شعر اشعار وحشی بافقی

  • شروع کننده موضوع azar75
  • بازدیدها 7,726
  • پاسخ ها 373
  • تاریخ شروع

Es_shima

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/13
ارسالی ها
2,751
امتیاز واکنش
29,248
امتیاز
846
سن
27
محل سکونت
ناکجا
کیه کردم بر وفای او غلط کردم ، غلط

باختم جان در هوای او غلط کردم، غلط

عمر کردم صرف او فعلی عبث کردم ، عبث

ساختم جان را فدای او غلط کردم ، غلط

دل به داغش مبتلا کردم خطا کردم ، خطا

سوختم خود را برای او غلط کردم ، غلط

اینکه دل بستم به مهر عارضش بد بود بد

جان که دادم در هوای او غلط کردم ، غلط

همچو وحشی رفت جانم درهوایش حیف ، حیف

خو گرفتم با جفای او غلط کردم ، غلط
 
  • پیشنهادات
  • Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    می توانم بود بی تو، تاب تنهاییم هست

    امتحان صبر خود کردم، شکیباییم هست

    سوی تو گویم نخواهم آمد اما، می شنو

    ایستاده بر در دل، صد تقاضاییم هست
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

    داستان غم پنهانی من گوش کنید

    قصه بی سر و سامانی من گوش کنید



    گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید



    شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟



    سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟



    روزگاری من و او ساکن کویی بودیم



    ساکن کوی بت عربده جویی بودیم



    عقل و دین باخته دیوانه رویی بودیم



    بسته سلسله سلسله مویی بودیم



    کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود



    یک گرفتار از این جمله که هستند نبود



    نرگس غمزه زنش اینهمه بیمار نداشت



    سنبل پر شکنش هیچ گرفتار نداشت



    اینهمه مشتری و گرمی بازار نداشت



    یوسفی بود ولی هیچ خریدار نداشت



    اول آنکس که خریدار شدش من بودم
    باعث گرمی بازار شدش من بودم


    عشق من شد سبب خوبی و رعنایی او
    داد رسوایی من شهرت زیبایی او
    بسکه دادم همه جا شرح دلارایی او
    شهر پر گشت ز غوغای تماشایی او
    این زمان عاشق سرگشته فراوان دارد
    کی سر برگ من بی سروسامان دارد

    چاره اینست و ندارم به از این رای دگر
    که دهم جای دگر دل به دل آرای دگر
    چشم خود فرش کنم زیر کف پای دگر
    بر کف پای دگر بـ..وسـ..ـه زنم جای دگر
    بعد از این رای من اینست و همین خواهد بود
    من بر این هستم و البته چنین خواهد بود

    پیش او یار نو و یار کهن هردو یکی ست
    حرمت مدعی و حرمت من هردو یکی سی
    قول زاغ و غزل مرغ چمن هردو یکی ست
    نغمه بلبل و غوغای زغن هر دو یکی ست
    این ندانسته که قدر همه یکسان نبود
    زاغ را مرتبه مرغ خوش الحان نبود

    چون چنین است پی کار دگر باشم به
    چند روزی پی دلدار دگر باشم به
    عندلیب گل رخسار دگر باشم به
    مرغ خوش نغمه گلزار دگر باشم به
    نوگلی کو که شوم بلبل دستان سازش
    سازم از تازه جوانان چمن ممتازش

    آن که بر جانم از او دم به دم آزاری هست
    میتوان یافت که بر دل ز منش یاری هست
    از من و بندگی من اگر اشعاری هست
    بفروشد که به هر گوشه خریداری هست
    به وفاداری من نیست در این شهر کسی
    بنده ای همچو مرا هست خریدار بسی

    مدتی در ره عشق تو دویدیم بس است
    راه صد بادیه درد بریدیم بس است
    قدم از راه طلب باز کشیدیم بس است
    اول و آخر این مرحله دیدیم بس است
    بعد از این ما و سر کوی دل آرای دگر
    با غزالی به غزلخوانی و غوغای دگر

    تو مپندار که مهر از دل محزون نرود
    آتش عشق به جان افتد و بیرون نرود
    وین محبت به صد افسانه و افسون نرود
    چه گمان غلط است این برود چون نرود
    چند کس از تو و یاران تو آزرده شود
    دوزخ از سردی این طایفه افسرده شود

    ای پسر چند به کام دگرانت بینم
    سرخوش و مـسـ*ـت ز جام دگرانت بینم
    مایه خوشـی‌ مدام دگرانت بینم
    ساقی مجلس عام دگرانت بینم
    تو چه دانی که شدی یار چه بی باکی چند
    چه هوسها که ندارند هوسناکی چند

    یار این طایفه خانه برانداز مباش
    از تو حیف است به این طایفه دمساز مباش
    میشوی شهره به این فرقه هم آواز مباش
    غافل از لعب حریفان دغل باز مباش
    به که مشغول به این شغل نسازی خود را
    این نه کاری ست مبادا که ببازی خود را

    در کمین تو بسی عیب شماران هستند
    سـ*ـینه پر درد ز تو کینه گذاران هستند
    داغ بر سـ*ـینه ز تو سـ*ـینه فکاران هستند
    غرض اینست که در قصد تو یاران هستند
    باش مردانه که ناگاه قفایی نخوری
    واقف کشتی خود باش که پایی نخوری

    گرچه از خاطر وحشی هـ*ـوس روی تو رفت
    وز دلش آرزوی قامت دلجوی تو رفت
    شد دل آزرده و آزرده دل از کوی تو رفت
    با دل پر گله از ناخوشی خوی تو رفت
    حاش لله که وفای تو فراموش کند
    سخن مصلحت آمیز کسان گوش کند
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    زان نيمه شب بترس كه درتازد از جگر

    تا كي عنان كشيده توان داشت آه خود

    داديم جان به راه تو ظالم چه مي كني

    سر داده اي چه فتنه چشم سياه خود

    بردي دل مرا و به حرمان بسوختي

    او خود چه كرده بود بداند گـ ـناه خود

    زان عهد ياد باد كز آسيب زهر چشم

    مي داشت نوشخند توام در پناه خود

    من صيد ديگري نشوم وحشي توام

    اما تو هم برو مرو از صيدگاه خود
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,606
    بالا