از رفتار و تفکرات کدام یک از شخصیت های این داستان خوشتان آمده است ؟!

  • گیسو ...

    رای: 13 76.5%
  • دایان ...

    رای: 2 11.8%
  • سارا ...

    رای: 0 0.0%
  • آنا ...

    رای: 0 0.0%
  • آمین ...

    رای: 2 11.8%

  • مجموع رای دهندگان
    17
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*H@$TY_hk *

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/02
ارسالی ها
145
امتیاز واکنش
3,832
امتیاز
516
محل سکونت
تهران :)
نام رمان : رمان حرفه ای پیر شدیم ولی بزرگ نه !!!
نام نویسنده : *H@$TY_hk *
ژانر : پلیسی ،عاشقانه ، معمایی ، اجتماعی ، غم انگیز

خلاصه :

« این داستان ، حکایت انسانهایی است که در این دنیا رشد می کنند ، بزرگ میشوند ، قامت بلند می کنند . از کودکی چند ماهه می شوند مردی۵۰ ساله که ریش سفید کرده و پیراهن به پیراهن پاره کرده است .
اما آنها خیلی چیز ها را نمی دادند ...
آنها نمی دانند که " بخشیدن " وظیفه نیست ، بلکه لطفیست که هرکسی لیاقتش را ندارد !
آنها نمی دانند که زمان مرحمی بر روی زخم ها نیست ، بلکه سرپوشی برای پنهان کردن دردها ازنگاه های درنده و کنجکاو مردم است !
آنها نمی دانند چه درد بدیست که تمام دارو ندارت را بدهی پای چیزی که دراین دنیا طاقت و دوامی ندارد!
آنها نمیدانند که مرگ لزوما در قبر گذاشتن آدم ها نیست ، بلکه می توان آدمها را به راحتی یک حرف ، یک عکس ، یک گذشته ی دور ، یک تکرار مکرر از خاطراتی که آدمها دوستش دارند ولی همیشه در حسرت و سوختن لحظه ای تکرار آن هستند ، در خود کشت و به نابودی محض کشاند ، بدون آنکه در گور گذاشته شوند !
آنها خیلی چیز ها را تا لحظه ای که به تله ای از خاک سپرده شوند نخواهند دانست .
این آدم ها پیر و فرتوت می شوند ، به گور می روند ، ولی تفکراتشان رشد نمی کند و بزرگ نمی شود !
در این میان دختری خسته از مشکلات پیچ وا پیچ زندگی ، با ذهنی خسته و تنی درمانده می آید !
دختری که خودش را ، عشقش را ، زندگی اش را،! دلش را ، روحش را ، جسمش را ، قشنگترین خاطرات تمام عمرش را و ...
دخترانگیش را پای چیزی می فروشد ، که نمی دانست عمرش خیلی طولانی نیست و دوام چندانی نخواهد داشت ! و درآخر به فراموشی محض سپرده خواهد شد ... »

Please, ورود or عضویت to view URLs content!


fbr1_g10p_photo_2016-05-21_18-34-46_-_copy_-_copy_-_copy_%2818%29_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy_-_copy.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    مقدمه :
    شاید آن روز که سهراب نوشت ...
    تا شقایق هست ، زندگی باید کرد !!
    خبری از دل پر درد گل یاس نداشت ...
    باید اینطور نوشت !!
    چه شقایق باشی چه گل پیچک یاس ...!!
    زندگی اجباریست !!
    آری ، زندگی زیبا نیست !!
    زندگی رویا نیست !!
    * زندگی اجباریـســــت ... *

    « عکس های لعنتی ...»

    صدا هایی گنگ و مبهم از درون مغرش ، درست جاییی که نگه دارنده ی خاطرات دورش بود در گوشش اکو می شدند و روان او را به بازی می گرفتند .
    تمام محتویات معده اش تا سر گلویش بالا می آمدند و به پایین فرو می رفتند، مزه ی تلخی در گلویش حس کرد .
    دست هایش بی حس ، بی جان و متشنج بودند ، تمامی عکس ها را از پاکت زرد رنگ بیرون کشید .
    اولین عکس : لرزش شدید بدنش ، دومین عکس : عق زد ... سومین عکس : مردمک چشمانش به بالای پلک هایش رفت و چشم هایش را سفیدی پوشاند .
    چهارمین عکس : بلند شد ، زانوان کم جانش به هم میخوردند . نمی توانست تعادلش را به درستی حفظ کند . دندان هایش به هم میخوردند !

    به سمت دست شویی دوید و تمام زرد آبه ای را که به دهانش هجوم آورده بود را بالا آورد ...
    آرام با پشت دستش به روی لب های لرزانش کشید . به آیینه خیره شد ، لحظه ای از دختری که درون آن آیینه ی شفاف دید ترسید و هول برش داشت .
    دختری آرام ، با چشمانی بی فروغ که دودو میزدند. رنگ پریده ی صورتش همانند جنازه ای شده بود که ساعت ها از زمان مرگش گذشته و او را تازه پیدا کرده باشند .
    و او مرگ تمامی زندگیش را در یک صدم ثانیه به چشم دیـــد !


    ****
    « بازگشت به مُرداب .... »


    به دورو برش نگاه کرد در آن نیمه شب هیچکس در آن کوچه بن بست به چشم نمی خورد .
    زمین خیس بود سایه درختان تنومند اطراف آن ویلا روی آسفالت افتاده بود و فضایی وهم انگیز ایجاد میکرد .
    از کلاه سوییشرت رنگ و رو رفته اش آب میچکید ؛ نفسی سوزنده کشید ، دو ضربه به در چوبی روبه رویش زد ، بلافاصله دستانش را داخل جیب لباس کرد و زیپ های باز سوییشرت را با حرکت دستانش از داخل جیب هایش به هم نزدیک کرد و در خودش مچاله شد .
    درباز شد و ابی با آن لبخند همیشه کثیفش رو به روی او ایستاد .
    چشمانش درخشیدند زبان در دهانش چرخاند و گفت :
    " به به خانم خانما کجا بودی بابا دلمون برات تنگ شده بود ! "

    و لب هایش را بیشتر از هم فاصله داد .
    آرام و زمزمه کنان گفت :
    " بکش کنار "
    ابی تک خنده ای زد و گفت :
    " شرمنده الیزابت جون نمی تونم رات بدم باید با جمشید اوکی کنی بعد اون دسته گلت اجازه ورود نداری ، تعجبم از اینه که چرا تا الان زنده ای دختر "
    " جمشید در جریانه برو ازش بپرس ، اجازه ورود دارم ."
    ابی مبهوت دهانش را باز کرد و گفت :
    " یعنی چی ؟! تو حق نداری بیای اینجا ، جمشید خل شده ؟ همینجا وایسا "
    در بسته شد ؛ آری جمشید به حتم خل شده بود وگرنه دیوانگیست کسی را که جرمی به این بزرگی مرتکب شده را بپذیری ! اوهم هنوز دلیل این کار جمشید را نفهمیده بود .
    در گشوده شد و ابی اخم کرده گفت :
    " بیا تو "
    و بعد پشت به او کرد و رفت .
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    پایش را داخل خانه گذاشت .
    رد گل کفشش رو پاراکت های خانه ماند و گند زد به زمین . پوزخندی زد انگار او باید همیشه گند میزد . همیشه ...
    دستمالی از جاکفشی برداشت و به کف بوت هایش کشید .
    از راه رو رد شد و به سالن اصلی رسید . چشمانش را گرداند ، ویلایی چند صد متری .
    زنان و مردانی با پوشش های متفاوت ، رفتار های متفاوت ،حالت های متفاوت .
    کسی را در آن جمع نمی شناخت ؛ لابد نیروی جدید بودند . نیشخندی زهر آلود زد . سرش را برگرداند که بدنش قفل شد . کسی سفت او را در بغلش می فشرد .
    حدس میزد کیست . تنش را عقب کشید . صورت سرخ و چشمان آبدار آنا جلوی چشمانش نقش بست .
    آنا او را دوباره در بغـ*ـل فشرد و گریه سر داد کسی متوجه او نبود این خیال او را آسوده میکرد .
    صدایی خش دار به گوشش رسید :
    " کجا بودی لعنتی هان ؟؟ کجا بودی ؟؟ نگفتی یه بدبختی داره اینجا از ناراحتی دق میکنه ؟ "
    تنش از فشار راحت شد آنا اورا ول کرد و در صورتش داد زد :
    " لعنت بهت گیسو ، لعنت بهت چرا اینکارو کردی ؟؟ چرا ؟؟ "
    با داد آنا تمامی سالن به طرف آنها برگشتند . اخمی کرد . حالا او شده بود مرکز توجه آن چند صد نفری که داخل سالن بودند .
    مطمئن بود که اگر کسی او را ندیده باشد یا نشناسد ؛ داستان او را خوب میداند . بعد از گندی که زد آوازه ی کار شجاعانه اش در تمامی گروه های بالایی و پایینی پیچیده بود .
    مردی هیکلی با کت و شلواری رسمی به سمت آنا آمد و با اخم چیزی در گوش او زمزمه کرد ،آنا او را پس زد و دست او را گرفت و بی حرف به سمت اتاقی کشید .
    گیسو را در اتاق پرت کرد ، سریع در را بست و قفل کرد .
    آنا به سمت او قدم برداشت لبش را روی هم فشرد و گفت :
    " دختره ی بی فکر ، این چه کاری بود که کردی ؟؟ تو گند زدی به همه چی ! "
    پوزخندی زد و پاهایش را در بغـ*ـل جمع کرد و سرش را به دیوار تکیه داد و چشمان براق شده از نفرتش را بست ،
    حالش از این کثافت خانه ،از همه شان به هم میخورد بیشتر از همه از اویی که الان معلوم نیست کدام گوری ست و دارد چه غلطی میکند ؟
    آنا لگدی به پایش زد و گفت :
    " چته ؟! پوزخند میزنی ! گند زدی به همه چی حالا واسه من دهنتم کج میکنی ؟ "
    دریک ثانیه چشمانش را گشود ، از جا جهید و یقه ی لباس شب آنا را دردستش فشرد و در صورتش فریاد زد :
    " خفه شو آنا ، خفه شو لعنتی ! "
    آنا با صورتی ترسیده خود را عقب کشید و با صدایی لرزان گفت :
    " چته ؟؟ چرا وحشی شدی ؟ "
    تکانی به بدن آنا داد و آرامتر از قبل گفت :
    " فقط دهنتو ببند . همین ... "
    چنگ دستانش را ول کرد و یقه ی لباس آزاد شد . قطره اشکی از چشمان خاکستری رنگ آنا سرخورد و به زمین چکید .
    لب های ماتیک خورده اش تکانی خورد :
    " خیلی نمک نشناسی گیسو . خیلی ، تو این پنچ ماه به هر در زدم با هرکی فکر کنی حشر و نشر کردم تا ردتو بزنن . کلی پول دادم رفت پای تواِ بی لیاقت . "
    " کسی مجبورت نکرده بود "
    " چرا مجبور بودم ، به خاطر دل لعنتیم ، به خاطر حس کوفتیم نسبت بهت . تمام اینا مجبورم کرد ..."
    کلمات آخر جمله اش را باصدایی خش دارگفت . پس از آن دادی که زد بایدهم صدایش خش دار شود .
    " آنا ؟ "
    سرش را به طرف در چرخاند و به سمت او گام برداشت و آرام در را باز کرد .
    مردی با کت و شلواری مشکی ، سری کچل شده و گردنی که نیمی از آن رویش خالکوبی از نقش های درهم برهمی به چشم میخورد . وارد شد .
    سری به نشانه ی پرسش تکان داد تا بداند آن مرد چه کاری میتواند با آنا داشته باشد .
    مرد نگاهی به او کردوصورتش را از انزجار و چندش جمع کرد .انگاری که یک آشغال پسماند حال به هم زن را دارد در خیابان میبیند .
    سرش رابه طرف آنا گرداند و با آن صدای خشن و کلفتش گفت :
    " آنا ، بلند شو بیا جمشید خان کارت داره "
    آنا سری تکان داد و دستی به چشمان خیسش کشید ، مرد رفت . به آنا زل زد ؛ بی هیچ حرفی .
    آنا به مسیر رفتن مرد نگاه کرد و آرام و زمزمه وارانه گفت :
    " اسمش شاهینه دو ماه پیش باهاش ازدواج کردم "
    نیشخندی تمسخر آمیز زد و پرنیش و کنایه گفت :
    " تا 5 ماه پیش سلیقت بهتر بود ! "
    آنا با درد چشمانش را بست و با بغض گفت :
    " حالم ازت بهم میخوره گیسو ... "
    سری تکان داد و بی تفاوت به رفتن آنا خیره شد .
    وقتی همه چیزت از دست رفته ، وقتی میخواهی عق بزنی روی وضعیت الانت ، ناراحت کردن بهترین دوستت جزو کم ارزش ترین چیز در جهان هستی است !
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    موهایش را باز کرد و به صورت گوجه بست ، پا به سالن گذاشت. زنان با لباس های نیمه برهنه که اغلبشان یا به رنگ سیاهی مطلغ بودند یا به سرخی خون ومردان با تیپ هایی رسمی .
    تنها کسی که در آن مهمانی با سوییشرتی مردانه و شلوار جینی زانو انداخته اظهار وجود میکرد او بود .
    لباسش در قیاس با لباس زنان آن مجلس کاملا مضحک و خنده دار به نظر میرسید .
    بوی تند تکیلا، آبجوی دانمارکی ، کنیاک ناپلئون ،اسکاچ ، بوربن ، در تمامی فضای سالن پیچیده بود .
    اما.، در نقطه ای دور از سالن های رقـ*ـص اتاقکی بزرگ با میز های بیلیارد ، دخترانی با آرایش های غلیظ ، حرکاتی زننده و چندش آور و در آخر با لباس هایی که بیشتر همانند لباس زنان شوهر دار بود ؛مردانی با لبخند های کثیف و چشمانی هیزبه دختران می نگریستند بویی متفاوت می آمد !
    بویی که شاید برای بعضی ها آزار دهنده بود اما او عاشقش بود .
    ودکا ...!
    در این جمعیت تنها کسی که از این الـ*کـل ناب استفاده میکرد آن لعنتی بود.
    پا به اتاق گذاشت به چهار چوب در تکیه زد . همه ی آن جمعیت سرگرم بودند کسی به دخترکی با آن لباس های کهنه و داغان باصورتی همرنگ مرده ها با لبانی که قارچ خورده وخون افتاده بود نگاه نمی کرد .
    انگار نه انگار او همان گیسویی بود که برایش سرو دست میشکستند .حال همانند تفاله ای نجـ*ـس به او مینگریستند .
    به مردی که در فاصله 15 متری او ایستاده بود خیره شد .
    بلیزی چهارخانه به تن داشت با دکمه هایی باز شده و آستین هایی تاخورده تاروی آرنجش زیر آن رکابی سیاه مردانه ای به تن داشت که عضلات باد کرده ی شکمش را به رخ بیننده میکشید .
    پشت میز بیلیارد ایستاده بود و در یکی از دستانش چوب مخصوص بیلیارد و مایعی پر از مایعی زرد رنگ که رویش کف بسته بود و دست دیگرش را دور دخترکی طناز حلقه کرده بود و منتظر چشم به میز پر از توپ های رنگی دوخته بود .
    حرکاتش را ریز به ریز تشریح می کرد . هرچه بود بهتر از دیدن رقـ*ـص دختر و پسر های دلقک توی سالن بود .
    دستی روی شانه اش نشست . نیم رخش را به سمت آن فرد کج کرد . به مردی این روزها تمامی فکرش را پر کرده بود نگاهی انداخت . مرد به او لبخند میزدو سر تکان میداد .
    ****
    دستش را روی سـ*ـینه چلپا کرد و به جمشید که با چشمانی براق به او نگاه میکرد خیره شد.
    _"گیسوی بیچاره ! ببین به چه روزی افتادی ؟ "

    نگاه تحقیر آمیـ*ـزش به لباس های و صورت بی رنگ گیسو روانش را داغان کرد .
    قهقه ای سر داد . سرش را عقب بـرده بود با قهقه هایش سرس تکان میخورد ایستاد سرش را به جلو پرت کرد و آن دوتیله ترسناک و وهم بر انگیزش را به گیسو دوخت و گفت :
    " عکسارو که یادت هست ؟ قشنگ با دقت دیدیشون ؟ فهمیدی که من با هیچ احد و ناسی شوخی ندارم ؟ آخه دختر تو چی فکر کردی در مورد من ؟
    شاخ شدی ، واسه من ! واسه جمشید خان ، شاخ شدیو فکر نکردی میام پیت تاشاختو بشکونم . الحق که نشکوندم ..."
    تک خندی زد :
    " از ریشه در آوردمش ، الان تو حکم یه گاومیش زخمی روداری که از همه ور وامونده هم زخمیه هم گروهش و گم کرده ؛ نه راه پس داره نه راه پیش ."
    دستانش را درون هم حلقه کرد و روی میز گزاشت و گفت :
    " اما ، یه گاو میش زخمی با همه ی زخماش با همه ی عفونت هاش قدرت کشتن یه گله گرگ و داره ! منتظر روزیم که تمام گرگای این گَلَرو نابود کنی . دلم یه جنگ میخواد دیگه خسته شدم از کارای تکراری ! "
    پوزخندی زدو ادامه داد :
    " روی جربزت و نفرت تو چشمات حساب باز میکنم نا امیدم نکن "
    جمشید برای خودش ویسکی درون جام ریخت :
    " میتونی بری "
    بلند شد چیزی همانند یک لخته خون درون گلویش مانع تنفسش میشد . کاش میتوانست انگشت کند درون گلویش و تمام دار و ندار معده اش را روی این مرد خالی کند .
    " وایسا ! "
    پشت به او ایستاد و سرش را بالا تر گرفت تابفهمد چه میگوید این مردک خوک صفت .
    لبی آرام تکان خورد ف نفس هایی که بوی اسکاچ آن ویسکی دُز بالا را میداد به گوشش خورد .
    یک پیک ازآن عقلت را میپراند اما باید اعتراف میکرد جمشید هرچه که بود در نوشید*نی خواری با جنبه بود . نمیگذاشت که آبرویش به خاطر کمی مـسـ*ـتی برود و
    همین طور ذوست نداشت وجهه اش جلوی زیردستانش خراب شود .
    صدایی در نزدیکی گوششش حس کرد :
    " اینارو بهت گفتم که بدونی چرا هنوز زنده ای و اینجایی . انتظار بهترین بازی رو ازت دارم گیسو طلایی ..."
    و ضربه ای به کمر او زد تا حرکت کند .
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    مهمانی به پایان خود نزدیک میشد . زنان و مردان دوبه دو یا به گروه های چند نفره از ویلا خارج میشدند .
    پوزخند دردناکی زد ؛ بی شک امشب شب استثنایی برای خیلی از دختران است اما نه به دست عشقشان یا شریک زندگیشان بلکه به دست یک مشت آدم سگ صفت که چیزی جز تن نمی بینند .
    " گیسو تویی ؟ "
    نگاهش را از کالج های ورنی و پاهای بی جوراب فرد جلویش گرفت . پسری چهار شانه با دستانی که چهارانگشتش را داخل جیب شلوار جین مشکیش کرده بود و با لبخند به او خیره شده بود .
    بی حرف به چشمان مشکی و براق پسر نگاه کرد تا بداند کارش چیست و از جان او چه میخواهد .
    پسر وقتی دید صدایی از دختر جلوی رویش نمی آید کمی این پا و آن پا کرد و روی صندلی روبه رویی دختر نشست .
    " خیلی حرفت و میزنن ! "
    اخمی میان ابروان هلالی شکلش نقش بست .
    " دختر پر دل و جرعتی هستی ، هرکسی جرعت اینکار و نداره . "
    بی تفاوت به اجزای صورتش زل زد .
    " نمی خوای چیزی بگی ؟ "
    " چند سالته ؟ "
    " 20 "
    " بچه ای واسه اینکارا "
    " شنیدم توام تو همین سن و سال اومدی اینجا ! "
    سکوت را بر زدن هر حرفی ترجیح داد .
    " میدونی تا قبل از این زنارو به چشم یه مشت جونور ترسو و مفلوک که از سایه خودشونم میترسن میدیدم ، ولی از چیزایی که از تو شنیدم کلا نظرم تغییر کرده ! "
    مرداشم جرعت همچین کارییو ندارن لابد واسه همینه که تا الان زنده نگه داشتنت .
    " چی میخوای ؟ "
    پسر متعجب از لحن خشن گیسو گفت :
    " اووو،حالاچرا ناراحت میشی من که چیزی نگفتم . "
    " تجربه ثابت کرده گربه محض رضای خدا دم تکون نمیده ؛اگه دنبال پارتنر واسه امشبتی وقتتو طلف نکن اشتباه اومدی ... "
    پسرک لبخند دندون نمایی زد و گفت :
    " نگران نباش همونا که بهم آمارتو دادن گفتن که تو این خطا نیستی . "
    " خوبه ! "
    بلند شد هرچه چشم چرخاند نتوانست آنا را پیدا کند .به طرف در خروجی رفت . تایم مهمانی به پایان رسیده بود ، همانطور که آمده بود همان طور هم رفت .
    تمام شب را پیاده تا خانه اش رفت در را با پا هل داد نگاهی به ساعت روبه رویش کرد 2:15 شب .
    روی کاناپه دراز کشید . به در و دیوار خانه نگاه کرد ؛ درودیوار هم بااو مشکل داشتند انگار میخواستند او را ببلعند .
    خم شد و از میز جلویش 2 شکلات تلخ برداشت و به داخل دهانش جا داد و جوید .
    تلخی زیادش دل میزد و میخواستی بالابیاوری ولی الان به او نیاز داشت .
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    پلکش پرید ،چشمان سرخش را باز کرد ؛ صدای نواهنگ موبایلش از جایی می آمد .
    دستش را زیر بالش فرو برد که جسم سردی را حس کرد .
    گوشی را جلوی چشمانش که دیدی تار داشتند گرفت ؛ نام آنا چشمش را زد.
    بدون آنکه جواب دهد گوشی را آنطرف تر از خودش روی تشک پرت کرد و سرش را به بالش کوبید .
    صدا قطع شد . لعنت ، دیگر خوابش نمیبرد .
    بلند شد و چشمانش را مالش داد و صفحه ی گوشی را لمس کرد ، نگاهش روی ساعت گوشی افتاد 30 :10 از تخت پایین آمد و به سراغ فلاسک چای چند روز پیش رفت ، آن را سرو ته کرد و درون ماگ بزرگش ریخت وآن را درون ماکروفر جای داد . دیگر حتی حوصله ی چای دم کردن هم نداشت !
    صدای زنگ خانه آمد . نگاهش را به سمت آیفون تصویری درون حال کوچکش دوخت و با بی حالی به سمت آن رفت .
    سایه ی بلند قامت کسی روی زمین افتاده بود ، میتوانست حدس بزند کیست .اخمی کرد و دکمه را فشرد و در خانه را باز گذاشت .
    به سمت دستشویی رفت و آبی به صورت پف کرده و چشمان ورم کرده اش زد و از آن خارج شد .
    آنا طلبکارانه روی راحتی های شکلاتی رنگش جاگیرشده و پا روی پا انداخته بود .
    بی حرف از کنارش گذشت ، ماگ را در آورد ، دستانش را دور ماگ داغ و سوزانش حلقه کرد و روبه روی آنا نشست .
    آنا نیشخند زنان شیشه ی تقریبا خالی ودکا را از روی میز شلوغ و کثیف برداشت و دردست گرفتو با لحنی مملو از تمسخر گفت :
    " از 5 سال پیش تا الان جز این به چیز دیگه ای لب نزدی. هــه ! ازاولم همین بودی محتاط هیچوقت دنبال کشف چیزای جدید و تجربه های جدید نبودی وقتی از خوب بودن یه چیزی مطمئن میشدی دیگه ولش نمیکردی! "
    لب از لب باز کرد وبا صدایی خش دارگفت :
    " محتاط نبودم که اگه بودم الان کارم به اینجا نمیرسید ، وفادار بودم ."
    " هــه، دِآخه وفادارم نبودی و نیستی ، وگرنه واسه چی الان وضعت اینه ؟ "
    این را گفت و ته مانده ی مایع درون شیشه را یک ضرب سر کشید .
    چشمان سرخش را به چشمان زیبا و شهلای او دوخت و آرام ولی محکم گفت :
    " دلیلی نداشت که به یه مشت کثافت وفادار بمونم ."
    آنا به جلو خم شد و انگشتان کشیده و بلندش را جلوی صورت او تکان داد و تند گفت :
    " واینو هیچوقت یادت نره که تو هم جزوی از همین کثافتی ! پای تو این وسط از همه گیر تره مادمازل . "
    با به پایان رسیدن جمله اش خودش را به عقب پرت کرد و به مبلمان تکیه زد ، سیگاری در دست گرفت و آتشش زد وکامی عمیق گرفت و همراه با فوت کردنش رو به او گفت :
    " دیشب یهو کجا غیبت زد ؟ "
    پر طعنه گفت :
    " دنبالت گشتم نبودی ، فکر کنم باآقاتون خیلی سرگرم بودی ! "
    آنا از جواب رک و بی پرده ی گیسو رنگ عوض کرد . او چش شده بود ؟! او که اهل زدن این حرف ها نبود .
    بلند شد کیفش را برداشت و به سمت در رفت و پر حرص گفت :
    " من پایین منتظرتم ، جمشید گفته وسایلتو جمع کنی بیای اونجا ، زود باش من حوصله ی منتظر موندن ندارم . "
    به پایین رفتن او از پله ها خیره شد ، چشم از آن نقطه گرفت و برخاست ، به سمت تک اتاق خانه رفت و تمام لوازمش را داخل کوله ای مشکی رنگ جا کرد .
    ساپورتی مشکی رنگ به همراه مانتوی کوتاه مشکی رنگی بوشید و شالش را روی سرش کشید .
    گاز و آب را بست تمامی برق خانه را از فیوز قطع کرد .
    هیچ معلوم نبود کی میتوانست به این جا برگردد ، کسی چه می دانست شاید هم این آخرین باری بود که میتوانست روی سرامیک های سرد این خانه پا بگذارد .
    در رابست و کلید را درون آن چرخاند و آن را قفل کرد . به پایین رفت و درماشین مدل بالای آنا را که او همیشه آرزویش را داشت را باز کرد و درون صندلی های نرمش جاگیر شد .
    سر به سمت صندلی راننده برگرداند که چشمش به آنایی افتاد که با صورتی سرخ و ملتهب گوشی را در دست میفشرد و چشمانش را محکم بسته بود و لب های ماتیک خورده اش را گاز میگرفت .
    بی هیچ حرفی حرکت کردند و ساعتی بعد جلوی خانه ای ویلایی در یکی از خلوت ترین کوچه های ولنجک توقف کردند.
    آنا پیاده شد و سوییچ را به طرف مرد نگهبان پرت کرد تا ماشین را پارک کند .
    پوزخندی زد ، حالا میفهمید که در مورد مظلومیت آنا کاملا اشتباه کرده بود ، آنا اگر پایش میرسید از همه ی آن جانوران رذل ترو کثیف تر می شد .
    به تصمیم عاقلانه ی خود لبخندی محو زد . خوب کرده بود که پای آنا را هم وسط کشیده بود .
    صدای پر حرص و عصبی آنا حواسش را جمع کرد :
    " به چی میخندی ؟ "
    لب هایش را با زبان خیس کرد و تخس گفت :
    " فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه! "
    آنا شگفت زده از جمله او عصبانی تر گفت :
    " حرف دهنتو بفهم گیسو ، اگه الان زنده ای به خاطر منِ وگرنه تا الان صدبار جون کنده بودی "
    نیشخندی به صورت سرخ شده ی آنا زد و کوله اش را یک وری رو شانه اش انداخت و لب زد :
    " من ازت همچین چیزی خواستم ؟؟ نه . پس منتشو سرم نزار! من هیچ دینی به تو و به هیچکس ندارم ، یادت نره سر خیلی جاها من گند کاریای جناب و جمع کردم پس ساکت شو ."
    آنا مبهوت از این حمله ی پیش بینی نشده بی حرف به گیسو خیره شد .
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    به طرف در پشتی ویلا رفت تمام زیر و روی این خانه دستش بود . 5 سال در آنجا زندگی کرده بود و تمام راه درو های واو را در قلک ذهنش ذخیره کرده بود برای روز مبادا .
    در راه رو به چند مرد برخورد که معلوم نبود دارند برای کدام بخت برگشته ای نقشه می کشیدند .
    سیامک شگفت زده به سمت او آمد و با تمام وجود او را در آغـ*ـوش کشید :
    "خودتی گیسو ؟ کجا بودی دختر ؟ فکر کردم کشتنت ! "
    با دستش کمی تنه ی او را به عقب هل داد و گفت :
    "بکش کنار سیا خفم کردی ،اگه اونا نکشتنم تو این کارو براشون انجام میدی . "
    سیامک هل او را رها کرد و در چشمش زل زد با لحنی خوش حال و مضطرب گفت :
    "خیلی خوش حالم که سالم میبینمت، خیلی نگرانت بودم گیسو ، خیلی ! "
    لبخندی به ابراز احساسات پاک و برادرانه ی سیامک زد وگفت :
    " منم همینطور"
    واز کنار چند مرد گذشت که سنگینی نگاهشان اخمی روی صورتش بوجود آورد .
    به در چوبی قهوه ای سوخته رسید دستگیره را کشید و در باز شد همزمان با باز شدن در چراغ اتاق به طور خودکار روشن شد و نمایی از رنگ سفید مقابل چشمانش ظاهر شد .
    ساک را همان پایین پایش انداخت و با پا در رابست .
    به تخت سفیدش رسید رو تختی اش به هم ریخته بود . ملافه را لمس کردو با خودش زمزمه کرد :
    " یعنی کی اینجا خوابیده ؟ "
    شانه ای بالا انداخت شاید آنا شاید هم در این مدت کسی دیگر در اینجا زندگی میکرده .
    کفش هایش را د رآورد و پایین تخت انداخت . با شکم روی تخت دراز کشید و صورتش را داخل بالش نرم فرو برد .
    بوی ودکای اصل در مشامش پیچید . تند بود ، آزار دهنده بود ، تیز بود و بینیش را به سوزش می انداخت ولی هرچه که بود او عاشقش بود .
    اولین باری که این اتاق بوی ودکا به خودش گرفت را هیچوقت یادش نمی رفت . چشمانش را با درد بست . تمامی کائنات دست در دست هم داده بودند تا او را از پا در آورند ؛ آن عکس های لعنتی که به هر کجا رفت تا بفهمد که اصل هستند یا نه و آب پاکی را روی دستانش ریختند و گفتند :
    " اصل اصل هستند "
    بوی ودکا روی بالشش که الان باید حالش ازش به هم میخورد ، اما اعتراف میکرد که دلتنگش است .
    اشک هایش بالش را خیس و نمناک کرد . او هیچ چیز برای از دست دادن نداشت ، هیچ چیز !
    لعنت بر خاطره هایی که بهترین لحظات عمرت هستند اما تو دعا می کنی که ای کاش نبودند .
    " خاطرات خیلی عجیبن !
    گاهی اوقات میخندم به روزایی که گریه میکردم
    و گاهی اوقات گریه میکنم به یاد روزایی که میخندیدم ...!! "
    ای کاش هیچوقت وارد این بازی کثیف نمی شد . ای کاش هیچگاه عاشق یه آدم رذل نمی شد ! ای کاش هیچوقت خوانواده اش را ترک نمی کرد .
    این ای کاش های لعنتی آرام آرام خونت را می مکند و جانت را میگیرند .
    حالش از خودش به هم می خورد کسی جز خودش مقصر نیست ، ولی خودش هم تقصیری نداشت ، مقصر آن سرنوشت لعنتی است که معلوم نیست چه سِری است که همه ازش می نالند پس او برای چه کسی خوب نوشته؟؟برای چه تمامی نزدیکانش و عزیزانش گرفتار سرنوشت و زندگی ای شومشان شدند ؟ و حالا اوهم به همین درد دچار شده بود .
    او به پایان خط رسیده بود . همیشه این را بدانید تــهــ خط جاییست که مرگ برایتان بشود یک آرزوی دست نیافتنی ! جاییست که عشق به نفرت تبدیل شود! جاییست که دیگر چشمانتان دنیا را رنگی نبیند بلکه تنها هاله ای خاکستری و تیره رنگ را بتواند تشخیص دهد .
    هر وقت به این نقطه رسیدید بدانید دقیقا روی نقطه ی تــهــ خط ایستاده اید !!
    اما ؛
    او شاید به پایان خط رسیده بود اما هنوز خیلی به پایان این بازی مانده بود و او هم قصد نداشت این بازی را بدون پایان بگذارد .
    پوزخندی دردناک زد ؛ پایان خوبی برای این بازی در نظر داشت .
    او انتقام تمامی خورد شدنهایش را می گرفت ، از جمشید و تمامی کسانی که در این بازی دست داشتند !
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    پیراهن مردانه و چهارخانه ی سیاه و قرمزش راروی تاپ تیره رنگش پوشید . موهای لختش را دم اسبی بست و آستین های بلوزش را تا روی آرنج تا زد از اینکه آسینهای بلوز روی مچش حرکت کنند بدش می آمد.
    از راهرو رد شد و به سالن بزرگ رسید هرکس در گوشه ای مشغول انجام کاری بود .
    آنا و آن شوهر بداخمش توی آشپزخانه ته سالن مشغول صبحانه خوردن بودند .
    سیاه و چند پسرهمسن و سال خودش به فاصله 30 متر آن طرف تر داشتند در مور چیزی بحث میکردند و نظر میداند .
    جمشید به همراه چند مرد و زن دورمیزی گرد پرازکاغذ و جاسیگاری جمع شده بودند و همه داشتند با دقت به دهان پسری جوان و کم سن و سال گوش میداند .
    از جمشید بعید بود پسرکی با این سن را در کارهایش دخالت دهد . جریان آنا وسیاه هم فرق داشت وعلت بودنشان قابل قبول بود .
    به سمت آشپزخانه راهافتاد غیرازآنا وشوهرش زنی میانسال در حال دم کردن چای بود .
    پودرنسکافه را درون ماگ مخصوص خودش خالی کرد بدون توجه به زن که خیره ی او بود آب جوش را داخل ماگ ریخت و مشغول همزدن لیوان شد .
    به جمشید پیپ به دست خیره شد باید ازتمامی کارهایش سردرمی آورد ؛ برای انتقام لازم داشت .
    نگاه خیره ی کسی را روی صورتش حس کرد . سربرگرداند و به چشمان لبریز از نفرت شوهرآنا چشم دوخت .
    ابرویش ناخوداگاه بالا پرید کمی از نسکافه اش را مزه کرد .
    مرد بیخیال جویدن لقمه ی توی دهانش شد و آن را یه ضرب قورت داد و دست به سـ*ـینه و طلبکار به گیسو زل زدو گفت:
    " اصلا دلیل کار جمشید و نمی فهمم ، اگه من به جاش بودم زندت نمیذاشتم . "
    لبش به پوزخندی کج شد :
    " فعلا که جاش نیستی و هیچ غلطی هم نمیتونی بکنی ! بعدشم به جناب عالی چه دخلی داره ؟ توحمالیتو بکن و پولتو بگیر. جوش الکیم نزن یه وقت دیدی بچت نشدا ! اونوقت دم و دستگاه جمشید بی وارث میمونه "
    لبخند تمسخر آمیزی لبان صورتی رنگش را شکل داد .
    رنگ صورت مردک به سرخی میزد ؛ بلند شدو به سمت در رفت .
    گیسو با زهرخندی رو به مرد که درحال ترک صحنه بود گفت :
    " راستی تو این چند سال ندیده بودمت ، تو کدوم گروه بودی؟ جزو دسته پاینیا ؟ "
    وقتی جوابی از مرد نشنید رو به آنا کرد و سرش را تکان داد . آنا لبش را ترکرد و گفت :
    " آره تو گروه پرویز اینا بوده. "
    گیسو تک خندی زد باید به این مردک میفهماند که نباید سر جنگ را با گیسو شروع می کرد ! گیسو خرد کننده ی خوبی بود و اگر روی آن دنده اش می افتاد می توانست تمام وجودت را با خاک یکسان کند !
    با لحنی لبریز از تمسخر گفت :
    " اوهــو، از جمشید بعید بود دخترشو به یه فروشنده ی خرده فروش مواد بده. این کارش از بخشیدن منم جالب تره ! "
    صورتش را برگرداند که یک دفعه تمام تنش به سرامیک سرد و یخ زمین چسبید و سنگینی غیر قابل تحمل چیزی را روی سـ*ـینه هایش حس کرد .
     
    آخرین ویرایش:

    *H@$TY_hk *

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/02
    ارسالی ها
    145
    امتیاز واکنش
    3,832
    امتیاز
    516
    محل سکونت
    تهران :)
    مردک با صدایی غیر قابل کنترل و گوش خراشی فریاد کشید و همانطور که یقه ی لباس گیسو را گرفته بود و می کشید داد زد :
    " خفه شـــو دختـــره ی هـ*ـر*زه ؛ هرچی باشم از توی خیانتکار بهترم
    !! "
    از روی بدن نحیف و لاغر دخترک بلند شد و پوزخندی به چهره ی به اخم نشسته اش کرد و گفت :
    " دفعه ی دیگه اندازه دهنت حرف بزن"
    خواست برود که دستی مچش را محصور کرد ، دستش کشیده شد و هیکلش تکانی خورد . هنگامی که صورتش مُماس با صورت دخترک شد ، حس ذوق ذوق کردن گونه اش را در برگرفت .
    مات و مبهوت دست زبرش راروی گونه دردناکش کشیبد .
    " هـ*ـر*زه تویی و هفت جد و آبادتــــ ، دفعه ی دیگه اول حرفه تو دهنتو مزه مزه کن بعد بریزش بیرون چون قول نمیدم سری بد دندون سالم تو دهنت بمونــــه ! "
    دست مردک را ول کرد و به سمت آنای ترسیده قدم برداشت . ابرویش را بالا پراندو گفت:
    " به این شوهرت حالی کن که من کیم و چه کارایی از دستم برمیاد ، اگه میخوای سالم بمونه خوب شیرفهمش کن ."
    میز غذا خوری رادور زد و بی توجه به جمعیت جلوی در پا به سالن گذاشت . همه ی افرادی که قبل از دعوا درون سالن بودند حالا کنار آشپزخانه جمع شده بودند به جز میز جمشید که حتی افراد پشت میزش هم ذره ای تکان نخورده بودند ، مثل اینکه کاغذهای روی آن میز آنقدری ارزش داشت تابه خاطریک دعوای ساده آن را رها نکنند .
    از کنار میزشان می گذشت که صدای جمشید سکوت مرگ آور سالن را در هم شکست :
    " گیسو بیا اینجا بشین "
    به تنها صندلی خالی میز نگاه کرددرست بغـ*ـل دست جمشید قرارداشت ؛ چند ثانیه مکث کردو بعد به سمت صندلی چوبی حرکت کرد .
    پاهای بلندو کشیده لش زیر میز کوچک دایرهای شکل جا نمیشدند ، جمعشان کرد و روی هم انداختشان .
    جمشید با چشمان تیز بینش او را رصد کردو گفت:
    " تو آشپز خونه چه خبر بود ؟ "
    سرش را به سمت جمشید چرخاند . صورت جوانی داشت ؛ زیادی جوان ، آن قدر که نمی توانستی باورکنی این مرد پدر آنای 25 ساله است تنها راه فهمیدن نسبت نزدیکشان چهره هایشان بود . آنا هم از این جذابیت بهره مند بود اما حیف که حتی نصف هوش جمشید را هم نداشت !!
    دست به سـ*ـینه شد از گوشه ی چشم نگاهی به آنای اخم کرده و آن مردک کرد، داشتند با هم بحث میکردند .
    " داماد هارت رم کرده بود ، با چوب زدمش که دیگه هـ*ـوس جفتک اندازی نکنه ! "
    چهره ی جمشید آرام آرام از تعجب به خنده تبدیل شد و قهقه ای جنون آمیز سر داد .
    " عالیــــ بود! دختر تو معرکه ای! "
    تمامی جمعیت درون سالن مات خنده های غیر قابل کنترل جمشید شده بودند . لبخند جمشید آرام آرام از بین رفت و به تاریخ پیوست .
    بی خیال به میز خیره شده بود که داغی نفسی رادر نزدکی لاله ی گوشش حس کرد ؛ از این کارمتنفر بود برای همین هم همیشه جمشید اینگونه با او صحبت میکرد .
    " منــم دل خوشی ازش ندارم ، تو جـای منــم بتـازون . "
    سر جمشید عقب برگشت . دستی به گوشش کشید انگار که کثیف شده باش تمیزش کرد .
    دست جمشید پشت صندلی اش قرار گرفت و شانه ی ظریفش رافشرد .
    خواست در خود جمع شود ولی نتوانست .
    میترسید ! با اینکه دیگر چیزی برای از دست دادن نداشت باز هم از نگاه های گاه و بیبگاه و شیطنت بار و آلوده ی این مردک میترسید! حسی بهش میگفت که جمشید فقط به دلیل راه انداختن جنگ با گیسو او را نبخشیده است .
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا