کامل شده فصل تاريكي!(جلد دوم زاده تاريكي)|ldkh كاربر انجمن نگاه دانلود

نظرتون درباره قلمم؟


  • مجموع رای دهندگان
    650
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,621
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
Fasle_Tariki_negahdl_com_.jpg


نام
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ن: فصل تاريكی

نويسنده: ldkh کاربر انجمن نگاه دانلود
ژانر: تخيلي
تاييد كننده:
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

ویراستار: Arezo.N

سطح رمان: برگزیده _ پرطرفدار

خلاصه جلد يك رمان:

داستان یه دختر، دختری که توی دنیایی میره که حتی توی تخیلش هم نیست. به خواست خودش نمیره، اون رو با زور و اجبار به دنیایی که از نظر انسان‌ها خیالیه، بردند و پای دخترک، به دنیای اسرارآمیز باز شد. دنیایی که اتفاقات خوب و بدی رو براش به نمایش می‌ذاره و سختی‌های زیادی رو بهش تحمیل می‌کنه و اون رو تبدیل به زاده تاریکی می‌کنه، زاده‌ای که در آخر…

خلاصه جلد دوم:
اين
Please, ورود or عضویت to view URLs content!
ادامه زاده تاريكيه و جلد دومش محسوب ميشه! در اين جلد خواهيم خواند كه:
دختر داستان دچار فراموشي شده و نمی‌دونه كجاست، كيه و يا چه‌طوری اومده به مكاني جديد! در راه با زني آشنا ميشه كه توسط اون موفق ميشه كه گذشته‌اش رو به ياد بياره و... پايان


سخني از نويسنده:
سلام دوستان براي كساني كه جلد يك رو نخوندن و در حال حاضر دارن جلد دو رو می‌خونن خلاصه‌اي از جلد يك بگم. خب برمی‌گرديم سه سال عقب.‌ (دليلشو ميفهميد در رمان)

دختری معمولی به طور اتفاقي پاش به سرزمينی عجيب باز ميشه. توی سرزمين، دشمن‌هاي زيادي پيدا مي‌كنه كه يكي از مهم ترين‌هاش مايك، پادشاه شياطين هستش. كسي كه همه آرزوی نابوديش رو دارن؛ حتي دختر داستان آرتيميس. دختری زميني كه میفهمه زاده تاريكيه و دست به كاری بزرگ ميزنه. به دنبال معجون عمر مايك ميره و پس از رد كردن موانعي زياد، معجون رو به دست مياره ؛ اما با حقيقتي تلخ رو به رو ميشه. براي پايان دادن به زندگي مايك، زندگی خودش هم پايان پيدا ميكنه و اين نقطه پايان، شروعی تازه برای جلد دومش محسوب ميشه. با اين‌حال بازم توصيه مي‌كنم اول جلد يك رو بخونيد؛ چون جواب معماهای جلد يك توی اين جلد قرار می‌گيره.

⁦* ⁩ قابل توجه کاربران عزیز و کسانی که در جلد یک همراهمون بودند، بگم که جلد یک زاده تاریکی در حال حاضر روی سایت نگاه آماده دانلود شدنه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    نویسنده ی عزیز ، ضمن خوش آمد گویی ، سپاس از اعتماد به " نگاه دانلود " و منتشر کردن رمان خود در انجمن

    *** ***
    خواهشمندم موارد زیر را انجام دهید :
    پست تایید شده را ویرایش و تغییر ندهید .
    لطفا از فونت های خوانا استفاده کنید و از فونت بزرگتر از 4 و پست کمتر از 20 خط خود داری فرمایید .
    اطلاعات جامع و نحوه ی قرار دادن رمان در انجمن
    جهت ارائه ی رمان شما با کیفیت برتر تاپیک **
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطالعه فرمایید.
    اعلام اتمام رمان به همراه قرار دادن لینک آن
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در خواست طراحی جلد :
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    اعلام نام رمان و توضیحاتی از آن جهت آشنایی با رمان ( به یکی از مدیران کتاب اطلاع دهید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    در صورت تمایل برای ایجاد صفحه ی نقد قوانین را در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    خوانده
    سپس بعد از قرار دادن 7 پست در
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    تاپیک را ایجاد کنید.
    سوالات و مشکلات خود را در بخش "
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    مطرح کنید.

    ** لطفا قوانین را رعایت کنید ، از نوشتن مسائل باز و خلاف عرف و قوانین جدا خود داری کنید ، از کشیدن حروف و تکرار آن ها خود داری کنید . **
    درخواست حذف تاپیک رمان خلاف قوانین است !
    ( با تشکر تیم کتاب نگاه دانلود )
    e9a6_%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8.jpg
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    مقدمه:
    فصل فراموشي آمده! نوای فراموشی می‌نوازد...
    خاطره‌ها را نابود می‌كند،
    لبخندها را می‌دزد،
    سرقت احساس می‌كند....
    اما!
    آيا می‌تواند سرقت از تاريكی كند؟
    تاريكي كه خواب است، با نوای فراموشی برمیخيزد! وقت حكم‌فرمانی ابدی تاريكی فرا رسيده است.
    فصل تاريكي در راه است همراه با زاده تاريكی!
    تاريكي... برگشته است!

    ***


    ــ كي هستی؟
    چشم‌هام‌ رو به چشم‌هاش دوختم و با لحن سردی گفتم:
    ــ نمی‌دونم!
    آهي كشيد و گفت:
    ــ اسمت چيه؟
    نگاهم رو به پايين انداختم. چرا پاهام اين‌قدر سرد بود؟ زمزمه كردم:
    ــ نمی‌دونم.
    زن:
    حتي نمیدونی از كجا اومدی؟ يا چه‌طوری اومدی؟
    به چشم‌های متعجش نگاه كردم. پوزخندي زدم‌ و گفتم:
    ــ‌ نه! نمي‌دونم.
    پوف كلافه‌اي كشيد. خواست بره كه جرقه‌ای توی ذهنم زده شد. شايد اگه خودم‌ رو می‌ديدم به‌ ياد می‌آوردم. آره، خودشه! با چشم‌هام دنبال آینه گشتم. تازه متوجه اطرافم شدم. داخل خونه‌ای نيمه اشرافی، با وسايل های زيبا و چشم‌گير كه از زيبایی و تميزی برق می‌زدند، بودم. نگاهم به شئ شفافي افتاد. لبخندی رو لبم شكل گرفت. از جا پريدم و به طرف آينه‌ای كه زيبا بود، رفتم. جلوی آینه ايستادم و خواستم خودم رو ببينم كه خشكم زد. چشم‌هام از زور بهت گشاد شده بودن. قدمی عقب رفتم. يعني چي؟ چرا؟ چرا تصوير من توی آينه نبود؟ آب دهنم رو قورت دادم و بلند گفتم:
    ــ خانوم؟
    زن اومد پيشم و گفت:
    ــ چی شده؟
    نگاهش كردم و با استرس گفتم:
    ــ تصوير من توی آينه نيست! چرا؟
    لبخندی زد و گفت:
    ــ معلوم شد نمي‌دونی كجا هم هستي. بيا بشين تا برات چای بيارم و برات توضيح بدم.
    و بعد من رو روی صندلی سلطنتی نشوند و خودش رفت تا چای بياره. سرم رو به صندلي تكيه دادم و چشم‌هام رو بستم. فكر كردم، فكر كردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    به اين‌كه چرا اين‌جام؟ اين زن كيه؟ چرا وقتی چشم‌هام رو باز كردم منظره روبه‌روم به زيبايی يه تابلوی نقاشي بود؟ اون‌قدر زيبا كه باورش سخته توی دنيای معمولي باشه! چرا لباس‌هام با بقيه فرق داره؟ همين‌طور درحال سوال پرسيدن بودم كه صداي زن من رو به خودم اورد.
    ــ بيا دختر جون.
    چشم‌هام رو باز كردم‌ و فنجون چاي رو از دستش گرفتم. من الان نبايد اين گرما رو حس كنم؟ پس چرا... صدای زن رشته‌ی افكارم رو پاره كرد.
    ــ مي‌دونم گيجي، اين‌كه چرا خودت رو توی آينه نديدي، يا اين‌كه چرا چيزی رو به ياد نمياری.
    به چشم‌هام زل زد و افسوس‌وار ادامه داد:
    ــ تنها كساني كه جزء افراد خطرناك و خاص محسوب ميشن حافظه‌شون پاك ميشه، اين قانون اين سرزمينه.
    اخم‌هام رو توی هم كشيدم. من خطرناك بودم؟ برای همين حافظه‌ام پاك شده؟فنجون رو زمين گذاشتم و گفتم:
    ــ منظورتون از سرزمين چی بود؟
    به صندليش تکیه داد و گفت:
    ــ‌ مي‌دونم شوك‌زده ميشي، ولی اين سرزمين يه فرق اساسی با سرزمين‌های ديگه داره.
    چشم‌هام رو تنگ كردم. چرا تيكه تيكه حرف می‌زد؟ گفتم:
    ــ متوجه نميشم، چه فرقی؟
    چشم‌هاش رو تنگ كرد و گفت:
    ــ كسانی‌كه اين‌جان، مرده‌ان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    با صداي بلندی گفتم:
    ـ چی؟!
    سرم رو توی دست‌هام گرفتم و چشم‌هام رو بستم. حال بدي داشتم، نه، نه! ممكن نيست! پس دليل نديدن خودم توي آينه، حس‌نكردن گرماي چاي، زيبایی بيش از حد و غيرقابل‌ باور اين‌جا، يعنی يعنی من مردم؟
    ناليدم:
    ـ خدای من!
    دست زن رو روی شونه‌ام حس كردم و بعد صدای پر از ترحمش رو:
    ـ من متاسفم، روح مردگان به اين‌جا تعلق داره. اين‌جا سرزمين مردگانه.
    چهره‌ام از ناراحتي توی هم رفت. هنوزم دركش برام سخت بود. نمی‌خواستم باور كنم. ای كاش فراموشی توی اين لحظه هم گرفتارم می‌كرد!
    با عجز نگاهش كردم و گفتم:
    ـ يعنی من يه روحم؟
    سرم رو پايين انداختم و گفتم:
    ـ آخه چه‌طوری؟
    حالم خيلي خراب شده بود. شوك‌هايی كه پشت سر هم بهم وارد شده بود، از پا درم آورده بود. حداقل بايد بدونم چه‌طوری مردم. دوباره نگاهم رو به نگاهش دوختم و گفتم:
    ـ‌ من چه‌طوری مردم؟
    بی‌تفاوت شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    ـ من خبر ندارم.
    گفتم:
    ـ شما خودتون چه‌طوری مرديد؟
    لبخند تلخي رو لبش شكل گرفت و گرد غم روی چشم‌هاش نشست.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    نگاه غمناكش رو بهم دوخت و گفت:
    ـ عاشقانه‌اس.
    يه تای ابروم رو بالا دادم و منتظر بهش گوش دادم. نگاهش رو به نقطه‌ای نامعلوم دوخت و گفت:
    ـ من عاشق فردی به نام ويليام بودم... اون مردی قوی‌هيكل و البته فرمانده مشهور سرزمين برف بود. احتمالا تو چيزی از سرزمين برف و ويليام یادت نیست، درسته؟
    بهش نگاه كردم. سرم رو پايين انداختم وگفتم:
    ـ راستش، نه!
    لبخندی از جنس آرامش زد و گفت:
    ـ عيبي نداره.
    و بعد ادامه داد:
    ـ روز جنگ با شياطين بود. من و ويليام عاشقانه هم رو دوست داشتيم. قرار شده بود به‌عنوان آشپز، غذای سربازها رو آماده كنم. اون شب، شب مرموزی بود! حس بدی داشتم. حتي چندبار به‌جای نمك، فلفل توی غذا ريختم. تا اين‌كه يهو صداي فرياد سربازها بلند شد و بعدش آتیشی كه به چادرمون خورد و چادر سوخت؛ ولی من موفق به فرار شدم. همه‌ی سربازها درحال جنگ با شياطين بودند. ويليام كه من‌ رو ديد، اومد پيشم و خواست من رو فراری بده؛ ولی من قبول نمی‌كردم، مدام گريه مي‌كردم.
    به اين‌جا كه رسيد، خنده‌ی تلخي كرد و گفت:
    ـ درست مثل يه بچه، ويليام حواسش پرت من شده بود. چشمم به يه شيطان افتاد كه با چشمای سرخش داشت ما رو نگاه مي‌كرد. يهو يه آتيش با دست‌هاش درست كرد و به طرف ويليام فرستاد. قلبم توي دهنم بود! توی يه حركت ناگهانی ويليام رو كنار زدم و جلوش قرار گرفتم. مي‌خواستم ازش محافظت كنم و در نهايت اون آتيش به من خورد و...
    به اين‌جا كه رسيد بهم نگاه كرد و گفت:
    ـ مردم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    فكر می‌كردم الان گريه می‌كنه. سوال بعديم رو ازش پرسيدم:
    ـ شما اسم خودتون رو می‌دونيد؟
    بهم نگاه كرد و گفت:
    ـ ماری، اسمم ماريه.
    گفتم:
    ـ اسمی زيباست.
    دوباره مشكلات و شوك‌ها به يادم اومد. گفتم:
    ـ من مي‌خوام بدونم، می‌خوام بدونم كه كي بودم، و چه‌طوری مردم.
    ماري:
    ـ‌ ولی اين ممكـ...
    حرفش رو قطع كرد. با چشم‌های ريز شده نگاهش كردم كه با صدای هيجان‌زده‌ای گفت:
    ـ البته شايد يه راهی باشه!
    چشم‌هام برق زد. يهو بادش خالي شد و گفت:
    ـ ولی چه‌طوری ميشه واردش شد؟
    برق چشم‌هام از بين رفت. پوفي كشيدم و گفتم:
    ـ درمورد چي حرف میزنید؟
    بهم نگاه كرد و گفت:
    ـ خب، اين‌جا دنيای مردگانه!
    ادامه داد:
    ـ اين‌جا روح‌های ما و جسم‌های ما قرار دارند.
    با صدايی كه از هيجان بالا رفته بود گفتم:
    ـ جسم‌هامون؟ اون‌ها كجان؟
    با صداي آرومی گفت:
    ـ توی سردخونه.
    هيجان‌زده از جام بلند شدم و گفتم:
    ـ می‌دونيد كجاست؟
    بهم نگاه كرد و گفت:
    ـ آره می‌دونم؛ ولي نميشه بهش راه پيدا كرد.
    متعجب گفتم:
    ـ چرا؟
    ماری: چون اون‌جا نگهبان داره.
    نااميدانه روی صندلی فرود اومدم و ناليدم:
    ـ بايد راهی باشه!
    ماري: تا حالا بعضي‌ها سعي كردند وارد بشند؛ ولی دستگير شدند و به زندان لاميا فرستاده شدند!
    نااميد به زمين خيره شدم. شايد بشه... شايد بتونم... آره من مطمئنم می‌تونم! بايد شانسم رو امتحان كنم. با تحكم از جام بلند شدم و گفتم:
    ـ ولی من ميرم!
    ماری بلند شد و با چشم‌هايی نگران گفت:
    ـ نميشه! توكه دوست نداری بری به زندان لاميا؟
    پوزخندی زدم و گفتم:
    ـ زندان لاميا رو به اين فراموشی ترجيح ميدم.
    لبخندی نامحسوس بهم زد و از جاش بلند شد و اومد روبه‌روم ايستاد. با آرامش گفت:
    ـ پس يه لحظه صبر كن.
    و بعد از پله‌های خونه بالا رفت. سرم‌ رو پايين انداختم و به تصميمی كه گرفته بودم و البته به فرشي زيبايي كه زير پام بود، فکر کردم. يه لحظه توی ذهنم نقش بست چه‌قدر زيباست؛ ولي طولي نكشيد كه زيبايی‌اش برام كمرنگ شد و نقطه‌های سياه اين چند لحظه زندگيم اومد توي ذهنم. دست‌هام رو مشت كردم... من بايد می‌فهميدم كی‌ هستم؛ ولی چه‌طوری بايد راه سردخونه رو پيدا می‌كردم؟چه‌طوری بايد از اون نگهبان‌ها عبور مي‌كردم؟ نگهبان‌هايی كه اگه من رو ببينند می‌برنم زندان لاميا! زندانی كه حتی برام آشنا هم نيست، غرق در افكار بودم كه صداي ماری من رو به خودم آورد.
    ـ دخترجون.
    سرم رو بالا آوردم و به چشم‌های زيباش نگاه كردم. نگاهم به دستبند زردی كه توی دست‌هاش بود كشيده شد. پرسيدم:
    ـ اين چيه؟
    ماري دستم رو گرفت و دستبند رو توی دستم گذاشت و گفت:
    ـ وقتی اين‌جا بيدار شدی، اين دستت بود. من اين رو می‌شناسم. اين دستبند می‌تونه راه سردخونه رو نشونت بده. زياد دور نيست، پس نگران نباش.
    سرم رو تكون دادم و دستبند رو به دستم بستم كه نوری زرد رنگ ازش بيرون زد. با چشم‌هايی درشت شده و كنجكاو بهش زل زده بودم كه ماري گفت:
    ـ كافيه ازش بخوای راه سردخونه رو بهت نشون بده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    با نگاهی كه توش تشكر موج مي‌زد، به چشم‌هاش زل زدم و گفتم:
    ـ واقعاً ممنونم.
    لبخندی بهم زد و گفت:
    ـ از ته دل آرزو مي‌كنم موفق بشی!
    سوالی توی ذهنم جرقه زد. گفتم:
    ـ چرا شما نميايد تا با هم جسم شما رو هم پيدا كنيم؟
    لبخند گرمی زد كه با تلخی چشم‌هاش تضاد داشت و با لحن حسرت‌باری گفت:
    ـ توي اون سردخونه فقط اجساد و بدن كسانی كه خاص و خطرناك هستن نگهداری ميشه. بدن من مدت هاست كه زير خاك دفن شده!
    آهی كشيدم و گفتم:
    ـ متاسفم.
    سرش رو تكون داد و گفت:
    ـ اگه موفق شدی به زندگي برگردی، قدر لحظه به لحظت رو بدون! لحظه‌ها مثل ساعت شنی می‌مونن كه ديگه به جای اولشون برنمی‌گردن. موفق باشي!
    لبخندي از ته دلم زدم و گفتم:
    ـ بازم ممنونم!
    و بعد من رو به طرف خروجی خونه راهنمايی كرد. در رو باز كرد و دستش رو پشت كمرم گذاشت و گفت:
    ـ برو! تمام تلاشت رو بكن.
    سرم رو تكون دادم و پام رو توی بهشت روبه‌روم گذاشتم. بادی كه می‌وزيد من رو به دنيای ديگه برد... چشم‌هام رو با لـ*ـذت بستم و نفس عميقی كشيدم و به راه افتادم. قدم‌هام توشون استحكام موج ميزد. از همين حالا داشتم خودم رو برای روبه‌رو شدن با اون نگهبان‌ها آماده می‌كردم.
    تمام فكرهام رو به گوشه‌ای از ذهنم روندم. فعلا می‌خواستم از اين مكان شگفت‌انگيز نهايت سود رو ببرم! نگاهم رو به تابلوی طبيعي روبه‌روم دوختم.
    درختان عجيب و بلند با برگ‌هايی بلورين و رنگی و چمن‌زاری سرتاسر سبز و گل‌ها و قارچ‌های قرمزی كه چمن رو تزئین كرده بودن و در آخر، آسمون آبی و صافي كه باعث شده بود تمام اين منظره برام مثل يه نقاشي باشه. يه رويای رنگی... يه رويای آروم... اگه فراموشی نداشتم، ممكن نبود اين بهشت رو ول كنم. در حال لـ*ـذت بردن از محيط بودم كه صدای بامزه‌ای من رو از جا پروند.
    ـ آخ جون يه روح جديد.
    ابروهام بالا رفت. من رو مي‌گفت؟ برگشتم و با چشم‌هام دنبال منبع صدا گشتم ولي كسي رو نديدم. دوباره صدا رو شنيدم منتها كمي نازك‌تر بود.
    ـ بيا ديگه چرا ايستادی.
    چشم‌هام از حدقه بيرون زد. با صدای بلندی گفتم:
    ـ كی هستی؟
    صدای ترسيده موجود من رو به خنده انداخت.
    ـ وای فهميد!
    يهو چشمم روی موجودی كه روی زمين بود خشك شد. به كل صدا رو از ياد بردم! تعجب و بهت توی صورتم داد ميزد. دوتا موجود ريزه ميزه شبيه سنجاب ولی كمی كوچيك‌تر كه يكی آبی رنگ بود و اون يكی صورتی، روی سرهاشون شاخ‌های خيلی خيلی كوچيكی داشتن.
    دلم می‌خواست بگيرمشون توی دستم. به طرفشون دويدم كه شروع كردن به فرار كردن. برخلاف انتظارم اصلا تند نبودن! بلكه كند هم بودن! با يه گام بلند خودم رو به اون دوتا موجود فسقلی و خوشگل رسوندم و اون‌ها رو توی دستم گرفت ولی هم‌زمان روی زمين افتادم. روی زمين دراز كشيدم. وای خدای من چه‌قدر نرم‌ هستن! لبخندی روی لبم شكل گرفت و با صدای ذوق‌زده گفتم:
    ـ چه بامزه‌اين!
    توی چشم‌هاشون ترس موج ميزد. خنديدم و گفتم:
    ـ‌ نترسيد من كه كاريتون ندارم.
    و بعد محكم فشارشون دادم كه دهن آبيه باز شد و هم‌زمان صدايی به گوشم وارد شد:
    ـ آخ!
    چشم‌هام درشت شد و ابروهام بالا پريد. چي شد؟ به اطراف نگاه كردم ولی كسی رو نديدم. ممكن نبود اين صدا مال اين دو تا فسقلی بوده باشه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    چشم‌هام رو تنگ كردم و تيز بهشون زل زدم كه باز دهن يكيشون باز شد و هم‌زمان صدايی رو شنيدم.
    ـ ولمون كن...
    بهت‌زده بهشون خيره شده بودم. آخه... آخه چه‌طوری يه حيوون مي‌تونه حرف بزنه؟ با تته پته گفتم:
    ـ ش... شما حرف مي‌زنيد؟
    صورتيِ با لحن بامزه‌اي گفت:
    ـ معلومه تازه واردی!
    آب دهنم رو با ترس قورت دادم. يه نگاه به اون‌ها و دستم انداختم. ولشون كردم و عقب رفتم و گفتم:
    ـ شما چی هستين؟
    دوتا موجود به طرفم اومدند. اون‌ها مگه ازم نمی‌ترسيدند؟
    آبي: اسم من بن هستش. ما اين‌جا زندگی می‌كنيم.
    صورتي: اسم من جی هستش. اسم تو چيه؟
    به يك‌باره تمام هيجانم از بين رفت و دوباره غم در برم گرفت. روی زمين نشستم و با لحن غمگينی گفتم:
    ـ نمي‌دونم!
    وبعد آهي كشيدم. جی روی پام اومد. ديگه ازشون نمی‌ترسيدم.
    جي: چه‌قدر بد!
    سرم رو تكون دادم و گفتم:
    ـ برای همين دارم ميرم سردخونه.
    دستم رو روی دهنم گذاشتم. واي! نبايد مي‌گفتم.
    بن: نترس! كسای زيادی به سردخونه رفتن؛ ولی موفق نشدن.
    دستم رو پايين إوردم و گفتم:
    ـ اون‌ها رو بردن زندان لاميا؟
    بن سر گرد و آبی‌اش رو تكون داد و گفت:
    ـ‌ آره...
    جی با يه حالت ترسيده گفت:
    ـ ميگن اون‌جا خيلی ترسناكه! اون‌جا روح‌هايی داره كه همه رو عذاب ميده...
    و بعد خودش رو پشت بن قايم كرد. خنديدم و گفتم:
    ـ ولی من موفق ميشم.
    هر دوتاشون با هم گفتند:
    ـ ما هم هستيم!
    متعجب نگاشون كردم. آخه اين فسقلی‌ها می‌خوان چی‌كار كنند؟ با خنده گفتم:
    ـ آخه شما خيلی ضعيفيد، نگهبان‌ها كبابتون می‌كنن‌ها!
    جي سرش رو به حالت قهر برگردوند و گفت:
    ـ ما تا حالا سه تا نگهبان رو ناكار كرديم.
    متعجب گفتم:
    ـ واقعاً؟
    بن به شاخ‌های ريز روی سرشون اشاره كرد و گفت:
    ـ با اين‌ها! اين شاخ‌ها كه بيخودی روی سرمون نيستن.
    لبخند شادی زدم و گفتم:
    ـ پس با كمك شما حتماً موفق ميشم! ممنون بچه‌ها!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    و بعد از جام بلند شدم و گفتم:
    ـ خب شما می‌دونيد سردخونه كجاست؟
    هر دوتاشون روی شونه‌م اومدند. بن روی شونه‌ی سمت راست و جی شونه‌ی سمت چپ. جی شروع به حرف‌زدن کرد.
    ـ چرا می‌دونيم! می‌خوای نشونت بديم؟
    سرم رو تكون دادم كه همون لحظه نوری آبی به شكل يه طناب، روبه‌روم پيدا شد كه روی زمين كشيده شده بود. گفتم:
    ـ اين چيه؟
    بن: گفتم كه اين شاخ‌ها بيخود نيستن.
    سرم رو به نشونه‌ی فهميدن تكون دادم كه جی گفت:
    ــ اين نور رو بگير و برو، مي‌رسي به سردخونه. فقط وقتي به سردخونه رسيدي احتیاط کن!
    گفتم:
    ـ باشه.
    و بعد پاهام رو حركت دادم و به دنبال نور رفتم. جالبش اين‌جا بود كه وقتي پام رو روی نور می‌ذاشتم، ازش رد مي‌شد. شايد از خاصيت روح‌بودنم باشه! شونه‌ای بالا انداختم كه بن و جی پايين افتادند. خنده‌ی ريزی كردم. دوباره سرجاشون برگشتند كه جی گفت:
    ـ حواست به شونه‌ات باشه، مثل اينكه ما روشيم.
    با خنده سرم رو تكون دادم و به راهم ادامه دادم. خيلي دلم می‌خواست جسمم رو ببينم. از همين حالا هيجان داشتم؛ ولي اگه نگهبان‌ها مانع بشن؟ چشم‌هام برق زد؛ جي و بن همون‌طور كه خودشون گفتند، می‌تونند حسابشون رو برسند، پس همه چي حله! با خوشحالي قدم‌هام رو تندتر كردم. از راه‌های باريك و زيبايی رد می‌شديم. دو طرف راه رو گل‌های سفيد رنگی محاصره كرده بودند. زيباتر از همه، پروانه‌های رنگی بود كه مدام می‌چرخيدند و درخت‌هايی كه بلند و پر شكوفه بودند. همه‌جا خلوت بود. نمی‌دونم چرا كسي نبود؛ انگار فقط من و ماری و اين دوتا فسقلی توی دنيای مردگان بوديم. با سوالی كه به ذهنم رسيد پرسيدم:
    ـ بچه‌ها؟
    هر دوتاشون هم‌زمان گفتند:
    ـ بله؟
    گفتم:
    ـ شما هم مردين؟ آخه اين‌جا دنيای مردگانه!
    بن: درست حدس زدی، ما هم مرديم.
    با لحن ناراحتی گفتم:
    ـ چه بد.
    جی با خوشحالي گفت:
    ـ كجاش بده؟ كلی اين‌جا كيف می‌كنيم. نگهبان‌ها رو اذيت می‌كنيم، سربه‌سر روح‌ها می‌ذاريم. اي كاش زودتر مي‌مرديم!
    و بعد خودش و بن شروع به خنديدن کردند. از بين اون همه زيبايی، نگاهم به ساختمونی كه روبه‌روم بود كشيده شد. پاهام ناخودآگاه سرجاشون ايستادند. به ساختمون بزرگ و سنگيِ روبه‌روم نگاه كردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
    ـ بچه‌ها! فكر كنم رسيديم.
    خنده‌شون قطع شد و سرشون رو بالا آوردند كه بن گفت:
    ـ چه زود.
    جی: پس نگهبان‌ها كجان؟
    همون لحظه دو مرد كه نيزه عجيبی دستشون بود و ماسك طلايی به صورت داشتند، بيرون اومدند.
    جی: زود برو پشت درخت قايم شو!
    به حرفش گوش دادم و پشت بزرگترين درخت ايستادم. جی و بن از درخت بالا رفتند. سرم رو از درخت كمی بيرون آوردم و به نگهبان‌ها زل زدم. به شانس خودم لعنت فرستادم. داشتند نگهبانی می‌دادند. پوفي كشيدم و برگشتم پشت درخت و دست به سينه با اخمي بر چهره رو به اون دوتا فسقلی گفتم:
    ــ الان بايد چی‌كار كنيم؟
    بن: بسپارش به ما!
    گفتم:
    ـ نكنه می‌خوايد از شاخ‌هاتون استفاده كنيد؟
    جي: يه چيز باحالتر.
    و بعد خودشون خنديدند؛ اين رو از صدايی كه ايجاد كردند فهميدم!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا