- عضویت
- 2017/06/30
- ارسالی ها
- 738
- امتیاز واکنش
- 36,910
- امتیاز
- 845
- سن
- 26
مهیار دستش که روی زانوش بود رو بالا آورد.
- بازی خوبی بود.
احسان ناچاراً دستش رو گرفت و سری تکون داد.
برای عوض کردن جو لبخندی زدم و گفتم:
- به مناسبت این برد بفرمایید میوه!
مهیار لبخندی زد و احسان با بیخیالی به پشتی مبل تکیه داد.
هستی تیکهای از سیب رو که به چنگال وصل شده بود بهسمت مهیار گرفت و مهیار با حس شوقی تشکری کرد و تیکهی سیب رو داخل دهنش گذاشت.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. وای خدای من چطور یادم رفته بود؟
عذرخواهی کردم و از روی مبل بلند شدم. وضو گرفتم و داخل اتاق شدم. مقنعه و چادر گلدارم رو سر کردم و قامت بستم.
بهسمت سالن رفتم. مهیار با شوق مشغول تعریف بود.
- اوایل نامزدیمون بود. بابارضا هنوز اجازه نمیدادن که من و هستی همدیگه رو ببینیم. یه شب خیلی دلم براش تنگ شده بود، به قدری که دیگه تحمل نداشتم. زنگ زدم خونهشون، مادرش برداشت و گفت که هستی اینجا نیست. توی دلم گفتم مطمئناً برای اینکه سر من رو شیره بمالن اینطور میگن. به موبایل هستی زنگ زدم که جواب نداد. ساعت یازده شب بود. شبیه گانگسترا رفتم دم خونهشون. محلهشون خلوت خلوت بود. بهزور خودم رو از دیوار بالا کشیدم و پریدم داخل خونهشون.
روی مبل کنار احسان نشستم. هستی با شوق به حرفهای مهیار گوش میداد و احسان با اخمهای در هم کشیده به مهیار نگاه میکرد.
- خب؟
مهیار که نگاه کنجکاوم رو دید ادامه داد:
- آروم قدم برمیداشتم؛ اما کفشم صدا میداد. باورتون نمیشه! کفشام رو درآوردم و همونطور با جوراب خودم رو رسوندم پشت پنجرهی اتاق هستی. دوتا ضربهی کوتاه به پنجرهش زدم، چشمام رو بستم و شروع کردم به شعرخوندن.
بُگذار
من بیشتر دوستت بِدارَم
بیشتر عاشقَت باشم
بیشتر بخواهَمَت!
بُگذار
من بیشتر در آغـ*ـوشَت بگیرم
بیشتر ببوسَمت
بیشتر ببینَمَت.
بُگذار
من باشم که هر لحظه برایَت میمیرَد!
کارهای سخت را بُگذار برای مَردِ داستان!
تو کمی زنانه بخَندی و حضرتِ عشق باشی کافیست!
چشمتون روز بد نبینه! چشمام رو که باز کردم فقط یه سیبیل دیدم و یه شکم! چنان جیغی زدم که پرندههای روی درخت از خواب پریدن و شروع کردن به بال زدن. بعد هم یه چیز محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم مامان طاهرهست. با جارو دور حیاط دنبالم میکرد و میگفت:
- ای ذلیل نشی پسر! حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میای پشت پنجره اتاق دختر من؟ براش شعرای مورددار میخونی؟میخوای بوسش کنی؟ ذلیل نشی پسر! فکر کردی از خارج اومدی هر کار دلت میخواد میتونی بکنی؟ از اون طرف هم بابارضا پشت پیراهنم رو گرفت و مثل جوجه من رو انداخت بیرون؛ ولی عجب شبی بودا!
من و هستی از شدت خنده دلمون رو گرفته بودیم و میخندیدم. مهیار هم باهامون همراه شده بود که حرف احسان ساکتمون کرد.
- اونوقت این ماجرا برمیگرده به قبل از اینکه ولش کنی و در بری یا بعدش؟
با لحن اعتراضآمیزی رو بهسمت احسان غریدم:
- احسان!
احسان کلافه دستی توی موهاش کشید و از روی مبل بلند شد. نگاهی به هستی انداختم که نگران به مهیار نگاه میکرد و مهیاری که پوزخندی گوشه لبش بود. سرم رو پایین انداخته بودم لحن عذرخواهانهای به خودم گرفتم و رو بهسمتشون گفتم:
- ببخشید تو رو خدا احسان منظوری نداره. این روزا یهکم حالش خوب نیست!
مهیار لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست. خودتون رو ناراحت نکنید.
بعد هم دستش رو دور شونهی هستی که با ناراحتی به زمین خیره شده بود حلقه کرد و گفت:
- خانم خوشگله دیروقته. اجازه میدید رفع زحمت کنیم؟
هستی با تعلل گفت:
- آره باید دنبال ماهک هم بریم!
مهیار سری تکون داد و از روی مبل بلند شد.
- خیلی لطف کردید مبیناخانم. همهچیز عالی بود!
- ببخشید اگه چیزی کم بود!
- اختیار دارید همهچیز عالی بود!
احسان رو صدا کردم که اومد و کنارم ایستاد. مهیار دستش رو سمت احسان دراز کرد.
- ممنون احسانجان، شب خوبی بود!
- خواهش میکنم!
از هستی هم خداحافظی کردم و تا دم در بدرقهشون کردم.
در رو بستم و ظرفهای روی میز رو جمع کردم. احسان روی مبل نشسته بود، از داخل آشپزخونه صدام رو کمی بالاتر بردم.
- خیلی کارت زشت بود. اونا امشب خونه ما مهمون بودن! اونوقت تو باید گذشته رو به روشون بیاری؟
پشت سرم رو نگاه کردم و با جای خالی احسان روبهرو شدم. پوف کشیدهای کشیدم و ظرفها رو داخل کابینت گذاشتم!
در بالکن باز بود و پردهی جلوی اون توی دست باد می رقصید. بهسمت بالکن رفتم و پردهی جلوش رو کنار زدم. احسان دو تا دستهاش رو روی لبهی حصار بالکن گذاشته بود و به روبهروش خیره شده بود.
شنل بافتنیم رو روی شونههام انداختم و کاپشن احسان رو روی دستم انداختم. داخل بالکن شدم و کاپشن رو روی شونهش گذاشتم که بهتزده نگاهم کرد.
- هوا سرده، سرما میخوری!
- میخوام تنها باشم!
بیتوجه به حرفش کنارش ایستادم و به ستارههای چشمکزن چشم دوختم. فندک اتمی اصلش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و نخ سیگاری از پاکت سیگار بیرون کشید و بین لبهاش گذاشت و آتیشی زیر اون روشن کرد.
- بازی خوبی بود.
احسان ناچاراً دستش رو گرفت و سری تکون داد.
برای عوض کردن جو لبخندی زدم و گفتم:
- به مناسبت این برد بفرمایید میوه!
مهیار لبخندی زد و احسان با بیخیالی به پشتی مبل تکیه داد.
هستی تیکهای از سیب رو که به چنگال وصل شده بود بهسمت مهیار گرفت و مهیار با حس شوقی تشکری کرد و تیکهی سیب رو داخل دهنش گذاشت.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. وای خدای من چطور یادم رفته بود؟
عذرخواهی کردم و از روی مبل بلند شدم. وضو گرفتم و داخل اتاق شدم. مقنعه و چادر گلدارم رو سر کردم و قامت بستم.
بهسمت سالن رفتم. مهیار با شوق مشغول تعریف بود.
- اوایل نامزدیمون بود. بابارضا هنوز اجازه نمیدادن که من و هستی همدیگه رو ببینیم. یه شب خیلی دلم براش تنگ شده بود، به قدری که دیگه تحمل نداشتم. زنگ زدم خونهشون، مادرش برداشت و گفت که هستی اینجا نیست. توی دلم گفتم مطمئناً برای اینکه سر من رو شیره بمالن اینطور میگن. به موبایل هستی زنگ زدم که جواب نداد. ساعت یازده شب بود. شبیه گانگسترا رفتم دم خونهشون. محلهشون خلوت خلوت بود. بهزور خودم رو از دیوار بالا کشیدم و پریدم داخل خونهشون.
روی مبل کنار احسان نشستم. هستی با شوق به حرفهای مهیار گوش میداد و احسان با اخمهای در هم کشیده به مهیار نگاه میکرد.
- خب؟
مهیار که نگاه کنجکاوم رو دید ادامه داد:
- آروم قدم برمیداشتم؛ اما کفشم صدا میداد. باورتون نمیشه! کفشام رو درآوردم و همونطور با جوراب خودم رو رسوندم پشت پنجرهی اتاق هستی. دوتا ضربهی کوتاه به پنجرهش زدم، چشمام رو بستم و شروع کردم به شعرخوندن.
بُگذار
من بیشتر دوستت بِدارَم
بیشتر عاشقَت باشم
بیشتر بخواهَمَت!
بُگذار
من بیشتر در آغـ*ـوشَت بگیرم
بیشتر ببوسَمت
بیشتر ببینَمَت.
بُگذار
من باشم که هر لحظه برایَت میمیرَد!
کارهای سخت را بُگذار برای مَردِ داستان!
تو کمی زنانه بخَندی و حضرتِ عشق باشی کافیست!
چشمتون روز بد نبینه! چشمام رو که باز کردم فقط یه سیبیل دیدم و یه شکم! چنان جیغی زدم که پرندههای روی درخت از خواب پریدن و شروع کردن به بال زدن. بعد هم یه چیز محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم مامان طاهرهست. با جارو دور حیاط دنبالم میکرد و میگفت:
- ای ذلیل نشی پسر! حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میای پشت پنجره اتاق دختر من؟ براش شعرای مورددار میخونی؟میخوای بوسش کنی؟ ذلیل نشی پسر! فکر کردی از خارج اومدی هر کار دلت میخواد میتونی بکنی؟ از اون طرف هم بابارضا پشت پیراهنم رو گرفت و مثل جوجه من رو انداخت بیرون؛ ولی عجب شبی بودا!
من و هستی از شدت خنده دلمون رو گرفته بودیم و میخندیدم. مهیار هم باهامون همراه شده بود که حرف احسان ساکتمون کرد.
- اونوقت این ماجرا برمیگرده به قبل از اینکه ولش کنی و در بری یا بعدش؟
با لحن اعتراضآمیزی رو بهسمت احسان غریدم:
- احسان!
احسان کلافه دستی توی موهاش کشید و از روی مبل بلند شد. نگاهی به هستی انداختم که نگران به مهیار نگاه میکرد و مهیاری که پوزخندی گوشه لبش بود. سرم رو پایین انداخته بودم لحن عذرخواهانهای به خودم گرفتم و رو بهسمتشون گفتم:
- ببخشید تو رو خدا احسان منظوری نداره. این روزا یهکم حالش خوب نیست!
مهیار لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست. خودتون رو ناراحت نکنید.
بعد هم دستش رو دور شونهی هستی که با ناراحتی به زمین خیره شده بود حلقه کرد و گفت:
- خانم خوشگله دیروقته. اجازه میدید رفع زحمت کنیم؟
هستی با تعلل گفت:
- آره باید دنبال ماهک هم بریم!
مهیار سری تکون داد و از روی مبل بلند شد.
- خیلی لطف کردید مبیناخانم. همهچیز عالی بود!
- ببخشید اگه چیزی کم بود!
- اختیار دارید همهچیز عالی بود!
احسان رو صدا کردم که اومد و کنارم ایستاد. مهیار دستش رو سمت احسان دراز کرد.
- ممنون احسانجان، شب خوبی بود!
- خواهش میکنم!
از هستی هم خداحافظی کردم و تا دم در بدرقهشون کردم.
در رو بستم و ظرفهای روی میز رو جمع کردم. احسان روی مبل نشسته بود، از داخل آشپزخونه صدام رو کمی بالاتر بردم.
- خیلی کارت زشت بود. اونا امشب خونه ما مهمون بودن! اونوقت تو باید گذشته رو به روشون بیاری؟
پشت سرم رو نگاه کردم و با جای خالی احسان روبهرو شدم. پوف کشیدهای کشیدم و ظرفها رو داخل کابینت گذاشتم!
در بالکن باز بود و پردهی جلوی اون توی دست باد می رقصید. بهسمت بالکن رفتم و پردهی جلوش رو کنار زدم. احسان دو تا دستهاش رو روی لبهی حصار بالکن گذاشته بود و به روبهروش خیره شده بود.
شنل بافتنیم رو روی شونههام انداختم و کاپشن احسان رو روی دستم انداختم. داخل بالکن شدم و کاپشن رو روی شونهش گذاشتم که بهتزده نگاهم کرد.
- هوا سرده، سرما میخوری!
- میخوام تنها باشم!
بیتوجه به حرفش کنارش ایستادم و به ستارههای چشمکزن چشم دوختم. فندک اتمی اصلش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و نخ سیگاری از پاکت سیگار بیرون کشید و بین لبهاش گذاشت و آتیشی زیر اون روشن کرد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: