با لبخند خونسردانهای بهم نگاه کرد و دستش رو پایین آورد. با سر به نگهبانا اشاره کرد و گفت:
- پس بدون هیچتقلای دیگهای با ما میای.
حرفی نزدم. بلندم کردن و با خودشون بردنم. لعنت به تو لرد که بهخاطرت همهجا توی دردسر میافتیم. از توی راهرویی پشت سر رئیسِ نگهبانا، عبور کردیم که طرف راستمون دیوار قصر و طرف دیگهمون با فاصلههای معین، ستونای قطوری قرار داشت. پشت ستونا، توی محوطهی قصر پر بود از درختای مختلف و کوچیک و بزرگ که زیبایی خیرهکنندهای به اطراف بخشیده بود؛ اما برخلاف قصر شاهمارتین، طبیعی و معمولی بودن؛ نه با یهزیبایی فراطبیعی.
پهلوم تیر میکشید و بازوم همچنان میسوخت. شنلم رو دیگه روی دوشم نداشتم و لباسم داغون، پاره و خونآلود شده بود.
بالاخره وارد فضای داخلی قصر شدیم. رفتوآمد زیادی دیده میشد؛ زادگاه تام و محل زندگی همسر و پسرش.
برای ورود به تالار اصلی که حاکم حضور داشت، خدمتکاری ورودمون رو اعلام کرد. سرم رو بالا گرفته بودم و به دقت اطراف رو بررسی میکردم . انتظار داشتم پیرمرد میانسالی رو که پدر شاهزاده سانسا بود نشسته بر جایگاه ببینم؛ اما پسر جوان و برازندهای، تخت رو اشغال کرده بود و زنی که روی صندلی کنارش قرار داشت، با غرور نگاه میکرد.
نگهبانا شونهام رو فشار دادن و مجبورم کردن زانو بزنم. بازم نبود حلقه، خونم رو به جوش آورد. امیدوار بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم. پسر با لحن محکمی گفت:
- خب غریبه، بگو ببینم شماها کی هستین و از کجا اومدین؟
- من سافیرا هستم، از سرزمین هانه.
- پس حدسم درست بود. شما از طرف لرد فرستاده شدین.
تازه یادم به اژدهاها افتاد؛ نکنه بلایی سرشون آورده باشن.
- نه قربان. ما از اونجا فرار کردیم. هرگز برای لرد کار نمیکنیم.
- چطور حرفت رو باور کنم؟ تو اونقدر به اونشیطان عوضی نزدیکی که یکی از حلقهها رو بهت داده!
چی داشت میگفت؟
- عالیجناب، شما کاملاً در اشتباهید. من اونحلقه رو از فردریکشاه گرفتم.
جدیتر شد:
- پادشاه هانه؟ چطور ممکنه؟! مگه تو کی هستی؟! لرد سیاه هردو حلقه رو ازشون گرفته.
- اینطور نیست. لرد اینشایعهپراکنی رو کرده تا خودشو قدرتمندتر نشون بده و ادعای شکستناپذیری کنه. من دختر فرماندهی سپاه فردریکشاه هستم. شاه شبِ حمله قبل از مرگشون اونو بهم دادن تا دست لرد نیفته. ما دشمنتون نیستیم. من میخوام ایزدا رو با خودم متحد کنم تا برای حمله به لرد آماده بشیم و شکستش بدیم.
حاکم کمی فکر کرد و گفت:
- چطور حرفت رو باور کنم؟
- شما حلقه رو ازم گرفتید. اون میتونه حقیقت رو بهتون نشون بده.
با سر به یکی از خدمهها اشاره کرد. همه در سکوت به ما خیره شده بودن.
خدمتکار با حلقه برگشت.
با دیدن حلقه، بهسختی تونستم خودم رو کنترل کنم. دستام رو مشت کردم. یه تمایل عجیب و غیرعادی که تابهحال حسش نکرده بودم تو وجودم به جریان افتاده بود.
- پس بدون هیچتقلای دیگهای با ما میای.
حرفی نزدم. بلندم کردن و با خودشون بردنم. لعنت به تو لرد که بهخاطرت همهجا توی دردسر میافتیم. از توی راهرویی پشت سر رئیسِ نگهبانا، عبور کردیم که طرف راستمون دیوار قصر و طرف دیگهمون با فاصلههای معین، ستونای قطوری قرار داشت. پشت ستونا، توی محوطهی قصر پر بود از درختای مختلف و کوچیک و بزرگ که زیبایی خیرهکنندهای به اطراف بخشیده بود؛ اما برخلاف قصر شاهمارتین، طبیعی و معمولی بودن؛ نه با یهزیبایی فراطبیعی.
پهلوم تیر میکشید و بازوم همچنان میسوخت. شنلم رو دیگه روی دوشم نداشتم و لباسم داغون، پاره و خونآلود شده بود.
بالاخره وارد فضای داخلی قصر شدیم. رفتوآمد زیادی دیده میشد؛ زادگاه تام و محل زندگی همسر و پسرش.
برای ورود به تالار اصلی که حاکم حضور داشت، خدمتکاری ورودمون رو اعلام کرد. سرم رو بالا گرفته بودم و به دقت اطراف رو بررسی میکردم . انتظار داشتم پیرمرد میانسالی رو که پدر شاهزاده سانسا بود نشسته بر جایگاه ببینم؛ اما پسر جوان و برازندهای، تخت رو اشغال کرده بود و زنی که روی صندلی کنارش قرار داشت، با غرور نگاه میکرد.
نگهبانا شونهام رو فشار دادن و مجبورم کردن زانو بزنم. بازم نبود حلقه، خونم رو به جوش آورد. امیدوار بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم. پسر با لحن محکمی گفت:
- خب غریبه، بگو ببینم شماها کی هستین و از کجا اومدین؟
- من سافیرا هستم، از سرزمین هانه.
- پس حدسم درست بود. شما از طرف لرد فرستاده شدین.
تازه یادم به اژدهاها افتاد؛ نکنه بلایی سرشون آورده باشن.
- نه قربان. ما از اونجا فرار کردیم. هرگز برای لرد کار نمیکنیم.
- چطور حرفت رو باور کنم؟ تو اونقدر به اونشیطان عوضی نزدیکی که یکی از حلقهها رو بهت داده!
چی داشت میگفت؟
- عالیجناب، شما کاملاً در اشتباهید. من اونحلقه رو از فردریکشاه گرفتم.
جدیتر شد:
- پادشاه هانه؟ چطور ممکنه؟! مگه تو کی هستی؟! لرد سیاه هردو حلقه رو ازشون گرفته.
- اینطور نیست. لرد اینشایعهپراکنی رو کرده تا خودشو قدرتمندتر نشون بده و ادعای شکستناپذیری کنه. من دختر فرماندهی سپاه فردریکشاه هستم. شاه شبِ حمله قبل از مرگشون اونو بهم دادن تا دست لرد نیفته. ما دشمنتون نیستیم. من میخوام ایزدا رو با خودم متحد کنم تا برای حمله به لرد آماده بشیم و شکستش بدیم.
حاکم کمی فکر کرد و گفت:
- چطور حرفت رو باور کنم؟
- شما حلقه رو ازم گرفتید. اون میتونه حقیقت رو بهتون نشون بده.
با سر به یکی از خدمهها اشاره کرد. همه در سکوت به ما خیره شده بودن.
خدمتکار با حلقه برگشت.
با دیدن حلقه، بهسختی تونستم خودم رو کنترل کنم. دستام رو مشت کردم. یه تمایل عجیب و غیرعادی که تابهحال حسش نکرده بودم تو وجودم به جریان افتاده بود.
آخرین ویرایش توسط مدیر: