کامل شده رمان زاده تاريكي | ldkh كاربر انجمن نگاه دانلود

اي رمان رو دوست دارين؟

  • اره، رمان جالبيه!

    رای: 152 99.3%
  • زياد جالب نيست!نه!

    رای: 1 0.7%

  • مجموع رای دهندگان
    153
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ldkh

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/28
ارسالی ها
4,013
امتیاز واکنش
122,621
امتیاز
1,126
محل سکونت
مازندران
صداي پاهاي اسب هر لحظه نزديك تر ميشد..پشت يه درخت قايم شدمو به دوتا مرد كه يكيشون سياه پوش بود و اون يكي شنل قرمزش داشت نگاه كردم....يكم جلو تر رفتم و پشت يه درخت بزرگ تر قايم شدم.سرمو يكم بيرون آوردم تا بتونم مردا رو بببينم....نگاهم به چهره مرد سياه پوش كه افتاد نفرت تمام وجودمو در برگرفت...بازم اون لعنتي!! لعنت به تو مايك كه همه جا هستي!!به مرد قرمز پوش نگاه كردم، كلاه شنل روي سرش بود و من نميتونستم ببينمش....صداي مرد قرمز پوش رو شنيدم:
ــ پدر نميخواين اين مشكل رو حل كنيد؟؟
پدر؟؟يعني اون پسر مايكه؟؟جك؟ چشمام درشت تر شد!صداي خيلي برام اشنا بود! ولي اخه من كه تا به حال جك و نديدم!صداي منفور مايك رو شنيدم:
ــ چرا، براش يه فكري كردم...از اين راه ما ميتونيم خيلي راحت تر به داخل سرزمين ها نفوذ كنيم...به خصوص سرزمين پريان دريايي و سرزمين ملكه برف.
دستامو مشت كردم..اون لعنتي باز چه نقشه شومي داشت؟؟بايد با دقت به حرفاشون گوش بدم...بايد ببينم اون راهي كه ميشگه چيه؟من براي جاسوسي اينجام...صداي جك رو شنيدم:
ــ چه راهي؟به من هم بگيد.
اي كاش كلاهشو برميداشت...صداش خيلي برام آَشنا بود!!
مايك:
ــراهش اينه...ما بايد اسيرايي رو كه از زمين آورديم و آموزش بديم براي جاسوسي...وبعد اونارو به عنوان يه جاسوس به سرزمين ها بفرستيم....اينطوري كسي شك نميكنه! ميتونيم براي اينكار يه مسابقه بزاريم..فقط براي اونايي كه زميني هستن!
جك:
ــ نقشتون عاليه!
دستام مشت شدن...نفرين به تو مايك!!نــــفرين! مايك:
ــ‌چرا كلاهتو نمياري پايين؟اينجا كه غريبه اي نيست.
جك:
ــ اوه آره يادم رفته بود...
وبعد دستش به طرف كلاهش رفت....تپش قلبم بيشتر شد....آب دهنمو قورت دادم...كف دستام عرق كرده بودن...هيجان تمام وجودمو در بر گرفته بود...خيلي دلم ميخواست بدنم صاحب اون صداي آشنا كيه؟؟كلاهشو از سرش برداشت و من تونستم چهرشو ببينم...چشمام اندازه توپ شد!! ا...اون؟؟دستمو روي قلبم گذاشتم و قدمي به عقب برداشتم...اون اينجا چيكار ميكرد؟؟قدم ديگه اي به عقب برداشتم كه پام گير كردو افتادم....زنگ خطر توي گوشم به صدا در اومد...سر مايك و جك به طرف من برگشت...مايك:
ــ‌ كي اونجاست؟
زود بلند شدمو شروع به دويدن شدم....جك فرياد زد:
ــ بايست!!
ولي من چيزي نميشنيدم....فقط با تمام وجودم داشتم ميدويدم....بايد بگم...بايد به الكس بگم كه اون در اصل كيه.....صداي اسبشونو شنيدم....هر لحظه داشتن بهم نزديك تر مشيدن.....اميدم داشت هر لحظه كم و كم تر ميشد...من چم شده؟؟؟پس كو اون دختر جنگجو كه تسليم نميشد؟؟ من آرتيميسم!! دستام مشت شد...يهو احساس كردم قدرت بي نهايتي تو وجودم هست...اونقدر كه دوباره قلبم درد گرفت....يهو تمام صحنه ها تند شد و من يه ثانيه...فقط يه ثانيه خودمو جلوي كلبه ديدم...بهت زده به اطراف نگاه كردم..يهو چيشد؟؟قدمي به عقب رفتم...روي گل ها درزا كشيدمو چشمامو بستم...يه حسي بهم ميگفت كه اونا منو گم كردن...با اون سرعتي كه من داشتم بايد هم گم ميكردن!اون سرعت يهو از كجا اومد؟شايد به خاطر اون قدرت بي انتها بود!دستامو از هم باز كردم...باد به صورتم خورد.....
فكرم رفت به سمت جك....نشستم و سرمو توي دستام گرفتم....حدسم درست بود!!! من اونو ديده بودم....درست كنار رود...جك....يا الفرد!! هموني كه بهم حمله كرد!هموني كه ميخواست ملكه رو بكشه و من و نابود كنه!!اون لعنتي پسر مايك بود! هر دوتاشون منفورن!!! لعنت به هردوتان...مشتمو به زمين كوبيدم...در كلبه باز شدو الكس بيرون اومد...چشمش كه بهم افتاد با بهت نگام كرد....آب دهنمو قورت دادم....حتماً الان ميخواست منو تنبيه كنه! گفتم:
ــ سلام...
نزديكم شد...كنارم نشست...به چشماي زيباش نگاه كردم...نگراني و ترس و....يه چيز ديگه هم بود كه برام مبهم بود...چيزي كه نميدونستم چيه!! صداشو شنيدم:
ــ بالاخره خوب شدي...
سعي كردم به چشماي جادو كنندش نگاه نكنم..گفتم:
ــ آره خوب شدم...
احساس كردم يكي دستمو گرفت...با تعحب به دست الكس نگاه كردم كه دستمو گرفته بود..خواستم دهن باز كنم چيزي بگم كه گفت:
ــ هيششش...لطفاً چيزي نگو....
سرمو پايين انداختم كه با به ياد افتادن جك يا آلفرد سرمو بالا آوردمو بدون توجه به حرفي كه زد گفتم:
ــ آلفرد...
اخمي كردو گفت:
ــ آلفرد؟ همون جاسوس و فرمانده مرداي سياهپوش؟
سرمو تكون دادمو ادامه دادم:
ــ ا..اون آلفرد نيست.
الكس:
ــ منظورت چيه؟؟پس كيه؟
گفتم:
ـــ رفته بودم جنگل كه مايك و با الفرد يا همون جك ديدم...اون پسر مايك! اون شاهزداه شياطينه!
چشماي الكس از تعجب درشت شد..صداي بهت زدشو شنيدم:
ــ تو مايك رو از كجا ميشناسي؟
واي خراب كردم...خونسرديمو حفظ كردمو گفتم:
ــ وقتي كه اسير بودم يه لحظه چهرشو ديدم..
الكس:
ــ واقعاً؟
سرمو تكون دادم...الكس:
ــ اگه اينجوري باشه بايد به بچه ها اطلاع بديم...
از جامون بلند شديمو داخل كلبه شديم....الكس دستمو ول كردو به طرف ميز رفت و فرياد زد:
ــ مارتين؟؟پيتر؟
به دستم نگاه كردم...همون دستي كه الكس گرفته بودتش...صداي پيتر منو از فكر دستم بيرون آورد...پيت:
ــ بله؟كاري داري؟
به گلوريا كه پشت سرشون بود نگاه كردم...هيشكي قادر به ديدن اون نبود...لبخند غمگيني بهم زد..سرمو پايين اندختم كه الكس گفت:
ــ آرتيميس بگو...
روي تخت نشستم..گلوريام كنارم نشست...روبه مارتين گفتم:
ــ بچه ها داستان درمورد الفرد هستش...
مارتين:
ــ الفرد؟ همون فرمانده سياه پوش؟
سرمو تكون دادم كه الكس گفت:
ــ اون الفرد نيست...
مارتين و پيتر همزمان باهم گفتن:
ــ چي؟؟
گلوريا آروم گفت:
ــ پس اون كيه؟
گفتم:
ــ اون پسر مايك هستش! جك..
 
  • پیشنهادات
  • ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    مارتين فرياد كشيد:
    ــ‌چي؟؟ چجوري تونست از زندان فرار كنه؟؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ‌ من نميدونم...
    گلوريا:
    ــ عجيبه...الفرد شده جك پسر مايك..
    خواستم جواب گلوريا رو بدم كه ديدم بچه ها اينجان و نميشه...پيتر:
    ــ تو از كجا فهميدي؟
    ماجرا رو براش گفتم..گلوريا:
    ــ براي همين گفتي ما بريم؟
    سرمو نامحسوس براش تكون دادم..يهو جرقه اي توي ذهنم زده شد! سرمو بالا آوردمو گفتم:
    ــ فهميدم چجوري ميتونم وارد گروه جاسوسيشون بشم..
    الكس:
    ــ چجوري؟
    گفتم:
    ــ مايك گفته بود كه ميخوان اونايي رو كه از زمين اومدن رو براي جاسوسي آموزش بدن و به سرزمين هاي ديگه به عنوان يه زميني بيچاره بفرستن...منم زمينيم و ميتونم وارد بشم....قراره مسابقه اي برگزار كنن..
    مارتين:
    ــ خب تو كه ميدوني چجوري بري ول يما چطور بايد بريم؟
    شونه اي بالا انداختمو گفتم:
    ــ نميدونم...
    گلوريا:
    ــ نقشت عاليه!
    لبخندي زدم كه مارتين گفت:
    ــ به چي ميخندي؟؟
    لبخندمو جمع كردمو گفتم:
    ــ چيزي نيست.
    از جام بلند شدمو گفتم:
    ــ من فردا ميرم به شهر تا بتونم بفهمم چه زماني و چه مكاني قراره مسابقه اجرا بشه...
    الكس:
    ــ منم باهات ميام..
    جا خوردم ولي گفتم:
    ــ احتياجي نيست..منكه بچه نيستم خودم ميرم..
    الكس:
    ــ پس بزار مارپيتر همراهت بياد..
    با لحني جدي گفتم:
    ــ گفتم نه..خودم ميرم..
    وبعد از پله ها بالا رفتم..گلوريا هم پشت سرم بالا اومد..داخل اتاق شدمو درو قفل كردم. روي تخت نشستم.گلوريا كنارم نشست و گفت:
    ــ واقعاً ميخواي مسابقه بدي؟
    گفتم:
    ــ آره..ميخوام مسابقه بدم...
    گلوريا:
    ــ‌ولي تو نمدوني مسابقه هاي اونا چجوريه!
    گفتم:
    ــ مثل مسابقه خودمون بايد باهم بجنگيم..
    گلوريا:
    ــ‌ ولي من بعيد ميدونم!
    گفتم:
    ــ پس چجوريه؟
    گلوريا شونه اي بالا انداخت..از شياطين بعيد نبود كه مسابقشون وحشيانه باشه!! گفتم:
    ــ گلوريا؟
    گلوريا:
    ــ بله آرتيميس؟
    گفتم:
    ــ يه كاري بهت بگم برام انجام ميديد؟
    گلوريا:
    ــ چه كاري؟
    گفتم:
    ــ ميتوني بري شهر و درمورد مراحل مسابقه برام اطلاعات جمع كني؟
    لبخندي ردوي ل*ب*هاش نشست و گفت:
    ــ چرا كه نه! دلم براي جاسوسي كردن تنگ شده بود...
    بعد از جاش بلند شد..گفتم:
    ــ الان ميخواي بري؟
    گلوريا:
    ــ اره..ميخوام هم يه گشتي بزنم هم اينكه براي تو جاسوسي كنم..
    گفتم:
    ــ ولي الان خيلي زوده!
     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    شونه اي بالا انداخت و گفت:
    ــ به نظر من زود نيست.
    وبعد به طرف پنجره رفت و ازش رد شد...روي تخت دراز كشيدم..دلم براي ملكه و بقيه تنگ شده بود! اي كاش ميشد يه بار ديگه آرميتا رو ببينم...كاش ميشد دوباره اون لبخنداي ملكه رو ببينم، اي كاش ميشد دوبار تو آغـ*ـوش فرمانده فرو برم..اغوشي كه براي من حكم اغوش يه پدر رو داشت! دلم براي ماوريس تنگ شده بود. اي كاش ميشد الان بهش بگم بياد، ولي نميشه..تا وقتي كه من اينجا توي اين اتاق باشم نميشه.
    آهي كشيدم...چشمم به شمشيري كه هافمن بهم داده بود افتاد..كنار تخت بود.حالا كه ديگه توي سرزمين برف نيستيم پس ميتونم بازش كنم...روي تخت نشستم.شمشيرو توي دستم گرفتمو پارچه رو از دورش بازش كردم...شمشيرو بيرون آوردمو بهش خيره شدم..از غلاف درش آوردم...برقي كه زد باعث شد يه لحظه چشمامو ببندم...حس عجيبي داشتم.حسي كه هر وفت شمشيرو توي دستم ميگرفتم به وجود ميومد. انگار صاحبش فقط و فقط من بودم!انگار اين شمشير فقط براي من ساخته شده بود..هرچند اينو هافمن بهم گفته بود . به عكس خودم كه روي سطح براق شمشير افتاده بود نگاه كردم..واقعاً شمشير زيبا و خيره كننده اي بود! يهو در باز شدو پيتر اومد تو..با ديدن شمشيرم بهت زده گفت:
    ــ چقدر زيباست!
    بي توجه به چهره بهت زدش اخمي كردمو گفتم:
    ــ تو چرا بي اجازه اومدي داخل؟
    پيتر پوفي كشيدو كنارم روي تخت نشست و گفت:
    ــ ولش كن آرتيميس!
    گفتم:
    ــ نخير..از اين به بعد براي اومدن به اتاق من بايد در بزني.
    پيتر
    ــ تو امروز چته؟ خيلي بد اخلاق شدي!
    گفتم:
    ــ به خاطر كار هاي حنابعالي بداخلاقم...پيتر كوچولو!
    پيتر:
    ــ به من ميگي كوچولو؟؟
    دست به كمر گفتم:
    ــ اينارو ول كن...بگو براي چي اومدي؟
    سرشو خاروند و گفـت:
    ــ راستش براي فضولي اومدم...
    دست به سينه گفتم:
    ــ فكرشو ميكردم،خب چي ميخواي بدوني؟
    پيتر هيجان زده گفت:
    ــ واقعاً ميخواي تو مسابقه شركت كني؟
    با ديدن قيافش خندم گرفت...گفتم:
    ــ آره براي چي ميپرسي؟
    پيتر:
    ــ آخ جون پس منم براي تماشا ميام.
    دستمو جلوش تكون دادمو گفتم:
    ــ هي هي صبر كن ببينم! تو براي چي ميخواي بياي؟
    پيتر:
    ــ خب مسابقه رو ببينم....ببينم ميميري يا ميبري!
    دستمو به سينش زدمو گفتم:
    ــ احتياجي نيست بياي، منكه ميدونم چي تو سرته!
    پيتر:
    ــ چي توسرمه؟
    به سرش اشاره كردمو گفتم:
    ــ‌ هيچي ، توخاليه!
    معترض گفت:
    ــ سر من توخاليه ديگه؟ پس تو كه ديگه سر نداري!
    چشم غره اي بهش رفتم و گفتم:
    ــ يا ميري بيرون يا اينكه خودم پرتت كنم؟
    پيتر از روي تخت بلند شدو گفت:
    ــ خيلي خب مادمازل چرا باشمشير مياي جلو؟رفتم بابا!
    خندم گرفته بود.امان از دست اين پسر.نه به اون موقع كه نفرت انگيز بود نه يه الان كه شيطنت ار سر و روش ميباره! رفت بيرونو درو بست.به پنجره اتاقم نگاه كردم.چه خوب كه هرجا ميرفتم پنجره داشت.از جام بلند شدمو پنجره رو بازش كردمو جلوش ايستادم...سرمو بيرون بردم..باد به صورتم خورد..چشمامو بستم و به صداي باد گوش دادم...حتي از يه موسيقي لايت هم زيبا تر بود!موهام توي هوا داشت ميرقصيد...نفس عميقي كشيدم.چشمامو باز كردم.خورشيد داشت غروب ميكرد.صحنه زيبا و رويايي بود.خورشيد و دشت و باد باهم لحظات زيبايي رو رقم ميزدن.
    وجودم پر از آرامش بود.خورشيد كم كم پايين رفت و به جاش ماه بالا اومد.دوباره ماه شد سلطان آسمان شب و ستاره هاش.دستمو زير چونم گذاشتمو به اسمونو ستاره هاش نگاه كردم.از گلوريا خبري نبود.يكم دير كرده بود واين منو نگران ميكرد.روي تخت نشستم.تقريباً نيمه شب شده بود وبقيه هم خوابيده بودن.اتاقم توي تاريكي فرو رفته بود و فقط نور ماه بود كه روشنش ميكرد.روي تخت دراز كشيدم..خواب داشت به چشمام نفوفذ ميكرد كه با شنيدن صداي گلوريا به كل ناپديد شد.گلوريا:
    ــ ارتيميس بيداري؟
    نشستمو گفتم:
    ــ اره، چقدر دير كردي.



     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    روي تخت نشست و گفت:
    ــ جمع كردن اطلاعات يكم طول كشيد.
    خميازه اي كشيدمو گفتم:
    ــ ممنون كه كمكم كردي.
    گلوريا:
    ــ خوابت مياد؟
    سرمو تكون دادم و گفتم:
    ــ تو چي؟
    گلوريا:
    ــ ته خوابم نمياد..
    گفتم:
    ــ ممكنه بري توي گردنبند؟
    گلوريا:
    ــ آره ميخواستم برم..
    سرمو تكون دادمو گردنبند رو بوسيدم.گلوريا كم كم محو شد.روي تخت دراز كشيدمو پتو روي دور خودم پيچيدم...خواب دوباره به چشمام هجوم آورد و اينبار خواب بود كه پيروز شد.

    ****

    ــ نفر بعدي.
    رفتمو جلو. مرد چاقي پشت ميز نشسته بود.با قيافه اي اخمو بهم نگاه كردو گفت:
    ــ اسم؟
    گفتم:
    ــ آرتيميس جكسون.
    روي برگه نوشت .از توي كشو يه كاغذ در آورد و گفت:
    ــ روي اين تف كن.
    كاري رو كه گفته بود انجام دادم.برگه رو گرفت و با ذربين بزرگش به دقت به آب دهنم نگاه كرد.دستمو توي جيب شوارم فرو كردم وبا پام روي زمين ضرب گرفتم.به صف پشت سرم نگاه كردم.تمام افرادي كه از زمين اومده بودن اينجا جمع شده بودن تا براي مسابقه ثبت نام كنن...بيشتر شون مرد بودن..با صداي مرد بهش نگاه كردم:
    ــ آرتيميس جكسون ميتوني بري.
    برگه مهر شده رو از دستش گرفتمو به طرف صف ديگه اي رفتم...فكر نميكردم اينهمه زميني اينجا باشن..آخر صف ايستادم...وااقعاً خنده دار بود كه شياطين از اين برنامه ها داشته باشن! نيم ساعت گذشته بود كه صداي دادو فرياد يه پسري رو شنيدم:
    ــ كمــــك....من نميخوام برم...
    دوتا از همون شياطين پسره رو گرفته بودن و كشون كشون ميبردنش...پسر:
    ــ ولم كنيــــن...
    يكي از شياطين گفت:
    ــ تو زميني نيستي براي همين بايد مجازات بشي كه مخفيانه به اينجا اومدي...
    بعد با پسر غيب شدن...اخمي كردمو سرمو پايين انداختم. دستامو مشت كردم.بالاخره يه روزي مايك و نابود ميكنم...هر طور كه شده! صداي پسر جلوييمو شنيدم:
    ــ بيچاره...خب تو كه زميني نبودي براي چي اومدي؟
    وبعد صداي پسر جلويي تر رو:
    ــ دلم براش سوخت.
    پسر جلويي:
    ــ آره منم همين طور....اسمت چيه؟
    پسر:
    ــ رابين هستم تو چي؟
    پسر:
    ــ زيرو هستم توهم اومدي مسابقه بدي؟
    رابين:
    ــ آره ، فرصت خوبيه تا حداقل از اسارت و بدبختي رها بشيم...
    پوزخندي به حرفش زدم...صداي پوزخندمو شنيدن.زيرو:
    ــ‌چرا پوزخند ميزني؟
    گفتم:
    ــ شما با شركت تو اين مسابقه خودتو رو بدبخت ميكنيد...
    رابين:
    ــ پس تو چرا اينجايي؟
    گفتم:
    ـ مجبورم ، وگرنه هيچ وقت پام تو اين سرزمين نفرين شده نبود.
    زيرو:
    ــ‌ اسمت چيه؟
    به چشماي قهوه ايش نگاه كردمو گفتم:
    ــ آرتيميس....آرتيميس جكسون.
    پسر:
    ــ منم..
    حرفشو قطع كردمو گفتم:
    ــ‌خودم ميدونم ...زيرو هستي.
    خنده اي كردو گفت:
    ــ كه اينطور... براي مسابقه اومدي؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ آره.
    رابين:
    ــ نميترسي ببازي؟
    شونه اي بالا انداختمو گفتم:
    ــ‌ميدونم نميبازم..
    ابروي بالا انداخت و گفت:
    ــ ولي با وجود اين همه مرد قوي هيكل بازم مطمئني؟
    گفتم:
    ــ من مرداي زيادي رو شكست دادم..
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    رابين:
    ــ مگه كجا بودي كه مبارزه ميكردي؟
    گفتم:
    ــ نميتونم بگم..
    ــ بعدي....
    صداي بعدي گفتن يه شيطان رو شنيديم...قدمي جلو تر رفتيم..سه نفر جلوم بودن.رسيد به رابين.وبعد زيرو.
    ــ بعدي...
    حالا نوبت من بود.صورتم از تنفر جمع شده بود.با نفرت به شيطاني كه پشت ميز بود نگاه كردم.از توي اون كلاههش بهم نگاه كردو گفت:
    ــ برگه رو بده..
    برگه رو دادم دستش...خيلي دلم ميخواست شمشيرو توي سرش فرو كنم..نگاهي به برگه انداخت و گفت:
    ــ از كجا اومدي؟
    دستامو مشت كردمو گفتم:
    ــ از سرزمين برف.
    سرشو تكون داد.رو يه برگه ديگه يه چيزي نوشت و مهرش كرد.برگه رو داد بهم و گفت:
    ــ ثبت نام شدي...سه روز ديگه كه مسابقه است آماده باش...
    پوزخندي زدمو از صف خارج شدم...همينكه از صف بيرون اومدم صداي پيتر رو شنيدم:
    ــ هي آرتيميس...
    به پشت سرم برگشتم كه پيترو ديدم.گفتم:
    ــ مگه من بهت نگفتم نيا!
    پيتر:
    ــ فكر كردي خودم اومدم؟نه دختر جون، اين الكس و مارتين بيچارم كردن...هرچي بهشون ميگم آرتيميس ميتونه از خودش مراقبت كنه ميگن نه...از ب..
    دستمو روي دهنش گذاشتمو گفتم:
    ــ آره تو گفتي منم باور كردم...منكه ميدونم تو براي فضولي اينجايي!
    دستي به گردنش كشيد و گفت:
    ــ هركاري كنم باز دستم پيشت رو ميشه...خيلي خب تسليم..
    خنده اي كردمو گفتم:
    ــ راه بيوفت بايد بريم .
    پيتر:
    ــ كجا؟
    پوفي كشيدمو گفتم:
    ــ بايد بريم به جنگل..
    بعد زير گوشش آروم گفتم:
    ــ كه نامه رو بديم..
    پيتر:
    ــ اها...بيا مشكي رو هم آوردم..
    سرمو تكون دادمو به طرف مشكي رفتم...سوارش شدم ، پيترم سوار اسبش شدو گفت:
    ــ بزن بريم.
    خنديدمو گفتم:
    ــ‌ من ميخوام مسابقه بدم..
    بعد افسار مشكي رو تكون دادمو گفتم:
    ــ بدو مشكي...
    شيهه اي كشيدو شروع به دويدن كرد...پيترم به خودش اومد و دنبالم راه افتاد...تمام مدت من جلو بودم پيتر عقب...
    بالاخره رسديدم به جنگل.از مشكي پياده شدم.پيترم از اسبش پياده شدو گفت:
    ــ خيلي نامردي...خودت گفتي و رفتي؟
    گفتم:
    ــ الان وقتش نيست...بلدي سوت مخصوص رو بزني؟
    پيتر سرشو خاروند و گفت:
    ــ راستش..
    گفتم:
    ــ هيچي هيچي نميخواد...خودم ميزنم.
    انگشتمو داخل دهنم كردمو سوت مخصوص رو زدم..بعد از چند لحظه عقابي اومد و روي زمين نشست.زانو زدمو كاغذو از توي بوتم در آوردمو به پاي عقاب بستم...سرمو به گوش عقاب نزديك كردمو گفتم:
    ــ مواظب اين باش...بدش به ملكه سرزمين برف نه كس ديگه اي...حالا پرواز كن.
    سرمو عقب كشيدم كه پرهاشو از هم باز كردو توي آسمون به پرواز كردن در اومد...با ابهت پرواز ميكرد.
    پيتر:
    ــ چي بهش گفتي؟
    بهش نگاه كردمو
    گفتم:
    ــ بهش گفتم بره سراغ نامزدت حسابشو برسه...
    پيتر:
    ــ خيلي بي مزه بود!
    خنديدم.سوار اسبامون شديم و به طرف كلبه حركت كرديم.به كلبه رسيديم..دوباره اون دشت بزرگ و زيبا!از مشكي پياده شدمو زير گوشش گفتم:
    ــ برو همين اطراف براي خودت بچرخ...زياد دور نشو..
    سرشو تكون دادو رفت....بهش نگاه كردم...صحنه زيبايي بود.مشكي بين اون دشتي از گلهاي نارنجي در حال دويدن بود.صداي پيتر منو به خودم آورد:
    ــ به چي نگاه ميكني؟
    بهش نگاه كردمو گفتم:
    ــ به مشكي.
    پيتر:
    ــ‌ مشكي رو ولش كن، بيا كه بايد ناهار بخوريم..منكه خيلي گشنمه!!
    دستمو روي شكمم گذاشتمو گفتم:
    ــ منم تقريباً دارم تلف ميشم از گرسنگي،بزن بريم.
    پيتر:
    ــ پيش بسوي شام..
    باهم وارد كلبه شديم.مارتين داشت غذا هارو روي ميز ميذاشت.پيتر دستاشو بهم كوبيدو گفت:
    ــ سلام خانوم خونه چطوري؟
    مارتين اخمي كردو گفت:
    ــ يه بار ديگه بگي به من بگي خانوم با همين قاشق حسابتو ميرسم!
    اينبار من گفتم:
    ــ پيت راست ميگه ديگه! يه نگاه به خودت بنداز!
    مارتين:
    ــ تو هم شدي عين اين؟
    واي خداي من داشت مثل مادربزرگا حرف ميزد.منو پيتر زديم زير خنده كه مارتين با حرص پيشبند رو در آوردو پرت كرد روي صندلي گفت:
    ــ من و باش دارم كاراي يه زن و انجام ميدم...
     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    دستمو روي شونش گذاشتمو گفتم:
    ــ بس كن پسر...ما داشتيم شوخي ميكرديم...حالام پاشو بيا شام بخوريم.
    باهم سر ميز نشستيم و مشغول خوردن مرغي شديم كه مارتين درست كرده بود..به صندلي خالي الكس نگاه كردمو گفتم:
    ــ الكس كو؟
    مارتين:
    ــ رفت تا يه راهي براي ورود به گارد اصلي قصر پيدا كنه.
    سرمو تكون دادم كه مارتين دوباره گفت:
    ــ تو چيكار كردي؟
    گفتم:
    ــ ثبت نام كردم...يه خيلي زميني اونجا بودن...حس خوبي بود!
    پيتر:
    ــ ولي واقعاً ميتوني اونارو شكست بدي؟خيلي قوين!
    بهش نگاه كردمو گفتم:
    ــ من تونستم تو،مارتين، جيمز و حتي الكس رو هم شكست بدم پس جاي نگراني نيست..
    مارتين:
    ــ بهتره تمرين كني.
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ همين نظرو دارم.
    چند قاشق ديگه هم خوردمو از جام بلند شدمو به طرف اتاقم رفتم...از ديشب تا حالا گلوريا رو نديده بودم.درو باز كردمو داخل اتاقم شدم.روي تخت نشتم و گردنبند رو توي دستم گرفتم و روي حلالش رو بوسيدم.دوباره گردنبند پر از نور شد.نور كم و كم تر شدو حالت عادي به خودش گرفت.گلوريا:
    ــ خوب خوابيدي؟
    به گلوريا نگاه كردمو گفتم:
    ــ آره ، خواب راحتي بود.
    گلوريا كنارم روي تخت نشست و گفت:
    ــ چيزي ميخواي بدوني؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ درمورد مراحل مسابقه.
    گلوريا:
    ــ اوه آره، فقط سه تا مرحله داره.
    گفتم:
    ـ‌ـ ميشه توضيح بدي؟
    گلوريا:
    ــ خب مرحله اول به تير اندازيت بستگي داره!
    گفتم:
    ــ اوممم...خب اين مرحله رو كه رد كردم، مرحله بعدي چيه؟
    گلوريا خنديدو گفت:
    ــ‌اين مرحله يكم سخت تره! تو اين مرحله بايد با سيدني مبارزه كني.
    سيدني؟چقدر اين اسم برام آشناست! اوه خداي من! اون گرگ عجيب غريب؟به گلوريا نگاه كردمو گفتم:
    ــ‌ همون گرگ عجيب غريب؟
    گلوريا:
    ــ آره، اون خيلي سرسخته ولي يه نقطه ضعفي داره كه بايد پيداش كني.
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ مرحله سختيه! خب مرحله آخر چيه؟
    گلوريا:
    ــ مرحله آخر اينكه، افرادي كه موفق به رد اين مراحل شدن بايد با هم مبارزه كنند و فقط دو نفر از بينشون قبول ميشن.
    سرمو تكون دادم. گلوريا:
    ــ فقط يه چيزي.
    گفتم:
    ــ چي؟
    گلوريا:
    ــ ممكنه جك پسر مايك هم حظور داشته باشه براي تماشا!
    عين يه مجسمه به گلوريا نگاه ميكردم.جك! اگه اون باشه منو ميشناسه! دست گلوريا جلوي صوتم تكون خورد.گلوريا:
    ــ هي چرا رفتي تو فكر؟
    گفتم:
    ــ اون چهره منو ديده!
    گلوريا:
    ــ چطوري؟
    گفتم:
    ــ من و اون يه بار توي سرزمين برف همو ديده بوديم...اونم به عنوان يه دشمن!هر دوتامون از هم متنفريم...يادت نمياد گفتم اسمش الفرد بوده؟
    گلوريا:
    ــ درسته يادم رفته بود..
    سرمو تكون دادم.
    گلوريا:
    ــ خب اون دوتا خواهرم داره.
    متعجب گفتم :
    ــ خواهر؟
    گلوريا:
    ــ آره، اسمشون جازمين و سوزان هستش.
    گفتم:
    ـ نميدونستم مايك دوتا دختر داره...حتماً اين دوتاهم عين خودش نفرت انگيزن.
    گلوريا:
    ــ اينطور نيست! جازمين خيلي دختر بدجنس و مغروريه ولي سوزان خيلي مهربون و ساده ست...درست مثل مادرش روبينا.
    گفتم:
    ــ تو اينارو از كجا ميدوني؟
    گلوريا:
    ــ فكر كردي ديشب تا به حال چيكار ميكردم؟داشتم اطلاعات ميگرفتم ديگه.
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ با اين حساب كسي به سوزان احترام نميذاره.
    گلوريا:
    ــ برعكس.جك علاقه زيادي به خواهرش سوزان داره و برعكس از جازمين هيچ خوشش نمياد. جكم تقريباً مثل سوزانه ولي غرور زيادي داره! تمام قصر به جك احترام ميزارن و هرچي ميگه اطاعت ميكنن و به خاطر حمايت زيادش از سوزان تمام قصر براي سوزان احترام زيادي قائلن!
     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    سرمو تكون دادم كه گفت:
    ــ يه سوال ازت داشتم.
    گفتم:
    ــ بپرس.
    گلوريا:
    ــ براي چي اسم اصليتو به مردي كه اونجا بود گفتي؟
    لبخندي زدمو گفتم:
    ــ تو همه چي رو ديدي؟
    گلوريا:
    ــ نه شنيدم.
    توي چشماي سبزش نگاه كردمو گفتم:
    ــ ميدوني اون مرد چرا ازم تف خواست؟
    گلوريا چهرش درهم شدو گفت:
    ــ آه چندشم شد...براي چي؟
    خنديدمو گفتم:
    ــ اون با اون ذربين مخصوصي كه داشت ميتونست با ديدن آب دهنم همه چيرو بفهمه! البته فقط اسم و اينكه از كجا اومدم. واگه دروغ گفته بودم الان به وضعيت اون پسري كه داشتن ميبردنش دچار شده بودم.
    گلوريا:
    ــ وااو..اينارو از كجا ميدوني؟
    گفتم:
    ــ به مارتين گفته بودم برام اطلاعات جمع كنه.
    گلوريا برام دستي زدو گفت:
    ــ كارت عاليه.
    منم گفتم:
    ــ به پاي تو نميرسم!
    گلوريا خنديد.پرسيدم:
    ــ تو درمورد الهه ها چي ميدوني؟
    گلوريا:
    ــ خب الهه ها افراد خوبي هستن...هميشه مورد محبوبيت مردمان هستن.
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ امپراطور ها چي؟
    گلوريا:
    ــ اوناهم تقريباً مثل الهه هان...در واقع الهه براي جنس موئنث به كار بـرده ميشه و امپراطور براي جنس مذكر وگرنه قدرت هاي برابري دارن...
    گفتم:
    ــ چه قدرت هايي؟
    گلوريا:
    ــ خب قدرت هاي بيشماري دارن...مثلا اينكه الهه ها ميتونن به پرنده و گاهي اوقات حيوانات تبديل بشن.
    گفتم:
    ــ امپراطور ها چي؟
    گلوريا:
    ــ اوناهم ميتونن ولي تعداد خيلي كمي از امپراطور ها ميتونن تبديل به پرنده اي بشن! شايد فقط يه نفر.

    اون يه نفرم مايكه! اون ميتونه به يه كلاغ زشت و بد تركيب تبديل بشه! درست مثل خودش.
    از جام بلند شدم.بايد برم با ماوريس حرف بزنم.دلم براش تنگ شده!گلوريا:
    ــ جايي ميري؟
    گفتم:
    ــ آره..ميخوام برم با يكي حرف بزنم.
    گلوريا:
    ــ كي؟
    گفتم:
    ــ يه دوست يا يه راهنماي خيلي خوب!
    گلوريا:
    ــ پس من اينجا ميمونم.
    سرمو تكون دادمو از اتاق خارج شدم.از پله ها پايين اومدم.مارتين و پيتر باهم نشسته بودن.پيتر تا منو ديد گفت:
    ــ كجا اين موقع شب؟
    متعجب گفتم:
    ــ چجوري فهميدي من ميخوام برم بيرون؟
    پيتر:
    ــ واقعاً‌ميخواي بري بيرون؟ من همينطوري يه چيزي گفتم!
    خنديدمو گفتم:
    ــ آره، ميخوام برم يكم هوا بخوردم.
    پيتر:
    ــ اها توي شهر بودي آتيش ميخوردي؟
    گفتم:
    ــ بي مزه!
    به طرف در رفتم كه صداي مارتين و شنيدم:
    ــ مواظب خودت باش...نيمه شبه.
    سرمو تكون دادمو از كلبه بيرون رفتم.دستامو از هم باز كردمو تو اغوش سرد باد فرو رفتم.



     
    آخرین ویرایش:

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    به آسمون نگاه كردم.دوباره با ديدن ماه لبخندي صورتمو پوشوند.توي دشت مشغول راه رفتن شدم.دستمو روي گل ها ميكشيدم.به پشت سرم نگاه كردم.كلبه به اندازه يه مورچه كوچيك شده بود.روي گل ها نشستم.چشمامو بستم. تو ذهنم ماريس و صدا زدم" ماوريس....ماوريس بيا"
    با صداي پاي يه نفر چشمامو باز كردم.نفس هاي سردي رو كنار گردنم حس كردم.لبخندي زدمو گفتم:
    ــ‌ ماوريس؟
    ماوريس:
    ــ سلام آرتيميس.
    لبخندم بزرگ تر شد.ماوريس از پشتم بيرون اومد و درست جلوم نشست.توي چشماي زيباي طوسي رنگش غرق شدم.باد بهش ميخورد و باعث ميشد موهاش تكون بخوره.ماوريس:
    ــ چرا بهم زل زدي؟
    از دهنم پريد:
    ــ دلم برات تنگ شده بود.
    گوشه چشماش چروك خورد.ماوريس:
    ــ براي چي؟
    گفتم:
    ــ يه هفته ميشه كه هيچ كدوم از شماها رو نديدم...ملكه...آتريس...جيمز و آرميتا و خيلي هاي ديگه.
    ماوريس:
    ــ اونا همه حالشون خوبه. تو چي؟ فكر كنم حالت بد شده بود!
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ آره. خيلي اوضاع بدي بود! ظاهراً يه هفته بيهوش بودم.
    ماوريس:
    ــ ميدونم.
    گفتم:
    ــ از هافمن چه خبر؟
    ماوريس:
    ــ نديدمش.بهت يه شمشير داده درسته؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ آره..شمشير جالبيه!
    ماوريس:
    ــ مواظب اون شمشير باش.
    گفتم:
    ــ مواظبم.
    ماوريس:
    ــ براي چي گفتي بيام اينجا؟
    گفتم:
    ــ براي يه موضوع مهم.
    ماوريس:
    ــ چي؟
    گفتم:
    ــ من براي مسابقه اي ثبت نام كردم. و بايد با يكي تمرين كنم ولي نميدونم چه كسي.راستش تصميم گرفتم....
    ماوريس:
    ــ چه تصميمي؟
    با شك گفتم:
    ــ اين كه....اينكه اگه ميشه با تو تمرين كنم.
    ماوريس:
    ــ چرا من؟
    سرمو خاروندم و گفتم:
    ــ تو ميتوني برام جاي سيدني باشي كه قراره باهاش بجنگم.
    ماوريس به يه جا خيره شد.سكوت بين ما حاكم شده بود و تنها چيزي هم كه اين سكوت رو ميشكست صداي هو هو ي جغد بود.بالاخره بعد از نيم ساعت ماوريس گفت:
    ــ قبول.
    خوشحال شدمو گفتم:
    ــ ممنون ماوريس..
    ماوريس روي پاهاش ايستادو گفت:
    ـ يادت باشه موقع تمرين گردنبند رو در بياري....تمرين ما از فردا شروع ميشه!
    ايستادم و گفتم:
    ــ فردا ساعت چند؟
    ماريس:
    ــ همينجا و همين ساعت.
    گفتم:
    ــ ولي الان نيمه شبه!
    ماوريس:
    ــ براي همين ميگم اين زمان بهتره.اين موقع كسي نيست كه مزاحممون بشه.
    گفتم:
    ــ خيلي خب. شمشير و تيرو كمان رو هم بيارم؟
    ماوريس:
    ــ احتياجي به كمان نيست.شمشير كافيه.
    گفتم:
    ــ اگه هافمن و ديدي بهش بگو آرتيميس ازت ممنونه بابت شمشير.
     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    زوزه اي كشيد و دوباره به گرده هاي عجيب و غريب تبديل شد و توي هوا محو شد...
    دستمو توي جيب شلوارم فرو بردمو به طرف كلبه قدم برداشتم.داخل كلبه شدم.الكس و مارتين و پيتر داشتن باهم حرف ميزدن.به الكس نگاه كردم.اين روزا خيلي باهام مهربون شده بود.منم دختر خنگي نبودم كه نتونم حدسايي در اين مورد بزنم! اميد وارم حدسام غلط باشه! پيتر متوجه من شدو گفت:
    ــ هوا خوري خوش گذشت؟
    روي صندلي ولو شدمو گفتم:
    ــ آره.
    الكس:
    ــ باز تنهايي رفتي بيرون؟
    سعي كردم خونسرد باشم:
    ــ آره، قبلش به مارتين گفته بودم.
    الكس نگاه تيزي نثار مارتين كرد و بعد گفت:
    ــ ديگه حق نداري تو اين ساعت بري بيرون.
    اخمي كردم و گفتم:
    ــ اين به تو مربوط نيست.
    الكس:
    ــ آرتيميس!
    گفتم:
    ــ من هروقت كه بخوام ميرم بيرون....آموزش نديدم كه تا ابد توي اتاقم بمونم.
    الكس:
    ــ ولي اين موقع شب خطرناكه.
    مارتين:
    ــ الكس درست ميگه.
    با تعجب به مارتين خيره شدمو گفتم:
    ــ تو ديگه چرا مارتين؟
    چيزي نگفت و فقط بهم نگاه كرد.انگار ميخواست يه چيزي رو از چشماش بهم بگه.
    خيلي خب! حالا كه نميزاريد منم از راه خودم وارد ميشم.اخمامو توي هم كردمو گفتم:
    ــ قبول...
    از تعجب ابرويي بالا انداختند.تو دل خودم لبخند شيطاني تقديم به چهره هاشون كردم. مارتين:
    ــ الكس ميخواستي چيزي بگي؟
    الكس:
    ــ آره...درمورد مسابقه سه روز ديگست.
    با دقت بهش خيره شدم..چي ميخواست بگه؟
    الكس:
    ــ خوشبختانه جك توي مسابقه نيست و به جاش دوتا از خواهراش جازمين و سوزان براي تماشاي مسابقه حظور دارند.
    نفس آسوده اي كشيدم.انگار باري از روي دوشم برداشته شد...ديگه خيالم از همه چيز راحت بود.
    پيتر:
    ــ آرتيميس خيلي شانس آورديا...اگه جك بود مطمئنن سرتو از تنت جدا ميكرد بعد براي ما پستش ميكرد با يه ربان قرمز!..
    وبعد خودش زد زير خنده.الكس يهو فرياد كشيدو گفت:
    ــ بفهم چي ميگي....اگه يه بار ديگه اين حرفو بزني خودم تحويل شياطينت ميدم.
    وبعد از جاش بلند شدو رفت به اتاق خودش.من و پيتر بهت زده به هم نگاه ميكرديم....پيتر بيچاره فقط خواست شوخي كنه! به مارتين نگاه كردم كه خونسردانه داشت به زمين نگاه ميكرد.چشمامو تنگ كردمو موشكافانه بهش زل زدم....اون يه چيزي از اين رفتار هاي عجيب غريب الكس ميدونست! پيتر:
    ــ اين چش بود؟
    مارتين از جاش بلند شدو گفت:
    ــ بهتره انقدر سربه سرش نزاري پيتر.
    با اين حرفش شوك تازه اي بهم وارد شده بود. پيتر كجاش سربه سر الكس گذاشته بود؟
    سعي كردم افكاري كه مثل يه تير به سرم ميخوردن رو نابود كنم ولي نميشد....فكر هاي مختلفي توي سرم درحال چرخش بودن..به قيافه بهت زده پيتر نگاه كردمو گفتم:
    ــ هي پيت يه نگاه به خودت بنداز....شبيه جنازه ها شدي!
    پيتر به خودش اومدو گفت:
    ــ آرتيميس به نظرت الكس چشه؟
    خندمو جمع كردمو گفتم:
    ــ‌خودمم نميدونم....ولي فكر كنم مارتين بدونه!

     

    ldkh

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/28
    ارسالی ها
    4,013
    امتیاز واکنش
    122,621
    امتیاز
    1,126
    محل سکونت
    مازندران
    پيتر:
    ــ چرا مارتين؟
    گفتم:
    ــ رفتارش عجيب بود...
    پيتر:
    ــ درست مثل الكس..
    بعد يهو خنديدو گفت:
    ــ شديم كاراگاه!
    خنديدمو از جام بلند شدم كه گفت:
    ــ كجا؟
    پوفي كشيدمو گفتم:
    ــ ميرم داخل اتاقم...ميخوام بخوابم.
    پيتر:
    ــ‌اها...خيلي خب شب بخير.
    گفتم:
    ــ شب بخير.
    داخل اتافم شدم.از توي كمد لباس خواب بلند و سفيدمو در آوردمو پوشيدم.روي تخت شيرجه زدم و پتو رو دور خودم پيچيدم...دلم يه خواب آروم و راحت ميخواست.خواب توي چشمام نفوذ كرد...دوباره خواب پيروز ميدان بود...

    ****
    ديگه وقتشه!شمشيرو به كمرم بستم.ملافه تخت رو گرفتم به پايه تخت بستم..بايد مثل يه طناب ازش استفاده كنم!
    ارتفاع كلبه زيادم بلند نيست و اين براي من عاليه!
    به ماه توي آسمون نگاه كردم.نيمه شب شده بود و من بايد ميرفتم پيش ماوريس، اونم مخفيانه! روي پنجره ايستادم.بادستام محكم پارچه رو گرفتم.پامو روي ديواره چوبي كلبه گذاشتم...خوبه خوبه،همينطوري پيش برم ميتونم خيلي راحت به زمين برسم...آروم آروم پايين اومدم...فشار روم بود..دونه هاي عرق از روي صورتم سر ميخوردن...به پايين نگاه كردم..همش يه متر مونده بود.تو يه حركت ناگهاني پارچه رو ول كردم و روي زمين فرود اومدم.نفس راحتي كشيدم.
    خوشبختانه چيزيم نشده بود.
    به دشت نگاه كردم.بادي كه به صورتم ميخورد باعث ميشد عرقم خشك بشه.شروع به راه رفتن كردم...به پشت سرم نگاه كردم، كلبه كوچيك شده بود.
    با صداي قدم كسي سر جام ايستادم.مشكوك شده بودم.منكه هنوز فكر نكرده بودم تا ماوريس بياد...پس بايد يه غريبه باشه! دستمو روي شمشير گذاشتم.يهو يه چيز سفيد اومد جلوم.نفس راحتي كشيدمو گفتم:
    ــ ماوريس! چرا اينجوري اومدي؟منكه بهت فكر نكرده بودم!
    ماوريس:
    ــ ديشب باهم قرار گذاشتيم!
    سرمو تكون دادم كه ماوريس گفت:
    ــ خودتو براي مبارزه آماده كردي؟
    گفتم:
    ــ آره، من هميشه آمادم!
    ماوريس:
    ــ الان معلوم ميشه...ممكنه برات از يه سيدني هم خطرناك تر باشم!
    خنديدمو گفتم:
    ــ تو يه گرگي ولي اون 5 برار توئه!
    ماوريس چنگال تيزشو نشونم دادو گفت:
    ــ واقعاً؟
    به چنگال تيزش نگاه كردمو آب دهنمو قورت دادمو گفتم:
    ــ خب آره.
    بهم نگاه كرد.چشماش مثل تيغه شمشير تيزو بنده بود.فهميدم كه مبارزه شروع شده.شمشيرمو بيرون آوردم..ماوريس چند قدم عقب رفت و گفت:
    ــ آماده اي؟
    سرمو تكون دادمو گفتم:
    ــ اره.
    با يه دستم شمشيرو گرفتم.محكم فشارش دادم.دوباره بايد بيرحم ميشدم...بايد فراموش كنم اون ماوريسه! اون يه گرگ مزاحمه! فقط همين!ماوريس زوزه اي كشيد.چشمامو بستم....تمام خاطرات منو ماوريس جلوي چشمام بود...چشمامو باز كردم و به گرگ مقابلم نگاه كردم...ديگه اون ماوريس نبود! فقط يه گرگ مزاحم بود! شمشيرمو توي دستم فشار دادمو گفتم:
    ــ حمله نميكني؟
    گرگ غرشي كردو به سمتم حمله ور شد. به اون چنگالاي تيزش نگاه كردم كه درست مثل يه شمشير برق ميزد! خيره تو چشماي هم بوديم...بدون هيچ حركتي بهش زل زده بودم...پرشي كرد و خواست روم فرود بياد....حالا! شمشيرو بالا بردمو مانع شدم...هردو فشار مياورديم....با فشار زيادي كه به دستم آورد باعث شد پرت شدم....با تنفر به گرگ مقابلم زل زدم....از جام بلند شدم...گرگ قدمي عقب رفت...شمشيرو محكم توي دستم گرفتم...چرخشي زدمو خواستم شمشيرو و گردنش فرو كنم كه با اون چنگالاي تيزش مانع شد.
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا