سرمو تكون دادمو به زمين زل زدم.....جايي كه اسكارلت مرد! دستمو مشت كردمو داخل زمين شدم و درست وسط زمين ايستادم.آدرينا هنوز نيومده بود.....چشمامو بستم....اينبار براي تاريك شدن و بيرحم شدن نبود! اينبار براي آرتيميس موندن بود! ميخواستم با مهارت هاي خودم پيروز بشم نه با كمك تاريكي و فراموشي!
ميخواستم بدون اين دو پيروز بشم! ميخوام خودم باشم! چشمامو بستم.لبخند رضايت بخشي روش لبم نقش گرفت.باد دوباره موهامو به بازي گرفت.
نفس عميقي كشيدم.آدرينا هم به زمين اومد.روبه روي هم ديگه با فاصله ده متر ايستاده بوديم...آدرينا:
ــ بهتره كنار بكشي.
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ اين توصيه رو بهت ميكنم!
آدرينا:
ــ آسيب ديدنت پاي خودت.
گفتم:
ــ توهم همينطور!
موجي از خشم توي چشماش شناور بود.صداي مرد رو شنيدم:
ــ خب آماده باشيد.
شمشيرمو در آوردمو توي دستم گرفتم..با ديدنش لبخندي زدم.روي تيغش بـ..وسـ..ـه اي زدم . آدرينا:
ــ وسط جنگ هم احساساتي ميشن؟
اخمي كردمو گفتم:
ــ به نظرت وسط جنگ فضول ميشن؟
خواسن جواب بده كه مرد گفت:
ــ اين آخرين مرحله ست! خيلي مراقب خودتون باشين...حق كشتن هم ديگه رو نداريد و فقط در حد زخمي كردن ساده!............خب با شمارش من شروع كنيد!1.......2........وحالا3! حمله كنيد!
آدرينا فرياد كشان به طرف دويد.مثل هميشه سر جام ايستادم..تاريكي و سياهي رو توي جودم حس كردم...نه نبايد ميزاشتم پيروز شن! همزمان تو دوتا ميدون جنگ بودم..جنگ با آدرينا و جنگ با تاريكي درونم!ديگه بهم رسيده بود.خواست با شمشيرش بهم ضربه بزنه كه مانع شدم و يه حركت چرخشي زدم و ازش فاصله گرفتم.دوباره خواست حلمه كنه كه با شمشيرم مانعش شدم.صورتامون جلو هم بود..نفساي سردش مستقيم به صورتم ميخود.فشاري به شمشيرش آوردمو از خودم جداش كردم.
آدرينا:
بهتره كنار بكشي...برنده اين مسابقه منم!
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ مگه تو خواب ببيني!
با اين حرفم انگار عصباني شد و فرياد كشان اومد طرفم خواس بهم ضربه بزنه با پاش كه با پام مانعش شدم و ضربه محكمي بهش زدم.
خوبه!ضربه اول رو من تونستم به پاش بزنم.
ميخواستم بدون اين دو پيروز بشم! ميخوام خودم باشم! چشمامو بستم.لبخند رضايت بخشي روش لبم نقش گرفت.باد دوباره موهامو به بازي گرفت.
نفس عميقي كشيدم.آدرينا هم به زمين اومد.روبه روي هم ديگه با فاصله ده متر ايستاده بوديم...آدرينا:
ــ بهتره كنار بكشي.
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ اين توصيه رو بهت ميكنم!
آدرينا:
ــ آسيب ديدنت پاي خودت.
گفتم:
ــ توهم همينطور!
موجي از خشم توي چشماش شناور بود.صداي مرد رو شنيدم:
ــ خب آماده باشيد.
شمشيرمو در آوردمو توي دستم گرفتم..با ديدنش لبخندي زدم.روي تيغش بـ..وسـ..ـه اي زدم . آدرينا:
ــ وسط جنگ هم احساساتي ميشن؟
اخمي كردمو گفتم:
ــ به نظرت وسط جنگ فضول ميشن؟
خواسن جواب بده كه مرد گفت:
ــ اين آخرين مرحله ست! خيلي مراقب خودتون باشين...حق كشتن هم ديگه رو نداريد و فقط در حد زخمي كردن ساده!............خب با شمارش من شروع كنيد!1.......2........وحالا3! حمله كنيد!
آدرينا فرياد كشان به طرف دويد.مثل هميشه سر جام ايستادم..تاريكي و سياهي رو توي جودم حس كردم...نه نبايد ميزاشتم پيروز شن! همزمان تو دوتا ميدون جنگ بودم..جنگ با آدرينا و جنگ با تاريكي درونم!ديگه بهم رسيده بود.خواست با شمشيرش بهم ضربه بزنه كه مانع شدم و يه حركت چرخشي زدم و ازش فاصله گرفتم.دوباره خواست حلمه كنه كه با شمشيرم مانعش شدم.صورتامون جلو هم بود..نفساي سردش مستقيم به صورتم ميخود.فشاري به شمشيرش آوردمو از خودم جداش كردم.
آدرينا:
بهتره كنار بكشي...برنده اين مسابقه منم!
پوزخندي زدمو گفتم:
ــ مگه تو خواب ببيني!
با اين حرفم انگار عصباني شد و فرياد كشان اومد طرفم خواس بهم ضربه بزنه با پاش كه با پام مانعش شدم و ضربه محكمي بهش زدم.
خوبه!ضربه اول رو من تونستم به پاش بزنم.
آخرین ویرایش: