کامل شده رمان حلقۀ جادویی (Magic Ring)جلد اول | س. زارعپور کاربر انجمن نگاه دانلود

کدام یکی از شخصیت ها را می پسندید؟(می توانید بیشتر از یک گزینه انتخاب کنید)

  • سافیرا

  • لئو

  • دنیل

  • ناتالی

  • لرد

  • ادوارد

  • کاترین

  • دراک


نتایج فقط بعد از شرکت در نظرسنجی قابل رویت است.

س.زارعپور

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/16
ارسالی ها
881
امتیاز واکنش
96,884
امتیاز
1,003
سن
26
محل سکونت
شیراز
با لبخند خون‌سردانه‌ای بهم نگاه کرد و دستش رو پایین آورد. با سر به نگهبانا اشاره کرد و گفت:
- پس بدون هیچ‌تقلای دیگه‌ای با ما میای.
حرفی نزدم. بلندم کردن و با خودشون بردنم. لعنت به تو لرد که به‌خاطرت همه‌جا توی دردسر می‌افتیم. از توی راهرویی پشت سر رئیسِ نگهبانا، عبور کردیم که طرف راستمون دیوار قصر و طرف دیگه‌مون با فاصله‌های معین، ستونای قطوری قرار داشت. پشت ستونا، توی محوطه‌ی قصر پر بود از درختای مختلف و کوچیک و بزرگ که زیبایی خیره‌کننده‌ای به اطراف بخشیده بود؛ اما برخلاف قصر شاه‌مارتین، طبیعی و معمولی بودن؛ نه با یه‌زیبایی فراطبیعی.
پهلوم تیر می‌کشید و بازوم همچنان می‌سوخت. شنلم رو دیگه روی دوشم نداشتم و لباسم داغون، پاره و خون‌آلود شده بود.
بالاخره وارد فضای داخلی قصر شدیم. رفت‌وآمد زیادی دیده می‌شد؛ زادگاه تام و محل زندگی همسر و پسرش.
برای ورود به تالار اصلی که حاکم حضور داشت، خدمتکاری ورودمون رو اعلام کرد. سرم رو بالا گرفته بودم و به دقت اطراف رو بررسی می‌کردم . انتظار داشتم پیرمرد میانسالی رو که پدر شاهزاده سانسا بود نشسته بر جایگاه ببینم؛ اما پسر جوان و برازنده‌ای، تخت رو اشغال کرده بود و زنی که روی صندلی کنارش قرار داشت، با غرور نگاه می‌کرد.
نگهبانا شونه‌ام رو فشار دادن و مجبورم کردن زانو بزنم. بازم نبود حلقه، خونم رو به جوش آورد. امیدوار بودم که بتونم خودم رو کنترل کنم. پسر با لحن محکمی گفت:
- خب غریبه، بگو ببینم شماها کی هستین و از کجا اومدین؟
- من سافیرا هستم، از سرزمین هانه.
- پس حدسم درست بود. شما از طرف لرد فرستاده شدین.
تازه یادم به اژدهاها افتاد؛ نکنه بلایی سرشون آورده باشن.
- نه قربان. ما از اونجا فرار کردیم. هرگز برای لرد کار نمی‌کنیم.
- چطور حرفت رو باور کنم؟ تو اون‌قدر به اون‌شیطان عوضی نزدیکی که یکی از حلقه‌ها رو بهت داده!
چی داشت می‌گفت؟
- عالی‌جناب، شما کاملاً در اشتباهید. من اون‌حلقه رو از فردریک‌شاه گرفتم.
جدی‌تر شد:
- پادشاه هانه؟ چطور ممکنه؟! مگه تو کی هستی؟! لرد سیاه هردو حلقه رو ازشون گرفته.
- این‌طور نیست. لرد این‌شایعه‌پراکنی رو کرده تا خودشو قدرتمندتر نشون بده و ادعای شکست‌ناپذیری کنه. من دختر فرمانده‌ی سپاه فردریک‌شاه هستم. شاه شبِ حمله قبل از مرگشون اونو بهم دادن تا دست لرد نیفته. ما دشمنتون نیستیم. من می‌خوام ایزدا رو با خودم متحد کنم تا برای حمله به لرد آماده بشیم و شکستش بدیم.
حاکم کمی فکر کرد و گفت:
- چطور حرفت رو باور کنم؟
- شما حلقه رو ازم گرفتید. اون می‌تونه حقیقت رو بهتون نشون بده.
با سر به یکی از خدمه‌ها اشاره کرد. همه در سکوت به ما خیره شده بودن.
خدمتکار با حلقه برگشت.
با دیدن حلقه، به‌سختی تونستم خودم رو کنترل کنم. دستام رو مشت کردم. یه‌ تمایل عجیب و غیرعادی که تابه‌حال حسش نکرده بودم تو وجودم به جریان افتاده بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    نگاه تیزش رو به چشمام دوخت. حلقه رو برداشت و تو انگشتش فرو برد.
    - چشماتونو ببندید و ازش بخواید حقیقتو درمورد ما نشون بده.
    چشماش رو بست.
    نگاهم رو روی زنِ کنارش چرخوندم. پس این شاهزاده سانسا بود. برخلاف ظاهر مغرورش، چشمای غمگینی داشت. حتماً تام از دیدن پسر بالغ و بر تخت نشسته‌اش، خیلی خوشحال می‌شد. می‌دونستم تام رو هم خواهد دید و فکر نمی‌کنم بتونه چهره‌ی پدرش رو بعد از این‌همه مدت، به‌خاطر بیاره.
    بالاخره چشم باز کرد. پس از مکثی گفت:
    - تو اونجا بـرده بودی؟
    - بله.
    از جاش برخاست و همون‌طور که به سمتم می‌اومد، ازم خواست بایستم. حلقه رو از انگشتش خارج کرد و به‌طرفم گرفت.
    - خیلی متأسفم. امیدوارم بهم حق بدی.
    دستم رو بالا برد و حلقه رو وارد انگشتم کرد.
    - ما بهتون حق می‌دیم قربان. شما باید در برابر لرد سیاه، از خودتون محافظت کنید. فقط خواهش می‌کنم دوستامو نجات بدین. اونا زخمی‌ان؛ و اژدهاهامون...
    - نگران اونا نباشید. داروهایی داریم که سریع درمانشون می‌کنه. اژدهاها هم همین‌طور. مطمئن باشید این‌ صدمات رو براتون جبران می‌کنیم.
    سپس رو به خدمتکاری گفت:
    - کمکشون کنید تا زخماشونو شست‌وشو بدن و درمانش کنید.
    خدمتکار این‌بار با احترام نزدیکم شد و بازوم رو گرفت:
    - بفرمایید لطفاً.
    برای آخرین‌بار برگشتم و به شاهزاده سانسا که حالا ایستاده نگاهم می‌کرد، نگاه کردم. همچنان از واکنشی که ممکن بود داشته باشن، مضطرب بودم. به حلقه نگاه کردم و انگشت شستم رو روش کشیدم. حالا احساس بهتری داشتم. لبخند زدم. این حلقه قطعاً مال منه.
    ***
    توی اون‌ سیاه‌چال یه‌روز آویزون و بیهوش بودیم و کوفتگی بدنم کاملاً قابل درک بود. تموم‌شدن کارم تا تاریکی هوا طول کشید. برای پوشیدن لباسم نذاشتم کمکم کنه. نمی‌خواستم قرمزی روی پوستم رو ببینه. وقتی لباس رو تنم کردم، پشت بهش ایستادم و خواستم پشت لباسم رو برام ببنده. به یقه‌ام نگاهی انداختم. نه، با این‌یقه مشخص می‌شد.
    با نیروی حلقه ریسمانای درهم تنیده‌ی لباس، به حرکت دراومدن، افزایش پیدا کردن و یقه‌ام رو تا زیر استخوان ترقوه‌ام بالا آوردن.
    حالا بهتر شد.
    مرد خدمتکاری وارد اتاق شد و گفت:
    - شما رو تا تالار اصلی همراهی می‌کنم بانوی من.
    - دوستام؟
    - اونا هم در حال حاضرشدنن.
    جلو رفتم و توجهی به نگاه متعجب خدمتکار از تغییر یقه‌ی لباسم نکردم. همراهش به‌طرف تالار اصلی حرکت کردیم. دامن بلند ابریشمی سبزرنگم رو بالا گرفتم تا زیر پام نره. وقتی به تالار رسیدیم، تازه فهمیدم که چه پذیرایی مفصلی برامون در نظر گرفته. خب چی از این بهتر؟ یه‌روز بود که چیزی نخورده بودم.
    حاکم جوان که درحال نوشیدن از ج*ا*م طلایی‌رنگش بود، با دیدنم لبخند زد. حالا که دقت می‌کردم، می‌فهمیدم چقدر شبیه تامه!
    مقابل میزی که خودش و مادرش نشسته بودن، ایستادم. لبخندی به صورت مادرش پاشیدم. در برابرشون آهسته تعظیم کردم و برای نخستین‌بار، صدای شاهزاده سانسا رو شنیدم:
    - زخماتون به خوبی درمان شدن؟
    - بله کاملاً.
    حاکم: این‌ مراسم به عنوان عذرخواهی برگزار شده. امیدوارم لـ*ـذت ببرید.
    - حتماً همین‌طور خواهد بود.
    با تحسین نگاهم کرد:
    - بعد از مراسم باهم جلسه‌ای می‌ذاریم تا صحبت کنیم.
    چشمای روشن و سبزرنگش، به سمت دیگه‌ای چرخید و ادامه داد:
    - دوستاتون هم به جمعمون پیوستن. لطفاً از مراسم لـ*ـذت ببرید.
    خدمتکار با لحن ملایمی گفت:
    - از این‌طرف بانو.
    تشکر کردم و همراه خدمتکار به سمت میز دیگه‌ای رفتم. بچه‌ها درحالی‌که هنوز کمی سردرگم به‌نظر می‌رسیدن، پشت میز می‌نشستن. با دیدنشون نفس آسوده‌ای کشیدم. همگی به‌نظر سالم می‌اومدن. خدمتکار صندلی بین ناتالی و دنیل رو برام عقب کشید.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    ابتدا ناتالی، بعد من، دنیل و در آخر آنتونیو روی صندلیا نشسته بودیم. ناتالی سریع گفت:
    - خیلی نگرانت شدیم سافیرا. وقتی دیدیم تو بینمون نیستی فکر کردیم بلایی سرت آوردن.
    - ببخش نگرانتون کردم.
    لبخند زد و گفت:
    - دیگه فراموشش کن.
    به نیم‌رخ دنیل نگاه کردم. ناتالی کنار گوشم گفت:
    - اون‌قدر گرسنه‌م که دلم می‌خواد تموم این‌میز رو ببلعم!
    -خب چرا شروع نمی‌کنی؟
    ریز خندید و دستش رو برای برداشتن خوراکیای رنگارنگ روی میز جلو برد. دوباره سرم رو به سمت دنیل برگردوندم.
    آنتونیو که مشغول شده بود.
    آهسته گفتم:
    - دنی.
    سرش رو به سمتم چرخوند. با سر به میز اشاره کردم:
    - تو نمی‌خوای چیزی بخوری؟
    ادامه دادم:
    - کاش می‌دونستم باید چی‌کار کنم تا بازم مثل قبل بشی.
    لبخند کجی زد:
    - همون چیزیه که بیشتر از تو می‌خوام بدونم. چی‌کار کنم همه‌چیز مثل گذشته بشه؟
    سرم رو پایین انداختم.
    - وقتی به‎هوش اومدم و ندیدمت خیلی نگرانت شدم سافیرا. مهم نیست که دیگه احساس قبل رو بهم نداری، فقط می‌خوام کنارت باشم.
    سرم رو بلند کردم و به چشماش خیره شدم. لبخند می‌زد. سرش رو جلو آورد و گـ*ـونه‌ام رو بـ*ـوسید:
    - بیا شروع کنیم.
    کمی بهش خیره شدم و بعد خندیدم. این‌ پسر دیوونه‌ست!
    بعد از پایان مراسم، برای کمی استراحت به اتاقایی فرستاده شدیم تا بعد برای گفتگوی خصوصی با حاکم فراخونده بشیم. با دیدن تخت مرتب و تزئین‌شده با پارچه‌های حریری که بالاش آویخته شده بود، جلو رفتم و خودم رو روش رها کردم. دستام رو از دوطرف باز کردم.
    چرا احساس بدی داشتم؟
    ای‌ کاش لئو بود و مثل همیشه باهام حرف می‌زد!
    لئو! لئونارد. هیچ‌وقت با اسم کاملش صداش نکرده بودم. هرگز نگفته بود اسم کاملش رو دوست داره یا کوتاه‌شده‌اش رو.
    چشمام سوخت. سریع پلکم‌ رو بستم؛ نه‌ نه، گریه نه! فعلاً نه.
    ناتالی کنارم نشست. نفسش رو با صدا بیرون فرستاد و گفت:
    - احساس عجیبی دارم. تو چی؟ به نظرت این‌حاکم از قلمروش بیرونمون می‌کنه؟
    چشمام رو باز کردم:
    - نمی‌دونم. من که اخلاقش رو نمی‌شناسم.
    - اگه منطقی باشه می‌پذیره.
    - اگه نباشه...
    به‌سمتم چرخید و با محبت نگاهم کرد:
    - به چیزای خوب فکر کن.
    - ناتالی؟
    - هوم؟
    -کاش می‌شد منم مثل تو بودم!
    لبخند زد:
    - چطور؟
    - قوی.
    صدادار خندید و گفت:
    - شوخیت گرفته؟ چطور منو با خودت مقایسه می‌کنی؟ تو قوی‌ هستی سافیرا! خیلی قوی‌تر از چیزی که فکر می‌کنی هستی. صادقانه بگم اگه جای تو بودم، اصلاً فکر چنین کار بزرگی از سرم عبور نمی‌کرد؛ اما تو عقب نکشیدی. تو جلو اومدی تا اونایی رو که قبولت ندارن نجات بدی. کی همچین کاری می‌کنه؟ خودتو دست‌کم نگیر. من از ته قلبم بهت ایمان دارم.
    مکثی کردم و دستش رو گرفتم:
    - خیلی‌خوبه که شماها رو دارم.
    صورتم رو نـ*ـوازش کرد. پس از چندلحظه گفت:
    - باید درمورد تاریخچه‌ی حلقه‌ها با حاکم صحبت کنیم. فکر می‌کنی اونم مثل شاه‌مارتین چیزی نمی‌دونه؟
    شونه‌هام رو بالا انداختم:
    - راستش هیچ‌نظری ندارم.
    سر جام نشستم. نگاهی به حلقه انداختم و گفتم:
    - فردا باید با حلقه تمرین کنم. توی کتاب خوندم هرچقدر بیشتر از قدرتاش استفاده بشه قوی‌ترش می‌کنه.
    - خوبه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    مدتی بعد در به‌ صدا دراومد. زنی اجازه‌ی ورود گرفت و وارد شد. تعظیم کرد و گفت:
    - عالی‌جناب شما رو برای جلسه‌ی خصوصی فراخوندن.
    به نرمی بلند شدم:
    - بسیارخب، ما حاضریم.
    به دنبالش از راهروی طویلی گذشتیم که با مشعلایی روی دیوار روشن شده بود. انتهای راهرو به در بزرگی رسیدیم. در رو باز کرد و داخل رفتیم. از چندپله پایین رفتیم و به در دیگه‌ای رسیدیم. از همون‌جا رطوبت رو احساس می‌کردم. اون رو هم باز کرد و وارد شدیم.
    چرخیدم و به اطراف نگاه کردم. همون‌طور که انتظار داشتم، اونجا یه‌گلخونه‌ی بزرگ بود و پر از گل‌وگیاه که خیلیاشون رو به عمرم ندیده بودم.
    ناتالی از شگفتی دهنش باز مونده بود.
    توجهم به گیاهی با برگای بزرگ و رگه‌های ارغوانی جلب شد که دور ستون گلخونه می‌پیچید و بالا می‌رفت. بهش نزدیک شدم تا برگ زیبا و عجیبش رو لمس کنم که صدایی گفت:
    - اگه اون‌ گیاه رو بشناسید دیگه دلتون نمی‌خواد لمسش کنید.
    دستم متوقف شد و سرم رو به‌سمت صدا چرخوندم. کامل برگشتم و سرم رو فرود آوردم. آنتونیو و دنیل هم کنارش ایستاده بودن؛ کنار حاکم جوان و تیزبین سرزمین خون‌افزارا. لباساش از اون‌تشریفات اولیه دراومده بود و لباس ساده‌ای به تن داشت. موهای قهوه‌ای و لختش توی صورتش تاب می‌خورد و هرلحظه چهره‌ی جذاب‌تری ازش به نمایش می‌گذاشت.
    چوب‌دستی نسبتاً بلندی رو از توی سطلی حاوی چوب‌دستیای کوتاه و بلند برداشت و بهم نزدیک شد. کنارم ایستاد و چوب رو به‌طرفم گرفت.
    - این رو با برگاش لمس بدید.
    ازش گرفتم و سرش رو به برگ زیباش چسبوندم. برگ دور چوب‌دستی پیچید و بقیه‌ی شاخه‌هاش هم به‌سمت چوب دستی خم شدن.
    - اوه!
    حاکم لبخندی زد و به‌طرف گیاه رفت. خنجر کوچیکی از کنار رون پاش بیرون کشید. دُمِ برگی که دور چوب دستی پیچیده بود و قبل از رسیدن مابقی برگا برید. چوب‌دستی رو رها کردم و به خودش سپردم. برگ پهن رو از چوب جدا کرد و کف دستش که با دستکش پوشیده شده بود، گذاشت. با نوک خنجر وسط رگبرگ ارغوانی‌رنگش کشید و شیره‌ی سفیدی بیرون اومد.
    - این‌ شیره، قدرت ترمیم زخما رو بالا می‌بره. وقتی برگش رو خشک و پودر کنیم و با این‌شیره و چندتا ماده‌ی دیگه مخلوط کنیم، بعد از مدتی پودری به دست میاد که هر زخمی رو درمان می‌کنه.
    پس اون‌ داروی عجیب و جادویی تام، از این‌ گیاه درست می‌شد.
    - خیلی عالیه!
    - البته این گیاه خودروئه و خیلی سخت پیدا میشه. برگای تازه‌اش هم سمّیه و از پوست جذب میشه؛ برای همین نباید لمسش کنید.
    سرم رو به تأیید تکون دادم که ادامه داد:
    - حالا بهتره جلسه‌مون رو شروع کنیم.
    نگاهی به آنتونیو انداختم، تا حالا با اون از تاریخچه حرفی نزده بودیم. یه‌لحظه پلکم رو بستم و یه‌بار دیگه از حلقه خواستم اگه چیز بدی درموردش هست نشونم بده؛ اما نشون نداد؛ پس یعنی قابل اعتماده.
    حاکم با دست به میز چوبی و گردی که پشت سر دنیل و آنتونیو بود اشاره کرد:
    - بفرمایید اون‌طرف.
    همگی پشت میز نشستیم. نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم:
    - قبل از شروع بهم بگید چقدر از حلقه‌های جادویی می‌دونید؟
    - افسانه‌هایی هست که میگن ساخته‌ی زن قدرتمندیه که سالای خیلی‌خیلی‌دور زندگی می‌کرده.
    - می‌دونید چندتا حلقه ساخته؟
    کمی متعجب شد و پرسید:
    - مگه بیشتر از دوتاست؟!
    - بله.
    یه‌تای ابروی آنتونیو بالا رفت. ناتالی گفت:
    - دیگه چی می‌دونید؟
    - که این‌حلقه‌ها طی سال‌ها جنگ و خون‌ریزی، به اجداد حاکم ویکتوریا می‌رسه.
    - اینا رو چه کسایی می‌دونن؟
    - همه‌ی مردم اینجا.
    همه‌ی مردم؟ پس این‌ افسانه رو خیلیا می‌دونن. احتمالاً حتی شاه‌مارتین هم می‌دونست. اون نگفته بود چقدر می‌دونه، فقط ازمون خواست تا هرچی فهمیدیم به اون هم بگیم. چطور اون‌همه اطلاعات رو هیچ‌کس نمی‌دونه؟! پس دونالد هم می‌دونسته این‌ کتاب خیلی‌ مهمه و فقط اون رو از ویکتوریا بـرده بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    همه‌چیز رو براش تعریف کردیم و اون در کمال‌ تعجب گوش می‌داد. ترجیح دادم از جریان تام توی یه‌ موقعیت دیگه حرف بزنم.
    صحبتمون تا نزدیکیای صبح طول کشید. خاطرات شبی که لرد حمله کرد، ناگهان به ذهنم هجوم آورد. ویلیام و فردریک‌شاه هیچ‌وقت استفاده‌ی آنچنانی از قدرتای حلقه نمی‌کردن و بیشتر به عنوان نشان حکومت بود. همه‌ی چیزی که مردم می‌دونستن هم افسانه‌هایی بود که مادرا شبا قبل از خواب، برای بچه‌هاشون تعریف می‌کردن و هیچ‌کس از اون‌قدرتای عجیب چیزی نمی‌دونست. ما حتی از ایزدا هم خبر نداشتیم، غیر از دونالد و ناتالی که از محرمای ویلیام بودن و از داستان خبر داشتن؛ اما لرد علاوه‌ بر انتقام شخصی، اون‌ شب اومده بود تا حلقه‌ها رو بگیره. پس از قبل می‌دونسته؛ اما چطور؟
    ***
    تموم مدتی که درحال بازگوکردن تاریخچه بودیم، حالات و حرفای حاکم رو به دقت زیرنظر گرفته بودم؛ اما خب اصلاً حرفی از مالکیت خودش نسبت به حلقه نزد و واکنش عجیبی هم نشون نداد. این خیلی‌خوب بود و خیالم رو راحت می‌کرد. باید این‌طوری باشه. این‌حلقه حق منه. به‌خاطرش خانواده و خونه‌ام رو از دست داده بودم.
    وقتی درمورد تمرین با حلقه بهش گفتم، گفت جای خوبی سراغ داره و فردا به اونجا می‌بردمون.
    صبح روز بعد پس از صبحانه‌ی مفصل و بیشتر از اون، زیبای سرزمین خون‌افزارا؛ لباسای مخصوص رزم پوشیدم. اول به اژدهاها سر زدیم و وقتی از سلامتیشون مطمئن شدیم، دنیل و آنتونیو پیششون موندن و من و ناتالی، همراه حاکم به محوطه‌ی تمرین رفتیم. محوطه‌ای بزرگ که قسمتی ازش ابزارا و وسایل جنگی چیده شده بود. نمی‌دونم چرا با دیدن اونجا اون‌قدر به وجد اومدم. با لبخند نگاهم رو به اطراف می‌چرخوندم. رو به حاکم که توی لباس رزمی انصافاً جذاب و خیره‌کننده به‌نظر می‌رسید، گفتم:
    - اینجا فوق‌العاده‌ست!
    لبخند دندون‌نمایی زد و درحالی‌که با سر به خدمتکاری اشاره می‌کرد، گفت:
    - اینجا محل تمرین منه.
    پس برای همین این‌قدر قشنگ و تمیز بود؛ البته از نظر من.
    خدمتکاری که با اشاره‌ی حاکم رفته بود، برگشت و این‌بار با شمشیرای ما.
    - شمشیراتون دستم امانت مونده بود. قبلاً مثل اینا رو دیده بودم، فکر می‌کنم مقامات و درجه‌بالاهای سرزمین ایزدای طبیعت، چنین شمشیرایی دارن. درسته؟
    - بله. اینا هدیه‌های شاه‌مارتین به ماست.
    خدمتکار به طرفمون اومد و بهمون تحویلشون داد.
    - نمی‌دونستم آهنگراشون ابزار جنگی رو به این خوبی می‌سازن.
    ناتالی آروم خندید و گفت:
    - البته ما تابه‌حال از ابزار جنگی اونا استفاده نکردیم. این‌ شمشیرا رو دنیل ساخته.
    - واقعاً؟! کارش جداً عالیه!
    بعد از سکوت کوتاهی، ناتالی گفت:
    - خب، از کجا شروع کنیم؟
    - بهتره یه‌کم خودمون رو گرم کنیم. نظرت درمورد یه‌ مبارزه‌ی کوچیک چیه؟
    - موافقم؛ اما اول بدون شمشیر.
    - باشه.
    شمشیرا رو کنار گذاشتیم. حاکم دست‌به‌سـ*ـینه کناری به تماشا ایستاد.
    نیروی حلقه مثل جریان خون، تو بدنم می‌چرخید. احساس می‌کردم هرچی می‌گذره، دارم با حلقه یکی میشم.
    وقتی جلوی ناتالی گارد گرفتم، جای اون‌ التهاب شروع به سوختن کرد. سعی کردم تحمل کنم و به روی خودم نیارم. دردش زیاد نبود، بیشتر کلافه و عصبیم می‌کرد.
    حمله رو آغاز کردیم.
    اولین ضربه‌ای که با پام به طرفش پرتاب کردم، از هوا عبور کرد و بهش نخورد؛ اما وقتی اون پاش رو بلند کرد جلوم تار شد و پیش از این که بتونم واکنشی نشون بدم، با ضربه‌ی پاش روی زمین پرت شدم.
    نفسم رو بیرون فرستادم و دستمو روی زمین گذاشتم.
    همون‌طور که بلند می‌شدم، سرم رو به اطراف تکون دادم تا بیناییم درست بشه.
    - انگار تصمیم گرفتی مراعات‎کردنو کنار بذاری، ها؟
    صداش نگران شد:
    -ببخشید فکر کردم آماده‌ای. حالت خوبه؟
    لبخند زدم و گفتم:
    -آره. مشکلی نیست. این‌طوری بهتره.
    نفس عمیقی کشیدم و دوباره گارد گرفتم:
    - حمله کن.
    دادی زد و به سمتم حمله‌ور شد. مشتاش رو پشت سرهم سمتم پرتاب می‌کرد، منم جاخالی می‌دادم و عقب می‌کشیدم. پاش رو برای یه‌ لگد چرخشی بالا برد، سریع خم شدم و زیر پاش کشیدم؛ ‌اما به‌جای اینکه زمین بیفته به هوا پرید و کف دستاش و از پشت روی زمین گذاشت، پاهاش رو از بالای سرش عقب برد و دوباره روشون ایستاد. جلو رفتم و مشتم رو به‌طرف صورتش بردم؛ اما با یه‌حرکت سریع گرفتش.
    - آ آ آ. من صورتم رو نیاز دارم.
    خندیدم:
    - پیشرفت کردی.
    - تو بیشتر. چطوری این‌قدر سریع حرکت می‌کنی؟
    - الان نه.
    این رو گفتم و با دست دیگه‌ام توی شکمش کوبیدم. اون‌ دستش رو که باهاش مشتم رو گرفته بود، به سمت مخالف پیچوندم و همزمان با پا به پشت ساق پاش ضربه زدم و رو زمین انداختمش.
    نفس‌نفس‌زنان نگاهش کردم:
    - جواب سؤالت باشه واسه بعد.
    خندید. خودم هم احساس می‌کردم سرعتم از قبل بیشتر شده و حدس می‌زدم که به‌خاطر حلقه باشه.
    - تسلیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    - افتخار مبارزه‌ی بعدی رو به من می‌دید؟
    نگاه هردومون به سمتش چرخید. آروم جلو می‌اومد. منم نزدیک رفتم و با کمال‌ میل گفتم:
    - حتماً عالی‌جناب.
    آماده ایستادم:
    - حالا.
    سریع‌تر و خشن‌تر از ناتالی حمله کرد. به هوا پریدم، چرخی زدم و پشت سرش فرود اومدم. انگشتای مشت‌شده‌ام رو به طرفش باز کردم و نیرویی به سمتش فرستادم. محکم پرت شد و چندبار روی زمین غلت خورد. لبخند زدم.
    خدمتکار نگران جلو رفت:
    - سرورم، سرورم!
    سریع گفت:
    - خوبم. نزدیک نیا.
    لباساش خاکی شده بودن. دوباره ایستاد:
    - تو از کی آموزشای رزمیو شروع کردی؟
    - از کودکی.
    - حدس می‌زدم.
    این رو گفت و درحالی‌که اصلاً انتظارش رو نداشتم، به‌طور ناگهانی و بدون اینکه در اختیار خودم باشه، دست راستم بالا اومد و محکم به صورت خودم مشت زدم. سرم برگشت. گیج و متعجب، اول به دست خودم و بعد به چشمای خونین‌رنگ حاکم نگاه کردم. تازه دلیل فلج‌شدن دست‌وپاهامون قبل از ورود به اینجا رو فهمیدم. خون‌افزارا با کنترل جریان خون، می‌تونستن بدن رو در اختیار بگیرن.
    چشماش به حالت اولیه برگشت:
    - چطور بود؟
    دستم رو روی صورت دردناکم کشیدم و از درد اخمی روی پیشونیم نشوندم:
    - اعتراف می‌کنم انتظارش رو نداشتم.
    - منم همین‌طور. حرکت سریعی داشتی!
    - هنوزم مایلید ادامه بدید؟
    - حتماً؛ اما این‌بار با شمشیر.
    نگاهی به ناتالی که به یه‌ ستون چوبی تکیه داده بود، انداختم و چشمک زدم. لبخند زد و آروم سرش رو تکون داد که بهم روحیه بده.
    خم شدم و شمشیرم رو برداشتم. قبل از شروع، پرسیدم:
    - کل بدنو هم می‌تونید کنترل کنید. آره؟
    - آره؛ اما کل بدن کمی طول می‌کشه و هرکدوم از ما فقط می‌تونه بدن دونفر رو کنترل کنه.
    - پس توی میدون جنگ کاربرد نداره.
    آه. باورم نمیشه که فقط دوتاخون‌افزار، کارم رو ساخته بودن!
    - نه؛ ولی وقتی یکی از انداما باشه، مثلاً فقط دست، می‌تونیم سریع عمل کنیم؛ مثل الان.
    - اوهوم.
    شمشیر رو از غلاف بیرون کشیدم و برای مدتی نسبتاً طولانی جنگیدیم. ناتالی هم جلو اومد و مدتی رو سه‌تایی مبارزه کردیم. حاکم برخلاف ظاهر آرومش، خیلی‌خشن می‌جنگید و بدنم رو حسابی کوفته کرد. البته من هم ضرباتش رو بی‌جواب نمی‌ذاشتم.
    آخرین ضربه‌اش رو دفع کردم، هیچ مقاومتی نکرد و راحت تسلیم شد. نوک تیغه رو به سمت گردنش گرفتم. مکث کوتاهی کردم و به صورت خیس از عرقش خیره شدم. آفتاب روی صورتمون بود و حسابی نفس‌نفس می‌زدیم:
    - شکست خوردین.
    لبخند زد:
    - متأسفانه.
    تیغه‌ی شمشیرم رو عقب کشیدم و با پشت دست عرق پیشونیم رو پاک کردم.
    - خیلی خسته شدید.
    خسته نشده بودم، درواقع دلم می‌خواست اون‌قدر تمرین کنم تا قوی و قوی‌تر بشم؛ اما بدون حرف به لبخندی اکتفا کردم.
    - فکر کنم که دیگه کافی باشه. من باید به یه‌ سری امور رسیدگی کنم. شما هم نباید به خودتون فشار بیارید.
    - از لطفتون بابت این‌ مکان ممنونم.
    رو به ناتالی اضافه کرد:
    - شما هم همین‌طور. من دیگه تنهاتون می‌ذارم. هروقت که خواستید، پیشخدمتا آماده‌ن تا براتون وان آب‌ گرم مهیا و زخماتونو درمان کنن.
    شمشیرش رو به یکی از خدمتکارا داد و با همون لبخند همیشگی اونجا رو ترک کرد. با ناتالی به احترامش کمی خم شدیم.
    ناتالی کنار گوشم گفت:
    -اون یه‌اصیل‌زاده‌ی واقعیه.
    شمشیرم رو توی غلافش جا کردم و با یه‌ ابروی بالارفته، سمتش چرخیدم:
    - آره هست. نکنه ازش خوشت میاد؟
    مشتی به بازوم کوبید:
    - از هرکسی تعریف می‌کنم، معنیش این نیست که خوشم میاد.
    سرم رو تکون دادم و با لحن کشیده‌ای گفتم:
    - اوهوم.
    معترضانه اسمم رو صدا کرد. لبخند زدم و گفتم:
    - هیچ‌ اشکالی نداره که خوشت بیاد ناتالی. از نگاهت مشخصه. چرا جلوی خودت رو می‌گیری؟
    - فعلاً نمی‌خوام خودم رو درگیر رابـطه‌ای کنم. از اون گذشته، من دختر یه‌ کتابدار ساده‌ام و اون شاهزاده. با هم جور درنمیاد.
    - دست بردار نات. فکر نکنم براش مهم باشه.
    بازدمش رو بیرون فرستاد و گفت:
    - من میرم پیش ایگائل.
    بهترین بهونه‌ای که می‌تونست پیدا کنه.
    - منم میام.
    این رو گفتم و با همون ظاهر خاکی و درب‌وداغون، به راه افتادیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    به محض رسیدن به محلی که اژدهاها رو نگه داشته بودن، با صحنه‌ی پرتاب‌شدن آنتونیو به هوا توسط ایگائل مواجه شدیم. فریادی زد و نقش زمین شد.
    ما دوتا بهت‌زده و خشک‌شده، سر جاهامون ایستادیم. دنیل دستش رو روی دلش گذاشته بود و بلند می‌خندید.
    ناتالی نگاه کوتاهی به دنیل کرد و روی اژدهاش ثابت موند:
    - ایگائل! شما دوتا دارین چی‌کار می‌کنین؟
    دنیل از شدت خنده روی زمین نشست. بی‌اختیار از خنده‌هاش لبخند کجی زدم. به سمت آنتونیو رفتم و دستم رو به طرفش دراز کردم:
    - زنده‌ای؟!
    دستم رو گرفت و ناله‌کنان بلند شد. در همون حال گفت:
    - به گمونم!
    ناتالی که حرصش از خنده‌های بی‌وقفه‌ی دنیل دراومده بود، به طرفش پا تند کرد و با همه‌ی توانش به پهلوش لگد زد؛ اما دنی همون‌طور که به خندیدن ادامه می‌داد، یه‌وری روی زمین افتاد.
    - بسه دیگه! کل قلمرو صداتو می‌شنون. چی‌کار می‌کردین؟ داری به چه کوفتی می‌خندی الان؟
    دنیل همون‌طور که از خنده سرخ و کبود شده بود، تیکه‌تیکه گفت:
    - اژدهات محشره، نات.
    دوباره زد زیر خنده. آنتونیو خودش به حرف اومد:
    - می‌خواستم به ایگائل نزدیک‌ شم. داشتم خوب پیش می‌رفتم؛ اما یهو عطسه کرد و تموم هیکلمو به گند کشید. منم از عصبانیت بهش مشت زدم. تا به خودم اومدم دیدم تو هوا معلق شدم. اون‌ مشت واقعاً براش چیزی نبود.
    تازه متوجه‌ی مایع لزجی شدم که سرتاپاش رو پوشونده بود. با احساسات منفوری که ناگهان به وجودم سرازیر شد، مردد و آهسته به دستم نگاه کردم. نه! آخه چرا باید به آنتونیو دست بدم؟ چرا؟
    با حالت تهوعی که بهم دست داده بود، نگاه از دستم گرفتم و گفتم:
    - من، من میرم حمام بگیرم.
    درحالی‌که صدای خنده‌ی آروم آنتونیو رو می‌شنیدم، از جمعشون فاصله گرفتم. توی راهرویی که به اتاق من و ناتالی می‌رسید، سرعت قدمام رو بیشتر کردم. سریع وارد اتاق شدم و در رو بستم. دستمال سفید و تمیزی برداشتم و محکم دستم رو پاک کردم. فقط کافی بود یه‌ذره دقت کنم، یه‌ذره.
    با شنیدن تقه‌هایی که به در می‌خورد، گفتم:
    - بیا تو.
    زن مستخدمی وارد شد و محترمانه گفت:
    - بانوی من مایلید حمام کنید؟ بدنتون زخمی و کثیف شده.
    - بله، ممنون میشم.
    - الان وان آب‌ گرم رو براتون حاضر می‌کنم.
    از اتاق خارج شد. دستمال رو گوشه‌ای انداختم. همین که خواستم تمیزی دستم رو بررسی کنم، انگار که میله‌ی گداخته‌ای رو روی سـ*ـینه‌ام می‌کشیدن، شروع به سوختن کرد. کف دستم رو روش گذاشتم و فشردم. فایده نداشت. سریع دکمه‌های بالایی لباسم رو باز کردم تا جای التهاب رو ببینم. رگه‌های برآمده و ملتهبی از وسط اون‌ قرمزی چندش‌آور، منشعب شده بود و می‌زد و با هرنبض به شدت می‌سوخت.
    انگشتام رو جلو بردم تا لمسش کنم که ناگهان تموم تنم مور‌مور شد و نفسم بند اومد. برای یه‌لحظه همه‌چیز رو دوتا دیدم و احساس کردم حجم زیادی از هوا می‌خواد ازم عبور کنه. تندتند نفس کشیدم. چه بلایی داره سرم میاد؟
    چندقدم با سستی به جلو رفتم و دستم رو به دیوار گرفتم. دوباره بهش نگاه کردم. هیچ‌نظری درمورد این‌ قضیه نداشتم و نیرویی من رو از افشاکردنش بازمی‌داشت. اصلاً دلم نمی‌خواست کسی چیزی بفهمه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    ***
    شب کمی بعد از صرف شام، با بچه‌ها صحبت کردم و تصمیم بر این شد که تنها برم و با حاکم درمورد پدرش صحبت کنم. از خدمتکاری خواستم تا اتاقش رو نشونم بده. پشت در اتاقش وقتی اجازه‌ی ورود می‌گرفت، یه‌بار دیگه سریع افکارم رو مرتب کردم.
    تنهایی مشغول مطالعه بود.
    - خوش اومدین. کاری با من دارید؟
    - بله. خیلی مهمه.
    با دست دعوتم کرد روی صندلی مقابلش بشینم. نشستم و آروم گفتم:
    - حرفای الانم ممکنه حتی مهم‌تر از پیمان‌بستن شما با ما باشه.
    اخم ظریفی روی پیشونیش نشوند و کتابش رو بست:
    - چی شده؟
    امیدوار بودم بعد از شنیدنش هم مثل همیشه متین و صبور رفتار کنه.
    - فقط ازتون تقاضا دارم آروم بمونید و منطقی رفتار کنید.
    سرش رو تکون داد و منتظر شد. با لحن آروم‌تری ادامه دادم:
    - من گذشته‌ی شما رو می‌دونم.
    مکثی کرد و پرسید:
    - گذشته‌م؟! منظورتون چیه؟
    نفسم رو بیرون فرستادم.
    - یعنی می‌دونم چه اتفاقایی برای مادرتون افتاده.
    با صدایی جدی‌تر از قبل پرسید:
    - واضح‌تر صحبت کن. تو با مادرم رابـ ـطه‌ای داشتی؟
    - پدرتون رو می‌شناسم و می‌دونم چی‌کار کرده.
    حالا توی صورتش خشم رو هم می‌دیدم؛ اما سعی کرد همچنان آروم باشه.
    - تو چی می‌دونی؟ چطور؟
    - می‌دونم پدرتون از اشراف‌زاده‌های تاجر بوده که با مادرتون ازدواج می‌کنه؛ اما تو یه‌سفر تجاری با یکی دیگه...
    حرفم رو با بلندکردن دستش، قطع کرد:
    - صبر کن. چطور خبر داری؟
    - پدرتون یکی از دوستان نزدیک منه.
    - چی؟!
    فکر نمی‌کردم این‌قدر به هم بریزه. صورتش به شدت برافروخته شد. بعد از مکثی در تلاش به آروم‌کردنش گفتم:
    - قربان اون خیلی پشیمونه. سال‌هاست داره خودش رو سرزنش می‌کنه. اون اون‌قدر از دیدن شما و مادرتون شرم‌زده بود که نتونست همراه ما بیاد و توی قلمرو ایزدای طبیعت موند.
    - شرم‌زده؟! اون؟! اون که...
    از جاش بلند شد و پشت بهم ایستاد. شونه‌هاش از تنفس نامنظم و عصبیش بالاوپایین می‌شد. یه‌جورایی بهش حق می‌دادم به هم بریزه؛ ولی از طرفی هم به شدت به کمکش نیاز داشتم. نمی‌تونستم اجازه بدم روابط خانوادگی، روی چیزایی که می‌خوام تأثیر بذاره.
    من هم بلند شدم و آهسته پشت سرش ایستادم:
    - لطفاً آروم باشید.
    به سمتم چرخید. چشماش سرخ و کمی نم‌دار شده بود و این امیدوارترم می‌کرد.
    - نمی‌تونم آروم باشم. اون قلب مادر منو شکسته.
    - باور کنید که خیلی عذاب کشیده. الان حاضره هرکاری بکنه تا شما و مادرتون ببخشیدش. می‌دونم که یکی از دلایل اصلیش برای همراه‌شدن با ما دیدن شماست.
    - نه. من نمی‌تونم ببینمش. تموم این‌سالا، مرده فرضش کردم. تو نمی‌تونی جایگاه منو درک کنی، نمی‌فهمی چی ازم می‌خوای.
    - قربان!
    سکوت کرد. به خودم جرئت دادم و آروم دستاش رو گرفتم. تو چشماش خیره شدم:
    - شما خیلی‌وقته که ازش دورید. من مطمئنم شما هم مثل اون دلتون می‌خواد خانواده‌تون رو برگردونید تا دوباره دور هم جمع شید.
    دستش رو بیرون کشید:
    - نه.
    قدم کوتاهی به عقب برداشتم. ادامه داد:
    - برو بیرون سافیرا. همین الان!
    دوباره پشت بهم ایستاد. لـ*ـب‌هام رو به هم فشردم و آهسته بیرون رفتم. نیاز به زمان داشت. حق با اون بود، من جایگاهش رو درک نمی‌کردم. خیلی‌ زیاد بود که همون‌موقع ازش می‌خواستم کنار بیاد و قبول کنه.
    سرم رو زیر انداختم و توی راهرو قدم برداشتم. فقط امیدوار بودم بتونه کنار بیاد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    با برخوردم به کسی، چندقدم عقب رفتم و سرم رو بالا گرفتم. با دیدن شاهزاده سانسا تعظیم کوتاهی کردم و گفتم:
    - عذر می‌خوام، متوجه نشدم.
    لبخند مهربونی زد:
    - اشکالی نداره عزیزم.
    دهن باز کردم تا چیزی بگم؛ ولی پشیمون شدم. این راهش نبود. دوباره عذرخواهی کردم و ازش رد شدم. بعد از چندقدم به پشت سرم نگاه کردم. داشت به دیدن پسرش می‌رفت. فکر نمی‌کردم حرفی بزنه.
    وقتی وارد اتاقمون شدم، بچه‌ها رو درحال صحبت دیدم. همگی به سمتم برگشتن. دنیل و ناتالی رو قبل از دیدن آنتونیو در جریان گذاشته بودم و واسه آنتونیو در راه اومدن به اینجا تعریف کردم. به‌هرحال نمی‌شد بی‌خبر بمونن. تموم اتفاقاتی رو که افتاد براشون تعریف کردم. تموم که شد، هرچهارنفرمون برای مدتی سکوت کردیم. آنتونیو سکوت رو شکوند و گفت:
    - حاکم الان به زمان نیاز داره. به‌نظرم بهتره امشب رو بهش فرصت بدی.
    - بهش فکر کردم. اما تا فردا اگه هنوز با موضوع کنار نیومده بود، به شاهزاده سانسا هم میگم.
    ناتالی: نه سافیرا، تحت فشارش نذار. این‌جوری اتحاد و دوستیمون خوب پیش نمیره.
    دنیل دستش رو رو شونه‌ام گذاشت:
    - عجولانه تصمیم نگیر، فردا دوباره باهاش صحبت کن.
    به صورتش نگاه کردم و نفس عمیقی کشیدم. باید به چیزای خوب فکر می‌کردم.
    ***
    دانای کل
    انگشتاش با لمس برگای زمخت و خشک روی زمین، مشت شد. چشمش رو آروم باز کرد و متعجب به صحنه‌ی مقابلش نگاه کرد؛ علفای کوتاهی که جلوی چشماش قد علم کرده بودن. بلند شد و نشست. سرش رو بلند کرد و به آسمون سیاه شب، خیره شد.
    به حلقه‌ی توی انگشتش نگاه کرد که می‌درخشید. بوی غلیظ خون، شامه‌اش رو تحـریـ*ک کرد. دستی به موهاش کشید و برگای چسبیده به موهاش رو روی زمین ریخت. برخاست و دنبال بوی خون راهی شد.
    دیوار روبروش رو دور زد. اون‌اطراف به‌نظرش خیلی آشنا بود؛ قصر ویکتوریا رو حتی با اون‌همه تفاوت می‌شناخت. صدای ناله‌ها و دردکشیدنا، سرعت قدماش رو افزایش داد. به چنداتاقک رسید که تعداد زیادی سرباز زخمی و خونین توشون چیده شده و به‌خاطر تعداد خیلی زیادشون، بیرون از اتاقکا هم گوشه‌گوشه روی زمین خوابیده بودن. تعداد زیادی هم مدام در رفت‌وآمد بودن و گاهی بالای سر یکی از سربازا می‌نشستن و مشغول پانسمانش می‌شدن تا خون‌ریزیش بند بیاد. با یادآوری صحنه‌های مشابه و حتی خوفناک‌تر، بغض بدی به گلوش چنگ انداخت. ناله‌ی اژدهایی که از فاصله‌ی نزدیکی به گوشش رسید، توجهش رو جلب کرد. وضعیت خیلی وخیمی داشت. اشک حلقه‌زده توی چشمش روی گونه‌های ملتهب و داغش جاری شد. هق زد و دوباره به دوروبرش نگاه کرد. تحمل چنین لحظه‌هایی براش از صدبار شمشیر خوردن، بدتر بود. زمزمه کرد:
    - چرا اینا رو نشونم میدی؟ چیو می‌خوای بهم بفهمونی؟ التماس می‌کنم تمومش کن. خواهش می‌کنم!
    از صدای ناله‌ی بلند سربازی چشماش رو به هم فشرد.
    چندلحظه بعد دوباره باز کرد و این‌بار در اتاق دیگه‌ای بود. مردی با زره، لباس جنگی و پای مجروح روی تخت بزرگ وسط اتاق نشسته بود و زنی جلوش نشسته و زخمش رو می‌شست.
    هیچ‌کدوم رو نمی‌شناخت. چندقدم جلو رفت و بهشون نزدیک شد. زن با لحن ناراحتی گفت:
    - سرورم هربار که از شما دور میشم خاطرم به شدت آزرده میشه. ای‌کاش این‌خون‌وخون‌ریزی خاتمه پیدا می‌کرد. تا کی قراره ادامه داشته باشه؟
    مرد با ملایمت و به نرمی موهای قهوه‌ای‌ تیره‌ی زن رو نـ*ـوازش کرد و گفت:
    - من بیشتر از هرکسی دوست دارم این‌جنگِ بی‌پایان، تموم بشه؛ ولی نمی‌تونم اجازه بدم کسی حلقه‌ها رو از چنگم دربیاره.
    تازه متوجه حلقه‌های توی انگشت مرد شد که کاملاً اندازه‌ی انگشتاش به‌نظر می‌اومد. به دست خودش خیره شد که دقیقاً اندازه‌ی انگشت ظریفش بود. از ویژگی‌های حلقه‌ها، تغییرکردن اندازه‌شون بود که به هر انگشتی فرو می‌رفت.
    - سرورم...
    صدای نگرانی از پشتِ در اجازه‌ی ورود گرفت. زن به عقب چرخید و سربازی سراسیمه وارد اتاق شد.نفس‌نفس‌زنان به حرف اومد:
    - قربان، همسر حاکم‌ تایلان به اینجا اومده!
    زن زمزمه کرد:
    - خدای من!
    مرد: تایلان؟!
    - عالی‌جناب فقط پنج‌نفر همراهشن.
    مرد با تعجب پرسید:
    - چی؟!
    - اون برای جنگ نیومده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    س.زارعپور

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/16
    ارسالی ها
    881
    امتیاز واکنش
    96,884
    امتیاز
    1,003
    سن
    26
    محل سکونت
    شیراز
    - الان کجاست؟
    - در تالار اصلی منتظر شماست.
    مرد بلند شد و قدم کوتاه و دردناکش رو به جلو برداشت. صدای نگران زن از حرکت متوقفش کرد:
    - سرورم!
    مرد چشمش رو برای چندثانیه روی هم گذاشت؛ سپس با لبخند گرمی به‌طرفش برگشت. سرباز سرش رو زیر انداخت و آهسته بیرون رفت تا منتظر بمونه. بعد از خروج مرد، با هم به‌طرف تالار اصلی قصر رفتن. سافیرا پا تند کرد و دنبالشون به راه افتاد.
    زنی با لباس تیره‌رنگ و دامنی بلند که تا روی زمین رسیده بود، وسط تالار به همراه پنج‌نفر پشت سرش، منتظر ایستاده بود.
    مرد لنگ‌لنگان مقابلش قرار گرفت:
    - چی شده که سر از سرزمین دشمن درآوردی لیدیا؟
    زنی که لیدیا خطاب شده بود، با چهره‌ای خالی از هرگونه حس خوشحالی به مرد نگاه کرد:
    - واضحه که برای جنگیدن نیومدم حاکم عزیز، پس به افرادت بگو شمشیراشون رو غلاف کنن.
    حاکم با شکاکی بهش خیره شد و بعد از چندلحظه به سربازا و محافظان حاضر در تالار، دستور داد از حالت دفاعی خارج بشن.
    - حالا نوبت توئه. بگو برای چی به اینجا اومدی؟ اون هم فقط با پنج‌نفر.
    - حرفایی دارم که کسی جز من و خودت نباید بشنوه.
    پس از این‌جمله ناگهان همه‌ی افرادی که دوروبرشون بودن، مسخ‌شده ایستادن و بی‌حرکت موندن؛ انگار که از اول مجسمه بودن.
    هیچ‌اثری از ترس یا تعجب در صورت حاکم دیده نمی‌شد.
    - من مخفیانه و بدون اطلاع همسر و پسرام به اینجا اومدم تا معامله‌ای باهات بکنم.
    - و اون‌ معامله چیه؟
    - تو اون‌حلقه‌ها رو داری و اجازه نمیدی کسی ازت بگیردشون.
    - قطعاً!
    - پس این‌ جنگ ادامه خواهد یافت، تا ابد مردم بی‌گـ ـناه کشته میشن؛ چون طمع داشتن اون‌ دوحلقه هرگز فروکش نمی‌کنه. من مطمئنم تو اگه می‌تونستی، سومین حلقه رو هم به دست می‌آوردی.
    - خب؟
    - می‌خوام بهم کمک کنی تا به این‌ جنگ خاتمه بدیم.
    - چطور؟
    - من گذشته‌ی خونین و قدرتای بزرگ و مخرب اون‌حلقه‌ها رو از ذهن تموم مردم پاک می‌کنم.
    دستش رو توی هوا تکون داد و کتیبه‌ی چوبی و کوچیکی که روش نقوش عجیب و نامفهوم داشت، ظاهر شد.
    - و توی این‌کتیبه پنهان می‌کنم. این‌کتیبه رو هم جایی می‌ذارم تا هیچ‌کس نتونه پیداش کنه. همه جز تو و خانواده‌ت فراموش می‌کنن. این‌طوری خون‌ریزی‌ها برای مدتی طولانی متوقف میشه و خانواده‌ها دیگه داغ‌دار نمیشن. قدرت حلقه‌‌های تو هم بیشتر حفظ میشن.
    - پس این‌حلقه‌ها به چه دردی می‌خورن؟
    - هر پادشاهی به یه‌ نشان برای حکومت احتیاج داره.
    - گفتی برای مدت طولانی؟
    - در آینده این‌ حقیقت و گذشته دوباره برملا میشه و من نمی‌تونم جلوش رو بگیرم.
    - چطور نمی‌تونی؟ اون‌کتیبه رو نابود کن.
    - نه، این‌کتیبه نابود نمیشه. قدرت این رو ندارم که گذشته رو کاملاً نابود کنم. من برای همین فراموشی موقت هم به نیروی تو نیاز دارم.
    - چه کسی برملاش می‌کنه؟ چطور این‌اتفاق میفته؟
    - قدرت هیچ‌جادوگری کامل نیست. نمی‌تونم آینده رو با جزئیات ببینم. فقط می‌دونم که یه‌نفر نیست.
    حاکم مدتی به فکر فرورفت و بعد گفت:
    - ایزدا چی؟ اونا هم فراموش می‌کنن؟
    - نه اون‌قدری که بقیه فراموش می‌کنن؛ اما چون با سرزمینایی جز ایزدا ارتباطی نخواهند داشت، بقیه چیزی نمی‌فهمن. تو و خانواده‌ت هم فقط به کسایی این‌ راز رو بگید که بهشون اعتماد دارید. تنها کسی که نمی‌تونم روی ذهنش تأثیری بذارم، صاحب حلقه‌ی سومه؛ اما اون خودش رو در امور ما دخالت نمیده؛ پس حرفی نخواهد زد. حالا با من معامله می‌کنی؟
    - چرا می‌خوای این‌کار رو بکنی؟ حتماً دلیلی داره.
    لیدیا با لحنی غمگین‌تر جواب داد:
    - چون همسر و چندتا از پسرام در یکی از همین‌جنگا کشته میشن. نمی‌خوام از دستشون بدم. ترجیح می‌م در سنین پیری و به مرگ طبیعی بمیرن تا بر اثر جنگ و در جوانی.
    حاکم آروم خندید:
    - فکر نمی‌کنم جز تو، کس دیگه‌ای تو سرزمینتون، روحیه‌ی خیرخواهی داشته باشه.
    قدمی برداشت و بهش نزدیک‌تر شد. دست حلقه‌دارش رو جلو برد و گفت:
    - قبوله.
    کتیبه تو هوا معلق شد. حاکم و لیدیا دستاشون رو روی کتیبه گذاشتن. نور سفید و شدیدی از کتیبه تابید و همه‌جا رو در خودش فرو برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    برخی موضوعات مشابه

    بالا