دستم رو به آرامي روي شونه ديانا گذاشتم و فشارش دادم و خم شدم و زير گوشش زمزمه كردم:
- لطفاً... دوباره بهم اعتماد كن ديانا!
سرش رو به آرومي بالا آورد. صاف و مستقيم به چشمهام زل زد. سعي كردم اطمينان از خودم رو توي چشمام بريزم؛ سعي كردم با اين كار بهش اميد بدم تا بتونه دوباره بهم اعتماد كنه؛ چون اينبار قرار بود همه چيز به حالت اول برگرده. مكثش كه طولاني شد، روي زانوم نشستم و شونهاش رو بيشتر فشردم و بيتوجه به حضور بقيه با لحني مطمئن گفتم:
- ديانا، ميدونم مسبب همهي اين مشكلات من بودم و هستم و تو با همهی اينا بهم اعتماد كردي و من رو به جنگ با فردريك فرستادي؛ در صورتي كه ميتونستم بهت به راحتي خيانت كنم؛ ولي نكردم! ميدونم خواستهی خودخواهانهايه، ميدونم دلت شكسته، ميدونم برای از دست دادن فرشتهاي مثل رزا ناراحتي، فرشتهاي كه شايد من و آنا و فردريك مقصر مرگش باشيم؛ همهی اينا رو ميدونم و ميخوام دوباره بهم اعتماد كني! ميخوام دوباره به عنوان اسطورهی سرزمينت بودن بهم افتخار كني.
و بعد درحالي كه با خواهش به چشمهاي سفت و سختش زل ميزدم گفتم:
- ميخوام جبران كنم، اجازه ميدي؟
مردمكش لحظهاي تكون خورد و دوباره ثابت شد؛ حتي محكمتر و سفتتر از قبل. بالاخره بعد از چند ثانيه مكث نفس عميقي كشيد و گفت:
- براي آخرين بار آرتيميس، روت حساب ميكنم.
شادي عجيبي دور قلبم پيچيد و مثل يه جادوي عجيب تمام وجودم رو دربر گرفت. چشمهام رو با اطمينان بستم. حالا كه ديانا دوباره بهم اعتماد كرده بود بايد جبران ميكردم؛ جبران مرگ رزا.
دستم رو از شونهاش جدا كردم و به طرف رزاي خوابيده بردم. دلم براي چشمهاي زيباش تنگ شده بود. چشمهايي كه زندگي توشون موج ميزد.
- آرتيميس، مي خواي چيكار كني؟
بيحرف رزا رو توي آغوشم گرفتم و خطاب به همه گفتم:
- به زودي ميبينين.
و بعد نگاهم رو پايين آوردم و به صورت رنگ پريده رزا دوختم، به پلكهاي خونيش. دستم رو به پلكهاش كشيدم؛ به زودي اين چشمها باز ميشدن.
دستم رو به طرف قلب رزا بردم و روش گذاشتم. آب دهنم رو قورت دادم. تا به حال اينكار رو نكرده بودم؛ ولي به خودم و حرفهاي هافمن اعتماد داشتم؛ مطمئن بودم كه ميتونم.
چشمهام رو بستم و به قلبش چنگ زدم. تمركز كردم. وجود همه رو كمکم از ياد بردم و خودم و رزا رو تصور كردم؛ فقط من و اون. تاريكي رو به آرومي فراخوندم. قلب خاموش رزا رو زير دستهام حس ميكردم كه ديگه خوني رو پمپاژ نميكرد. هيچ خوني توي رگهاي رزا در جريان نبود. خونهاي متحرك در رگها متوقف شده بودن و احتياج به نيرويي عظيمي داشتن؛ نيرويي كه بتونه قلب رو دوباره به كار بندازه. قلبي كه ديگه نميتپه و تنها نيروي لازم تاريكي بود.
تاريكي رو توي سرانگشتهام حس كردم كه آمادهی دستور من بود تا به قلب رزا نفوذ كنه. دلم نميخواست قلب اين دختر معصوم هم مثل قلب من ساكت و آروم گوشهاي بشينه؛ من اين اجازه رو نميدادم.
تاريكي رو به شدت وارد بدنش كردم. تكون خفيفي رو كه خورد رو حس كردم. از طرفي حس عجيبي داشتم. احساس ميكردم چيزي رو از وجودم دارن هر لحظه كم و كمتر ميكنن؛ انگار يكي داشت خونم رو بيرون ميكشيد؛ درست مثل كسي كه خونريزي داره.
نيرو رو بيشتر كردم. حس درونم قويتر شد. درست بود؛ اين تاريكي بود كه از قلبم به قلب رزا انتقال پیدا ميكرد. به تاريكي دستور توقف دادم و توي سكوت به قلب رزا گوش دادم. منتظر زيباترين صدا بودم... صداي كوبش قلبش. چند ثانيه صبر كردم؛ ولي هيچ صدايي نشنيدم. نفس عميقي كشيدم و دوباره دستم رو روي قلبم گذاشتم. اين بار تاريكي رو با فشار بيشتري وارد كردم. احساس ميكردم دارم خالي ميشم. حس كسي رو داشتم كه داره در اثر از دست دادن نيرو ميميره؛ ولي نميتونستم تسليم بشم. من هر طور شده رزا رو برميگردوندم.
چشمهام رو با شادي باز كردم. ميتونستم خونها رو حس كنم كه به گردش در اومده بودن؛ ولي هنوز احتياج به يه شوك ديگه داشت. شوكي كه بتونه تا ابد قلب رزا رو زنده نگه داره. نگاهم رو به چهرهی معصومش دوختم. لبخندي زدم و زمزمه كردم:
- مهم نيست!
حالا ميفهميدم چرا هافمن بهم اين نكته رو نگفته بود. اون ميترسيد منصرف شم؛ ولي من بهخاطر كوبش قلب اين دختر هر كاري ميكردم... حتي از دست دادن تاريكي!
دوباره زمزمه كردم:
- بهخاطر تو!
و بعد روي تمام تاريكي وجودم تمركز كردم. روي تاريكي جمع شده توي قلبم تمركز كردم و همهشون رو به انگشتهام انتقال دادم. قدرت عظيمي رو توي دستم حس ميكردم. دستم به اندازهی يه وزنه سنگين شده بود. حالا وقتش بود؛ وقتش بود تمام تاريكي وجودم رو به قلب رزا منتقل كنم؛ وقتش بود با تاريكي خداحافظي كنم. بعد از هشت سال داشتم تاريكي رو از دست ميدادم. نگاهم رو به پلكهاي نيمه باز رزا دوختم. چشمهاي زيباش رو باز كرده بود. لبخند كجي زدم و چشمهام رو بستم و تمام قدرتم رو به قلبش انتقال دادم تا دوباره بتپه و رزا رو زنده نگهداره.
نيروي تنم رو حس ميكردم كه داشت از تنم خارج ميشد. داشتم خالي از تاريكي ميشدم. صداي سوتي توي مغزم پيچيد و اخمهام درهم شد. انگار زنگ هشدار بود. زنگي كه بهم ميگفت ديگه قرار نيست زادهی تاريكي باشم؛ قرار بود برگردم به آرتيميس جكسون سالها پيش.
با شنيدن آهنگ زيبايي توي اون همه سكوت چشمهام رو باز كردم و لبخند زدم. حالا ميتونستم دوباره تپش قلبش رو حس كنم؛ ميتونستم زندگي كه داخل رگهاش جريان داشت رو ببينم و همينطور چشمهاي زيباش كه ميتونستن دوباره دنيا رو ببيند. همين كافي بود. وظيفهی من نجات دادن بود و من تونسته بودم اين وظيفه رو به اتمام برسونم. وقتش بود دوباره انسان بودن رو تجربه كنم!
- لطفاً... دوباره بهم اعتماد كن ديانا!
سرش رو به آرومي بالا آورد. صاف و مستقيم به چشمهام زل زد. سعي كردم اطمينان از خودم رو توي چشمام بريزم؛ سعي كردم با اين كار بهش اميد بدم تا بتونه دوباره بهم اعتماد كنه؛ چون اينبار قرار بود همه چيز به حالت اول برگرده. مكثش كه طولاني شد، روي زانوم نشستم و شونهاش رو بيشتر فشردم و بيتوجه به حضور بقيه با لحني مطمئن گفتم:
- ديانا، ميدونم مسبب همهي اين مشكلات من بودم و هستم و تو با همهی اينا بهم اعتماد كردي و من رو به جنگ با فردريك فرستادي؛ در صورتي كه ميتونستم بهت به راحتي خيانت كنم؛ ولي نكردم! ميدونم خواستهی خودخواهانهايه، ميدونم دلت شكسته، ميدونم برای از دست دادن فرشتهاي مثل رزا ناراحتي، فرشتهاي كه شايد من و آنا و فردريك مقصر مرگش باشيم؛ همهی اينا رو ميدونم و ميخوام دوباره بهم اعتماد كني! ميخوام دوباره به عنوان اسطورهی سرزمينت بودن بهم افتخار كني.
و بعد درحالي كه با خواهش به چشمهاي سفت و سختش زل ميزدم گفتم:
- ميخوام جبران كنم، اجازه ميدي؟
مردمكش لحظهاي تكون خورد و دوباره ثابت شد؛ حتي محكمتر و سفتتر از قبل. بالاخره بعد از چند ثانيه مكث نفس عميقي كشيد و گفت:
- براي آخرين بار آرتيميس، روت حساب ميكنم.
شادي عجيبي دور قلبم پيچيد و مثل يه جادوي عجيب تمام وجودم رو دربر گرفت. چشمهام رو با اطمينان بستم. حالا كه ديانا دوباره بهم اعتماد كرده بود بايد جبران ميكردم؛ جبران مرگ رزا.
دستم رو از شونهاش جدا كردم و به طرف رزاي خوابيده بردم. دلم براي چشمهاي زيباش تنگ شده بود. چشمهايي كه زندگي توشون موج ميزد.
- آرتيميس، مي خواي چيكار كني؟
بيحرف رزا رو توي آغوشم گرفتم و خطاب به همه گفتم:
- به زودي ميبينين.
و بعد نگاهم رو پايين آوردم و به صورت رنگ پريده رزا دوختم، به پلكهاي خونيش. دستم رو به پلكهاش كشيدم؛ به زودي اين چشمها باز ميشدن.
دستم رو به طرف قلب رزا بردم و روش گذاشتم. آب دهنم رو قورت دادم. تا به حال اينكار رو نكرده بودم؛ ولي به خودم و حرفهاي هافمن اعتماد داشتم؛ مطمئن بودم كه ميتونم.
چشمهام رو بستم و به قلبش چنگ زدم. تمركز كردم. وجود همه رو كمکم از ياد بردم و خودم و رزا رو تصور كردم؛ فقط من و اون. تاريكي رو به آرومي فراخوندم. قلب خاموش رزا رو زير دستهام حس ميكردم كه ديگه خوني رو پمپاژ نميكرد. هيچ خوني توي رگهاي رزا در جريان نبود. خونهاي متحرك در رگها متوقف شده بودن و احتياج به نيرويي عظيمي داشتن؛ نيرويي كه بتونه قلب رو دوباره به كار بندازه. قلبي كه ديگه نميتپه و تنها نيروي لازم تاريكي بود.
تاريكي رو توي سرانگشتهام حس كردم كه آمادهی دستور من بود تا به قلب رزا نفوذ كنه. دلم نميخواست قلب اين دختر معصوم هم مثل قلب من ساكت و آروم گوشهاي بشينه؛ من اين اجازه رو نميدادم.
تاريكي رو به شدت وارد بدنش كردم. تكون خفيفي رو كه خورد رو حس كردم. از طرفي حس عجيبي داشتم. احساس ميكردم چيزي رو از وجودم دارن هر لحظه كم و كمتر ميكنن؛ انگار يكي داشت خونم رو بيرون ميكشيد؛ درست مثل كسي كه خونريزي داره.
نيرو رو بيشتر كردم. حس درونم قويتر شد. درست بود؛ اين تاريكي بود كه از قلبم به قلب رزا انتقال پیدا ميكرد. به تاريكي دستور توقف دادم و توي سكوت به قلب رزا گوش دادم. منتظر زيباترين صدا بودم... صداي كوبش قلبش. چند ثانيه صبر كردم؛ ولي هيچ صدايي نشنيدم. نفس عميقي كشيدم و دوباره دستم رو روي قلبم گذاشتم. اين بار تاريكي رو با فشار بيشتري وارد كردم. احساس ميكردم دارم خالي ميشم. حس كسي رو داشتم كه داره در اثر از دست دادن نيرو ميميره؛ ولي نميتونستم تسليم بشم. من هر طور شده رزا رو برميگردوندم.
چشمهام رو با شادي باز كردم. ميتونستم خونها رو حس كنم كه به گردش در اومده بودن؛ ولي هنوز احتياج به يه شوك ديگه داشت. شوكي كه بتونه تا ابد قلب رزا رو زنده نگه داره. نگاهم رو به چهرهی معصومش دوختم. لبخندي زدم و زمزمه كردم:
- مهم نيست!
حالا ميفهميدم چرا هافمن بهم اين نكته رو نگفته بود. اون ميترسيد منصرف شم؛ ولي من بهخاطر كوبش قلب اين دختر هر كاري ميكردم... حتي از دست دادن تاريكي!
دوباره زمزمه كردم:
- بهخاطر تو!
و بعد روي تمام تاريكي وجودم تمركز كردم. روي تاريكي جمع شده توي قلبم تمركز كردم و همهشون رو به انگشتهام انتقال دادم. قدرت عظيمي رو توي دستم حس ميكردم. دستم به اندازهی يه وزنه سنگين شده بود. حالا وقتش بود؛ وقتش بود تمام تاريكي وجودم رو به قلب رزا منتقل كنم؛ وقتش بود با تاريكي خداحافظي كنم. بعد از هشت سال داشتم تاريكي رو از دست ميدادم. نگاهم رو به پلكهاي نيمه باز رزا دوختم. چشمهاي زيباش رو باز كرده بود. لبخند كجي زدم و چشمهام رو بستم و تمام قدرتم رو به قلبش انتقال دادم تا دوباره بتپه و رزا رو زنده نگهداره.
نيروي تنم رو حس ميكردم كه داشت از تنم خارج ميشد. داشتم خالي از تاريكي ميشدم. صداي سوتي توي مغزم پيچيد و اخمهام درهم شد. انگار زنگ هشدار بود. زنگي كه بهم ميگفت ديگه قرار نيست زادهی تاريكي باشم؛ قرار بود برگردم به آرتيميس جكسون سالها پيش.
با شنيدن آهنگ زيبايي توي اون همه سكوت چشمهام رو باز كردم و لبخند زدم. حالا ميتونستم دوباره تپش قلبش رو حس كنم؛ ميتونستم زندگي كه داخل رگهاش جريان داشت رو ببينم و همينطور چشمهاي زيباش كه ميتونستن دوباره دنيا رو ببيند. همين كافي بود. وظيفهی من نجات دادن بود و من تونسته بودم اين وظيفه رو به اتمام برسونم. وقتش بود دوباره انسان بودن رو تجربه كنم!
آخرین ویرایش توسط مدیر: