کامل شده رمان بی تو، با عشق | ثمین کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ثـمین

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/14
ارسالی ها
399
امتیاز واکنش
6,045
امتیاز
531
محل سکونت
شیراز


zowpmb9hhe8ot63y6ipa.jpg


نام رمان:


بی تو ، با عشق

ژانر:

درام،رمانس،معمایی


شخصیت ها:

روزبه،روشنا،رها،شهره،شهناز،معصوم و ..​


خلاصه رمان:
هفده سال قبل شهره به عنوان همسر دوم وارد زندگی اردشیر مغزی که هم همسری موجه و هم پدری نمونه اس میشه . این پیوند، گسستگی غیر قابل جبرانی در روابط پیشین دو طرف با عزیزانشون ایجاد میکنه.روزبه، پسر اردشیر بی خبر از همه جا بعد از سال ها به وطن برمیگرده و با دیدن جنازه مادر و شنیدن اونچه در این سال ها بر مادرش گذشته شوکه میشه. مصمم میشه که انتقامی خونین از شهره بگیره که یکباره میشنوه که مادرش در روزهای آخر حیات،دنبال دختری میگشته که سال ها قبل گم شده و هیچ کس از زنده بودنش خبری نداره که همون روشنا دختر شهره است ....روزبه از دختر شهره و رازی که شهره این همه سال پنهان کرده با خبر میشه و شروع فراز و نشیب های قصه اونجاست که از دختر که دستی هم به قلم داره میخواد که خودش با قلم خودش سناریوی مرگ تدرجیشو روز به روز و لحظه به لحظه بنویسه و....


سخنی با شما عزیزان:

بی تو،با عشق
روایت عشق دو مادر به فرزندانشونه. فرزندانی که جای اینکه کنار هم قرار بگیرن، سرنوشت اون ها رو در مقابل هم قرار می ده . روایت یک بازی انتقامه ..بازی ای که تا قربانی نگیره تموم نمیشه.


بی تو،با عشق
از دردها میگه...دردهایی که اونقدر عمیقه که حتی قلب ها رو تغییر میده.


و در نهایت بی تو با عشق تردید بین عشق و کینه اس و جدالیست بر سر بودن و نبودن.



تقدیم به دل هایی که عشق یک طرفه رو تجربه کردند ....با این امید که به دل مهربونتون بشینه و با همراهیتون به نوشتن مشتاقم کنید.:campeon4542:


لطفا خواننده خاموش نباشید... مطمئن باشید تشکر های شما به من بینهایت انرژی میده...لطفا دریغ نفرمایید:campeon4542::campe45on2:
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • M-alizadehbirjandi

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/05
    ارسالی ها
    1,810
    امتیاز واکنش
    25,474
    امتیاز
    1,003
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    تو را دیدم... امروز هم. خواب بودی ...نگاهت کردم. باور که نمیکنی! اما درست با همان شور و اشتیاق روزهای اول این رابـ ـطه چند ماه و چند روز و چندساعته نگاهت کردم .تو اما مرا ندیدی....درست مثل تمام ندیدن های این چند ماه و چند روز و چند ساعت .آرام بودی... قانونت را شکستم و در فاصله ای که قدغن کرده بودی نشستم ... یک دل سیر نگاهت کردم و به اندازه تمام روزهای غیر مشترکمان در این رابـ ـطه، به تو فکر کردم و بعد آهسته جوری که اوغاتت مکدر نشود نوازشت کردم.
    باورش برایت سخت است، میدانم ...اما من امروز هم از پس پلک های بسته ات احساست را دیدم...هنوز خسته ...هنوزکلافه..هنوز هم بی میل. حق با تو بود...عبث بود تلاشم... زندگی مشترک و فاعل مفرد مزاح است! من به چنگ و دندان بگیرم تو رهایش کنی،معلوم است ریسمان رابـ ـطه رها می شود.
    اقرار میکنم که کم آوردم ... امروز بالاخره کم آوردم،همینجا،پشت پلک های بسته ات،پشت درب مهر و موم شده قلبت کم آوردم و زانو زدم..حال اعتراف میکنم که تلاش بیهوده ام حاصلی جز رنجش خاطر خودم و بی میلی روزافزون تو نداشته،بیهوده دست و پا زده ام،حال میخواهم این دور باطل را بس کنم .

    خودم را نخواهم بخشید ...تو هم مرا نبخش چون دیر فهمیدم که رهاورد سفرم به سمت تو کولباری درد بود و بار اضافه بر قلب هایمان... اقرار میکنم که این خیال خام نرم شدنت بود که مرا این همه روز به ماندن حریص کرد و لحظه ها را بر تو تلخ .امروز تمامش میکنم و با تو از نو بیدار میشوم.

    حالا که به قول تو "سر عقل آمده ام" دیگر اسیر نمان،برو..برو و بگذار این جرم تپنده ناآرام که گاه و بیگاه با نگاهی، لبخندی ،عنایتی بی تاب میشد برای همیشه سرجایش آرام بگیرد..بپوسد ..بمیرد و رهایم کند. امروز که شهامتش را پیدا کردم که در سلامت عقل بگویم برو، این خواسته ام را به گوش جان بشنو و از این خانه، از این زندگی و از تمام خاطرات آینده ام برو. می دانی؟ اینجا همیشه من بوده ام و خیال تو، رفتنت نباید سخت باشد .من میمانم بی تو، با عشق.

     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    طاهره همانطور که دستمال نخی گردگیری را روی ساعت ایستاده ی پاندول دار حرکت میداد زیر لب گفت:

    -خیلی جاشون خالیه خانوم...خدا همه رفتگان خاک رو بیامرزه

    روزبه شنید اما نگاه مستقیمش را از قاب عکس مادر نگرفت...وقتی که صدای طاهره ،پرستار مادر مرحومش، را میشناخت نیازی نمیدید خودش را به اجبار بیندازد و چشم از لبخند مادر عزیزش بردارد و به او نگاه کند ...در جواب طاهره مانند تمام لحظه های این هفته شوم پس از بازگشت به وطن، باز هم سکوت کرد .

    طاهره نگاه دقیقی به روزبه انداخت و حس کرد این مرد جوان سنگین تر از آن است که بتواند جوابی به او بدهد...هم دردش ،هم بغضش و به او حق داد... آخر کم غمی که بر شانه مرد نبود...مادرش..عشقش...تمام دلبستگیش از دستش رفته بود.

    نگاهش را به قاب عکس میخ شده بر دیوار دوخت و زیر لب فاتحه ای خواند ...صلواتی ختم کرد و خواست زحمت را کم کند که روزبه با سوالی غافلگیرش کرد:

    -از کِی؟

    طاهره ماند که روزبه از شروع کدام ماجرا می پرسد؟ و در کسری از ثانیه حوادث مهم سال های اخیر از ذهنش گذشت ...اول ازدواج دوم پدر روزبه ،هفده سال قبل.... شروع بیماری مادر روزبه ، پنج سال قبل و بعد روزی که خانوم خانه بیهوش شد و دیگر از بیمارستان به خانه بازنگشت که همین ده روز پیش بود ..روزبه از کدام واقعه میپرسید؟

    گیج از نیافتن جوابی درخور، به سوال کننده نگاه کرد و قبل از اینکه لب باز کند و توضیح بخواهد روزبه بالاخره نگاهش را از قاب عکس مادر گرفت و نگاه سرخ از اشکش را به زن میانسال دوخت و با لحنی خسته و ناامید پرسید:

    -درباره اون زن...زن بابام... هر چی میدونی بهم بگو!

    طاهره آنقدری سرد و گرم روزگار چشیده بود که بداند سخن چینی عاقبتی ندارد...راه انکار در پیش گرفت تا برایش شر نشود..دست هایش را با نگرانی به هم مالید و نگاهش را به گوشه ای دوخت و با استرس گفت:

    -راستش رو بخواید... هیچ..کس ...جز مادرتون... از اخباراون خونه خبر نمیشد...

    روزبه کلافه ،عصبی و حتی میشد گفت منزجر از جا بلند شد و مستقیم به سمت زن یورش برد...آنقدر حرکتش بعید و یکباره بود که طاهره از ترس چند قدم عقب عقب رفت تا به جسم سختی خورد و متوقف شد

    در این فاصله کم به وضوح میتوانست رگه های خشم را در چشمان به خون نشسته روزبه ببیند و قلبش چون قلب گنجشکی ترسیده بی امان بطپد... روزبه یقه طاهره رو چسبید و با صدایی که به زور از لای دندان های به هم قفل شده اش بیرون می آمد گفت

    - داری دروغ میگی...تو میدونی چه بلایی سر مامانم اومده!...میخوام بدونم اون زن کیه تو زندگی بابام؟...میخوام بدونم..همه اون چیزایی که سال ها مامانم ازم مخفی کرده بود رو باید همین الان بهم بگی...
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    آنقدر عصبی بود که نگاه ملتمس طاهره را ندید وقتی زن به گریه افتاد و التماس کرد نمیداند تازه فهمید که تا چه حد او را ترسانده

    طاهره اگر شک هم داشت حال دیگر مطمئن شد که نباید لب وا کند و حرفی بزند ...از شدت ترس شکسته شکسته گفت

    -من ...هیچی...نمیدونم...ولم کن روزبه خان.

    روزبه دانست که از آن زن چیزی دستگیرش نمیشود ... یقه زن را رها کرد و با انزجار رو از او برگرداند... طول سالن را عصبی قدم زد و یکباره انگار چیزی به او الهام شده باشد به سمت زن بازگشت و اسمی را ادا کرد

    -"عترت"...

    زن با این اشاره گذشته ای دور در ذهنش روشن شد و کورسویی امید برای رها شدن از چنگ سوال و جواب های روزبه پیدا کرد...یکباره با هیجان و استرس گفت

    -آره خودشه...عترت همون خدمتکار قدیمی خانوم...اون زن حتما همه چیز رو میدونه چون او تنها کسی بود که همراه مادرتون از اون خونه اومد اینجا و ...

    روزبه بی حوصله تر از آن بود که حوصله دوباره شنیدن دانسته هایش را از زبان طاهره داشته باشد...با پرسیدن "چطور میتوم پیداش کنم؟" طاهره را غافلگیر کرد

    جواب طاهره معلوم بود اما جرائت نکرد که به زبان بیاوردش ...با خود اندیشید که اگر فقط یک "نمیدانم" خشک و خالی به این مردِ تا این حد عصبانی که هیچ چیز هم برای از دست دادن ندارد بگوید بعید نیست آن جواب به قیمت زندگیش تمام شود.. مضطرب تر از قبل تنها حرفی که به ذهنش آمد را ادا کرد

    -مطمئن باشید یه راهی برا پیدا کردنش پیدا میکنیم

    و روزبه آنچه طاهره از آن ترس داشت را درجا پرسید

    -چه راهی؟

    لب های زن به طرز محسوسی لرزید ..پلک هایش را بر هم گذاشت و خودش را با گفتن "حتما خدا یه راهی پیش پاتون میذاره" خلاص کرد

    روزبه ناامیدانه نگاهش کرد و با پوزخندی که پر از رد عصبانیت بود گفت

    -فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده...من از اون آدم ها بیزارم...برو ..برای همیشه مرخصی...

    و طاهره جانش را برداشت وهرگز جرات نکرد درباره حق و حقوقش بگوید..اصلا آمده بود برای همین ..آمده بود طلب پول کند که بزند به زخم زندگیش...که آن زخم دهن وا نکند دوباره ...که بتواند بعد از دو ماه گوشت ببرد سر سفره نانخورانش...اما جانش را برداشت از خانه بیرون زد..رفت به امید روزیکه خشم صاحب خانه فروکش کند و بازگردد و طلبش را مطالبه کند...

    پشت در خانه که ایستاد ... توکلش را که به خدا کرد یکباره کفر گویی روزبه یادش آمد ..." فقط آدم های بدبخت و بی اراده ان که میشینن و چشم میدوزن به دست های خدا که راهو نشونشون بده " زیر لب استغفرالله را بارها زمزمه کرد ... با گوشه چادر قطره اشک شرمساریش را خشک کرد و رفت ..رفت به امید خدایی که رگ گردنی با او و دلش فاصله داشت.

    ***​
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    ***​
    صدای درب خانه متعجبش کرد... منتظر کسی نبود

    یعنی طاهره برگشته؟..شاید چیزی یادش اومده که برگشته؟...

    به سرعت عرض حیاط را طی کرد و خود را به درب حیاط رساند.با عجله در را گشود اما با دیدن دختری بیست و چند ساله جلو رویش وا رفت ...دخترک با دیدن روزبه چشمانش به وضوح برق زد..روزبه ناگزیر توجهش را به دختر جوان داد و جای جواب دادن به سلام پراشتیاق او ، سرد و صریح پرسید

    -شما؟

    دختر از جذبه جوان رعنا وا رفت و من من کنان سوال او را با سوال پاسخ گفت و این روزبه را عصبی تر کرد

    -شما روزبه خان ... پسر شهناز خانوم مرحومین؟

    روزبه تک ابرویی بالا انداخت و با همان لحن غیر دوستانه پرسید

    -من اول ازتون سوال پرسیدم ... شما؟

    دختر با حرکاتی مخفی با نوک انگشت تارهایی از موهایش را روی صورت رها کرد و با حرکات چشم و ابرو برای روزبه ع*شوه آمد و گفت

    -من دختر طاهره هستم...پس شما هم روزبه خان معروفید..خوشوقتم.

    سپس با لو*ندی خاصی دستش را به سمت روزبه دراز کرد و روزبه نه تنها با او دست نداد بلکه پاسخش را هم سرد و صریح داد

    -رفتنشون!

    دختر که جذبه چهره مرد پیش رو برق از سرش پرانده بود گیج و منگ پرسید

    -چی فرمودید؟

    بی حوصله جواب دختر را داد

    -مادرتون تشریف بردن... دیگه امری ندارید؟

    و خواست درب خانه را به روی او ببندد که دختر جوان خود را شیرین کرد و سریع گفت

    -خدا بیامرزه مادرتونو ...خیلی خانوم بودن و ...خیلی از شما تعریف میکردن

    بی حوصله و کمی عصبی گفت

    -بله ..ممنون... امری ندارید؟

    دخترک که نتوانسته بود توجه روزبه را به خود جلب کند با لب و دهانی آویزان گفت

    -نه دیگه...خداحافظ

    و مسیر برگشت را در پیش گرفت

    چند لحظه بعد چیزی مثل برق از فکر روزبه گذشت...ماند دختر را چه صدا کند... در نهایت او را "خانوم" صدا کرد

    دختر با ذوقی وصف ناشدنی خودش را به روزبه رساند و گفت

    -بفرمایید در خدمتم
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    چیزی که بارها روزبه را به تحیر و تعجب وا داشته بود تغییرات و دستکاری های نه چندان زیبای دختران وطنی در چهره هایشان بود و این درباره آن دختر هم مصداق پیدا میکرد...ابروی تتو ...بوتاکس غیر ضروری و نابجا...و آرایش تند و چشم آزاری که در کشوری که او سیتیزنش بود نماد زنانی بود که با اجاره بدنشان امرارمعاش میکردند و این ذهنیت بد، از بدو ورود به خاک کشور روبه رو شدن با بخشی از دختران وطنی را برای روزبه سخت کرده بود...باورش نمیشد در این هفده سال نبودن این همه همه چیز تغییر کرده باشد

    نگاهش را از تغییرات دردناک چهره دختر گرفت و صریح و بی مقدمه پرسید

    -از مادرم و زندگیش چقدر میدونی؟

    و در کمال ناباوری شنید

    -خیلی چیزا

    در صداقت کلام دختر کنکاش کرد و پرسید

    - مثلا چی میدونی؟

    -هر چیزی که تا حالا شنیدم رو میتونم واستون بگم..اما.... نه توی کوچه!

    و بعد از نجابتی که نداشت وام گرفت و خود را نگران نشان داد و گفت

    -میدونید که اینجا ایرانه و ..حرف مردم و ...

    روزبه با پوزخندی بر لب گفت

    -بله مشخصه...بیا تو

    و بعد به مبل های فلزی روی ایوان اشاره کرد و دختر تا آنجا همراهیش کرد.نشست و با نوک انگشت تارهای لایت شده را کنار زد و با تغییر لحنش از رسمی به خودمانی پرسید

    -از چی بگم واست؟

    -اول از اون زن

    دختر سبک سرانه خنده ای سر داد و گفت

    -آره..باید حدس میزدم چیزی که تشنه اشی همین باشه

    روزبه آنچنان نگاه جدی و نافذی به او انداخت که دختر حساب کار دستش آمد ... تک سرفه ای زد و جدی شد .روزبه فورا اضافه کرد

    -بی مقدمه و حاشیه چینی باشه ...حوصله ندارم توضیح اضافه بشنوم

    -شهره...زن پدرتون...اولش صیغه آقا بود بعد از چند وقت شنیدیم که اردشیر خان عقد دائمش کردن... من که میگم زنه از اون هفت خطاست که تونسته همچین کاری کنه وگرنه اغلب مردا...

    روزبه پلک هاشو عصبی روی هم گذاشت و متذکر شد

    -گفتم بدون توضیح و تفسیر...این ماجرا دقیقا کی بود؟

    - سالش یادم نیست اما ...درست بعد از اینکه شما رفتید انگلیس...حتی من شنیدم مادرتون عمدا شما رو فرستاد برید تا درگیر این ماجرا و جنگ و جدال بعدش نشید

    پلک های روزبه اینبار از شدت دردی که در سرش پیچید، بسته شد

    هفده سال تمام این درد رو با خودت حمل کردی و لب نزدی؟ هر وقت گفتم میخوام بیام ایران ..گریه کردم..التماست کردم و گفتی نه، به همین دلیل بود؟...لااقل همون چند باری که اومدی دیدنم باید سر درددل رو وا میکردی مامان...باید میگفتی داری چه دردی رو تنهایی تحمل میکنی..

    دختر ادامه داد

    - بعد از یکی دوسال که کم کم این قضایا داشت فراموش میشد نمی دونم یهو چه اتفاقی افتاد که دختر شهره گم و گور شد..

    توجه روزبه دوباره جلب شد...با تعجب پرسید

    -اون زن بچه هم داشته؟
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    -آره بابا...از شوهر قبلیش یه دختر شش یا هفت ساله داشت که گم شد و هر چقدر دنبالش گشتن پیداش نکردن... تا اونجا که من میدونم هنوز هم خبری ازش ندارن

    روزبه با دهانی بازمانده از تعجب به دختر چشم دوخته بود که تلخ تر از آن را هم از او شنید

    - همه میگفتن شهره دسیسه چینی کرد و با همین بهانه مادرت رو از اون خونه انداخت بیرون

    ابروهای مشکی و پهن روزبه فورا در هم گره خورد..قدرت هضم آنچه میشنید را نداشت

    -چه دسیسه ای؟

    دختر ادامه داد

    -شهره گم شدن دخترش رو انداخت گردن مادرت....گفت چون شهناز تاب خوشبختی منو نداشته این کارو کرده تا داغ دخترم به دلم بمونه.

    روزبه دیگه تاب شنیدن نداشت... از شدت خشم خون خونشو را میخورد...دندان هایش را روی هم سایید و زیر لب غرید

    -این تهمت دیگه خیلی زیادیه...

    دختر که نقش آتش بیار معرکه را به خوبی ایفا کرده بود حالا برای بالا بردن نرخ اطلاعاتی که قصد فروشش داشت سعی کرد روزبه را دل چرکین تر بکند ... با صدایی گرفته گفت

    -خیلی اون زن پسته که با مادرتون اینجوری کرد.. اون زن بی هیچ رحمی همه علایق مادرتون رو ازش گرفت... جگر گوشه اش رو ازش دور کرد ...پدرتونو صاحب شد... خونه زندگی مادرت رو ازش گرفت و بعد گم شدن دخترش را بهانه کرد و پدرت رو مجبور کرد که طلاقش بده ....مادرتون این درد رو هیچ وقت نتونست تحمل کنه و بدجوری بعدش مریض شد...افسردگی شدید و بعدشم دارو پشت دارو ....آخرشم مادرت تو تنهایی و بی کسی جوون جوون افتاد گوشه بیمارستان ..

    آهی کشی و اشک تمساح ریخت و گفت

    -مطمئنم قلب مهربون خانوم تاب این همه کینه و درد رو نداشت ...

    بعد از تمام شدن عرایضش دزدانه نیم نگاهی به روزبه انداخت تا نتیجه کلامش را ببیند...روزبه کاملا برانگیخته شده بود جوری که دختر دیگر جرات نکرد ادامه دهد

    حالا که روزبه را بددل وتشنه انتقام کرده بود ضربه آخر را به او وارد کرد

    -راستش من و مادرتون این اواخر خیلی به هم نزدیک بودیم،خانوم به من بیشتر از مامانم اعتماد داشت و یکسری کارشو مخفیانه به من میسپرد...این ماه آخر خیلی فکرشون مشغول موضوعی بود و شاید به همین دلیل از من اون درخواست رو کرد

    روزبه فورا پرسید

    -درخواست؟ چه درخواستی؟

    دختر خود را متاثر نشان داد و در حالیکه کیفش را از روی میز برمیداشت و مثلا آماده رفتن میشد گفت

    -نمیدونم... شاید بخاطر اعتمادی که مادرتون به من داشت باید راز دار بمونم و این راز ارزشمند رو با خودم به گور ببرم

    -اون راز چی بود من پسرشم و باید بدونم
     
    آخرین ویرایش:

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    دختر خود را دودل و مستاصل نشان داد ... روزبه فورا گفت

    -پول خوبی بهت میدم

    -قربون آدم چیز فهم

    روزبه دست به جیب برد...کیف چرمش را بیرون کشید و میز را برای او با دلارهای درشت تزیین کرد و بی صبرانه گفت

    -حالا حرف بزن...مامان چی ازت خواسته بود

    سبزی اسکناس ها زبان دختر را شل کرد ...به حرف آمد و گفت

    -خانوم ازم خواستن که یه بسته رو واسشون پست کنم

    -بسته؟برای کی؟به چه آدرسی؟

    -نمیدونم به منم چیزی نگفتن اما

    -اما چی؟

    -من اتفاقی شنیدم که خانم دنبال یه دختر به اسم روشنا میگرده

    --روشنا؟ این دختر کی هست ؟

    -مطمئن نیستم ... شاید بشناسم شایدم نه...

    روزبه از وقاحت دختر که پول بیشتری طلب میکرد خشمگین شد و فریاد کشید

    -حرف میزنی یا خودم از حلقت بکشم بیرون؟

    دختر من من کنان گفت

    -خب...من فقط یه بار دیگه تو زندگیم این اسمو شنیدم و به همین دلیل فکر میکنم که این همون دختره باشه...

    روزبه جواب را حدس زده بود ... نگاهی موشکافانه به دختر انداخت و پرسید

    -کدوم دختر؟ نکنه...

    -آره ....منظورم دختر گم شده شهره اس...

    روزبه ترسناک تر از همیشه شده بودد...دختر فورا لب باز کرد و به پر و بال دادن به ماجرایی که بابتش پول خوبی گرفته بود پرداخت تا ذره ای از داغی نیوفتد و از ارزشش کم نشود

    - شاید مادرتون این روزهای آخر دنبال پاک کردن اسمش از اتهامی بوده که شهره بهش زده و میخواسته دست اون زن خبثو رو کنه...خانوم خیلی پیگیر قضیه این دختره بود...چیزی مثل مرگ و زندگی بود واسش ... میخوام بگم مطمئن باشید پولتون رو دور نریختید که این اطلاعات رو از من خریدید...اما باید بگم که خیلی ها میگن اون دختر مرده!

    دختر نگاهی به چهره سرخ و برافروخته روزبه انداخت...مرد پیش رویش آنجا نبود...در عالم دیگری سیر میکرد و آنقدر عصبی بود که دختر از دیدنش مو به تنش سیخ شد و گلویش خشک ...ترسید...آب دهنش را به سختی قورت داد و آرام آرام شروع کرد به جمع کردن و دسته کردن دلارهای عزیزش...آخرین اسکناس را که خواست بردارد روزبه مچ دختر را زیر فشار انگشتانش گرفت و با ان حرکت قلب دختر از جا کنده شد... حین فشار آوردن به مچ ضعیفش تهدیدش کرد و تهدیدوار گفت

    -فقط برو دعا کن این چیزایی که گفتی داستان نبوده باشه وگرنه زیر سنگم باشی پیدات میکنم و بلایی سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن..فهمیدی؟

    دختر ترسیده بود اما بلند و حق به جانب گفت

    - به جون خودم همشو راست گفتم...

    روزبه فشار انگشتانش را از روی مچ دختر برداشت و او را با دلارهایش تنها گذاشت.دختر هر چه فحش میدانست نثار او کرد و دمش را روی کولش گذاشت و از آن خانه گریخت.

    ***​
     

    ثـمین

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/14
    ارسالی ها
    399
    امتیاز واکنش
    6,045
    امتیاز
    531
    محل سکونت
    شیراز
    روزبه ساعات زیادی از روزهای اخیر را اینجا گذرانده بود ..در قبرستان...بر سرمزار مادر.روی سنگ قبر به وضوح حک شده بود "مرحومه شهناز صدیق" و او هنوز باورش نمیشد که بهترین مادر دنیا را از دست داده .بغضش شکست ... اشکش جوشید و روی کلمه "مادرِ" حک شده روی سنگ چکید...مرد جوان آنقدر پر بود که میتوانست با اشک هایش کل آن سنگ سیاه را بشوید

    با لب های لرزان مادرش را مخاطب قرار داد

    -سلام قربونت برم ...خوبی ؟

    تلخ تر شد و گفت

    -عجب سوال مزخرفی ..وقتیکه با تمام وجودم حس میکنم خوب نیستی!

    -وقتی تو خوابم میای و همش آشفته ای معلومه که خوب نیستی...

    با پشت دست رد اشکش را گرفت

    -اما ....من نمیزارم تو این حال بد بمونی... حالا دیگه همه چیز رو فهمیدم... نمیزام دیگه تنهایی دردی رو تحمل کنی..

    آهی کشید و با بغض سنگینی ادامه داد

    -مامان این غصه داره خوردم میکنه..داره لهم میکنه اما تا ته این راهو میرم...امروز بالاخره تونستم عترت رو ببینم...حال و روز خوبی نداره ...بستریه و نتونستم زیاد باهاش صحبت کنم ...عترت حرف های دختر طاهره رو تایید کرد ..میگفت بارها ازت خواسته به من بگی که چی بر سرت آوردن اما تو همیشه مراعاتمو کردی وگفتی زوده....دیدی چقدر زود دیر شد ...تا تو بودی من کنارت نبودم حالا که من اومدم تو کنارم نیستی...بدجوری تلخم این روزا..بدجوری کم دارمت مامان...

    دستمالش را از جیب بیرون کشید ..عینک آفتابیش را از روی چشم های سرخ و ملتهبش برداشت و خیسی اشک را با دستمال زدود و با به یاد آوردن چیزی فورا گفت

    -راستی مامان...درباره اون دختره روشنا ...عترت چیز خیلی عجیبی میگفت..میگفت اون دختر از اولشم مریض بوده...میگفت که فکر میکنه اون دختر گم نشده و از مریضی مرده...مامان کاش بهم میگفتی که چرا دنبالش میگشتی؟ چرا میخواستی پیداش کنی؟ یعنی حدسم درسته؟ یعنی میخواستی جای مادرش از اون زن انتقام بگیری؟

    کمی مکث کرد و باز ادامه داد

    -ولی همه میگن دختره مرده؟ تو دنبال چی بودی مامان؟راستش تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که چون بابا شش دونگ حواسش به شهره هست تو میخواستی دختر شهره رو که عزیزترین کسشه پیدا کنی و از طریق اون انتقامتو از مادرش بگیری

    در پیشگاه مادر مصمم شد و قولی مردانه داد

    -مامان من اینکارو واست میکنم...یا دختره رو پیدا میکنم و انتقامتو ازش میگیرم یا ....با همین دستای خودم اون زن عفریته رو به درک واصل میکنم...شک نکن که اینکار حالا از پسرت برمیاد...شک نکن مامان که انتقامتو می گیرم


    ***​
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا