شعر اشعار شاه نعمت الله ولی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 20,080
  • پاسخ ها 1,570
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
11

هرچه مقصود تو است آن گردد
هرچه گوئی چنین چنان گردد
آفتاب ار چه شب نهان گردد
روز روشن چو شد عیان گردد
دارم امید آنکه هر گوشه
مأمن جمله مومنان گردد
هر فقیری توانگری یابد
پیر از دولتش جوان گردد
همچو من رند مـسـ*ـت کی یابد
گرچه گرد جهان روان گردد
رد نگردد به هیچ رو هرگز
هرکه مقبول مقبلان گردد
باش ایمن که ما رها نکنیم
هرکه همراه عارفان گردد
هر معانی که خاطرت خواهد
آن معانی به تو بیان گردد
یار ما دوستدار آل رسول
سرور جمله عاشقان گردد
هر که یابد خبر ز حال وجود
واقف از حال همگنان گردد
نوبهار است منع نتوان کرد
بلبل ار گرد گلسِتان گردد
همه کس دوستدار خود سازد
فارغ از جمله دشمنان گردد
متمکن نشسته با یاران
نه روان گرد این و آن گردد
عارفی کو به مادهد دل را
جان ما در پیش روان گردد
در جهان هر که نعمت الله یافت
سرور جملهٔ جهان گردد

----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
 
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    12
    رند مـسـ*ـتی که گرد ما گردد
    گر گدائیست پادشا گردد
    هرکه با جام می بود همدم
    کی ز همدم دمی جدا گردد
    خوش امینی بود که همچون ما
    محرم راز کبریا گردد
    به یقین هر که خویش بشناسد
    عارف حضرت خدا گردد
    بی شکی جز یکی نخواهد دید
    دیده گر گرد دو سرا گردد
    هر که با ما نشست در دریا
    واقف از حال و ذوق ما گردد
    بار اغیار بارها بکشد
    از در یار هر که وا گردد
    دُرد دردش بنوش و خوش می باش
    که تو را درد دل دوا گردد
    بر در او کسی که یابد بار
    بر در غیر او کجا گرد
    لـ*ـذت ما به ذوق دریابد
    هر که در عشق مبتلا گردد
    آنکه بینا بود عصا چه کند
    کور باشد که با عصا گردد
    هر که گردد به گرد میخانه
    بگذارش مدام تا گردد
    عشق باقی و ما به او باقی
    کی بقائی چنین فنا گردد
    شود از غیر عشق بیگانه
    آنکه با عشق آشنا گردد
    هر که را سیدش بود خواجه
    بندهٔ دیگری چرا گردد

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    13

    رندان باده نوش که با جام همدند
    واقف ز سِر عالم و از حال آدمند
    حقند اگر چه خلق نمایند خلق را
    بحرند اگر چه در نظر ما چو شبنمند
    دانندگان حضرت ذات و به ذات او
    آئینهٔ صفات خدا و اسم اعظمند
    بیشند از ملایک و پیشند از همه
    گرچه کمند در خود و از هر یکی کمند
    ظاهر به هر مظاهر و باطن ز عقل و وهم
    آخر به صورتند و به معنی مقدمند
    مستان درد خواره و رندان دردمند
    وین طرفه بین که در دل ریشم چو مرهمند
    باقی لایزالی و فانی لم یزل
    هستند و نیستند و سخن گوی و اَبکمند
    معشوق و عاشقند و می و جام و جسم و جان
    از جام باز رسته و آسوده از جَمند
    روح الله اند در تن مردم چو جان روان
    مرده کنند زنده چو عیسی مریمند
    نوشند می ز جام غم انجام ما مدام
    شادی روی ساقی و از خلق بی غمند
    جمعند عاشقانه و با دوست روبرو
    گرچه چو زلف یار پریشان و درهمند
    شمعند و روشنست که قایم ستاده اند
    سروند دور نیست اگر در چمن چمند
    در عاشقان به چشم حقارت نظر مکن
    زیرا که نزد حضرت عزت مُکرمند
    نقش نگین خاتم ختم رسالتند
    نقد خزانه ملک و عین خاتمند
    سلطان کاینات و غلامان سیدند
    مخدوم انس و جان و سرافراز عالمند

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    14
    نقطه ای در الف هویدا شد
    الفی در حروف پیدا شد
    ذات وحدت به خود ظهوری کرد
    کثرتش از صفات و اسما شد
    نقطه سه جمع شد الف گردید
    ذات و فعل و صفت به یکجا شد
    مه ز خورشید آشکارا گشت
    الف از نقطه هم هویدا شد
    از الف چون حروف باقی زاد
    صورت و معن ای هویدا شد
    نقطه ای در الف پدید آمد
    وحدت و کثرت آشکارا شد
    ماه جان است این الف به یقین
    بیست و هشتش منازل اینها شد
    عشق و معشوق و عاشق ای عارف
    همچو موج و حباب و دریا شد
    نظری کن که غیر یک شی نیست
    گرچه اندر ظهور اشیا شد
    لیس فی الدار غیره دیّار
    دیده ما به عین بینا شد
    اول و آخر حروف بگیر
    تا بدانی ندا چرا یا شد
    ظاهر و باطن اول و آخر
    این همه اسم یک مسما شد
    علم یک نقطه ایست دریابش
    داند آن هر کسی که از ما شد
    نکته ای گفتمت در این معنی
    صورت آن مرا چو حلوا شد
    الف و واو و نون عیان گشتند
    دو جهان زین سه حرف یکتا شد
    نور و عقل و قلم که فرمودند
    این رموزیست گفتهٔ ما شد
    خال مشکین که بر رخش پیداست
    آدمش چون بدید شیدا شد
    نطفه گویا به حرف شد لیکن
    نعمت الله به نطق گویا شد

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    15
    چو تو به ما نرسیدی تو را ز ما چه خبر
    ولی ندیده کسی را ز اولیا چه خبر
    مرو به خود به خود آ تا خدای خود بینی
    بیا بگو که تو را از خود و خدا چه خبر
    چو تو به عرش نرفتی چه دانی از معراج
    چو تو خدای ندیدی ز مصطفی چه خبر
    توئی که بر لب دریای جسم معتکفی
    تو را ز حال کما هی جان ما چه خبر
    بلای لا نکشیدی ز عشق بالایش
    تو را ز قامت و بالای آن بلا چه خبر
    تو را چو برگ و نوائی ز عشق حاصل نیست
    تو را ز برگ و نواهای باصفا چه خبر
    چه از کدورت نفسی نکرده ای گذری
    تو را ز صوفی صافی با صفا چه خبر
    تو بستهٔ زر و زن گشته ای و کشتهٔ آن
    تو را ز مردی مردان پارسا چه خبر
    منم ز جام الست و می بلی سرمست
    تو را چه نیست نصیبی از آن بلی چه خبر
    تو در خماری و میخانه را نمی جوئی
    تو را ز مـسـ*ـتی مستان آن سرا چه خبر
    هزار چشمه آب حیات در نظر است
    تو را که دیده نباشد ز چشمه ها چه خبر
    برآ به دار فنا تا بقای ما بینی
    فنا ندیده چو منصورت از بقا چه خبر
    تو را چو درد دلی نیست ای برادر من
    ز دردمندی رنجور بی دوا چه خبر
    به کنج زاویهٔ عشق منزوی نشدی
    ز شوق سلطنت و ذوق انزوا چه خبر
    چو تو عزیز و زلیخای خود نمی دانی
    ز حسن یوسف مصری جانفزا چه خبر
    به شش جهات فرومانده ای به یک دو سه چیز
    تو را ز عالم بی حد و منتها چه خبر
    چو تو به عشق نگشتی ز خویش بیگانه
    تو را ز دولت عشاق آشنا چه خبر
    نرفته ای تو بشرق و نیامدی از غرب
    تو را ز عرش و ز رحمن و استوا چه خبر
    ز حال سید ما گر خبر نمی داری
    عجب مدار گدا را ز پادشا چه خبر

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    16
    بیا ای مومن صادق بگو صلوات پیغمبر
    اگر از جان شدی عاشق بگو صلوات پیغمبر
    دل خود را منور کن جهانی پر ز عنبر کن
    دهان پر شهد و شکر کن بگو صلوات پیغمبر
    اگر تو امت اوئی رضای او به جان جوئی
    چو ما شاید اگر گوئی بگو صلوات پیغمبر
    خرد بویش به جان بوید ملک مهرش به دل جوید
    خدا صلوات او گوید بگو صلوات پیغمبر
    به عرش و فرش ، انس و جان دعای او کنند از جان
    کریمانه تو در کرمان بگو صلوات پیغمبر
    ز آتش گر امان خواهی حیات جاودان خواهی
    بهشت و حوریان خواهی بگو صلوات پیغمبر
    بیا و بندهٔ شه شو حریف نعمت الله شو
    ز حال خویش آگه شو بگو صلوات پیغمبر

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    17
    .داد جاروبی به دستم آن نگار
    گفت کز دریا برانگیزان غبار
    آب آتش گشت و جاروبم بسوخت
    گفت کز آتش تو جاروبی برآر
    عقل جاروبت نگار آن پیر کار
    باطنت دریا و هستی چون غبار
    آتش عشقش چو سوزد عقل را
    باز جاروبی ز عشق آید به کار
    کردم از حیرت سجودی پیش او
    گفت بی ساجد سجودی خوش بیار
    آه بی ساجد سجودی چون بود
    گفت بی چون باشد و بیچاره یار
    عقل لای نافیه می دان همی
    عشق اثبات حق است ای یار یار
    سجده بی ساجد ندانی چون بود
    یعنی بی هستی ساجد سجده آر
    گردنک را پیش کردم گفتمش
    ساجدی را سر ببر با ذوالفقار
    تیغ تا او بیش زد سر پیش شد
    تا برست از گردنم سر صد هزار
    گردنم یعنی سر هستی بود
    تیغ تیز عشق باشد ذوالفقار
    چون سر هستی ببرید از بدن
    معرفت شد آشکارا صد هزار
    ای مزاجت سرد کو طاس دلت
    تا در این گرمابه تو گیری قرار
    بگذر از گلخن تو در گرمابه رو
    جامه بر کن بنگر آن نقش و نگار
    گر فسرده نیستی برخیز گرم
    ترک صورت کن بمعنی کن گذار
    طاس دل بر کن ز تن حمام تن
    سوی باغ جان خرام ای با وقار
    تا ببینی نقشهای دل ربا
    تا ببینی رنگهای لاله زار
    خاک و آب از عکس او رنگین شده
    جان بتازیده به ترک و زنگبار
    از حُجُب بیرون خرامد بی حجاب
    رونق گلزار و جان لاله زار
    لاله زار و نقشهای بی حساب
    از تجلی باشد ای صاحب وقار
    چیست شرق و غرب اندر لامکان
    گلخن تاریک و حمامی نگار
    شش جهت حمام و روزن لامکان
    بر سر روزن جمال شهریار
    خلوت دل لامکانست از یقین
    روزنش جانست و جانان شهریار
    گلخن تاریک نفس شوم تست
    چیست حمام این تن ناپایدار
    من چراغ هر سرم همچون فتیل
    جمله را اندر گرفته از شرار
    شمعها بر می شد از سرهای من
    شرق و مغرب را گرفته از قطار
    چون گذر کردی از این و آن به عشق
    جامه درپوش از صفاتش ذات وار
    باز چون همرنگ و بوی او شدی
    یار خود بینی نگار هر نگار
    شب گذشت و قصه ام کوته نشد
    ای شب و روز از حدیثش ذات وار
    شاه شمس الدین تبریزی مرا
    مـسـ*ـت می دارد ز جام بی خمـار
    سید ملک وجودم لاجرم
    آنچه پنهان بود کردم آشکار

    ----
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    18
    حی و قیوم و قدیم لم یزل
    هر کسی را داده چیزی از ازل
    مالک ملک است و ما مملوک او
    ملک او باشد همیشه بی خلل
    با جلالش عقل عاقل بی محال
    با کمالش علم عالم در وحل
    کل شیئی هالک الا وجهه
    خوش بخوان نص کلام لم یزل
    چیست عالم با وجود حضرتش
    سایه و خورشید باشد فی المثل
    مشکل حال است و حل مشکلات
    حل این مشکل نوشتم خوش بحل
    عقل اول علت اولی بود
    خالق او حضرت او بی علل
    نور او بیند به نور روی او
    دیدهٔ روشن که باشد بی سبل
    ایکه می پرسی محل او کجاست
    از عطای او محل دارد محل
    هرکه جان داد و هوای او ستد
    نزد ابد الان بود نعم البدل
    قابلیت بنده را از فیض اوست
    شد قبول حضرت او زان قبل
    از مفصل یافتم سر قدر
    خوانم از لوح قضا شر جمل
    دولت جاوید از او در بندگیست
    این چنین فرموده اند اهل دول
    هر که حق را ماند و باطل را گرفت
    همچو انعامی بود بل هُم اضَل
    نعمت الله زنده جاوید شد
    از عطای او و فارغ از اجل


    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    19
    عیسی گردون نشین تابع تو در ازل
    موسی دریا شکاف امت تو لم یزل
    مهر منور نقاب از هـ*ـوس روی تو
    بر رخ مه می کشد نقش خیالت بحل
    پیر خرد طفل وار آمده در مکتبت
    سر قدر در ضمیر لوح قضا در بغـ*ـل
    دیدهٔ اهل نظر روی تو بیند چو نور
    خوش بود آن نور چشم در نظر بی سبل
    خاک کف پای تو تاج سر سروران
    درگه ایوان تو تکیهٔ اهل دول
    حافظ گنج اله صورت و معنی تواست
    تا تو رعایت کنی گنج نیابد خلل
    مرتبه حضرتت جمع همه مرتبه
    با تو در این مرتبه نیست کسی را محل
    یافت تعیُن به تو صورت اسما تمام
    بر رخ جامع توئی علت جمله علل
    گر به بهایم کنم نسبت خصمت رواست
    زانکه بهایم بود خصم تو بل هم اضل
    بر سر بازار تو نقد سر سروران
    هیچ رواجی نیافت درهم و سیم و دغل
    سر تجلّی چه بود آنکه به موسی نمود
    معنی آن نور تو صورت موسی جبل
    آینهٔ کاینات مظهر تمثال تو است
    حسن تو در آینه گشته عیان فی المثل
    چیست کتاب مبین صورت تفصیل تو
    معنی ام الکتاب از تو نوشته جمل
    عین تو در عین حق اصل همه عینها
    شرع تو هم بی نظیر دین تو هم بی بدل
    گرچه ندارم عمل هست امیدم به تو
    یک نظر از لطف تو به ز جهانی عمل
    آن دم جان بخش ما زنده کند مرده را
    دم ز مسیحا زند شعر مخوان یا غزل
    سیدی عالمست بندگی جد من
    تابع جد خودم در ملل و در نحل

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    20
    دُرد دردش خورده ام تا صاف درمان یافتم
    دل ز جان برداشتم تا وصل جانان یافتم
    کار جمعی شد پریشان در هوای زلف او
    گرچه من جمعیت از زلف پریشان یافتم
    عارفانه آمدم از غیب و در غیبُ الغیوب
    جمع و تفصیل وجود خویشتن زان یافتم
    روح اعظم عقل او در درهٔ بیضا بود
    آدم معنی و هم لوح قضا زان یافتم
    مبدأ از غیر سبب مُبدع به قدرت آفرید
    جملهٔ ام الکتاب از لوحش آسان یافتم
    بعد از آن در مکتبُ الباعث از لوح قدر
    جمع فرقان خواندم و تفصیل قرآن یافتم
    عقل کل و نفس کلیه به هم آمیختند
    آدم و حوا و ذریات ایشان یافتم
    طبع من چون با طبیعت بعد ایشان میل کرد
    کارساز این و آن در مجلس جان یافتم
    اسم ِ الباطن طبیعت را نگه دارد مدام
    لاجرم در جمله عالم یار یاران یافتم
    برق منشور هیولا نقش بستم در خیال
    آن محل در صورت زیبای خوبان یافتم
    اسم ِ الاخر در او مستور و او مستور از او
    یافتم عنقا ولی از خلق پنهان یافتم
    عنبر و کافور با هم ساخته جسم خوشی
    اسم الظاهر در او با چار ارکان یافتم
    آن حکیم این جسم را شکلی مدور داده است
    هر کجا شکلی بود شکلش به اینسان یافتم
    باز دیدم حقه ای مانند گوئی زرنگار
    روز و شب در گرد همچون چرخ گردان یافتم
    نقطه و پرگار دیدم در سماع عارفان
    در میان استاده شیخ و خرقه رقصان یافتم
    بی ستاره یک فلک دیدم که اطلس خوانده ام
    حاکمش اسم محیط است و بفرمان یافتم
    یک فلک دیدم مرصع در نشیب او بر او
    یکهزار و بیست و دو کوکب درخشان یافتم
    المحیط این عرش را بر فرق اشیاء داشته
    هر چه هست از جزو و کل در تحت اوزان یافتم
    مقتدر بر وی نشسته آن منازل یافته
    هم به مغرب هم به مشرق او خرامان یافتم
    هفت بابا چار مادر با سه فرزند عزیز
    در کنار دایگان شادان و خندان یافتم
    چرخ کیوان مسکن خاص خلیل الله بود
    رب تجلی کرده نور او به کیوان یافتم
    بر جبین مشتری بنوشته اسم العلیم
    در سرا بستان او موسی بن عمران یافتم
    بر فراز مسند بهرام هارون دیده ام
    اسم القاهر بخواندم قهر خاقان یافتم
    هست ادریس نبی بر چرخ چارم معتکف
    از جمال آستانش نور سبحان یافتم
    یوسف مصری به دست زهره افتاده خوشی
    از مصور صورتی در ملک کنعان یافتم
    اسم المحصی ز دیوان عطارد خوانده ام
    عیسی مریم در آنجا میر دیوان یافتم
    نور عالم دیده ام در آسمان این جهان
    روشن از اسم مبین چون ماه تابان یافتم
    الشکور از کرسی حق خوانده ام بی اشتباه
    ارض جنت دیدم و انعام و احسان یافتم
    اسم القابض ز آتش جوی و محیی از هوا
    تا بیابی همچو من زیرا کز ایشان یافتم
    حی بجو از آب و باز آ زخاک اسمُ الممیت
    شش جهات این سرا از چار ارکان یافتم
    در معادن خوش تجلی کرده اسم العزیز
    عزت هر خواجه ای از آن عزیزان یافتم
    اسم الرّزاق اگر خواهی طلب کن از نبات
    المذل در شأن مسکینان حیوان یافتم
    جنیان را یافتم نازک ز اسم اللطیف
    بشنو از من این لطیفه کز لطیفان یافتم
    القوی داده ملایک را وجود از جود خود
    از حضور این کریمان روح و ریحان یافتم
    روشنست آئینهٔ گیتی نما در چشم ما
    اسم جامع صورت آن عین انسان یافتم
    گرد عالم گشتم و کردم تفرج سر بسر
    رنج اگر بردم بسی گنج فراوان یافتم
    از نبی و از ولی تا جان من دل زنده شد
    مَحرم آن حضرتم اسرار سلطان یافتم
    باز از غربت به شهر خویشتن گشتم روان
    شهر خود را دیدم و نه این و نه آن یافتم
    یادگار نعمت الله است نیکو یاددار
    زانکه من این مرتبه نیکو ز نیکان یافتم

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,602
    بالا