شعر اشعار شاه نعمت الله ولی

  • شروع کننده موضوع Diba
  • بازدیدها 20,111
  • پاسخ ها 1,570
  • تاریخ شروع

Diba

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/04/15
ارسالی ها
86,552
امتیاز واکنش
46,640
امتیاز
1,242
31
آن امیرالمؤمنین یعنی علی
وان امام المتقین یعنی علی
آفتاب آسمان لافتی
نور رب العالمین یعنی علی
شاه مردان پادشاه ملک و دین
سرور خلد برین یعنی علی
نام او روح الامین از بهر نام
می نویسد بر جبین یعنی علی
گر امامی بایدت معصوم پاک
می طلب شاهی چنین یعنی علی
گر محمد بود ختم انبیاء
هست بر خاتم نگین یعنی علی
استعانت خواهد از درگاه او
خدمت روح الامین یعنی علی
ساقی کوثر امام انس و جان
مصطفی را جانشین یعنی علی
فتح و نصرت داشت در روز غزا
بر یسار و بر یمین یعنی علی
عین اول دیده ام در عین او
نور چشم خورده بین یعنی علی
پیشوائی گر گزینی ای عزیز
این چنین شاهی گزین یعنی علی
مخزن اسماء اسرار اله
نفس خیر المرسلین یعنی علی
بود با سر نبوت روز و شب
رازدار و هم قرین یعنی علی
دین و دنیا رونقی دارد که هست
کارساز آن و این یعنی علی
این نصیحت بشنو از من یاددار
دائما می گو همین یعنی علی
ناز دارم بر جمیع اولیا
ز آن ولی نازنین یعنی علی
صورتش در طا و ها می خوان که هست
معنیش دریا و سین یعنی علی
دست بـرده از ید و بیضا به زور
معجزه در آستین یعنی علی
معنی علم لدنی بی خلاف
عالم علم مبین یعنی علی
نعمت الله خوشه چین خرمنش
دلنواز خوشه چین یعنی علی
در ولایت اولین اولیا
اولین و آخرین یعنی علی
-------------
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    32

    جام گیتی نما علی ولی
    معنی انبیا علی ولی
    در ولایت ولی والا قدر
    سرور اولیا علی ولی
    ابن عم رسول و دامادش
    هست سر خدا علی ولی
    به سنان و سه نان گرفته همه
    مُلکت دو سرا علی ولی
    مخزن گنج کنت کنزاً اوست
    محرم کبریا علی ولی
    حضرت مصطفی رسول خدا
    خدمت مرتضی علی ولی
    هر که در عشق او شود کشته
    دهدش خونبها علی ولی
    کی گدا از درش رود محروم
    چون بود پادشاه علی ولی
    هر کسی را امام و راهبریست
    رهبر جان ما علی ولی
    گر نهی سر به پای فرزندش
    دست گیرد تو را علی ولی
    نور چشم محققان جهان
    دیدهٔ بی عطا علی ولی
    غم نباشد ز خویش و بیگانه
    گر بود آشنا علی ولی
    مس قلب ار بری به حضرت او
    کندش کیمیا علی ولی
    نعمت الله فقیر حضرت اوست
    شاه ملک غنا علی ولی
    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    33
    هر که دارد با علی یک مو شکی
    نزد شیر حق بود چون موشکی
    کی تواند با علی کردن مصاف
    خارجی گر لشگرش باشد لکی
    هفت دریا با محیط علم او
    نزد ما باشد ز بسیار اندکی
    منکر آل عبا دانی که کیست
    جاهلی یابد تباری مردکی
    ذوالفقارش کرد دشمن را دو نیم
    این یکی نیمی و آن یک نیمکی
    آفتاب آسمان لافتی
    سایهٔ لطف الهی بی شکی
    عالم ملک ولایت مرتضی
    بندهٔ او خدمت جانی یکی
    شاهباز آشیان لامکان
    با همای همت او مرغکی
    با شکوه کوس او روز نبرد
    خود چه باشد نام کوس و طبلکی
    مصطفی و مرتضی را دوست دار
    صورتاً هستند دو در معنی یکی
    نعمت الله دوستی اهل بیت
    جای داده در دل خود نیککی

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    34
    گر در این بحر آشنا یابی
    عین ما را به عین ما یابی
    دردمندی اگر دوا جوئی
    درد می نوش تا شفا یابی
    گر وصال خدای خود طلبی
    بگذر از خود که تا خدا یابی
    نقد معنی که گنج صورت ماست
    گر بجوئی ز بینوا یابی
    از فنا بگذر و بقا را جو
    که بقا را هم از فنا یابی
    ذوق در عاشقی و قلاشی است
    ذوق از زاهدی کجا یابی
    همدم جام می شو ای عاشق
    تا نصیبی ز ذوق دریابی
    ای که گوئی که تا کیش جویم
    جاودانش بجوی تا یابی
    خویش گم کرده ای و می جوئی
    خوش بود خویش را چو وایابی
    عاشقانه بیا قدم در نه
    یا کشندت بعشق یا یابی
    خلعت عشق را بپوشی خوش
    گر ز آل عبا عبا یابی
    در غمش پایدار مردانه
    که ز عشقش بسی غنا یابی
    راحت جان مبتلا دانی
    گر ز بالای او بلا یابی
    تا که مقصود دو سرا یابی
    نعمت الله را بدست آور

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    35
    گر در این بحر آشنا یابی
    عین ما را به عین ما یابی
    دردمندی اگر دوا جوئی
    درد می نوش تا شفا یابی
    گر وصال خدای خود طلبی
    بگذر از خود که تا خدا یابی
    نقد معنی که گنج صورت ماست
    گر بجوئی ز بینوا یابی
    از فنا بگذر و بقا را جو
    که بقا را هم از فنا یابی
    ذوق در عاشقی و قلاشی است
    ذوق از زاهدی کجا یابی
    همدم جام می شو ای عاشق
    تا نصیبی ز ذوق دریابی
    ای که گوئی که تا کیش جویم
    جاودانش بجوی تا یابی
    خویش گم کرده ای و می جوئی
    خوش بود خویش را چو وایابی
    عاشقانه بیا قدم در نه
    یا کشندت بعشق یا یابی
    خلعت عشق را بپوشی خوش
    گر ز آل عبا عبا یابی
    در غمش پایدار مردانه
    که ز عشقش بسی غنا یابی
    راحت جان مبتلا دانی
    گر ز بالای او بلا یابی
    تا که مقصود دو سرا یابی
    نعمت الله را بدست آور

    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------

     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    36
    خرد پیمانهٔ انصاف اگر یک بار بردارد
    بپیماید هر آن چیزی که دهقان زیر سر دارد
    خرد عقل است و پیمانه قناعت نزد درویشان
    برو مجمل مفصل کن خرد این زیر سر دارد
    تو را معلوم گرداند ازین دریای ظلمانی
    که او این عالم سفلی چرا بر خشک و تر دارد
    عدم دریای ظلمانی بدن این عالم سفلی
    حواس ظاهر و باطن به بحر و بر سفر دارد
    چرا این زورق زرین همی دون ناموافق شد
    گهی سیمین سلب پو شد گهی زرین سپر دارد
    دلت آن زورق زرین مقلب گردد او هر دم
    گهی در جسم و گـه در جان ز خیر و شر خبر دارد
    چرا خورشید نورانی که عالم زو “شود روشن”
    گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد
    بود خورشید نورانی چو علم و معرفت در تو
    که او در صورت و معنی “به نفس و رب گذر” دارد
    زمرد دیدهٔ افعی چگونه می بیالاید
    عقیق و لعل رمانی چرا اصل از حجر دارد
    زمرد جوهر عقل است و افعی نفس اماره
    ندید او گوهر آدم کجا خاک این گهر دارد
    چرا چون مرد را ناگه پلنگ او را کند خسته
    ز موشش می نگه دارند و این “حکمت چه در” دارد
    تکبر چون پلنگی دان که خسته کرده جان او
    حسد موش است چون نالید جان اندر سفر دارد
    چرا مغز پلنگ نر همی افعی شود در سر
    چگونه سر برون آرد به علم شور و شر دارد
    تکبر ، چون به مغز اندر غضب ، ماری شد اندر سر
    زند او خلق عالم را ازین سورت به درد آرد
    شجر کافور چون زاید نگوئی حکمتش با من
    صدا از کوه چون آید چگونه نیشکر دارد
    شجر چون روح حیوانی که دارد نطفهٔ کافور
    صدا ، چون او برون آید ، ز لـ*ـذت نیشکر دارد
    که دارد آتش اندر سنگ و گل در خار و جان در تن
    و یا این ابر غران را که حمال مطر دارد
    عَرَض سنگ است و آتش عشق و نفست خار و روحت گل
    چو رحمت ابر حامل بنده از حق او مطر دارد
    هزاران میوه لونالون و گوناگون و رنگارنگ
    نگوئی تا نهان او را که در شاخ شجر دارد
    هزاران فعل در آدم ز لونالون و گوناگون
    نهان در عقل و نفس او چو طبعش بارور دارد
    که آرد از شجر بیرون که بخشد لـ*ـذت و بویش
    که اندر شاخ چوب “خشک چندین بار و بر دارد”
    ز قوت چون به فعل آید عملهای بنیآدم
    به هر فعلی از آن قوت چه لـ*ـذت بیشتر دارد
    نگوئی “گاو بحری را چرا پیخال” شد عنبر
    و یا در ناف آهو ، مشک اذفر بیشمر دارد
    بقر چون نفس لوامه ریاضت مشک و هم عنبر
    چو آهو طبع دانایان ز دانش مشک تر دارد
    نگوئی از کجا آرد همی دون کرم ابریشم
    و یا اندر تک دریا صدف از چه دُرر دارد
    چه باشد کرم ؟ ضعف تو تند او دایم ابریشم
    صدف چون حرف و صوت اینجا ز عرفان “پر دُرر” دارد
    از این آتش چه میجوید سمندر همچو پروانه
    یکی چندین مقر دارد یکی چندین مفر دارد
    چو آتش عشق معبودی سمندر عاشق فانی
    بود عقل تو پروانه ز آتش او حذر دارد
    نگوئی بیضه یک رنگ است و مرغان هر یکی رنگی
    نوای هر یکی ینگی ، دگر سان بال و پر دارد
    بود آن بیضه ذات تو که رنگ اوست بی رنگی
    تنزل در صفت هر یک دگر سان بال و پر دارد
    نگوئی سنگ مغاطیس آهن چون کشد با خود
    سرب الماس چون برد و این حکمت چه در دارد
    هـ*ـوس چون نفس مغناطیس ، حدید دل کشد با خود
    سرب الماس چون حکمت از الماس جهلت او گذر دارد
    تفکر کن در این معنی تو در شاهین “و مرغابی”
    گریزان “است این از آن و آن” بر این ظفر دارد
    هـ*ـوس چون مرغ شاهینت رباید مرغ روح از تن
    گریزد آن از این شیطان “و این بر آن” ظفر دارد
    عجایب تـر از این دارم بگویم گر کنی باور
    اگر رای تو در دریای حکمت آب و خور دارد
    عجایبتر ازین چون است ؟ جواب این سئوال او !
    هر انسانی که فرماید عجایب فخر و فر دارد
    چرا شیر از نهیب مور ناگه در خروش آید
    گریزد آن چنان گوئی که بر جان نیشتر دارد
    تو عشق حق چو شیری دان و حرصت همچو مورستان
    گریزد شیر ازین معنی کز ایشان نیشتر دارد
    اگر تو راست میگوئی که فعل مرد و زن باشد
    چرا شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
    تجلی کی مکرر شد که تا صورت به هم ماند
    از آن شکل تو در صورت نه سیمای پدر دارد
    اَیا آن را که “او زاد است” چرا مانند او نبود ؟
    پدر هرگز نمیخواهد که “خصم او پسر” دارد
    دو کس کز مظهر یک اسم باشند ای عزیز من
    بود دور و تسلسل این محالست کان مقر دارد
    پدر هرگز نمیخواهد که او را دختری باشد
    چرا حاصل “نگردد انکه اندر دل پدر” دارد
    خلاف اندر زمین باشد نه در تخم و ضمیر من
    که هر دو جز یکی نبوَد که اصلش از پدر دارد
    طبایع “چون بدانستی” سئوالم را جوابی گو
    چرا ضدّان یکدیگر مراد از یکدگر دارد
    به صورت گر چه ضدّانند گریزان هر چهار از هم
    به معنی خود یکی باشد که استاد دگر دارد
    اگر سازنده ایشاناند مر ترکیب عالم را
    چرا هر چار “را با هم” که در الوان اثر دارد
    طبایع “آلت حق است و” فاعل دست حق را دان
    از آنش مختلف کردند که در الوان اثر دارد
    تو نادانی نمیدانی که نادانی تو ای غافل
    جهالت مر ترا “بربود و جان اندر” سقر دارد
    برو دانش “طلب میکن” اگر تو مرد دانائی
    که از انسان به جز دانش اگر “دارد سقر” دارد
    اگر نه در بن دندان بگو وی را خداوند است ؟
    به هر بابی که گرداند ز هر بابی خبر دارد
    همه ذرات میداند که ایشان را خداوند است
    همه در ذکر و تسبیح اند و حق ز ایشان خبر دارد
    تو لنگی را بر هواری برون بردن همی خواهی
    بیا این را جوابی گو که ناصر این زبر دارد
    بود جهل و گمان لنگی که وا دارد تو را از حق
    قدم در علم و دانش نه اگر چشمت بصر دارد
    هوالاول هوالاخر هوالظاهر هوالباطن
    منزه مالک الملکی که بی پایان حشر دارد
    نه اول بود و نه آخر نه ظاهر بود و نه باطن
    منزه ذات بی چونش که گوئی او حشر دارد
    یکیدان و یکی او را نیاری هیچ هرگز شک
    قدر را با قضا بندد قضا را با قدر دارد
    یکی اندر یکی یک را چه شک باشد یکی در یک
    قضا را با قدر امر شد اگر خواهد قدر دارد
    خواص جملهٔ اشیا به صورت چون بدانستی
    ضروری باشد این معنی که در صورت اثر دارد
    مسما را اگر خواهی درآ در ملک انسانی
    که مظهر اوست اسما را همه بر وی نظر دارد
    شنو از سید عزت به آیین این معما را
    جواب ناصر خسرو که سید این زبر دارد
    ----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    هر چه گفتم عیان شود به خدا

    پیر ما هم جوان شَود به خدا

    در میخانه را گشاد یقین

    ساقی عاشقان شود به خدا

    هر چه گفتم همه چنان گردید

    هر چه گویم همان شود به خدا

    از سر ذوق این سخن گفتم

    بشنو از من که آن شود به خدا

    آینه گیش چشک می آرم

    نور آن رو عیان شود به خدا

    باز علم بلیغ می خوانم

    این معانی بیان شود به خدا

    گوش کن گفتهٔ خوش سید

    این چنین آن چنان شود به خدا
     
    آخرین ویرایش:

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    نعمت الله است دائم با خدا

    نعمت از الله کی باشد جدا

    در دل و دیده ندیدم جز یکی

    گر چه گردیدم بسی در دو سرا

    میل ساخل کی کند بحری چو شد

    غرقه در دریای بی پایان ما

    ما نوا از بینوائی یافتیم

    گر نوا جوئی بجو از بینوا

    از خدا بیگانه ای دیدیم نه

    هر که باشد هست با او آشنا

    سروری خواهی برآ بر دار عشق

    کز سر دار فنا یابی بقا

    سید سرمست اگر جوئی حریف

    خیز مسـ*ـتانه به میخانه درآ
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    عارفی کو بُود ز آل عبا

    خواه گو خرقه پوش و خواه قبا

    جان معنی طلب نه صورت تن

    تن بی جان چه می کند دانا

    باده می نوش و جام را می بین

    تا تن و جان تو بود زیبا

    گرچه حق ظاهر است کی بیند

    دیدهٔ دردمند نابینا

    احمق است آنکه ما و حق گوید

    مرد عاشق نگوید این حاشا

    یک وجود است و صد هزار صفت

    به وجود است این دوئی یکتا

    می وحدت ز جام کثرت نوش

    نیک دریاب این سخن جانا

    ما و کعبه حکایتی است غریب

    رند سرمست و جنت المأوا

    بر در دیر تکیه گاه من است

    گر مرا طالبی بیا آنجا

    قطره و بحر و موج و جو آبند

    هر چه خواهی بجو ولی از ما

    نعمت الله را به دست آور

    با خدا باش با خدا خدا
     

    Diba

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/04/15
    ارسالی ها
    86,552
    امتیاز واکنش
    46,640
    امتیاز
    1,242
    ما به عین تو دیده ایم تو را

    وز همه برگزیده ایم تو را

    عاشقانه یگانه در شب و روز

    در کش خود کشیده ایم تو را

    نور چشمی و در نظر داریم

    ما به عین تو دیده ایم تو را

    به وجود آفریده ای ما را

    به ظهور آورده ایم تو را

    نعمت الله را فروخته ایم

    به بهایش خریده ایم تو را
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,611
    بالا