کامل شده رمان زاده تاريكي | ldkh كاربر انجمن نگاه دانلود

اي رمان رو دوست دارين؟

  • اره، رمان جالبيه!

    رای: 152 99.3%
  • زياد جالب نيست!نه!

    رای: 1 0.7%

  • مجموع رای دهندگان
    153
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,621
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
سرمو تكون دادمو به زمين زل زدم.....جايي كه اسكارلت مرد! دستمو مشت كردمو داخل زمين شدم و درست وسط زمين ايستادم.آدرينا هنوز نيومده بود.....چشمامو بستم....اينبار براي تاريك شدن و بيرحم شدن نبود! اينبار براي آرتيميس موندن بود! ميخواستم با مهارت هاي خودم پيروز بشم نه با كمك تاريكي و فراموشي!
ميخواستم بدون اين دو پيروز بشم! ميخوام خودم باشم! چشمامو بستم.لبخند رضايت بخشي روش لبم نقش گرفت.باد دوباره موهامو به بازي گرفت.
نفس عميقي كشيدم.آدرينا هم به زمين اومد.روبه روي هم ديگه با فاصله ده متر ايستاده بوديم...آدرينا:
ــ بهتره كنار بكشي.
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ اين توصيه رو بهت ميكنم!
آدرينا:
ــ آسيب ديدنت پاي خودت.
گفتم:
ــ توهم همينطور!
موجي از خشم توي چشماش شناور بود.صداي مرد رو شنيدم:
ــ خب آماده باشيد.
شمشيرمو در آوردمو توي دستم گرفتم..با ديدنش لبخندي زدم.روي تيغش بـ..وسـ..ـه اي زدم . آدرينا:
ــ وسط جنگ هم احساساتي ميشن؟
اخمي كردمو گفتم:
ــ به نظرت وسط جنگ فضول ميشن؟
خواسن جواب بده كه مرد گفت:
ــ اين آخرين مرحله ست! خيلي مراقب خودتون باشين...حق كشتن هم ديگه رو نداريد و فقط در حد زخمي كردن ساده!............خب با شمارش من شروع كنيد!1.......2........وحالا3! حمله كنيد!
آدرينا فرياد كشان به طرف دويد.مثل هميشه سر جام ايستادم..تاريكي و سياهي رو توي جودم حس كردم...نه نبايد ميزاشتم پيروز شن! همزمان تو دوتا ميدون جنگ بودم..جنگ با آدرينا و جنگ با تاريكي درونم!ديگه بهم رسيده بود.خواست با شمشيرش بهم ضربه بزنه كه مانع شدم و يه حركت چرخشي زدم و ازش فاصله گرفتم.دوباره خواست حلمه كنه كه با شمشيرم مانعش شدم.صورتامون جلو هم بود..نفساي سردش مستقيم به صورتم ميخود.فشاري به شمشيرش آوردمو از خودم جداش كردم.
آدرينا:
بهتره كنار بكشي...برنده اين مسابقه منم!
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ‌ مگه تو خواب ببيني!
با اين حرفم انگار عصباني شد و فرياد كشان اومد طرفم خواس بهم ضربه بزنه با پاش كه با پام مانعش شدم و ضربه محكمي بهش زدم.
خوبه!ضربه اول رو من تونستم به پاش بزنم.
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    از هم فاصله گرفتيم....يه لحظه به تماشا چيا نگاه كردم...دردي توي شكمم پيچيد و باعث شد به عقب پرت شمو روي زمين بيوفتم...به روبه روم نگاه كردم.عصبانيت و توي بند بند وجودم حس ميكردم...دوباره حس تاريكي داشت بهم نفوذ ميكرد...اون لعنتي چقدر سريعه!!حرف مارتين درست بود...معلومه سرباز كار كشته ايه!از جام بلند شدم.بهش حمله كردم....شمشيرامون بهم ميخورد وصداي هاي بلندي رو ايجاد ميكرد....تمما سالن ساكت بود و صدا از كسي در نميومد...!صداي شمشيرامون بود كه سكوت رو ميشكست.تو يه حركت غافلگيرانه بهم حمله كردو با شمشيرش بازومو خراش داد..خون مثل فواره اي بيرون زد...با عصبانيت يه نگاه به بازوم انداختمو با نفرت يه نگاه به ادرينا.تو نگاه اونم نفرت بود.قلبم درد گرفت....نه نه الان وقت اينا نيست.شمشيرمو محكم توي دستم گرفتم و گفتم:
    ــ چيه؟ ترسيدي؟
    غريد:
    ــ هرگز!
    وبعد دوباره حمله كرد.خوبه نقشم داشت ميگرفت.لبخند رضايت بخشي روي لبم اومد.همين كه بهم رسيد چرخيدمو پشتمو به پشتش چسبوندمو از پشت مچ دستاشو گرفت.زور ميزد ولي بيفايده بود.دستي رو كه توش شمشير بود فشار دادم.دادش به هوا رفت.اون لحظه احساس ميكردم قدرتمند ترين دختر دنيام!حس قدرت بينهاتي توي وجودم بود...قدرتي كه دوباره باعث به درد اومدن قلبم شد.
    دستم شل شد و اونم ازفرصت استفاده كرد وخودشو از بند من رها كردو با پاش ضربه مستقيمي به قلبم زد....درد شديدي توي قلبم پيچيد.دستمو روي قلبم گذاشتم.لبامو روي هم فشار دادم تا يه وقت از زور درد فرياد نكشم.حرف مارتا توي گوشم زنگ زد"حريفتو دست كم نگير"..اون درست ميگفت.چشمامو از درد روي هم فشار دادم....زمان برام ايستاد.هيچ توجه اي به آدرينا نداشتم كه داشت با شمشيرش به طرفم ميومد تا ضربه اخرو بزنه.....
    توي دنياي خودم غرق بودم....صداي نفسام توي گوشم پيچيده بود.نفساي آروم و منظم.درد قلبمو هم فراموش كردم.انگار كه اصلاً دردي وجود نداشت.....يهو خاطرات شروع كردن به نقش گرفتن.....تمرين هاي طاقت فرسام با ماوريس....دختر قوي كه جون ملكه رو نجات داد....تلاش هاي مارتين و ياد دادن فن هاش به من...يعني الان توي اين لحظه چي ميشد؟؟آدرينا برنده ميشد؟يعني تمام زحمتام به هدر ميرفت؟يعني همشون بيخود بود؟دستام مشت شد....اراده اي از جنس فولاد يا حتي قوي تر روي تو وجودم حس كردم....من قرار بود توي اين مبارزه آرتيميس جكسون باشم نه يه ترسو! من قرار بود خودم باشم...قرار بود قوي باشم و نااميد نشم!من همون دخترم!آرتيميس جكسون!چشمامو باشدت بازكردم.آدرينا جلوم بود و با شمشيرش بازومو هدف گرفته بود.توي يه حركت سريع روي پاشنه پام چرخيدمو يه دستمو روي دستي كه شمشير توي دستش بود گذاشتمو با دست ديگه هم دست خاليشو گرفتم.دستشو فشار دادم.با تمام قدرتم.
    جيغي از روي درد كشيد و شمشير از دستش رها شد.لبخندي رو لبم اومد.شمشيرم روي گلوش بود.با شمشير روي شونش فشار آوردم و مجبورش كردم زانوو بزنه.شمشيرو بالا بردمو خواستم بهش ضربه بزنم كه شمشيرشو برداشت، ولي من سريع تر از اين حرفا بودم،با پام به قلبش درست همونجايي رو كه بهم ضربه زده بود روضربه زدم.روي زمين دراز كشيد.زانومو روي شكمش گذاشتمو شمشيرو به گردنش نزديك كردم كه با گذاشتن شمشيرش روي گردنش مانع شد.كارمو راحت تر كرده بود.با شمشيرم فشار دادم كه تيزي شمشيرش گردنشو حس كرد.توي چشماي هم خيره بوديم.
    اينبار صداي مرد براي من حكم پيروزي و شادي رو به همراه داشت:
    ــ برنده اين مسابقه كسي نيست جزء آرتيميس جكسون!!
    قهقه اي زدمو از روش بلند شدم.تمام سالن توي جيغ و داد تماشا گرا فرو بود.لبخندي زدمو شمشيرمو توي غلاف گذاشتم.نفس آسوده اي كشيدم.تونستم!
    مرد:
    ــ ميتوني پيش دوستات بري، ده دقيقه ديگه به زمين بيا براي گرفتن مدال و نشان مخصوص محافظان.
    سرمو تكون دادمو به طرف پيتر و مارتين رفتم.مارتين بغلم كردو با خوشحالي گفت:
    ــ عالي بودي!
    از بغلش بيرون اومدمو گفتم:
    ــ ممنون.
    توي بغـ*ـل پيتر فرو رفتمو گفتم:
    ــ ديدي؟ديدي بردم؟
    پيتر:
    ــ من كي گفتم تو نميبري؟
    از بغلش بيرون اومدمو يه ضربه پا بهش زدمو گفتم:
    ــ باشه قبول، ولي توي كلبه كه تنها گيرت ميارم.
    مارتين:
    ــ باز شروع كردين؟
    همرمان باهم گفتيم:
    ــ اون شروع كرد.
    وبعد بهم نگاه كرديمو زديم زير خنده.مارتينم ميخنديد...خنده ميكردم با تمام وجود.تونسته بودم!يه تنه هم آدرينا رو شكست دادم هم تاريكي و بيرحمي وجودمو!
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    لبخندي از روي رضايت روي لبم اومد.اي كاش ماوريس بودو مبارزمو ميديد.پيتر زد به شونمو گفت:
    ــ اون همه فن رو از كجا ياد گرفتي؟
    گفتم:
    ــ خودم تمرين كردم و ياد گرفتم.
    پيتر:
    ــ سريعتر از قبل شديا!!فكر كنم از الكسم جلو زدي!
    تازه به ياد الكس افتادم.از ديشب تا به حال نديده بودمش.گفتم:
    ــ ميدوني كجاست؟
    پيتر:
    ــ كي؟
    گفتم:
    ــ‌ الكس ديگه.
    يكم فكر كردو گفت:
    ــ نميدونم...گفت ميره بيرون تا براي ماهم يه كاري پيدا كنه.ولي خيلي مظطرب بود.نميدونم چرا!عصبي بود انگار.
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ نگفت كجا ميره؟
    پيتر:
    ــ نه، چيزي نگفت.
    گفتم:
    ــ‌مي دوني ميخواد براي شما چه كاري گير بياره؟
    پيتر:
    ـ‌ـ اره، قراره وارد ارتش بشيم.
    متعجب گفتم:
    ــ اخه چطوري؟
    پيتر:
    ــ از طريق رشوه....عين آب خوردنه...الكس خوب كارشو بلده.
    گفتم:
    ــ پول از كجا آودين؟
    پيتر:
    ــ ملكه بهمون داده....تا بتونيم ازش براي همچين مواقعي استفاده كنيم.
    گفتم:
    ــ كي پولا رو داره؟
    پيتر:
    ــ بنظرت كي؟
    گفتم:
    ــ الكس.
    پيتر:
    ــ الكس؟ نه مارتينه!
    گفتم:
    ــ چرا به تو ندادن؟
    پيتر:
    ــ نميدونم!
    مارتين:
    ــ من ميدونم.
    پيتر:
    ــ براي چي؟
    مارتين درحالي كه از خنده سرخ شده بود گفت:
    ــ چون به تو اعتماد نداشتيم.
    پيتر:
    ــ خب براي چي؟
    مارتين:
    ــ يه سال پيشو يادته؟مسئول سكه ها تو بودي ولي چيشد؟ گمشون كردي.
    پيتر خنديد. گفتم:
    ــ واقعاً؟
    پيتر:
    ــ آره. انقدر تنبيه شدم.
    گفتم:
    ــ حقته، دست و پا چلفتي!

     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    صداي شيپور باعث شد هممون ساكت بشيم.به زمين نگاه كردم.جازمين و سوزان وسط زمين ايستاده بودن. مرد دوباره گفت:
    ــ وقت اهداي جوايز و مقام رسيده!
    صداي هوراي تماشا چيا به اسمون رفت....ظاهراً خيلي خوشحال بودن.مرد دستشو به نشونه سكوت بالابرد.دوباره سكوت حكم فرما شدو مرد شروع كرد به حرف زدن:
    ــ آرتيميس جكسون و آدرينا هارموني براي گرفتن جوايز و مقام به زمين بيان.
    دوباره صداي شادي تماشاچيا بالا رفت.دستمو توي جيب شلوارم فرو بردم....لبخندي روي لبم اومد.اين پيروزي رو مديون ماوريس بودم.....بهترين گرگ و بهترين مربي دنيا!به طرف زمين قدم برداشتم.تو يه قدمي زمين ايستادم.سرمو بالا گرفتمو به اسمون نگاه كردم.چشمامو بستمو با تمام وجودم هوا رو به ريه هام دعوت كردم.سرمو پايين آوردم كه چشمام به چشماي سرد آدرينا گره خورد.نگاه كوتاهي بهم انداخت و بدون توجه به من به سمت جازمين و سوزان رفت.شونه اي بالا انداختمو پامو داخل زمين گذاشتم.همينكه داخل زمين شدم مردم با شور هيجان بيشتري تشويقم كردن.....همشون باهم ميگفتن:
    ــ آرتيميس،...آرتيميس..
    لبخندي بهشون زدم.مثل اينكه مردمشون جزء شياطين حساب نميشن!به نظر كه بد نميان.روبه روي سوزان ايستادم.به چشماش نگاه كردم.لبخند آرامبخشي بهم تحويل داد....توي چشماش گرماي خاصي داشت!با صداي مرد به خودم آومدم:
    ــ مدال ها و نشان هارو بياريد.
    چند لحظه بعد افرادي همراه با صندوقچه هايي از جنس نقره و طلا وارد شدن.صندوقچه هاي قشنگي بودن!
    افرادي كه صندوقچه داشتن كنار جازمين و سوزان ايستادن.مرد:
    ــ شاهزاده جازمين شروع نميكنيد؟
    جازمين يه نگاه پر غرور بهش انداخت و گفت:
    ــ شروع ميكنم.
    وبعد در صندوقچه نقره اي رنگ ور بازش كرد.برق مدال چشممو زد.با اينكه نقره اي بود ولي عجب برقي داشت!جازمين مدال و گرفت و به گردن آدرينا آويخت.مدالي از جنس نقره!از جنس نفر دوم شدن.وبعد نشان قرمز رنگي رو به سينه چپ آدرينا زد.صداي تشويق ها بالا رفت.
    جازمين به سر جاش برگشت. مرد دوباره گفت:
    ــ آدرينا بايد براي شروع كارت قسم بخوري.
    آدرينا با سردي گفت:
    ــ چه قسمي؟
    مرد:
    ــ قسم اينكه هرگز خيانت نميكني وتا اخر در كنار شاهزاده جازمين خواهي ماند مگر اينكه خودشون نخوان.
    اخماشو درهم كشيدو خشك گفت:
    ــ باشه، قسم ميخورم.
    مرد:
    ــ خوبه! خب، نوبت ميرسه به شما شاهزاده خانوم سوزان.
    صداي لطيفي توي گوشم پيچيد:
    ــ بله درسته.
    چه صداي زيبايي داشت...مثل يه نسيم گوشمو نوازش ميداد.اين دختر واقعاً بچه مايك بود؟غيرممكنه.
    به طرف صندوقچه طلايي رنگ رفت و درشو آورم باز كرد.برق طلايي چشممو زد.فرياد شادي مردم بلند شد...
    دوباره لبخندي روي لبم نقش گرفت.مدال گرفت و با لبخند اومد جلوي من ايستاد.قبل از اينكه مدال و گردنم بزاره گفت:
    ــ خوشحالم از اينكه محافظم شدي آرتيميس.
    سرم پايين بود.يه تاي ابروم بالارفت.چه زود باهام صميمي شد!دستمو روي مدال طلايي كشيدم....لذتي توي وجودم سرازي شد...مدالي ازجنس اول شدن!بالاخره زحتمام ثمر داد.لبخند آرومي روي لبم اومد.باد شروع به وزيدن دوباره كرد...
    لـ*ـذت بخش بود!
    نشان طلايي رنگي رو از صندوقچه بيرون آورد...نشان زيبايي بود.شكل يه اتش سرخ بود.نشان و به سينه چپم روي لباسم زد.لبخند بزرگي لبشو پوشوند.دستشو روي شونم گذاشت و با شادي گفت:
    ــ خيلي خوشحالم!!!
    چرا يه شاهزاده خانوم بايد براي اينكه من محافظش شدم اينقدر خوشحال باشه؟مگه قبلاً محافظ نداشت؟
    صداي جيغ و فرياد مردم از سر خوشحالي كركننده بود!
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    مرد:
    ــ آرتيميس حاظري قسم بخوري كه همواره در كنار شاهزاده خانوم باشي،مگر اينكه خودشون نخوان؟
    نفس راحتي كشيدم....خوشبختانه قسمت وفاداريو نگفت.براي همين با خيال راحت گفتم:
    ــ قسم ميخورم.
    برق خوشحالي رو توي چشماي سوزان ديدم.صداي دست زدن جمعيت بلند شد.
    مرد بلند اعلام كرد:
    ــ پايان مسابقه و اهداي جوايز.
    دقايقي گذشت.ديگه كسي نبود به جزء من و مارتين و پيتر و آدرينا و مرد.
    درحال جمع كردن وسايلم بودم كه صداي مرد رو از پشت سرم شنيدم:
    ــ آرتيميس؟
    به پشت سرم برگشتم و گفتم:
    ـ بله كاري داشتيد؟
    مرد:
    ــ مطلب مهمي هست كه بايد بهت بگم.
    گفتم:
    ــ چه مطلبي؟
    مرد:
    ــ تا فردا صبح مهلت داري وسايل مورد نيازتو جمع كنيو به قصر بياي.جلوي دروازه قصر نشان محافظيتو كه بهت داده شد نشون سربازا بدي بهت اجازه ورود ميدن.هيچ وقت نشانو از خودت جدا نميكني به جزء موقع خواب...البته وقتي كه به قصر اومدي.
    فكرشو ميكردم.بازم جدايي!گفتم:
    ــ خيلي ممنون.
    مرد چيزي نگفت و پيش آدرينا رفتو باهاش مشغول حرف زدن شد.حتماً داشت حرفاي تكراريش به منو به آدرينا هم ميگفت.شونه اي بالا انداختم.
    ــ پخخخخخخخخ...
    اخمي كردمو به قيافه پيتر نگاه كردمو گفتم:
    ــ پيتر!
    پيتر:
    ــ هوم؟بيا بريم ديگه خيلي گشنمه.
    مشتي به شكمش زدمو گفتم:
    ــ اين هيچ وقت پر نميشه!
    پيتر خنديدو گفت:
    ــ در اين صورت كه شكم نيست!
    هردو خنديدم.كولمو روي دوشم گذاشتم و به طرف خروجي رفتيم.در اهني باز شدو ما از محل مبارزه خارج شديم.دستمو توي جيب شلوار جينم فرو بردمو گفتم:
    ــ‌ اسبا كو؟
    پيتر:
    ــ پيش مارتينن.
    گفتم:
    ــ اها مارتين كو؟
    پيتر:
    ــ اونجا.
    با دستش مارتينو با سه تا اسب نشون داد.به طرف مارتين رفتيم.مارتين تا مارو ديد گفت:
    ــ زود باشيد بريم كلبه.
    سوار مشكي شدم.با دست به گردنش مشكي زدم كه حركت كرد.دوباره موهام توي باد به گردش در اومد.بعضي از مردم با دست نشونم ميدادن و زير گوش هم پچ پچ ميكردن.پيتر:
    ــ‌ معروف شديا!
    گفتم:
    ــ دوروز ديگه يادشون ميره من كي بودم!
    پيتر:
    ــ نچ تو از ملكه هم معروف تر شدي.
    مارتين:
    ــ هي پيتر متوجه باش چي ميگي!
    پيتر با بيخيالي گفت:
    ــ منكه چيزي نگفتم.
    خندم گرفت و گفتم:
    ــ راست ميگه مگه چي گفت؟
    مارتين:
    ــ اين يه جور بي احترامي به ملكه محسوب ميشه.
    پيتر پوفي كشيد.گفتم:
    ـ ولي اين فقط يه شوخي بود...ملكه هم اونقدر عاقل هست كه به خاطر يه شوخي بهش بر نخوره!
    مارتين:
    ــ مثل اينكه توهم تنت ميخاره!
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    هر سه مون خنديديم....روز خيلي خوبي برام بود.از شهر خارج شديم و وادر جنگل شديم.بعد از نيم ساعت به كلبه رسيديم...دوباره من و اون دشت زيبا!
    از اسبا پياده شديمو اونارو توي استبل گذاشتيم.اسب الكس نبود...واين يعني الكس هنوز هم نيومده!
    پيتر:
    ــ اين هنوزم نيومده..
    گفتم:
    ــ معلوم نيست كجا رفته.
    پيتر:
    ــ شده عين اين دخترا كه همه جا ميگردن.
    چشم غره اي بهش رفتم كه گفت:
    ــ خيلي خب بابا...تا يه چيزي ميگم عصباني ميشه.
    صداي فرياد مارتين و شنيديم:
    ــ آرتيـــميـــــس! پيتر بياااااين!
    داخل كلبه شديم.مارتين و با يه پاكت نامه توي دستش ديدم.رفتم پيشش و گفتم:
    ــ چيه مارتين؟
    سرشو بالا آوردو گفت:
    ــ نامه....نامه از طرف ملكست.
    پيتر:
    ــ اووو...
    نامه رو از دست مارتين گرفتم و شروع كردم به بلند خوندن:
    ــ سلام به شما چهار نفر.نامه اي كه به دستتون رسيده از طرف من ملكه سرزمين برف نوشته شده و مربوط به ماموريت شما چهار نفره.
    متاسفانه بايد خبر بدي رو بهتون بدم، چندين روز پيش شياطين موفق به فتح سرزمين خاك شدن، واين يعني خطر براي سرزمين هاي ديگه!در حال حاظر امپراطور خاك در قصرش توسط شياطين زنداني هستش واين يعني يك فاجعه!
    ما درحال جنگيدن با شياطين هستيم و منتظر نتيجه ماموريت شما.بدليل مدت زمان كمي كه در اختيارمونه شما تنها دو هفته مهلت داريد كه نتيجه جاسوسي هاتون رو برا ما بفرستيد و به سرزمين برف بيايد.ميدونم كه جا خورديد ولي چاره اي نيست! ممنون از هر چهارتا ي شما.........السا كارليسون ملكه سرزمين برف.
    پيتر نامه رو از توي دستم گرفت و با عصبانيت گفت:
    ــ فقط دو هفته؟؟
    مارتين:
    ــ چاره اي نيست،نامه از خود ملكه ست.
    پيتر نامه رو مچاله كردو به گوشه پرت كرد.تا به حال اينقدر عصباني نبود! پيتر با صداي بلندي گفت:
    ــ ما هنوز نتونستيم وارد ارتش بشيم...اونوقت چجوري بايد تو دوهفته براشون جاسوسي كنيم؟؟؟
    مارتين رفت جلو گفت:
    ــ‌آروم باش پيتر...
    پيتر:
    ــ‌چطوري آروم باشم؟؟؟بنظرت اون واقعاً‌ملكه ست؟؟؟يه ملكه اينقدر بي رحم ميشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!
    مارتين هم اعصابش خورد شدو گفت:
    ــ تمومش كن!تو حق بي احترامي به ملكه رو نداري!
    پيتر پوزخندي زدو گفت:
    ــ هه...ميخواي جونتم براش بده.
    مارتين متعجب گفت:
    ــ تو چت شده پيتر؟
    پيتر خواست حرفي بزنه كه بلند گفتم:
    ــ ساكت!
    هردوتاشون بهم نگاه كردن.قدمي جلو رفتمو روبه روي پيتر ايستادمو گفتم:
    ــ حق با توئه پيتر ولي نه همش! ديدي كه ملكه چي گفته بود؟گفته بود امپراطور خاك رو زنداني كردن...بنظرت اين تقصير ملكست؟؟تقصير ملكست كه وقت كم آورده؟تقصير اونه كه ما هنوز نتونستيم اطلاعاتي پيدا كنيم؟پيتر ما الان حدود سه هفته اينجاييم ولي كاري نكرديم.اينا تقصير ملكن؟؟
    سرشو انداخت پايين و چيزي نگفت...روبه مارتين گفتم:
    ــ به جاي اينكه باهم دعوا كنيد بايد نقشه بكشيد....منكه فردا از اينجا ميرم و كارمو شروع ميكنم.الكسم كه كارارو داره رديف ميكنه پس بيخود عصباني نشو....ميشه مشكلاتو بدون دادو هوار هم حل كرد.
    پيتر:
    ــ آرتيميس...
    بشه نگاه كردمو گفتم:
    ــ چيه پيت؟
    سرشو انداخت پايين و گفت:
    ــ‌ متاسفم.
    زدم به شونشو گفتم:
    ــ خيلي خب..اوووو چه غمگين شده!
    پيتر:
    ــ‌ باز من دلم برات سوخت تو پررو شدي؟
    لبخندي بهش زدمو گفتم:
    ــ استادمي.
    وبعد به طرف اتاقم رفتم.

     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    داخل شدمو درو بستم. يهو پنجره باز شدو گلوريا اومد داخل.روي تخت نشستمو گفتم:
    ــ كجا بودي؟
    گلوريا:
    ــ پيش الكس...داره مياد...
    گفتم:
    ــ واقعاً؟ تونست كاري بكنه؟
    لبخندي زدو گفت:
    ــ آره..دوروز ديگه مارتين و پيتر باهم ميرند به ارتش.
    گفتم:
    ـ چه زود!
    گلوريا:
    ــ اون كارشو خوب بلده....
    روي تخت دراز كشيدم...تمام بدنم كوفته و خسته بود....دلم يه خواب يه روزه ميخواست...عين كسي بودم كه دوشب رو بي وقفه راه رفته و نخوابيده..چشمام روي هم رفت.گلوريا:
    ــ خسته اي؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ آره،دلم يه خواب حسابي ميخواد....روي تخت خودم..
    گلوريا:
    ــ خب تو الان كه روي تخت خودتي.
    گفتم:
    ــ روي تختي كه توي زمين بود..اون تخت من بود!
    گلوريا:
    ــ خيلي دوست داري برگردي؟
    چشمامو باز كردم....دلم ميخواست برگردم؟واقعاً ميخواستم برگردم؟پس پيتر ومارتين وبقيه چي؟گلوريا:
    ــ نگفتي ميخواي برگردي؟
    گفتم:
    ــ‌خودمم نميونم.....
    گلوريا:
    ــ يعني چي نميدوني؟
    گفتم:
    ــ از طرفي توي زمين بودم و از طرفي هم الان دوماه هست كه اينجام....دوستاي جديدي پيدا كردم...خاطره هاي زيادي برام رقم خوردن كه به راحتي نميشه فراموششون كرد...نميدونم...زمين يا اين دنيا پر از ابهام و راز؟
    گلوريا:
    ــ‌ حتماً برات سخته....زميني هايي رو ديده بودم كه به زور اومدن...ولي بيشترشون توي اين دنيا موندن...تصميم باتوئه! ميخواي برو ولي بدون ما اينجا شخصي به اسم آرتيميس جكسون رو هيچ وقت فراموش نميكنيم.
    آهي كشيدم...اي كاش پام به اين سرزمين نميرسيد....اي كاش آتريس منو به اينجا نمياورد...
    گلوريا:
    ــ تقصير آتريس نيست.
    متعجب گفتم:
    ــ تو از كجا فهميدي به چي فكر ميكنم؟
    گلوريا خنديدو گفت:
    ــ خب زيادي بلند فكر كردي..
    خنديدم...روبه گلوريا گفتم:
    ــ مبارزمو ديدي؟
    گلوريا:
    ــ اره، عالي بودي...ولي چرا وقتي داشتي با آدرينا مبازه ميكردي يهو انگار نيرو از دست دادي؟
    چرا؟به خاطر اينكه اميدمو از دست دادم....به خاطر اينكه تو ميدون مبارزه ديگه اي هم بودم....به خاطر اينكه بايد اول تاريكي رو شكست ميدادم....ولي گفتم:
    ــ بهتره جواب ندم...
    گلوريا:
    ــ ميل خودته، فكر كنم مهم بوده...ولي خيلي خوب تونستي سيدني رو شكست بدي.
    گفتم:
    ــ آره، وقتي اون اسكارلت رو كشت، دلم ميخواست سر به تنش نباشه.
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سرشو تكون داد.خميازه خسته اي كشيدم كه گلوريا گفت:
    ــ بهتره من برم توي گردنبند...
    سرمو تكون دادمو با چشماي خمارم بـ..وسـ..ـه اي روي حلال گردنبند زدم...گلوريا محو شد.ديگه گلوريايي توي اتاق نبود..باد از بيرون به داخل اتاق ميومد و باعث خنكي من ميشد.سرمو روي بالش گذاشتم....كم كم خواب منو توي آغوشش گرفت و من به خواب عميقي فرو رفتم...خوابي كه بازم رويايي نداشت!

    ****
    آخرين نگاهمو انداختم.آهي كشيدم....دوباره بايد ترك ميكردم...با دقت به دشت نگاه ميكردم.دشتي كه باعث ارامشم ميشد.صداي گلوريا رو شنيدم:
    ــ آرتيميس نميخواي بري؟
    سرمو تكون دادم.دوباره سرمو بالا آوردمو به چهره هرسه شون نگاه كردم.مارتين....پيتر....والكس! نگاهم روي الكس ثابت موند.لبخند تلخي رو لبم اومد.آه الكس...دلم براي دعواهات تنگ ميشه....دلم براي مهربوني هاي عجيبت هم تنگ ميشه...
    به پيتر نگاه كردم...تو هم همينطوري پيت...پسره شيطون!
    پيتر:
    ــ تموم شد؟!
    گفتم:
    ــ‌چي؟
    پيتر:
    ــ آناليز كردن ما!
    لبخندي زدمو گفتم:
    ــ ميخوام چهرتون تا ابد توي ذهنم باشه.
    پيتر:
    ــ اوووو...نميخواي بميري كه!
    مارتين:
    ــ پيييييتر!!!
    پيتر:
    ــ خب دارم راست ميگم ديگه..
    مارتين روبه روي پيتر ايستاد و شروع كرد به حرف زدن باهاش...دوباره داشتن باهم كل كل ميكردن...دلم براي كل كلاشون هم تنگ ميشه! دستي روي شونم نشست.به صاحب دست نگاه كردم.چشمام با دوتا گوي سياه گره خورد....
    توي اون گوي خيلي چيزا بود....غم....نگراني....و....واون حس عجيب و ترسناكي براي من كه هنوز هم موفق به كشفش نبودم.الكس:
    ــ هنوزم دير نشده، ميتوني با ما به ارتش بياي.
    دوباره بحث تكراري.گفتم:
    ــ ولي ما حرفامون رو زديم..و من هم تصميممو گرفتم.
    آهي سوزناك كشيد.به مارتين و پيتر نگاه كردم، هنوزم داشتن باهم كل كل ميكردن و حواسشون به هيچ كس نبود....
    يهو توي آغوشي گرم فرو رفتم...انگار دستو پام فلج شده بودم..يكي با تمام قدرت داشت توي اغوش گرمش لهم ميكرد.سرمو بالا آوردم كه باديدنش جا خودم!! الكس؟! همون مرد مغرور؟؟سعي كردم از آغوشش بيرون بيام ولي نشد...ناچار گفتم:
    ــ ميشه ولم كني؟دارم له ميشم!
    ولم كرد و بدن حرفي به طرف كلبه رفت.مارتين و پيتر كه تازه دست از دعوا كشيده بودن با حالت گيجي بهم نگاه كردن و گفتن:
    ــ چي شد؟
    خنده تلخي كردمو گفتم:
    ــ چيزي نيست...شما نمياين؟مثلاً ميخوام برما!!
    پيترو مارتين خنديدن و اومدن به سمتم..تو آغـ*ـوش همشون فرو رفتم....ولي آغـ*ـوش الكس يه حس عجيبي به همراه داشت.حس دوست داشتني و بلعكس وحشتناكي براي من!
    سوار مشكي شدم.پيتر با صداي بغض داري گفت:
    ــ به ما سربزني هااا!!!تو نيستي من با كي كل كل كنم؟؟
    مارتين :
    ــ خب بامن...من به جاي آرتيميس.
    پيتر:
    ــ نه تو همون اول دست به شمشير ميشي.
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    خنديدم و گفتم:
    ــ‌خب بچه ها من ديگه برم....خدافظ دوستاي خوبم.
    غم عجيبي روي دلم نشست...دلم براي همشون تنگ ميشد.عجيب بود كه من اينقدر احساساتي ميشدم!دستي براي مارتين و پيتر تكون دادم.زير گوش مشكي درحالي كه نگاه آخرمو به كلبه ميانداختم گفتم:
    ــ برو به سمت قصر....وقت رفتنه.
    شيهه اي كشيدو پشت به بقيه شروع به دويدن كرد..صداي فرياد پيتر و شنيدم:
    ــ‌اگه بهمون سر نزني ميكشمتاااا....
    لبخندي روي لبم اومد.دلم براي دوونگياش تنگ ميشد.داخل گلزار شديم...باد دوباره داشت با موهام ميرقصيد.آخرين باري بود كه ميتونستم اين آرامشو داشته باشم.چشمامو بستمو با تمام وجودم نفس كشيدم....صداي نفس هامو ميشنيدم...
    نفس هاي عميق و پر از آرامش.يه دستمو پايين آوردمو روي سر گل ها كشيدم...حس كردنشون هم زيبا بود!
    از دشت گل خارج شديم و داخل جنگل شديم.مشكي با تمام توانش ميدويد و صداي برخورد سمش با زمين، توي جنگل ميپيچيد.بوي خاك توي دماغم پيچيد.موهام توي هوا وحشيانه ميچرخيد و ميرقصيد.....
    گفتم:
    ــ مشكي بايست.
    سرعتشو كم كردو ايستاد.به شهر عجيب روبه روم نگاه كردم.با ورودم ديگه نميتونستم به بيرون از قصر بيام.....دودلي بدي داشتم.دستام مشت شدن.من به خاطر هيچ و پوچ مبارزه نكردم.با اين فكر محكم گفتم:
    ــ مشكي حركت كن.
    شروع به دويدن كرد منتها با سرعت معمولي.داخل شهر شديم.بازم مردم منو با دستشون نشونم ميدادن.تازه يه روز از روز مسابقه گذشته بود! هر لحظه به قصر سنگي روبه روم نزديك تر ميشديم...قلبم تند تر ميزد.توي اين قصر هم جك بود...هم......هم اون نفرين شده!مايك!دستام مشت شد.حالا ديگه به دروازه سنگي و اهني ورودي قصر رسيده بوديم.همينكه به دروازه رسيديم گفتم:
    ــ مشكي صبر كن.
    سرجاش ايستاد.يهو يه شيطان جلومون ظاهر شد و گفت:
    ــ كي هستي؟
    گفتم:
    ــ من محافظ شخصي شاهزاده خانوم سوزانم.براي شروع كارم اومدم.
    صداي منفورش توي گوشم پيچيد:
    ــ نشانت؟
    اوه نشان!!! از توي كولم درش اوردم و جلوي شيطان گرفتمش.از دستم گرفت و بررسيش كرد.بعد داد دستمو به نشونه احترام برام خم شدو گفت:
    ــ خوش آمديد...داخل محوطه منتظر باشيد تا كسي رو براي آشنايي با قصر براتون بفرستم.
    سرمو تكون دادم.نرده هاي اهني بلند بالا رفت و ما داخل قصر شديم.به داخل قصر نگاه كردم.پر بود از گل هاي نارنجي كه توي دشت بود.انگار فقط همين يه گل بود!!يه مشعل خيلي خيلي خيلي بزرگ هم كه انگار مجسمه بود وسط بودو ازش آتيش بزرگي بيرون ميزد.روي ديواراي سنگي هم مشعل بود ولي روشن نبودن.همون قصري بود كه مارتا بهم نشون داده بود.
    از مشكي پياده شدم و گفتم:
    ــ همينجا ميمونيم.
    مشكي پاشو به زمين كوبيد.منظورشو فهميدمو گفتم:
    ــ نه مشكي الان نه....
    دوباره پاشو كوبيد.پوفي كشيدمو گفتم:
    ــ‌الان كه نميشه رفت گردش؟بزار يه روز خوب باهم ميريم گردش چطوره؟؟
    سرشو تكون داد.نفسي از روي راحتي كشيدم.خوشبختانه قبول كرد وگرنه تا خود صبح فردا پاپيچم ميشد.روي سكو نشستم.كولمو هم روي سكو گذاشتمو تكيمو به ستون دادم.صداي چند نفرو شنيدم.يه صدا خيلي برام اشنا بود!!حتماً همونيه كه قرار بود بياد پيشم....صدا هر لحظه نزديك تر ميشد.
    ــ بله قربان.....بنظرم بايد اول به سرزمين جنيان حمله كنيم.
    وبعد صداي شخص اشنا:
    ــ نه مايكل! اونا ضعيفن و قدرتي ندارن!ما دنبال قدرتيم بايد به سرزمين ارواح حمله كنيم.
    به ذهنم فشار آوردم.اين صداي چرا اينقدر برام منفور بود؟؟؟چشمام درشت شد!سريع پشت ستون قايم شدم.لعنتي خودش بود!مايك!لعنت بهت كه همه جا هستي!چون ستون بزرگ بود ميتونستم راحت پنهان بشم.مايك و يه مرد ديگه به طرف من ميومدن....مايكل:
    ــ حق با شماست!
    خنده نحسش توي گوشم پيچيد:
    ــ اوه راستي چه خبر از امپراطور خاك؟ تونستين راضيش كنين كه با ما متحد بشه؟
    مايكل:
    ــ نه، خيلي سرسخته!!
    لبخند خبيثانه اي رو لب مايك جا خوش كردو گفت:
    ــ خيلي زود همه الهه ها و امپراطور هارو زنداني ميكنم و همشون رو نابود ميكنم!!
    مايكل:
    ــ بله عاليجناب!
    مايك:
    ــ‌ تا اونروز منتظر اون دختر هستم!
    مايكل:
    ــ‌كدوم دختر؟
    مايك اخمي كردو گفت:
    ــ يه دشمن!به كسي مربوط نيست.



     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    پوزخندي زدم.هه! خيلي خوب ميدونست باهم دشمنيم!از جلوم رد شدن.نفس حبس شدمو ازاد كردم.به اطراف نگاه كردمو به طرف سكو رفتمو روش نشستمو كولمو توي دستم گرفتم.دستمو زير چونم گذاشتم و به قصر نگاه كردم. برج ها ديدباني بلند و سنگي داشت!درست مثل فيلم رابين هودو شياطيني كه نگهباني ميدادن. صداي يك منو از جا پروند:
    ــ آرتيميس تويي؟
    از جام بلند شدمو به پشت سرم نگاه كردم.چشمم به يه پسر جوون افتاد.با تعجب به چشماي قرمزش زل زدمو گفتم:
    ــ آ..آره خودمم!
    لبخندي زدو دستشو جلو آوردو گفت:
    ـ منم آلوين هستم!راهنمات.
    يه تاي ابرومو بالا انداختمو به دستش نگاه كردم.با ترديد دستمو توي دستش گذاشتم.رعشه اي به تنم افتاد.چه داغ بود!
    با تعجب بهم گفت:
    ــ شما زمينيا سردين با فقط تو؟
    اخمي كردمو دستمو از دستش بيرون آوردمو گفتم:
    ــ قرار بود جايي رو نشونم بدي؟
    فهميد بحث و عوض كردم.لبخندي زدو گفت:
    ــ آره، دنبالم بيا اول بايد تمام محوطه قصر رو ياد بگيري.
    كولمو روي دوشم گذاشتمو گفتم:
    ــ بريم.
    پشتش شروع كردم به راه رفتن.رسديدم به يه مكان بزرگ.پر از مجسمه هاي طلايي و نقره اي.مجسمه اژدها و اتش و ببر و خيلي چيزاي ديگه.واقعاً زيبا بودن! آلوين:
    ــ خب اينجا مكان اصليه قصر.اون جاهم كتابخونه است.ميتوني هم از اينجا بياي ميتوني از داخل راهرو هاي قصر هم بياي.من بهت راهرو هارو پيشنهاد ميكنم.

    مكان با شكوهي بود.برام عجيب بود شياطين به شكوه و عظمت توجه كنن.واقعاً عجيبن!!!! دوباره رفتيم يه مكان ديگه.يكمي كوچيك تر بود.بو هاي عجيبي كه دماغم ميرسيد.چشمامو با لـ*ـذت بستم....بوي غذاست! آلوين خنديو گفت:
    ــ درست حدس زدي اينجا اشپز خونست.افرادي كه تا درجه سه هستن ميتونن بيان اينجا.
    يهو از دهنم پريد:
    ــ مرغم ميدن؟
    چشمام درشت شد!اين چي بود گفتم؟باز به ياد خاطرات مرغ با آتريس افتادم.الوين زد زير خنده و گفت:
    ــ آره مرغاش خيلي خوشمزست!
    از خنديدنش خندم گفت.اولين جووني بود كه توي قصر ديده بودم.بعد اينكه خندش تموم شد گفت:
    ــ بيا بايد يه جاي ديگه رو هم بهت نشون بدم.
    گفتم:
    ـ كجا؟؟
    الوين با يه حالت با مزه اي گفت:
    ــ يه جاي وحستناك!!!
    سوالي نگاش كردم كه خنديدو گفت:
    ــ بيا ميفهمي ديگه!
    سرمو تكون دادمو همراش رفتم.دوباره رسديدم به يه مكان ديگه.اينجا ديگه كجا بود؟صداي دادو فرياد هاي گوشخراشي از همه جا ميومد. التماس ها و فرياد هايي كه ميومد دل هر كسي رو ميلرزوند.گفتم:
    ــ‌اينجا زندانه؟
    بشكني زدو گفت:
    ــ آفرين درست حدس زدي.
    گفتم:
    ــ دارن شكنجه ميكنن؟
    گفت:
    ــ آره....اينجا افراد بي گـ ـناه زيادي شكنجه ميشن.
    با تعجب بهش نگاه كردم كه گفت:
    ــ چيه؟چرا اينجوري نگام ميكني؟
    گفتم:
    ــ ببينم تو هم دلت شكنجه ميخواد؟
    لبخندي زدو گفت:
    ــ من و از اينا جدا كن.من عين اينا بي رحم نيستم!
    خواستم حرف بزنم كه يه مرد قوي هيكل عجيب از در اهني بيرون اومد.دستش يه شلاق بلند بود. نيم تنه اي برهنه داشت و صورتشو با يه ماسك بلند و سياه پوشونده بود.روي تنش هم خوني بود.سرمو پايين انداختم.
    تا به حال يه جلاد از نزديك نديده بودم!!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا