کامل شده رمان ملکه مافیا(جلد اول) | DENIRA(DELSA -98) کاربر انجمن نگاه دانلود

از کدوم شخصیت رمان بیشتر خوش تون میاد؟؟؟


  • مجموع رای دهندگان
    41
وضعیت
موضوع بسته شده است.

DENIRA

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/08/12
ارسالی ها
9,963
امتیاز واکنش
85,309
امتیاز
1,139
محل سکونت
تهران
به نام خدا
نام رمان : رمان نیمه حرفه ای ملکه مافیا
نویسنده : DENIRA کاربر انجمن نگاه‍ دانلود
ژانر: اجتماعی، عاشقانه، پلیسی، معمایی
ویراستار: DENIRA و Zhinous_Sh
Please, ورود or عضویت to view URLs content!


نهایت تشکر رو دارم برای مدیر طراح‌ها، نفیس خانم عزیز که این جلد بی‌نهایت زیبا رو برای رمانم آماده کردند.
خلاصه:
رمان من درباره‌ی یک ملکه است که اصلاً لقب ملکه برازندش نیست یه دختر عادی که می‌تونست مثل همه هم سن و سالاش به راحتی زندگی کنه؛ امّا انتقام یک مرد همه چیز زندگی اون رو عوض کرد. انتقامی که اگه نبود بانو، دلسا نمیشد و....
مقدمه:
ما هردو اشتباه کردیم..
هردو باهم سوختیم...
باهم بردیم....
باهم زندگی کردیم...
و باهم عاشق شدیم...
هر دوی ما چیزی را خواستیم...
که برای به دست آوردنش باید هم‌دیگر را فدا می‌کردیم...
و حالا....
درست زمانی که هردوی ما به آن چیز رسیدیم....
یک طوفان....
یک اتفاق....
یک اشتباه....
باعث می‌شود که هردویمان نابود شویم....
تو می‌روی...
و من می‌مانم...
با یک دنیا غم....
من ملکه بودم و هستم....
وقتی تاج را روی سرم قرار دادند...
قسم خوردم که عاشق هیچ پادشاهی نشوم...
اما تو پادشاه نیستی....
تو رعیتی....
و من ماندم....
یک دنیا تردید و غم...
چه کنم وقتی
تو پادشاه نیستی و من ملکه‌ام؟!
این رمان در سایت نگاه دانلود در حال تایپ است و کپی کردن از آن در سایت‌های دیگر پیگرد قانونی دارد...
دوستان عزیز. این اولین رمان منه و صد در صد مشکلات زیادی داره. خوش‌حال میشم مشکلاتم رو بهم بگید تا درست کنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • PARISA_R

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2014/08/02
    ارسالی ها
    4,752
    امتیاز واکنش
    10,626
    امتیاز
    746
    محل سکونت
    اصفهان
    2haa3revwht5xayvzdtc.jpg

    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!

    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید


    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    به نام خدا
    سال 1370
    بیست و پنج سال و چندماه پیش...
    پیمان داخل راهروی بیمارستان راه می‌رفت و زیر لب به خودش و محسن بد و بیراه می‌گفت. الناز تسبیح گران قیمتش را در دستانش می‌فشرد و هرچه دعا بلد بود را زمزمه می‌کرد. پیمان کمی از اشک چشم‌هایش را پاک کرد و گفت:
    -اگه بلایی سر ساقی بیاد خودم رو هیچ وقت نمی‌بخشم.
    نیلوفر که در کل خاندان به گستاخ بودن معروف بود از جایش بلند شد و گفت:
    -اگه بلایی سر ساقی بیاد با همین دستای خودم خَفَت می‌کنم! فقط اگه بلایی سرش بیاد!
    الناز بازوی نیلوفر را گرفت و گفت:
    - بشین ببینم! هیزم نریز روی آتیش!
    با باز شدن در اتاق عمل همه به سمت دکتر بدبخت و فَلک زده هجوم بردند. دکتر که از دیدن آن همه آدم وحشت کرده بود سریع گفت:
    -هم حال بیمار هم حال بچه‌تون خوبه، خدا یه دختر بهتون داده!
    و سریع به سمت اتاقش رفت. نیلوفر با تعجب گفت:
    - وا! چرا رفت؟
    الناز چشم غره‌ای رفت و گفت:
    - وا نداره دختر! همه مثل این آدم ندیده‌ها پریدیم سر دکتر بیچاره! منم بودم فرار می‌کردم.
    با باز شدن دوباره در اتاق عمل، پیمان به سمت پرستار رفت و گفت:
    - خانم پرستار، حال زنم چه‌طوره؟
    پرستار نگاهی به پیمان کرد و گفت:
    - اسم همسرتون رو لطفاَ بگید؟
    الناز سریع گفت:
    -ساقی...ساقی شمس!
    پرستار نگاهی به تخته کوچکی که در دستش بود کرد و گفت:
    - حالشون خوبه! خدارو شکرهمسرتون رو دیر نرسوندین به بیمارستان و این باعث شد مشکل چندانی به وجود نیاد. تا چند دقیقه دیگه هم میرن داخل بخش، دو یا سه ساعت دیگه هم می‌تونید هم بچه رو ببرید و هم همسرتون رو.
    پیمان نفسی کشید و نیلوفر با خیالی راحت روی صندلی‌های بیمارستان نشست و پایش را روی آن پایش انداخت و گفت:
    - من که گفته بودم حال ساقی خوبه! شما الکی شلوغش کرده بودید.
    پیمان روی صندلی و به تابلوی روبرواش نگاه کرد. یک دختر با چشمان آبی که علامت سکوت را به او نشان می داد. الناز خانم دفترچه کوچکی که همیشه در کیفش بود را برداشت و به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
    -یه عالمه نذر کردم، باید همش رو ادا کنم.
    و بعد خودکار را به سمت نیلوفر گرفت و گفت:
    -بنویس دختر! سی تا بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه...
    نیلوفر ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - خاله جان فکر نمی‌کنید سه دیگ یکم زیاد باشه؟!
    الناز چشم غره‌ای رفت و با دست محکم بر پشت نیلوفر کوباند و جواب داد:
    - بنویس حرف نزن!
    نیلوفر پوفی کرد و دفترچه مشکی رنگ را باز کرد و با خط زیبایی بالای آن نوشت:
    سی بسته نمک برای امام زاده صالح، سه دیگ قیمه!
    علامت تعجب را آن‌قدر خنده دار گذاشته بود که خودش هم خنده‌اش گرفته بود. الناز روی صندلی آبی رنگ فلزی بیمارستان نشست و با تشّر گفت:
    - به چی می‌خندی دختر؟ بنویس!
    پوفی کشید و زیر لب زمزمه کرد:
    - چشم خاله الناز.
    و بعد با خودش فکر کرد "بیچاره ساقی که مامان بزرگی مثل الناز داره"
    الناز پایش را روی آن پایش گذاشت و به در شیشه‌ای بیمارستان خیره شد که با خط بزرگ و قرمز رنگ رویش نوشته بود:
    "ورود ممنوع"
    نیلوفر نگاهی زیرزیرکی به الناز کرد و ریز خندید . دیشب آن‌قدر ناگهانی ساقی دردش گرفته بود که الناز نفهمید چه‌طوری لباس پوشیده است. دامن گل گلی صورتی و سفید و یک پیرهن نازک نخی سبز؛ هرچند که چادر گل گلی سفید الناز باعث میشد نیلوفر نتواند به دقت لباس‌های الناز را ارزیابی کند. روسری سبزش را که قسمت گره‌اش درست در جای گوشش بود، باعث شد که نیلوفر ناگهانی بزند زیر خنده. پیمان با تعجب به نیلوفر نگاه کرد و گفت:
    - نیلوفر آبجی حالت خوبه؟!
    نیلوفر بریده بریده گفت:
    - آره داداش، آره!
    اما آن‌قدر خنده دار بود که نمی‌توانست خنده‌اش را مهار کند. پیمان رد نگاه نیلوفر را دنبال کرد تا به گره روسری الناز رسید و با چشم‌های درشت شده به قسمت گره روسری که درست کنار گوش راست الناز بود نگاه کرد. به سمت نیلوفر برگشت و آرام گفت:
    - به الناز خانم می‌خندیدی؟
    نیلوفر با صورتی قرمز از شدت خنده سری تکان داد و به سمت دستشویی دویید تا بتواند قشنگ خنده‌اش را تخلیه کند. پیمان خنده آرامی کرد و به سمت الناز برگشت و گفت:
    - بی بی! بی بی!
    الناز به سمت پیمان برگشت و گفت:
    - صدبار بهتون گفتم بهم نگید بی بی!
    نفسش را از شدت حرص فوت کرد و ادامه داد:
    - وقتی بهم می‌گید بی بی احساس پیری بهم دست میده! مگه چند سالمه؟ شصت سال هم نشدم!
    نیلوفر روبروی الناز روی صندلی آبی رنگ نشست و جواب داد:
    - اصلاً می‌دونی بی بی، اصل اینه که دل جوون باشه، شما هم که دلت جوون!
    الناز چشم غره‌ای به نیلوفر رفت. پیمان سرفه‌ای کرد و گفت:
    - بی بی گره روسری‌تون رو کج بستید!
    الناز بی‌هیچ حرکتی گفت:
    - خوبه، خوبه! همین مونده که شماها بیاید به من بگید گره روسریم رو چه‌جوری ببندم!
    نیلوفر دست به سـ*ـینه گره روسری الناز را تماشا کرد. پیمان از جایش بلند شد و گفت:
    - من میرم پیش دکتر.
    نیلوفر با تعجب پرسید:
    - دکتر؟ چرا دکتر؟
    - درباره وضعیت ساقی! می‌دونی که...هم حاملگی پر خطر بود و هم دیر رسونیدمش بیمارستان. میرم ببینم مشکلی چیزی که نداشته باشه.
    الناز از جایش بلند شد و گفت:
    -فکر نکنم به بودن من نیازی باشه. من میرم خونه با نیلوفر. شما هم وقتی ساقی مرخص شد بیاید اون‌جا!
    نیلوفر هاج و واج به الناز نگریست. با بهت گفت:
    - من با شما بیام؟
    الناز باز چشم غره‌ای رفت و گفت:
    - پس چی؟
    و بعد آرام‌تر ادامه داد:
    - بذار یکم این دوتا با هم حرف بزنن؛ شاید زن و شوهری بخوان دعوا کنن یا هر حرفی بزنن، خوب نیست کسی پیش‌شون باشه.
    و بعد دست نیلوفر را کشید و به سمت در خروجی حرکت کرد. نیلوفر با غر غر گفت:
    - خاله جان! ساقی ناراحت میشه که نرفتیم پیشش !
    - ساقی هم‌چین اخلاقی نداره دختر! الکی عیب رو نوه من نذار.
    نیلوفر با غر غر گفت:
    - خاله جان! یه زن باید همراه ساقی باشه، آقا پیمان که نمی‌تونه توی بخش زنان باشه...من و تو که بریم خونه اون‌وقت کی پیش ساقی بمونه؟
    الناز پوفی کشید و گفت :
    - ساحل میاد! الان پشت سر ما ساحل می‌رسه.
    نیلوفر زیر لب با خودش گفت:
    - ای خدا! این دیگه چه آدمیه؟
    *****
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    نیلوفر از کنار گوسفند مرده رد شد و زیرلب گفت:
    - صدبار گفتم این کثافت کاریا رو نکنید؛ ولی کو گوش شنوا؟
    وارد حیاط عمارت شد. نگاهی به گل‌های آبی رنگ انداخت و سوت زنان از کنارشان رد شد.
    کل حیاط را بوی گل یاسمن و محمدی و بنفشه فرا گرفته بود. در بعضی از جاهای باغچه گل نیلوفر هم پیدا میشد که تورج برای نیلوفر کاشته بود. تورج داخل ایوان نشسته بود و کتاب می‌خواند. نیلوفر با صدای بلند گفت:
    - بابا! ساقی و پیمان تا نیم ساعت دیگه می‌رسن!
    تورج خان زیر لب غرغر کرد:
    - صدبار به این دختر گفتم صدات رو بالا نبر، نامحرم بشنوه گـ ـناه می‌کنی؛ ولی انگار که نه انگار!
    نیلوفر دوباره فریاد کشید:
    - فهمیدی بابا؟
    تورج نفسش را از شدت حرص فوت کرد و گفت:
    - فهمیدم نیلوفر! فهمیدم!
    کتاب حافظ را باز کرد و مشغول خواندن شعرهای زیبا و دلنشین حافظ شد. نیلوفر وارد ویلا شد و دست‌هایش را محکم به هم کوباند و گفت:
    - سریع باشید! تند تند، زود.
    الناز که با صدای دست و جیغ نیلوفر نتوانسته بود چرتش را کامل کند با بی‌حوصلگی گفت:
    - دختر جان چته؟
    نیلوفر با خوش‌حالی گفت:
    - پاشو بی بی! پاشو، الان میان.
    الناز از جایش بلند شد و سری به علامت تاسف تکان داد و گفت:
    - دختر جون بیست و شیش سالته؛ ولی اندازه یه مورچه حیا نداری! من وقتی هم سن تو بودم جرئت نمی‌کردم حرف بزنم، اون وقت تو هوار می‌کشی؟!
    نیلوفر بدون کوچک‌ترین توجه‌ای از پله‌های سفید رنگ زیبای عمارت بالا رفت و وارد اتاقش شد. در را بست و قفل کرد، تلفن را برداشت و شماره یاسمن را گرفت.
    با شنیدن صدای خسته یاسمن اشک از چشمش جاری شد. با بغض زمزمه کرد:
    - آجی یاسمن؟!
    صدای شکسته و خسته یاسمن غم عالم را در دلش می‌ریخت.
    - جانم نیلوفر؟!
    نیلوفر سعی کرد بغضش را قورت دهد و به سختی گفت:
    - دختر پیمان و ساقی به دنیا اومد.
    صدای خسته یاسمن خوش‌حال شد.
    - واقعا؟ اسمش چیه؟
    نیلوفر پشت دستش را محکم بر روی چشم‌هایش کشید و گفت:
    - هنوز اسم نذاشتن، شما نمیاید؟
    یاسمن آهی کشید که دل نیلوفر کباب شد.
    - نه؛ خودت که اخلاق فرامرز رو بهتر می‌دونی. یه دنده و لجباز! از اون روزی که با بابا دعواشون شد دیگه حتی نمی‌تونم اسم شماها رو بیارم، معصومه خیلی بهانه شما رو می‌کنه؛ ولی...
    نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت:
    - درک می‌کنم یاسمن.
    با صدای هول شده یاسمن، شوکه و مبهوت به تلفن نگریست.
    - نیلو من باید برم، معصومه بالا آورده. بعدا باهم حرف می‌زنیم.
    و بعد تماس را قطع کرد. نیلوفر با تعجب زمزمه کرد:

    -این‌که همین الان خوب بود!
    تلفن را سر جایش گذاشت و به سمت تختش حرکت کرد. آن‌قدر خوابش می‌آمد که حتی نمی‌توانست پلک هایش را باز نگه دارد.
    ***
    ساقی کودک یک روزه را داخل گهواره گذاشت و رو به ساحل، خواهرش کرد و گفت:
    - خیلی خوشگله، نمی‌دونم به کی رفته.
    ساحل با کمی دقت به بچه نگریست و بعد گفت:
    - به منصوره خانم خدابیامرز نرفته؟ هرچند که تا چهل روزگی معلوم نمیشه رنگ چشماش چه رنگیه؛ ولی انگاری چشماش سبزه.
    ساقی ابرویش را بالا انداخت و گفت:
    - منصوره خانم رو که من تا حالا ندیدم. خب اون سه سال قبل از ازدواج من و پیمان فوت کرد.
    - آها اصلا حواسم نبود! خب تو عکس‌ها رو که دیدی؟
    - آره؛ ولی کیفیت عکس‌ها کجا و این که از نزدیک ببینی کجا؟
    ساحل آرام گفت:
    - خب اینم هست...
    ساقی آرام انگشتانش را روی لپ بچه کشید و گفت:
    - پوستش حتی از پوست بلور هم نرم‌تره.
    ساحل پرسید:
    - وزنش چقدر بود؟
    - چهار کیلو.
    ساحل با تعجب پرسید:
    - چهار کیلو؟!
    - خوب چهار کیلو هم که نه! سه و نهصد؛ البته قدش هم بلند بود!
    ساحل زیر لب گفت:
    - الهی! هم به بیمارستان دیر رسیدی، هم وزن بچه زیاد بود، هم یه حاملگی پر خطر بود! هرچی بلا بود که سر تو اومد ساقی.
    ساقی ابرویش را بالا انداخت و به ساحل نگریست. ساحل لبخندی زد و گفت:
    - خوب راست میگم دیگه!
    و بعد ادامه داد:
    - باز جای شکرش باقیه که بچه سالمه.
    ساقی بدون هیچ عکس العملی به کودک نگاه کرد. آن قدر ناز و زیبا بود که ساقی نمی‌توانست حتی یک لحظه هم نگاهش را از رویش بردارد.
    - حالا اسمش رو چی می‌خوای بذاری؟
    ساقی شانه ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم.
    - می‌ذاری بانو؟
    ساحل و ساقی هینی کشیدند و به سمت راه پله برگشتند. ساقی با دیدن بلور پوفی کشید و گفت :
    - بلور! تو این‌جا چی کار می‌کنی؟
    بلور با قدم‌های آرام آرام به سمت کودک رفت و گفت:

    - میشه اسمش رو بانو بذاری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    ساقی نگاهی به تورج انداخت و گفت:
    -اگه آقاجون راضی باشن!
    تورج نگاهی به بلور کرد و گفت:
    -من که کاره‌ای نیستم، به پیمان بگو دخترم.
    ساحل آرام به ساقی گفت:
    - آخه بانو هم شد اسم؟
    ساقی خانم چشم غره‌ای به ساحل رفت و گفت:
    - وا! اسم به این قشنگی معنیشم که خیلی قشنگه.
    هرچند که خودش هم دقیق نمی‌دانست معنی اسم بانو یعنی چه. حتی معنی اسم بلور و بنیامین را هم نمی‌دانست. اسم بلور را نیلوفر انتخاب کرده بود و اسم بنیامین را هم که تورج! بلور با همان قدم‌های آرامش به سمت دختربچه یک روزه رفت و گفت:
    - چه قدر خوشگله مامان!
    ساقی نگاهی به دختربچه یک روزه کرد و گفت:
    -شبیه توئه دخترم.
    و در دلش به حرف خودش خندید، بلور اصلا شبیه این دختر بچه یک روزه نبود. بلور با خوش‌حالی گفت:
    -یعنی من این‌قدر خوشگلم؟
    ساحل خندید و گفت:
    -پس چی؟ تو خوشگل‌ترین دختر دنیایی.
    نیلوفر پوفی کرد و گفت:
    -من میرم پایین ببینم چه خبره، این جا حوصلم سر میره.
    و بعد به سمت پله‌های زیبای عمارت رفت. ساحل زیر لب جوری که فقط ساقی بشنود گفت:
    - چی میشد زودتر می‌رفتی؟
    و دوباره چشم غره ساقی را به جان خرید. ساقی به بلور که با لـ*ـذت به کودک خیره شده بود گفت:
    -بلور داداشت کجاست؟
    بلور شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - نمی‌دونم ،فکر کنم بالا بود.
    ساقی دختر بچه یک روزه را در آغـ*ـوش گرفت و بلور گفت:
    -مامان، اسمش رو می‌ذاری بانو؟
    ساحل با بی‌حوصلگی گفت:
    -کی این اسم رو بهت گفته؟
    بلور با شوق گفت:
    -اسم نوه اکرم خانم بانوئه! اکرم خانم می‌گفت معنی اسمش میشه ملکه. خیلی خوشگل بود؛ مثل پرنسسا راه می‌رفت و همه دوسش داشتن، منم دلم می‌خواد اسم آجیم بانو باشه. می‌خوام مثل نوه اکرم خانم هرکی دیدش بگه این عروس منه، این بزرگ بشه چی میشه!
    ساقی از شدت خجالت سرش را پایین انداخت و ساحل از شدت خنده سرخ شد. تورج با اخم به بلور گفت:
    -اکرم خانم رو کجا دیدی؟
    بلور با شیرین زبانی گفت:
    - وقتی من و مامانم می‌ریم دعا اونم میاد؛ البته بعضی روزا میاد! خاله ملیحه می‌گفت که خیلی فیس و افاده داره واسه همین طاقچه بالا می‌ذاره و یکی درمیون میاد. چند روز پیش هم که اومده بود با دخترش و نوه‌اش اومده بود.
    ساقی از شدت خجالت آرزو می‌کرد که زمین دهن باز می‌کرد و او را می‌بلعید. ساحل هم که سرش را روی زانوهایش گذاشته بود و می‌خندید. تورج با اخم به ساقی نگاه کرد و رو به بلور کرد و گفت:
    - خیلی خب بلور! می‌تونی بری.
    بلور به سمت ساقی برگشت و گفت:
    - مامان! حالا اسم آجیم رو می‌ذاری بانو؟
    ساقی سری به علامت مثبت تکان داد و برای این که بلور سریع‌تر از آن جا برود گفت:
    - آره آره می‌ذارم.
    بلور شاد و خندان به سمت پله‌ها رفت و برای خودش شعر زمزمه کرد. ساحل با لحنی که خنده درونش نمایان بود گفت:
    -این بچه هم همه چیز یادشه‌ها! بیچاره ملیحه خانم یه بار از دهنش در رفته بود. حالا خوبه به اکرم خانم نگفته.
    اما ساقی فقط آرزو می‌کرد که ای کاش زمین او را ببلعد.
    الناز نگاهی به کودک انداخت و دوباره تسبیح گران قیمتش را در دستش فشار داد. چای‌اش را از روی سینی برداشت و گفت:
    - بچه وقتی به دنیا میاد اسمش رو هم با خودش میاره، من که میگم بذارید طلوع.
    ساحل با تعجب پرسید:
    - طلوع؟ اون‌وقت چرا طلوع بی بی؟
    الناز طبق عادتش چشم غره‌ای رفت و گفت:
    - این‌قدر به من نگو بی بی دختر جون! این دختر درست موقع طلوع آفتاب به دنیا اومد. یا اسمش رو بذارید طلوع یا آفتاب.
    و بعد چایی‌اش را هورت کشید. ساحل ابرویش را بالا انداخت و زمزمه کرد:
    - آفتاب؟ طلوع؟
    نفسش را از شدت حرص فوت کرد و گفت:
    - قربون سلیقه‌تون برم بی بی!
    الناز دوباره چشم غره‌ای به ساحل رفت و مشغول خوردن چایی‌اش شد. ساقی کودک را در بغلش تکان می‌داد و برایش لالایی می خواند؛ هرچند که خواب بود!
    ساحل از الناز پرسید:
    - بی بی! شما کی بر می‎گردید بروجرد؟
    الناز استکان را روی سینی نقره‎ای رنگ گذاشت و جواب داد:
    - خیلی دوست داری برم؟
    ساحل هول شده گفت:
    - نه نه؛ فقط برام سوال بود!
    الناز حالت متفکرانه‌ای به خود گرفت و گفت:
    - همین روزا میرم، اون جا خیلی کار دارم.
    ساحل از جایش بلند شد و زمزمه کرد:
    - من میرم پایین پیش رادین.
    و بعد به سمت پله‌ها حرکت کرد. دستش را روی نرده‌های قهوه‌ای رنگ گرفت و آرام آرام از پله‌های سفید رنگ پایین رفت.
    به آخرین پله رسید که نیلوفر جلویش ایستاد و گفت:
    - چیزی شده ساحل؟
    ساحل پوفی کشید و گفت:
    - اومدم دنبال رادین، وقت شربتش شده.
    - شربت چی؟
    عادت نیلوفر بود، دوست داشت از همه چیز سر در بیاورد. همیشه این اخلاق نیلوفر مثل خار در چشم ساحل بود!
    - سرما خورده. برای همین بهش شربت سرما خوردگی میدم. حالا می‌ذاری برم؟
    نیلوفر چشمانش را درشت کرد و گفت:
    - سرما خورده؟ چرا؟ نکنه مواظبش نبودی؟
    خندید و ادامه داد:
    - منم چه سوالایی می‌پرسما! اگه مواظبش بودی که سرما نمی خورد! به هرحال، توی حیاط داره با گُلا بازی می‌کنه. مواظب باش فردا نیای بگی چندتا بلای دیگه هم سرش اومده!
    و در مقابل چشمان متعجب ساحل از پله‌ها بالا رفت. ساحل زیر لب زمزمه کرد:
    - به خدا این دختر یه مشکلی چیزی داره!
    ***
    آقا پیمان نگاهی به دختر بچه یک روزه انداخت و گفت:
    -خب اسمش رو چی بذاریم؟
    بلور سریع گفت:
    -بابایی اسمش رو بذار بانو، باشه؟
    ساقی خانم رو به آقا پیمان کرد و گفت:
    - آقا پیمان هر چی خودتون می‌گید. این بچه‌اس و سرش باد داره. به حساب حرف این نباشید!
    آقا پیمان نگاهی به بلور انداخت و گفت:
    -همون بانو می‌ذاریم. هم به بلور و بنیامین میاد و هم دل دخترم نمی‌شکنه! مگه نه عزیز دل بابا؟
    بلور هورایی گفت و به سمت بنیامین رفت و گفت:
    -بنی! بنی! بیا بانو رو ببین.
    بنیامین با اخم‌های درهم به بلور نگاه کرد و گفت:
    -نه.
    باد بلور خالی شد و زمزمه کرد
    -چرا بنی؟
    بنیامین با بدخلقی گفت:
    -نمی‌خوام! از این بچه بدم میاد، بدم میاد.
    البته هیچ‌کس به حرفش توجه نکرد؛ زیرا تمام توجه اطرافیان به کودکی بود که رقیب بنیامین شده بود. بنیامین با اخم به بلور گفت:
    -دیگه نمی‌خوام با این بچه حرف بزنی! وقتی من ازش بدم میاد توهم باید ازش بدت بیاد!
    بلور شوکه گفت:
    -مگه چی شده بنی؟ مگه بانو چیکارت کرده؟
    بنیامین دست به سـ*ـینه نگاهش کرد و گفت:
    -هنوز یه روز نشده توجه همه رو به خودش جلب کرده. به مامان و بابا نگاه کن که چه‌قدر دوسش دارن. به خاله ساحل نگاه کن، به عمه نیلوفر، عمو پیروز، بابابزرگ، بی بی! همه توجه‌شون سمت اونه! هیچکی به من و تو توجه نمی‌کنه، بعد میگی چرا؟ خب واسه همیناست دیگه!
    بلور به بچه نگاه کرد که همه دورش جمع شده بودند. او خواهرش را دوست داشت، اجازه هم نمی‌داد که بنیامین این گونه در مورد خواهرش حرف بزند؛ برای همین
    با مهربانی گفت:
    - بنیامین تو نباید این رفتار رو با بانو داشته باشی. اون یه بچه یه روزه‌اس!
    بنیمامین با اخم‌های درهم گفت:
    - خب هرچی باشه.
    بلور به بانو اشاره کرد و گفت:
    - ببین بنیامین! بانو...
    اما بنیامین بدون آن‌که به حرف بلور اهمیتی بدهد با اخم‌های درهم از جمع فاصله گرفت و به سمت پذیرایی حرکت کرد و روی مبل سلطنتی قهوهای رنگ نشست. لوس بود، همیشه به او توجه میشد؛ زیرا نوه دوم و پسر دوم خاندان شمس بود؛ اما حالا...

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    سال 1374
    بیست و یک سال و چند ماه پیش...
    ساقی کلافه از شدت سروصدا با صدای بلند گفت:
    -بانو، بلور، ساکت باشید ببینم!
    بلور با همان صدای جیغ جیغویش که از ساحل به ارث بـرده بود گفت:
    -مامان! بانو کتابام رو پاره کرده، فردا معلم‌مون دعوام می‌کنه!
    ساقی پوفی کرد و گفت:
    -بده بنیامین برات چسب بزنه.
    بلور با جیغ گفت:
    -نمیشه، نمیشه!
    ساقی دستانش را روی گوش‌هایش گذاشت و گفت:
    -چته حالا؟! انگار سگ گازت گرفته!
    پیمان چشم غره‌ای به ساقی رفت و گفت:
    - ساقی! هنوز یاد نگرفتی نباید این حرفا رو جلوی بچه‌ها بزنی؟! مخصوصاً بلور که قند توی دهنش خیس نمی‌خوره!
    ساقی شرمنده گفت:
    -ببخشید؛ ولی بلور واقعا بهونه گیر و لوس شده.
    پیمان روزنامه را باز کرد.
    -بچه‌ان دیگه! سرشون باد داره، دو روز دیگه که بزرگ شدن و رفتن سر خونه زندگی‌شون درست میشه.
    ساقی زیر لب گفت:
    -خدا از دهن‌تون بشنوه.
    پیمان کمی روزنامه را مطالعه کرد و بعد گفت:
    - میگم ساقی ...
    ساقی میوه‌ها را روی میز گذاشت.
    -بفرمایید چیزی شده؟
    پیمان نگاهی به چشمان مشکی رنگ ساقی انداخت و گفت:
    - من فردا باید برم ماموریت، عسلویه.
    غم عالم وارد دل ساقی شد. چشمان خوش رنگش پر از اشک شد؛ ولی سریع گفت:
    -انشاالله به سلامت برید و برگردید.
    پیمان نگاهی به چشمان زیبای ساقی که پر از اشک شده بودند کرد و گفت:
    -می‌دونی دیگه...باید برم! مثل اینکه یه باند مواد مخـ ـدر کشف کردن. باید برم. نمی‌خوام نگرانت کنم؛ اما خب ماموریت پر از خطریه! یه باند قویه و اگه افرادش لو برن ممکنه باندهای دیگه ای هم کشف بشن. مواظب خودت و بچه ها باید خیلی باشی!
    ساقی همه این‌ها را می‌دانست. وقتی که پیمان به خواستگاری‌اش آمد همه چیز را قبول کرد. ساحل گفته بود که زندگی با پلیس جماعت دردسر دارد، آن هم زمانی که برای بخش مواد و مخـ ـدر باشند؛ اما ساقی عاشق بود و حاضر بود تا پای مرگ با پیمان باشد و حالا دوازده سال گذشته بود و هنوز که هنوزه بدن ساقی با آمدن اسم مأموریت می‌لرزید. حتی زمان تولد بنیامین پیمان نتوانست خود را از اراک به تهران برساند و همین باعث شد که تورج دعوای مفصلی با پیمان داشته باشد. با صدای جیغ بلند بلور و بعدش گریه بانو ساقی سریع از جایش بلند شد و گفت:
    -وای خدا! نکنه بلایی سر هم دیگه آوردن؟!
    و بعد به سرعت از پله‌ها بالا رفت. پیمان هم به دنبال او از پله‌ها بالا رفت. بنیامین از اتاقش بیرون آمد و خواست حرفی بزند که با دیدن سر پر از خون بلور حرف در هانش ماسید. ساقی دست و پایش را گم کرد و پیمان سریع به سمت بلور رفت. بلور با جیغ گفت:
    - بانو هولم داد، بانو هولم داد.
    پیمان به بانو که با چشم‌های سبز و درشتش به بلور نگاه می‌کرد، نگاه کرد و با داد گفت:
    -تو این کار رو با بانو کردی ؟
    بانو با ترس گفت:
    -من کاری نکردم، من هولش ندادم. خودش سرش رو به دیوار زد!
    بلور با جیغ گفت:
    -دروغ میگه بابا! دروغ میگه!
    ساقی سریع گفت:
    - پیمان الان وقت این چیزا نیست. بلور رو ببرید بیمارستان، بچه‌ام سرش خون میاد!
    پیمان بلور را که مانند پر کاه سبک بود بلند کرد و از پله‌ها پایین رفت. بنیامین به سمت بانو رفت و گفت:
    -چرا بلور رو انداختی؟
    بانو با چشمانی لبریز از اشک گفت:
    -من ننداختم به خدا! خودش سرش رو زد.
    ساقی رو به بنیامین کرد و گفت:
    - حالا تو هم داد و بیداد نکن!
    و بعد به بانو نگاه کرد و ادامه داد:
    -توهم برو توی اتاقت! تا زمانی که بابات برنگرده حق بیرون اومدن از اتاقت رو نداری!
    بانو به سمت اتاقش رفت و بنیامین و ساقی از پله‌ها پایین رفتند. بانو در اتاق را باز کرد و بدون آن‌که وارد اتاق بشود در را بست. دوباره به سمت پله‌ها رفت، صدای بنیامین را به وضوح می‌شنید.
    -ای بابا! مامان باز دارید از بانو طرفداری می‌کنید؟
    ساقی نگاهی به چشمان قهوه‌ای روشن پسرش انداخت و گفت:
    - بانو چهارسالشه پسرم! از این اتفاقا ممکنه بیفته دیگه.
    بنیامین به ساقی نگاه کرد. هنوز هم که هنوزه دلش نمی‌خواست بانو را خواهر خودش بداند. از همان بچگی که همه فقط به فکر بانو بودند، آمدن بانو به خانواده‌شان باعث شد که بلور و بنیامین فراموش بشوند. بنیامین ده ساله بود؛ اما باز هم همان افکار یک بچه شش ساله را داشت، پسر بچه‌ای که خواهرش را تهدید می‌کرد و می‌گفت حق ندارد با بانو حرف بزند! بانو سریع به سمت اتاقش رفت و روی تخت نشست. زیر لب زمزمه کرد:
    -من که کاری نکردم؟ پس چرا بابا دعوام کرد؟
    و بعد با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد. فردا باید به مهد کودک می‌رفت. پوفی کرد و گفت:
    -اصلاً دیگه مهدکودک هم نمیرم.
    ****
    کوله پشتی‌اش را روی دوشش انداخت و زمزمه کرد:
    -مامانی، بابا کو؟
    ساقی نگاهی به چشمان سبز رنگ بانو انداخت و گفت:
    -بابات رفته مسافرت. یه هفته‌اس که هی می‌پرسی بابا کو؟ بابا کو؟!
    بانو با ناراحتی گفت:
    -آخه بابا از دستم ناراحته، واسه این رفته که دیگه نبینتم.
    ساقی با صدایی که رگه خنده درونش موج میزد گفت:
    -کی این‌ها رو بهت گفته؟
    -بلور!
    ساقی اخمی کرد و گفت:
    -بلور اشتباه گفته.
    و بعد دست بانو را گرفت و از عمارت زیبا بیرون آمدند. راننده از ماشین پیاده شد و در پراید سفید رنگ را برای ساقی باز کرد. ساقی سوار ماشین شد و بانو را کنارش نشاند. راننده از آیینه به ساقی که چادرش را تا جای دماغش کشیده بود نگاه کرد و گفت:
    -برم مهدکودک خانم؟
    ساقی سری تکان داد و راننده که محسن نام داشت ماشین را به سمت مهدکودک که تقریباً سه تا چهارراه فاصله داشت راند.
    ***
    ساقی گونه بانو را بوسید و گفت:
    -شیطونی نمی‌کنیا! خاله سیما رو هم اذیت نمی‌کنی تا من برگردم، خب؟
    سیما دستش را روی موهای قهوه‌ای روشن بانو که فرهایش مانند موج دریا بودند کشید و گفت:
    - بانو جون اصلا شیطونی نمی‌کنه، خیلی دختر خوبیه!
    بانو به سیما نگاه کرد و گفت:
    - خاله سیما! میشه من برم تو؟
    سیما خندید و گفت:
    -برو عزیزم.
    بانو به سمت در دوید و سیما به ساقی نگاه کرد و گفت:
    -اتفاقی افتاده؟ خیلی آشفته به نظر میای.
    ساقی خانم به سیما نگاه کرد و گفت:
    -میشه حرف بزنیم؟
    سیما با مهربانی گفت:
    -بیا بشین، اتفاقی افتاده؟ با آقا پیمان دعوات شده؟
    ساقی روی صندلی‌های چرم و نرم نشست و گفت:
    - هم پیمان، هم بچه‌ها.
    سیما با استرس گفت:
    -چی شده ساقی؟
    ساقی با استرس گفت:
    - یه هفته پیش یه چیز عجیب فهمیدم. سیما از اون روز خیلی حالم خرابه! بانو، بلور رو هول داده و بلور سرش خورد به دیوار. می‌ترسم سیما.
    سیما با تعجب گفت:
    -مگه چی شده حالا؟ از این اتفاقا این‌قدر پیش میاد.
    - می‌ترسم این رفتارای بانو ادامه پیدا کنه، می‌ترسم دوباره بلور رو هول بده! می‌دونی که بچم بلور خیلی ضعیفه.
    سیما خندید و گفت:
    - از این اتفاق‌ها پیش میاد عزیزم! خودت رو اذیت نکن. از نظرم تو یکم زیادی وسواسی شدی! اتفاقی بوده که افتاده، خداروشکر بلایی سرشون نیومده.
    ساقی نفسی کشید و گفت:
    - نمی‌دونم سیما! جدیدا خیلی رو رفتاراشون دقیق شدم. بلور الکی دروغ میگه! میگه ریاضی بیست شدم و بعد می‌بینم شده ده، میگه مشقام رو نوشتم و بعد می‌فهمم که ننوشته! بنیامین هنوز بعد چهارسال با بانو کنار نیومده و الکی باهاش سر هیچ و پوچ دعوا می‌کنه. کلافه و سردرگمم به خدا! این ماموریت‌های پیمان هم یه طرف، آقا پیروز می‌گفت که این ماموریت خیلی مهمه! دیروز زنگ زدم به پیمان و بهم گفت حواسم خیلی به بچه‌ها باشه، می‌گفت حواسم به بلور و بنیامین باشه. چون به اونا راحت تر می تونن آسیب برسونن تا بانویی که بیست وچهارساعته تو خونه‌اس! آقاجون هم خیلی می‌ترسه، هی خودخوری می‌کنه اگه من با فرهاد دوست نمی‌شدم و با منصوره ازدواج نمی‌کردم این‌طوری نمیشد! توی خونه الکی می‌خندم تا بنیامین متوجه نشه؛ ولی حالم خیلی خرابه، خیلی سیما! می‌ترسم که خدایی نکرده اتفاقی برای پیمان بیفته. اون وقت من با سه تا بچه چیکار کنم؟!
    سیما دستمال کاغذی را به سمت ساقی گرفت و گفت:
    -بیا اشکات رو پاک کن عزیزم.
    ساقی دستمال را روی صورتش کشید و بعد داخل سطل آشغال انداخت. سیما کمی مِن مِن کرد و گفت:
    -آقاجون...یعنی تورج خان چی کار کرده که جون همه‌تون توی خطره؟!
    ساقی نگاهی به سیما کرد و گفت:
    - دقیق نمی‌دونم! انگاری تورج خان توی دوران دبیرستان با یه پسره به اسم فرهاد دوست بوده. پسره از اون کله شق‌ها بوده که فقط دنبال شر می‌گشته. می‌دونی که پدر تورج خان، ایرج خان توی دربار شاه بروبیایی داشته! مثل این‌که یه مدتی به تورج خان مشکوک میشه و چند نفر رو دنبالش می‌فرسته. از شانس بد تورج خان، فرهاد پیشش بوده و باهم حرف می‌زدن. پیمان بهم گفته بود که فرهاد توی کار خلاف بوده و یه جورایی ساقی مواد بود. وقتی اون کسایی که ایرج خان اَجیر کرده بود فرهاد رو می‌بینن، دستگیرش می‌کنن و فرهاد هم فکر می‌کنه که تورج خان لوش داده درحالی که تورج خان کاملاً بی‌تقصیر بوده! فرهاد هم قسم می‌خوره که انتقام این کار رو از تورج خان بگیره. تورج خان هم خیلی عذاب وجدان داشت و این حرفا! ایرج خان هم می‌بینه که این قدر پسرش توی خودشه و داره افسردگی می‌گیره میگه الا و بلا باید ازدواج کنی اونم با منصوره خانم! یعنی کسی که فرهاد عاشقش بوده. تورج خان اصلا نمی‌دونسته که فرهاد منصوره خانم رو دوست داره. وقتی به خودش میاد می‌بینه ازدواج کرده، اونم با کسی که فرهاد عاشقانه می‌پرستیدش! وقتی خبرش به گوش فرهاد می‌رسه، دیوونه میشه و از زندان فرار می‌کنه. اون موقع یه ایرج خان شمس می‌گفتی صدتا ایرج خان شمس از بغلش بیرون میزد! ایرج خان خیلی معروف بود! فرهاد هم چون تازه فرار کرده بود و همه دنبالش بودن فقط یه نامه می نویسه و می‌اندازه توی حیاط خونه ایرج خان و میره! نمی‌دونیم توی اون نامه چی بود که تورج خان سه ماه با هیچ کس صحبت نکرد! مدت ها ازش خبری نبود و الان اومده.
    سیما لبخند زیبایی زد و گفت:
    -نگران نباش عزیزم. خدا بد بنده‌هاش رو نمی خواد، توی هر اتفاقی یه حکمتی هست.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    ساقی کیفش را روی مبل گذاشت و گفت:
    -نه! اصلا خوب نیستم! دقیقا دو هفته‌اس که از پیمان خبری نیست. دیدی که آقا پیروز هم چی گفت، خیلی می‌ترسم ساحل!
    ساحل نفسی کشید و طبق عادت هر روزه‌اش قهوه ترکش را دم کرد و کنار ساقی روی مبل راحتی کرم رنگ نشست. ساقی با استرس تسبیح سفید رنگ را در دستانش تکان می‌داد و زیر لب ذکر می‌گفت. ساحل دستش را رو دستان لرزان ساقی گذاشت و گفت:
    - خوبی؟
    ساقی تسبیح را داخل کیفش گذاشت که ساحل گفت:
    -نمی‌دونم چی بگم ساقی! هیچ کسی نمی‌تونه این حالت رو درک کنه، هیچ کس!
    ساقی پوفی کرد و در دلش گفت:
    -اینم از خواهر ما.
    با صدای جیغ بانو از جایش بلند شد و گفت:
    -بانو چی شده؟
    بانو با دو به سمت ساقی خانم اومد و گفت:
    -مامانی دریا من رو اذیت می‌کنه.
    ساحل پوفی کرد و گفت:
    -بچه‌ها! برید توی حیاط بازی کنید. اصلاً می‌خواید به یوسف بگم ببرتتون پارک؟
    بانو و دریا با خوش‌حالی دست‌هایشان را به هم کوبیدند و یک صدا گفتند:
    -آره!
    ساقی روی مبل نشست و ده دقیقه بعد خانه در سکوت کامل قرار گرفت. ساحل قهوه‌های ترکش را داخل فنجان ریخت و روی میز گذاشت. ساقی با دیدن قهوه‌های ترک صورتش را در هم کرد و گفت:
    -باز هم قهوه گرفتی ساحل؟
    ساحل با خوش‌حالی گفت:
    -آره! وای نمی‌دونی چه‌قدر خوشمزن، یه طعمی داره که خدا می‌دونه.
    ساقی با چندش گفت:
    -معلومه!
    ساحل با کمی ناراحتی گفت:
    -شماها چرا از قهوه بدتون میاد؟ یکی تو و یکی پیروز!
    ساقی گفت:
    -از قهوه بدم نمیاد؛ ولی از قهوه ترک متنفرم!
    ساحل پوفی کرد و گفت:
    -حالا بی‌خیال قهوه. بهت گفته بودم ملیحه خانم بارداره؟
    ساقی با تعجب گفت:
    -واقعاً؟ اما سمیرا که هنوز یه ساله هم نشده!
    ساحل شونه‌ای بالا انداخت و گفت:
    - آره، خودش این‌قدر خوش‌حال بود.
    ساقی کمی از کیک روی میز را برداشت و داخل دهانش گذاشت.
    - گفته بود که عاشق بچه‌هاست؛ حتی قبل از ازدواجش از شدت علاقه‌اش توی پرورشگاه پرستار بچه‌ها بوده.
    ساحل ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
    -چه جالب! نمی‌دونستم.
    - منم از اکرم خانم شنیدم.
    با یاد اکرم، ساحل ریز خندید که ساقی گفت:
    -چی شده؟
    ساحل با صدایی که رگه‌های خنده داشت گفت:
    -یادته روز تولد بانو وقتی که بلور گفت اسمش رو بذاریم بانو چون اسم نوه اکرم خانم بانو چه آبروریزی شد؟
    ساقی ابرویش را به نشانه گیجی بالا برد و گفت:
    -نه!
    ساحل با مشت به بازویش کوبید و گفت:
    - همون موقعی که گفت ملیحه خانم گفته اکرم خانم یه عالمه فیس و افاده داره، یادت نمیاد؟
    ساقی با بی‌حوصلگی گفت:
    -نه بابا! تو هم چه چیزایی یادت می‌مونه ها!
    با صدای در که به شدت کوبیده میشد ساحل از جایش پرید و گفت:
    -خیر باشه! چی شده؟
    ساقی سریع چادرش را سرش کرد و به دنبال ساحل راه افتاد. ساحل در خانه را باز کرد که با جنازه نیمه جان آقا یوسف روبه رو شد. جیغی کشید و گفت:
    -آقا یوسف! چه اتفاقی براتون افتاده؟ بچه‌ها کجان؟!
    با دیدن دریا جیغ بلندتری کشید و گفت:
    -دریا! چی شده؟
    دریا همان طور که از شدت درد گریه می‌کرد گفت:
    -رفتیم پارک! اون‌جا چندنفر اومدن...اومدن ما رو...ما رو زدن. بانو رو بردن! بانو رو دزدیدن...مامان، همش تقصیر من بود که به...به بانو گفتم دزد شب میاد می‌برتت. من نمی‌خواستم این‌جوری بشه، همش تقصیر من بود.
    ***

    سال 1390
    پنج سال پیش...
    (دلسا)
    با دوتا دستام محکم زدم توی سرم و گفتم:
    -وای خدا رحم کن! داداشی، داداشی بلند شو، داداشی!
    بعد با جیغ گفتم:
    -داداش، بلند شو! داداش!
    یه نگاه زیر زیرکی به سر کوچه انداختم. مگس که چه عرض کنم، خَر پَر نمی زد. مگه خَر پرواز هم می‌کنه؟ دوباره با دستام زدم توی سرم و یه خاک تو سری به شانس خوشگلم گفتم.
    -داداشی! داداش خوشگلم؟ داداش عزیزم؟ داداشم جوون مرگ شد!
    ای خدا! همیشه این‌جا بودنا! به ما که رسید وا رسید. دوباره زدم توی سرم و زمزمه کردم :
    -فکر کنم لو رفتیم.
    فری زیر لب جوری که انگار داره ناله می‌کنه گفت:
    -اگه لو بریم که فرهاد با دستای خودش خفه‌مون می‌کنه.
    با دیدن یه پسره که داشت به سمت‌مون می‌اومد سریع گفتم:
    -خفه بمیر!
    و بعد دوباره با دستام زدم توی سرم و گفتم:
    -داداشی! پاشو داداش! پاشو دلی به قربونت.
    با صدای پسره که می‌گفت:
    -اتفاقی افتاده خانم؟
    فهمیدم که نه، هنوز توی همون درصد بدبختی موندم! اشکای نداشتم رو پاک کردم و با هق هق گفتم:
    -نمی‌بینید آقا؟
    خیلی خودم رو کنترل کردم که بهش نگم کوری مرتیکه؟! البته اون موقع باید با زندگی نکبتیم خدافظی می‌کردم.
    پسره کنار فری زانو زد و گفت:
    -چه اتفاقی براش افتاده؟
    هی خدا! به خودم امیدوار شدم، این از منم خنگول‌تره!
    -نمی‌دونم کدوم بی‌همه چیزی زد به داداشم! هرچه‌قدر این‌جا عَر...یعنی گریه کردم کسی پیداش نشد. خدا شما رو برام فرستاد.
    پسره فری رو بلند کرد و گفت:
    -باید ببریمش بیمارستان.
    وای نه! اگه بریم بیمارستان که کلام پس معرکه‌اس! فکر کن دلی، فکر کن! سریع گفتم:
    -نه آقا نمی‌خواد ببریمش بیمارستان.
    به سمتم برگشت و با چشمایی که می‌گفت زر نزن بهم نگاه کرد. کمی این و پا و اون پا کردم و گفتم:
    -خب می‌دونید...من...پول ندارم...چه‌جوری بگمـ...
    سریع گفت:
    -فهمیدم خانم! من حساب می‌کنم.
    سریع اخم کردم و گفتم:
    -عمراً بذارم.
    با حالتی آشفته گفت:
    -خانم! حال برادرتون بده! لطفاً بشینید، بعدا در این باره حرف می‌زنیم.
    سریع نشستم توی ماشینش، نگام افتاد به کیف پولش که روی داشبورت بود. پس هنوز اون‌قدرا هم بدشانس نشدم! کیف پولش رو انداختم توی جیبم و عین یه بچه آدم سرجام نشستم. به ماشینش نگاه کردم. پراید؛ البته اون‌قدر درب و داغون بود که قراضه بهش بیشتر می‌اومد. پسره نشست و گفت:
    -خانم فکر کنم کیف پولم گم شده.
    خبر نداری که کیف پولت دست منه! سریع بغض کردم و گفتم:
    -آقا! جون فری...یعنی فرزاد دست من امانته! اگه حالش بد بشه چه جوری اون دنیا به ننه بابام...یعنی مامان و بابام نگاه کنم؟!
    خاک تو سرت دلی که یه حرف زدن عین آدم بلد نیستی! یعنی خاک! پسره سریع گفت:
    -خانم...راستش رو بخواید یکی از دوستام پزشکه؛ ولی...چه‌جوری بگم؟! پروانه طبابتش باطل شده!
    با اینکه حتی یه درصد از حرفاش رو نگرفتم؛ اما گفتم:
    -آقا یه کاری کن، داداشم از دست رفت! ببر پیش همون دوستت که پروانه مروانه نداره.
    سعی کرد خندش رو کنترل کنه؛ اما یکم بعد زد زیر خنده. پوفی کردم و گفتم:
    -آقا! به جای خندیدن این لگن قراضه‌ات رو روشن کن. بچه‌ام از دس رفت!
    اخماش رفت توی هم و ماشین رو روشن کرد. فکر کنم ناراحت شد به ماشینش گفتم لگن قراضه! خب راست گفتم! این قدر به این ور و اون ور کوبونده که لگن قراضه تعریفه ازش، والا!
    بعد حدوداً ده دقیقه جلوی یه خونه که کپی ماشین قراضه بود واستاد. فری رو از پشت برداشت و سریع رفت سمت در خونه. از ماشین پیاده شدم و آروم در ماشین رو بستم. خیلی دلم می‌خواست مثل این باکلاسا محکم بزنم به در ماشین و عصبانیتم رو خالی کنم؛ اما در این موقعیت به دو مشکل اساسی بَر می‌خوردم.
    یک:اگه در ماشین رو محکم بزنم ماشین پودر میشه.
    دو:من الان عصبانی نیستم.
    خب کاری نشده که عصبانی باشم! دو بار فری افتاد الکی گفتم ماشین بهش زده؛ یعنی عاشق این نقشه‌های بی سَر و ته فرهاد و منصورم! خودشون هم نمی‌گیرن چی می‌گن! در خونه رو با یه لگد باز کرد و سریع رفت تو، خاک تو اون سرت نمی‌دونی احترام به حقوق زنان یعنی چی! پس اون ننه‌ات چی بهت یاد داده؟ در حیاط رو باز کردم. وضع خونش از خونه منصور خراب‌تره! حداقل توی خونه منصور میشه زندگی کرد، سگ بندازی این‌جا که بیچاره می‌میره! کاشیا خیس بودن و کافی بود فقط یه قدم بدون احتیاط بردارم که بی حیثیت بشم! مخصوصا با این کفشای پاشنه پنج سانتی. خدا خفه‌ات نکنه اُری! هی بهت گفتم کفش پاشنه بلند نمی‌خوام! تو گیر دادی بپوش بپوش. بیا حالا خودت جمعش کن، خیلی آروم از گوشه دیوار رد شدم و وارد ساختمون که مطمئن بودم فوت کنی پودر میشه! گچ دیوارا همه‌شون ریخته بود کنار و جمع شده بود. گوشه به گوشه‌ی خونه مورچه جمع شده بود. تقریبا چندتا راهرو بود که توی هر راهرو چندتا اتاق بود. آروم در یه اتاق رو باز کردم. با دیدن بسته‌های زرد رنگ نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق تقریبا نه متری شدم. گوشه‌ی دیوارا چند بسته زرد رنگ مرتب چیده شده بود. چاقو رو از داخل جیب جورابم در آوردم و آروم روی بسته کشیدم. با دیدن مواد اصل چشام از شدت تعجب به ابروهام چسبید. بسته رو گوشه انداختم و سریع از اتاق بیرون رفتم. به سمت اتاق بعدی حرکت کردم که صدای یه مرد حدودا پنجاه ساله رو شنیدم.
    -این که حالش خوبه پرهام!
    ئه؟ پس اسم این پسره پرهامه! خوبه خوبه! مبارک صاحبش باشه! پرهام با یکم آشفتگی گفت:
    -پس چرا به هوش نمیاد؟
    -نمی‌دونم.
    وارد اتاق شدم و گفتم:
    -من خواهرشم! اتفاقی افتاده؟ فرزاد داره می‌میره؟ تو رو خدا بهم نگید فرزاد داره می‌میره!
    پسره با کلافگی گفت:
    -نه بابا! حال داداشت خوبه؛ فقط یکم دیگه به هوش میاد.
    نفسی کشیدم و روی زمین نشستم. اون موادا... اون موادا اصلا به این راحتی تو ایران پیدا نمیشه. من فقط شبیه اون رو چند جا دیدم؛ ولی این نوع مواد....

    *******
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    به قالی کثیف نگاه کردم. نه راست راستکی وضع‌شون از منصور بدتره، یا شاید هم مثل شهاب خسیسه. چه می‌دونم! همین جوری به در و دیوار زل زدم. معلوم نیست این دکی کدوم گوری رفت. پرهام هم که بالا سر فری... یهو مغزم ارور داد! بالا سر فری! نکنه بفهمه فری داره نقش بازی می‌کنه؟! خاک برسرم! اگه بفهمه بدبخت میشم! نزدیک بود اشکم در بیاد که پرهام گفت:
    -میگم..فکر کنم این داداشت بیدار شد.
    از جام بلند شدم و رفتم سمت فری، اخی دلی فداش بشه! سه تا آمپول خورده بود. با گیجی بهم نگاه کرد و گفت:
    -آجی چی شده؟
    سعی کردم یکم لحنم رو احساسی کنم و به زورِ چهارتا خاطره غمگین با لحن بسیار غمگین و دلگیر گفتم:
    -فدات شم فری...یعنی فرزاد جونم. حالت خوبه عزیزم؟ سردرد؟ سرگیجه؟
    بی حوصله گفت:
    - نه؛ فقط خوابم میاد.
    ای خواب به خواب بری بچه! توی این وضعیت هم به فکرخودشه! فری بعد یکم فکر کرد و گفت:
    - حالا که فکر می کنم...گشنمه!
    پرهام خنده‌اش رو کنترل کرد؛ ولی با لحنی که توش خنده بود گفت:
    -عمو جون سرت درد نمی‌کنه؟ یا دست و پات؟
    فری با شیطنت ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - نه عمو فقط گشنمه.
    با خجالتی که ازم بعید بود گفتم:
    -عه فری...یعنی فرزاد! این چه وعض حرف زدنه؟
    پرهام خنده آرومی کرد و گفت:
    -خوب عمو جون. اگه حالت خوبه پاشو که بیشتر از این مزاحم عمو میثم نشیم.
    ابروهام بالا رفت! میثم؛ پس اسم دکیه میثمه! با کمی کنجکاوی پرسیدم:
    - اسم این دکتره چیه؟
    پرهام بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:
    - گفتم که...میثم.
    ای خدا! قبل از این‌که من رو شفا بدی این رو شفا بده! خو منگول این رو که خوب می‌دونم.
    - نه منظورم رو نگرفتی! فامیلیش چیه؟
    به صورتم نگاه کرد و گفت:
    - واسه چی می‌خوای بدونی؟
    لپم رو گاز گرفتم. اُری می‌گفت این یه نشونه توی جذاب کردن خانوماست. ما که آخر نفهمیدیم این حرکت چی آدم رو جذاب می‌کنه. به هرحال، تجربه ثابت کرده راه کارای اُری حرف نداره؛ البته به جز پوشیدن کفش پاشنه پنج سانتی! سریع گفتم:
    - خوب ممکنه بازم از این اتفاق‌ها بیفته.
    حرفم رو قطع کرد و گفت:
    - ممکنه؛ ولی اون موقع‌ها پول دستت میاد.
    پوفی کردم و گفتم:
    - با این وضعیت عمرا من تا زمانی که بمیرم پول گیرم بیاد.
    خنده آرومی کرد و گفت:
    -میثم به حساب دوستی باهام حساب نکرد؛ وگرنه دو برابر پول یه دکتر متخصص رو می‌گیره. کارش تخصصی تخصصیه!
    ابروهام دیگه داشت می‌چسبید به موهام! آی پرهام! آی پرهام!
    خودت و تموم اعضای باند رو لو دادی! ابروهام رو به حالت اولیه برگردوندم و رو به فری کردم و گفتم:
    -خوبی عزیز آجی؟
    فری خنده شیطونی کرد. دستش رو روی شکمش گذاشت و مالید. این یعنی نقشه‌مون تقریبا گرفت. امیدوارم اون قرصایی که میثم بهش داد بلایی سرش نیاره! از این جماعت هیچی معلوم نیست! به پرهام که بی توجه به ما با گوشیش وَر می‌رفت نگاه کردم. باید از زیر زبونش می‌کشیدم؛ وگرنه فرهاد تیکه تیکه‌ام می‌کرد. نفسی کشیدم و گفتم:
    -یه سوالی برام پیش اومده، می‌تونم بپرسم؟
    نگاهی بهم انداخت و گفت:
    - بگو، گوش میدم.
    نفسی کشیدم و گفتم:
    - تو خلاف کاری نه؟
    با تعجب و یکم دلهره بهم خیره شد. مردمک چشاش لرزید
    (یادت باشه هر وقت که مردمک کسی می‌لرزه نشونه ترسشه! توی کار ما باید حرف رو از چشم بخونی، حرف شنیدن از زبون احمقانه ترین کار زندگی آدماست.)
    سریع به خودش اومد و گفت:
    - دیوونه شدی؟
    دست به سـ*ـینه نگاش کردم و گفتم:
    - نه.
    پوزخندی زد و گفت:
    - آها! اون‌وقت بهت الهام شده که من خلاف کارم؟
    -بهم الهام نشده؛ چون خودت الان گفتی که یه خلاف کاری.
    دستش رو داخل موهاش کرد و گفت:
    -چه‌جوری فهمیدی؟
    چه قدر راحت خودش رو لو داد. من و اُری انتظار یه فیلم هندی اکشن رو داشتیم، از اونا که سلمان خان موشک رو توی دستش می‌گیره و پرت می‌کنه به سمت طرف مقابلش! لبام رو غنچه کردم و حالت متفکرانه به خودم گرفتم و گفتم:
    - خب...از کجا شروع کنم؟
    با دیدن نگاه حرصیش خنده آرومی کردم و گفتم:
    -اولین نکته، توی داشبورت ماشینت کُلت دیدم. دومیش، برای این‌که سر از کارت در بیارم کیف پولت رو پیدا کردم و توش مواد پیدا کردم. می‌دونی پسر جون...من پیش کسایی زندگی می‌کردم و ازشون چیزایی یاد گرفتم که تو صد سال هم بچرخی نمی‌تونی یاد بگیری! تو مواد نمی‌کشی؛ البته یه دلیل دیگه هم داشت که فهمیدم ساقی موادی اونم این بود که روی هر بسته مواد یه فامیلی نوشته بود. قاسمی، ارژنگ، موسوی، تریاکی که براشون می‌بری اصل اصلن؛ اما برای قاسمی رو بهش انداختن. خوب دیگه چی می‌گفتم؟!آها! سومیش، تو دوستی داری که پروانه نمی‌دونم چی چیش باطل شده. اونم دوستی که بیست سال ازت بزرگ‌تره و به قول خودت متخصصه! یه نَمه عجیب و غریب بود، نه؟ چهارمیش هم... خودت خودت رو لو دادی.
    دستش رو به حالت عصبی روی صورتش و موهاش کشید و گفت:
    -کیفم رو بده.
    بی‌خیال گفتم:
    - و می‌رسیم به نکته اصلی.
    دوباره با حرص گفت:
    -کیفم رو بده.
    خندیدم و ادامه دادم:
    -منم باهات همکار میشم.
    - چی؟
    شونم رو بالا انداختم و گفتم:
    -من رو می‌بری توی باند خودتون؛ وگرنه خیلی راحت خودت و باندت رو لو میدم، مطمئن باش می‌تونم.
    عصبی پاش روی زمین ضرب گرفت و گفت:
    -بس کن دخترجون! داری با دُم شیر بازی می‌کنی!
    -سرگرمی از این بهتر سراغ ندارم.
    پوفی کرد و گفت:
    - می‌خوای برات چی کار کنم تا دست از سرم برداری؟
    نگاهی به ناخونام کردم و بعد با لحنی شمرده شمرده گفتم:

    - من رو...ببر...توی...باندی...که...کار...می‌کنی. تمام!
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    دستاش رو توی موهای مشکی رنگش کشید و گفت:
    -من...من باید فکر کنم. بهم فرصت بده.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -فقط یه روز.
    -یه هفته.
    -یه روز.
    نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
    -ببین دختر جون! من نمی‌دونم تو چی کاره‌ای و چه طوری سر راه من پیدات شد، نمی‌خوام هم بدونم! من خودم تازه واردم، نمی‌تونم یه روزه بیارمت توی باند.
    چرا آدما این‌قدر سریع خودشون رو لو میدن؟ پس چرا نه من و نه اُری و شهاب این جوری نیستیم. خب توی این که ما سه تا دیوونه به تمام معناییم هیچ شکی نیست. پرهام با بی‌حوصلگی گفت:
    -یه هفته دیگه توی پارک ملت! الان هم خودت برو، می‌ترسم برسونمت خونه‌تون و یه بلای دیگه سرم بیاری! کیف پولم رو هم بده.
    ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
    -نمی‌دونم قیافه من به احمقا می‌زنه یا تو فکر می‌کنی من احمقم! از کجا معلوم که نری حاجی حاجی مکه؟
    با عصبانیت گفت:
    -میگی چی کار کنم؟ اصلا تو از کجا پیدات شد؟ ای خدا! اومدیم ثواب کنیم کباب شدیم.
    کیف پولش رو از داخل جیبم در آوردم و کارت ملی و شناسنامه و گواهینامه‌اش رو برداشتم و بعد کیف پول رو به سمتش پرت کردم که روی هوا گرفت. شناسنامه و گواهینامه و کارت ملی رو نشونش دادم و گفتم:
    -این ها رو هم واسه این برمی‌دارم که هر وقت ندیدیشون یاد من بیفتی. تا وقتی من وارد باندی که کار می‌کنی نشم اینا دستم می‌مونه، زَت زیاد.
    دست فری رو گرفتم و از خونه خرابه خارج شدیم. ای بابا! این آب خشک نشد! آروم از کنار دیوار گذشتیم و از حیاط خارج شدیم. رسیدیم سر خیابون که گوشیم زنگ خورد، اُری بود. جای تعجب داشت که تا الان خودش رو کنترل کرده بود.
    -چه‌جوری تا الان خودت رو کنترل کردی اُری؟
    به جای صدای اُری، صدای شهاب به گوشم خورد.
    -چه‌طوری پیش رفت؟
    -بد نبود. باز تو رفتی سراغ این گوشی اُری بیچاره؟ آخه چه‌قدر تو خسیسی؟!
    - بی‌خیال بابا! کجایی تو؟
    -دارم میام. شهاب فری رو چی کار کنم؟
    شهاب با تعجب گفت:
    -فری؟
    خاک تو سرت دلی! این بیچاره که نمی‌دونه فری کیه. دست فری رو محکم‌تر گرفتم و گفتم:
    -علی رو میگم. باهاش چی کار کنم؟
    -ها علی رو میگی! ولش کن بره.
    - چی؟ مگه گربه‌اس که ولش کنم؟
    پوفی کرد و گفت:
    -شونزده ساله توی کار خلافی؛ ولی این وجدانت خفه خون نگرفت.
    -وجدانم وقتی کیمیا رو از پرت کردم خفه خون گرفت.
    لبخند غمگینش رو از پشت تلفن حس می‌کردم. پوفی کرد و گفت:
    -علی رو ببر پاتوق. بقیش به ما مربوط نیست.
    و بعد قطع کرد. یکی نیست بهش بگه خنگ خدا اونی که درست وسط ماجراعه منم؛ پس همه چی بهم مربوطه! هی خدا! یه مشت خُل وچِل انداختی دور و برم. سیم کارت رو شکوندم و انداختم زیر پام. هرچند که هنوز به اون درجه بدبختی نرسیده بودیم که پلیس بهمون شک کنه؛ ولی به قول اُری احتیاط شرطه عقله؛ البته فکر کنم یه هم‌چین چیزی بود. به علی نگاه کردم و گفتم:
    -علی! اون ها چیزی به خوردت دادن، نه؟
    علی سرش رو تکون داد و گفت:
    -یه بسته سفید رنگ بود و چندتا قرص!
    تف تو روت فرامرز! تف تو روت! هرچند که ما خیلی کثیف‌تر از اونا بودیم؛ ولی به بچه‌ها کاری نداشتیم. لعنت بهت فرامرز! دستش رو سفت گرفتم که دستم خورد به زخم روی ساعدش. باید به شهاب بسپرم ببینه دیگه چه بلاهایی سر این بچه آورده.
    ***
    شهاب با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و روی مخ نداشته من و اُری بندری می‌رفت. اُری دستش رو مشت کرد و جلوی دهنش گرفت و گفت:
    -چه آدم کثیفیه این فرامرز! با این کارش خونش حلال شد.
    شهاب به علی که بی‌حال روی تخت افتاده بود نگاه کرد و گفت:
    -نباید علی رو قاطی می‌کردیم. مگه چند سالشه؟
    اُری نگاهی به علی انداخت و آروم گفت:
    -دلم براش می‌سوزه.
    نگام روی علی افتاد. خیلی بچه بود! فوق فوقش چهار ساله. موهای مشکی فرفری، چشمای ریز؛ ولی بانمک مشکی. دماغ متوسط و گونه‌هایی که از نداری و گرسنگی آب رفته بود. خیلی بچه میزد. دو ساعت پیش با خوش‌حالی ازم خدافظی می‌کرد که یهو حالش بد شد. وقتی آوردمش این‌جا طبق حدس‌های اُری اون بسته سفید رنگ که مقدار زیادی مواد توش بود، پاره شده بود و معدش همه رو هضم کرده بود. شهاب می‌گفت که به احتمال زیاد می‌میره. اُری از همون موقع شروع کرده بود به آبغوره گرفتن، شهاب با پاش روی زمین ضرب گرفته بود و من...نمی‌دونم! حالم اصلا خوب نیست. دلم نمی‌خواست یکی دیگه به دست خودخواهی‌های ما و فرهاد بمیره. دلم نمی‌خواست! حال بد علی به نفرت بیشترم از فرامرز دامن میزد. نمی‌دونم اون میثم عوضی چه فکری کرده بود که اونا رو به علی داده بود. حتما فکر کرده که.....
    صدای خِس خِس علی بلند شد. سریع از اتاق زدم بیرون. توی این شونزده سالی که این‌جام خیلی صحنه مرگ زیاد دیده بودم؛ اما هیچ کدوم‌شون به پای مرگ علی نمی‌رسید؛ حتی وقتی که کیمیا رو پرت کردم. شاید ده دیقه بعد بود که صدای گریه اُری بلند شد .نفسم رو فوت کردم و به آسمون نگا کردم.
    هستی؟
    آهای اونی که یسنا همیشه سرت قسم می‌خوره! آهای اونی که یسنا میگه از همه‌مون
    سرتری. هستی؟ خدای مایی یا خدای دیگرون؟ خدای ما خلافکارایی یا خدای آدم خوبا؟ خدای کیی؟ ای کاش همین دور و برا باشی یا نگات روی ماها باشه؛ چون دیگه تحمل ندارم. این شونزده سال فقط به خاطر تو و قسمای یسنا نرفتم سمت خودکشی؛ ولی دیگه تحمل ندارم. یا خودت یه کاری کن که این فرامرز بره به درک یا خودم میرم سراغش! پوزخندی به حرفم زدم. نه که الان نمی‌خوام برم سراغش. صدای گریه‌های اُری روی اعصابم بود. نگاهی به ساعت کردم. هشت و بیست دقیقه شب، هشت و نیم آروم میشه و هشت چهل دقیقه شروع می‌کنه به گل گفتن و گل شنفتن. خلافکاریم دیگه، این چیزا واسه‌مون عادی بود؛ البته برای من و شهاب! اُری بیشتر تو کار جابه جایی مواد بود؛ اما کار من و شهاب... با احساس این‌که شهاب پشت سرمه برگشتم، درست حدس زده بودم. کار من و شهاب حس شیشم قوی می‌خواست. شهاب همون طور که به آسمون نگاه می‌کرد گفت:
    -فرهاد گفت نقشه عوض شده.
    مطمئن بودم نقشه عوض میشه؛ یعنی اگه عوض نمیشد تعجب می‌کردم؛ ولی چرا حالا؟ باید حتما جون یه آدم از دست می‌رفت تا این‌ها به خودشون بیان؟ نفسم رو فوت کردم. چرا وجدانم خاموش نشده؟ چرا بر خلاف اُری، شهاب، مسعود و بقیه وجدانم خاموش نشده؟ چرا؟ منی که توی این بیست سال زندگیم بدترین زجرها رو تحمل کردم، بدترین شکنجه‌ها رو تحمل کردم تا بشم اونی که بقیه خواستن، حالا چرا این وجدان لعنتی خاموش نمیشه؟ چرا باید با مرگ هر کسی دل من هم تیکه تیکه بشه؟
    - فرهاد گفت الان بریم پیشش.

    ***
     
    آخرین ویرایش:

    DENIRA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/08/12
    ارسالی ها
    9,963
    امتیاز واکنش
    85,309
    امتیاز
    1,139
    محل سکونت
    تهران
    به در و دیوار کثیف خونه منصور نگاه کردم. نمی‌دونم این مردک این جا چه غلطی می کنه که یسنا هر چه‌قدر هم تمیز می‌کنه بازم کثیفه! شهاب محکم با آرنجش زد به پهلوم و آروم با حرص گفت:
    -فرهاد با توئه!
    هی!بدبخت شدم! سریع با یه لبخند ژکوند برگشتم سمت فرهاد و گفتم:
    -بفرمایید.
    چشم غره‌ای بهم رفت و گفت:
    -خب، توضیح بده چی کار کردی؟
    چی کار کردم؟ هیچی رفتم یکم مخ این پسره رو خوردم و علی رو هم به کشتن دادم و برگشتم. کار خاصی نکردم! برخلاف اون همه زر زری که توی دلم کردم گفتم:
    - همون طور که انتظار داشتیم تا موقعی که مطمئن شدن نقشه‌ای نیست نزدیک شدن...
    -کی نزدیک شد؟ پسر بود یا دختر؟
    ای حناق بیست و چهار ساعته! بذار حرف بزنم بعد زر بزن.
    -یه پسر بود. حدود بیست و چهار، بیست و پنج ساله بود. اسمش پرهامه؛ شناسنامه و گواهی نامه و کارت ملیش رو کش رفتم.
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    - بده ببینم.
    شناسنامه و کارت ملی و گواهی نامه رو دستش دادم که بعد از دو دقیقه نگاه کردن گفت:
    -خب، ادامه بده.
    -من رو برد پیش یه مرده به اسم میثم؛ مثل این که پروانه مروانه نداره.
    ابروش رو بالا انداخت و گفت:
    -یعنی چی پروانه نداره؟
    - چه می‌دونم...می‌گفت همین پروانه مروانه‌اش باطل شده! حالا این پروانه مروانه چی هست رو خدا داند! رفتیم سمت طرفای شهر ری، یه خونه خرابه بود و رفتم اون‌جا! خونه پوکیده بود! فکر نمی‌کنم اون‌جا زندگی کنن. اسم دکتره هم میثم بود. اون جا یه اتاق بود که توش موادا رو نگه می‌داشتن؛ تریاک اصل بود! از اونایی که فقط شاهین می‌تونه گیر بیاره. یکم علی رو معاینه کرد و یه چیزایی به خوردش داد که الان معلوم شده قرص روانگردان بوده.
    فرهاد با پاش روی زمین ضرب گرفت و گفت:
    -بهتره به فکر یه نقشه جدیدتر باشیم. مرگ علی همه چیز رو بهم ریخت.
    شهاب: با جسدش چی کار کنیم؟
    فرهاد: خانواده نداره؟
    به جای شهاب گفتم:
    -فقط یه خواهر هشت ساله.
    فرهاد نگاهی به شهاب انداخت و گفت:
    - جسدش رو بسوزونید. خواهرش رو هم ببرید پرورشگاه امید، همین!
    چشام رو از شدت غم بستم. با این‌که توی این شونزده سال هر کسی می‌مرد رو می‌سوزوندن؛ ولی نتونستم عادت کنم، نتونستم وقتی می‌شنوم که یکی مرده، اونم به دست خودخواهی‌های ما از خودم و زندگیم متنفر نشم. شهاب بی‌هیچ حسی گفت:
    -امید دیگه بچه‌ها رو قبول نمی‌کنه. میگه ممکنه دردسر بشه.
    فرهاد بشکنی زد و گفت:
    -خودشه!
    با دیدن نگاه کنجکاو من و شهاب گفت:
    - کار فرامرز با بچه‌هاست! ما خواهر علی رو می‌فرستیم جلو! اسمش چی بود؟
    شهاب: الهه.
    - الهه میره توی باند فرامرز. مطمئنم که میشه ساقی مواد! باید بفهمه که اونا چی میدن به مردم که این‌قدر طرفدار داره.
    با تعجب به فرهاد خیره شدم. باورم نمیشد! یه نفر دیگه هم باید فدا میشد؟ نفسم رو فوت کردم و گفتم:
    - توی کیف اون پسره...پرهام...سه تا بسته بود؛ واسه قاسمی و موسوی و ارژنگ. مال قاسمی بنجل بود؛ ولی واس ارژنگ و موسوی اصل اصل بود. معلوم نیست این موادا رو از کدوم گوری پیدا می‌کنه؛ چون تو این شونزده سال هم چین موادی رو فقط سه بار دیدم.
    فرهاد: خودم هم تو کارش موندم. معلوم نیست مردیکه با کیا سر و سر داره.
    شهاب نگاهی به گوشیش کرد و گفت:
    -ساعت دوازده‌اس. باید بریم.
    فرهاد به سمت در حیاط رفت و گفت:
    -شما برید! من بیست دقیقه دیگه میام.
    شهاب دستم رو گرفت که صدای آژیر پلیس بلند شد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا