شعر اشعار نظامی گنجوی

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 1,863
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع

sa.Aghakeshizadeh🌙

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
5,175
امتیاز
696
محل سکونت
تبریز
یک شبی مجنون نمازش را شکست



بی وضو در کوچه ی لیلا نشست





عشق آن شب مـسـ*ـت مستش کرده بود



فارغ از جام الستش کرده بود





گفت یا رب از چه خوارم کرده ای ؟



بر صلیب عشق دارم کرده ای؟







خسته ام زین عشق ، دلخونم نکن



من که مجنونم تو مجنونم نکن





مرد این بازیچه دیگر نیستم



این تو لیلا ی تو ، من نیستم





گفت: ای دیوانه لیلایت منم



در رگت پنهان و پیدایت منم







سال ها با جور لیلا ساختی



من کنارت بودم و نشناختی







عشق لیلا در دلت انداختم



صد قمار عشق ، یکجا باختم





کردمت آواره ی صحرا نشد



گفتم عاقل می شوی اما نشد





سوختم در حسرت یک یا ربت



غیر لیلا بر نیامد از لبت







روز و شب او را صدا کردی ولی



دیدم امشب با منی گفتم بلی





مطمئن بودم به من سر می زنی



بر حریم خانه ام در می زنی





حال این لیلا که خوارت کرده بود



درس عشقش بی قرارت کرده بود





مرد راهش باش تا شاهت کنم



صد چو لیلا کشته در راهت کنم
 
  • لایک
واکنش ها: Al12
  • پیشنهادات
  • sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    محتسب مستــی بـــه ره دیــــد و گـریبـــــانش گــــرفت

    مـسـ*ـت گفت ای دوست این پیراهن است افسار نیست

    گفت مستــی زان سبب افتـــــان و خیـــــزان مــی روی

    گفت جـــــــرم راه رفتـــــــن نیست ره همــــــوار نیست

    گفت می بایــــــد تــــــو را تــا خـــــانه قــــــاضی بـــــرم

    گفت رو صبـــح آی قـــــاضی نیمـــه شب بیـــدار نیست

    گفت تــا داروغــــــه را گـــوئــــیم در مـسجــد بــــــخواب

    گفت مسجـــد خــــوابـــــگاه مـــــردم بـــــدکــــار نیست

    گفت دینــــاری بـــــده پنهــــــان و خــــــود را وا رهـــــان

    گفت کـــــار شــــــرع کـــــار درهــــــم و دینــــــار نیست

    گفت آنقـــــدر مستــی زهــــی از ســر بــر افتادت کلاه

    گفت در ســــر عقــــل بایــــد بــــی کلاهی عـار نیست

    گفت بایــــــد حــــد زننــد هشیـــــــار مـــــردم مـسـ*ـت را

    گفت هشیــاری بیــــار اینجـــا کسـی هوشیــار نیست
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    همچو مجنون کو سگی را می نواخت

    بـ..وسـ..ـه اش می داد و پیشش می گداخت

    گرد او می گشت خاضع در طواف

    هم جلاب شکرش می داد صاف

    بوالفضولی گفت ای مجنون خام!

    این چه شیدست این که می اری مدام

    پوز سگ دائم پلیدی می خورد

    مقعد خود را به لب می استرد

    عیب های سگ بسی او برشمرد

    عیب دان از غیب دان بویی نبرد

    گفت مجنون تو همه نقشی و تن

    اندر آو بنگرش از چشم من

    کین طلسم بسته مولاست این

    پاسبان کوچه لیلاست این

    همتش بین و دل و جان و شناخت

    کو کجا بگزید و مسکن گاه ساخت

    او سگ فرخ رخ کهف من است

    بلک او همدرد و هم لهف من است

    آن سگی کی باشد اندر کوی او

    من به شیران کی دهم یک موی او
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    به مجــــــــنون گفت روزی عیب جویی

    که پیدا کن به از لیــــــــــــــــــــلی نکویی

    که لیلی گرچه در چشم تو حوری است

    به هر جزئی زحسن او قصـــــــــــوری است

    ز حرف عیب جو مجــــــــــنون برآشفت

    در آن آشــفتگی خنـــــــــــدان شد و گفت

    :اگر در دیده ی مجـــــــــــــنون نشینی

    به غیر از خوبی لیــــــــــــــــــــلی نبینی

    تو کی دانی که لیلی چون نکویی است

    کزو چشـــــمت همین بر زلف و رویی است

    تو قد بینی و مجــــــــــــــنون جلوه ناز

    تو چشــم و او نگاه نـــــــــــــــــــــاوک انداز

    تو مو بینی و مجــــــــــــنون پیچش مو

    تو ابـــــــــرو، او اشـــــارت هــای ابـــــــــرو

    دل مجــــــنون زشکّر خنده، خون است

    تو لــب می بینی و دنــدان که چون اوست

    کسی کاو را تو لیـــــــــلی کرده ای نام

    نه آن لیــــــــــــلی است کز من بـرده آرام

    اگر می بود لیــــــــــــــــلی بد نمی بود

    تــــرا رد کــــــــــــــردن او حـــــــد نمی بود
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    شنیدستم که مجنون جگر خون

    چو زد زین دار فانی خیمه بیرون

    دم آخر کشید از سـ*ـینه فریاد

    زمین بوسید و لیلی گفت و جان داد

    هواداران زمژگان خون فشاندند

    کفن کردند و در خاکش نهادند

    شب قبر از برای پرسش دین

    ملائک آمدند او را به بالین

    بکف هر یک عمود آتشینی

    که ربت کیست دینت چه دینی است

    دلی جویای لیلی از چپ و راست

    چو بانگ قم به اذن الله برخاست

    چو پرسیدند من ربک ز آغاز

    بجز لیلی نیامد از وی آواز

    بگفتا کیست ربت گفت لیلی

    که جانم در ره جانش طفیلی

    بگفتندش به دینت بود میلی

    بگفتا آری آری عشق لیلی

    بگفتندش بگو از قبله خویش

    بگفت ابروی آن یار وفا کیش

    بگفتند از کتاب خود بگو باز

    بگفتا نامه آن یار طناز

    بگفتندش رسولت کیست ناچار

    بگفت آن کس که پیغام آرد از یار

    بگفتند از امام خویش می گوی

    بگفت آن کس که روی آرد بدان کوی

    بگفتند از طریق اعتقادات

    بگو از عدل و توحید و معادات

    بگفتا هست در توحید این راز

    که لیلی را به خوبی نیست انباز

    بود عدل آنکه دارم جرم بسیار

    ازآن هستم به هجرانش گرفتار

    بخنده آمدند آن دو فرشته

    عمود آتشین در کف گرفته

    ندا آمد که دست از وی بدارید

    به لیلی در بهشتش وا گذارید

    که او را نشئه ای از جانب ماست

    که من خود لیلی و او عاشق ماست

    شنیدم گفت مجنون دل افکار

    ملائک را سپس فرمود آن یار

    تو پنداری که من لیلی پرستم

    من آن لیلای لیلی می پرستم

    کسی را کو به جان عشق آتش افروخت

    وفاداری زمجنون باید آموخت
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    به مجنون گفت روزی ساربانی
    چرا بیهوده در صحرا دوانی
    اگربا لیلی ات بودی سروکار
    من اورا دیدمش بادیگری یار
    سرزلفش به دست دیگران است
    تورا بیهوده در صحرا دوان است
    ازحرف ساربان مجنون فغان کرد
    جوابش این رباعی رابیان کرد
    درعقد بی ثمر هر کس نشاید
    دوای درد مجنون را بداند
    میان عاشق و معشوق رمزی است
    چه داند آنکه اشتر میچراند
    به مجنون گفت کاخر بداختر
    گناهی از محبت نیست بدتر
    تو را ایزد به توبه امر فرمود
    برو از عشق لیلا توبه کن زود
    چو بشنید این سخن مجنون فغان کرد
    به زاری سر به سوی آسمان کرد
    بگفتا توبه کردم توبه اول
    زهر چیزی به غیر از عشق لیلا
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    شنیدم که مجنون دل افکار
    چو شد از مردن لیلی خبردار
    گریبان چاک زد تا وصل دامان
    به سوی تربت لیلی شتابان
    در آنجاکودکی دید ایستاده
    به لب مهر خموشی برنهاده
    سراغ قبر لیلی را از او جست
    پس آن کودک بدو خندید و چون گفت
    تو را گر عشق لیلی مینمودی
    تمنائی چنین کی مینمودی
    در این صحرا به جا جستجو کن
    زهر خاکی کفی بر دار و بو کن
    از آن تربت که بوی عشق برخاست
    یقین دان تربت لیلی همانجاست
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    دید مجنون را یکی صحرا نورد

    در میان بادیه بنشسته فرد

    کرده صفحه ریگ وانگشتان قلم

    میزند با اشک خونین این رقم

    گفت ای مجنون شیدا چیست این

    مینویسی نامه بهر کیست این

    کی به لوح ریگ باقی ماندش

    تا کس دیگر پس از تو خواندش

    گفت مشق نام لیلی میکنم

    خاطر خود را تسلی میکنم

    مینویسم نامش اول وز قفا

    مینگارم نامه عشق و وفا

    نیست جز نامی از او دست من

    زان بلندی یافت قدر پست من

    نا چشیده جرعه ای از جام او

    عشـ*ـق بـازی میکنم با نام او
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    دید مجنون را یکی صحرا نورد

    در میان بادیه بنشسته فرد

    کرده صفحه ریگ وانگشتان قلم

    میزند با اشک خونین این رقم

    گفت ای مجنون شیدا چیست این

    مینویسی نامه بهر کیست این

    کی به لوح ریگ باقی ماندش

    تا کس دیگر پس از تو خواندش

    گفت مشق نام لیلی میکنم

    خاطر خود را تسلی میکنم

    مینویسم نامش اول وز قفا

    مینگارم نامه عشق و وفا

    نیست جز نامی از او دست من

    زان بلندی یافت قدر پست من

    نا چشیده جرعه ای از جام او

    عشـ*ـق بـازی میکنم با نام او
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    ای نام تو بهترین سرآغاز بی‌نام تو نامه کی کنم باز
    ای یاد تو مونس روانم
    جز نام تو نیست بر زبانم
    ای کار گشای هر چه هستند
    نام تو کلید هر چه بستند
    ای هیچ خطی نگشته ز اول
    بی‌حجت نام تو مسجل
    ای هست کن اساس هستی
    کوته ز درت دراز دستی
    ای خطبه تو تبارک الله
    فیض تو همیشه بارک الله
    ای هفت عروس نه عماری
    بر درگه تو به پرده داری
    ای هست نه بر طریق چونی
    دانای برونی و درونی
    ای هرچه رمیده وارمیده
    در کن فیکون تو آفریده
    ای واهب عقل و باعث جان
    با حکم تو هست و نیست یکسان
    ای محرم عالم تحیر
    عالم ز تو هم تهی و هم پر
    ای تو به صفات خویش موصوف
    ای نهی تو منکر امر معروف
    ای امر تو را نفاذ مطلق
    وز امر تو کائنات مشتق
    ای مقصد همت بلندان
    مقصود دل نیازمندان
    ای سرمه کش بلند بینان
    در باز کن درون نشینان
    ای بر ورق تو درس ایام
    ز آغاز رسیده تا به انجام
    صاحب توئی آن دگر غلامند
    سلطان توئی آن دگر کدامند
    راه تو به نور لایزالی
    از شرک و شریک هر دو خالی
    در صنع تو کامد از عدد بیش
    عاجز شده عقل علت اندیش
    ترتیب جهان چنانکه بایست
    کردی به مثابتی که شایست
    بر ابلق صبح و ادهم شام
    حکم تو زد این طویله بام
    گر هفت گره به چرخ دادی
    هفتاد گره بدو گشادی
    خاکستری ار ز خاک سودی
    صد آینه را بدان زدودی
    بر هر ورقی که حرف راندی
    نقش همه در دو حرف خواندی
    بی‌کوه کنی ز کاف و نونی
    کردی تو سپهر بیستونی
    هر جا که خزینه شگرفست
    قفلش به کلید این دو حرفست
    حرفی به غلط رها نکردی
    یک نکته درو خطا نکردی
    در عالم عالم آفریدن
    به زین نتوان رقم کشیدن
    هر دم نه به حق دسترنجی
    بخشی به من خراب گنجی
    گنج تو به بذل کم نیاید
    وز گنج کس این کرم نیاید
    از قسمت بندگی و شاهی
    دولت تو دهی بهر که خواهی
    از آتش ظلم و دود مظلوم
    احوال همه تراست معلوم
    هم قصه نانموده دانی
    هم نامه نانوشته خوانی
    عقل آبله پای و کوی تاریک
    وآنگاه رهی چو موی باریک
    توفیق تو گر نه ره نماید
    این عقده به عقل کی گشاید
    عقل از در تو بصر فروزد
    گر پای درون نهد بسوزد
    ای عقل مرا کفایت از تو
    جستن ز من و هدایت از تو
    من بددل و راه بیمناکست
    چون راهنما توئی چه باکست
    عاجز شدم از گرانی بار
    طاقت نه چگونه باشد این کار
    می‌کوشم و در تنم توان نیست
    کازرم تو هست باک از آن نیست
    گر لطف کنی و گر کنی قهر
    پیش تو یکی است نوش یا زهر
    شک نیست در اینکه من اسیرم
    کز لطف زیم ز قهر میرم
    یا شربت لطف دار پیشم
    یا قهر مکن به قهر خویشم
    گر قهر سزای ماست آخر
    هم لطف برای ماست آخر
    تا در نقسم عنایتی هست
    فتراک تو کی گذارم از دست
    وآن دم که نفس به آخر آید
    هم خطبه نام تو سراید
    وآن لحظه که مرگ را بسیجم
    هم نام تو در حنوط پیچم
    چون گرد شود وجود پستم
    هرجا که روم تو را پرستم
    در عصمت اینچنین حصاری
    شیطان رجیم کیست باری
    چون حرز توام حمایل آمود
    سرهنگی دیو کی کند سود
    احرام گرفته‌ام به کویت
    لبیک زنان به جستجویت
    احرام شکن بسی است زنهار
    ز احرام شکستنم نگهدار
    من بیکس و رخنها نهانی
    هان ای کس بیکسان تو دانی
    چون نیست به جز تو دستگیرم
    هست از کرم تو ناگزیرم
    یک ذره ز کیمیای اخلاص
    گر بر مس من زنی شوم خاص
    آنجا که دهی ز لطف یک تاب
    زر گردد خاک و در شود آب
    من گر گهرم و گر سفالم
    پیرایه توست روی مالم
    از عطر تو لافد آستینم
    گر عودم و گر درمنه اینم
    پیش تو نه دین نه طاعت آرم
    افلاس تهی شفاعت آرم
    تا غرق نشد سفینه در آب
    رحمت کن و دستگیر و دریاب
    بردار مرا که اوفتادم
    وز مرکب جهل خود پیادم
    هم تو به عنایت الهی
    آنجا قدمم رسان که خواهی
    از ظلمت خود رهائیم ده
    با نور خود آشنائیم ده
    تا چند مرا ز بیم و امید
    پروانه دهی به ماه و خورشید
    تا کی به نیاز هر نوالم
    بر شاه و شبان کنی حوالم
    از خوان تو با نعیم‌تر چیست
    وز حضرت تو کریمتر کیست
    از خرمن خویش ده زکاتم
    منویس به این و آن براتم
    تا مزرعه چو من خرابی
    آباد شود به خاک و آبی
    خاکی ده از آستان خویشم
    وابی که دغل برد ز پیشم
    روزی که مرا ز من ستانی
    ضایع مکن از من آنچه مانی
    وآندم که مرا به من دهی باز
    یک سایه ز لطف بر من انداز
    آن سایه نه کز چراغ دور است
    آن سایه که آن چراغ نوراست
    تا با تو چو سایه نور گردم
    چون نور ز سایه دور گردم
    با هر که نفس برآرم اینجا
    روزیش فروگذارم اینجا
    درهای همه ز عهد خالیست
    الا در تو که لایزالیست
    هر عهد که هست در حیاتست
    عهد از پس مرگ بی‌ثباتست
    چون عهد تو هست جاودانی
    یعنی که به مرگ و زندگانی
    چندانکه قرار عهد یابم
    از عهد تو روی برنتابم
    بی‌یاد توام نفس نیاید
    با یاد تو یاد کس نیاید
    اول که نیافریده بودم
    وین تعبیه‌ها ندیده بودم
    کیمخت اگر از زمیم کردی
    با زاز زمیم ادیم کردی
    بر صورت من ز روی هستی
    آرایش آفرین تو بستی
    واکنون که نشانه گاه جودم
    تا باز عدم شود وجودم
    هرجا که نشاندیم نشستم
    وآنجا که بریم زیر دستم
    گردیده رهیت من در این راه
    گـه بر سر تخت و گـه بن چاه
    گر پیر بوم و گر جوانم
    ره مختلف است و من همانم
    از حال به حال اگر بگردم
    هم بر رق اولین نوردم
    بی‌جاحتم آفریدی اول
    آخر نگذاریم معطل
    گر مرگ رسد چرا هراسم
    کان راه بتست می‌شناسم
    این مرگ نه، باغ و بوستانست
    کو راه سرای دوستانست
    تا چند کنم ز مرگ فریاد
    چون مرگ ازوست مرگ من باد
    گر بنگرم آن چنان که رایست
    این مرگ نه مرگ نقل جایست
    از خورد گهی به خوابگاهی
    وز خوابگهی به بزم شاهی
    خوابی که به بزم تست راهش
    گردن نکشم ز خوابگاهش
    چون شوق تو هست خانه خیزم
    خوش خسبم و شادمانه خیزم
    گر بنده نظامی از سر درد
    در نظم دعا دلیریی کرد
    از بحر تو بینم ابر خیزش
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,601
    بالا