شعر اشعار نظامی گنجوی

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 1,867
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع

sa.Aghakeshizadeh🌙

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
5,175
امتیاز
696
محل سکونت
تبریز
همه روز را روزگارست نام



یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام





به مور آن دهد کو بود مورخوار

دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار



همه کار شاهان شوریده آب

از اندازه نشناختن شد خراب



بزرگ اندک و خرد بسیار برد

شکوه بزرگان ازین گشت خرد


سخائی که بی‌دانش آید به جوش

ز طبل دریده برآرد خروش


مراتب نگهدار تا وقت کار

شمردن توانی یکی از هزار





جهاندار چون ابر و چون آفتاب

به اندازه بخشد هم آتش هم آب


به دریا رسد دُر فشاند ز دست

کند گردهٔ کوه را لعل بست



به حمدالله این شاه بسیار هوش

که نازش خرست و نوازش فروش



به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

دها و دهش را دهد پایه‌ای


از آن شد براو آفرین جای گیر

که در آفرینش ندارد نظیر




سری دیدم از مغز پرداخته

بسی سر به ناپاکی انداخته


دری پر ز دعوی و خوانی تهی

همه لاغریهای بی فربهی



همین رشته را دیدم از لعل پر

ضمیری چو دریا و لفظی چو در


خریداری الحق چنین ارجمند

سخنهای من چون نباشد بلند
 
  • پیشنهادات
  • sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    هر كودكي از اميد و از بيم مشغول شده به درس و تعليم

    با آن پسران خـرد پيـونـد هم لوح نشسته دختري چنـد

    هريك ز قبيـله اي و جائي جمع آمـده در ادب سـرائي
     

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    خوشا نزهت باغ در نوبهار

    جوان گشته هم روز و هم روزگار

    مغنی مدار از غنا دست باز

    که این کار بی ساز ناید بساز





    سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ

    فروهشته گیسو به گیسوی چنگ



    ازو بـ..وسـ..ـه وز تو غزلهای تر

    یکی چون طبرزد یکی چون شکر
     

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    پیرزنی را ستمی درگرفت
    دست زد و دامن سنجر گرفت
    کای ملک آزرم تو کم دیده‌ام
    وز تو همه ساله ستم دیده‌ام
    شحنه مـسـ*ـت آمده در کوی من
    زد لگدی چند فرا روی من
    بیگنه از خانه برویم کشید
    موی کشان بر سر کویم کشید
    در ستم آباد زبانم نهاد
    مهر ستم بر در خانم نهاد
    گفت فلان نیم‌شب ای کوژپشت
    بر سر کوی تو فلانرا که کشت
    خانه من جست که خونی کجاست
    ای شه ازین بیش زبونی کجاست
    شحنه بود مـسـ*ـت که آن خون کند
    عربده با پیرزنی چون کند
    رطل زنان دخل ولایت برند
    پیره‌زنان را به جنایت برند
    آنکه درین ظلم نظر داشتست
    ستر من و عدل تو برداشتست
    کوفته شد سـ*ـینه مجروح من
    هیچ نماند از من و از روح من
    گر ندهی داد من ای شهریار
    با تو رود روز شمار این شمار
    داوری و داد نمی‌بینمت
    وز ستم آزاد نمی‌بینمت
    از ملکان قوت و یاری رسد
    از تو به ما بین که چه خواری رسد
    مال یتیمان ستدن ساز نیست
    بگذر ازین غارت ابخاز نیست
    بر پله پیره‌زنان ره مزن
    شرم بدار از پله پیره‌زن
    بنده‌ای و دعوی شاهی کنی
    شاه نه‌ای چونکه تباهی کنی
    شاه که ترتیب ولایت کند
    حکم رعیت برعایت کند
    تا همه سر بر خط فرمان نهند
    دوستیش در دل و در جان نهند
    عالم را زیر و زبر کرده‌ای
    تا توئی آخر چه هنر کرده‌ای
    دولت ترکان که بلندی گرفت
    مملکت از داد پسندی گرفت
    چونکه تو بیدادگری پروری
    ترک نه‌ای هندوی غارتگری
    مسکن شهری ز تو ویرانه شد
    خرمن دهقان ز تو بیدانه شد
    زامدن مرگ شماری بکن
    میرسدت دست حصاری بکن
    عدل تو قندیل شب افروز تست
    مونس فردای تو امروز تست
    پیرزنانرا بسخن شاد دار
    و این سخن از پیرزنی یاد دار
    دست بدار از سر بیچارگان
    تا نخوری پاسخ غمخوارگان
    چند زنی تیر بهر گوشه‌ای
    غافلی از توشه بی توشه‌ای
    فتح جهان را تو کلید آمدی
    نز پی بیداد پدید آمدی
    شاه بدانی که جفا کم کنی
    گرد گران ریش تو مرهم کنی
    رسم ضعیفان به تو نازش بود
    رسم تو باید که نوازش بود
    گوش به دریوزه انفاس دار
    گوشه نشینی دو سه را پاس دار
    سنجر کاقلیم خراسان گرفت
    کرد زیان کاینسخن آسان گرفت
    داد در این دور برانداختست
    در پر سیمرغ وطن ساختست
    شرم درین طارم ازرق نماند
    آب درین خاک معلق نماند
    خیز نظامی ز حد افزون گری
    بر دل خوناب شده خون گری
    از : خمسه نظامی گنجوی
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



    در وصف عشق مجنون / خمسه / نظامی گنجوی



    ***********************

    سلطان سریر صبح خیزان
    سر خیل سپاه اشک ریزان
    متواری راه دلنوازی
    زنجیری کوی عشقبازی
    قانون مغنینان بغداد
    بیاع معاملان فریاد
    طبال نفیر آهنین کوس
    رهیان کلیسیای افسوس
    جادوی نهفته دیو پیدا
    هاروت مشوشان شیدا
    کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
    دل خوش کن صدهزار بی رخت
    اقطاع ده سپاه موران
    اورنگ نشین پشت گوران
    دراجه قلعه‌های وسواس
    دارنده پاس دیر بی‌پاس
    مجنون غریب دل شکسته
    دریای ز جوش نانشسته
    یاری دو سه داشت دل رمیده
    چون او همه واقعه رسیده
    با آن دو سه یار هر سحرگاه
    رفتی به طواف کوی آن ماه
    بیرون ز حساب نام لیلی
    با هیچ سخن نداشت میلی
    هرکس که جز این سخن گشادی
    نشنودی و پاسخش ندادی
    آن کوه که نجد بود نامش
    لیلی به قبیله هم مقامش
    از آتش عشق و دود اندوه
    ساکن نشدی مگر بر آن کوه
    بر کوه شدی و میزدی دست
    افتان خیزان چو مردم مـسـ*ـت
    آواز نشید برکشیدی
    بی‌خود شده سو به سو دویدی
    وانگه مژه را پر آب کردی
    با باد صبا خطاب کردی
    کی باد صبا به صبح برخیز
    در دامن زلف لیلی آویز
    گو آنکه به باد داده تست
    بر خاک ره اوفتاده تست
    از باد صبا دم تو جوید
    با خاک زمین غم تو گوید
    بادی بفرستش از دیارت
    خاکیش بده به یادگارت
    هر کو نه چو باد بر تو لرزد
    نه باد که خاک هم نیرزد
    وانکس که نه جان به تو سپارد
    آن به که ز غصه جان برآرد
    گر آتش عشق تو نبودی
    سیلاب غمت مرا ربودی
    ور آب دو دیده نیستی یار
    دل سوختی آتش غمت زار
    خورشید که او جهان فروزست
    از آه پرآتشم بسوزست
    ای شمع نهان خانه جان
    پروانه خویش را مرنجان
    جادو چشم تو بست خوابم
    تا گشت چنین جگر کبابم
    ای درد و غم تو راحت دل
    هم مرهم و هم جراحت دل
    قند است لب تو گر توانی
    از وی قدری به من رسانی
    کاشفته گی مرا درین بند
    معجون مفرح آمد آن قند
    هم چشم بدی رسید ناگاه
    کز چشم تو اوفتادم ای ماه
    بس میوه آبدار چالاک
    کز چشم بد اوفتاد بر خاک
    انگشت کش زمانه‌اش کشت
    زخمیست کشنده زخم انگشت
    از چشم رسیدگی که هستم
    شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
    نیلی که کشند گرد رخسار
    هست از پی زخم چشم اغیار
    خورشید که نیلگون حروفست
    هم چشم رسیده کسوفست
    هر گنج که برقعی نپوشد
    در بردن آن جهان بکوشد
    روزی که هوای پرنیان پوش
    خلخال فلک نهاد بر گوش
    سیماب ستارها در آن صرف
    شد ز آتش آفتاب شنگرف
    مجنون رمیده دل چو سیماب
    با آن دو سه یار ناز برتاب
    آمد به دیار یار پویان
    لبیک زنان و بیت گویان
    می‌شد سوی یار دل رمیده
    پیراهن صابری دریده
    می‌گشت به گرد خرمن دل
    می‌دوخت دریده دامن دل
    می‌رفت نوان چو مردم مـسـ*ـت
    می‌زد به سر و به روی بر دست
    چون کار دلش ز دست بگذشت
    بر خرگه یار مـسـ*ـت بگذشت
    بر رسم عرب نشسته آنماه
    بر بسته ز در شکنج خرگاه
    آن دید درین و حسرتی خورد
    وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
    لیلی چو ستاره در عماری
    مجنون چو فلک به پرده‌داری
    لیلی کله بند باز کرده
    مجنون گله‌ها دراز کرده
    لیلی ز خروش چنگ در بر
    مجنون چو رباب دست بر سر
    لیلی نه که صبح گیتی افروز
    مجنون نه که شمع خویشتن سوز
    لیلی بگذار باغ در باغ
    مجنون غلطم که داغ بر داغ
    لیلی چو قمر به روشنی چست
    مجنون چو قصب برابرش سست
    لیلی به درخت گل نشاندن
    مجنون به نثار در فشاندن
    لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
    مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
    لیلی سمن خزان ندیده
    مجنون چمن خزان رسیده
    لیلی دم صبح پیش می‌برد
    مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
    لیلی به کرشمه زلف بر دوش
    مجنون به وفاش حلقه در گوش
    لیلی به صبوح جان نوازی
    مجنون به سماع خرقه بازی
    لیلی ز درون پرند می‌دوخت
    مجنون ز برون سپند می‌سوخت
    لیلی چو گل شکفته می‌رست
    مجنون به گلاب دیده می‌شست
    لیلی سر زلف شانه می‌کرد
    مجنون در اشک دانه می‌کرد
    لیلی می مشگبوی در دست
    مجنون نه ز می ز بوی می مـسـ*ـت
    قانع شده این از آن به بوئی
    وآن راضی از این به جستجوئی
    از بیم تجسس رقیبان
    سازنده ز دور چون غریبان
    تا چرخ بدین بهانه برخاست
    کان یک نظر از میانه برخاستنظامی گنجوی
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ



    در وصف عشق مجنون / خمسه / نظامی گنجوی



    ***********************

    سلطان سریر صبح خیزان
    سر خیل سپاه اشک ریزان
    متواری راه دلنوازی
    زنجیری کوی عشقبازی
    قانون مغنینان بغداد
    بیاع معاملان فریاد
    طبال نفیر آهنین کوس
    رهیان کلیسیای افسوس
    جادوی نهفته دیو پیدا
    هاروت مشوشان شیدا
    کیخسرو بی کلاه و بی‌تخت
    دل خوش کن صدهزار بی رخت
    اقطاع ده سپاه موران
    اورنگ نشین پشت گوران
    دراجه قلعه‌های وسواس
    دارنده پاس دیر بی‌پاس
    مجنون غریب دل شکسته
    دریای ز جوش نانشسته
    یاری دو سه داشت دل رمیده
    چون او همه واقعه رسیده
    با آن دو سه یار هر سحرگاه
    رفتی به طواف کوی آن ماه
    بیرون ز حساب نام لیلی
    با هیچ سخن نداشت میلی
    هرکس که جز این سخن گشادی
    نشنودی و پاسخش ندادی
    آن کوه که نجد بود نامش
    لیلی به قبیله هم مقامش
    از آتش عشق و دود اندوه
    ساکن نشدی مگر بر آن کوه
    بر کوه شدی و میزدی دست
    افتان خیزان چو مردم مـسـ*ـت
    آواز نشید برکشیدی
    بی‌خود شده سو به سو دویدی
    وانگه مژه را پر آب کردی
    با باد صبا خطاب کردی
    کی باد صبا به صبح برخیز
    در دامن زلف لیلی آویز
    گو آنکه به باد داده تست
    بر خاک ره اوفتاده تست
    از باد صبا دم تو جوید
    با خاک زمین غم تو گوید
    بادی بفرستش از دیارت
    خاکیش بده به یادگارت
    هر کو نه چو باد بر تو لرزد
    نه باد که خاک هم نیرزد
    وانکس که نه جان به تو سپارد
    آن به که ز غصه جان برآرد
    گر آتش عشق تو نبودی
    سیلاب غمت مرا ربودی
    ور آب دو دیده نیستی یار
    دل سوختی آتش غمت زار
    خورشید که او جهان فروزست
    از آه پرآتشم بسوزست
    ای شمع نهان خانه جان
    پروانه خویش را مرنجان
    جادو چشم تو بست خوابم
    تا گشت چنین جگر کبابم
    ای درد و غم تو راحت دل
    هم مرهم و هم جراحت دل
    قند است لب تو گر توانی
    از وی قدری به من رسانی
    کاشفته گی مرا درین بند
    معجون مفرح آمد آن قند
    هم چشم بدی رسید ناگاه
    کز چشم تو اوفتادم ای ماه
    بس میوه آبدار چالاک
    کز چشم بد اوفتاد بر خاک
    انگشت کش زمانه‌اش کشت
    زخمیست کشنده زخم انگشت
    از چشم رسیدگی که هستم
    شد چون تو رسیده‌ای ز دستم
    نیلی که کشند گرد رخسار
    هست از پی زخم چشم اغیار
    خورشید که نیلگون حروفست
    هم چشم رسیده کسوفست
    هر گنج که برقعی نپوشد
    در بردن آن جهان بکوشد
    روزی که هوای پرنیان پوش
    خلخال فلک نهاد بر گوش
    سیماب ستارها در آن صرف
    شد ز آتش آفتاب شنگرف
    مجنون رمیده دل چو سیماب
    با آن دو سه یار ناز برتاب
    آمد به دیار یار پویان
    لبیک زنان و بیت گویان
    می‌شد سوی یار دل رمیده
    پیراهن صابری دریده
    می‌گشت به گرد خرمن دل
    می‌دوخت دریده دامن دل
    می‌رفت نوان چو مردم مـسـ*ـت
    می‌زد به سر و به روی بر دست
    چون کار دلش ز دست بگذشت
    بر خرگه یار مـسـ*ـت بگذشت
    بر رسم عرب نشسته آنماه
    بر بسته ز در شکنج خرگاه
    آن دید درین و حسرتی خورد
    وین دید در آن و نوحه‌ای کرد
    لیلی چو ستاره در عماری
    مجنون چو فلک به پرده‌داری
    لیلی کله بند باز کرده
    مجنون گله‌ها دراز کرده
    لیلی ز خروش چنگ در بر
    مجنون چو رباب دست بر سر
    لیلی نه که صبح گیتی افروز
    مجنون نه که شمع خویشتن سوز
    لیلی بگذار باغ در باغ
    مجنون غلطم که داغ بر داغ
    لیلی چو قمر به روشنی چست
    مجنون چو قصب برابرش سست
    لیلی به درخت گل نشاندن
    مجنون به نثار در فشاندن
    لیلی چه سخن؟ پری فشی بود
    مجنون چه حکایت؟ آتشی بود
    لیلی سمن خزان ندیده
    مجنون چمن خزان رسیده
    لیلی دم صبح پیش می‌برد
    مجنون چو چراغ پیش می‌مرد
    لیلی به کرشمه زلف بر دوش
    مجنون به وفاش حلقه در گوش
    لیلی به صبوح جان نوازی
    مجنون به سماع خرقه بازی
    لیلی ز درون پرند می‌دوخت
    مجنون ز برون سپند می‌سوخت
    لیلی چو گل شکفته می‌رست
    مجنون به گلاب دیده می‌شست
    لیلی سر زلف شانه می‌کرد
    مجنون در اشک دانه می‌کرد
    لیلی می مشگبوی در دست
    مجنون نه ز می ز بوی می مـسـ*ـت
    قانع شده این از آن به بوئی
    وآن راضی از این به جستجوئی
    از بیم تجسس رقیبان
    سازنده ز دور چون غریبان
    تا چرخ بدین بهانه برخاست
    کان یک نظر از میانه برخاستنظامی گنجوی
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    **************

    همه روز را روزگارست نام

    یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام
    به مور آن دهد کو بود مورخوار
    دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار
    همه کار شاهان شوریده آب
    از اندازه نشناختن شد خراب
    بزرگ اندک و خرد بسیار برد
    شکوه بزرگان ازین گشت خرد
    سخائی که بی‌دانش آید به جوش
    ز طبل دریده برآرد خروش
    مراتب نگهدار تا وقت کار
    شمردن توانی یکی از هزار
    جهاندار چون ابر و چون آفتاب
    به اندازه بخشد هم آتش هم آب
    به دریا رسد دُر فشاند ز دست
    کند گردهٔ کوه را لعل بست
    به حمدالله این شاه بسیار هوش
    که نازش خرست و نوازش فروش
    به اندازهٔ هر که را مایه‌ای
    دها و دهش را دهد پایه‌ای
    از آن شد براو آفرین جای گیر
    که در آفرینش ندارد نظیر
    سری دیدم از مغز پرداخته
    بسی سر به ناپاکی انداخته
    دری پر ز دعوی و خوانی تهی
    همه لاغریهای بی فربهی
    همین رشته را دیدم از لعل پر
    ضمیری چو دریا و لفظی چو در
    خریداری الحق چنین ارجمند
    سخنهای من چون نباشد بلند


    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    مراکز عشق به ناید شعاری
    مبادا تا زیم جز عشق کاری
    فلک جز عشق محرابی ندارد
    جهان بی‌خاک عشق آبی ندارد
    غلام عشق شو کاندیشه این است
    همه صاحب دلان را پیشه این است
    جهان عشقست و دیگر زرق سازی
    همه بازیست الا عشقبازی
    اگر بی‌عشق بودی جان عالم
    که بودی زنده در دوران عالم
    کسی کز عشق خالی شد فسردست
    کرش صد جان بود بی‌عشق مردست
    اگر خود عشق هیچ افسون نداند
    نه از سودای خویشت وارهاند
    مشو چون خر بخورد و خواب خرسند
    اگر خود گربه باشد دل در و بند
    به عشق گربه گر خود چیرباشی
    از آن بهتر که با خود شیرباشی
    نروید تخم کس بی‌دانه عشق
    کس ایمن نیست جز در خانه عشق
    ز سوز عشق بهتر در جهان چیست
    که بی او گل نخندید ابر نگریست
    شنیدم عاشقی را بود مـسـ*ـتی
    و از آنجا خاست اول بت‌پرستی
    همان گبران که بر آتش نشستند
    ز عشق آفتاب آتش پرستند
    مبین در دل که او سلطان جانست
    قدم در عشق نه کو جان جانست
    هم از قبله سخن گوید هم از لات
    همش کعبه خزینه هم خرابات
    اگر عشق اوفتد در سـ*ـینه سنگ
    به معشوقی زند در گوهری چنگ
    که مغناطیس اگر عاشق نبودی
    بدان شوق آهنی را چون ربودی
    و گر عشقی نبودی بر گذرگاه
    نبودی کهربا جوینده کاه
    بسی سنگ و بسی گوهر بجایند
    نه آهن را نه که را می‌ربایند
    هران جوهر که هستند از عدد بیش
    همه دارند میل مرکز خویش
    گر آتش در زمین منفذ نیابد
    زمین بشکافد و بالا شتابد
    و گر آبی بماند در هوا دیر
    به میل طبع هم راجع شود زیر
    طبایع جز کشش کاری ندانند
    حکیمان این کشش را عشق خوانند
    گر اندیشه کنی از راه بینش
    به عشق است ایستاده آفرینش
    گر از عشق آسمان آزاد بودی
    کجا هرگز زمین آباد بودی
    چو من بی‌عشق خود را جان ندیدم
    دلی بفروختم جانی خریدم
    ز عشق آفاق را پردود کردم
    خرد را دیده خواب‌آلود کردم
    کمر بستم به عشق این داستان را
    صلای عشق در دادم جهان را
    مبادا بهره‌مند از وی خسیسی
    به جز خوشخوانی و زیبانویسی
    ز من نیک آمد این اربد نویسند
    به مزد من گـ ـناه خود نویسنداز : نظامی گنجوی


    ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    بسم‌الله الرحمن الرحیم
    هست کلید در گنج حکیم
    فاتحه فکرت و ختم سخن
    نام خدایست بر او ختم کن
    پیش وجود همه آیندگان
    بیش بقای همه پایندگان
    سابقه سالار جهان قدم
    مرسله پیوند گلوی قلم
    پرده گشای فلک پرده‌دار
    پردگی پرده شناسان کار
    مبدع هر چشمه که جودیش هست
    مخترع هر چه وجودیش هست
    لعل طراز کمر آفتاب
    حله گر خاک و حلی بند آب
    پرورش‌آموز درون پروران
    روز برآرنده روزی خوران
    مهره کش رشته باریک عقل
    روشنی دیده تاریک عقل
    داغ نه ناصیه داران پاک
    تاج ده تخت نشینان خاک
    خام کن پخته تدبیرها
    عذر پذیرنده تقصیرها
    شحنه غوغای هراسندگان
    چشمه تدبیر شناسندگان
    اول و آخر بوجود و صفات
    هست کن و نیست کن کاینات
    با جبروتش که دو عالم کمست
    اول ما آخر ما یکدمست
    کیست درین دیر گـه دیر پای
    کو لمن الملک زند جز خدای
    بود و نبود آنچه بلندست و پست
    باشد و این نیز نباشد که هست
    پرورش آموختگان ازل
    مشکل این کار نکردند حل
    کز ازلش علم چه دریاست این
    تا ابدش ملک چه صحراست این
    اول او اول بی ابتداست
    آخر او آخر بی‌انتهاست
    روضه ترکیب ترا حور ازوست
    نرگس بینای ترا نور ازوست
    کشمکش هر چه در و زندگیست
    پیش خداوندی او بندگیست
    هر چه جز او هست بقائیش نیست
    اوست مقدس که فنائیش نیست
    منت او راست هزار آستین
    بر کمر کوه و کلاه زمین
    تا کرمش در تتق نور بود
    خار زگل نی زشکر دور بود
    چون که به جودش کرم آباد شد
    بند وجود از عدم آزاد شد
    در هـ*ـوس این دو سه ویرانه ده
    کار فلک بود گره در گره
    تا نگشاد این گره وهم سوز
    زلف شب ایمن نشد از دست روز
    چون گهر عقد فلک دانه کرد
    جعد شب از گرد عدم شانه کرد
    زین دو سه چنبر که بر افلاک زد
    هفت گره بر کمر خاک زد
    کرد قبا جبه خورشید و ماه
    زین دو کله‌وار سپید و سیاه
    زهره میغ از دل دریا گشاد
    چشمه خضر از لب خضرا گشاد
    جام سحر در گل شبرنگ ریخت
    جرعه آن در دهن سنگ ریخت
    زاتش و آبی که بهم در شکست
    پیه در و گرده یاقوت بست
    خون دل خاک زبحران باد
    در جگر لعل جگرگون نهاد
    باغ سخا را چو فلک تازه کرد
    مرغ سخن را فلک آوازه کرد
    نخل زبانرا رطب نوش داد
    در سخن را صدف گوش داد
    پرده‌نشین کرد سر خواب را
    کسوت جان داد تن آب را
    زلف زمین در بر عالم فکند
    خال (عصی) بر رخ آدم فکند
    روی زر از صورت خواری بشست
    حیـ*ـض گل از ابر بهاری بشست
    زنگ هوا را به کواکب سترد
    جان صبا را به ریاحین سپرد
    خون جهان در جگر گل گرفت
    نبض خرد در مجس دل گرفت
    خنده به غمخوارگی لب کشاند
    زهره به خنیاگری شب نشاند
    ناف شب از مشک فروشان اوست
    ماه نو از حلقه به گوشان اوست
    پای سخنرا که درازست دست
    سنگ سراپرده او سر شکست
    وهم تهی پای بسی ره نبشت
    هم زدرش دست تهی بازگشت
    راه بسی رفت و ضمیرش نیافت
    دیده بسی جست و نظیرش نیافت
    عقل درآمد که طلب کردمش
    ترک ادب بود ادب کردمش
    هر که فتاد از سر پرگار او
    جمله چو ما هست طلبگار او
    سدره نشینان سوی او پر زدند
    عرش روان نیز همین در زدند
    گر سر چرخست پر از طوق اوست
    ور دل خاکست پر از شوق اوست
    زندهٔ نام جبروتش احد
    پایه تخت ملکوتش ابد
    خاص نوالش نفس خستگان
    پیک روانش قدم بستگان
    دل که زجان نسبت پاکی کند
    بر در او دعوی خاکی کند
    رسته خاک در او دانه‌ایست
    کز گل باغش ارم افسانه‌ایست
    خاک نظامی که بتایید اوست
    مزرعه دانه توحید اوست



    از : نظامی گنجوی
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    **************

    همه روز را روزگارست نام

    یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام
    به مور آن دهد کو بود مورخوار
    دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار
    همه کار شاهان شوریده آب
    از اندازه نشناختن شد خراب
    بزرگ اندک و خرد بسیار برد
    شکوه بزرگان ازین گشت خرد
    سخائی که بی‌دانش آید به جوش
    ز طبل دریده برآرد خروش
    مراتب نگهدار تا وقت کار
    شمردن توانی یکی از هزار
    جهاندار چون ابر و چون آفتاب
    به اندازه بخشد هم آتش هم آب
    به دریا رسد دُر فشاند ز دست
    کند گردهٔ کوه را لعل بست
    به حمدالله این شاه بسیار هوش
    که نازش خرست و نوازش فروش
    به اندازهٔ هر که را مایه‌ای
    دها و دهش را دهد پایه‌ای
    از آن شد براو آفرین جای گیر
    که در آفرینش ندارد نظیر
    سری دیدم از مغز پرداخته
    بسی سر به ناپاکی انداخته
    دری پر ز دعوی و خوانی تهی
    همه لاغریهای بی فربهی
    همین رشته را دیدم از لعل پر
    ضمیری چو دریا و لفظی چو در
    خریداری الحق چنین ارجمند
    سخنهای من چون نباشد بلند
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,608
    بالا