صداي پاهاي اسب هر لحظه نزديك تر ميشد..پشت يه درخت قايم شدمو به دوتا مرد كه يكيشون سياه پوش بود و اون يكي شنل قرمزش داشت نگاه كردم....يكم جلو تر رفتم و پشت يه درخت بزرگ تر قايم شدم.سرمو يكم بيرون آوردم تا بتونم مردا رو بببينم....نگاهم به چهره مرد سياه پوش كه افتاد نفرت تمام وجودمو در برگرفت...بازم اون لعنتي!! لعنت به تو مايك كه همه جا هستي!!به مرد قرمز پوش نگاه كردم، كلاه شنل روي سرش بود و من نميتونستم ببينمش....صداي مرد قرمز پوش رو شنيدم:
ــ پدر نميخواين اين مشكل رو حل كنيد؟؟
پدر؟؟يعني اون پسر مايكه؟؟جك؟ چشمام درشت تر شد!صداي خيلي برام اشنا بود! ولي اخه من كه تا به حال جك و نديدم!صداي منفور مايك رو شنيدم:
ــ چرا، براش يه فكري كردم...از اين راه ما ميتونيم خيلي راحت تر به داخل سرزمين ها نفوذ كنيم...به خصوص سرزمين پريان دريايي و سرزمين ملكه برف.
دستامو مشت كردم..اون لعنتي باز چه نقشه شومي داشت؟؟بايد با دقت به حرفاشون گوش بدم...بايد ببينم اون راهي كه ميشگه چيه؟من براي جاسوسي اينجام...صداي جك رو شنيدم:
ــ چه راهي؟به من هم بگيد.
اي كاش كلاهشو برميداشت...صداش خيلي برام آَشنا بود!!
مايك:
ــراهش اينه...ما بايد اسيرايي رو كه از زمين آورديم و آموزش بديم براي جاسوسي...وبعد اونارو به عنوان يه جاسوس به سرزمين ها بفرستيم....اينطوري كسي شك نميكنه! ميتونيم براي اينكار يه مسابقه بزاريم..فقط براي اونايي كه زميني هستن!
جك:
ــ نقشتون عاليه!
دستام مشت شدن...نفرين به تو مايك!!نــــفرين! مايك:
ــچرا كلاهتو نمياري پايين؟اينجا كه غريبه اي نيست.
جك:
ــ اوه آره يادم رفته بود...
وبعد دستش به طرف كلاهش رفت....تپش قلبم بيشتر شد....آب دهنمو قورت دادم...كف دستام عرق كرده بودن...هيجان تمام وجودمو در بر گرفته بود...خيلي دلم ميخواست بدنم صاحب اون صداي آشنا كيه؟؟كلاهشو از سرش برداشت و من تونستم چهرشو ببينم...چشمام اندازه توپ شد!! ا...اون؟؟دستمو روي قلبم گذاشتم و قدمي به عقب برداشتم...اون اينجا چيكار ميكرد؟؟قدم ديگه اي به عقب برداشتم كه پام گير كردو افتادم....زنگ خطر توي گوشم به صدا در اومد...سر مايك و جك به طرف من برگشت...مايك:
ــ كي اونجاست؟
زود بلند شدمو شروع به دويدن شدم....جك فرياد زد:
ــ بايست!!
ولي من چيزي نميشنيدم....فقط با تمام وجودم داشتم ميدويدم....بايد بگم...بايد به الكس بگم كه اون در اصل كيه.....صداي اسبشونو شنيدم....هر لحظه داشتن بهم نزديك تر مشيدن.....اميدم داشت هر لحظه كم و كم تر ميشد...من چم شده؟؟؟پس كو اون دختر جنگجو كه تسليم نميشد؟؟ من آرتيميسم!! دستام مشت شد...يهو احساس كردم قدرت بي نهايتي تو وجودم هست...اونقدر كه دوباره قلبم درد گرفت....يهو تمام صحنه ها تند شد و من يه ثانيه...فقط يه ثانيه خودمو جلوي كلبه ديدم...بهت زده به اطراف نگاه كردم..يهو چيشد؟؟قدمي به عقب رفتم...روي گل ها درزا كشيدمو چشمامو بستم...يه حسي بهم ميگفت كه اونا منو گم كردن...با اون سرعتي كه من داشتم بايد هم گم ميكردن!اون سرعت يهو از كجا اومد؟شايد به خاطر اون قدرت بي انتها بود!دستامو از هم باز كردم...باد به صورتم خورد.....
فكرم رفت به سمت جك....نشستم و سرمو توي دستام گرفتم....حدسم درست بود!!! من اونو ديده بودم....درست كنار رود...جك....يا الفرد!! هموني كه بهم حمله كرد!هموني كه ميخواست ملكه رو بكشه و من و نابود كنه!!اون لعنتي پسر مايك بود! هر دوتاشون منفورن!!! لعنت به هردوتان...مشتمو به زمين كوبيدم...در كلبه باز شدو الكس بيرون اومد...چشمش كه بهم افتاد با بهت نگام كرد....آب دهنمو قورت دادم....حتماً الان ميخواست منو تنبيه كنه! گفتم:
ــ سلام...
نزديكم شد...كنارم نشست...به چشماي زيباش نگاه كردم...نگراني و ترس و....يه چيز ديگه هم بود كه برام مبهم بود...چيزي كه نميدونستم چيه!! صداشو شنيدم:
ــ بالاخره خوب شدي...
سعي كردم به چشماي جادو كنندش نگاه نكنم..گفتم:
ــ آره خوب شدم...
احساس كردم يكي دستمو گرفت...با تعحب به دست الكس نگاه كردم كه دستمو گرفته بود..خواستم دهن باز كنم چيزي بگم كه گفت:
ــ هيششش...لطفاً چيزي نگو....
سرمو پايين انداختم كه با به ياد افتادن جك يا آلفرد سرمو بالا آوردمو بدون توجه به حرفي كه زد گفتم:
ــ آلفرد...
اخمي كردو گفت:
ــ آلفرد؟ همون جاسوس و فرمانده مرداي سياهپوش؟
سرمو تكون دادمو ادامه دادم:
ــ ا..اون آلفرد نيست.
الكس:
ــ منظورت چيه؟؟پس كيه؟
گفتم:
ـــ رفته بودم جنگل كه مايك و با الفرد يا همون جك ديدم...اون پسر مايك! اون شاهزداه شياطينه!
چشماي الكس از تعجب درشت شد..صداي بهت زدشو شنيدم:
ــ تو مايك رو از كجا ميشناسي؟
واي خراب كردم...خونسرديمو حفظ كردمو گفتم:
ــ وقتي كه اسير بودم يه لحظه چهرشو ديدم..
الكس:
ــ واقعاً؟
سرمو تكون دادم...الكس:
ــ اگه اينجوري باشه بايد به بچه ها اطلاع بديم...
از جامون بلند شديمو داخل كلبه شديم....الكس دستمو ول كردو به طرف ميز رفت و فرياد زد:
ــ مارتين؟؟پيتر؟
به دستم نگاه كردم...همون دستي كه الكس گرفته بودتش...صداي پيتر منو از فكر دستم بيرون آورد...پيت:
ــ بله؟كاري داري؟
به گلوريا كه پشت سرشون بود نگاه كردم...هيشكي قادر به ديدن اون نبود...لبخند غمگيني بهم زد..سرمو پايين اندختم كه الكس گفت:
ــ آرتيميس بگو...
روي تخت نشستم..گلوريام كنارم نشست...روبه مارتين گفتم:
ــ بچه ها داستان درمورد الفرد هستش...
مارتين:
ــ الفرد؟ همون فرمانده سياه پوش؟
سرمو تكون دادم كه الكس گفت:
ــ اون الفرد نيست...
مارتين و پيتر همزمان باهم گفتن:
ــ چي؟؟
گلوريا آروم گفت:
ــ پس اون كيه؟
گفتم:
ــ اون پسر مايك هستش! جك..
ــ پدر نميخواين اين مشكل رو حل كنيد؟؟
پدر؟؟يعني اون پسر مايكه؟؟جك؟ چشمام درشت تر شد!صداي خيلي برام اشنا بود! ولي اخه من كه تا به حال جك و نديدم!صداي منفور مايك رو شنيدم:
ــ چرا، براش يه فكري كردم...از اين راه ما ميتونيم خيلي راحت تر به داخل سرزمين ها نفوذ كنيم...به خصوص سرزمين پريان دريايي و سرزمين ملكه برف.
دستامو مشت كردم..اون لعنتي باز چه نقشه شومي داشت؟؟بايد با دقت به حرفاشون گوش بدم...بايد ببينم اون راهي كه ميشگه چيه؟من براي جاسوسي اينجام...صداي جك رو شنيدم:
ــ چه راهي؟به من هم بگيد.
اي كاش كلاهشو برميداشت...صداش خيلي برام آَشنا بود!!
مايك:
ــراهش اينه...ما بايد اسيرايي رو كه از زمين آورديم و آموزش بديم براي جاسوسي...وبعد اونارو به عنوان يه جاسوس به سرزمين ها بفرستيم....اينطوري كسي شك نميكنه! ميتونيم براي اينكار يه مسابقه بزاريم..فقط براي اونايي كه زميني هستن!
جك:
ــ نقشتون عاليه!
دستام مشت شدن...نفرين به تو مايك!!نــــفرين! مايك:
ــچرا كلاهتو نمياري پايين؟اينجا كه غريبه اي نيست.
جك:
ــ اوه آره يادم رفته بود...
وبعد دستش به طرف كلاهش رفت....تپش قلبم بيشتر شد....آب دهنمو قورت دادم...كف دستام عرق كرده بودن...هيجان تمام وجودمو در بر گرفته بود...خيلي دلم ميخواست بدنم صاحب اون صداي آشنا كيه؟؟كلاهشو از سرش برداشت و من تونستم چهرشو ببينم...چشمام اندازه توپ شد!! ا...اون؟؟دستمو روي قلبم گذاشتم و قدمي به عقب برداشتم...اون اينجا چيكار ميكرد؟؟قدم ديگه اي به عقب برداشتم كه پام گير كردو افتادم....زنگ خطر توي گوشم به صدا در اومد...سر مايك و جك به طرف من برگشت...مايك:
ــ كي اونجاست؟
زود بلند شدمو شروع به دويدن شدم....جك فرياد زد:
ــ بايست!!
ولي من چيزي نميشنيدم....فقط با تمام وجودم داشتم ميدويدم....بايد بگم...بايد به الكس بگم كه اون در اصل كيه.....صداي اسبشونو شنيدم....هر لحظه داشتن بهم نزديك تر مشيدن.....اميدم داشت هر لحظه كم و كم تر ميشد...من چم شده؟؟؟پس كو اون دختر جنگجو كه تسليم نميشد؟؟ من آرتيميسم!! دستام مشت شد...يهو احساس كردم قدرت بي نهايتي تو وجودم هست...اونقدر كه دوباره قلبم درد گرفت....يهو تمام صحنه ها تند شد و من يه ثانيه...فقط يه ثانيه خودمو جلوي كلبه ديدم...بهت زده به اطراف نگاه كردم..يهو چيشد؟؟قدمي به عقب رفتم...روي گل ها درزا كشيدمو چشمامو بستم...يه حسي بهم ميگفت كه اونا منو گم كردن...با اون سرعتي كه من داشتم بايد هم گم ميكردن!اون سرعت يهو از كجا اومد؟شايد به خاطر اون قدرت بي انتها بود!دستامو از هم باز كردم...باد به صورتم خورد.....
فكرم رفت به سمت جك....نشستم و سرمو توي دستام گرفتم....حدسم درست بود!!! من اونو ديده بودم....درست كنار رود...جك....يا الفرد!! هموني كه بهم حمله كرد!هموني كه ميخواست ملكه رو بكشه و من و نابود كنه!!اون لعنتي پسر مايك بود! هر دوتاشون منفورن!!! لعنت به هردوتان...مشتمو به زمين كوبيدم...در كلبه باز شدو الكس بيرون اومد...چشمش كه بهم افتاد با بهت نگام كرد....آب دهنمو قورت دادم....حتماً الان ميخواست منو تنبيه كنه! گفتم:
ــ سلام...
نزديكم شد...كنارم نشست...به چشماي زيباش نگاه كردم...نگراني و ترس و....يه چيز ديگه هم بود كه برام مبهم بود...چيزي كه نميدونستم چيه!! صداشو شنيدم:
ــ بالاخره خوب شدي...
سعي كردم به چشماي جادو كنندش نگاه نكنم..گفتم:
ــ آره خوب شدم...
احساس كردم يكي دستمو گرفت...با تعحب به دست الكس نگاه كردم كه دستمو گرفته بود..خواستم دهن باز كنم چيزي بگم كه گفت:
ــ هيششش...لطفاً چيزي نگو....
سرمو پايين انداختم كه با به ياد افتادن جك يا آلفرد سرمو بالا آوردمو بدون توجه به حرفي كه زد گفتم:
ــ آلفرد...
اخمي كردو گفت:
ــ آلفرد؟ همون جاسوس و فرمانده مرداي سياهپوش؟
سرمو تكون دادمو ادامه دادم:
ــ ا..اون آلفرد نيست.
الكس:
ــ منظورت چيه؟؟پس كيه؟
گفتم:
ـــ رفته بودم جنگل كه مايك و با الفرد يا همون جك ديدم...اون پسر مايك! اون شاهزداه شياطينه!
چشماي الكس از تعجب درشت شد..صداي بهت زدشو شنيدم:
ــ تو مايك رو از كجا ميشناسي؟
واي خراب كردم...خونسرديمو حفظ كردمو گفتم:
ــ وقتي كه اسير بودم يه لحظه چهرشو ديدم..
الكس:
ــ واقعاً؟
سرمو تكون دادم...الكس:
ــ اگه اينجوري باشه بايد به بچه ها اطلاع بديم...
از جامون بلند شديمو داخل كلبه شديم....الكس دستمو ول كردو به طرف ميز رفت و فرياد زد:
ــ مارتين؟؟پيتر؟
به دستم نگاه كردم...همون دستي كه الكس گرفته بودتش...صداي پيتر منو از فكر دستم بيرون آورد...پيت:
ــ بله؟كاري داري؟
به گلوريا كه پشت سرشون بود نگاه كردم...هيشكي قادر به ديدن اون نبود...لبخند غمگيني بهم زد..سرمو پايين اندختم كه الكس گفت:
ــ آرتيميس بگو...
روي تخت نشستم..گلوريام كنارم نشست...روبه مارتين گفتم:
ــ بچه ها داستان درمورد الفرد هستش...
مارتين:
ــ الفرد؟ همون فرمانده سياه پوش؟
سرمو تكون دادم كه الكس گفت:
ــ اون الفرد نيست...
مارتين و پيتر همزمان باهم گفتن:
ــ چي؟؟
گلوريا آروم گفت:
ــ پس اون كيه؟
گفتم:
ــ اون پسر مايك هستش! جك..