شعر اشعار نظامی گنجوی

  • شروع کننده موضوع Darya77
  • بازدیدها 1,866
  • پاسخ ها 60
  • تاریخ شروع

sa.Aghakeshizadeh🌙

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/12/28
ارسالی ها
1,300
امتیاز واکنش
5,175
امتیاز
696
محل سکونت
تبریز
14123113811811424816499236741422054621110.jpg



سخن را چاشنی داد از شکر خند
بگفتش خیر مقدم ای هنرمند
بگو تا چیست نامت وز کجایی
که گویا سال ها شد کاشنایی
جوابش داد کای ماه قصب پوش
مبادت از خشن پوشان فراموش
صدت مسکین چو من در جان گدازی
همیشه کار تو مسکین نوازی
یکی مسکینم از چین نام فرهاد
غلام تو ولیک از خویش آزاد
فکن یا حلقه‌ام در گوش امید
طریق بندگی بین تا به جاوید
بیا این بنده را در بیع خویش آر
پشیمان گر شوی آزادش انگار
به شیرین بذله شیرین شکر ریز
برون داد این فریب عشـ*ـوه آمیز
که مارا بنده‌ای باید وفادار
که نگریزد اگر بیند صد آواز
قبول خدمت ما صعب کاریست
در این خدمت دگرگونه شماریست
دلی باید ز آهن، جانی از سنگ
که بتواند زدن در کار ما چنگ
اگر این جان و دل داری بیا پیش
وگرنه باش بر آزادی خویش
 
  • لایک
واکنش ها: Al12
  • پیشنهادات
  • sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    20090310174833532_50.jpg





    بگفتش کاین دل و جان جای عشق است
    وجودم عرصه غوغای عشق است
    همیشه کار جورت امتحان باد
    دلم را تاب و جانم را توان باد
    اگر بر سر زنی تیغ ستیزم
    مبادا قوت پای گریزم
    مرا آزار کن تا می‌توانی
    وفاداری ببین و سخت جانی
    دل و جان کردم از فولاد آن روز
    که برق این امیدم شد درون سوز
    به تابان کوره‌ای در امتحانم
    که تا بینی چه فولادیست جانم
    بگفتش ترسم این جان چو فولاد
    که از سختیش با من می‌کنی یاد
    چو خوی گرمم آتش برفروزد
    اگر یاقوت باشد هم بسوزد
    جوابی گرم گفتش آتش آلود
    که اینک جان برآر از خرمنش دود
    در آن وادی که میل دل زند گام
    چه باشد جان که او را کس برد نام
    من و میل تو با میل تو جان چیست
    دگر جان را که خواهد دید جان کیست
    شکر لب گفت کاین میل از کجا خاست
    بگفت از یک دو حرف آشنا خاست
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    1812314422221198646767255235318420049.jpg



    بگفتش کن چه حرف آشنا بود
    بگفتا مژده‌ای چند از وفا بود
    بگفت از گلرخان بیند وفا کس
    بگفت این آرزو عشاق را بس
    بگفت این عشقبازان خود کیانند
    بگفتا سخت قومی مهربانند
    بگفتش تاکی است این مهربانی
    بگفتا هست تا گردند فانی
    بگفتا چون فنا گردند عشاق
    بگفتا همچنان باشند مشتاق
    بگفتش نخل مشتاقی دهد بار
    بگفت آری ولی حرمان بسیار
    بگفتا درد حرمان را چه درمان
    بگفتا وای وای از درد حرمان
    بگفتش لاف عشق و ناله بی جاست
    بگفتا درد حرمان ناله فرماست
    بگفت از صبر باید چاره سازی
    بگفتا صبر کو در عشقبازی
    بگفت از عشقبازی چیست مقصود
    بگفتا رستگی از بود و نابود
    بگفتش می‌توان با دوست پیوست
    بگفت آری اگر از خود توان رست
    بگفتش وصل به یا هجر از دوست
    بگفتا آنچه میل خاطر اوست
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    sa.Aghakeshizadeh🌙

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/28
    ارسالی ها
    1,300
    امتیاز واکنش
    5,175
    امتیاز
    696
    محل سکونت
    تبریز
    252121101737318048158014018716323514950111.jpg



    ز هر رشته که شیرین عقده بگشاد
    یکی گوهر بر آن آویخت فرهاد
    نشد خوبی عنان جنبان نازی
    کزان کوته شود دست نیازی
    چو حسن و عشق در جولانگه ناز
    عنان دادند لخـ*ـتی در تک و تاز
    نگهبانان ز هر سو در رسیدند
    دو مرغ هم نوا دم در کشیدند
    حکایت ماند بر لب نیم گفته
    شکسته مثقب و در نیم سفته...
    نوای عشقبازان خوش نواییست
    که هر آهنگ او را ره به جاییست
    اگر چه صد نوا خیزد از این چنگ
    چو نیکو بنگری باشد یک آهنگ
    حکایت ماند بر لب نیم گفته
    شکسته مثقب و در نیم سفته
    غرض عشق است اوصاف کمالش
    اگر وحشی سراید یا وصالش
     
    • لایک
    واکنش ها: Al12

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    بهاری داری از وی بر خور امروز
    که هر فصلی نخواهد بود نوروز
    گلی کو ، را نبوید ، آدمی زاد
    چو هنگام خزان آید برد ، باد
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    چون خم گردون به جهان در مپیچ

    آنچه " نه آن تو " به آن در مپیچ


    زور جهان بیش ز بازوی توست

    سنگ وی افزون ز ترازوی توست



    کوسه کم ریش دلی داشت تنگ

    ریش کشان دید دو کس را به جنگ


    به که تهی مغز و خراب ایستی

    تا چو کدو بر سر آب ایستی


    دایه ی دانای تو شد روزگار

    نیک و بد خویش بدو واگذار


    گر دهدت سرکه چو شیره مجوش

    خیز تو خواهد تو چه دانی خموش
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    همه روز را روزگارست نام
    یکی روز دانه‌ست و یک‌روز دام
    به مور آن دهد کو بود مورخوار

    دهد پیل را طعمهٔ پیل‌وار

    همه کار شاهان شوریده آب

    از اندازه نشناختن شد خراب

    بزرگ اندک و خرد بسیار برد

    شکوه بزرگان ازین گشت خرد

    سخائی که بی‌دانش آید به جوش

    ز طبل دریده برآرد خروش

    مراتب نگهدار تا وقت کار

    شمردن توانی یکی از هزار

    جهاندار چون ابر و چون آفتاب

    به اندازه بخشد هم آتش هم آب

    به دریا رسد دُر فشاند ز دست

    کند گردهٔ کوه را لعل بست

    به حمدالله این شاه بسیار هوش

    که نازش خرست و نوازش فروش

    به اندازهٔ هر که را مایه‌ای

    دها و دهش را دهد پایه‌ای

    از آن شد براو آفرین جای گیر

    که در آفرینش ندارد نظیر

    سری دیدم از مغز پرداخته

    بسی سر به ناپاکی انداخته

    دری پر ز دعوی و خوانی تهی

    همه لاغریهای بی فربهی

    همین رشته را دیدم از لعل پر

    ضمیری چو دریا و لفظی چو در

    خریداری الحق چنین ارجمند

    سخنهای من چون نباشد بلند
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    هر كودكي از اميد و از بيم
    مشغول شده به درس و تعليم

    با آن پسران خـرد پيـونـد
    هم لوح نشسته دختري چنـد

    هريك ز قبيـله اي و جائي
    جمع آمـده در ادب سـرائي

    آفت نرسيده دختر ي خوب چون عقل به نام نيك منسوب

    آهـوچشمي كه هر زمـانـي كُشتي بـه كرشمه اي جـهاني

    زلفش چوشبي رخش چراغي يـا مشعـله اي به چنگ زاغي

    مـاه عربـي بـه رخ نمـودن تـرك عجمـي به دل ربودن

    محبـوبـه بـيـت زنـدگانـي شـه بيـت قصـيده جـوانـي

    در هر دلـي از هواش ميـلي گيسوش چو ليل و نام « ليـلي»

    در بين پسران مكتب، نوجواني هم نشسته است:

    نورستـه گلي چـونار خنـدان چه نار و چه گل هزار چنـدان

    هر شير كه در دلش سـرشتند نـامي ز وفـا بـر او نـوشتـند

    شـرط هـنـرش تـمام كردند « قيس» هنـريـش نـام كردند

    هركس كه رُخش زدور ديدي بـادي ز دعـا بـر او دمـيـدي

    از هـفت به ده رسيـد سالش افسـانـه خلـق شـد جـمالش

    شد چشم پدر به روي او شاد از خـانـه بـه مـكتبش فرستاد

    ليلي و قيس در عالم كودكي در مكتب سرا به يكديگر اُنس مي گيرند:

    چون از گُلِ مـهر بو گرفـتند بـا خود همه روزه خو گرفـتند

    اين جان به جمال آن سپرده دل بـرده وليـك جـان نـبرده

    وآن بـر رخ اين نظر نـهاده دل داده ، كـام دل نـداده

    يـاران به حساب علم خواني ايـشان بـه حساب مهـربـانـي

    يـاران سخن از لغت سرشتند ايـشان لغـتي دگر نـوشـتـند

    و سرانجام:

    عشـق آمـد و جـام خام در داد جامي به دو «خوب نام» در داد

    چون يك چندي بر اين بر آمد افـغـان زد و نـازنـين بر آمد

    غـم داد ودل از كنارشـان برد وز دل شـدگي قـرارشـان برد

    زان دل كـه به يكدگر نهـادند در مـعـرض گفـتـگو فتـادند

    با آغاز گفتگو(پچ پچ) بين مردم، دو دلداده:

    كردند بسـي بـه هم مـدارا تـا راز نـگردد آشــكارا

    كردند شَكـيب تا بـكوشند وآن عشق بِرهنـه را بـپوشند

    درعشق شكيـب كي كندسود خورشـيد به گِل نشايد اندود

    اين پـرده، دريده شد زهرسوي وآن راز شنيده شد به هركوي

    زان پس چو به عقل پيش ديدند دزديده به روي خويش ديدند

    از قديم گفته اند: «پرهيز كردي ، مريض كردي! » عرف جامعه، ترس از زبان مردم ،

    دزديده نگاه كردن ها ودوري هاي ناخواسته موجب تندي آتش تمايلات مي شود:

    چون شيفته گشت قيس را كار در چنبر عشق شـد گرفـتار

    از عشـق جـمـال آن دلارام نگرفت بـه هيچ مـنزل آرام

    یکباره دلش ز پـا در افـتـاد هم خيك دريد وهم خر افـتاد

    وآنـان كه نيوفتـاده بـودنـد «مجنون» لقبش نهاده بـودند

    او نـيز بـه وجـه بـينـوائي مي داد بر اين سخن گـواهي

    واين از تلخي هاي روزگار است كه سوار حال اوفتاده نداند، وآدم بي درد به ناله دردمند دل

    ندهد. به هرتقدير ، قيس هم با رفتار وكردار خود، برحرف مردم صحّه می گذارد و می پذيرد

    كه از عشق ليلي،"مجنون’’ شده است

    در اين ميان،مردمان بالفضول هم،آتش بيارمعركه شده وآنقدر نام دخترك را برسر هر کوی و

    برزن برزبان راندند كه خانواده، دخترک را از تحصيل باز داشتتند و شمع را از پروانه پنهان كردند:

    از بس كه سخن به طعنه گفتند از ‘‘شيفته’’ ‘مـاه نـو’ نهفتند

    از بسكه چو سگ زبان كشيدند زآهو بره سبـزه را بـريـدند

    ليلي چو بريده شد ز مـجنون مي ريخت ز ديده در مـكنون

    مجـنون چـو نديد روي ليلي از هـر مـژه اي گـشاد سـيلی

    جدائي از ليلي كار مجنون را به آنجا كشاند كه:

    مي گشت به گرد كوي و بازار در ديده سرشك و در دل آزار

    مي گفـت سـرودهـاي كاري مي خواند چو عاشقان به زاري

    او مي شد و مي زدند هر كس مجنون مجنون زپيش و از پس

    او نيـز فسـار سست مي كرد ديـوانگي اي درسـت مي كرد

    اندك اندك جنونش، از شهر به بيابان مي كشد:

    هر صبحدمي شدي شتابـان سـرپـاي بـرهنه در بيابان

    هرشب ز فراق، بيت خوانان پنهان بشدي به كوي جانان

    در بـوسه زدي وبـازگشتي بـاز آمـدنـش دراز گشتي
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    خوشا نزهت باغ در نوبهار

    جوان گشته هم روز و هم روزگار

    مغنی مدار از غنا دست باز

    که این کار بی ساز ناید بساز

    به رقـ*ـص آمده آهوان یکسره

    ز دشت آمد آواز آهو بره

    بساط گل افکنده برطرف جوی

    به رامشگری بلبلان نغز گوی

    نسیم گل و نالهٔ فاخته

    چو یاران محرم بهم ساخته

    چه خوشتر در این فصل آواز رود

    وزآن آب گل کز گل آید فرود

    سرآیندهٔ ترک با چشم تنگ

    فروهشته گیسو به گیسوی چنگ

    بسی ساز ابریشم از ناز او

    دریده بر ابریشم ساز او

    ازو بـ..وسـ..ـه وز تو غزلهای تر

    یکی چون طبرزد یکی چون شکر

    به بـ..وسـ..ـه غزلهای‌تر میدهی

    طبرزد ستانی شکر میدهی

    دلم باز طوطی نهاد آمدست

    که هندوستانش به یاد آمدست

    گل‌تر برون آمد از خار خشک

    بنفشه برآمیخت عنبر به مشک

    بهاری درو دید چون نوبهار

    پرستش گهی نام او قندهار

    عروسان بت روی در وی بسی

    پرستندهٔ بت شده هر کسی

    در آن خانه از زر بتی ساخته

    بر او خانه گنج پرداخته

    سرو تاج آن پیکر دلربای

    برآورده تا طاق گنبد سرای

    دو گوهر به چشم اندرون دوخته

    چو روشن دو شمع برافروخته

    سخنگو یکی لعبت از کنج کاخ

    سوی شاه شد کرده ابرو فراخ

    به گیسو غبار از ره شاه رفت

    بسی آفرین کرد بر شاه و گفت

    که شاه جهان داور دادگر

    که از خاور اوراست تا باختر

    به زر و به گوهر ندارد نیاز

    که گیتی فروزست و گردن فراز

    دگر کین بت از گفتهٔ راستان

    فریبنده دارد یکی داستان

    اگر شاه فرمان دهد در سخن

    فرو گویم آن داستان کهن

    جهاندار فرمود کان دل نواز

    گشاید در درج یاقوت باز

    دگر ره پری پیکر مشک خال

    گشاد از لب چشمه آب زلال

    دعا گفت و گفت این فروزنده کاخ

    که زرین درختست و پیروزه شاخ

    از آن پیش کایین بت‌خانه داشت

    یکی گنبد نیم ویرانه داشت

    دو مرغ آمدند از بیابان نخست

    گرفته دو گوهر به منقار چست

    نشستند بر گنبد این سرای

    ز فیروزی و فرخی چون همای

    همه شهر مانده در ایشان شگفت

    که چون شاید آن مرغکان را گرفت

    برین چون برآمد زمانی دراز

    فکندند گوهر پریدند باز

    بزرگان که این مملکت داشتند

    بر آن گوهر اندیشه بگماشتند

    طمع بردل هر کسی کرد راه

    که بر گوهر او را بود دستگاه

    پدید آمد اندر میان داوری

    خرد کردشان عاقبت یاوری

    بر آن رفت میثاق آن انجمن

    که از بهر بت‌خانهٔ خویشتن

    بتی ساختند آن همه زر در او

    بجای دو چشم آن دو گوهر در او

    دری کان ره آورد مرغ هواست

    گرش آسمان برنگیرد رواست

    ز خورشید گیرد همه دیده نور

    ز ما کی کند دیده خورشید دور

    چراغی که کوران بدان خرمند

    در او روشنان باد کمتر دمند

    مکن بیوه‌ای چند را گرم داغ

    شب بیوگان را مکن بی چراغ

    بت خوش زبان چون سخن یاد کرد

    بت بی زبان را شه آزاد کرد

    نبشت از بر پیکر آن نگار

    که با داغ اسکندرست این شکار

    چو دید آن پری رخ که دارای دهر

    بر آن قهرمانان نیاورد قهر

    یکی گنج پوشیده دادش نشان

    کزو خیزه شد چشم گوهر کشان

    شه آن گنج آکنده را برگشاد

    نگه داشت برخی و برخی بدادد
     

    Es_shima

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/13
    ارسالی ها
    2,751
    امتیاز واکنش
    29,248
    امتیاز
    846
    سن
    27
    محل سکونت
    ناکجا
    می و معشوق و گلزار و جوانی

    ازین خوشتر نباشد زندگانی

    تماشای گل و گلزار کردن

    می لعل از کف دلدار خوردن

    حمایل دستها در گردن یار

    درخت نارون پیچیده بر نار

    به دستی دامن جانان گرفتن

    به دیگر دست نبض جان گرفتن

    گـه آوردن بهار تر در آغـ*ـوش

    گهی بستن بنفشه بر بناگوش

    گهی در گوش دلبر راز گفتن

    گهی غم‌های دل پرداز گفتن

    جهان اینست و این خود در جهان نیست

    و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
     

    برخی موضوعات مشابه

    پاسخ ها
    104
    بازدیدها
    4,602
    بالا