در اتاق پرنوش رو باز کردم رفتم داخل مثل همیشه اول سرک کشیدم.. چشمام دور تا دور اتاق رو چرخوندم وقتی جای خالیش رو دیدم ، بغض به گلوم چنگ انداخت .. لبمو گاز گرفتم با قدمای سست رفتم سمت تختش روش دارز کشیدم .. بغضم شکست و اشکام ریختن خدایا اگه بلایی سرش بیاد؟!
سرمو تکون دادم که از این فکرای احمقانه نکنم..دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریم از اتاق بیرون نره..عروسکی که اغلب موقع خواب توی بغلش میگرفت رو برداشتم یه خرس قهوه ای که خز های نرمی داشت با چشمای درشت قهوه ای روشن..تو بغلم گرفتمش بوی عطر موهای پرنوش که توی بینیم پیچید گریم شدت گرفت..
در باز شد و آرام با چهره ای نگران اومد سمتم..دستمو گرفت و با ناراحتی گفت:
-آجی خواهش میکنم..از بس گریه کردی چشمات شدن کاسه خون..
با هق هق گفتم:
-نمیتونم..اگه..اگه..خدایی نکرده..
و بازم گریه.. آرام کلافه نگاهی بهم انداخت..
-نمیدونم نگین جون رو آروم کنم یا تو رو؟!
سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم با صدای خشداری گفتم:
-حال دامون چطوره؟!
سرشو تکون داد
-الان زنگ زدم خبر گرفتم..خدا رو شکر به هوش اومد ولی..
با ترس گفتم:
-ولی چی؟!
با ناراحتی و بغض گفت:
-اصلا نمیدونه چه اتفاقی افتاده..
رو بهش گفتم:
-خدا رو شکر کن که به هوش اومده..بعدا همه چیز یادش میاد احتمالا شوکه شده..
سرش رو تکون داد
-اره دادمهرم همینو گفت..
سرمو تکون دادم..پشتمو کردم بهش
-برو میخوام استراحت کنم..
با حرص گفت:
-اصلا معلومه چته؟!تا اسم دادمهرو میارم ترش میکنی؟!
-برو آرام حوصله ندارم..
با دست شونمو تکون داد
-نازی آخه این چه رفتاریه هان؟! از دیروز تا الان به اون بیچاره نگاهم نمیکنی..کم فشار روشه؟! تو کمتر اذیتش کن خواهش میکنم..برادرش رو تخت بیمارستانه ، حال مادرش خوب نیست از دیروز هیچ خبری از دخترش..
نشستم با عصبانیت گفتم:
-اینا همش تقصیر خودشه..اگه اون به حرفم گوش میداد حالا هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد..
سرشو با حالت تأسف تکون داد برخاست رفت به سمت در ولی قبل از خارج شدن گفت:
-نازی این راهش نیست تو فقط داری اعصابش رو متشنج تر میکنی اون بهت احتیاج داره و تو بهش پشت کردی...شما فقط دو هفتس ازدواج کردین..خواهش میکنم به خودت بیا این دلنازی نیست که من میشناختم..
اینا رو گفت بعدم رفت بیرون..ولی من هنوز از موضع خودم کنار نرفته بودم..و دادمهرو مقصر این اتفاقات میدونستم...
هی از این پهلو به اون پهلو غلت میزدم تمام حرفای آرام توی مغزم رژه میرفتن..میدونستم کارم درست نیست فقط الکی داشتم اعصاب خودمو دادمهرو خرابتر میکردم..بیچاره همش یه پاش بیمارستان بود یه پاش خونه..تازه باید کلانتری رو هم اضافه میکردم..برخاستم..
رفتم سمت سرویس بهداشتی صورتمو آب زدم اومدم بیرون دیگه آخر شب شده بود..رفتم سمت پنجره به بیرون نگاه کردم..ولی فکرم جای دیگه ای بود..با خودم گفتم"خاک تو سرت نازی این بود ادعای عشقت؟!که بهش برسی بعد تو سختیا پشتش رو خالی کنی؟!"انگار تازه داشتم به خودم میومدم...
از پنجره فاصله گرفتم رفتم بیرون..احتمالا دادمهر الان باید خونه باشه..تو همین یه روزم دلم براش تنگ شده بود..باید به این قهر مسخرم پایان میدادم..داشتم میرفتم سمت اتاقمون که برقا قطع شدن همون موقع یه رعد و برق وحشتناک زد..خشک سرجام ایستادم...وای خدا عجب شانسی دارم من!!همه جا تاریکِ تاریک شده بود دستامو کشیدم جلوم تا یوقت به دیوار نخورم..و بتونم راهمو پیدا کنم..لعنتی خونه به این بزرگی نباید متور برق داشته باشه؟!شده خونه ارواح..بالاخره دستم به دستگیره در خورد..درو باز کردم..بوی ادکلنش توی بینیم که پیچید .. فهمیدم درست اومدم..آروم صداش زدم
-دادمهر؟!
ولی فقط سکوت پاسخم بود..مطمئن بودم تو اتاقه حسش میکردم..
-دادمهر کجایی؟!
وقتی جوابی نشنیدم با حرص و صدایی که از ترس میلرزید گفتم
-الان موقع شوخی نیست .. دارم از ترس سکته میزنم..
وقتی بازم سکوت بود..دیگه واقعا ترسیدم..صدای رعد و برق و بارون توی این تاریکی ترسمو بیشتر میکرد .. آب دهنمو قورت دادم اومدم برگردم که دستی دورم حلقه شد و تا خواستم جیغ بکشم..اون یکی دستش رو دهنم قرار گرفت..کمی تقلا کردم ولی یکم که به خودم مسلط شدم فهمیدم دادمهره..دست از تقلا برداشت..صداش نجوا گونه از کنار صورتم به گوشم رسید:
-خب خانم چرا دیگه تقلا نمیکنی؟؟!
دستشو از جلو دهنم برداشت..برگشتم سمتش فقط یه سایشو جلوم میدیم...دستامو دور کمرش حلقه کردم سرمو فشار دادم به سینش گفتم:
-میخواستی منو سکته بدی؟!چرا جوابمو نمیدادی؟!
شاکی گفت:
-مگه تو از دیروز جواب منو میدی؟!
گفتم:
-اوم..من اومدم..
و سکوت کردم
-اومدی واسه چی؟!
لبامو جمع کردم با ناز گفتم:
-واسه آشتی..
-خیلی خب منتظرم..
ازش جدا شدم و متعجب گفتم:
-منتظر چی؟!
-معذرت خواهیت..
با حرص گفتم:
-اول تو باید معذرت بخوای!
-برای اینکه تو قهری من معذرت بخوام؟!
-نچ بخاطر اینکه به حرفم اهمیت نمیدی!
سایشو دیدم که کلافه دستی تو موهاش کشید..بالاخره گفت:
-خیلی خب بانو معذرت میخوام که به دلشورتون اهمیت ندادم...
ابرو بالا انداختم گفتم:
-میپذرم..
بعدم یه خمیازه بلند کشیدم
-خب من خوابم میاد شب خوش...
خواستم برم سمت تخت که دستم از پشت کشیده شد
-آ..آ..پس چی شد؟؟قرار بود معذرت بخوای..
با حرص پامو کوبیدم زمین..
-بزار بخوابم..
نچ نچی کرد
-عمرا..اول معذرت بخواه..
لبامو جمع کردم..دلو زدم به دریا..ازم کم که نمیشه..
-اوکی معذرت میخوام..ولی..
-ولی؟!
-ولی..اگه فرداشب پرنوش تو اتاق خودش نخوابه..بازم باید قهرمو تحمل کنی..
دستمو کشید برد سمت تخت و کلافه گفت:
-خیلی خب قول میدم فرداشب پرنوش اصلا تو بغـ*ـل خودت بخوابه..ولی بار آخرت باشه منو تهدید میکنیا..
قسمت آخر حرفشو کاملا جدی گفت..طوری که از ترس آب دهنمو قورت دادم..
روی تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه برق اومد..دادمهر نگاهی بهم انداخت بعدم لامپو خاموش کرد .. سعی کردم بدون فکر به چیزی به خواب برم ولی مگه میشد؟!!
نصف شب با دیدن کابوسی وحشتناک از خواب پریدم .. دادمهرم همراهم از خواب بیدار شد آباژورو روشن ، کرد..با نگرانی گفت:
-چی شده؟!!
..با هق هق گفتم
-اگه بلایی سر پرنوش بیاد..
سکوت کردم
-چرا با خودت اینطور میکنی عزیز من؟!..
فین فین کردم
-خواب بد دیدم..
منو گرفت تو آغوشش ، سعی کرد آرومم کنه..
-هیششش..عزیزم منکه قول دادم تا فردا شب پرنوش کنارت باشه..
فین فین کردم..
-اینجوری قول بده..
انگشت کوچیکمو گرفتم جلوش مثل بچه کوچولو ها شده بودم..نمیدونم قیافم چطور شده بود ولی دادمهر خندش گرفت..انگشتش رو با انگشتم گره زد
-قول میدم خانم کوچولو..
زدم به کتفش..
-نگووووو..
روی موهامو بوسید..گفت:
-بخواب عزیزم..اون عوضی هیچ کاری نمیتونه بکنه..
-قول دادیا..
-آره خانمم قول دادم تا آخرشم سر قولم هستم..تا حالا از من بد قولی دیدی؟!
سرمو بالا انداختم
-نه..
دراز کشیدم..پتو رو کشید روم..
-بخواب عزیزم..
دستشو ، گرفتم..چشمامو بستم ، این دفعه با آرامش به خواب رفتم...
سرمو تکون دادم که از این فکرای احمقانه نکنم..دستمو گذاشتم روی دهنم تا صدای گریم از اتاق بیرون نره..عروسکی که اغلب موقع خواب توی بغلش میگرفت رو برداشتم یه خرس قهوه ای که خز های نرمی داشت با چشمای درشت قهوه ای روشن..تو بغلم گرفتمش بوی عطر موهای پرنوش که توی بینیم پیچید گریم شدت گرفت..
در باز شد و آرام با چهره ای نگران اومد سمتم..دستمو گرفت و با ناراحتی گفت:
-آجی خواهش میکنم..از بس گریه کردی چشمات شدن کاسه خون..
با هق هق گفتم:
-نمیتونم..اگه..اگه..خدایی نکرده..
و بازم گریه.. آرام کلافه نگاهی بهم انداخت..
-نمیدونم نگین جون رو آروم کنم یا تو رو؟!
سعی کردم کمی به خودم مسلط باشم با صدای خشداری گفتم:
-حال دامون چطوره؟!
سرشو تکون داد
-الان زنگ زدم خبر گرفتم..خدا رو شکر به هوش اومد ولی..
با ترس گفتم:
-ولی چی؟!
با ناراحتی و بغض گفت:
-اصلا نمیدونه چه اتفاقی افتاده..
رو بهش گفتم:
-خدا رو شکر کن که به هوش اومده..بعدا همه چیز یادش میاد احتمالا شوکه شده..
سرش رو تکون داد
-اره دادمهرم همینو گفت..
سرمو تکون دادم..پشتمو کردم بهش
-برو میخوام استراحت کنم..
با حرص گفت:
-اصلا معلومه چته؟!تا اسم دادمهرو میارم ترش میکنی؟!
-برو آرام حوصله ندارم..
با دست شونمو تکون داد
-نازی آخه این چه رفتاریه هان؟! از دیروز تا الان به اون بیچاره نگاهم نمیکنی..کم فشار روشه؟! تو کمتر اذیتش کن خواهش میکنم..برادرش رو تخت بیمارستانه ، حال مادرش خوب نیست از دیروز هیچ خبری از دخترش..
نشستم با عصبانیت گفتم:
-اینا همش تقصیر خودشه..اگه اون به حرفم گوش میداد حالا هیچکدوم از این اتفاقات نمی افتاد..
سرشو با حالت تأسف تکون داد برخاست رفت به سمت در ولی قبل از خارج شدن گفت:
-نازی این راهش نیست تو فقط داری اعصابش رو متشنج تر میکنی اون بهت احتیاج داره و تو بهش پشت کردی...شما فقط دو هفتس ازدواج کردین..خواهش میکنم به خودت بیا این دلنازی نیست که من میشناختم..
اینا رو گفت بعدم رفت بیرون..ولی من هنوز از موضع خودم کنار نرفته بودم..و دادمهرو مقصر این اتفاقات میدونستم...
هی از این پهلو به اون پهلو غلت میزدم تمام حرفای آرام توی مغزم رژه میرفتن..میدونستم کارم درست نیست فقط الکی داشتم اعصاب خودمو دادمهرو خرابتر میکردم..بیچاره همش یه پاش بیمارستان بود یه پاش خونه..تازه باید کلانتری رو هم اضافه میکردم..برخاستم..
رفتم سمت سرویس بهداشتی صورتمو آب زدم اومدم بیرون دیگه آخر شب شده بود..رفتم سمت پنجره به بیرون نگاه کردم..ولی فکرم جای دیگه ای بود..با خودم گفتم"خاک تو سرت نازی این بود ادعای عشقت؟!که بهش برسی بعد تو سختیا پشتش رو خالی کنی؟!"انگار تازه داشتم به خودم میومدم...
از پنجره فاصله گرفتم رفتم بیرون..احتمالا دادمهر الان باید خونه باشه..تو همین یه روزم دلم براش تنگ شده بود..باید به این قهر مسخرم پایان میدادم..داشتم میرفتم سمت اتاقمون که برقا قطع شدن همون موقع یه رعد و برق وحشتناک زد..خشک سرجام ایستادم...وای خدا عجب شانسی دارم من!!همه جا تاریکِ تاریک شده بود دستامو کشیدم جلوم تا یوقت به دیوار نخورم..و بتونم راهمو پیدا کنم..لعنتی خونه به این بزرگی نباید متور برق داشته باشه؟!شده خونه ارواح..بالاخره دستم به دستگیره در خورد..درو باز کردم..بوی ادکلنش توی بینیم که پیچید .. فهمیدم درست اومدم..آروم صداش زدم
-دادمهر؟!
ولی فقط سکوت پاسخم بود..مطمئن بودم تو اتاقه حسش میکردم..
-دادمهر کجایی؟!
وقتی جوابی نشنیدم با حرص و صدایی که از ترس میلرزید گفتم
-الان موقع شوخی نیست .. دارم از ترس سکته میزنم..
وقتی بازم سکوت بود..دیگه واقعا ترسیدم..صدای رعد و برق و بارون توی این تاریکی ترسمو بیشتر میکرد .. آب دهنمو قورت دادم اومدم برگردم که دستی دورم حلقه شد و تا خواستم جیغ بکشم..اون یکی دستش رو دهنم قرار گرفت..کمی تقلا کردم ولی یکم که به خودم مسلط شدم فهمیدم دادمهره..دست از تقلا برداشت..صداش نجوا گونه از کنار صورتم به گوشم رسید:
-خب خانم چرا دیگه تقلا نمیکنی؟؟!
دستشو از جلو دهنم برداشت..برگشتم سمتش فقط یه سایشو جلوم میدیم...دستامو دور کمرش حلقه کردم سرمو فشار دادم به سینش گفتم:
-میخواستی منو سکته بدی؟!چرا جوابمو نمیدادی؟!
شاکی گفت:
-مگه تو از دیروز جواب منو میدی؟!
گفتم:
-اوم..من اومدم..
و سکوت کردم
-اومدی واسه چی؟!
لبامو جمع کردم با ناز گفتم:
-واسه آشتی..
-خیلی خب منتظرم..
ازش جدا شدم و متعجب گفتم:
-منتظر چی؟!
-معذرت خواهیت..
با حرص گفتم:
-اول تو باید معذرت بخوای!
-برای اینکه تو قهری من معذرت بخوام؟!
-نچ بخاطر اینکه به حرفم اهمیت نمیدی!
سایشو دیدم که کلافه دستی تو موهاش کشید..بالاخره گفت:
-خیلی خب بانو معذرت میخوام که به دلشورتون اهمیت ندادم...
ابرو بالا انداختم گفتم:
-میپذرم..
بعدم یه خمیازه بلند کشیدم
-خب من خوابم میاد شب خوش...
خواستم برم سمت تخت که دستم از پشت کشیده شد
-آ..آ..پس چی شد؟؟قرار بود معذرت بخوای..
با حرص پامو کوبیدم زمین..
-بزار بخوابم..
نچ نچی کرد
-عمرا..اول معذرت بخواه..
لبامو جمع کردم..دلو زدم به دریا..ازم کم که نمیشه..
-اوکی معذرت میخوام..ولی..
-ولی؟!
-ولی..اگه فرداشب پرنوش تو اتاق خودش نخوابه..بازم باید قهرمو تحمل کنی..
دستمو کشید برد سمت تخت و کلافه گفت:
-خیلی خب قول میدم فرداشب پرنوش اصلا تو بغـ*ـل خودت بخوابه..ولی بار آخرت باشه منو تهدید میکنیا..
قسمت آخر حرفشو کاملا جدی گفت..طوری که از ترس آب دهنمو قورت دادم..
روی تخت دراز کشیدم بعد از چند دقیقه برق اومد..دادمهر نگاهی بهم انداخت بعدم لامپو خاموش کرد .. سعی کردم بدون فکر به چیزی به خواب برم ولی مگه میشد؟!!
نصف شب با دیدن کابوسی وحشتناک از خواب پریدم .. دادمهرم همراهم از خواب بیدار شد آباژورو روشن ، کرد..با نگرانی گفت:
-چی شده؟!!
..با هق هق گفتم
-اگه بلایی سر پرنوش بیاد..
سکوت کردم
-چرا با خودت اینطور میکنی عزیز من؟!..
فین فین کردم
-خواب بد دیدم..
منو گرفت تو آغوشش ، سعی کرد آرومم کنه..
-هیششش..عزیزم منکه قول دادم تا فردا شب پرنوش کنارت باشه..
فین فین کردم..
-اینجوری قول بده..
انگشت کوچیکمو گرفتم جلوش مثل بچه کوچولو ها شده بودم..نمیدونم قیافم چطور شده بود ولی دادمهر خندش گرفت..انگشتش رو با انگشتم گره زد
-قول میدم خانم کوچولو..
زدم به کتفش..
-نگووووو..
روی موهامو بوسید..گفت:
-بخواب عزیزم..اون عوضی هیچ کاری نمیتونه بکنه..
-قول دادیا..
-آره خانمم قول دادم تا آخرشم سر قولم هستم..تا حالا از من بد قولی دیدی؟!
سرمو بالا انداختم
-نه..
دراز کشیدم..پتو رو کشید روم..
-بخواب عزیزم..
دستشو ، گرفتم..چشمامو بستم ، این دفعه با آرامش به خواب رفتم...