کامل شده رمان طوفان تاريكي (جلد سوم زاده تاريكي) | ldkh كاربر انجمن نگاه دانلود

رمان از نظر شما؟


  • مجموع رای دهندگان
    426
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,621
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
دستم رو به آرامي روي شونه ديانا گذاشتم و فشارش دادم و خم شدم و زير گوشش زمزمه كردم:
- لطفاً... دوباره بهم اعتماد كن ديانا!
سرش رو به آرومي بالا آورد. صاف و مستقيم به چشم‌هام زل زد. سعي كردم اطمينان از خودم رو توي چشمام بريزم؛ سعي كردم با اين كار بهش اميد بدم تا بتونه دوباره بهم اعتماد كنه؛ چون اين‌بار قرار بود همه چيز به حالت اول برگرده. مكثش كه طولاني شد، روي زانوم نشستم و شونه‌اش رو بيشتر فشردم و بي‌توجه به حضور بقيه با لحني مطمئن گفتم:
- ديانا، مي‌دونم مسبب همه‌ي اين مشكلات من بودم و هستم و تو با همه‌ی اينا بهم اعتماد كردي و من رو به جنگ با فردريك فرستادي؛ در صورتي كه مي‌تونستم بهت به راحتي خيانت كنم؛ ولي نكردم! مي‌دونم خواسته‌ی خودخواهانه‌ايه، مي‌دونم دلت شكسته، مي‌دونم برای از دست دادن فرشته‌اي مثل رزا ناراحتي، فرشته‌اي كه شايد من و آنا و فردريك مقصر مرگش باشيم؛ همه‌ی اينا رو مي‌دونم و مي‌خوام دوباره بهم اعتماد كني! مي‌خوام دوباره به عنوان اسطوره‌ی سرزمينت بودن بهم افتخار كني.
و بعد درحالي كه با خواهش به چشم‌هاي سفت و سختش زل مي‌زدم گفتم:
- مي‌خوام جبران كنم، اجازه ميدي؟
مردمكش لحظه‌اي تكون خورد و دوباره ثابت شد؛ حتي محكم‌تر و سفت‌تر از قبل. بالاخره بعد از چند ثانيه مكث نفس عميقي كشيد و گفت:
- براي آخرين بار آرتيميس، روت حساب مي‌كنم.
شادي عجيبي دور قلبم پيچيد و مثل يه جادوي عجيب تمام وجودم رو دربر گرفت. چشم‌هام رو با اطمينان بستم. حالا كه ديانا دوباره بهم اعتماد كرده بود بايد جبران مي‌كردم؛ جبران مرگ رزا.
دستم رو از شونه‌اش جدا كردم و به طرف رزاي خوابيده بردم. دلم براي چشم‌هاي زيباش تنگ شده بود. چشم‌هايي كه زندگي توشون موج مي‌زد.
- آرتيميس، مي خواي چي‌كار كني؟
بي‌حرف رزا رو توي آغوشم گرفتم و خطاب به همه گفتم:
- به زودي مي‌بينين.
و بعد نگاهم رو پايين آوردم و به صورت رنگ پريده رزا دوختم، به پلك‌هاي خونيش. دستم رو به پلك‌هاش كشيدم؛ به زودي اين چشم‌ها باز مي‌شدن.
دستم رو به طرف قلب رزا بردم و روش گذاشتم. آب دهنم رو قورت دادم. تا به حال اين‌كار رو نكرده بودم؛ ولي به خودم و حرف‌هاي هافمن اعتماد داشتم؛ مطمئن بودم كه مي‌تونم.
چشم‌هام رو بستم و به قلبش چنگ زدم. تمركز كردم. وجود همه رو كم‌کم از ياد بردم و خودم و رزا رو تصور كردم؛ فقط من و اون. تاريكي رو به آرومي فراخوندم. قلب خاموش رزا رو زير دست‌هام حس مي‌كردم كه ديگه خوني رو پمپاژ نمي‌كرد. هيچ خوني توي رگ‌هاي رزا در جريان نبود. خون‌هاي متحرك در رگ‌ها متوقف شده بودن و احتياج به نيرويي عظيمي داشتن؛ نيرويي كه بتونه قلب رو دوباره به كار بندازه. قلبي كه ديگه نمي‌تپه و تنها نيروي لازم تاريكي بود.
تاريكي رو توي سرانگشت‌هام حس كردم كه آماده‌ی دستور من بود تا به قلب رزا نفوذ كنه. دلم نمي‌خواست قلب اين دختر معصوم هم مثل قلب من ساكت و آروم گوشه‌اي بشينه؛ من اين اجازه رو نمي‌دادم.
تاريكي رو به شدت وارد بدنش كردم. تكون خفيفي رو كه خورد رو حس كردم. از طرفي حس عجيبي داشتم. احساس مي‌كردم چيزي رو از وجودم دارن هر لحظه كم و كمتر مي‌كنن؛ انگار يكي داشت خونم رو بيرون مي‌كشيد؛ درست مثل كسي كه خونريزي داره.
نيرو رو بيشتر كردم. حس درونم قوي‌تر شد. درست بود؛ اين تاريكي بود كه از قلبم به قلب رزا انتقال پیدا مي‌كرد. به تاريكي دستور توقف دادم و توي سكوت به قلب رزا گوش دادم. منتظر زيباترين صدا بودم... صداي كوبش قلبش. چند ثانيه صبر كردم؛ ولي هيچ صدايي نشنيدم. نفس عميقي كشيدم و دوباره دستم رو روي قلبم گذاشتم. اين بار تاريكي رو با فشار بيشتري وارد كردم. احساس مي‌كردم دارم خالي ميشم. حس كسي رو داشتم كه داره در اثر از دست دادن نيرو مي‌ميره؛ ولي نمي‌‌تونستم تسليم بشم. من هر طور شده رزا رو برمي‌گردوندم.
چشم‌هام رو با شادي باز كردم. مي‌تونستم خون‌ها رو حس كنم كه به گردش در اومده بودن؛ ولي هنوز احتياج به يه شوك ديگه داشت. شوكي كه بتونه تا ابد قلب رزا رو زنده نگه داره. نگاهم رو به چهره‌ی معصومش دوختم. لبخندي زدم و زمزمه كردم:
- مهم نيست!
حالا مي‌فهميدم چرا هافمن بهم اين نكته رو نگفته بود. اون مي‌ترسيد منصرف شم؛ ولي من به‌خاطر كوبش قلب اين دختر هر كاري مي‌كردم... حتي از دست دادن تاريكي!
دوباره زمزمه كردم:
- به‌خاطر تو!
و بعد روي تمام تاريكي وجودم تمركز كردم. روي تاريكي جمع شده توي قلبم تمركز كردم و همه‌شون رو به انگشت‌هام انتقال دادم. قدرت عظيمي رو توي دستم حس مي‌كردم. دستم به اندازه‌ی يه وزنه سنگين شده بود. حالا وقتش بود؛ وقتش بود تمام تاريكي وجودم رو به قلب رزا منتقل كنم؛ وقتش بود با تاريكي خداحافظي كنم. بعد از هشت سال داشتم تاريكي رو از دست مي‌دادم. نگاهم رو به پلك‌هاي نيمه باز رزا دوختم. چشم‌هاي زيباش رو باز كرده بود. لبخند كجي زدم و چشم‌هام رو بستم و تمام قدرتم رو به قلبش انتقال دادم تا دوباره بتپه و رزا رو زنده نگهداره.
نيروي تنم رو حس مي‌كردم كه داشت از تنم خارج مي‌شد. داشتم خالي از تاريكي مي‌شدم. صداي سوتي توي مغزم پيچيد و اخم‌هام درهم شد. انگار زنگ هشدار بود. زنگي كه بهم مي‌گفت ديگه قرار نيست زاده‌ی تاريكي باشم؛ قرار بود برگردم به آرتيميس جكسون سال‌ها پيش.
با شنيدن آهنگ زيبايي توي اون همه سكوت چشم‌هام رو باز كردم و لبخند زدم. حالا مي‌تونستم دوباره تپش قلبش رو حس كنم؛ مي‌تونستم زندگي كه داخل رگ‌هاش جريان داشت رو ببينم و همين‌طور چشم‌هاي زيباش كه مي‌تونستن دوباره دنيا رو ببيند. همين كافي بود. وظيفه‌ی من نجات دادن بود و من تونسته بودم اين وظيفه رو به اتمام برسونم. وقتش بود دوباره انسان بودن رو تجربه كنم!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    نفس عميقي كشيدم كه با صداي مبهوت ديانا به دنياي واقعي برگشتم:
    - ر... رزا!
    و بعد زانو زدنش رو كنارم حس كردم. حالا چشم‌هاي زيباي رزا باز شده و درحال تماشاي مادرش بودن. صداي زيباش كه پيچيد با لـ*ـذت چشم‌هام رو بستم.
    - مامان!
    ***
    چشم‌هام رو بستم و به زوزه‌ی باد گوش دادم. دستم رو روي قلبم گذاشتم. از ديروز تا به حال منتظر تپيدنش بودم؛ منتظر اين‌كه وقتي از چيزي مي‌ترسم بيشتر پتپه. منتظر اين‌كه وقتي نفس عميق مي‌كشم آروم بشه؛ ولي اين انتظار بي‌فايده بود. تاريكي... با اين‌كه ديگه توي قلبم حسش نمي‌كردم، با اين‌كه ديگه خالي از تاريكي شده بودم؛ اما هنوز هم نمي‌دونستم چرا قلبم به حالت اولش برنگشت.
    - تا حالا آدمي رو نديدم كه با چشم بسته به غروب خورشيد زل بزنه!
    چشم‌هام رو به آرامي باز كردم و گفتم:
    - چرا يهو ظاهر ميشي؟
    كنارم ايستاد. برگشتم و به نيم‌رخش زل زدم. نور نارنجي رنگ خورشيد در حال غروب روي صورت و موهاي سپيد بلندش افتاده بود و باد اون‌ها رو به بازي گرفته بود. از گوشه‌ی چشم بهم نگاهي انداخت و گفت:
    - اومدم موفقيتت رو تبريك بگم!
    لبخندي زدم و گفتم:
    - اگه تو نبودي، اگه حرف‌هاي تو نبود من هرگز نمي‌تونستم آرامش رو حس كنم.
    دوباره گوشه‌ی چشم‌هاش چين خورد؛ ولي لبخندي روي لبش شكل نگرفت. سرم رو پايين انداختم و آهي كشيدم و گفتم:
    - ولي...
    - ولي چي آرتيميس؟
    نگاه ناراحتم رو بالا آوردم و خيره توي چشم‌هاي خاكستريش كه حالا نور خورشيد روشون افتاده بود گفتم:
    - من تمام نيروم رو به قلب رز انتقال دادم.
    دستم رو ناخوداگاه روي قلبم گذاشتم و غمگين ادامه دادم:
    - با اين‌حال، با اين‌كه قلبم و وجودم خالي از تاريكي شده، من نمي‌تونم تپش دوباره‌ی قلبم رو حس كنم... نمي‌تونم!
    منتظر بهش زل زدم و بعد بالاخره بعد از چند دقيقه تنها يه كلمه از دهنش بيرون اومد:
    - احمق!
    چشم‌هام از تعجب گشاد شد. كم‌كم به خودم اومدم و ابروهام رو توي هم كشيدم و گفتم:
    - به جاي توهين كردن مي‌تونستي بهم توضيح بدي.
    اين بار برگشت و روبروم ايستاد و گفت:
    - اين همه سال، فقط انتقام گرفتن به يادت موند؟ اصلاً حرف‌هاي من رو مي‌شنيدي؟
    اخم‌هام رو بيشتر توي هم كشيدم و گيج گفتم:
    - توضيح بده... منظورت رو نمي‌فهمم!
    نفس عميقي كشيد و نگاه محكمش رو بهم دوخت و گفت:
    - وقتي بهت گفتم مي‌توني با تاريكي خلق كني، نگفتم كه تمام نيروت از بين ميره. مگه وقتي كه اون برگ رو به وجود آوردي از نيروت كم شد؟
    اخم‌هام كم‌كم از هم باز شد و تازه تونستم حرف‌هاي هافمن رو هضم كنم. هافمن ادامه داد:
    - من سال‌ها پيش بهت گفته بودم تاريكي نابود نميشه.
    و بعد با انگشت اشاره‌اش محکم به سرم كوبيد و گفت:
    - اما توي مغز تو فقط انتقام بود و بس!
    دستم رو روي نقطه‌اي كه كوبيده بود گذاشتم و با حرص گفتم:
    - حتماً بايد توهين كني و ضربه بزني تا بتوني توضيح بدي؟
    لبخد كجي زد و گفت:
    - تو دختر شجاع و احمق و درعين حال باهوشي. نتپيدن قلبت به خاطر اينه كه تاريكي هنوز توي وجودت هست اما ضعيف شده؛ به‌خاطر نيروي زيادي كه به قلب رزا داد. بايد صبر كني تا بتونه قدرت دوباره‌اش رو پيدا كنه. تازه يه روز گذشته و همه چي تقريبا عادي شده. تا يه هفته ديگه مي‌توني قدرتت رو بازيابي.
    نفس عميقي كشيدم و درحالي كه به خورشيد كه بيشتر از نيميش پشت كوه‌ها پنهان شده بود گفتم:
    - يه هفته ديگـ..
    ناخوداگاه چيزي توي ذهنم درخشيد. چيزي كه مدت‌ها بود گوشه‌ي مغزم به فراموشي سپرده شده بود. به طرف هافمن برگشتم و سريع و با نگراني گفتم:
    - آنا!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سرم رو از پشت درخت بيرون آوردم و نگاهم رو به ساختمون بزرگ روبروم دوختم. ديواره‌هاي قلعه با سنگ‌هاي بزرگ و بي‌روح خاكستري ساخته شده بود. نگاهم رو بالاتر بردم و به سه برج ديدباني دوختم. برج‌هايي بلند كه تمام منطقه رو زير نظر داشت و ورود به اين قلعه‌ی كوچك ولي محكم رو سخت مي‌كرد. نگاهم رو پايين‌تر آوردم كه عده‌ی زيادي از مردم رو ديدم كه درحالي كه دست‌هاشون با زنجيرهاي كلفت و محكم بسته شده بود به طرف دروازه ورودي بـرده مي‌شدن .لباس‌هاي پاره و كثيفشون باعث شد بلرزم. توي اين سرماي هوا چه‌طوري دووم مي‌آوردن؟
    دوباره پشت درخت پناه گرفتم و نگاهم رو به زمين دوختم. با وجود اون سه برج نمي‌تونستم وارد بشم؛ در اين صورت يه راه وجود داشت!
    بايد در قالب همون مردم بيچاره و گـ ـناه‌كار وارد مي‌شدم؛ ولي نمي‌تونستم همين‌طوري به گروهشون بپيوندم! لب‌هام رو روي هم فشار دادم و به مغزم فشاري وارد كردم كه باد تندي وزيد و صداي زوزه‌ی گرگ‌ها رو با خودش آورد.
    لبخندي رفته رفته روي لبم شكل گرفت. آروم از جام بلند شدم كه ناگهان چشم‌هام از دور به ده گرگ سياه و سفيد افتاد كه با سرعت و چابكي به طرف من مي‌اومدن. مردمك چشم‌هام از تعجب گشاد شد. من فكر مي‌كردم تنها قرار بود صداشون بهم برسه نه خودشون!
    تنها چند متر باهام فاصله داشتن. توي نگاهشون سرماي عميقي بود كه من رو مي‌ترسوند. به درخت پشت سرم چنگ زدم و شاخه‌اش رو به دست گرفتم و ازش بالا رفتم. همين‌كه روي شاخه نشستم نفس راحتي كشيدم. گرگ‌ها بهم رسیده بودن و با خشم به تنه‌ی درخت چنگ مي‌انداختن و سعي در بالا اومدن داشتن. لب‌هام رو با استرس روي هم فشار دادم و نگاهم رو به بزرگترين گرگ دوختم. گرگي زيبا و سفيد رنگ كه عقب ايستاده بود و بهم زل زده بود. به نظر مي‌اومد رئيس اين دسته گرگ باشه، يه گرگ آلفا!
    نگاهش رو به آرامي ازم گرفت و زوزه‌اي كشيد. همه از درخت جدا شدن. كه گرگ آلفا شروع به دويدن كردن و از درخت دور شد. بقيه هم درحالي كه نگاه خشمگينشون رو بهم دوخته بودن ازم دور مي‌شدن. لبخندي زدم و از آلفا تشكر كردم. شايد اگه اون نبود اين گرگ‌ها هم ول كن نبودن. از درخت پايين پريدم و به گرگ‌ها كه به سمت قلعه مي‌رفتند نگاه كردم. مي‌تونستم ذهنشون رو بخونم؛ داشتن به طرف اون هزار نفر كه پشت دروازه منتظر بودن مي‌رفتن. حتما تو نگاهشون هزار تكه گوشت رو مي‌ديدن كه با ترس بهشون زل زدن.
    به درخت تكيه دادم كه چيزي توي ذهنم درخشيد. همزمان صداي زوزه‌ی چند گرگ بالا رفت. گرگ! خودش بود! لبخند شادي روي لبم نقش گرفت و همزمان گفتم:
    - حق با هافمن بود؛ من يه احمقم! چه‌طوري نفهميدم؟
    حالا دقيقاً يه هفته گذشته بود و من قدرتم رو مثل سابق داشتم. حالا وقتش بود بعد از مدت‌ها از قدرتي كه ماوريس بهم هديه داده بود استفاده كنم؛ قدرتي كه تنها راه نجات آنا و ورود من بود!
    چشم‌هام رو بستم و چهره‌ی گرگ سفيد رو مجسم كردم. به زوزه‌ی گرگ‌ها گوش دادم. به غرششون و بعد از چند ثانيه، تغيير رو حس كردم. بادي دورم پيچيد؛ مثل يه گردباد كوچیك.
    دست‌هام رو حس مي‌كردم كه كوچك‌تر مي‌شدن؛ صداي استخوان‌هام رو مي‌شنيدم كه تغيير نوع مي‌دادن و به اسكلت گرگ‌ها شبيه مي‌شدن و همين‌طور پاهام كه كوتاه‌تر مي‌شدن و شكل پاهاي گرگ‌ها رو مي‌گرفتن. همه‌ی اين‌ها تنها توی بيست ثانيه رخ داد و بعد از بيست ثانيه من تبديل به گرگ واقعي شده بودم.
    چشم‌هام رو باز كردم كه نگاهم به پنجه‌هاي گرگ شكلي افتاد. لبخندي زدم كه نمي‌دونم چهره‌ی جديدم رو به چه شكلي درآورد. نگاهم رو بالا آوردم و از پشت درخت بيرون اومدم. به گرگ‌ها نگاه كردم كه به مردم رسيده بودن. مردم هم همچنان پشت در منتظر بودن. به خودم اومدم و شروع به دويدن كردم. با لـ*ـذت گردش باد رو بين موهاي سفيد رنگم حس مي‌كردم. تا به حال اين‌قدر سرعت رو تجربه نكرده بودم. با سرعت و مهارت از سنگي به سنگ بعدي مي‌پريدم و بدون اين‌كه روي برف‌ها سر بخورم سرعتم رو زيادتر مي‌كردم.
    نگاهم به گرگ‌ها بود كه به مردم حمله مي‌كردن. فرياد كمك مردم بالا رفت. بالاخره سربازي رسيد و با فرياد دستور باز كردن دروازه رو داد. دندون‌هام رو روي هم فشار دادم و سرعتم رو بيشتر كردم. بايد هرچه زودتر مي‌رسيدم. شدت باد به خاطر سرعتم بيشتر شده بود بود و به صورتم كوبيده مي‌شد؛ اما برام مهم نبود. مهم مردمي بودن كه داشتن وارد قلعه مي‌شدن.
    بالاخره بهشون رسيدم. از لاي گرگ‌ها با چابكي گذشتم و گوشه‌ی ديواره قلعه پنهان شدم و دوباره تبديل به خود واقعيم شدم و بعد خودم رو ترسان نشون دادم و لابه‌لاي مردم ترسيده وارد قلعه شدم. صداي غرش گرگ‌هاي عصباني رو مي‌شنيدم كه تنها تونسته بودن دو نفر رو شكار كنن.
    - خدا رو شكر نجات پيدا كرديم.
    نگاهم رو به مرد پير كنارم دوختم كه با تعجب نگاهش رو به من دوخت و گفت:
    - تو چرا دست‌هات بدون زنجيره؟
    لب‌هام رو روي هم فشار دادم و خواستم حرفي بزنم كه صداي فرياد مردي بلند شد:
    - همه نظم بگيريد و توي صف بايستيد.
    من و پيرمرد كه با چشم‌هاي شكاكش بهم زل زده بود تو يه صف ايستاديم. مرد زره پوش كه به نظرم فرمانده مي‌اومد نزديك ما شد؛ اما وقتي نگاهش به دست‌هاي باز من افتاد اخم‌هاش رو توي هم كشيد. لعنتي! فكر اين‌جاش رو نكرده بودم!
    - هي تو.
    نگاه ترسونم رو بالا آوردم و گفتم:
    - بله قربان؟
    اخم‌هاش رو بيشتر توي هم كشيد و گفت:
    - چرا دست‌هات آزاده؟
    خواستم چيزي بگم كه پوزخندي زد و گفت:
    - لابد مي‌خواستي فرار كني؛ اما با اومدن گرگ‌ها نتونستي.
    دهنم رو بستم و گذاشتم به مثبت بودن جوابش فكر كنه؛ در عوض خودم رو پشيمون نشون دادم و التماس گونه گفتم:
    - متاسفم قربان! لطفاً من رو ببخشيد!
    پوزخندي زد و گفت:
    - براي شش ماه خدمتكار خواهي موند و در سلول انفرادي زنداني ميشي.
    چيزي نگفتم. شايد من اولين كسي بودم كه با شنيدن اين‌ها خوشحال مي‌شدم. اين فرمانده به ظاهر باهوش هم خودش با دست‌هاي خودش من رو ساكن اين‌جا كرد و چي بهتر از اين! اين‌طوري راحت‌تر مي‌تونستم به بخش ممنوعه زندان برم. در حالي كه لبخند كجي رو لب‌هام بود، سرم رو پايين انداختم و زمزمه كنان گفتم:
    - متشكرم قربان.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    با عصبانيت به پارچه چنگ زدم و كمي از آبش رو كم كردم و با خشم كوبيدم روي زمين و بي‌توجه به زنداني‌ها كه بهم مي‌خنديدن زمين رو تميز كردم. چهره گرفته‌ام رو به يه زنداني دوختم و با عصبانيت غريدم:
    - هي! بهتره خفه شي!
    لبخند دندون‌نمايي زد كه دندون‌هاي كثيف و سياهش رو به نمايش گذاشت. چهره‌ام ناخوداگاه جمع شد. صداش توي راهروي زندان پيچيد:
    - آخي! دختره بيچاره... از بس زمين رو تميز كردي...
    نذاشتم حرفش تموم شه و سطل آب رو که توي دستم گرفتم و به طرف مرد پرحرف پرت كردم. همزمان با ريخته شدن آب روي سرش آبي هم بر آتيش درونم ريخته شد.
    - احمق! نگهبان... نگهبان... اين دختره‌ی ديوونه رو از اين‌جا ببر!
    و بعد درحالي كه با عصبانيت به من كه لبخند به لب داشتم نگاه مي‌كرد غريد:
    - نگهبان!
    نگهبان با بي‌خيالي به طرف سلول مرد رفت و گفت:
    - چه مرگته؟
    مرد اخم‌هاش رو توي هم كشيد و با انگشت به من اشاره كرد و گفت:
    - اون دختر، من رو خيس كرد.
    صداي خنده‌ی نگهبان توي سلول پيچيد و بعد از اين‌كه خنده‌اش قطع شد گفت:
    - بايد ازش تشكر كني؛ چون بعد از مدت‌ها تونستي يه حمام مجاني كني!
    خنده‌ی تمام افراد سلول بالا رفت. با تمسخر به مرد كه با چشم‌هاي خشمگين بهم زل زده بود نگاه كردم و دسته‌ی آهنين و باريك سطل رو توي دستم گرفتم و پارچه‌ی كثيف رو توش انداختم و به طرف در خروجي رفتم. در رو باز كردم و خارج شدم. در رو بستم و بهش تكيه دادم و دست‌هام رو بالا آوردم. قرمز شده بودن؛ از صبح تا حالا در حال شستن زمين بودم و اين حالم رو به هم مي‌زد. هربار كه زمين رو با پارچه تميز مي‌كردم فحشي هم به اون فرمانده بي‌لياقت مي‌دادم؛ مردك بيشعور!
    نگاهم رو به راهروي سمت چپم دوختم. تاريكي درونش رو نامشخص كرده بود؛ ولي هميشه صداهاي وحشتناكي ازش خارج مي‌شد. جيغ، فرياد وگاهي هم غرق سكوت مي‌شد. مطمئن بودم آنا رو اون‌جا زنداني كرده بودن؛ چون همه سربازها از رفتن به اون‌جا مي‌ترسيدن و مي‌گفتن اون‌جا افرادی كه مجازات سختي دارن و از بدترين مجرم‌ها هستن زنداني‌ان و خب آنا هم قصد جون خاندان سلطنتي اين سرزمين رو كرده بود؛ پس حتما بايد اون‌جا مي‌بود!
    خواستم قدمي به سمت اون راهروي تاريك بردارم كه به ياد سطل خالي از آبم افتادم. بايد با يه بهونه به اون‌جا مي‌رفتم و چي بهتر از تميز كردن زمين؟
    برگشتم به محوطه‌ی بيرون زندان، سطل رو پر از آب كردم و بعد دست‌هاي خيسم رو به لباس كهنه و رنگ و رو رفته‌ام كشيدم و دوباره وارد زندان شدم. راهروها رو حفظ شده بودم و مي‌دونستم بايد كجا برم و از كدوم راهرو برم تا كمتر با نگهبان‌ها برخورد كنم.
    وارد راهروي تاريك شدم كه به آنا مي‌رسيد. نفس عميقي كشيدم و به اطراف نگاه كردم. مشعل كمي اون‌جا وجود داشت و سخت مي‌شد اطراف رو ديد؛ اما كم‌كم چشمم به تاريكي عادت كرد و تونستم اطراف رو تشخيص بدم. به ديواره‌هاي زندان نگاه كردم؛ سفيد و بي‌روح. امروز يكي از روزهايي بود كه اين زندان مخفي و مرموز توي سكوت فرو رفته بود و شايد اين سكوت خطرناك‌تر از اون جيغ‌ها فريادها بوده باشه!
    كم‌كم مي‌تونستم نور ضعيف مشعل روي ديوار رو ببينم. چشم‌هام درخشيدن و سرعتم رو بيشتر كردم. به ميله‌هاي آهنين رسيدم كه راهم رو سد كرده بودن. دقيق‌تر نگاه كردم كه نگهباني رو ديدم كه جلوي در ايستاده بود و با جديت به جلو زل زده بود. لبخند كجي زدم؛ مي‌دونستم چه‌طوري وارد شم!
    - صبر كن؛ اين‌جا چي مي‌خواي؟
    با مظلوميت و سادگي به سطل اشاره كردم و گفتم:
    - براي شستن زمين اومدم قربان.
    اخم‌هاش رو توي هم كشيد و گفت:
    - احتياجي نيست؛ برو!
    خودم رو ترسيده نشون دادم و سطل رو روي زمين گذاشتم. دست نگهبان رو توي دستم گرفتم و با ترس و لرز گفتم:
    - قربان، من يه زنداني بيچاره‌ام كه بايد نقش خدمتكار رو هم بازي كنم.
    و بعد درحالي كه نگاهم رو ترسیده‌تر نشون مي‌دادم نزديكش شدم و گفتم:
    - فرمانده و رئيس اين زندان بهم گفته كه بايد تمام زندان رو تميز كنم. لطفاً بهم اجازه بديد وارد شم؛ اگه از دستور فرمانده سرپيچي كنم... مي‌دونيد كه چه بلايي سرم مياره و همين‌طور سر كسي كه اجازه ورود نداد. تازه يه خدمتكار ضعيف و بيچاره‌اي مثل من چه ضرري مي‌تونه داشته باشه؟
    نگهبان دستش رو از دستم بيرون كشيد و متفكر به پايين زل زد. بعد از چند ثانيه سرش رو بالا آورد و گفت:
    - خيلي خب، مي‌توني بري و كارت رو انجام بدي؛ ولي سريع‌تر تمومش كن.
    لبخندي زدم و با خوشحالي گفتم:
    - ممنونم قربان؛ من رو از دردسر بزرگي نجات دادين!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    وقتي پست نميزارم تعداد بازديد ها بيشتر ميشه،چرا؟:campe545457on2:
    ______________________________


    تنها سرش رو تكون داد و در ميله‌اي رو برام باز كرد. درحالي كه چشم‌هام توي اون تاريكي از شادي مي‌درخشيدن از در گذشتم و همين‌طور كه از سرباز دور مي‌شدم بلند گفتم:
    - باز هم ممنون قربان!
    و بعد لبخندي روي لبم نشست و صدام توي راهروي نيمه روشن اكو شد. نفس عميقي كشيدم و به راهم ادامه دادم. اين‌بار تنها صداي قدم‌هام بود كه به گوش مي‌رسيد.
    - اين در لعنتي رو باز كنين... من مي‌خوام برم! لعنتيا... نگهبان، نگهبـــان!
    با تعجب سرجام متوقف شدم و ناخودآگاه فشار بيشتري به دسته‌ی آهنين سطل توي دستم وارد كردم. دوباره قدم برداشتم. اين‌بار صداي كلفت مردي توي فضا پيچيد؛ صدايي كه هر لحظه واضح‌تر و بلندتر مي‌شد:
    - خفه شو زنداني كثيف؛ مثل اين‌كه دلت كتك مي‌خواد؟ نگهبانا... ببرينش و يه گوشمالي حسابي بهش بدين!
    و بعد صداي فرياد مرد زنداني به گوش رسيد. چشم‌هام رو با درد بستم؛ يعني همين بلاها هر روز سر آنا هم مي‌اومد؟ آناي بيچاره‌اي كه با اين‌كه جرم سنگيني انجام داده بود؛ اما سختي‌هاي زيادي چشيده بود. خانواده نداشتن، طرد شدن از تمامي كشورها و در آخر اين زندان مخوف و تاريك كه بدترين مجازات مي‌تونسته باشه.
    - هي تو، كي بهت اجازه ورود داد؟
    نگاهم رو به چهره‌ی عصبي مرد مقابلم دوختم و سرجام متوقف شدم. كشي به لب‌هام دادم و دوباره برگشتم به قالب يه خدمتكار ساده‌لوح و بدبخت:
    - قربان، سربازي كه نگهباني مي‌دادن بهم اجازه ورود دادن.
    و بعد سطل رو بالا آوردم و گفتم:
    - براي شستشوي زمين اومدم. مي‌تونم وارد شم؟
    اخم‌هاش رو توي هم كشيد و در آهنين رو باز كرد و گفت:
    - برو داخل.
    لبخندي به روش پاشيدم و وارد شدم. با ديدن سلول‌هاي عجيب غريب لبخند از لبم رفت. با تعجب به سلولي نگاه كردم كه از جنس يخ بود و بخارهاي عجيبي ازش بلند مي‌شد و داخلش مردي بود كه به ديوار آويزون شده بود و نگاه بي‌رمقش رو بهم دوخته بود. نگاهم رو ازش كندم و اين بار به زني زل زدم كه تمام تنش با زنجير بسته شده بود و توان تكون خوردن رو هم نداشت و روي صورتش هم كبودي ديده مي‌شد و لبش پاره شده بود. آب دهنم رو قورت دادم و به سلول‌هاي روبروم نگاه كردم. هر کدوم از زنداني‌ها با شرايط خاصي زنداني شده بودن و اكثرشون هم مثل افسرده‌ها به زمين زل زده بودن. ناگهان چيزي توي قلبم فرو ريخت. چه بلايي سر آنا آورده بودن؟ اون دختر بيچاره اصلاً زنده بود؟
    - هي تو...
    سرِ جام متوقف شدم. سرم رو چرخوندم كه با مردي با چهره‌ی سوخته مواجه شدم كه دست و پاهاش رو تو مكعب آهنيني بسته بودن. نزديك سلولش شدم كه چشم‌هاش رو تنگ كرد و گفت:
    - تو... خيلي آشنايي!
    عقب كشيدم و ساده‌لوحانه خنديدم و گفتم:
    - حتماً من رو با كسي اشتباه گرفتين.
    مرد چشمان آتشين و قاطعش رو بهم دوخت و گفت:
    - خيلي بهش شباهت داري.
    به چهره‌ی سوخته‌اش نگاه كردم و گفتم:
    - تو... كي هستي؟ چرا زنداني شدي؟
    چشم‌هاش رو تنگ كرد و گفت:
    - من... شاهزاده‌ی شكست خورده‌اي هستم كه چهره‌ام در اثر شكنجه سوخته شده.
    چشم‌هام از بهت گشاد شدن. با ترس پارچه‌ی لباسم رو چنگ زدم. سعي كردم به خودم بيام و بعد درحالي كه خودم رو غمگين نشون مي‌دادم گفتم:
    - خيلي متاسفم؛ ولي شما... كدوم شاهزاده‌اين؟
    نگاه مرموزش رو بالا آورد و گفت:
    - اسم من جكه. پسر فرمانرواي شياطين.
    مبهوت عقب كشيدم و دستم رو روي قلبم گذاشتم. پوزخندي زد و گفت:
    - با اين‌كه پشت ميله‌هام؛ ولي ازم مي‌ترسي.
    نفس‌هام تند شده بود. باور نمي‌كردم اين مرد همون جك باشه. جك، پسري قوي با چهره‌اي زيبا و جذاب حالا به اين روز افتاده بود.
    - مسبب تمام اين‌ها، اون زاده‌ی احمق بود! زاده‌اي كه بعد از اين همه سال تنها چيزي كه ازش يادمه چشم‌هاي خبيثشه.
    دستم رو روي قلبم گذاشتم و با حرف بعديش احساس كردم روح از تنم پر كشيد:
    - و تو، نگاهت خيلي شبيه اون دختر عوضيه.
    آب دهنم رو قورت دادم. شوك زيادي بهم وارد شده بود. كمي به خودم مسلط شدم و دوباره ساده‌لوحانه خنديدم و گفتم:
    - واي شما چه‌طوري من رو با بانو آرتيميس مقايسه مي‌كنين؟ من يه زنداني بدبختم و ايشون يه اسطوره و قهرمان!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    مجبور به تعريف از خود بودم. مردم حالا من رو اسطوره خودشون مي‌شناختن و من هم بايد نشون مي‌دادم كه با بقيه‌ی اون‌ها متفاوت نيستم.
    - هه! اون چيزي جز يه پست فطرت نيست.
    اخم‌هام رو توي هم كشيدم و روم رو ازش برگردوندم كه صداي پرتمسخرش رو شنيدم:
    - معلومه كه بايد بدت بياد!
    اخم‌هام بيشتر درهم شد. بي‌توجه بهش قدمي به جلو برداشتم و ازش دور شدم كه صداي فريادش رو شنيدم:
    - اين رو بدون كه يه روزي از اين‌جا بيرون ميام... و انتقام سرزمينم رو از اون دختر مي‌گيرم!
    برام عجيب بود كه چرا اين حرف‌ها رو به يه دختر خدمتكار مي‌زد! به زنداني‌هاي ديگه نگاه كردم كه مغموم و افسرده نگاهشون رو به پايين دوخته بودن و هيچ هدف خاصي رو دنبال نمي‌كردن. دلم مي‌خواست آزادشون كنم و بهشون حق زندگي بدم. حق يه شانس دوباره؛ اما با اين كار ممكن بود لو برم. اون‌ها قدرت من رو مي‌ديدن و پي به هويتم مي‌بردن و من اين رو نمي‌خواستم.
    كم‌كم فريادهاي جك محو شد و من وارد راهرويي شدم كه ديگه توش خبري از سلول زنداني نبود. ايستادم و به عقب نگاه كردم، شايد حواسم پرت شده بود و نتونسته بودم سلول آنا رو تشخيص بدم؛ ولي اون كه صدام رو مي‌شناخت!
    به راهم ادامه دادم. طولي نكشيد كه دوباره ميله‌هاي بلند و آهنين راهم رو سد كردن. پشت ميله‌ها همه چي تاريك بود؛ اما به نظر مي‌اومد يه سلول جداگانه باشه. سلولي كه شايد آنا رو توش زنداني كرده بودن.
    - گفتم چيزي نمي‌خوام؛ تنهام بذاريد.
    صداش خش‌دار و غمگين بود. ناراحتي توي دلم پيچيد و باعث شد آهي عميق از گلوم بيرون بياد. سطل رو به آرامي پايين گذاشتم كه صداي ضعيفي از برخورد بدنه‌ی آهنينش با زمين برخاست.
    - گفتم بريد!
    اين‌بار صداش بلندتر و هشدارگونه بود. لبخندي زدم؛ پس هنوز هم يك‌دنده و كله‌شق بود. نزديك به ميله‌ها شدم و توي دستم گرفتمشون و سعي كردم توي اون تاريكي آنا رو تشخيص بدم.
    - از من نمي‌ترسي؟ مني كه خواستم جون ملكه رو بگيرم!
    لبخند ديگه‌اي زدم و گفتم:
    - زندان احمق‌ترت كرده!
    صدام توي سلول پيچيد و بعدش سكوت برقرار شد و بعد، بين اون تاريكي، چهره‌اي رنگ پريده با دوگوي ناباور سرمه‌اي برام رنگ گرفتن. لب‌هاش به آرومي تكون خوردن و صداش رو شنيدم:
    - تو... اين‌جا چي كار مي‌كني؟
    بيشتر به ميله چسبيدم و با لبخند و دلتنگي گفتم:
    - اومدم ملاقات خاله‌ی عزيزم.
    احساس كردم مردمك چشم‌هاش لرزيد. قدمي جلوتر گذاشت كه چهره‌اش واضح‌تر شد. خراش بزرگي رو گونه‌اش بود و موهاش پريشون دورش رها شده بود و لباس نسبتاً گشاد و سياه رنگي به تن داشت. اين‌بار ناباوري چشم‌هاش جاش رو به دلتنگي داد و گفت:
    - چه خوب كه اومدي!
    صداي بغض‌دارش دلم رو به درد آورد. دستم رو از ميله‌ها عبور دادم و دست سرد و يخش رو گرفتم و فشردم و گفتم:
    - از اولش هم بهت گفتم كه يه تيم هستيم.
    چشم‌هاي قدردان و پر از اشكش رو ديدم. به آرومي عقب كشيد و آهي كشيد و گفت:
    - ولي اشتباه كردي.
    اخم‌هام رو توي هم كشيدم و گفتم:
    - نه، بهترين كار رو كردم!
    چشم‌هاش رو با درد بست و درحالي كه قدمي به عقب مي‌رفت گفت:
    - تو الان يه قهرماني؛ نبايد نامت رو با معاشرت با من لكه‌دار كني.
    دستش رو محكم‌تر گرفتم و اون رو كمي به جلو كشيدم و با جديت گفتم:
    - برام مهم نيست. نمي‌دونم چرا با قدرتت از اين‌جا فرار نكردي؛ ولي من نمي‌ذارم توي اين زندان بپوسي و آخرش هم بميري!
    بعد از چند ثانيه گفت:
    - اين سلول قدرتم رو ازم گرفته. نمي‌ذاره ناپديد شم؛ مطمئناً قدرت تو رو هم گرفته.
    لبخند كجي زدم و گفتم:
    - محاله بتونه!
    و بعد دستم رو به عقب آوردم و روي ميله‌ها گذاشتم و تاريكي رو به شكل طنابي سياه به بيرون هدايت كردم. خطاب به آنا گفتم:
    - ديدي؟ هيچ خطري وجود نداره!
    و بعد طناب سياه دور ميله‌ها پيچيد و اون‌ها رو خم كرد و راهي رو براي عبور به وجود آورد. تاريكي محو شد. عقب كشيدم و گفتم:
    - حالا تو آزادي آنا.
    از بين ميله‌ها بيرون اومد و روبروم قرار گرفت. قطره‌اي روي گونه‌اش سر خورد. چونه‌اش لرزيد و با بغض به سختي گفت:
    - ممنونم آرتيميس؛ ممنونم!
    و بعد من رو توي آغوشش گرفت. به خودم فشردمش و با خنده گفتم:
    - حالا اون‌قدر بلند گريه كن تا يكي صدات رو بشنوه! همه اين‌جور مواقع مي‌خندن، اون وقت ايشون گريه مي‌كنه.
    صداي خنده‌اش رو بين گريه‌هاش شنيدم و لبخند زدم. بالاخره همه به آرامش رسيده بودن. همه مسيرشون رو پيدا كرده بودن. حالا من دوباره قهرمان بودم و آنا دوباره حق زندگي داشت. قطعاً مي‌رفت پيش مارتا و همراه قبيله‌ی باد زندگي مي‌كرد. لبخند ديگه‌اي زدم و زمزمه كردم:
    - بالاخره تموم شد.
    نفس عميقي كشيد و با آرامش خاصي زمزمه كرد:
    - آره... تموم شد.
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    مشت ديانا روي ميز كوبيده شد و غريد:
    - چه‌طور تونسته از اون زندان نفرين شده فرار كنه؟
    و بعد صاف ايستاد و خطاب به سرباز كنارش در حالي كه سعي مي‌كرد آرامشش رو حفظ كنه گفت:
    - ديگه زنده يا مرده بودنش برام اهميت نداره؛ توي شهر پخش كن كه هركسي مرده يا زنده‌اش رو برام بياره هزار كيسه‌ی طلا پاداششه.
    سرباز اطاعتي كرد و عقب كشيد. ديانا با پريشوني نشست. همه از اين اتفاق ناراحت بودن به جز دو نفر! من و مارتا. مي‌تونستم شادي رو توي چشم‌هاش ببينم؛ اين‌كه آنا آزاد شده بود و فرصت دوباره يافته بود.
    صداي خش‌دار ديانا رو شنيدم:
    - جلسه تمومه؛ مي‌تونين برين... الكس ازت مي‌خوام فرماندهي نگهبان‌ها رو به عهده بگيري؛ شايد دوباره برگرده تا كارش رو تموم كنه.
    الكس سرش رو خم كرد و گفت:
    - اطاعت بانو.
    از روي صندليم بلند شدم و به بلندترين برج قصر رفتم. قبلاً از ارتفاع وحشت داشتم؛ ولي حالا ديگه بهش عادت كرده بودم. از پله‌هاي تمام نشدي برج بالا رفتم و به خورشيد توي آسمون زل زدم. پر قدرت‌تر از هميشه مي‌درخشيد. با يادآوري آنا لبخندي زدم. حالا تو زندگي اون هم يه خورشيد وجود داشت.
    - ممنونم آرتيميس!
    حضور مارتا رو حس كردم. نفس عميقي كشيدم و گفتم:
    - چه‌قدر زود فهميدي!
    مارتا نگاهش رو بهم دوخت و من هم توي چشم‌هاي سرمه‌ايش نگاه كردم و لحظه‌اي تصور كردم اين آناست. همون مو، همون چشم‌ها و چهره؛ اما با شنيدن صداي دوباره مارتا همه چيز محو شد:
    - تو كاري رو كردي كه من در حق خواهرم نكردم.
    لبخندي زدم و گفتم:
    - حتماً تا به حال به قبيله‌ی باد رسيده.
    لبخند كوچكي هم روي لبش شكل گرفت و گفت:
    - بالاخره دنيا پر از صلح شد و همه راهشون رو پيدا كردن.
    سرم رو به آرومي تكان دادم كه با سوال بعديش جا خوردم:
    - تو چي آرتيميس؟
    گفتم:
    - من؟
    مارتا قدمي جلو اومد و به قلبم اشاره كرد و گفت:
    - مي‌خواي چي كار كني؟ نمي‌توني تنها اين‌جا زندگي كني، با وجود قلبي كه به مردي مثل الكس علاقه‌مند شده.
    آب دهنم رو قورت دادم و به آسمون نگاه كردم. توي اين مدت اون‌قدر فكرم درگير بود كه فرصت فكر كردن بهش رو نداشتم.
    - اگه بهت پيشنهاد ازدواج بده چه جوابي ميدي؟
    نگاه گيجم رو بهش دوختم و گفتم:
    - خب... اگه بدونم با اون به آرامش ابدي مي‌رسم، قبول مي‌كنم.
    مارتا آهي كشيد و گفت:
    - ماريا حتما دوست داشت اين لحظات رو ببينه. لحظه‌ی عاشق شدنت، لحظه‌ی جنگيدن با ظلم و بزرگ شدنت.
    لبخندي زدم و نگاهم رو به آسمون دوختم و گفتم:
    - مطمئنم داره مي‌بينه.
    و بعد با انگشتم به آسمون آبي اشاره كردم و گفتم:
    - از اون بالا؛ مي‌تونم نگاهش رو حس كنم.
    - حق با ماريا بود! مرگ اون به زندگي تو مي‌ارزيد.
    اخم‌هام رو توي هم كشيدم و گفتم:
    - هيچ‌وقت اين رو نگو مارتا! اين‌كه اون بميره تا من زنده بمونم ناعادلانه‌ست.
    - ولي اون سرنوشتش اين بود.
    با تندي بهش نگاه كردم و گفتم:
    - سرنوشت رو ما مي‌سازيم مارتا! مادرم خودش خواست و اين شد.
    و بعد درحالي كه تو روياي عجيبي فرو رفته بودم گفتم:
    - خيلي خوب مي‌شد اگه الان هم باهام بود!
    ***
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    صداي زوزه‌ی گرگ‌ها توي جنگل پيچيد. برگشتم و به قصر نگاه كردم. صداي شادي مردم ازش بلند مي‌شد. امروز جشني به منظور پايان تمام جنگ‌ها برگزار شده بود؛ پايان همه‌ی سختي‌ها! و من خسته از اون همه صداي فرياد از قصر بيرون زده بودم و حالا توي جنگل تقريبا گم شده بودم. بي‌خيال شونه‌اي بالا انداختم و به ماه كامل شده نگاه كردم و همزمان صداي گرگ‌ها اوج گرفت. به سمت درخت رفتم و به راحتي ازش بالا رفتم و روي شاخه‌ی محكمش نشستم و روبه قصر، به آتيش‌بازي كه توي آسمون شكل گرفته بود زل زدم. آسمون هر بار يه رنگي مي‌گرفت. حالا مي‌تونستم آرامش رو حس كنم؛ آرامشي رو كه حتي توي هوا هم حس مي‌كردم. بالاخره زندگيم روی دور آروم افتاده بود و بهم اجازه‌ی استراحت مي‌داد؛ بهم اجازه مي‌داد تا كمي از اطرافم لـ*ـذت ببرم و شادي كنم.
    - كجا غيب شد؟
    چشم‌هام از تعجب گشاد شد. شاخه رو محكم فشردم و به صداي مردي كه به طرف درخت مي‌اومد گوش دادم:
    - لعنتي! گمش كردم.
    جلوي خنده‌ام رو گرفتم كه نگاهم به سيب آويزون از شاخه افتاد. چشم‌هام درخشيدن و شيطنت توي چشم‌هام شكل گرفت. به آرومي سيب رو برداشتم و هدف گرفتم؛ مي‌خواستم دقيقا به اون كله‌ی پوكش بزنم كه من رو كه بالاي درخت بودم نمي‌ديد.
    سيب رو به آرومي پرت كردم و درست به هدف خورد.
    - آخ!
    و بعد با دستش در حالي كه محل ضرب‌ديده رو مالش مي‌داد با اخم كه چهره‌اش رو جذاب‌تر كرده بود برگشت و به بالا نگاه كرد. خودم رو پشت برگ‌ها قايم كردم و لبم رو گاز گرفتم تا صداي خنده‌ام رو توي سكوت جنگل نشوه.
    - كار توئه!
    چشم‌هام از هيجان گرد شد. خودم رو روي شاخه آويزون كردم و خنده‌ام رو كه مدت‌ها حبسش كرده بودم آزاد كردم و گفتم:
    - داري پير ميشي الكس!
    سيب رو روي زمين پرت كرد و با خشم گفت:
    - سربه‌سر من مي‌ذاري؟
    خنده‌ام بند اومد و توي چشم‌هاش زل زدم و برگشتم به سال‌ها پيش، به زمين تمرين. الكس رو می‌ديدم كه داشت تنبيه‌ام مي‌كرد و سرم فرياد مي‌كشيد.
    با پايين رفتن شاخه به خودم اومدم و نگاهم رو از جاي خالي الكس برداشتم و سرم رو برگردوندم كه اين‌بار غرق چشم‌هاي زيباش شدم.
    - هنوز هم روي حرفم هستم؛ عقل زن‌ها كمتر از مردهاست!
    اخم‌هام رو توي هم كشيدم و گفتم:
    - مثل اين‌كه تنت مي‌خاره!
    الكس يه تاي ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - اگه چند سال پيش بود، حسابت رو كف دستت مي‌ذاشتم.
    با شيطنت ابروهام رو بالا انداختم و گفتم:
    - اون موقع باز هم من مي‌بردم.
    لبخند زيبايي زد و گفت:
    - هيچ تغييري نكردي!
    مثل خودش لبخندي زدم و به آسمون زل زدم. بعد از چند ثانيه ناگهاني پرسيدم:
    - وقتي من رو توي جشن ديدي، بعد از هشت سال، چه حسي داشتي؟
    صداي نفسش رو شنيدم و بعد صداي بم خودش رو.
    - راستش رو بخواي باورم نمي‌شد. تا چند دقيقه مات بودم؛ اين‌كه تو چه‌طوري اين‌جايي و چرا عليه ديانا شدي؛ اما كمي بعد همه چي مثل پازل برام رديف شد و من تونستم اين قضيه رو هضم کنم.
    نگاهم رو بهش دوختم و پرسيدم:
    - وقتي... وقتي مي‌ديدي كه من آدم بدي شدم، ازم متنفر شدي؟
    مشت آرومي به بازوم زد كه چهره‌ام از درد جمع شد و بعد گفت:
    - اصلاً! يه‌جورايي بهت حق مي‌دادم؛ اين‌كه بخواي از ديانا انتقام بگيري. وقتي خودم رو جات مي‌گذاشتم دركت مي‌كردم؛ ولي...
    آهي كشيدم و گفتم:
    - ولي چي الكس؟
    بهم نگاه كرد و گفت:
    - اولش فكر مي‌كردم كه دزديدن رزا كار تو بوده. اون لحظه از دستت عصباني بودم چون فكر نمي‌كردم اين‌كار رو كني؛ ولي بعد كه فهميدم كار تو نبوده، آروم شدم.
    لبخندي زدم و نگاهم رو دوباره به ماه درخشان دوختم و زمزمه كردم:
    - خوبه!
    دوباره غرق سكوت شديم. تمام جنگل ساكت شده بود؛ حتي گرگ‌ها هم ديگه سروصدا نمي‌كردن. سنگيني نگاه الكس رو حس مي‌كردم. به آرومي نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
    - چيزي مي‌خواي بگي؟ يا اين‌كه من خيلي زيبام؟
    لبخند كجي زد و گفت:
    - مغرور!
    بي‌توجه به لبخندش گفتم:
    - الكس، چي مي‌خواي بگي؟
    لبخندش كم‌كم رفت و چشم‌هاش نگران شدن. با لحن نامطمئني گفت:
    - مي‌خوام بدونم... مي‌موني؟
    پلك زدم و به زمين نگاه كردم و ناراحت گفتم:
    - متاسفم الكس! مي‌دونم سخته؛ ولي من بايد برگردم. من به يكي قول دادم!
    و بعد چهره‌ی دخترك مظلومي جلوي چشم‌هام نقش گرفت كه توي زمين منتظرم بود. با لمس انگشتان الكس بهش نگاه كردم. توي نگاهش غم بود. چشم‌هاش رو با درد بست و گفت:
    - با اينكه برخلاف خواسته‌ی قلبمه؛ ولي به خواستت احترام مي‌ذارم.
    حالا كه چشم‌هاش رو بسته بود مي‌تونستم راحت باشم. جلوي خنده‌ام رو گرفتم و با شيطنت بهش زل زدم. قيافه ماتم‌زده‌اش من رو به خنده وادار مي‌كرد.
    - البته تنها نيستم.
    چشم‌هاش رو باز كرد و گفت:
    - لابد با آتريس ميري؛ اون يه ماموريت جديد داره.
    نگاهم رو به ماه دوختم و نوچي كردم و گفتم:
    - احمق! واقعاً فكر كردي بعد از هشت سال ولت مي‌كنم و ميرم؟
    الكس عصباني گفت:
    - آرتيميس! واضح حرف بزن.
    با مهربوني برگشتم سمتش و گفتم:
    - با هم ميريم.
    چشم‌هاش كم‌كم با تعجب گشاد شدن. متعجب گفت:
    - با هم؟ ولي... من اون‌جا رو نمي‌شناسم.
    لبخندي زدم و به شونه‌اش كوبيدم و گفتم:
    - چند ماه كافيه تا همه چي دستت بياد.
    نگاهش رو با ترديد بهم دوخت وبعد به زمين. تا چند دقيقه متفكر به پايين زل زده بود و توي اين چند دقيقه كه برام يه عمر طول كشيد غرق استرس بودم. استرس اين‌كه نتونه موافقت كنه و دوباره تنها بمونم؛ اما سرش رو بالا آورد و این‌بار ترديد جاش رو به اطمينان داد و محكم گفت:
    - اين‌بار ديگه جا نمي‌مونم.
    چشم‌هام رو بستم و نفس راحتي كشيدم. سرم رو به شونه‌ی الكس چسبوندم و به ماه نگاه كردم. لبخند دوباره‌اي زدم. شادي و آرامش قلبم رو دربر گرفته بود. ديگه چيزي نمي‌خواستم؛ حالا همه چيز داشتم. آرامش، الكس و زندگي آرامش‌بخشي كه قرار بود با الكس شروعش كنم. بالاخره قرعه به نام آرامش افتاده بود و من نمي‌خواستم اين فرصت رو از دست بدم. ما به زمين برمي‌گشتيم و زندگي تازه‌اي رو شروع مي‌كرديم. زندگي سراسر شادي و زيبايي؛ زندگي دور از اين‌جا. ديگه وظيفه‌ی من و الكس درقبال اين سرزمين به پايان رسيده بود. وقت برگشت رسيده بود؛ وقت برگشت به دنيايي كه توش رشد كردم و تبديل به آرتيميس جكسون شدم نه زاده‌ی تاريكي.
    - چه خوب كه همه چيز با آرامش تموم شد.
    حق با الكس بود. نگاهم رو بهش دوختم و گفتم:
    - بالاخره به آرامش برگشتيم... مي‌دوني، اين‌بار پايان آرامش‌بخشي داشتيم!


    ( پايان)
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سخني از نويسنده:
    سلام! تشكر مي‌كنم از كساني كه توي اين مدت باهام بودن و با نظر دادن و نقد موجب دلگرمي من و پيشترفت قلمم مي‌شدن. از همه دوستاني كه از جلد يك همراهم بودن تشكر مي‌كنم. اين سه گانه بالاخره به پايان رسيد و همون‌طور كه مي‌خواستيد پايان خوشي رو به همراه داشت. طي اين مدت مثل هر نويسنده ديگه‌اي من با شخصيت‌هام زندگي كردم و خودم رو جاشون مي‌ذاشتم تا بهتر حسشون كنم و فقط به عنوان يه شخصيت تخيلي بهشون نگاه نكنم و اميدوارم اين توي رمانم تاثير گذاشته باشه و حالا قراره چيز مهم‌تري رو بگم. اين رمان توي انجمن نتيجه خوبي داشت و مخاطب‌ها رو به خودش جلب كرد؛ ولي مهم‌تر از همه نتيجه كاره كه وقتي رمان روي سايت رفت باهاش مواجه ميشيم. از شما نازنين‌ها مي‌خوام تا اون‌جا هم همراهم باشيد و با لايك كردن، پسندهاي رمان رو بالا ببريد تا زحمت‌هايي كه كشيدم نيتجه بده و اين رمان بيشتر بين تخيلي دوست‌ها شناخته شه. اميدوارم مثل هميشه همراهم باشيد:aiwan_light_heart:

    بعد اين رمان من مدتي رو استراحت مي‌كنم و وقتي كه ذهنم آماده شد با داستاني جديد و متفاوت برمي‌گردم و دوباره مشغول نوشتن ميشم. زمان تايپ دقيق رمان جديدم رو نمي‌دونم؛ اما احتمالاً براي تابستون شروع مي‌كنم و سعي مي‌كنم از تجربه‌هام و نقدهاي شما استفاده كنم و رمان خوبي رو به نمايش بذارم كه ارزش خوندن رو داشته باشه.

    و درآخر، باز هم تشكر مي‌كنم از شما عزيزهاي گل كه هميشه يار و ياور من تو اين دو سال بوديد. منتظر من و رمان‌هاي بعديم باشين و فراموشم نكنين.:aiwan_lighfffgt_blum:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا