شعر اشعار نظامی گنجوی

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 1,864
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع

sa.Aghakeshizadeh🌙

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
5,175
امتیاز
696
محل سکونت
تبریز
ای نام تو بهترین سرآغاز


بی‌نام تو نامه کی کنم باز

ای یاد تو مونس روانم

جز نام تو نیست بر زبانم

ای کار گشای هر چه هستند

نام تو کلید هر چه بستند

ای هیچ خطی نگشته ز اول

بی‌حجت نام تو مسجل

ای هست کن اساس هستی

کوته ز درت دراز دستی

ای خطبه تو تبارک الله

فیض تو همیشه بارک الله

ای هفت عروس نه عماری

بر درگه تو به پرده داری

ای هست نه بر طریق چونی

دانای برونی و درونی

ای هرچه رمیده وارمیده

در کن فیکون تو آفریده

ای واهب عقل و باعث جان

با حکم تو هست و نیست یکسان

ای محرم عالم تحیر

عالم ز تو هم تهی و هم پر

ای تو به صفات خویش موصوف

ای نهی تو منکر امر معروف

ای امر تو را نفاذ مطلق

وز امر تو کائنات مشتق

ای مقصد همت بلندان

مقصود دل نیازمندان

ای سرمه کش بلند بینان

در باز کن درون نشینان

ای بر ورق تو درس ایام

ز آغاز رسیده تا به انجام

صاحب توئی آن دگر غلامند

سلطان توئی آن دگر کدامند

راه تو به نور لایزالی

از شرک و شریک هر دو خالی

در صنع تو کامد از عدد بیش

عاجز شده عقل علت اندیش

ترتیب جهان چنانکه بایست

کردی به مثابتی که شایست

بر ابلق صبح و ادهم شام

حکم تو زد این طویله بام

گر هفت گره به چرخ دادی

هفتاد گره بدو گشادی

خاکستری ار ز خاک سودی

صد آینه را بدان زدودی

بر هر ورقی که حرف راندی

نقش همه در دو حرف خواندی

بی‌کوه کنی ز کاف و نونی

کردی تو سپهر بیستونی

هر جا که خزینه شگرفست

قفلش به کلید این دو حرفست

حرفی به غلط رها نکردی

یک نکته درو خطا نکردی

در عالم عالم آفریدن

به زین نتوان رقم کشیدن

هر دم نه به حق دسترنجی

بخشی به من خراب گنجی

گنج تو به بذل کم نیاید

وز گنج کس این کرم نیاید

از قسمت بندگی و شاهی

دولت تو دهی بهر که خواهی

از آتش ظلم و دود مظلوم

احوال همه تراست معلوم

هم قصه نانموده دانی

هم نامه نانوشته خوانی

عقل آبله پای و کوی تاریک

وآنگاه رهی چو موی باریک

توفیق تو گر نه ره نماید

این عقده به عقل کی گشاید

عقل از در تو بصر فروزد

گر پای درون نهد بسوزد

ای عقل مرا کفایت از تو

جستن ز من و هدایت از تو

من بددل و راه بیمناکست

چون راهنما توئی چه باکست

عاجز شدم از گرانی بار

طاقت نه چگونه باشد این کار

می‌کوشم و در تنم توان نیست

کازرم تو هست باک از آن نیست

گر لطف کنی و گر کنی قهر

پیش تو یکی است نوش یا زهر

شک نیست در اینکه من اسیرم

کز لطف زیم ز قهر میرم

یا شربت لطف دار پیشم

یا قهر مکن به قهر خویشم

گر قهر سزای ماست آخر

هم لطف برای ماست آخر

تا در نقسم عنایتی هست

فتراک تو کی گذارم از دست

وآن دم که نفس به آخر آید

هم خطبه نام تو سراید

وآن لحظه که مرگ را بسیجم

هم نام تو در حنوط پیچم

چون گرد شود وجود پستم

هرجا که روم تو را پرستم

در عصمت اینچنین حصاری

شیطان رجیم کیست باری

چون حرز توام حمایل آمود

سرهنگی دیو کی کند سود

احرام گرفته‌ام به کویت

لبیک زنان به جستجویت

احرام شکن بسی است زنهار

ز احرام شکستنم نگهدار

من بیکس و رخنها نهانی

هان ای کس بیکسان تو دانی

چون نیست به جز تو دستگیرم

هست از کرم تو ناگزیرم

یک ذره ز کیمیای اخلاص

گر بر مس من زنی شوم خاص

آنجا که دهی ز لطف یک تاب

زر گردد خاک و در شود آب

من گر گهرم و گر سفالم

پیرایه توست روی مالم

از عطر تو لافد آستینم

گر عودم و گر درمنه اینم

پیش تو نه دین نه طاعت آرم

افلاس تهی شفاعت آرم

تا غرق نشد سفینه در آب

رحمت کن و دستگیر و دریاب

بردار مرا که اوفتادم

وز مرکب جهل خود پیادم

هم تو به عنایت الهی

آنجا قدمم رسان که خواهی

از ظلمت خود رهائیم ده

با نور خود آشنائیم ده

تا چند مرا ز بیم و امید

پروانه دهی به ماه و خورشید

تا کی به نیاز هر نوالم

بر شاه و شبان کنی حوالم

از خوان تو با نعیم‌تر چیست

وز حضرت تو کریمتر کیست

از خرمن خویش ده زکاتم

منویس به این و آن براتم

تا مزرعه چو من خرابی

آباد شود به خاک و آبی

خاکی ده از آستان خویشم

وابی که دغل برد ز پیشم

روزی که مرا ز من ستانی

ضایع مکن از من آنچه مانی

وآندم که مرا به من دهی باز

یک سایه ز لطف بر من انداز

آن سایه نه کز چراغ دور است

آن سایه که آن چراغ نوراست

تا با تو چو سایه نور گردم

چون نور ز سایه دور گردم

با هر که نفس برآرم اینجا

روزیش فروگذارم اینجا

درهای همه ز عهد خالیست

الا در تو که لایزالیست

هر عهد که هست در حیاتست

عهد از پس مرگ بی‌ثباتست

چون عهد تو هست جاودانی

یعنی که به مرگ و زندگانی

چندانکه قرار عهد یابم

از عهد تو روی برنتابم

بی‌یاد توام نفس نیاید

با یاد تو یاد کس نیاید

اول که نیافریده بودم

وین تعبیه‌ها ندیده بودم

کیمخت اگر از زمیم کردی

با زاز زمیم ادیم کردی

بر صورت من ز روی هستی

آرایش آفرین تو بستی

واکنون که نشانه گاه جودم

تا باز عدم شود وجودم

هرجا که نشاندیم نشستم

وآنجا که بریم زیر دستم

گردیده رهیت من در این راه

گـه بر سر تخت و گـه بن چاه

گر پیر بوم و گر جوانم

ره مختلف است و من همانم

از حال به حال اگر بگردم

هم بر رق اولین نوردم

بی‌جاحتم آفریدی اول

آخر نگذاریم معطل

گر مرگ رسد چرا هراسم

کان راه بتست می‌شناسم

این مرگ نه، باغ و بوستانست

کو راه سرای دوستانست

تا چند کنم ز مرگ فریاد

چون مرگ ازوست مرگ من باد

گر بنگرم آن چنان که رایست

این مرگ نه مرگ نقل جایست

از خورد گهی به خوابگاهی

وز خوابگهی به بزم شاهی

خوابی که به بزم تست راهش

گردن نکشم ز خوابگاهش

چون شوق تو هست خانه خیزم

خوش خسبم و شادمانه خیزم

گر بنده نظامی از سر درد

در نظم دعا دلیریی کرد

از بحر تو بینم ابر خیزش

گر قطره برون دهد مریزش

گر صد لغت از زبان گشاید

در هر لغتی ترا ستاید

هم در تو به صد هزار تشویر

دارد رقم هزار تقصیر

ور دم نزند چو تنگ حالان

دانی که لغت زبان لالان

گر تن حبشی سرشته تست

ور خط ختنی نبشته تست

گر هر چه نبشته‌ای بشوئی

شویم دهن از زیاده گوئی

ور باز به داورم نشانی

ای داور داوران تو دانی

زان پیش کاجل فرا رسد تنگ

و ایام عنان ستاند از چنگ

ره باز ده از ره قبولم

بر روضه تربت رسولم
 
  • لایک
واکنش ها: Al12
  • پیشنهادات
  • sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    ای شاه سوار ملک هستی

    سلطان خرد به چیره دستی

    ای ختم پیمبران مرسل

    حلوای پسین و ملح اول

    نوباوه باغ اولین صلب

    لشکرکش عهد آخرین تلب

    ای حاکم کشور کفایت

    فرمانده فتوی ولایت

    هرک آرد با تو خودپرستی

    شمشیر ادب خورد دو دستی

    ای بر سر سدره گشته راهت

    وی منظر عرش پایگاهت

    ای خاک تو توتیای بینش

    روشن بتو چشم آفرینش

    شمعی که نه از تو نور گیرد

    از باد بروت خود بمیرد

    ای قائل افصح القبایل

    یک زخمی اوضح الدلایل

    دارنده حجت الهی

    داننده راز صبحگاهی

    ای سید بارگاه کونین

    نسابه شهر قاب قوسین

    رفته ز ولای عرش والا

    هفتاد هزار پرده بالا

    ای صدر نشین عقل و جان هم

    محراب زمین و آسمان هم

    گشته زمی آسمان ز دینت

    نی‌نی شده آسمان زمینت

    ای شش جهه از تو خیره مانده

    بر هفت فلک جنیبه رانده

    شش هفت هزار سال بوده

    کین دبدبه را جهان شنوده

    ای عقل نواله پیچ خوانت

    جان بنده نویس آستانت

    هر عقل که بی تو عقل بـرده

    هر جان که نه مرده تو مرده

    ای کینت و نام تو موید

    بوالقاسم وانگهی محمد

    عقل ارچه خلیفه شگرف است

    بر لوح سخن تمام حرف است

    هم مهر مویدی ندارد

    تا مهر محمدی ندارد

    ای شاه مقربان درگاه

    بزم تو ورای هفت خرگاه

    صاحب طرف ولایت جود

    مقصود جهان جهان مقصود

    سر جوش خلاصه معانی

    سرچشمه آب زندگانی

    خاک تو ادیم روی آدم

    روی تو چراغ چشم عالم

    دوران که فرس نهاده تست

    با هفت فرس پیاده تست

    طوف حرم تو سازد انجم

    در گشتن چرخ پی کندگم

    آن کیست که بر بساط هستی

    با تو نکند چو خاک پستی

    اکسیر تو داد خاک را لون

    وز بهر تو آفریده شد کون

    سر خیل توئی و جمله خیلند

    مقصود توئی همه طفیلند

    سلطان سریر کایناتی

    شاهنشه کشور حیاتی

    لشگر گـه تو سپهر خضرا

    گیسوی تو چتر و غمزه طغرا

    وین پنج نماز کاصل توبه است

    در نوبتی تو پنج نوبه است

    در خانه دین به پنج بنیاد

    بستی در صد هزار بیداد

    وین خانه هفت سقف کرده

    بر چار خلیفه وقف کرده

    صدیق به صدق پیشوا بود

    فاروق ز فرق هم جدا بود

    وان پیر حیائی خدا ترس

    با شیر خدای بود همدرس

    هر چار ز یک نورد بودند

    ریحان یک آبخورد بودند

    زین چار خلیفه ملک شدراست

    خانه به چهار حد مهیاست

    ز آمیـ*ـزش این چهارگانه

    شد خوش نمک این چهارخانه

    دین را که چهار ساق دادی

    زینگونه چهار طاق دادی

    چون ابروی خوب تو در آفاق

    هم جفت شد این چهار وهم طاق

    از حلقه دست بند این فرش

    یک رقـ*ـص تو تا کجاست تا عرش

    ای نقش تو معرج معانی

    معراج تو نقل آسمانی

    از هفت خزینه در گشاده

    بر چهار گهر قدم نهادن

    از حوصله زمانه تنگ

    بر فرق فلک زده شباهنگ

    چون شب علم سیاه برداشت

    شبرنگ تو رقـ*ـص راه برداشت

    خلوتگه عرش گشت جایت

    پرواز پری گرفت پایت

    سر برزده از سرای فانی

    بر اوج سرای ام هانی

    جبریل رسید طوق در دست

    کز بهر تو آسمان کمر بست

    بر هفت فلک دو حلقه بستند

    نظاره تست هر چه هستند

    برخیز هلا نه وقت خوابست

    مه منتظر تو آفتابست

    در نسخ عطارد از حروفت

    منسوخ شد آیت وقوفت

    زهره طبق نثار بر فرق

    تا نور تو کی برآید از شرق

    خورشید به صورت هلالی

    زحمت ز ره تو کرده خالی

    مریخ ملازم یتاقت

    موکب رو کمترین وشاقت

    دراجه مشتری بدان نور

    از راه تو گفته چشم بد دور

    کیوان علم سیاه بر دوش

    در بندگی تو حلقه در گوش

    در کوکبه چنین غلامان

    شرط است برون شدن خرامان

    امشب شب قدرتست بشتاب

    قدر شب قدر خویش دریاب

    ای دولتی آن شبی که چون روز

    گشت از قدم تو عالم افروز

    پرگار به خاک در کشیدی

    جدول به سپهر بر کشیدی

    برقی که براق بود نامش

    رفق روش تو کرد رامش

    بر سفت چنان نسفته تختی

    طیاره شدی چو نیک بختی

    زآنجا که چنان یک اسبه راندی

    دوران دواسبه را بماندی

    ربع فلک از چهارگوشه

    داده ز درت هزار خوشه

    از سرخ و سپید دخل آن باغ

    بخش نظر تو مهر ما زاغ

    بر طره هفت بام عالم

    نه طاس گذاشتی نه پرچم

    هم پرچم چرخ را گسستی

    هم طاسک ماه را شکستی

    طاوس پران چرخ اخضر

    هم بال فکنده با تو هم پر

    جبریل ز همرهیت مانده

    (الله معک) ز دور خوانده

    میکائیلت نشانده بر سر

    واورده به خواجه تاش دیگر

    اسرافیل فتاده در پای

    هم نیم رهت بمانده برجای

    رفرف که شده رفیق راهت

    بـرده به سریر سدره گاهت

    چون از سر سدره بر گذشتی

    اوراق حدوث در نوشتی

    رفتی ز بساط هفت فرشی

    تا طارم تنگبار عرشی

    سبوح زنان عرش پایه

    از نور تو کرده عرش سایه

    از حجله عرش بر پریدی

    هفتاد حجاب را دریدی

    تنها شدی از گرانی رخت

    هم تاج گذاشتی و هم تخت

    بازار جهت بهم شکستی

    از زحمت تحت وفوق رستی

    خرگاه برون زدی ز کونین

    در خیمه خاص قاب قوسین

    هم حضرت ذوالجلال دیدی

    هم سر کلام حق شنیدی

    از غایت وهم و غور ادراک

    هم دیدن وهم شنودنت پاک

    درخواستی آنچه بود کامت

    درخواسته خاص شد به نامت

    از قربت حضرت الهی

    باز آمدی آنچنانکه خواهی

    گلزار شکفته از جبینت

    توقیع کرم در آستینت

    آورده برات رستگاران

    از بهر چو ما گناهکاران

    ما را چه محل که چون تو شاهی

    در سایه خود کند پناهی

    زآنجا که تو روشن آفتابی

    بر ما نه شگفت اگر نتابی

    دریای مروتست رایت

    خضرای نبوتست جایت

    شد بی تو به خلق بر مروت

    بر بسته‌تر از در نبوت

    هر که از قدم تو سرکشیده

    دولت قلمیش در کشیده

    وان کو کمر وفات بسته

    بر منظره ابد نشسته

    باغ ارم از امید و بیمت

    جزیت ده نافه نسیمت

    ای مصعد آسمان نوشته

    چون گنج به خاک بازگشته

    از سرعت آسمان خرامی

    سری بگشای بر نظامی

    موقوف نقاب چند باشی

    در برقع خواب چند باشی

    برخیز و نقاب رخ برانداز

    شاهی دو سه را به رخ درانداز

    این سفره ز پشت بار برگیر

    وین پرده ز روی کار برگیر

    رنگ از دو سیه سفید بزدای

    ضدی ز چهار طبع بگشای

    یک عهد کن این دو بی‌وفا را

    یک دست کن این چهار پا را

    چون تربیت حیات کردی

    حل همه مشکلات کردی

    زان نافه به باد بخش طیبی

    باشد که به ما رسد نصیبی

    زان لوح که خواندی از بدایت

    در خاطر ما فکن یک آیت

    زان صرف که یافتیش بی‌صرف

    در دفتر ما نویس یک حرف

    بنمای به ما که ما چه نامیم

    وز بت گر و بت شکن کدامیم

    ای کار مرا تمامی از تو

    نیروی دل نظامی از تو

    زین دل به دعا قناعتی کن

    وز بهر خدا شفاعتی کن

    تا پرده ما فرو گذارند

    وین پرده که هست بر ندارند
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    در نوبت بار عام دادن


    باید همه شهر جام دادن

    فیاضه ابر جود گشتن

    ریحان همه وجود گشتن

    باریدن بی‌دریغ چون مل

    خندیدن بی‌نقاب چون گل

    هرجای چو آفتاب راندن

    در راه ببدره زر فشاندن

    دادن همه را به بخشش عام

    وامی و حلال کردن آن وام

    پرسیدن هر که در جهان هست

    کز فاقه روزگار چون رست

    گفتن سخنی که کار بندد

    زان قطره چو غنچه باز خندد

    من کین شکرم در آستین است

    ریزم که حریف نازنین است

    بر جمله جهان فشانم این نوش

    فرزند عزیز خود کند گوش

    من بر همه تن شوم غذاساز

    خود قسم جگر بدو رسد باز

    ای ناظر نقش آفرینش

    بر دار خلل ز راه بینش

    در راه تو هر کرا وجودیست

    مشغول پرستش و سجودیست

    بر طبل تهی مزن جرس را

    بیکار مدان نوای کس را

    هر ذره که هست اگر غباریست

    در پرده مملکت بکاریست

    این هفت حصار برکشیده

    بر هزل نباشد آفریده

    وین هفت رواق زیر پرده

    آخر به گزاف نیست کرده

    کار من و تو بدین درازی

    کوتاه کنم که نیست بازی

    دیباچه ما که در نورد است

    نز بهر هوی و خواب و خورد است

    از خواب و خورش به اربتابی

    کین در همه گاو و خر بیابی

    زان مایه که طبعها سرشتند

    ما را ورقی دگر نوشتند

    تا در نگریم و راز جوئیم

    سررشته کار باز جوئیم

    بینیم زمین و آسمان را

    جوئیم یکایک این و آن را

    کاین کار و کیائی از پی چیست

    او کیست کیای کار او کیست

    هر خط که برین ورق کشید است

    شک نیست در آنکه آفرید است

    بر هر چه نشانه طرازیست

    ترتیب گواه کار سازیست

    سوگند دهم بدان خدایت

    کین نکته به دوست رهنمایت

    کان آینه در جهان که دید است

    کاول نه به صیقلی رسید است

    بی‌صیقلی آینه محال است

    هردم که جز این زنی وبال است

    در هر چه نظر کنی به تحقیق

    آراسته کن نظر به توفیق

    منگر که چگونه آفریده است

    کان دیده‌وری ورای دیده است

    بنگر که ز خود چگونه برخاست

    وآن وضع به خود چگونه شد راست

    تا بر تو به قطع لازم آید

    کان از دگری ملازم آید

    چون رسم حواله شد برسام

    رستی تو ز جهل و من ز دشنام

    هر نقش بدیع کایدت پیش

    جز مبدع او در او میندیش

    زین هفت پرند پرنیان رنگ

    گر پای برون نهی خوری سنگ

    پنداشتی این پرند پوشی

    معلوم تو گردد ار بکوشی

    سررشته راز آفرینش

    دیدن نتوان به چشم بینش

    این رشته قضا نه آنچنان تافت

    کورا سررشته وا توان یافت

    سررشته قدرت خدائی

    بر کس نکند گره گشائی

    عاجز همه عاقلان و شیدا

    کین رقعه چگونه کرد پیدا

    گرداند کس که چون جهان کرد

    ممکن که تواند آنچنان کرد

    چون وضع جهان ز ما محالست

    چونیش برون‌تر از خیالست

    در پرده راز آسمانی

    سریست ز چشم ما نهانی

    چندانکه جنیبه رانم آنجا

    پی برد نمی‌توانم آنجا

    در تخته هیکل رقومی

    خواندم همه نسخه نجومی

    بر هر چه از آن برون کشیدم

    آرام گهی درون ندیدم

    دانم که هر آنچه ساز کردند

    بر تعبیه‌ایش باز کردند

    هرچ آن نظری در او توان بست

    پوشیده خزینه‌ای در آن هست

    آن کن که کلید آن خزینه

    پولاد بود نه آبگینه

    تا چون به خزینه در شتابی

    شربت طلبی نه زهر یابی

    پیرامن هر چه ناپدیدست

    جدول کش خود خطی کشیدست

    وآن خط که ز اوج بر گذشته

    عطفیست به میل بازگشته

    کاندیشه چو سر به خط رساند

    جز باز پس آمدن نداند

    پرگار چو طوف ساز گردد

    در گام نخست باز گردد

    این حلقه که گرد خانه بستند

    از بهر چنین بهانه بستند

    تا هر که ز حلقه بر کند سر

    سرگشته شود چو حلقه بر در

    در سلسله فلک مزن دست

    کین سلسله را هم آخری هست

    گر حکم طبایع است بگذار

    کو نیز رسد به آخر کار

    بیرون‌تر ازین حواله گاهیست

    کانجا به طریق عجز راهیست

    زان پرده نسیم ده نفس را

    کو پرده کژ نداد کس را

    این هفت فلک به پرده سازی

    هست از جهت خیال بازی

    زین پرده ترانه ساخت نتوان

    واین پرده به خود شناخت نتوان

    گر پرده شناس ازین قیاسی

    هم پرده خود نمی‌شناسی

    گر باربدی به لحن و آواز

    بی‌پرده مزن دمی بر این ساز

    با پرده دریدگان خودبین

    در خلوت هیچ پرده منشین

    آن پرده طلب که چون نظامی

    معروف شوی به نیکنامی

    تا چند زمین نهاد بودن

    سیلی خود خاک و باد بودن

    چون باد دویدن از پی خاک

    مشغول شدن به خار و خاشاک

    بادی که وکیل خرج خاکست

    فراش گریوه مغاکست

    بستاند ازین بدان سپارد

    گـه مایه برد گهی بیارد

    چندان که زمیست مرز بر مرز

    خاکیست نهاده درز بر درز

    گـه زلزله گاه سیل خیزد

    زین ساید خاک و زان بریزد

    چون زلزله ریزد آب ساید

    درزی زخریطه واگشاید

    وان درز به صدمه‌های ایام

    وادی کده‌ای شود سرانجام

    جوئی که درین گل خرابست

    خاریده باد و چاک آبست

    از کوی زمین چو بگذری باز

    ابر و فلک است در تک و تاز

    هر یک به میانه دگر شرط

    افتاده به شکل گوی در خرط

    این شکل کری نه در زمین است

    هر خط که به گرد او چنین است

    هر دود کزین مغاک خیزد

    تا یک دو سه نیزه بر ستیزد

    وآنگه به طریق میل ناکی

    گردد به طواف دیر خاکی

    ابری که برآید از بیابان

    تا مصعد خود شود شتابان

    بر اوج صعود خود بکوشد

    از حد صعود بر نجوشد

    او نیز طواف دیر گیرد

    از دایره میل می‌پذیرد

    بینیش چو خیمه ایستاده

    سر بر افق زمین نهاده

    تا در نگری به کوچ و خیلش

    دانی که به دایره است میلش

    هر جوهر فردکو بسیط است

    میلش به ولایت محیط است

    گردون که محیط هفت موج است

    چندان که همی‌رود در اوج است

    گر در افق است و گر در اعلاست

    هرجا که رود به سوی بالاست

    زآنجا که جهان خرامی اوست

    بالائی او تمامی اوست

    بالا طلبان که اوج جویند

    بالای فلک جز این نگویند

    نز علم فلک گره گشائیست

    خود در همه علم روشنائیست

    گرمایه جویست ور پشیزی

    از چار گهر در اوست چیزی

    اما نتوان نهفت آن جست

    کین دانه در آب و خاک چون رست

    گرمایه زمین بدو رساند

    بخشیدن صورتش چه داند

    وآنجا که زمین به زیر پی‌بود

    در دانه جمال خوشه کی بود

    گیرم که ز دانه خوشه خیزد

    در قالب صورتش که ریزد

    در پرده این خیال گردان

    آخر سببی است حال گردان

    نزدیک تو آن سبب چه چیز است

    بنمای که این سخن عزیز است

    داننده هر آن سبب که بیند

    داند که مسبب آفریند

    زنهار نظامیا در این سیر

    پابست مشو به دام این دیر
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    روزی به مبارکی و شادی

    بودم به نشاط کیقبادی

    ابروی هلالیم گشاده

    دیوان نظامیم نهاده

    آیینه بخت پیش رویم

    اقبال به شانه کرده مویم

    صبح از گل سرخ دسته بسته

    روزم به نفس شده خجسته

    پروانه دل چراغ بر دست

    من بلبل باغ و باغ سرمست

    بر اوج سخن علم کشیده

    در درج هنر قلم کشیده

    منقار قلم به لعل سفتن

    دراج زبان به نکته گفتن

    در خاطرم اینکه وقت کار است

    کاقبال رفیق و بخت یار است

    تا کی نفس تهی گزینم

    وز شغل جهان تهی نشینم

    دوران که نشاط فربهی کرد

    پهلو ز تهی روان تهی کرد

    سگ را که تهی بود تهی گاه

    نانی نرسد تهی در این راه

    برساز جهان نوا توان ساخت

    کانراست جهان که با جهان ساخت

    گردن به هوا کسی فرازد

    کو با همه چون هوا بسازد

    چون آینه هر کجا که باشد

    جنـ*ـسی به دروغ بر تراشد

    هر طبع که او خلاف جویست

    چون پرده کج خلاف گویست

    هان دولت گر بزرگواری

    کردی ز من التماس کاری

    من قرعه زنان به آنچنان فال

    واختر به گذشتن اندران حال

    مقبل که برد چنان برد رنج

    دولت که دهد چنان دهد گنج

    در حال رسید قاصد از راه

    آورد مثال حضرت شاه

    بنوشته به خط خوب خویشم

    ده پانزده سطر نغز بیشم

    هر حرفی از او شکفته باغی

    افروخته‌تر ز شب چراغی

    کای محرم حلقه غلامی

    جادو سخن جهان نظامی

    از چاشنی دم سحر خیز

    سحری دگر از سخن برانگیز

    در لافگه شگفت کاری

    بنمای فصاحتی که داری

    خواهم که به یاد عشق مجنون

    رانی سخنی چو در مکنون

    چون لیلی بکر اگر توانی

    بکری دو سه در سخن نشانی

    تا خوانم و گویم این شکربین

    جنبانم سر که تاج سر بین

    بالای هزار عشق نامه

    آراسته کن به نوک خامه

    شاه همه حرفهاست این حرف

    شاید که در او کنی سخن صرف

    در زیور پارسی و تازی

    این تازه عروس را طرازی

    دانی که من آن سخن شناسم

    کابیات نو از کهن شناسم

    تا ده دهی غرایبت هست

    ده پنج زنی رها کن از دست

    بنگر که ز حقه تفکر

    در مرسله که می‌کشی در

    ترکی صفت وفای مانیست

    ترکانه سخن سزای ما نیست

    آن کز نسب بلند زاید

    او را سخن بلند باید

    چون حلقه شاه یافت گوشم

    از دل به دماغ رفت هوشم

    نه زهره که سر ز خط بتابم

    نه دیده که ره به گنج یابم

    سرگشته شدم دران خجالت

    از سستی عمر و ضعف حالت

    کس محرم نه که راز گویم

    وین قصه به شرح باز گویم

    فرزند محمد نظامی

    آن بر دل من چو جان گرامی

    این نسخه چو دل نهاد بر دست

    در پهلوی من چو سایه بنشست

    داد از سر مهر پای من بـ*ـوس

    کی آنکه زدی بر آسمان کوس

    خسروشیرین چو یاد کردی

    چندین دل خلق شاد کردی

    لیلی و مجنون ببایدت گفت

    تا گوهر قیمتی شود جفت

    این نامه نغز گفته بهتر

    طاووس جوانه جفته بهتر

    خاصه ملکی چو شاه شروان

    شروان چه که شهریار ایران

    نعمت ده و پایگاه سازست

    سرسبز کن و سخن نوازست

    این نامه به نامه از تو در خواست

    بنشین و طراز نامه کن راست

    گفتم سخن تو هست بر جای

    ای آینه روی آهنین رای

    لیکن چه کنم هوا دو رنگست

    اندیشه فراخ و سـ*ـینه تنگست

    دهلیز فسانه چون بود تنگ

    گردد سخن از شد آمدن لنگ

    میدان سخن فراخ باید

    تا طبع سواریی نماید

    این آیت اگرچه هست مشهور

    تفسیر نشاط هست ازو دور

    افزار سخن نشاط و ناز است

    زین هردو سخن بهانه ساز است

    بر شیفتگی و بند و زنجیر

    باشد سخن برهنه دلگیر

    در مرحله‌ای که ره ندانم

    پیداست که نکته چند رانم

    نه باغ و نه بزم شهریاری

    نه رود و نه می نه کامکاری

    بر خشکی ریگ و سختی کوه

    تا چند سخن رود در اندوه

    باید سخن از نشاط سازی

    تا بیت کند به قصه بازی

    این بود کز ابتدای حالت

    کس گرد نگشتش از ملالت

    گوینده ز نظم او پر افشاند

    تا این غایت نگفت زان ماند

    چون شاه جهان به من کند باز

    کاین نامه به نام من بپرداز

    با اینهمه تنگی مسافت

    آنجاش رسانم از لطافت

    کز خواندن او به حضرت شاه

    ریزد گهر نسفته بر راه

    خواننده‌اش اگر فسرده باشد

    عاشق شود ار نمرده باشد

    باز آن خلف خلیفه زاده

    کاین گنج به دوست در گشاده

    یک دانه اولین فتوحم

    یک لاله آخرین صبوحم

    گفت ای سخن تو همسر من

    یعنی لقبش برادر من

    در گفتن قصه‌ای چنین چست

    اندیشه نظم را مکن سست

    هرجا که بدست عشق خوانیست

    این قصه بر او نمک فشانیست

    گرچه نمک تمام دارد

    بر سفره کباب خام دارد

    چون سفته خارش تو گردد

    پخته به گزارش تو گردد

    زیبا روئی بدین نکوئی

    وانگاه بدین برهنه روئی

    کس در نه به قدر او فشانده است

    زین روی برهنه روی مانداست

    جانست و چو کس به جان نکوشد

    پیراهن عاریت نپوشد

    پیرایه جان ز جان توان ساخت

    کس جان عزیز را نینداخت

    جان بخش جهانیان دم تست

    وین جان عزیز محرم تست

    از تو عمل سخن گزاری

    از بنده دعا ز بخت یاری

    چون دل دهی جگر شنیدم

    دل دوختم و جگر دریدم

    در جستن گوهر ایستادم

    کان کندم و کیمیا گشادم

    راهی طلبید طبع کوتاه

    کاندیشه بد از درازی راه

    کوته‌تر از این نبود راهی

    چابکتر از این میانه گاهی

    بحریست سبک ولی رونده

    ماهیش نه مرده بلکه زنده

    بسیار سخن بدین حلاوت

    گویند و ندارد این طراوت

    زین بحر ضمیر هیچ غواص

    بر نارد گوهری چنین خاص

    هر بیتی از او چه رسته‌ای در

    از عیب تهی و از هنر پر

    در جستن این متاع نغزم

    یک موی نبود پای لغزم

    می‌گفتم و دل جواب می‌داد

    خاریدم و چشمه آب می‌داد

    دخلی که ز عقل درج کردم

    در زیور او به خرج کردم

    این چار هزار بیت اکثر

    شد گفته به چار ماه کمتر

    گر شغل دگر حرام بودی

    در چاره شب تمام بودی

    بر جلوه این عروس آزاد

    آبادتر آنکه گوید آباد

    آراسته شد به بهترین حال

    در سلخ رجب به‌ثی و فی دال

    تاریخ عیان که داشت با خود

    هشتاد و چهار بعد پانصد

    پرداختمش به نغز کاری

    و انداختمش بدین عماری

    تا کس نبرد به سوی او راه

    الا نظر مبارک شاه
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    پیامک زد شبی لیلی به مجنون
    که هر وقت آمدی از خانه بیرون

    بیاور مدرک تحصیلی ات را
    گواهی نامه ی پی اچ دی ات را

    وگرنه وای بر احوالت ای مرد
    که بابایم بگیرد حالت ای مرد

    چو مجنون این پیامک خواند وا رفت
    به سوی دشت و صحرا کله پا رفت

    اس ام اس زد ز آنجا سوی لیلی
    که می خواهم تو را قد تریلی

    دلم در دام عشقت بی قرار است
    ولیکن مدرکم کمتر ز آن است

    چه سنگین است بار این جدایی
    امان از دست این مدرک گرایی

    پس از چن وقت دید بابای لیلی
    که سنِ دخترش گردیده خیلی!

    درون خانه بوی ترشی آید . .
    خدایا.. دخترم ترشیده شاید!!

    سراسیمه به مجنون زد ایمیلی
    نمی پرسی چرا احوالِ لیلی!؟

    هنوزم عشق لیلی در دلت هست؟
    هنوزم عکس او در تبلتت هست !؟

    تو داماد منی من شک ندارم . . !!
    نیازی دیگه به مدرک ندارم . . !!

    شود این تحفه را با سیکل هم برد
    نیازی نیس به دانشگاه آکسفورد!

    بیا تا منزلم.. مجنون ترینم . .
    الهی دوریِ تان را نبینم . . !!

    چو کرد فکراشو مجنون زد ایمیلی
    پس از یک هفته به بابای لیلی . .

    بگفتا چند سالی دیر کردی . .
    زیادی جانِ من تأخیر کردی !!

    نباشد در سر از لیلی هوایی . .
    که دارم چند دوستِ اجتماعی !!!

    ز بس هر چیز،
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ین دوره گرونه

    محاله زن بگیرم این زمونه !!

    کنون ظرفی بزرگ با پُست ریلی
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز



    Leyli_Majnon_5600301.jpg





    درد دل های لیلی و مجنون امروزی



    گله میکرد ز مجنون لیلی
    که شده رابـ ـطه مان ایمیلی



    حیف از آن رابـ ـطه ی انسانی
    که چنین شد که خودت میدانی



    عشق وقتی بشود داتکامی
    حاصلش نیست بجز ناکامی



    نازنین خورده مگر گرگ ترا
    بـرده یا دات نت و دات ارگ ترا



    بهرت ایمیل زدم پیشترک
    جای سابجکت (Subject) نوشتم به درک



    به درک گر دل من غمگین است
    به درک گر غم من سنگین است



    به درک رابـ ـطه گر خورده ترک
    قطع آنهم به جهنم به درک



    آنقدر دلخور از این ایمیلم
    که به این ر
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    بطه هم بی میلم



    مرگ لیلی، نت و مت را ول کن
    همه را جای OK کنسل کن



    OFF کن کامپیوتر را جانم
    یار من باش و ببین من ON ام



    اگرت حرفی و پیغامی هست
    روی کاغذ بنویسش با دست



    نامه یک حالت دیگر دارد
    خط تو لطف مکرر دارد



    خسته از font و ز format شده ام
    دلخور از گِردِلی @ (ات) شده ام …

    کرد ریپلای به لیلی، مجنون
    که دلم هست از این سابجکت خون



    باشه فردا تلفن خو
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    هم کرد
    هرچه گفتی که بکن خواهم کرد



    زودتر پیش تو خواهم آمد
    هی مرتب به تو سر خواهم زد



    راست گفتی تو عزیزم لیلی
    دیگر از من نرسد ایمیلی



    نامه ای پست نمودم بهرت
    به امیدی که سرآید قهرت
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نخستین بار گفتش کز کجائی

    بگفت از دار ملک آشنائی

    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

    بگفت انده خرند و جان فروشند

    بگفتا جان فروشی در ادب نیست

    بگفت از عشقبازان این عجب نیست

    بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

    بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

    بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

    بگفت از جان شیرینم فزونست

    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

    بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

    بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

    بگفتا گر خرامی در سرایش

    بگفت اندازم این سر زیر پایش

    بگفتا گر کند چشم تو را ریش

    بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

    بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

    بگفتا گر نیابی سوی او راه

    بگفت از دور شاید دید در ماه

    بگفتا دوری از مه نیست در خور

    بگفت آشفته از مه دور بهتر

    بگفتا گر بخواهد هر چه داری

    بگفت این از خدا خواهم به زاری

    بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

    بگفت از گردن این وام افکنم زود

    بگفتا دوستیش از طبع بگذار

    بگفت از دوستان ناید چنین کار

    بگفت آسوده شو که این کار خامست

    بگفت آسودگی بر من حرام است

    بگفتا رو صبوری کن درین درد

    بگفت از جان صبوری چون توان کرد

    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

    بگفت این دل تواند کرد دل نیست

    بگفت از عشق کارت سخت زار است

    بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

    بگفتا جان مده بس دل که با اوست

    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

    بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

    بگفت از محنت هجران او بس

    بگفتا هیچ هم خوابیت باید

    بگفت ار من نباشم نیز شاید

    بگفتا چونی از عشق جمالش

    بگفت آن کس نداند جز خیالش

    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

    بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

    بگفت او آن من شد زو مکن یاد

    بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

    بگفت ار من کنم در وی نگاهی

    بگفت آفاق را سوزم به آهی

    چو عاجز گشت خسرو در جوابش

    نیامد بیش پرسیدن صوابش

    به یاران گفت کز خاکی و آبی

    ندیدم کس بدین حاضر جوابی

    به زر دیدم که با او بر نیایم

    چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

    گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

    فکند الماس را بر سنگ بنیاد

    که ما را هست کوهی بر گذرگاه

    که مشکل می‌توان کردن بدو راه

    میان کوه راهی کند باید

    چنانک آمد شد ما را بشاید

    بدین تدبیر کس را دسترس نیست

    که کار تست و کار هیچ کس نیست

    به حق حرمت شیرین دلبند

    کز این بهتر ندانم خورد سوگند

    که با من سر بدین حاجت در آری

    چو حاجتمندم این حاجت برآری

    جوابش داد مرد آهنین چنگ

    که بردارم ز راه خسرو این سنگ

    به شرط آنکه خدمت کرده باشم

    چنین شرطی به جای آورده باشم

    دل خسرو رضای من بجوید

    به ترک شکر شیرین بگوید

    چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

    که حلقش خواست آزردن به پولاد

    دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

    که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

    اگر خاکست چون شاید بریدن

    و گر برد کجا شاید کشیدن

    به گرمی گفت کاری شرط کردم

    و گر زین شرط برگردم نه مردم

    میان دربند و زور دست بگشای

    برون شو دست برد خویش بنمای

    چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

    نشان کوه جست از شاه عادل

    به کوهی کرد خسرو رهنمونش

    که خواند هر کس اکنون بی ستونش

    به حکم آنکه سنگی بود خارا

    به سختی روی آن سنگ آشکارا

    ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

    روان شد کوهکن چون کوه آتش

    بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

    کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

    نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

    بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

    به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

    چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

    پس آنگه از سنان تیشه تیز

    گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

    بر آن صورت شنیدی کز جوانی

    جوانمردی چه کرد از مهربانی

    وزان دنبه که آمد پیه پرورد

    چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

    اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

    به دنیه شیر مردی زان تله رست

    چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

    تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

    مکن کین میش دندان پیر دارد

    به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

    چو برنج طالعت نمد ذنب دار

    ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    »
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    نخستین بار گفتش کز کجائی

    بگفت از دار ملک آشنائی

    بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند

    بگفت انده خرند و جان فروشند

    بگفتا جان فروشی در ادب نیست

    بگفت از عشقبازان این عجب نیست

    بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟

    بگفت از دل تو می‌گوئی من از جان

    بگفتا عشق شیرین بر تو چونست

    بگفت از جان شیرینم فزونست

    بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب

    بگفت آری چو خواب آید کجا خواب

    بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک

    بگفت آنگه که باشم خفته در خاک

    بگفتا گر خرامی در سرایش

    بگفت اندازم این سر زیر پایش

    بگفتا گر کند چشم تو را ریش

    بگفت این چشم دیگر دارمش پیش

    بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ

    بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ

    بگفتا گر نیابی سوی او راه

    بگفت از دور شاید دید در ماه

    بگفتا دوری از مه نیست در خور

    بگفت آشفته از مه دور بهتر

    بگفتا گر بخواهد هر چه داری

    بگفت این از خدا خواهم به زاری

    بگفتا گر به سر یابیش خوشنود

    بگفت از گردن این وام افکنم زود

    بگفتا دوستیش از طبع بگذار

    بگفت از دوستان ناید چنین کار

    بگفت آسوده شو که این کار خامست

    بگفت آسودگی بر من حرام است

    بگفتا رو صبوری کن درین درد

    بگفت از جان صبوری چون توان کرد

    بگفت از صبر کردن کس خجل نیست

    بگفت این دل تواند کرد دل نیست

    بگفت از عشق کارت سخت زار است

    بگفت از عاشقی خوشتر چکار است

    بگفتا جان مده بس دل که با اوست

    بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست

    بگفتا در غمش می‌ترسی از کس

    بگفت از محنت هجران او بس

    بگفتا هیچ هم خوابیت باید

    بگفت ار من نباشم نیز شاید

    بگفتا چونی از عشق جمالش

    بگفت آن کس نداند جز خیالش

    بگفت از دل جدا کن عشق شیرین

    بگفتا چون زیم بی‌جان شیرین

    بگفت او آن من شد زو مکن یاد

    بگفت این کی کند بیچاره فرهاد

    بگفت ار من کنم در وی نگاهی

    بگفت آفاق را سوزم به آهی

    چو عاجز گشت خسرو در جوابش

    نیامد بیش پرسیدن صوابش

    به یاران گفت کز خاکی و آبی

    ندیدم کس بدین حاضر جوابی

    به زر دیدم که با او بر نیایم

    چو زرش نیز بر سنگ آزمایم

    گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد

    فکند الماس را بر سنگ بنیاد

    که ما را هست کوهی بر گذرگاه

    که مشکل می‌توان کردن بدو راه

    میان کوه راهی کند باید

    چنانک آمد شد ما را بشاید

    بدین تدبیر کس را دسترس نیست

    که کار تست و کار هیچ کس نیست

    به حق حرمت شیرین دلبند

    کز این بهتر ندانم خورد سوگند

    که با من سر بدین حاجت در آری

    چو حاجتمندم این حاجت برآری

    جوابش داد مرد آهنین چنگ

    که بردارم ز راه خسرو این سنگ

    به شرط آنکه خدمت کرده باشم

    چنین شرطی به جای آورده باشم

    دل خسرو رضای من بجوید

    به ترک شکر شیرین بگوید

    چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد

    که حلقش خواست آزردن به پولاد

    دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست

    که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست

    اگر خاکست چون شاید بریدن

    و گر برد کجا شاید کشیدن

    به گرمی گفت کاری شرط کردم

    و گر زین شرط برگردم نه مردم

    میان دربند و زور دست بگشای

    برون شو دست برد خویش بنمای

    چو بشنید این سخن فرهاد بی‌دل

    نشان کوه جست از شاه عادل

    به کوهی کرد خسرو رهنمونش

    که خواند هر کس اکنون بی ستونش

    به حکم آنکه سنگی بود خارا

    به سختی روی آن سنگ آشکارا

    ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش

    روان شد کوهکن چون کوه آتش

    بر آن کوه کمرکش رفت چون باد

    کمر دربست و زخم تیشه بگشاد

    نخست آزرم آن کرسی نگهداشت

    بر او تمثال‌های نغز بنگاشت

    به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ

    چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ

    پس آنگه از سنان تیشه تیز

    گزارش کرد شکل شاه و شبدیز

    بر آن صورت شنیدی کز جوانی

    جوانمردی چه کرد از مهربانی

    وزان دنبه که آمد پیه پرورد

    چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد

    اگرچه دنبه بر گرگان تله بست

    به دنیه شیر مردی زان تله رست

    چو پیه از دنیه زانسان دید بازی

    تو بر دنبه چرا پیه می‌گدازی

    مکن کین میش دندان پیر دارد

    به خوردن دنبه‌ای دلگیر دارد

    چو برنج طالعت نمد ذنب دار

    ز پس رفتن چرا باید ذنب وار
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    542461272501873843209482191369817255212121.jpg

    خوشا عشق و خوش آغاز خوش انجام
    همه ناکامی اما اصل هر کام
    خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
    خوشا آغاز سوز آتش عشق
    اگر چه آتش است و آتش افروز
    مبادا کم که خوش سوزیست این سوز...
    هر آن شادی که بود اندر زمانه
    نهادند از کرانه در میانه
    چو یکجا جمع شد آن شادی عام
    شدش آغاز عشق و عاشقی نام
    بتان کاردان خوبان پرکار
    در آغاز وفا یارند وخوش یار
    ولیکن از دمی فریاد فریاد
    که عشق تازه گردد دیر بنیاد
    چو دید از دور شیرین عاشق نو
    سبک در تاخت گلگون سبکرو...
    از آن جانب اشارتها که پیش آی
    وز این سو خاکساری ها که کو پای
    از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم
    وز اینجانب سر اندر دست تسلیم
    به هر گامی شدی نو آرزویی
    نهان از لب گذشتی گفتگویی
    به سرعت شوق چابک گام می‌رفت
    صبوری لب پر از دشنام می‌رفت
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    16318584166163146166120169252181408250203.jpg



    چو آن چابک عنان آمد فرا پیش
    به خاک افتاد پیشش آن وفا کیش
    سراپا گشت جان بهر سپردن
    همه تن سر برای سجده بردن
    دعاها با نیاز عشق پرورد
    به زیر لب نثار یار می‌کرد
    سری چون بندگان افکنده در پیش
    جبینی از سجود بندگی ریش
    سراسیمه نگه در چشمخانه
    که چون نظاره را یابد بهانه
    سراپای وجود از عشق در جوش
    همین لب از حدیث عشق خاموش
    پری‌رخ را عنان مسـ*ـتانه در دست
    نگاهش مـسـ*ـت و چشمش مـسـ*ـت و خود مـسـ*ـت
    فریب از گوشه‌های چشم و ابرو
    دوانیده برون صد مرحبا گو
    نگه در حال پرسی گرم گفتار
    نه گوش آگاه از آن نی لب خبردار
    تواضعها به رسم عادت وناز
    به شرم آراسته انجام و آغاز
    برون آورد مـسـ*ـتی از حجابش
    ولی بسته همان بند نقابش
    جمال ناز را پیرایه نو کرد
    عبارت را تبسم پیشرو کرد
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,601
    بالا