کامل شده رمان هدیه‌ی اجباری (جلد دوم رمان هستی‌ام را نگیر) | م.عبدالله زاده کاربر انجمن نگاه دانلود

سطح رمان رو چطور می بینید؟پایان رمان چطور تموم میشه؟


  • مجموع رای دهندگان
    115
وضعیت
موضوع بسته شده است.

م.عبدالله زاده

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2017/06/30
ارسالی ها
738
امتیاز واکنش
36,910
امتیاز
845
سن
26
مهیار دستش که روی زانوش بود رو بالا آورد.
- بازی خوبی بود.
احسان ناچاراً دستش رو گرفت و سری تکون داد.
برای عوض کردن جو لبخندی زدم و گفتم:
- به مناسبت این برد بفرمایید میوه!
مهیار لبخندی زد و احسان با بی‌خیالی به پشتی مبل تکیه داد.
هستی تیکه‌ای از سیب رو که به چنگال وصل شده بود به‌سمت مهیار گرفت و مهیار با حس شوقی تشکری کرد و تیکه‌ی سیب رو داخل دهنش گذاشت.
به ساعت روی دیوار نگاه کردم. وای خدای من چطور یادم رفته بود؟
عذرخواهی کردم و از روی مبل بلند شدم. وضو گرفتم و داخل اتاق شدم. مقنعه و چادر گل‌دارم رو سر کردم و قامت بستم.
به‌سمت سالن رفتم. مهیار با شوق مشغول تعریف بود.
- اوایل نامزدیمون بود. بابارضا هنوز اجازه نمی‌دادن که من و هستی همدیگه رو ببینیم. یه شب خیلی دلم براش تنگ شده بود، به قدری که دیگه تحمل نداشتم. زنگ زدم خونه‌شون، مادرش برداشت و گفت که هستی اینجا نیست. توی دلم گفتم مطمئناً برای اینکه سر من رو شیره بمالن این‌طور میگن. به موبایل هستی زنگ زدم که جواب نداد. ساعت یازده شب بود. شبیه گانگسترا رفتم دم خونه‌شون. محله‌شون خلوت خلوت بود. به‌زور خودم رو از دیوار بالا کشیدم و پریدم داخل خونه‌شون.
روی مبل کنار احسان نشستم. هستی با شوق به حرف‌های مهیار گوش می‌داد و احسان با اخم‌های در هم کشیده به مهیار نگاه می‌کرد.
- خب؟
مهیار که نگاه کنجکاوم رو دید ادامه داد:
- آروم قدم برمی‌داشتم؛ اما کفشم صدا می‌داد. باورتون نمیشه! کفشام رو درآوردم و همون‌طور با جوراب خودم رو رسوندم پشت پنجره‌ی اتاق هستی. دوتا ضربه‌ی کوتاه به پنجره‌ش زدم، چشمام رو بستم و شروع کردم به شعرخوندن.
بُگذار
من بیشتر دوستت بِدارَم
بیشتر عاشقَت باشم
بیشتر بخواهَمَت!
بُگذار
من بیشتر در آغـ*ـوشَت بگیرم
بیشتر ببوسَمت
بیشتر ببینَمَت.
بُگذار
من باشم که هر لحظه برایَت می‌میرَد!
کارهای سخت را بُگذار برای مَردِ داستان!
تو کمی زنانه بخَندی و حضرتِ عشق باشی کافیست!
چشمتون روز بد نبینه! چشمام رو که باز کردم فقط یه سیبیل دیدم و یه شکم! چنان جیغی زدم که پرنده‌های روی درخت از خواب پریدن و شروع کردن به بال زدن. بعد هم یه چیز محکم خورد تو سرم. برگشتم دیدم مامان طاهره‌ست. با جارو دور حیاط دنبالم می‌کرد و می‌گفت:
- ای ذلیل نشی پسر! حالا دیگه کارت به جایی رسیده که میای پشت پنجره اتاق دختر من‌؟ براش شعرای مورددار می‌خونی؟می‌خوای بوسش کنی؟ ذلیل نشی پسر! فکر کردی از خارج اومدی هر کار دلت می‌خواد می‌تونی بکنی؟ از اون طرف هم بابارضا پشت پیراهنم رو گرفت و مثل جوجه من رو انداخت بیرون؛ ولی عجب شبی بودا!
من و هستی از شدت خنده دلمون رو گرفته بودیم و می‌خندیدم. مهیار هم باهامون همراه شده بود که حرف احسان ساکتمون کرد.
- اون‌وقت این ماجرا بر‌می‌گرده به قبل از اینکه ولش کنی و در بری یا بعدش؟
با لحن اعتراض‌آمیزی رو به‌سمت احسان غریدم:
- احسان!
احسان کلافه دستی توی موهاش کشید و از روی مبل بلند شد. نگاهی به هستی انداختم که نگران به مهیار نگاه می‌کرد و مهیاری که پوزخندی گوشه لبش بود. سرم رو پایین انداخته بودم لحن عذرخواهانه‌ای به خودم گرفتم و رو به‌سمتشون گفتم:
- ببخشید تو رو خدا احسان منظوری نداره. این روزا یه‌کم حالش خوب نیست!
مهیار لبخندی زد و گفت:
- مشکلی نیست. خودتون رو ناراحت نکنید.
بعد هم دستش رو دور شونه‌ی هستی که با ناراحتی به زمین خیره شده بود حلقه کرد و گفت:
- خانم خوشگله دیروقته. اجازه می‌دید رفع زحمت کنیم؟
هستی با تعلل گفت:
- آره باید دنبال ماهک هم بریم!
مهیار سری تکون داد و از روی مبل بلند شد.
- خیلی لطف کردید مبینا‌خانم. همه‌چیز عالی بود!
- ببخشید اگه چیزی کم بود!
- اختیار دارید همه‌چیز عالی بود!
احسان رو صدا کردم که اومد و کنارم ایستاد. مهیار دستش رو سمت احسان دراز کرد.
- ممنون احسان‌جان، شب خوبی بود!
- خواهش می‌کنم!
از هستی هم خداحافظی کردم و تا دم در بدرقه‌شون کردم.
در رو بستم و ظرف‌های روی میز رو جمع کردم. احسان روی مبل نشسته بود، از داخل آشپزخونه صدام رو کمی بالاتر بردم.
- خیلی کارت زشت بود. اونا امشب خونه ما مهمون بودن! اون‌وقت تو باید گذشته رو به‌ روشون بیاری؟
پشت سرم رو نگاه کردم و با جای خالی احسان روبه‌رو شدم. پوف کشیده‌ای کشیدم و ظرف‌ها رو داخل کابینت گذاشتم!
در بالکن باز بود و پرده‌ی جلوی اون توی دست باد می رقصید. به‌سمت بالکن رفتم و پرده‌ی جلوش رو کنار زدم. احسان دو تا دست‌هاش رو روی لبه‌ی حصار بالکن گذاشته بود و به روبه‌روش خیره شده بود.
شنل بافتنیم رو روی شونه‌هام انداختم و کاپشن احسان رو روی دستم انداختم. داخل بالکن شدم و کاپشن رو روی شونه‌ش گذاشتم که بهت‌زده نگاهم کرد.
- هوا سرده، سرما می‌خوری!
- می‌خوام تنها باشم!
بی‌توجه به حرفش کنارش ایستادم و به ستاره‌های چشمک‌زن چشم دوختم. فندک اتمی اصلش رو از جیب شلوارش بیرون آورد و نخ سیگاری از پاکت سیگار بیرون کشید و بین لب‌هاش گذاشت و آتیشی زیر اون روشن کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    پک عمیقی به فیـلتـ*ـر سیگار زد و دود حاصل از اون رو با فوت بیرون داد.
    همون‌طور که به روبه رو خیره بودم گفتم:
    - دوستش داری نه؟
    به‌سمتم برگشت، ابروهاش به هم نزدیک شده بودن و توی هم گره خورده بودن.
    - چی میگی؟
    سرتق توی چشم‌هاش زل زدم.
    - هستی رو میگم. دوستش داری آره؟
    - مزخرف نگو!
    - رفتار امشبت، نگاه‌های مداومت به اون، دلیل اینکه از مهیار متنفری، توجه زیادت به هستی، اون روز صبح که بین مـسـ*ـتی و هشیاری اون رو صدا زدی و ازش خواستی که کنارت بمونه و از پیشت نره! لابد اون شب هم به‌خاطر هستی مـسـ*ـت کرده بودی آره؟ به‌خاطر اینکه فراموش کنی اون رو. به‌خاطر اینکه تو رو ترک کرده و به خواستگاریت جواب رد داده و با مهیار ازدواج کرده عصبی بودی؟!
    چشم‌هاش بیش از حد قرمز شده بودند، رگ گردنش متورم شده بود و اخم‌هاش بیش از قبل توی هم گره خورده بودن. با نفرت هرچه تموم‌تر توی صورتم غرید. اون‌قدر صداش بلند بود که باعث شد چشم‌هام رو ببندم و گوش‌هام رو با دست بگیرم.
    - خفه شو عوضی! خفه شو!
    اشک‌هام از روی گونه‌م سر خوردند. دیگه نمی‌تونستم جلوی بغضم رو بگیرم، نمی‌تونستم جلوی حرف‌هام رو هم بگیرم. نمی‌دونم چم شده بود؛ ولی این رو هم می‌دونستم که اگه ساکت باشم می‌میرم.
    - چرا خفه شم؟ تو یه احمقی که هنوز هم داری بهش فکر می‌کنی! چرا نمی‌خوای بفهمی که اون ازدواج کرده، اون شوهر داره و داره با همسرش توی آرامش زندگی می‌کنه! اون دو تا عاشق همن احسان! این رو توی کله‌ی پوکت فرو کن! تو نمی‌تونی بهش فکر کنی!
    - گفتم اون دهن کثیفیت رو ببند!
    - می‌دونی هر دفعه که بهش فکر می‌کنی داری گـ ـناه می‌کنی؟ تو باید فراموشش کنی. به خودت بیا!
    گوشم صدای سوتی داد و سمت چپ صورتم سوخت. دستم رو سمت صورتم که به‌سمت دیگه‌ای پرت شده بود بردم و جای سیلی رو لمس کردم! دیگه تحمل این وضع رو نداشتم. اشک‌هام بی‌امان روی صورتم می‌ریختن و حال خوبی نداشتم. شبیه دیوونه‌ها سمت چمدون رفتم و تموم لباس‌هام رو داخلش ریختم. گریه امانم رو بریده بود و حاله‌ی تاری جلوی چشم‌هام رو گرفته بود. با حرص اشک‌هام رو پس زدم و آخرین تیکه‌ی لباسم رو هم داخل چمدون پرت کردم! چمدون بزرگ و سنگین رو از روی تخت پایین آوردم که درش باز شد و همه‌ی لباس‌ها بیرون ریخت. عاجزانه روی زمین نشستم و سرم رو بین دو دست‌هام گرفتم. زانوهایم رو توی شکمم فرو دادم و اشک‌هام رو با پشت دست پاک کردم. وارد اتاقم شدم و در رو پشت سرم قفل کردم. به تختم هجوم بردم و بی‌امان گریه کردم.
    نمی‌دونم چند ساعتی بود که توی اون وضعیت بودم و گریه می‌کردم. سرم از شدت درد رو به انفجار بود، به قدری سنگین شده بود که به‌سختی خودم رو از تخت جدا کردم. چشم‌هام سیاهی می‌رفت و به‌زور باز می‌شدن. کیفم رو از روی پاتختی برداشتم و ورقه‌ای از قرص مسکن رو از داخلش بیرون آوردم. قرصی داخل دهنم گذاشتم و به‌زور پایین دادم. ورقه‌ی قرص رو داخل کیفم گذاشتم که چشمم به پاکت سفید‌رنگی خورد. با یادآوری امروز پاکت رو از داخل کیف بیرون آوردم و زیروروش کردم. در پاکت رو باز کردم و نامه‌ی داخلش رو بیرون کشیدم. کلمات نامه رو آروم و شمرده خوندم و با هر کلمه‌ش اشک ریختم.
    «مهم ترين اتفاقاتِ زندگى هم
    به وقتش اگر اتفاق نيفتد
    مزه‌اش را از دست مي‌دهد!
    مثلاً همين من
    «تو» را
    درست در همين لحظه
    در همين حال
    در همين فصل
    كنارِ همين روزهاى كسل كننده‌ام مي‌خواهم
    مى‌دانى
    آمدنت
    سال‌ها بعد هم اگر برايم رخ دهد،
    نه اينكه آن روزها دوستت نداشته باشم‌، نه
    ولى قبول كن
    انتظار زيادش آدم را خسته مي‌كند.
    من از احساسى كه حيف مي‌شود اين روز‌ها حرف مي‌زنم.
    از دوست داشتنى كه بايد كنارِ گوشت زمزمه كنم و كيفى كه از ديدن صورتت وقتى با شنيدنش سرخ مي‌شود.
    من نبودنت را هر روز
    مثل يك بغض مى‌خورم و
    مي‌ترسم از هضم نبودنت.
    گلايه‌اى نيست
    اما بايد بدانى
    اين‌قدر دست‌نيافتنى بودنت
    دارد مجابم مي‌كند به دست كشيدن از
    دوست داشتنى كه پر است از نداشتنت!»
    نامه رو به کناری پرت کردم، اشک‌هام همچنان از چشم‌هام روی گونه‌م می‌نشست. با خودم زمزمه کردم:
    - نه! نباید اجازه بدم. نباید چنین اتفاقی بیفته! اون هر چی که باشه هنوز هم همسر منه! حتی اگه توی قلبش جا نداشته باشم، حتی اگه من رو بار‌ها پس بزنه.
    اگه عشقی هم توی قلبمه باید پس بزنم، باید روی دلم پا بذارم، خدایا کمکم کن!
    ***
    احسان
    به ساعت رو میزی روی پاتختی نگاه انداختم. ساعت سه بود و من هنوز نتونسته بودم بخوابم. بی‌خوابی بدی به کله‌م زده بود. فکر و خیال امونم رو بریده بود و راحتم نمی‌ذاشت! مدام به حرف‌های مبینا فکر می‌کردم و صورت هستی جلوی چشم‌هام تداعی می‌شد. حالم از این وضعیت کثیفی که واسه‌ی خودم درست کرده بودم به هم می‌خورد. مغزم کار نمی‌کرد و پریشون بودم. کلافه روی تخت نشستم و دو دستم رو روی پاهام گذاشتم. سرم رو توی سـ*ـینه‌م فرو کردم و افکارم رو پس زدم. سرم رو بالا آوردم که چشمم به چمدون افتاده کنار تخت افتاد که لباس‌هاش بیرون ریخته بودند. چراغ‌خواب رو روشن کردم و روی زمین کنار چمدون نشستم با عصبانیت مشتی به چمدون کوبیدم و موهام رو از توی پیشونیم کنار زدم. رفتارهای خودم هم برام عجیب بودند. به عکس دو‌نفره‌ی خودم و مبینا توی لباس عروسی خیره شدم.
    چطور یه‌دفعه سروکله‌ت توی زندگیم پیدا شد و من آشفته رو آشفته‌تر کردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    گلوم خشک شده بود. از اتاق بیرون اومدم که لامپ روشن اتاق مبینا توجهم رو جلب کرد. آروم داخل اتاقش سرک کشیدم. روی زمین پای سجاده نشسته بود و چادر روی سرش. زیر نور مهتاب سفیدتر به نظر می‌اومد. از پای سجاده بلند شد و دست‌هاش رو دو طرفش بلند کرد و قامت بست.
    این دختره هم یه چیزیش میشه‌ ها! آخه الان چه موقع نمازخوندنه؟
    به‌سمت آشپزخونه رفتم و بطری آب رو از داخل یخچال برداشتم و یه نفس سر کشیدم. دلم به‌شدت ضعف می‌رفت. در کابینت رو باز کردم و ظرف شکلات رو بیرون کشیدم. روی صندلی توی آشپزخونه نشستم و اولین شکلات کاکائویی رو داخل دهنم گذاشتم و نفس آسوده‌ای کشیدم. چشم‌هام رو بسته بودم و توی فکر بودم. چشم‌هام رو باز کردم تا شکلات دیگه‌ای توی دهنم بذارم که قیافه‌ی متعجب مبینا رو زوم خودم دیدم.
    از روی صندلی بلند شدم. چشم‌هام میخ چشم‌هاش بود که توی سیاهی شب برق می‌زدن. توی اون مقنعه و چادر سفید‌رنگ شبیه فرشته‌ها شده بود. به نظرم مبینا شبیه فرشته‌ها نبود، خود فرشته بود.
    سری تکون دادم و با خودم زمزمه کردم :
    - چی داری میگی؟ چرت نگو!
    - بله؟ من که چیزی نگفتم؟!
    - هان؟ هیچی... یعنی با تو نبودم.
    نگاهی به اطرافش انداخت و گفت:
    - خوبی؟
    - آره، آره معلومه که خوبم. تو خوبی؟
    سرش رو پایین انداخت.
    - خوبم.
    - مبینا من واقعاً نمی‌دونم چطور شد. آخه تو من رو خیلی عصبی کردی...
    - مهم نیست.
    - چرا مهمه یعنی...
    - گفتم که مهم نیست.
    - پس یعنی من رو بخشیدی؟!
    راهش رو کج کرد تا بره که جلوش رو گرفتم. به چشم‌هاش خیره شدم. سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. ناراحتی رو می‌تونستم از توی چشم‌هاش بخونم.
    - من معذرت می‌خوام!
    - خیله‌خب. می‌خوام برم بخوابم.
    - تو که داشتی نماز می‌خوندی.
    - تموم شد.
    - تا بهم نگی من رو بخشیدی ولت نمی‌کنم!
    با صندل‌های روفرشی که پوشیده بود محکم به ساق پام ضربه زد که از درد چشم‌هام رو روی هم فشردم و گفتم:
    - من احسانم، پیغمبر نیستم که اشتباه نکنم.
    سرتق توی چشم‌هام زل زد و گفت:
    - من هم خدا نیستم که ببخشم‌
    این رو گفت و وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش قفل کرد. هنوز شک حرفش بودم و سر جام خشکم زده بود. سری تکون دادم و با بی‌حوصلگی خودم رو روی تخت انداختم و دست‌هام رو دو طرفم باز کردم.
    چه زندگی مزخرفی!
    ***
    با صدای آشنایی لای چشم‌هام رو باز کردم. صدای مبینا می‌اومد.
    - احسان پاشو دیگه اعصابم رو خورد کردی. دو ساعته دارم صدات می‌کنم.
    لبخند ملیحی زدم که باعث شد عصبی‌تر بشه و بالشت کنار تخت رو محکم توی صورتم بکوبه.
    - وحشی چی‌کار می‌کنی؟
    - با تو نمیشه به زبون خوش صحبت کرد. حتماً باید با زور باهات حرف زد.
    وقتی دید که بیدار شدم، سرش رو سمت دیگه‌ای چرخوند که باعث شد موهای موج‌دار و خرمایی‌رنگش توی هوا پخش بشه. مچ دستش رو گرفتم و اون رو سمت خودم کشوندم. تعادلش رو از دست داد و توی بغلم فرود اومد.
    همچنان با لبخند بهش نگاه می‌کردم. مشت‌های بی‌جون و آرومش روی سـ*ـینه‌م می‌خورد و با جیغ‌وداد ازم می‌خواست که ولش کنم. دست‌های مشت‌کرده‌ش رو توی دست‌هام گرفتم و به چشم‌هاش خیره شدم.
    - من رو بخشیدی؟
    - تو دیوونه‌ای!
    - آره یا نه؟
    - نه.
    لـ*ـب‌هام رو روی لـ*ـب‌هاش گذاشتم و اجازه ندادم که دیگه حرف بزنه. متعجب و شک‌زده بهم نگاه می‌کرد. برای لحظه‌ای از شدت شک حرکتی نکرد و بعد خودش رو عقب کشید و با فریاد غرید:
    - داری چه غلطی می‌کنی؟
    - دارم زنم رو می‌بوسم.
    - نه من زن توئم و نه تو شوهر من.
    - فعلا که شناسنامه‌هامون خلاف این رو ثابت می‌کنن.
    به‌زور خودش رو بالا کشید و با فریاد گفت:
    - شناسنامه یه تیکه کاغذه‌، اون قلبته که حکم رو صادر می‌کنه.
    دست‌هام رو از دور مچ دست‌هاش باز کردم که با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. روی تخت نشستم و از توی آینه به خودم نگاه کردم. احسان چه مرگت شده؟!
    آبی به دست و صورتم زدم و به صبحونه‌ی چیده‌شده روی میز نگاه کردم. لقمه‌ی کوچیک نون و پنیر رو به‌زور چای پایین دادم. مبینا چادرش رو سر کرده بود و داشت از در بیرون می‌رفت که بلند گفتم:
    - می‌برمت.
    - لازم نکرده!
    این بار با تأکید و بلند‌تر از دفعه‌ی پیش گفتم:
    - گفتم می‌برمت.
    چیزی نگفت و با اخم‌های در هم کشیده روی مبل نشست. فوری دکمه‌های پیراهن یاسی‌رنگم رو بستم و کت‌وشلوار مشکی‌رنگم رو تن کردم. موهام رو با سشوار به‌سمت بالا حالت دادم و لپ‌تاپم رو داخل کیفم گذاشتم و روبه‌روی مبینا ایستادم.
    - بریم.
    نگاهی بهم انداخت و سرش رو معنای تأیید تکون داد.
    مبینا رو جلوی در بیمارستان پیاده کردم و یه‌راست به‌سمت شرکت حرکت کردم. خانم محمدی هنوز نیومده بود. با عصبانیت غریدم:
    - معلوم نیست کدوم گوری رفته!
    که صدای بسته‌شدن در رو شنیدم. به پشت سرم نگاه کردم. خودش بود، با موهای بلوند و اون تیپ مسخره‌ش. دیگه این‌جور تیپ‌ها برام جالب و جالب توجه نبود.
    - سلام آقای ایرانی.
    - الان موقع اومدن سر کاره خانم؟
    - ببخشید ولی فکر می‌کنم امروز شما زودتر تشریف آوردید.
    به ساعت مچیم نگاه کردم، حق با اون بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    نیم ساعت زودتر اومده بودم. بی‌توجه شونه‌ای بالا انداختم و موضعم رو حفظ کردم.
    - به‌هرحال شما باید ساعت هفت و چهل‌وپنج دقیقه توی شرکت باشید.
    سری تکون داد و پشت میزش نشست.
    - پرونده‌ی ساختمونی رو برام بیار! با خانم عبادی هم تماس بگیر و یه جلسه برای ساعت چهار امروز هماهنگ کن.
    - چشم.
    - دیروز که من نبودم اتفاقی نیفتاد؟
    - چرا، خیلی هم با موبایلتون تماس گرفتم؛ اما خاموش بود.
    - خب؟
    - آقای صالحی تماس گرفتن، گفتن که می‌خوان درمورد پرونده‌ای که تازه روش کار می‌کنید سؤال بپرسن و بدونن تا کجا پیش رفته!
    با یادآوری قراری که با خانم صحاف داشتم چشم‌هام رو روی هم فشار دادم و به خودم لعنت فرستادم.
    - اکی اکی!
    وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. فوری شماره خانم صحاف رو از داخل گوشیم پیدا کردم و تماس گرفتم.
    بوق می‌خورد؛ اما جواب نمی‌داد.
    - بردار دیگه.
    صدای دختر‌خانمی توی گوشی پیچید:
    - بله؟
    - سلام دختر‌جون مادرت هست؟
    - شما؟
    - ایرانی هستم.
    صدای دختربچه از پشت گوشی می‌اومد:
    - مامان، یه آقایی باهات کار داره.
    صدای زمخت و کلفتی توی گوشی پیچید.
    - شما؟
    - سلام! من ایرانی، وکیل هستم. چند تا سؤال از خانم صحاف داشتم. می‌خواستم ببینم امکانش هست که امروز بیام و مزاحمشون بشم؟
    - چی داری میگی مرتیکه‌؟ با زن من چی‌کار داری؟
    پوف کشیده‌ای کشیدم و گفتم «حالا خر بیار و باقالی بار کن!»
    - آقای محترم من وکیل هستم و دارم روی یه پرونده کار می‌کنم و باید چندتا سؤال از خانم شما بپرسم...
    وسط حرفم پرید و با عصبانیت غرید:
    - همین الان پاشو بیا ببینم چه شکری می‌خوردی.
    - آقای محترم، مودب باشید!
    - همین الان پاشو بیا ببینم.
    - بسیار خب، شما آدرستون رو لطف کنید.
    آدرس رو داد و گوشی رو قطع کرد. به گوشی نگاهی انداختم و با خودم گفتم:
    - بی‌فرهنگ!
    و گوشی رو سر جاش گذاشتم. از روی صندلی بلند شدم و به خانم محمدی گفتم «من میرم بیرون.»
    سوار ماشینم شدم و سمت آدرس گفته شده رفتم.
    ساعت مچیم، عدد نه رو نشون می‌داد. ماشین رو کنار دیوار پارک کردم و از ماشین پیاده شدم.
    دستم رو روی زنگ فشار دادم.
    - کیه؟
    - ایرانی هستم!
    چند دقیقه بعد مردی قدبلند و هیکلی با پیراهن و شلوار خاکستری جلوی در ظاهر شد. چشم‌های درشت مشکی با ابروهای پرپشتی داشت و موهای کم‌پشتش چهره‌ش رو ترسناک کرده بود.
    - سلام.
    - فرمایش؟
    - ایرانی هستم.
    - خب این رو شنیدم. بعدش؟!
    - باید با خانومتون صحبت کنم.
    یقه‌م توی مشتش جمع شد و تقریباً پاهام چند سانتی از زمین فاصله گرفت.
    - این کارتون براتون بد تموم میشه. من وکیلم.
    دستش رو از یقه‌ام جدا کرد و توی چشم‌هام خیره شد.
    - چی می‌خوای؟
    - چندتا سؤال از خانومتون دارم و بعدش رفع زحمت می‌کنم!
    - درمورد...؟
    - برادرشون.
    از جلوی در کنار رفت و با دست اشاره کرد که داخل برم. پام رو داخل خونه گذاشتم که همون آقا از پله‌های روبه‌روش بالا رفت. با مکث کوتاهی به دنبالش از راه‌پله‌ی تاریک و باریک بالا رفتم. روبه‌روی واحد سمت راستی ایستاد و من هم پشت سرش ایستادم. به‌سمتم برگشت و اخم‌های در هم کشیده‌ش رو بهم نشون داد.
    - همین‌جا وایسا!
    سری به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که دستگیره‌ی در رو پایین داد و وارد خونه شد. چند ثانیه بعد هم در رو باز کرد و با همون اخم‌های چند لحظه‌ی قبل گفت:
    - بیا تو.
    با چند تقه به در کفش‌هام رو جلوی در از پام بیرون آوردم و وارد شدم. خانم تقریباً چهل‌ساله‌ای چادر پوشیده بود و وسط حال ایستاده بود. سلام آرومی داد و من هم با خوش‌رویی جوابش رو دادم و با تعارفات همون آقا روی مبل دو‌نفره نشستم. آقا و خانومش روی کاناپه‌ی روبه‌روی من نشستن.
    خونه‌ی هفتادمتری کوچیکی که به نظر دوخوابه می‌اومد و آشپزخونه کوچیکی داشت. خونه کاملاً طرح سنتی داشت و وسایل سنتی و قدیمی مثل سماور و ظروف مسی، رومیزی‌های ترمه‌،گلاب‌پاش‌های برنجی و پشتی‌های گرد گوشه‌ی خونه، نشون‌دهنده‌ی سلیقه‌ی سنتی خونواده بود.
    همون آقا با اخم‌های چند دقیقه‌ی پیشش گفت:
    - خب بگو.
    - من واقعاً عذر می‌خوام که مزاحمتون شدم. فقط اگه اجازه بدید چندتا سؤال داشتم.
    - خب؟
    سـ*ـینه‌ای صاف کردم و شروع کردم.
    - من از شاگردای آقای صحاف بودم. ایشون استاد من بودن و توی خیلی از مسائل بهم کمک کردن. به‌جرئت می‌تونم بگم که اگه تلاشا و کمکای ایشون نبود من هرگز یه وکیل نمی‌شدم؛ اما بعد از یه مدتی دیگه نتونستم با ایشون تماس داشته باشم و دیگه خبری ازشون نداشتم تا اینکه الان با یه پرونده‌ی خیلی مهم مواجه شدم که فقط آقای صحاف می‌تونن گره از کار این پرونده باز کنن و مشکل رو پیدا کنن. اگه ایشون رو پیدا نکنم و ازشون کمک نگیرم یه نفر بی‌گـ ـناه سرش بالای چوبه‌ی‌ دار میره و این وسط کسایی که می‌تونستن کمک کنن و اجتناب کردن مقصرن.
    به چشم‌های کنجکاو هر دو نگاه کردم و اصلاً نفهمیدم که چطور این داستان‌سرایی به ذهنم رسید.
    به خانم صحاف نگاه کردم و مظلومانه ازش درخواست کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    - خانم صحاف شما می‌تونید جون یه آدم بی‌گـ ـناه رو نجات بدید. می‌دونید با این کارتون چقدر دعای خیر پشت سر خودتون و خونواده و بچه‌هاتون هست؟
    خانم صحاف که گیج چشم‌هاش بین من و شوهرش در گردش بود گفت:
    - چی بگم والا! آخه...
    چشمم به قاب عکس روی دیوار نشونه رفت. دو دختر دوقلو با چشم‌های مشکی ‌همرنگ چشم‌های پدرشون و موهای لَخت مشکی‌رنگ که جلوشون کیک تولد بود و کلاه تولد روی سرشون گذاشته بودن و با چشم‌های درشتشون به دوربین خیره نگاه کرده بودن.
    - خانم صحاف شما خودتون بچه دارید. به بچه‌هایی فکر کنید که قراره بی‌پدر بشن، اون هم فقط به‌خاطر یه گـ ـناه نکرده.
    خانم صحاف سرش رو پایین انداخت و با تردید گفت:
    - آخه محسن خیلی با ما تماس نمی‌گیره.
    - متوجه شدم که ایشون یه خونه دست مستأجر دارن. احتمالاً برای پرداخت پول مستأجر به حسابشون باهاشون در تماسید.
    - محسن تموم پول مستاجر رو به ما واگذار کرده.
    - خواهش می‌کنم اگه چیزی هست به من بگید.
    خانم صحاف سرش رو پایین انداخت و چیز دیگه‌ای نگفت. منتظر بهش چشم دوخته بودم که شوهر بداخلاق و بدعُنقش سرش رو به معنی چیه تکون داد و بلند گفت:
    - شنیدی که گفت چیزی نمی‌دونم. پس زحمت رو کم کن!
    خانم صحاف لبش رو به دندون گرفت و خجالت‌زده به شوهرش نگاه کرد. موندن رو بیشتر از این جایز ندیدم. ناامیدانه کیفم رو از روی زمین برداشتم و با تشکر کوتاهی دستم رو روی دستگیره‌ی در گذاشتم که صدای خانم صحاف سرم رو سمتش چرخوند.
    - ما... ما فقط با ایمیل باهم صحبت می‌کنیم.
    انگار که دنیا رو بهم داده بودن. به قدری خوش‌حال شده بودم که سرازپا نمی‌شناختم. با همون حس خوش‌حالی توی صدام گفتم:
    - می‌تونم آدرس ایمیلشون رو داشته باشم؟
    خانم صحاف بی‌توجه به اخم‌های در هم کشیده‌ی شوهرش، لبخندی روی لب‌هاش آورد و سرش رو به معنی مثبت تکون داد و چند دقیقه‌ی بعد آدرس نوشته‌شده روی کاغذ رو به دستم داد.
    - خانم صحاف شما لطف خیلی بزرگی کردید. امیدوارم که خدا دوقلوهای نازتون رو براتون نگه داره.
    - امیدوارم که تونسته باشم کاری انجام داده باشم.
    - حتماً، حتماً شما کار بزرگی کردید!
    با حس خوش‌حالی فراوان خداحافظی کردم و سوار ماشین شدم. مشت ناشی از خوش‌حالیم رو روی فرمون کوبیدم و ایولی به خودم گفتم. استارتی به ماشین زدم. صدای زنگ گوشیم دستم رو سمت جیب کنار کتم کشوند. شماره‌ی مامان بود.
    - سلام.
    - سلام عزیزدلم. خوبی؟
    - ممنون. شما خوبین؟
    - قربونت برم! مبینا خوبه؟
    - آره خوبه.
    - فدات بشم پسرم! امروز سرت شلوغه؟
    - چطور مگه؟
    - بابات امروز به‌خاطر یه قرارداد رفته شمال، ساعت دوازده هم مهد امید تموم میشه‌. می‌تونی بری دنبالش؟
    - باشه میرم.
    - قربونت برم! دستت درد نکنه!
    - خواهش می‌کنم.
    - مزاحمت نباشم دیگه خداحافظ.
    - خداحافظ.
    نگاهی به ساعت مچیم انداختم. ساعت ده و نیم بود. سری تکون دادم و پام رو روی گاز فشار دادم.
    ***
    مبینا
    بی‌توجه به جیغ و گریه‌های دختر کوچولوی چشم‌درشت، زخمش رو بخیه کردم.
    مادرش تشکر کرد. نگاهم رو به چشم‌های خیس دختر کوچولوش انداختم که لب‌هاش رو جمع کرد و رو به‌سمتم گفت:
    - خیلی بدی، ازت بدم میاد!
    مادرش لب به دندون گرفت و با لحن توبیخ‌گرایانه‌ای گفت:
    - پگاه زشته! زود عذرخواهی کن!
    دست‌هاش رو تو هم قفل کرد و سرش رو سمت دیگه‌ای چرخوند. سمتش رفتم و دستم رو توی موهای لَختش فرو بردم و کنارش نشستم.
    - اما من خیلی ازت خوشم میاد.
    - دردم اومد.
    - می‌دونم.
    - پس چرا باز هم اون سوزن رو توی بازوم فرو کردی؟ مگه من پارچه‌م؟
    - چون اگه این کار رو نمی‌کردم، زخمت باز می‌موند و اون‌وقت میکروبا وارد بدنت می‌شدند و تو مریض می‌شدی!
    به‌سمتم برگشت و چشم‌های درشتش رو توی چشم‌هام خیره نگه داشت.
    - الان نمی‌تونن برن توی بدنم؟
    - نه.
    بـ..وسـ..ـه‌ای روی موهاش نشوندم، لبخندی روی لب‌هام آوردم و به صورتش پاشیدم. از کنارش بلند شدم که گفت:
    - دوستت دارم‌!
    سمتش برگشتم و گفتم:
    - من هم دوست دارم!
    از اتاق بیرون اومدم. اشک گوشه‌ی چشمم رو با پشت دستم پاک کردم. من هیچوقت بچه‌دار نمیشم. من قراره تا ماه دیگه بمیرم و حسرت یه زندگی خوب روی دلم سنگینی کنه! نمی‌تونم... نمی‌تونم تحمل کنم که یه نفر فقط برای صاحب‌شدن تـ*ـنم بهم نزدیک میشه. خدایا هیچ‌وقت فکرش رو نمی‌کردم که این‌قدر سخت باشه. هیچ‌وقت نمی‌تونستم تصور کنم که این‌قدر برام زجرآور باشه.
    سرم رو به دیوار تکیه دادم و با خودم فکر کردم «یعنی قراره بمیرم؟ یعنی راه دیگه‌ای نیست؟ یعنی به همین راحتی باید از همه‌ی آرزوهام دست بکشم؟ یعنی باید همه‌ی چیزای خوبی رو که دارم بذارم و ازشون دل بکنم؟ یعنی زندگیم همین‌جا تموم میشه؟ یعنی از مبینا فقط یه پسوند پرستار می‌مونه که هیچ‌وقت عاشق نشده؟ که هیچ‌وقت حس خوب زندگی آرامش‌بخشی رو توی دلش احساس نکرده؟»
    با صدای آقای نصیری سرم رو سمتش چرخوندم.
    - زود باشید! یکی بیاد اینجا کمک. یه بیمار تصادفی آوردن، حالش خیلی بده!
    نفهمیدم که چطور خودم رو به آمبولانس رسوندم. منتظر ایستادم تا در آمبولانس رو باز کنن و زیر لب دعا می‌کردم که اتفاق بدی براش نیفتاده باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    قلبم به‌شدت به سـ*ـینه‌م می‌کوبید و حال عجیبی داشتم. در آمبولانس باز شد و با چیزی که می‌دیدم برای لحظه‌ای فکر کردم خوابم. به خودم القا می‌کردم که این واقعی نیست. دستم رو جلوی دهانم گذاشتم و فریاد زدم:
    - نه!
    بیمار رو با تخت از داخل آمبولانس بیرون آوردند. به احسان که با پریشونی و حالت خلسه‌ای به بیمار خوابیده روی تخت زل زده بود نگاه کردم و با درموندگی گفتم:
    - چی شده احسان؟
    سرش سمتم چرخید. با دیدن من انگار که باور کرد این‌ها همه واقعیت دارند. اشک گوشه‌ی چشمش رو پاک کرد و درمونده نالید:
    - بدبخت شدم مبینا! امید...
    گریه امونش رو برید و دیگه اجازه نداد حرفش رو تموم کنه. اولین بار بود که چشم‌های گریونش رو می‌دیدم. گریه‌م گرفت و پرده‌ی اشکی جلوی چشم‌هام ظاهر شد‌. لجوجانه اشکم رو کنار زدم و گفتم من الان یه پرستارم و باید بهش کمک کنم.
    کناره‌ی تخت رو گرفتم و به آقای نصیری گفتم:
    - فوری دکتر معنوی رو خبر کنید. زود باشید!
    سری تکون داد و با عجله از اونجا دور شد. خانم‌دکتر عباسی به‌سمتمون اومد و گفت:
    - چی شده؟
    - تصادف بوده.
    آقای زارعی که مسئول آمبولانس بود، شروع به توضیح‌دادن کرد. سرم رو تکون دادم تا نشنوم.
    - ضربه به سرش خورده. فشارش پایینه و سطح هشیاریش... .
    خانم دکتر بعد از معاینه‌ی کوتاهی فوراً گفت:
    - منتقلش کنید اتاق عمل!
    دنیا روی سرم آوار شد و زمزمه‌های زیر لب احسان که از امید می‌خواست زنده بمونه و قوی باشه حالم رو بدتر می‌کرد.
    چهره‌ی بانمک و آروم امید زیر اون‌همه خون هنوز هم زیبا بود. موهای فرفریش خونی شده بود؛ اما چشم‌های درشتش معلوم نبود. برای لحظه‌ای تموم صحنه‌هایی که توی بغلم فرو می‌رفت، لحظه‌ای که باهم شطرنج بازی می‌کردیم، همه و همه از جلوی چشم‌هام مثل فیلم سینمایی رژه رفتن و این بار من بودم که زیر لب زمزمه کردم:
    - امید قوی باش!
    تخت به‌سمت اتاق عمل بـرده می‌شد و دیگه اجازه ندادند که احسان وارد اتاق بشه. لحظه‌ی آخر چهره‌ی احسان رو دیدم که دستش رو بالا آورده بود. موهاش پریشون بود و چشم‌هاش خیس اشک!
    - مبینا کمکش کن.
    درِ بسته‌شده اجازه‌ی صحبت دیگه‌ای نداد و این بار من بودم که اشک چشم‌هام پایین اومده بود و فقط خدا رو صدا می‌کردم. اتاق عمل آماده شده بود که آقای دکتر لباس‌پوشیده وارد اتاق شد. با دیدن آقای دکتر نفس آسوده‌ای کشیدم و انگار که دنیا رو بهم هدیه داده بودن. آقای دکتر نگاهی بهم انداخت و فوری سمت خانم‌دکتر نگاه کرد و ازش گزارش خواست و بعد از توضیحات خانم‌دکتر سری تکون داد و دستورات لازم رو داد.
    - مطمئناً عمل خیلی سختیه! خواهش می‌کنم همه خونسردی خودتون رو حفظ کنید. ضربه‌ی مغزی بوده؛ پس امکان رفتن مریض توی کما خیلی بالاست و اگه از کما بیرون نیاد اون‌وقته که مرگ مغزی...
    دیگه نمی‌خواستم بشنوم، دست‌هام رو روی گوش‌هام گذاشتم. دیگه نگران پنهون‌کردن اشک‌هام هم نبودم. چشم‌هام رو به چشم‌های آقای دکتر دوختم.
    - خانم رفیعی شما می‌تونید برید.
    سری به معنی تشکر تکون دادم و فوری از اتاق عمل بیرون رفتم. لباس‌هام رو درآوردم و به دیوار تکیه زدم. من یه پرستار ترسوام که حتی نمی‌تونه جون عزیزترین فردش رو نجات بده؛ پس من به چه دردی می‌خورم؟!
    دوباره اشک‌هام از گونه‌م سر خورد و گریه‌م شدت پیدا کرد. ناامیدانه روی دیوار سر خوردم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم و فشار دادم. خدایا خودت کمکش کن! خدایا فقط از تو می‌خوام!
    از اتاق عمل بیرون اومدم. احسان روی صندلی‌های انتظار نشسته بود و سرش کاملاً توی سـ*ـینه‌ش فرو رفته بود و با دست‌هاش پشت سرش رو گرفته بود. کنارش نشستم که فوری به‌سمتم برگشت.
    - چی شده؟ چرا اومدی بیرون‌؟
    اشک ریخته‌شده روی گونه‌م رو پاک کردم و خجالت‌زده سرم رو پایین انداختم.
    - نتونستم تحمل کنم که شکمش شکافته میشه و مغزش...
    گریه‌م شدت پیدا کرد که دست‌های احسان دور شونه‌م حلقه بست و من رو توی آغوشش جا داد.
    - همه‌ش تقصیر من بود.
    از آغوشش جدا شدم و به نیم‌رخ بی‌نقصش نگاه کردم. چشم‌های عسلیش به‌خاطر اشک‌های بی‌امانش روشن‌تر شده بودند.
    - اگه زودتر خودم رو اون طرف خیابون می‌رسوندم، باعجله به‌سمتم نمی‌دوید که اون ازخدابی‌خبر بهش بزنه!
    با عصبانیت غرید:
    - اگه اون مرتیکه رو گیر بیارم زنده‌ش نمی‌ذارم.
    دستم رو روی پاش گذاشتم.
    - آروم باش!
    - چطور؟ چطور ازم می‌خوای آروم باشم؟ برادر بیچاره‌م روی تخت بیمارستان خوابیده زیر تیغ جراحی!
    همون‌لحظه آقایی با لباس فرم پلیس بالای سر احسان ایستاد. احسان سرش رو بالا آورد که جناب سروان گفت:
    - باید چندتا سؤال بپرسم.
    احسان سری به نشونه‌ی تأیید تکون داد و به دنبال جناب سروان سمت ایستگاه پرستاری رفتند.
    سرم رو به دیوار تکیه دادم و با یادآوری خاله و عمو اشکم پایین اومد و توی دلم گفتم:
    - چطور به خاله بگیم؟
    - مبینا! چی شده؟
    چشم‌هام رو باز کردم و به چهره‌ی پر از تشویش فاطمه نگاه کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    تو اون لحظه نیاز داشتم به کسی که آروم و بی‌صدا کنارش اشک بریزم. با دیدن اشک‌های آرومم کنارم نشست و دست‌هاش رو باز کرد و من توی دست‌هاش جا گرفتم. دست‌هاش روی تیغه‌ی کمرم بالاوپایین می‌شد. من رو از روی صندلی بلند کرد و به‌سمت اتاق پرستارا کشوند. لیوان آبی به دستم داد و به چهره‌ی پر از نگرانیم خیره شد.
    - شوهرت رو دیدم که داشت با جناب سروان صحبت می‌کرد، کی تصادف کرده؟
    - برادر احسان.
    - وای خدای من! الان توی اتاق عمله؟
    - آره، دکتر معنوی عملش می‌کنه.
    - اوضاعش... اوضاعش خوبه؟
    سرم رو به نشونه‌ی منفی چپ‌وراست تکون دادم و این بار با صدا گریه کردم و صورتم رو توی دست‌هام گرفتم.
    فاطمه که روی صندلی روبه‌روم نشسته بود، دستش رو روی پام گذاشت و ازم خواست که آروم باشم.
    آب ته لیوان رو سر کشیدم و از روی صندلی بلند شدم. دیگه باید می‌رفتم.
    - حالت خوب نیست. یه‌کم استراحت کن.
    - نمی‌تونم، باید برم.
    از اتاق پرستارا بیرون اومدم که احسان رو دیدم. با تردید گفتم:
    - عمو و خاله می‌دونن؟
    سرش رو به‌سمت منفی تکون داد.
    - بهتره بهشون بگی.
    - مامانم دق می‌کنه!
    - اون حقشه که الان کنار پسرش باشه.
    سری تکون داد و گفت:
    - میرم دنبالش. فقط تو حواست به امید هست دیگه؟ تو رو خدا اگه اتفاقی افتاد خبرم کن!
    - باشه.
    به‌سرعت از جلوی چشم‌هام دور شد و به انتهای سالن رسید. به ساعت روی دیوار نگاه کردم، یه ساعتی بود که از عمل می‌گذشت و من هنوز جرئت نکرده بودم که وارد اتاق عمل بشم. می‌ترسیدم، می‌ترسیدم از اتفاقی که نباید می‌افتاد. قرآن جیبیم رو از داخل کیفم بیرون آوردم و روی صندلی‌های انتظار به انتظار نشستم. نمی‌دونم چقدر زمان گذشته بود که با صدای جیغی از جام پریدم و با دیدن خاله که پریشون و هراسون به این سمت می‌اومد بار دیگه گریه‌م گرفت.
    - خدایا! بچه‌م، امیدم! مامان اومده، الهی بمیرم نبینم روی تخت بیمارستانی! الهی مامانت پیش‌مرگت بشه!
    داد می‌زد و گریه می‌کرد. پرستارها سمتش هجوم بردن؛ اما حریفش نمی‌شدن. از روی صندلی بلند شدم، قرآن رو بوسیدم و روی صندلی کنارم گذاشتم و به‌سمتش دویدم. خاله رو توی آغوشم گرفتم که با گریه توی آغوشم جا گرفت.
    - مبینا، دیدی بدبخت شدم؟! دیدی چه به سر دُردونه‌م اومد؟ ای خدا چی‌کار کنم؟ اگه بلایی سرش بیاد من می‌میرم.
    اشک‌هام بی‌صدا روی شونه‌ش می‌چکید و دستم آروم روی تیغه‌ی کمرش بالاوپایین می‌شد.
    دستش رو گرفتم و آروم روی صندلی نشوندمش. به احسان که بی‌صدا و گیج به ما نگاه می‌کرد، نگاه کردم و گفتم:
    - یه لیوان آب بیار.
    گیج نگاهی بهم کرد و دوباره نگاهش رو به خاله دوخت و گفت:
    - آهان... آب... باشه.
    و سریع ازمون فاصله گرفت. پرستارها دیگه رفته بودن و سالن خالی شده بود. جلوی پای خاله نشستم و دست‌هاش رو توی دست‌هام گرفتم. بی‌قراری می‌کرد و سرش رو به چپ‌وراست تکون می‌داد و زیر لب خدا رو صدا می‌زد.
    - خاله‌جون قربونت برم! آروم باش.
    - تو رو خدا مبینا تو دیگه به من نگو آروم باش!ازم نخواه که آروم باشم. آخه چطور می‌تونم آروم باشم؟
    دستش رو بلند کرد و محکم به سـ*ـینه‌ش کوبید.
    - به خدا سـ*ـینه‌م می‌سوزه. جیگرم کبابه واسه بچه‌م.
    دستش رو محکم گرفتم و آروم‌تر از همیشه اشک ریختم. احسان با لیوان آب کنارم ایستاد و لیوان آب رو به دستم داد‌. کنار خاله نشستم و لیوان آب رو به دهانش نزدیک کردم.
    - یه‌کم آب بخور خاله‌جون.
    کمی از آب رو خورد و دوباره با صدا گریه کرد. از بس گریه کرده بود صداش گرفته بود و نای حرف‌زدن نداشت. به احسان که کنار دیوار ایستاده و پای راستش رو به دیوار تکیه داده و به زمین صاف بیمارستان خیره شده بود، نگاه کردم. خاله از روی صندلی بلند شد و پشت در اتاق عمل ایستاد و سعی کرد که از بین در
    داخل رو ببینه. بعد از اینکه کاملاً ناامید شد به عقب برگشت و وسط راه ایستاد. سرش رو با دست گرفت و قبل از اینکه زمین بخوره به‌سمتش دویدم و گرفتمش. احسان کنارم نشست و با نگرانی به چشم‌هام خیره شد که گفتم:
    - بهتره بلندش کنیم ببریمش روی تخت.
    احسان زیر بغلش رو گرفت و بلندش کرد. به‌سمت تخت یکی از اتاق‌ها اشاره کردم که احسان خاله رو با احتیاط روی تخت گذاشت. چشم‌های عسلی خاله بسته بود و مژه‌های بلندش روی هم نشسته بودن. گوشی پزشکیم رو روی سـ*ـینه‌ش گذاشتم و بعد از گرفتن فشار و چک‌کردن نبضش، سرمی براش وصل کردم و دست‌های سرد و یخ‌زده‌ش رو توی دست‌هام گرفتم. احسان ناراحت و سردرگم بهم خیره شده بود.
    - حالش خوبه؟
    به چشم‌هاش نگاه کردم و سعی کردم که لبخندی روی لب‌هام بیارم.
    - آره فقط فشارش افتاده. فشار عصبی زیادی رو تحمل کرده.
    احسان سری تکون داد و بیرون از اتاق رفت. دنبالش رفتم. چندقدمیِ اتاق عمل بودیم که آقای دکتر و خانم‌دکتر عباسی از اتاق بیرون اومدند. به‌سمت آقای دکتر رفتم و عاجزانه پرسیدم:
    - آقای دکتر عمل چی شد؟
    نگاهش بین من و احسان چرخید و روی صورت احسان موند.
    - شما چه نسبتی با بیمار دارید؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    آب دهنش رو به‌زور پایین داد و گفت:
    - برادرشم.
    آقای دکتر سری تکون داد و رو به احسان گفت:
    - توی اتاقم باهم حرف می‌زنیم.
    پاهام سست شد و قلبم برای ثانیه‌ای از تپیدن ایستاد. ذهنم رو از فکر‌های بد دور کردم و اشک چکیده روی گونه‌م رو پاک کردم که آقای دکتر بی‌توجه از کنارم رد شد. به روبه‌روم خیره بودم که صداش باعث شد به عقب برگردم.
    - خانم رفیعی.
    - بله؟
    - شما هم بیاید اتاقم.
    - چشم.
    به احسان نگاه کردم که دستی توی موهاش کشیده بود و کلافه بهم نگاه می‌کرد.
    - مبینا اگه اتفاقی براش افتاده باشه...
    دستم رو روی لب‌هاش گذاشتم و گفتم:
    - هیس چیزی نگو! اون خوب میشه.
    احسان ازم فاصله گرفت و به‌سمت دیگه‌ای رفت و من هم به دنبالش به‌طرف اتاق آقای دکتر رفتیم.
    منشیش با دیدن من لبخندی زد و گفت:
    - همراه بیمار اول برن داخل.
    به‌سمت میز منشی رفتم و گفتم:
    - میشه من هم برم داخل؟
    - آقای دکتر گفتن فقط همراه مریض.
    - من هم همراهشون هستم.
    سری تکون داد و همراه احسان وارد اتاق آقای دکتر شدیم. آقای دکتر روی صندلی چرمش نشسته بود و عینک طبیِ روی بینیش جذاب‌ترش کرده بود. با دست اشاره کرد و ما هر دو روی صندلی نشستیم. با نگاهش بهم فهموند که اجازه نداده بودم وارد اتاق بشی. سرم رو پایین انداختم که از روی صندلیش بلند شد و روی صندلی روبه‌رومون نشست. آب داخل پارچ روی میز رو روانه‌ی لیوان کرد و روبه‌روی احسان گذاشت. احسان سکوت رو شکست و با صدای پر از تردیدش گفت:
    - آقای دکتر برادرم خوب میشه؟ عملش چطور پیش رفت؟
    آقای دکتر به پشتی مبل تکیه زد و گفت:
    - برادر شما به‌خاطر ضربه‌ای که به سرش خورده خونریزی داخلی کرده و بهتره که بگم ضربه‌‌مغزی شده. ما تا حد خیلی زیادی تونستیم که لخته‌های خون داخل جمجمه‌ش رو خارج کنیم؛ اما احتمال اینکه دوباره خونریزی داشته باشه خیلی زیاده و در اون صورت ما نمی‌تونیم دیگه کاری براش انجام بدیم.
    با هر جمله‌ی آقای دکتر ضربان قلب من بالاتر می‌رفت و دست‌های نشسته روی پاهای احسان بیشتر می‌لرزیدن. آقای دکتر کمی به‌سمت جلو خم شد و گفت:
    - فقط باید منتظر بمونیم تا بهوش بیان!
    - تو رو خدا هر کاری که از دستتون برمیاد براش انجام بدید! ازتون خواهش می‌کنم!
    - ما تموم سعی خودمون رو کردیم. از اینجا به بعدش رو فقط باید به خدا توکل کرد و از خدا خواست که بهوش بیاد.
    احسان با عصبانیت از روی صندلی بلند شد و فریاد زد:
    - معلوم هست چی داری میگی؟ پس شماها اینجا چی‌کاره‌اید؟ چرا به داد برادرم نمی‌رسید؟
    - آروم باشید آقای ایرانی! ما هر کاری که از دستمون برمیومده برای برادرتون انجام دادیم.
    احسان عصبی‌تر از قبل فریاد زد:
    - هرچی بخوابید بهتون میدم، هر چقدر که پول نیاز داشته باشید به حسابتون می‌ریزم، فقط نجاتش بدید.
    - آقای ایرانی خواهش می‌کنم آروم باشید!
    احسان کنترلش رو از دست داده بود. دست‌هاش می‌لرزید و چشم‌هاش بیش از حد قرمز شده بود.
    - پس شما چه غلطی می‌کنید...
    ایستادم و دست احسان رو گرفتم و به چشم‌های قرمزش خیره شدم.
    - احسان، احسان به من نگاه کن!
    دستش رو از دستم خارج کرد و با عصبانیت سمتم برگشت. به چشم‌های عسلیش چشم دوختم و گفتم:
    - به‌خاطر امید آروم باش.
    نفسش رو با صدا بیرون داد و از کنارم رد شد. در اتاق رو محکم به هم کوبید. خجالت‌زده روی مبل نشستم و گفتم:
    - من واقعاً معذرت می‌خوام. اون الان توی موقعیت بدیه.
    - من موقعیتش رو درک می‌کنم. فقط الان تنها چیزی که درک نمی‌کنم تویی!
    سرم رو بالا آوردم و به چهره‌ی در هم کشیده‌ش نگاه کردم. از چیزی ناراحت بود و این توی چهره‌ش کاملاً مشخص بود.
    - بله؟
    - بهم بگو ببینم وظیفه‌ی تو چیه؟
    متعجب نگاهش کردم که ادامه داد:
    - تو پرستار شدی برای چی؟ مگه نه اینکه پرستار شدی تا جون آدما رو نجات بدی؟!
    سرم رو پایین انداختم. از خجالت جرئت نداشتم که بهش نگاه کنم.
    - یه پرستار وظیفه‌ش رو می‌دونه و به وظیفه‌ش درست عمل می‌کنه. اون‌وقت تو توی اتاق عمل باید اون‌قدر از خودت ضعف نشون بدی؟ می‌دونی که اگه یه اشتباه کوچیک انجام می‌دادی جون یه آدم رو توی خطر مینداختی؟ متوجهی که یه آدم زیر دست توئه و یه خونواده چشم انتظار مریضشون؟
    اشکم دراومده بود؛ اما به هر نحوی که بود از پایین اومدن اشکم جلوگیری کردم. آروم سرم رو بالا آورم و با حس خجالت گفتم:
    - متأسفم!
    - احساس تأسف برای من کافی نیست. فعلاً اگه توبیخت نمی‌کنم به‌خاطر اینه که توی موقعیت خوبی نیستی. می‌دونم که با مریض یه نسبتی داری. برادرت که نمی‌تونه باشه؛ چون فامیلتون شبیه هم نیست. به‌هرحال مهم نیست، اگه چیز مهمی باشه حتماً خودت بهم میگی.
    - ایشون...
    میون حرفم پرید.
    - شما دیگه می‌تونی بری!
    سری تکون دادم، تشکر کردم و از اتاق خارج شدم.
    امید رو به بخش آی.سی.یو منتقل کرده بودن. اجازه‌ی ملاقات به کسی نمی‌دادن، فقط من تونستم وارد آی.سی.یو بشم. با دیدنش بین اون‌همه دستگاه ضربان قلبم روی هزار رفت.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    دستم روی قلبم نشست و اشکم روی گونه‌م چکید. دیگه خبری از اون موهای فرفری و خوشگلش نبود، دیگه اون چشم‌های مشکی و براقش مشخص نبود، دیگه اون صدای ناز و پر از شیطنتش نمی‌اومد. کنارش رفتم و دست سفید و تپلوش رو توی دستم گرفتم و بـ..وسـ..ـه‌ای روی اون کاشتم.
    - امید‌جان تو رو خدا بیدار شو! ما همه منتظرتیم. من، داداش احسان، مامانت، همه می‌خوایم که یه بار دیگه چشمای ناز و خوشگلت رو ببینیم.
    اشک‌هام روی دستش چکید و به بدن بی‌جونش خیره شدم. فقط صدای تیک‌تیک دستگاه‌ها بود که سکوت رو می‌شکست. وضعیتش رو چک کردم و وارد لیست کردم. نگاه دیگه‌ای بهش انداختم و از اتاق خارج شدم. احسان با چشم‌هایی منتظر بهم چشم دوخت.
    - حالش چطور بود؟
    - هنوز چیزی مشخص نیست. باید منتظر بمونیم.
    - میشه برم ببینمش؟
    - فعلاً اجازه نمیدن کسی داخل بشه. حال خاله چطوره؟
    - هنوز بهوش نیومده.
    - راستی چرا عمو نیومد؟
    - برای یه قرارداد کاری رفته شمال. آیدا هم با امیر رفته جنوب.
    - نمی‌خوای بهشون بگی؟
    - نمی‌دونم چطور بهشون بگم.
    سرم رو پایین انداختم و دستش رو گرفتم.
    - موقعیت سختیه. امیدوارم که همه‌چیز خوب بشه.
    بغض توی گلوش اجازه نداد که حرف دیگه‌ای بزنه. فقط سرش رو به نشونه‌ی تأیید تکون داد و به زمین خیره شد. به‌سمت اتاق رفتم و به خاله که هنوز روی تخت دراز کشیده بود نگاه کردم. کنارش نشستم و به اتفاقاتی پیش اومده فکر کردم. فقط زیر لب خدا رو صدا می‌زدم؛ چون هیچ‌کس به‌جز اون نمی‌تونست کمکمون کنه.
    خاله آروم لای پلک‌هاش رو باز کرد و با دیدن من دوباره اشک‌هاش سرازیر شد. دستش رو گرفتم و گفتم:
    - خوبی خاله‌جون؟
    با دست دیگه‌ش اشک چکیده‌ش رو پاک کرد و دستش رو روی سرش گذاشت.
    سرمش دیگه تموم شده بود. با پنبه الکلی سوزن سرم رو از داخل رگش بیرون آوردم که گفت:
    - عمل تموم شد؟
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت تکون دادم که به‌زور خودش رو بالا کشید و منتظر به چشم‌هام زل زد.
    - چی... چی شد؟
    - هنوز بهوش نیومده!
    از تخت پایین اومد که سرش گیج رفت و بازوم رو محکم چسبید. زیر بغلش رو گرفتم و روی تخت نشوندمش.
    - نباید بلند بشی خاله‌جون.
    محکم سرش رو توی دستش گرفت و گفت:
    - سرم گیج میره.
    روی تخت خوابوندمش و گفتم:
    - چند لحظه اینجا دراز بکش الان میام.
    به‌سرعت سمت بوفه رفتم و آب‌میوه‌ای براش گرفتم و به اتاق برگشتم؛ اما خاله روی تخت نبود. به‌طرف آی.سی.یو رفتم که دیدم پریشون روی صندلی‌های انتظار نشسته. کنارش نشستم و آب‌میوه‌ی رو سمتش گرفتم.
    - فشارتون پایینه. یه‌کم از این بخورید!
    دستم رو پس زد و همون‌طور که گریه می‌کرد گفت:
    - نمی‌تونم.
    احسان آب‌میوه رو از دستم گرفت و نی رو داخلش فرو کرد و به لب‌های خاله نزدیک کرد. خاله چند قلوپ از آب‌میوه رو خورد و با دست اشاره کرد که دیگه نمی‌تونم.
    خاله رو به احسان گفت:
    - به بابات زنگ زدی؟
    احسان سری تکون داد و گفت:
    - آره. گفت «همین الان راه میفتم میام تهران.» احتمالاً تا یه ساعت دیگه برسه. به امیر هم زنگ زدم. اون هم گفت که بلیط می‌گیره و خودش رو می‌رسونه.
    خاله سرش رو به دیوار تکیه داد و آروم اشک ریخت.
    صدای یکی از پرستارا اومد که گفت:
    - خانم رفیعی تشریف بیارید. مریض اتاق دویست حالش بد شده.
    از خاله عذرخواهی کردم و خودم رو به اتاق رسوندم.
    ***
    خانم عسگری با عصبانیت وارد شد و غرید:
    - این چه وضعشه؟ اینجا بیمارستانه، این‌همه همراه برای یه بیمار؟!
    رو به‌سمت من که با بی‌خیالی نگاهش می‌کردم فریاد زد:
    - خانم رفیعی شما اینجا چی‌کاره‌اید؟! اگه نمی‌تونید به اوضاع بیمارستان رسیدگی کنید می‌تونید استعفا بدید.
    نگاهم رو ازش برگردوندم و به احسان چشم دوختم.
    - بهتره خاله رو ببری خونه، طفلک از ظهر تلف شد اینجا.
    خاله سریع گفت:
    - نه من نمی‌تونم امید رو تنها بذارم.
    - خاله‌جون من بهتون قول میدم که هر چیزی شد بهتون زنگ بزنم. شما الان فقط نیاز به استراحت دارید. من کنارش هستم.
    آناهیتا جلو اومد و دست‌های خاله رو توی دست‌هاش گرفت.
    - زن‌عمو من می‌مونم.
    آیدا که همچنان گریه می‌کرد خودش رو توی بغـ*ـل خاله انداخت و گفت:
    - من پیش داداشم می‌مونم.
    عمو آیدا رو از بغـ*ـل خاله بیرون کشید و توی بغلش جا داد.
    - مبینا راست میگه. در حال حاضر تنها کسی که می‌تونه به امید کمک کنه مبیناست. بهتره همه بریم خونه.
    نگاه متشکری به عمو انداختم که در جواب لبخندی بهم پاشید. حرف عمو برای همه‌ی اهل خانه حکم سند رو داشت و دیگه کسی مخالفتی نکرد.
    خاله بهم گفت:
    - مبینا تو رو خدا هر چی شد خبرم کن، من تا صبح بیدارم.
    - چشم خاله‌جون شما فقط استراحت کنید. امید اگه بهوش بیاد و شما رو این‌طوری ببینه حالش بدتر میشه.
    خاله سری تکون داد و لبخند تلخی زد.
    آیدا و آناهیتا و امیر ازم خداحافظی کردن. عمو از اینکه قرار بود پیش امید بمونم ازم تشکر کرد و در آخر احسان نگاه غم‌انگیزش رو بهم دوخت.
    - ممنونم.
    - امید هم مثل برادر نداشتمه. هیچ فرقی نمی‌کنه.
    - چی می‌خوری برات بگیرم؟
    فکری کردم و گفتم:
    - هـ*ـوس همبرگر کردم.
    - دوغ یا نوشابه؟
    - دوغ.
    - باشه، فعلا!
    - به‌سلامت.
    با چشم رفتن احسان رو نگاه می‌کردم. دیگه همه‌ی اتفاقات شب گذشته رو فراموش کرده بودم. الان احسانی رو جلوم می‌دیدم که به کمک نیاز داره.
    عقب‌گرد کردم و سمت آی.سی.یو رفتم که آقای حسنی از آی.سی.یو بیرون اومد.
    - اقای حسنی!
    - بله؟
    - وضعیت بیمار چطوره؟
    - هنوز تغییری نکرده.
    سرم رو به نشونه‌ی فهمیدن بالاوپایین کردم و لبخند متشکری بهش زدم.
    به ساعت نگاه کردم، شیفت فاطمه هنوز تموم نشده بود. سمت ایستگاه پرستاری رفتم که با دیدن من لبخند خسته‌ای زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    م.عبدالله زاده

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/06/30
    ارسالی ها
    738
    امتیاز واکنش
    36,910
    امتیاز
    845
    سن
    26
    - امروز باید روز سختی بوده باشه.
    سرم رو به نشونه‌ی مثبت بالا‌وپایین کردم. روی صندلی داخل ایستگاه پرستاری نشستم. فاطمه از داخل فلاسک دوتا لیوان چای ریخت و با قندون روی میز جلوم گذاشت.
    لیوان گرم چای رو توی دستم گرفتم و بخار حاصل از اون رو بو کشیدم.
    - الان فقط یه چای می‌تونه حالم رو خوب کنه.
    فاطمه لبخندی بهم زد و قندون رو به‌سمتم گرفت. قندی بین لب‌هام گذاشتم و پشتش چایی خوردم.
    - خانم رفیعی شما اینجایید؟
    از روی صندلی بلند شدم و به چهره‌ی متعجبش نگاه کردم.
    - چیزی شده آقای دکتر؟ امید...
    - نه آخه فکر کردم رفتید خونه‌!
    نفس آسوده‌ای کشیدم و گفتم:
    - نه امشب پیش امید می‌مونم.
    - آهان. شام خوردید؟
    - نه قراره...
    صدای احسان اومد و چند ثانیه بعد هم چهره‌ش پیدا شد.
    - من خریدم.
    نایلون داخل دستش رو بالا آورد و بهم نشون داد. لبخندی زدم و تشکری زیر لب گفتم.
    آقای دکتر سری تکون داد، شب به‌خیری گفت و رفت.
    همراه با احسان توی سالن انتظار نشستیم. احسان همبرگر رو از داخل نایلون بیرون آورد و به دستم داد. عجیب گرسنه بودم و احساس می‌کردم که اگه یه ثانیه‌ی دیگه بگذره از گرسنگی تلف میشم.
    همبرگر رو از دستش گرفتم و با شوق بهش نگاه کردم. گازی به همبرگر زدم و تازه یادم به احسان افتاد. به‌زور لقمه‌م رو پایین دادم و گفتم:
    - خودت چی؟
    خنده‌ش گرفت و گفت:
    - برای خودم هم خریدم؛ ولی نتونستم تنهایی بخورم. دیگه عادت کردم همیشه یه نفر باشه تا با اون غذام رو بخورم.
    لبخندی از ذوق زدم و با همدیگه غذامون رو خوردیم.
    - مبینا!
    - بله؟
    - من خیلی می‌ترسم.
    - از چی؟
    - از اینکه اتفاقی برای امید بیفته. اون‌وقت من...
    - احسان اتفاقی برای امید نمیفته؛ باشه؟
    به چهره‌ی پر از تشویشش نگاه کردم. خستگی از صورتش نمایان بود و نگرانی اجازه نمی‌داد که لحظه‌ای به استراحت فکر کنه.
    - بهتر نیست یه‌کم بخوابی و به چیز‌ای خوب فکر کنی؟
    - ممنون که الان کنارمی.
    توی عسلی چشم‌هاش غرق شدم وقتی که ازم تشکر کرد. انگار دنیا توی دست‌هام بود و خدا بهم لطف بزرگی کرده بود.
    - ‌می‌خواهی یه‌کم آروم بشی؟
    سرش رو به نشونه‌ی مثبت تکون داد که قرآن جیبیم رو از داخل جیب رو پوشم بیرون آوردم و به دستش دادم.
    - فقط یه آیه ازش بخون، اون‌وقت آروم میشی!
    نگاه متعجبی بهم انداخت و بعد به قرآن توی دستش نگاه کرد.
    - آخه... آخه فکر نمی‌کنم بلد باشم.
    - بی‌خیال! تو مثلاً وکیلی، بیشتر درسای شما عربیه. مگه میشه بلد نباشی عربی بخونی؟
    دستش رو روی جلد قرآن کشید و صفحه‌ای باز کرد.
    - باید کمکم کنی.
    - حتماً.
    شروع به خوندن کرد.
    - بسم‌ الله‌ الرحمن‌ الرحیم
    یاایها الذین امنو اوفو اُحُلَتْ...
    کمی بهش نزدیک شدم و به کلمه اشاره کردم.
    - اُحِلَتْ
    سری تکون داد و ادامه‌ی آیه رو خوند.
    ***
    احسان
    حس عجیبی داشتم، حسی که تابه‌حال تجربه نکرده بودم. انگار دیگه من نبودم. انگار نه انگار همون احسان چند روز پیشم که تا خرخره خورده بود و مـسـ*ـت کرده بود. اشکی از گوشه‌ی چشمم پایین اومد و قبل از اینکه مبینا اون رو ببینه پاکش کردم.
    با خودم گفتم چطور ممکنه خدا کسی مثل من رو ببخشه؟چطور می‌تونم امید داشته باشم که منه گناهکار رو ببخشه؟ اصلاً چرا دارم این آیه‌ها رو می‌خونم؟ مگه نه اینکه من یه گناهکارم؟
    چیزی رو روی شونه‌م حس کردم. سرم رو چرخوندم و سر مبینا رو دیدم که آروم روی شونه‌م نشسته بود. چیزی درون قلبم شکل گرفته بود. احساس می‌کردم که به این دختر خیلی مدیونم. احساس می‌کردم به این دختر خیلی بد کردم. احساس می‌کردم که این دختر برای من زیادیه. احساس می‌کردم که آینده‌ش به‌خاطر من تباه شده.
    سرش رو روی پام گذاشتم و آروم نوازش کردم و سرم رو به دیوار تکیه دادم.
    ***
    با صدای چیزی لای چشم‌هام رو باز کردم. سر مبینا روی پام نبود. کش‌وقوسی به بدنم دادم و خمیازه‌ای کشیدم. گردنم حسابی درد گرفته بود. کاپشن مبینا روی شونه‌هام کشیده شده بود. کاپشن رو برداشتم و به ساعت مچیم نگاه کردم. ساعت سه صبح بود. به‌سمت ایستگاه پرستاری رفتم که خانومی روی صندلی بود.
    - ببخشید!
    سرش رو بالا آورد و با دیدن من لبخند احمقانه‌ای روی لبش آورد.
    - بله؟
    - خانم رفیعی کجان؟
    - دیدم که داشتن می‌رفتن سمت نمازخونه.
    سری به نشونه‌ی فهمیدن تکون دادم و به‌سمت نمازخونه رفتم. از لای در دیدمش که چادر سفیدی سر کرده بود و نماز می‌خوند. هنوز هم نمی‌فهمم چرا این موقع شب نماز می‌خونه!
    به‌سمت ایستگاه پرستاری رفتم و به همون خانم گفتم که هر وقت مبینا رو دید بهش بگه من رفتم خونه.
    هوای زمستونی خیلی سرد بود و تا استخوان‌هام رسوخ می‌کرد. دست‌هام رو به بازوهام مالیدم تا گرمم بشه. دست‌هام رو با نفسم گرم کردم تا به ماشین رسیدم. فوری سوار ماشین شدم و استارت زدم. از پنجره به بیرون خیره شدم. هنوز هم صحنه‌ی تصادف امید جلوی چشم‌هام ظاهر می‌شد.
    سمت دیگه‌ی خیابون جلوی مدرسه‌ش ایستاده بودم. تازه زنگ مدرسه‌شون خورده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا