*********
_یعنی بازم باید بیای اینجا؟
خندید و گفت:آره دیگه مثلا من معلم این بچه ها هستما...
_خو پس اول بریم خونه ی کیان اینا!
نفس عمیقی کشید و با ضدای لرزانی گفت:میترسم آنی...استرس دارم میترسم قبولم نکنن!
آنیرا دست کیانا که رو دنده بود رو گرفت و گفت:نترس کیانا بهت قول میدم اتفاقی نیفته باشه؟
کیانا سرشو تکون داد و به رانندگی ادامه داد ولی لرزش دستاش شدید بود و کنترل فرمون از دستش میرفت.
_میخوای من رانندگی کنم؟
کیانا ماشینو نگه داشت و پیاده شد و جاشو با آنیرا عوض کرد.
آنیرا با دقت رانندگی میکرد و کیانا هم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود.
بالاخره به شهر رسیدن و آنیرا راه خونه ی کیان رو در پیش گرفت هیجان داشت که بالاخره بعد از مدت ها میتونه عشقشو ببینه و یه دل سیر بغلش کنه!
وقتی به خودش اومد دم عمارت کیان اینا نگه داشته بود.
_کیانا...کیانا...کیانا بلند شو رسیدیم.
یهو چشاشو باز کرد و گفت:چیییی رسیدیم؟
و بعد به عمارت خیره شد.
با بغض گفت:یعنی واقعیت داره من خواب نمیبینم؟
آنیرا لبخندی زد و پیاده شد کیانا هم به خودش اومد و پیاده شد.
باهم به طرف خونه رفتن و آنیرا زنگ آیفون رو زد.
چون آیفون تصویری بود و اونو دیده بودن درو باز کردن و هردو وارد شدن.
کیانا که انگار تا حالا عمارتی به این زیبایی و بزرگی ندیده بود دور خودش چرخ میزد و با چشمای گرد شده به همه جا نگاه میکرد.
_کیانا بسه هروقت تو خونه تلپ شدی بیا فقط بچرخ!
کیانا خندید و چیزی نگفت و خانومانه عین آنیرا راه رفت.
آنیرا از اون دور کیمیا رو دید.
کیمیا پرید بغـ*ـل آنیرا و با گریه گفت:کجا بودی آنیرا تو که مارو کشتی مخصوصا داداشمو...کجا بودی تو؟
آنیرا هم کیمیا رو بغـ*ـل کرد و گفت:بعدا همه چیو بهت میگم ولی الان واست سوپرایز دارم.
کیمیا از بغـ*ـل آنیرا در اومد و اشکاشو پاک کرد و گفت:چی؟
آنیرا لبخندی زد و دستشو دور شونه کیانا حلقه کرد و گفت:یادته یه روزی یه عکسی بهم نشون دادی که گفتی تو بچگی با کیان و کیانا انداختی؟
کیمیا با ناراحتی سری تکون داد و گفت:اوهوم ولی چه ربطی داره مگه اینکه پیداش کرده باشی و این غیر ممکنه بابا و کیان کل تهرانو دنبالش گشتن ولی هیچی...مامانم که اولش سکته کرد و بعد دکتر تشخیص داد سرطان داره...ولی مامان با سرطان نمرد؛با گم شدن کیانا مرد!
کیانا زد زیر گریه!
کیمیا تازه متوجه کیانا شده بود.
_اوه ببخشید ندیدمتون اینقدر ناراحت بودم از دنیا غافل شدم...
کیانا سرشو به چپ و راست تکون داد و چیزی نگفت.
_کیمیا...من وقتی گم شده بودم تو بیابون این دختر منو نجات داد و با خودش به روستا برد و بعد از ۵ روز منو برگردوند.
_واااای چه خوب ممنونم عزیزم...
_ولی...همون عکسیو که تو نشونم دادی ، این دخترم داشت...و عجیب همون حرفایی که تو به من میزدی اینم میزد...و عجیب تر اینکه اسمشم کیاناس!
لبخند از رو لبای کیمیا محو شد و به کیانا زل زد.
کیانا جلو رفت و روبه روی کیمیا ایستاد...صورت هردو خواهر خیس از اشک شده بود.
همدیگرو بغـ*ـل کردن.
_واااای خدا باورم نمیشه بعد از ۱۳ سال خواهر کوچولوم برگشت...چطوری باور کنم که خواب نمیبینم؟
_من...من فکر میکردم منو فراموش کردید ولی وقتی با آنیرا رو به رو شدم و بعد از دیدن اون عکس بهم همه چیزو گفت فهمیدم که نه شماها هنوزم خانواده ی منید و من پیداتون کردم...
کیمیا با هق هق کیانا رو بیشتر به خودش فشرد.
_آنیرا؟
آنیرا برگشت و کیان و مازیار و مهیارو دید.
کیان دوید و روبه روی آنیرا ایستاد.
آنیرا صورتش خیس از اشک بود...
کیان انگشته شصتشو رو اشک های آنیرا کشید و بعدم محکم بغلش کرد.
_آنیرا تو نمیدونی تو این چند روز داغون بودم بخدا من اون دخترو پیدا کنم زندش نمیزارم!
آنیرا چیزی نمیگفت انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود.
از بغـ*ـل آنیرا در اومد و لبخندی زد.
مازیار و مهیار هم رو به روی آنیرا وایسادن...
مهیار گفت:تو که شب عروسی منو مانیا رو گند کردی که...
آنیرا سرشو زیر انداخت و گفت:واقعا معذرت میخوام...
مهیار خندید که کیان رو به مهیار گفت:هوووی نبینم ناراحتش کنیا!
مهیار دستاشو بالا آورد و گفت:تسلیم بابا تسلیم ولی غیرتت تو حلقم...
_کوفت...
مازیار هم با خنده گفت:نامزد منم که افسرده کردی!
_چی نامزدتت مگه...
مازیار خندید و گفت:آره پدربزرگتون قبول کردن و افشین و امیرم کشیدن کنار و قرار شد وقتی توهم اومدی با کیان نامزد کنی و جشن عروسیمون تو یه روز باشه!
آنیرا جیغی از خوشحالی زد و پرید بغـ*ـل مازیار...
_واااای نمیدونی چقدر خوشحال شدم که!
مازیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_یه وقت مارو هم بغـ*ـل نکنی!
آنیرا پرید بغـ*ـل کیان و کیان هم اونو محکم به خودش فشرد.
_وااااای دیدی گفتم یه روز بهم میرسیم بعد تو هی نفوس بد بزن!
_وا خانومی من کی نفوس بد زدم.
آنیرا از بغـ*ـل کیان در اومد و مهیار هم بغـ*ـل کرد.
_اینم برا این که مثل داداشمی و بعد نگی همه رو بغـ*ـل کردی غیر از من...
مهیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_خو آنیرا خانوم بیا ماروهم بغـ*ـل کن دیگه....
آنیرا از بغـ*ـل مهیار در اومد و گفت:نه بابا کمرم درد گرفت از بس این غول تشن ها کمرمو فشار دادن...
هر سه پسر باهم گفتن:واقعا که...
آنیرا خندید و به کیمیا و کیانا نگاه کرد.
_خوشحال شدی کیمیا؟
کیمیا آنیرا رو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:بهترین سوپرایز بود واقعا ازت ممنونم که بهترین گلمو بهم برگردوندی!
_خواهش میکنم!
کیان اومد و آنیرا و کیمیا رو از هم جدا کرد و گفت:صبر کنید صبر کنید...چه خبره کدوم سوپرایز راجع به چی حرف میزنید؟
کیمیا به طرفه کیانا رفت و اونو به خودش فشرد انگار از بغـ*ـل کردنش سیر نمیشد.
_کیان این نفسمونه...عزیزمونه...۱۳ سال انتظار این دخترو کشیدیم...مامان چقدر منتظرش موند و آخرش مرد...تو و بابا چقدر دنبالش گشتید...من چقدر گریه کردم...تو چقدر ناراحت بودی و به قولی که به این دختر داده بودی عمل کردی و پلیس شدی...ما...
کیان پرید وسط حرفش و با صدای لرزانی گفت:د...درست حرف بزن...ببینم..چی...چی میگی؟
کیمیا ، کیانا رو به طرفه کیان برد و گفت:این خواهر کوچولوی ما کیاناس!
مازیار و مهیار با تعجب بهم دیگه نگاه کردن و بعد به اون سه خیره شدن...
آنیرا هم با لبخند نگاشون میکرد و کمی از اونا دور شد و دستای مهیار و مازیار رو گرفت و داخل ویلا شدن و درم بستن...فقط کیمیا و کیانا و کیان مونده بودن.
کیان با بهت به کیانا نگاه میکرد هنوز تو شوک بود...کیانا هم با اشک به برادرش خیره شده بود.
کیان به خودش اومد و محکم اونو بغـ*ـل کرد.
کیان برای اولین بار اشک ریخت...کیانا که از وقتی اومده بود فقط گریه میکرد.
_تو...تو واقعا کیانا کوچولوی منی؟...باورم نمیشه تو اون باشی...آ...آخه چطور ممکنه؟
_ممکنه کیان...وقتی که آنیرا بهت زنگ زد و من برای بار اول صدای برادرمو شنیدم اشک تو چشام جمع شد و وقتی که باهات همکلام شدم واقعا هیجان داشتم...همه چی از یه عکس شروع شد که من تونستم شماهارو از طریق آنیرا پیدا کنم!
کیان ، کیانا رو بلند کرد و دوره خودش میچرخوند و میخندید کیانا هم جیغ میزد که ولش کنه!
واقعا خوشحال بودن و در آخرم کیانا رو گذاشت زمین و هردو خواهره کوچکشو در آغـ*ـوش گرفت.
آنیرا تمام مدت از پنجره شاهد تمام چیزها بود.
_باور نکردنیه آخه چطور ممکنه؟
آنیرا پرده رو انداخت و گفت:الان که همه چیزو هم دیدید هم شنیدید!
آنیرا بعد از سکوتی گفت:به زناتون زنگ بزنید و بگید پاشن بیان اینجا دیگه!
هردو گوشیاشونو در آوردن و به آویشا و مانیا زنگ زدن اما بدون اینکه بگن آنیرا برگشته...
کیان و کیانا و کیمیا داخل ویلا شدن و رو مبل نشستن...هر ۶ نفر رو به روی هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بعد از چند دقیقه زنگ آیفون خورد و کیمیا بلند شد و دکمه رو فشرد.
_آویشا و مانیا بودن...
کیانا گفت:اونا کین؟
کیان خندید و گفت:زنای این دوتا و دخترعموهای آنیرا!
کیانا با لبخند سرشو تکون داد.
_من نمیدونم اخه زنگ زدن بیایم اینجا چی...
مانیا با دیدنه آنیرا توقف کرد و آویشا که پشتش بود با دماغ رفت تو پشتش!
_اوووو اسکل چرا وایسادی جن دیدی!
و بعد رد نگاهه مانیا رو دنبال کرد و به آنیرا رسید.
هردو جیغ زدن و پریدن بغـ*ـل آنیرا که آنیرا افتاد رو مازیار...
_الاغ کجا بودی؟
_افسردگی گرفته بودیم بیشعور...
_شب عروسیمو که گند کردی!
_زود تند سریع جواب بدهههههه!
آنیرا هلشون داد که خوردن زمین...
_بیشورا به جای اینکه بپرسید حالم چطوره و خوبم و اینا فحش بارونم میکنید؟
مانیا و آویشا بغلش کردن و از دلش در آوردن...
اونا هم پیشه مازیار و مهیار نشستن و آنیرا هم پیش کیان نشست و کیانا و کیمیاهم پیش هم نشستن...
_خب کیمیا جان مهمون داری که...
_مهمون کیه خواهرمه!
_عین خواهرت میمونه نه؟
_نه بابا خواهر واقعیمه!
مانیا و آویشا جیغ زدن گفتن:چییییی؟
و همه چیو تعریف کردن...آویشا و مانیا هم ابراز خوشحالی کردن.
آنیرا رو به آویشا گفت:منو مانیا که گذشتیم اینبار نوبته توعه ها!
آویشا لبخندی زد و خودشو تو بغـ*ـل مازیار جا کرد و گفت:آنا افتاد زندان هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
_واقعا که...
همه خندیدن و آویشا رو به آنیرا گفت:فردا شب عروسیه ماراله ها!
_عه من فکر میکردم فقط و فقط آوش واسش مهمه!
_خو همون دیگه داداش من برررررررگشت وااااااییییی!
_عهههه چه خووووب میگم من نبودم اتفاقایی افتاده ها!
کیان آنیرا رو به خودش فشرد و دم گوشش گفت:تو دو تا کادو رو وقتی اومدی بهم دادی...یکی خودتو یکی خواهرمو!
آنیرا لبخندی زد و خودشو بیشتر به کیان چسبوند...اون شب خونه ی کیان اینا موندن و فردا قرار شد باهم به عمارت راد برگردن...
_یعنی بازم باید بیای اینجا؟
خندید و گفت:آره دیگه مثلا من معلم این بچه ها هستما...
_خو پس اول بریم خونه ی کیان اینا!
نفس عمیقی کشید و با ضدای لرزانی گفت:میترسم آنی...استرس دارم میترسم قبولم نکنن!
آنیرا دست کیانا که رو دنده بود رو گرفت و گفت:نترس کیانا بهت قول میدم اتفاقی نیفته باشه؟
کیانا سرشو تکون داد و به رانندگی ادامه داد ولی لرزش دستاش شدید بود و کنترل فرمون از دستش میرفت.
_میخوای من رانندگی کنم؟
کیانا ماشینو نگه داشت و پیاده شد و جاشو با آنیرا عوض کرد.
آنیرا با دقت رانندگی میکرد و کیانا هم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود.
بالاخره به شهر رسیدن و آنیرا راه خونه ی کیان رو در پیش گرفت هیجان داشت که بالاخره بعد از مدت ها میتونه عشقشو ببینه و یه دل سیر بغلش کنه!
وقتی به خودش اومد دم عمارت کیان اینا نگه داشته بود.
_کیانا...کیانا...کیانا بلند شو رسیدیم.
یهو چشاشو باز کرد و گفت:چیییی رسیدیم؟
و بعد به عمارت خیره شد.
با بغض گفت:یعنی واقعیت داره من خواب نمیبینم؟
آنیرا لبخندی زد و پیاده شد کیانا هم به خودش اومد و پیاده شد.
باهم به طرف خونه رفتن و آنیرا زنگ آیفون رو زد.
چون آیفون تصویری بود و اونو دیده بودن درو باز کردن و هردو وارد شدن.
کیانا که انگار تا حالا عمارتی به این زیبایی و بزرگی ندیده بود دور خودش چرخ میزد و با چشمای گرد شده به همه جا نگاه میکرد.
_کیانا بسه هروقت تو خونه تلپ شدی بیا فقط بچرخ!
کیانا خندید و چیزی نگفت و خانومانه عین آنیرا راه رفت.
آنیرا از اون دور کیمیا رو دید.
کیمیا پرید بغـ*ـل آنیرا و با گریه گفت:کجا بودی آنیرا تو که مارو کشتی مخصوصا داداشمو...کجا بودی تو؟
آنیرا هم کیمیا رو بغـ*ـل کرد و گفت:بعدا همه چیو بهت میگم ولی الان واست سوپرایز دارم.
کیمیا از بغـ*ـل آنیرا در اومد و اشکاشو پاک کرد و گفت:چی؟
آنیرا لبخندی زد و دستشو دور شونه کیانا حلقه کرد و گفت:یادته یه روزی یه عکسی بهم نشون دادی که گفتی تو بچگی با کیان و کیانا انداختی؟
کیمیا با ناراحتی سری تکون داد و گفت:اوهوم ولی چه ربطی داره مگه اینکه پیداش کرده باشی و این غیر ممکنه بابا و کیان کل تهرانو دنبالش گشتن ولی هیچی...مامانم که اولش سکته کرد و بعد دکتر تشخیص داد سرطان داره...ولی مامان با سرطان نمرد؛با گم شدن کیانا مرد!
کیانا زد زیر گریه!
کیمیا تازه متوجه کیانا شده بود.
_اوه ببخشید ندیدمتون اینقدر ناراحت بودم از دنیا غافل شدم...
کیانا سرشو به چپ و راست تکون داد و چیزی نگفت.
_کیمیا...من وقتی گم شده بودم تو بیابون این دختر منو نجات داد و با خودش به روستا برد و بعد از ۵ روز منو برگردوند.
_واااای چه خوب ممنونم عزیزم...
_ولی...همون عکسیو که تو نشونم دادی ، این دخترم داشت...و عجیب همون حرفایی که تو به من میزدی اینم میزد...و عجیب تر اینکه اسمشم کیاناس!
لبخند از رو لبای کیمیا محو شد و به کیانا زل زد.
کیانا جلو رفت و روبه روی کیمیا ایستاد...صورت هردو خواهر خیس از اشک شده بود.
همدیگرو بغـ*ـل کردن.
_واااای خدا باورم نمیشه بعد از ۱۳ سال خواهر کوچولوم برگشت...چطوری باور کنم که خواب نمیبینم؟
_من...من فکر میکردم منو فراموش کردید ولی وقتی با آنیرا رو به رو شدم و بعد از دیدن اون عکس بهم همه چیزو گفت فهمیدم که نه شماها هنوزم خانواده ی منید و من پیداتون کردم...
کیمیا با هق هق کیانا رو بیشتر به خودش فشرد.
_آنیرا؟
آنیرا برگشت و کیان و مازیار و مهیارو دید.
کیان دوید و روبه روی آنیرا ایستاد.
آنیرا صورتش خیس از اشک بود...
کیان انگشته شصتشو رو اشک های آنیرا کشید و بعدم محکم بغلش کرد.
_آنیرا تو نمیدونی تو این چند روز داغون بودم بخدا من اون دخترو پیدا کنم زندش نمیزارم!
آنیرا چیزی نمیگفت انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود.
از بغـ*ـل آنیرا در اومد و لبخندی زد.
مازیار و مهیار هم رو به روی آنیرا وایسادن...
مهیار گفت:تو که شب عروسی منو مانیا رو گند کردی که...
آنیرا سرشو زیر انداخت و گفت:واقعا معذرت میخوام...
مهیار خندید که کیان رو به مهیار گفت:هوووی نبینم ناراحتش کنیا!
مهیار دستاشو بالا آورد و گفت:تسلیم بابا تسلیم ولی غیرتت تو حلقم...
_کوفت...
مازیار هم با خنده گفت:نامزد منم که افسرده کردی!
_چی نامزدتت مگه...
مازیار خندید و گفت:آره پدربزرگتون قبول کردن و افشین و امیرم کشیدن کنار و قرار شد وقتی توهم اومدی با کیان نامزد کنی و جشن عروسیمون تو یه روز باشه!
آنیرا جیغی از خوشحالی زد و پرید بغـ*ـل مازیار...
_واااای نمیدونی چقدر خوشحال شدم که!
مازیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_یه وقت مارو هم بغـ*ـل نکنی!
آنیرا پرید بغـ*ـل کیان و کیان هم اونو محکم به خودش فشرد.
_وااااای دیدی گفتم یه روز بهم میرسیم بعد تو هی نفوس بد بزن!
_وا خانومی من کی نفوس بد زدم.
آنیرا از بغـ*ـل کیان در اومد و مهیار هم بغـ*ـل کرد.
_اینم برا این که مثل داداشمی و بعد نگی همه رو بغـ*ـل کردی غیر از من...
مهیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_خو آنیرا خانوم بیا ماروهم بغـ*ـل کن دیگه....
آنیرا از بغـ*ـل مهیار در اومد و گفت:نه بابا کمرم درد گرفت از بس این غول تشن ها کمرمو فشار دادن...
هر سه پسر باهم گفتن:واقعا که...
آنیرا خندید و به کیمیا و کیانا نگاه کرد.
_خوشحال شدی کیمیا؟
کیمیا آنیرا رو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:بهترین سوپرایز بود واقعا ازت ممنونم که بهترین گلمو بهم برگردوندی!
_خواهش میکنم!
کیان اومد و آنیرا و کیمیا رو از هم جدا کرد و گفت:صبر کنید صبر کنید...چه خبره کدوم سوپرایز راجع به چی حرف میزنید؟
کیمیا به طرفه کیانا رفت و اونو به خودش فشرد انگار از بغـ*ـل کردنش سیر نمیشد.
_کیان این نفسمونه...عزیزمونه...۱۳ سال انتظار این دخترو کشیدیم...مامان چقدر منتظرش موند و آخرش مرد...تو و بابا چقدر دنبالش گشتید...من چقدر گریه کردم...تو چقدر ناراحت بودی و به قولی که به این دختر داده بودی عمل کردی و پلیس شدی...ما...
کیان پرید وسط حرفش و با صدای لرزانی گفت:د...درست حرف بزن...ببینم..چی...چی میگی؟
کیمیا ، کیانا رو به طرفه کیان برد و گفت:این خواهر کوچولوی ما کیاناس!
مازیار و مهیار با تعجب بهم دیگه نگاه کردن و بعد به اون سه خیره شدن...
آنیرا هم با لبخند نگاشون میکرد و کمی از اونا دور شد و دستای مهیار و مازیار رو گرفت و داخل ویلا شدن و درم بستن...فقط کیمیا و کیانا و کیان مونده بودن.
کیان با بهت به کیانا نگاه میکرد هنوز تو شوک بود...کیانا هم با اشک به برادرش خیره شده بود.
کیان به خودش اومد و محکم اونو بغـ*ـل کرد.
کیان برای اولین بار اشک ریخت...کیانا که از وقتی اومده بود فقط گریه میکرد.
_تو...تو واقعا کیانا کوچولوی منی؟...باورم نمیشه تو اون باشی...آ...آخه چطور ممکنه؟
_ممکنه کیان...وقتی که آنیرا بهت زنگ زد و من برای بار اول صدای برادرمو شنیدم اشک تو چشام جمع شد و وقتی که باهات همکلام شدم واقعا هیجان داشتم...همه چی از یه عکس شروع شد که من تونستم شماهارو از طریق آنیرا پیدا کنم!
کیان ، کیانا رو بلند کرد و دوره خودش میچرخوند و میخندید کیانا هم جیغ میزد که ولش کنه!
واقعا خوشحال بودن و در آخرم کیانا رو گذاشت زمین و هردو خواهره کوچکشو در آغـ*ـوش گرفت.
آنیرا تمام مدت از پنجره شاهد تمام چیزها بود.
_باور نکردنیه آخه چطور ممکنه؟
آنیرا پرده رو انداخت و گفت:الان که همه چیزو هم دیدید هم شنیدید!
آنیرا بعد از سکوتی گفت:به زناتون زنگ بزنید و بگید پاشن بیان اینجا دیگه!
هردو گوشیاشونو در آوردن و به آویشا و مانیا زنگ زدن اما بدون اینکه بگن آنیرا برگشته...
کیان و کیانا و کیمیا داخل ویلا شدن و رو مبل نشستن...هر ۶ نفر رو به روی هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بعد از چند دقیقه زنگ آیفون خورد و کیمیا بلند شد و دکمه رو فشرد.
_آویشا و مانیا بودن...
کیانا گفت:اونا کین؟
کیان خندید و گفت:زنای این دوتا و دخترعموهای آنیرا!
کیانا با لبخند سرشو تکون داد.
_من نمیدونم اخه زنگ زدن بیایم اینجا چی...
مانیا با دیدنه آنیرا توقف کرد و آویشا که پشتش بود با دماغ رفت تو پشتش!
_اوووو اسکل چرا وایسادی جن دیدی!
و بعد رد نگاهه مانیا رو دنبال کرد و به آنیرا رسید.
هردو جیغ زدن و پریدن بغـ*ـل آنیرا که آنیرا افتاد رو مازیار...
_الاغ کجا بودی؟
_افسردگی گرفته بودیم بیشعور...
_شب عروسیمو که گند کردی!
_زود تند سریع جواب بدهههههه!
آنیرا هلشون داد که خوردن زمین...
_بیشورا به جای اینکه بپرسید حالم چطوره و خوبم و اینا فحش بارونم میکنید؟
مانیا و آویشا بغلش کردن و از دلش در آوردن...
اونا هم پیشه مازیار و مهیار نشستن و آنیرا هم پیش کیان نشست و کیانا و کیمیاهم پیش هم نشستن...
_خب کیمیا جان مهمون داری که...
_مهمون کیه خواهرمه!
_عین خواهرت میمونه نه؟
_نه بابا خواهر واقعیمه!
مانیا و آویشا جیغ زدن گفتن:چییییی؟
و همه چیو تعریف کردن...آویشا و مانیا هم ابراز خوشحالی کردن.
آنیرا رو به آویشا گفت:منو مانیا که گذشتیم اینبار نوبته توعه ها!
آویشا لبخندی زد و خودشو تو بغـ*ـل مازیار جا کرد و گفت:آنا افتاد زندان هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
_واقعا که...
همه خندیدن و آویشا رو به آنیرا گفت:فردا شب عروسیه ماراله ها!
_عه من فکر میکردم فقط و فقط آوش واسش مهمه!
_خو همون دیگه داداش من برررررررگشت وااااااییییی!
_عهههه چه خووووب میگم من نبودم اتفاقایی افتاده ها!
کیان آنیرا رو به خودش فشرد و دم گوشش گفت:تو دو تا کادو رو وقتی اومدی بهم دادی...یکی خودتو یکی خواهرمو!
آنیرا لبخندی زد و خودشو بیشتر به کیان چسبوند...اون شب خونه ی کیان اینا موندن و فردا قرار شد باهم به عمارت راد برگردن...
آخرین ویرایش: