کامل شده رمان رزهای قرمز | ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

رمانم چجوریه؟

  • عالیه

    رای: 7 87.5%
  • خوبه

    رای: 1 12.5%
  • بد نیس

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
*********
_یعنی بازم باید بیای اینجا؟
خندید و گفت:آره دیگه مثلا من معلم این بچه ها هستما...
_خو پس اول بریم خونه ی کیان اینا!
نفس عمیقی کشید و با ضدای لرزانی گفت:میترسم آنی...استرس دارم میترسم قبولم نکنن!
آنیرا دست کیانا که رو دنده بود رو گرفت و گفت:نترس کیانا بهت قول میدم اتفاقی نیفته باشه؟
کیانا سرشو تکون داد و به رانندگی ادامه داد ولی لرزش دستاش شدید بود و کنترل فرمون از دستش میرفت.
_میخوای من رانندگی کنم؟
کیانا ماشینو نگه داشت و پیاده شد و جاشو با آنیرا عوض کرد.
آنیرا با دقت رانندگی میکرد و کیانا هم سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشاشو بسته بود.
بالاخره به شهر رسیدن و آنیرا راه خونه ی کیان رو در پیش گرفت هیجان داشت که بالاخره بعد از مدت ها میتونه عشقشو ببینه و یه دل سیر بغلش کنه!
وقتی به خودش اومد دم عمارت کیان اینا نگه داشته بود.
_کیانا...کیانا...کیانا بلند شو رسیدیم.
یهو چشاشو باز کرد و گفت:چیییی رسیدیم؟
و بعد به عمارت خیره شد.
با بغض گفت:یعنی واقعیت داره من خواب نمیبینم؟
آنیرا لبخندی زد و پیاده شد کیانا هم به خودش اومد و پیاده شد.
باهم به طرف خونه رفتن و آنیرا زنگ آیفون رو زد.
چون آیفون تصویری بود و اونو دیده بودن درو باز کردن و هردو وارد شدن.
کیانا که انگار تا حالا عمارتی به این زیبایی و بزرگی ندیده بود دور خودش چرخ میزد و با چشمای گرد شده به همه جا نگاه میکرد.
_کیانا بسه هروقت تو خونه تلپ شدی بیا فقط بچرخ!
کیانا خندید و چیزی نگفت و خانومانه عین آنیرا راه رفت.
آنیرا از اون دور کیمیا رو دید.
کیمیا پرید بغـ*ـل آنیرا و با گریه گفت:کجا بودی آنیرا تو که مارو کشتی مخصوصا داداشمو...کجا بودی تو؟
آنیرا هم کیمیا رو بغـ*ـل کرد و گفت:بعدا همه چیو بهت میگم ولی الان واست سوپرایز دارم.
کیمیا از بغـ*ـل آنیرا در اومد و اشکاشو پاک کرد و گفت:چی؟
آنیرا لبخندی زد و دستشو دور شونه کیانا حلقه کرد و گفت:یادته یه روزی یه عکسی بهم نشون دادی که گفتی تو بچگی با کیان و کیانا انداختی؟
کیمیا با ناراحتی سری تکون داد و گفت:اوهوم ولی چه ربطی داره مگه اینکه پیداش کرده باشی و این غیر ممکنه بابا و کیان کل تهرانو دنبالش گشتن ولی هیچی...مامانم که اولش سکته کرد و بعد دکتر تشخیص داد سرطان داره...ولی مامان با سرطان نمرد؛با گم شدن کیانا مرد!
کیانا زد زیر گریه!
کیمیا تازه متوجه کیانا شده بود.
_اوه ببخشید ندیدمتون اینقدر ناراحت بودم از دنیا غافل شدم...
کیانا سرشو به چپ و راست تکون داد و چیزی نگفت.
_کیمیا...من وقتی گم شده بودم تو بیابون این دختر منو نجات داد و با خودش به روستا برد و بعد از ۵ روز منو برگردوند.
_واااای چه خوب ممنونم عزیزم...
_ولی...همون عکسیو که تو نشونم دادی ، این دخترم داشت...و عجیب همون حرفایی که تو به من میزدی اینم میزد...و عجیب تر اینکه اسمشم کیاناس!
لبخند از رو لبای کیمیا محو شد و به کیانا زل زد.
کیانا جلو رفت و روبه روی کیمیا ایستاد...صورت هردو خواهر خیس از اشک شده بود.
همدیگرو بغـ*ـل کردن.
_واااای خدا باورم نمیشه بعد از ۱۳ سال خواهر کوچولوم برگشت...چطوری باور کنم که خواب نمیبینم؟
_من...من فکر میکردم منو فراموش کردید ولی وقتی با آنیرا رو به رو شدم و بعد از دیدن اون عکس بهم همه چیزو گفت فهمیدم که نه شماها هنوزم خانواده ی منید و من پیداتون کردم...
کیمیا با هق هق کیانا رو بیشتر به خودش فشرد.
_آنیرا؟
آنیرا برگشت و کیان و مازیار و مهیارو دید.
کیان دوید و روبه روی آنیرا ایستاد.
آنیرا صورتش خیس از اشک بود...
کیان انگشته شصتشو رو اشک های آنیرا کشید و بعدم محکم بغلش کرد.
_آنیرا تو نمیدونی تو این چند روز داغون بودم بخدا من اون دخترو پیدا کنم زندش نمیزارم!
آنیرا چیزی نمیگفت انگار قدرت تکلمشو از دست داده بود.
از بغـ*ـل آنیرا در اومد و لبخندی زد.
مازیار و مهیار هم رو به روی آنیرا وایسادن...
مهیار گفت:تو که شب عروسی منو مانیا رو گند کردی که...
آنیرا سرشو زیر انداخت و گفت:واقعا معذرت میخوام...
مهیار خندید که کیان رو به مهیار گفت:هوووی نبینم ناراحتش کنیا!
مهیار دستاشو بالا آورد و گفت:تسلیم بابا تسلیم ولی غیرتت تو حلقم...
_کوفت...
مازیار هم با خنده گفت:نامزد منم که افسرده کردی!
_چی نامزدتت مگه...
مازیار خندید و گفت:آره پدربزرگتون قبول کردن و افشین و امیرم کشیدن کنار و قرار شد وقتی توهم اومدی با کیان نامزد کنی و جشن عروسیمون تو یه روز باشه!
آنیرا جیغی از خوشحالی زد و پرید بغـ*ـل مازیار...
_واااای نمیدونی چقدر خوشحال شدم که!
مازیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_یه وقت مارو هم بغـ*ـل نکنی!
آنیرا پرید بغـ*ـل کیان و کیان هم اونو محکم به خودش فشرد.
_وااااای دیدی گفتم یه روز بهم میرسیم بعد تو هی نفوس بد بزن!
_وا خانومی من کی نفوس بد زدم.
آنیرا از بغـ*ـل کیان در اومد و مهیار هم بغـ*ـل کرد.
_اینم برا این که مثل داداشمی و بعد نگی همه رو بغـ*ـل کردی غیر از من...
مهیار خندید و دستاشو دوره آنیرا حلقه کرد.
_خو آنیرا خانوم بیا ماروهم بغـ*ـل کن دیگه....
آنیرا از بغـ*ـل مهیار در اومد و گفت:نه بابا کمرم درد گرفت از بس این غول تشن ها کمرمو فشار دادن...
هر سه پسر باهم گفتن:واقعا که...
آنیرا خندید و به کیمیا و کیانا نگاه کرد.
_خوشحال شدی کیمیا؟
کیمیا آنیرا رو در آغـ*ـوش گرفت و گفت:بهترین سوپرایز بود واقعا ازت ممنونم که بهترین گلمو بهم برگردوندی!
_خواهش میکنم!
کیان اومد و آنیرا و کیمیا رو از هم جدا کرد و گفت:صبر کنید صبر کنید...چه خبره کدوم سوپرایز راجع به چی حرف میزنید؟
کیمیا به طرفه کیانا رفت و اونو به خودش فشرد انگار از بغـ*ـل کردنش سیر نمیشد.
_کیان این نفسمونه...عزیزمونه...۱۳ سال انتظار این دخترو کشیدیم...مامان چقدر منتظرش موند و آخرش مرد...تو و بابا چقدر دنبالش گشتید...من چقدر گریه کردم...تو چقدر ناراحت بودی و به قولی که به این دختر داده بودی عمل کردی و پلیس شدی...ما...
کیان پرید وسط حرفش و با صدای لرزانی گفت:د...درست حرف بزن...ببینم..چی...چی میگی؟
کیمیا ، کیانا رو به طرفه کیان برد و گفت:این خواهر کوچولوی ما کیاناس!
مازیار و مهیار با تعجب بهم دیگه نگاه کردن و بعد به اون سه خیره شدن...
آنیرا هم با لبخند نگاشون میکرد و کمی از اونا دور شد و دستای مهیار و مازیار رو گرفت و داخل ویلا شدن و درم بستن...فقط کیمیا و کیانا و کیان مونده بودن.
کیان با بهت به کیانا نگاه میکرد هنوز تو شوک بود...کیانا هم با اشک به برادرش خیره شده بود.
کیان به خودش اومد و محکم اونو بغـ*ـل کرد.
کیان برای اولین بار اشک ریخت...کیانا که از وقتی اومده بود فقط گریه میکرد.
_تو...تو واقعا کیانا کوچولوی منی؟...باورم نمیشه تو اون باشی...آ...آخه چطور ممکنه؟
_ممکنه کیان...وقتی که آنیرا بهت زنگ زد و من برای بار اول صدای برادرمو شنیدم اشک تو چشام جمع شد و وقتی که باهات همکلام شدم واقعا هیجان داشتم...همه چی از یه عکس شروع شد که من تونستم شماهارو از طریق آنیرا پیدا کنم!
کیان ، کیانا رو بلند کرد و دوره خودش میچرخوند و میخندید کیانا هم جیغ میزد که ولش کنه!
واقعا خوشحال بودن و در آخرم کیانا رو گذاشت زمین و هردو خواهره کوچکشو در آغـ*ـوش گرفت.
آنیرا تمام مدت از پنجره شاهد تمام چیزها بود.
_باور نکردنیه آخه چطور ممکنه؟
آنیرا پرده رو انداخت و گفت:الان که همه چیزو هم دیدید هم شنیدید!
آنیرا بعد از سکوتی گفت:به زناتون زنگ بزنید و بگید پاشن بیان اینجا دیگه!
هردو گوشیاشونو در آوردن و به آویشا و مانیا زنگ زدن اما بدون اینکه بگن آنیرا برگشته...
کیان و کیانا و کیمیا داخل ویلا شدن و رو مبل نشستن...هر ۶ نفر رو به روی هم نشسته بودن و میگفتن و میخندیدن...بعد از چند دقیقه زنگ آیفون خورد و کیمیا بلند شد و دکمه رو فشرد.
_آویشا و مانیا بودن...
کیانا گفت:اونا کین؟
کیان خندید و گفت:زنای این دوتا و دخترعموهای آنیرا!
کیانا با لبخند سرشو تکون داد.
_من نمیدونم اخه زنگ زدن بیایم اینجا چی...
مانیا با دیدنه آنیرا توقف کرد و آویشا که پشتش بود با دماغ رفت تو پشتش!
_اوووو اسکل چرا وایسادی جن دیدی!
و بعد رد نگاهه مانیا رو دنبال کرد و به آنیرا رسید.
هردو جیغ زدن و پریدن بغـ*ـل آنیرا که آنیرا افتاد رو مازیار...
_الاغ کجا بودی؟
_افسردگی گرفته بودیم بیشعور...
_شب عروسیمو که گند کردی!
_زود تند سریع جواب بدهههههه!
آنیرا هلشون داد که خوردن زمین...
_بیشورا به جای اینکه بپرسید حالم چطوره و خوبم و اینا فحش بارونم میکنید؟
مانیا و آویشا بغلش کردن و از دلش در آوردن...
اونا هم پیشه مازیار و مهیار نشستن و آنیرا هم پیش کیان نشست و کیانا و کیمیاهم پیش هم نشستن...
_خب کیمیا جان مهمون داری که...
_مهمون کیه خواهرمه!
_عین خواهرت میمونه نه؟
_نه بابا خواهر واقعیمه!
مانیا و آویشا جیغ زدن گفتن:چییییی؟
و همه چیو تعریف کردن...آویشا و مانیا هم ابراز خوشحالی کردن.
آنیرا رو به آویشا گفت:منو مانیا که گذشتیم اینبار نوبته توعه ها!
آویشا لبخندی زد و خودشو تو بغـ*ـل مازیار جا کرد و گفت:آنا افتاد زندان هیچ غلطی نمیتونه بکنه!
_واقعا که...
همه خندیدن و آویشا رو به آنیرا گفت:فردا شب عروسیه ماراله ها!
_عه من فکر میکردم فقط و فقط آوش واسش مهمه!
_خو همون دیگه داداش من برررررررگشت وااااااییییی!
_عهههه چه خووووب میگم من نبودم اتفاقایی افتاده ها!
کیان آنیرا رو به خودش فشرد و دم گوشش گفت:تو دو تا کادو رو وقتی اومدی بهم دادی...یکی خودتو یکی خواهرمو!
آنیرا لبخندی زد و خودشو بیشتر به کیان چسبوند...اون شب خونه ی کیان اینا موندن و فردا قرار شد باهم به عمارت راد برگردن...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ********
    _به به مارال خانوم چه زیبا شدید امشب!
    _جدی؟
    _جدی جدی!
    مارال لبخندی زد و تو آینه به خود خیره شد.
    صورتی مهتابی ، چشمانی درشت مشکی ، ابروهاش که برداشته شده بود به رنگ طلایی بود ، موهای بلند عـریـ*ـان که طلایی شده بود ، لبانی درشت...
    آرایش صورتش نسبتا غلیظ بود و در آن لباس عروس سفید پرنسسی بسیار زیبا شده بود.
    آویشا که خواهر داماد آن شب بود ، پیراهنی مشکی رنگ که دنباله دار بود و دکلته بود بسیار ساده بود ولی هرچیزی بهش میومد...موهایش را بالا جمع کرده بود و کناره های موهایش را بصورت آبشاری درست کرده بود...آرایشش ساده اما زیبا بود.
    آنیرا هم با کیان نامزد کرده بود...او هم زیبا شده بود...دکلته ی آبی رنگ به رنگه چشاش که تا پایین زانوهاش می اومد...آرایشش هم آبی و زیبا بود موهایش راهم ساده فر کرده بود...
    مانیا هم دسته کمی نداشت پیراهن سفید رنگ که فقط سمت راست شونش یه بند میخورد و سمت چپ بند نمیخورد...روی بند لباس الماس هایی درخشان نمایان بود...
    کیانا و کیمیا هم در اون جشن شرکت داشتن ولی همراهه دخترا نیامده بودن...
    _بیا بریم مارال آوش اومد.
    مارال با استرس نفسشو داد بیرون...آویشا شنل رو تن مارال کرد و دستشو دور صورت مارال قاب کرد و پیشونیشو بوسید و گفت:استرس نداشته باش عزیزم آروم و ریلکس باش.
    مارال سرشو تکون داد و همراهه بقیه خارج شد.
    آوش به ماشینش تکیه داده بود و به دخترا خیره موند.
    _چیه؟
    _میخوام ببینم کدومتون خوشگل شدید!
    مازیار و کیان و مهیار هم رسیدن و از ماشینشون پیاده شدن.
    _خب؟
    آوش به شوخی که نگار با دیدن سه تا پسر هول کرده باشه گفت:خب معلومه همتون خوشگل شدید.
    همه لبخندی زدن و سوار ماشین خودشون شدن.
    مارال لبخندی زد و گفت:خوشحالم...
    آوش دست مارالو بوسید و گفت:من بیشتر...
    و دستش به سمت ضبط رفت و یه آهنگ شاد گذاشت و همراهش خوند.
    خاطرت اینقدر عزیزه که توی تصورم...
    جاتو خالی میزاره یه عمری غصه میخورم...
    هر دفعه میبینمت میگم این آخرین دفعس...
    به تو زل میزنم اینبار فقط همین دفعس...
    تورو میکشونمت اینجا به هر بهونه ای...
    بهترم وقتی که نزدیکمی وقتی خونمی...
    من مریضم وقتی چشمای تو از من دوره...
    تو که خوابت میبره میمیرم از دلشوره...
    تو که خوابی همش نفساتو چک میکنم...
    شبا تا صبح به نفس کشیدنت فکر میکنم...
    میشمرم نکنه قلبت یکی کمتر بزنه...
    عشق تو ثروتمو چشم تو دنیای منه...
    تورو میکشونمت اینجا به هر بهونه ای...
    بهترم وقتی که نزدیکمی وقتی خونمی...
    من مریضم وقتی چشمای تو از من دوره...
    تو که خوابت میبره میمیرم از دلشوره...
    تو که خوابی همش نفساتو چک میکنم...
    شبا تا صبح به نفس کشیدنت فکر میکنم...
    میشمرم نکنه قلبت یکی کمتر بزنه...
    عشق تو ثروتمو چشم تو دنیای منه...
    (تو که خوابی_پویا بیاتی)
    وقتی به باغ رسیدن همه پیاده شدن...مهمان ها جلو اومدن و تبریک گفتن...وقتی که رفتن خواستگاری نامادری مارال مخالفت کرد و مارال رو از خونه انداخت بیرون...آوش که خیلی مارال رو دوست داشت دستشو گرفت و گفت:حالا سرپرستیت با منه!
    و الان که دارن باهم ازدواج میکنن...مهمونی شلوغی بود مارال خانواده ای نداشت و فقط خانواده های آوش بودن ولی خانواده ی راد یه ایل ۳۰۰ نفره بودن!!!!
    اون شب کلی زدن و خوردن و خندیدن و رقصیدن...واقعا همه تو عروسی خوشحالن و کسی نیس که ناراحت باشه...مارال که همیشه رنگ غم به نگاه و قلبش داشت ، با بودن آوش از ته قلبش خوشحالیو با تمام وجودش حس کرده بود.
    اون شب واقعا به همه خوش گذشت و بعد عروسی هم همه به خانه هایشان برگشته بودن...
    *********
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مانیا»
    با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم...اووووف خدا لعنت کنه داشتم رویا میدیدما!
    به کنارم نگاه کردم مهیار نبود آره خو حتما رفته اداره نمیدونم چیشده یه اتفاقاتی افتاده که میره ساعت 9 میاد واقعا آدم نگران میشه!
    یاد گوشیم افتادم که داشت خودشو میکشت.
    قطع شده بود آخیش!
    هنوز سرم به بالش نرسیده دوباره زنگ خورد.
    برش داشتم عسل بود.
    _الو...
    _الو مانیا بیا که بدبخت شدم...
    سیخ رو تخت نشستمو گفتم:چیشده؟
    بلند زد زیر گریه!
    _عسل جون به لبم کردی نمیخوای بگی چیشده؟
    _کامران...کامران...
    گوشیو تو دستم جا به جا کردمو گفتم:کامران چی؟
    _کامران تصادف کرده رفته تو...بیمارستان...میخواستم با آنیرا یا آویشا برم ولی نبودن انگار با نامزداشون جایی رفته بودن...حالا میشه تو بیای خونه باهم بریم...
    _من الان خونمم مهیارم که نیس تو که میدونی خونه ی ما از عمارت راد دوره ماشینم که ندارم...
    _حالا من چیکار کنم؟
    _همونجا بمون با آژانس سریع خودمو میرسونم.
    _فقط بدو...
    _باشه خداخافظ!
    گوشیو قطع کردمو سریع یه چیزی پوشیدمو یه آرایش مختصرم کردمو زدم بیرون...
    خدمتکار مخصوص مهیار اومد و تا کمر خم شد و گفت:صبح بخیر بفرمایید صبحانه آقا گفتن زمانی که بیدار شدید حتما صبحانتونو میل کنید.
    _صبح بخیر من الان وقت ندارم باشه؟
    _ولی...
    _خداحافظ!
    و بعد دویدم بدبخت کپ کرده بود.
    هر صبح که بیدار میشدم میومدم حیاط ورزش میکردم حیاطه اندازه عمارت ما بود از بس گنده بود جمعه ها هم با مهیار می اومدم ولی الان وقتش نبود.
    گوشیمو در آوردمو همونطور که به مهیار زنگ میزدم به طرف در رفتم.
    _جانم عزیزم؟
    _الو مهیار سلام.
    _سلام چیشده اتفاقی افتاده آخه صدات نگرانه...
    همه چیو واسش تعریف کردم.
    _آهان خب الان میخوای با چی بری؟
    _آژانس!
    _نه با آژانس نرو...گوش کن تو که رانندگیت خوبه منو که میدونی فقط با کمری سفیده میرم اداره تو برو پورشه رو از تو پارکینگ بردار سوئیچشم از حمید بگیر اوکی؟
    _باشه خیلی ممنونم مهیار!
    _باید یه روز ببرمت یه ماشین واست بخرم!
    خندیدمو گفتم:نمیخواد بابا پولتو حروم نکن کاری نداری؟
    _نه قربونت خداحافظ مراقبه خودتم باش!
    _تو هم همینطور خداحافظ!
    گوشیو قطع کردمو لبخندی زدمو به طرفه ویلا رفتم.
    از حمید سوئیچو گرفتمو بعد از خداحافظی به طرفه پارکینگ رفتم.
    سوتی کشیدمو به ماشین که اونجاا چشمک میزد خیره شدم.
    _خب مانیا خانوم الان این پورشه شمارا میطلبه که بری سوارش شی!
    سوارش شدم یه حسی داشتم که نگییید!
    درو با ریموتی که حمید بهم داده بود باز کردمو ماشینو روندم.
    با نگرانی به طرف عمارت راد سواری میکردم.
    وقتی رسیدم سریع پیاده شدمو زنگو فشردم که در با تیکی باز شد.
    عسلو دیدم آماده به طرفم میومد.
    _سلام بریم مانیا تو رو خدا!
    _سلام خیلی خب سوار شو.
    با تعجب به ماشین نگاه کرد.
    _ماله خودته؟
    _نه بابا ماله مهیاره خودش دوتا ماشین داره فعلا اینو داده به من!
    _آهان...
    با هم سوار شدیمو طبق آدرسی که عسل داد روندم.
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    توی سالن بیمارستان بودیم و عسل با استرس انگشتای دستشو میشکوند و دوره خودش میچرخید.
    یکی از دوستای کامران بنام طاها دکتر بود و خودش داشت عملش میکرد.
    عسل همه جوره روی طاها حساب کرد و ازش قول گرفت کامرانو نجات بده!
    بعد از ساعت ها طاها به همراهه پرستارا اومدن بیرون...چهرشون پکر و خسته بود.
    عسل شونه های طاها رو گرفت و گفت:چیشد طاها کامرانه منو نجات دادی؟
    طاها با بغض و ناراحتی به عسل خیره شد و گفت:عسل من واقعا متاسفم ولی...نتونستم...
    دستای عسل شل شد و افتاد.
    دستام شروع به لرزیدن کرد.
    عسل خواست بره داخل ولی طاها گرفتشو نذاشت.
    _طاها ولم کن خواهش میکنم!
    _که چی بشه؟
    _بزار برم من که میدونم داری شوخی میکنی!
    طاها چشماشو بست و گفت:ولی این شوخی نیست اون ترکمون کرد.
    لرزش بدن عسلو حس کردم به طرفش رفتم رنگه صورتش پریده بود و اشک تمام صورتشو خیس کرده بود.
    خواست بره داخل ولی از یه طرف من گرفته بودمش و از یه طرفم طاها و سعی داشتیم نذاریم بره داخل...
    تقلا میکرد که بره ولی نمیذاشتیم خودمم گریم گرفته بود.
    در آخرم توانش تموم شد و رو زمین افتاد.
    بلند بلند گریه میکرد...درکش میکردم واقعا حس بدیه خدا هیچ وقت همچین حسیو به کسی نده!
    *******

    در مراسم خاکسپاری کامران همه دور خاکش جمع بودن...
    عسل بی تابی میکرد و بقیه هم سعی در آرام کردنش داشتن!
    آویشا و آنیرا و مانیا خیلی سعی کردن عسلو از اونجا دور کنن تا یکم آروم بگیره ولی هیچ فایده ای نداشت.
    عسل با مشت به زمینی که زیرش کامران خاک شده بود ، میکوبید و میگفت:نامرد عوضی آرزوهامون دود شد رفت هوا...دیگه دوسم نداشتی که ترکم کردی؟هان؟...
    بالاخره مراسم تموم شد و همه قصد برگشت داشتن اما عسل با اصرار همه رو فرستاد و خودش اونجا تنها موند.
    «عسل»
    به دیوار تکیه دادم و کامران رو کنارم احساس کردم انگار که دارم باهاش میزنم.
    _فکر نمیکردم که یه روز بری...یه روزی تا ابد تنهام بزاری...ولی تو رفتی رفتیو تا ابد تنهام گذاشتی...مثل آرمین ولم کردیو رفتی...آرمین اولین عشقم بود ولی اونم بخاطر منافعش تنهام گذاشت و رفت...ولی تو کامران دومین عشقم بودی و هیچوقت پشتمو خالی نکردی و قوی ترین حامیم بودی...ولی توهم رفتی...آخه چرا من؟چرا من؟
    دستامو جلوی صورتم گذاشتم گریه کردمو خدایا هیچوقت حس نکردم تنهام ولی الان حس میکنم تنها حامیم رو از دست دادم....
    «دوماه بعد»
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _عسسسسل؟
    با گیجی از خواب پریدم...با بهت به دور و برم نگاه کردم و نگام تو نگاهه اشک آلوده آنیرا ثابت موند.
    چشمامو با دست مالوندمو گفتم:چیشده آنیرا؟
    یه کاغذ جلوم گرفت که با تعجب گرفتمش و شروع به خوندن کردم:
    آویشا پیش ماست وای به حالتون اگه پای پلیسو وسط بکشید...
    با تعجب به آنیرا نگاه کردم که یهو خودشو انداخت تو بغلم و زار زد.
    _عسل اگه واسش اتفاقی بیفته چی؟
    _نترس آنی هیچی نمیشه فقط به مازیار خبر بده!
    سرشو تکون داد و گوشیشو برداشت و شماره مازیار رو گرفت.
    _الو؟
    آنیرا بغض داشت و نمیتونست حرف بزنه بخاطره همین من بجاش گفتم:الو سلام آقا مازیار!
    _اوه شمایید عسل خانوم مگه این شماره آنیرا نیست؟
    _چرا ولی خب من شمارتونو نداشتم با گوشی آنیرا باهاتون تماس گرفتم.
    _اتفاقی افتاده؟
    با استرس و بغض گفتم:راستش...
    بغضم ترکید و گفتم:میتونید خودتون رو برسونید اینجا ولی تنها!
    با نگرانی گفت:چرا گریه میکنید گفتم اتفاقی افتاده؟
    _بیاید خودتون میفهمید!
    _خیلی خب من سریع خودمو میرسونم اونجا!
    قطع کرد که یهو هردومون زدیم زیر گریه!
    «مازیار»
    با استرس تندتند زنگ میزدم که در باز شد و من سریع وارد شدم...آقای راد رو تو حیاط دیدم که چشماش بسته بود و انگار خوابیده بود...یواش وارد شدم اولین چیزی که دیدم صورت اشک آلود آنیرا و عسل بود.
    پس...پس آویشا کو؟
    آنیرا اومد طرفم صورت معصومشو که دیدم بغلش کردم عین خواهرم بود.
    _چیشده خواهرم؟
    _مازیار...مازیار آویشا...
    سریع از خودم جداش کردم و صورتشو با دستام قاب کردمو گفتم:آویشا چی؟
    عسل اومد جلو و گفت:شما اداره بودید؟
    _آره با کیان و مهیار...چطور؟
    _آنا تو اداره ی شماس؟
    _آره...
    نفسشو با بغض بیرون داد و یه برگه جلوم گرفت.
    سریع بازش کردمو خوندمش...با خوندن نامه خون جلوی چشمامو گرفت و عصبانیت تمام وجودمو در بر گرفت.
    _آنای کثافتتتت!
    سریع خارج شدم آنیرا خواست جلومو بگیره ولی بی فایدس...کثافت زهرشو رو آنیرا و مانیا خالی کرد و کیان و مهیارو عذاب داد حالا نوبته منو آویشاس ولی من نمیزارم بلایی سرش بیارن!
    سواره ماشینم شدم و یه راست به طرفه اداره رفتم خدا به دادش برسه که بمیرم و نیام اداره وگرنه میدونم باهاش چیکار کنم!!!
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    ماشینو پارک کردم و سریع پیاده شدمو به طرف اداره دویدم.
    سر راه کیان و مهیار رو دیدم.
    _چیشده مازیار؟
    __این آنای پست فطرت کجاس؟
    _چیشده؟
    داد زدم:گفتم بگین کجاس؟
    _خیلی خب آروم باش بیا بریم بهت نشون دادم.
    همراهه مهیار و کیان رفتم.
    داخل یک سلول شدیم که مهیار گفت:هنوز نمیخوای بگی چیشده؟
    _اونجا معلوم میشه!
    با دیدن آنا کنترلم رو از دست دادم و از لای نرده ها یقشو گرفتم.
    ترسیده بود و کیان و مهیارم سعی داشتن جدام کنن!
    _پست فطرت بگو با آویشای من چیکار کردی؟
    پوزخندی زد و گفت:انتقام گیری همونطور که اونا اینکارو با آنیرا و مانیا کردن.
    هر سه تامون عصبانی شدیم و اون دوتا هم یقشو گرفتن.
    مهیار با حرص گفت:شانس آوردی که حالش خوب شد وگرنه دماری از روزگارت در میاوردم که مرغای آسمون به حالت زار بزنن!
    کیان هم با عصبانیت گفت:من که میدونم به اون دوتا آشغال گفتی همچین بلاهایی سر آنیرا و مانیا بیارن پس برو خداروشکر کن که سالمن وگرنه زندت نمیزارم...
    با عصبانیت گفتم:بهتره همین الان بگی کجاست وگرنه سر از بدنت جدا میکنم آشغال اگه یه تارمو از سرش کم شه میکشمت!
    آبه دهنشو قورت داد و گفت:نمیرسی!
    _چی؟
    _الان احتمالا از شهر خارجش کردن...قراره ببرنش پیش...پیش...
    تکونش دادمو داد زدم:پیش کی؟
    چشاشو بست و گفت:پیش قاچاقچیا!
    بدنم سر شد...مات و مبهوت بهش نگاه کردم...با عصبانیت تکونش میدادم و به نرده میکوبوندمش!
    _پست فطرت آشغال چطور تونستی همچین کاری کنی؟
    ولش کردمو دویدم.
    سریع از اداره خارج شدمو سوار ماشینم شدمو خیلی سریع روندم.
    برام مهم نبود چی بشه فقط آویشا سالم باشه و من بتونم برسمو نجاتش بدم...آنای عوضی یه روز باید به سزای عملش برسه!
    خیلی گذشته بود تقریبا شب شده بود اگه مانیا و آنیرا تونستن جون سالم به در ببرن آویشای منم میتونه!
    خدایا نجاتش بده!
    «آویشا»
    _بیای نزدیکتر جیغ میزنم...
    لبخند کریهی زد و گفت:جیغ بزن خوشگله کسی صداتو نمیشنوه!
    راست میگه تو این ناکجا آباد کی هست که صدای منو بشنوه!
    یادمه زمانی که بیدار شدم تو یک ماشین بودم و یه مرده چاقالو منو آورد بیرون و به چند تا مرد هیکلی هیز فروخت ولی من شجاع تر از این حرفام که بزارم چند تا دست کثیف بهم بخوره بابا من نامزد داررررم!!!
    وااای خدا حتما تا الان مازیار فهمیده!
    _این دختره خیلی یه دنده و لجبازه اینجا نمیشه کارو یکسره کرد خانوم گفتن امشبب باید تموم شه!
    اینا چی دارن میگن کدوم خانوم کدوم کار؟
    یکیشون اومد بلندم کرد و انداخت رو کولش...دست و پا میزدم که ولم کنه!
    _اه ولم کن دلم نمیخواد دست کثیفت به من بخوره بزارم زمین تن لش!
    _بهتره خفه خون بگیره وگرنه میکشمت!
    منو پرت کرد تو ماشینو درم بست خواستم پیاده بشم که سریع نشست و قفلو زد.
    _لعنتیا منو دارید کجا میبرید؟
    پوزخندی زدن و راه افتادن...
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    نمیدونم چقدر طول کشید تا اینکه رسیدیم...
    اومدن طرفمو دوتا دستامو گرفتن و کشیدنم بیرون...
    موهام پخش شده بود رو صورتمو جاییو نمیدیدم احتمال میدادم شالمم افتاده باشه!
    یک نفر موهامو کنار زد و وقتی تونستم همه جارو ببینم...
    با بهت بهش نگاه میکردم...فکر میکردم دیگه...دیگه دمشو گذاشته رو کولشو رفته ولی...ولی الان...
    _تعجب کردی عزیزم؟
    اخمامو کشیدم توهم و گفتم:عوضیییی همش تقصیره تو و اون آنای پست فطرته اصلا از جونه من چی میخواید؟
    لبخندی زد و گفت:آنا میخواست انتقامشو از مازیار بگیره و منم میخوام از تو انتقام بگیرم البته نترس قرره امشبو بگذرونی و فردا شب ماله من شی و بعدش از ایران بریم!
    چشامو از روی حرص بستم اخه رذالت تا کی؟
    دعا میکردم مازیار بیاد ولی اونکه نمیدونه منو از شهر خارج کردن و اوردن ناکجا آباد....
    _ببرینش تو...
    _صبر کن...
    منتظر بهم چشم دوخت که گفتم:چرا گذاشتی با مازیار نامزد کنم بعد حالا اومدی و میخوای منو ماله خودت کنی؟
    اولش چیزی نگفت ولی بعد با پوزخند گفت:حالا بعد میفهمی کوچولو...
    رو به اون گنده لاتا گفت:ببریدش!
    همچین منو کشوندن و بردن که گفتم الاناس دستام دربیاد...
    پرتم کردن تو یه اتاقو درم بستن و قفل کردن....
    نفسمو با لرز دادم بیرون اوووف خدایا خودت کمک کن...
    «آنیرا»
    الان یه روز گذشته و نه خبری از مازیار هس نه آویشا...
    مانیا هم که اومده عمارت و هرسه مون خیلی ناراحت ونگرانیم...پدربزرگم واسه اولین بار نگران این دوتا شده بود مامان آویشا هم که فقط گریه میکنه و پدرشم خیلی نگرانه بهتره بگم هممون شدید نگرانیم!!!
    در باز شد و کیان و مهیار وارد خونه شدن...
    _سلام هنوز نیومدن...
    با گریه گفتم:نه!
    کیان به طرفم اومد و بغلم کرد.
    _ناراحت نباش آنی من بالاخره پیداشون میشه!
    چیزی نگفتم و فقط تو آغـ*ـوش گرمش اشک ریختم.
    مانیا هم بغـ*ـل مهیار گریه میکرد...میدونستم عسل چقدر ناراحته تو این دوماه ضربه های شدیدی خورده بود.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    تلفن زنگ خورد به طرفش رفتمو برش داشتم.
    _الو؟
    _سلام آنی خانوووم من!
    با تعجب به روبه روم خیره شده بودم...دستام لرزش پیدا کرده بود من از افشین میترسم که منو از کیان جدا کنه...
    تلفن افتاد...
    مانیا اومد طرفمو تکونم داد ولی من تو بهت بودم...عسل اومد و با عصبانیت گوشیو برداشت...بهش خیره شدم.
    _الوو؟
    _....
    _عوضی معلوم هس چی بلغور میکنی چرا پاتو از زندگی این دختر نمیکشی بیرون اون امیره عوضی آویشا رو دزدید دیگه از جون آنیرا چی میخوای؟
    _....
    _خفه شو ابله نفهم یکبار دیگه اسمشو بیاریا...
    _...
    _ببین خوب اون گوشای کرتو باز کن ببین چی میگم برو اینارم به اون امیر الاغ بگو اگه یکبار دیگه فقط یکدفعه دیگه به این دوتا دختر نزدیک بشید بلایی به سرتون میارم افشین که تا داری کتک بخوریا...
    _...
    _من تورو خوب میشناسم افشین تو پسر دوست پدرمی همبازیت بودم من تورو بیشتر از هرکسه دیگه ای میشناسم...
    و بعدم با عصبانیت گوشیو قطع کرد.
    رو مبل نشست کیان سریع واسش یه لیوان آب آورد.
    _آنیرا آنیرا؟؟
    نفسم بالا نمیومد...پشت سر هم نفس میکشیدم اما نمیومد بالا...
    مانیا پشت کمرمو نوازش میداد و سعی داشت خوبم کنه...
    کیان با عصبانیت بلند شد و روبه عسل گفت:الان آویشارو کجا بردن مطمئنا افشینم باهاشونه میکشمش!!!!
    _بیرون از شهر...
    سریع از در خارج شد و محکم بست...
    نفسم اومده بود سرجاش و حالا اشکام بود که به سرعت صورتمو خیس میکرد....هردوشون بغلم کردن و باهم گریه کردیم...
    «آویشا»
    بدون هیچ نگرانی ، ناراحتی و اشکی رو زمین نشسته بودمو یه پامو آورده بالا و دستمو گذاشته بودم رو زانوم...
    در باز شد چشامو به یارویی که اومده تو اتاق سوق دادم و گفتم:چیه؟
    اخم مرد و گفت:یه روز گذشت وقته...
    _خفه شو!
    هنوزم رو زمین نشسته بودم ولی چرا دروغ ترسیده بودم از اینکه امیر بدبختم کنه!
    _بلند شو!
    هنوز نشسته بودم که خودش اومد و بلندم کرد منو برد بیرون که وقتی از در خارج شدیم با پام کوبوندم تو جای حساسش با درد رو زمین نشست خواستم در برم که پامو گرفت و خوردم زمین آخخخخ ذلیل شی عوضی!
    تقلا میکردم پامو در بیارم که نشد با اون پام کوبوندم رو دستش که ول ککرد و پاشدم در رفتم...داشتم از در اصلی میرفتم بیرون که یکی از پشت موهامو کشید جیغی زدمو دستامو رو صورتم گذاشتم...
    _کجا داشتی میرفتی هااااان؟
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _به تو هیچ ربطی نداره ولم کن...
    _خفه شوووو گفتم فکر فرار به کلت نزنه وگرنه بد میبینی الانم میریم اتاق من اوکی؟
    _دستتو بکش یه وری ولم کن موهامو کندی من باتو گورستونم نمیام...
    پوزخندی زد و گفت:خواهیم دید...
    منو کشوند و داشت باخودش میبرد موهام داشت از ریشه کنده میشد و خیلی دردم گرفته بودم...
    _ولم کن عوضی موهامو کندی!
    _بدرررررررک!
    _خیلی پستی عوضی آشغاللللل!
    برگشت و همونطور که موهام تو دستاش بود منو به طرفه خودش کشوند و صورتشو در برابر صورتم قرار داد.
    _عوضی تویی که هیچ باهام راه نیومدی و با اون آشغال رفتی....ولی بدون من هیچوقت تسلیم نمیشم اینو تو گوشای کرت فرو کن آویشا...
    _عوضی خودتی و...
    محکم خوابوند تو گوشم که خیییلی درد گرفت اووووف ایشالله بمیری امیررررر!
    صدای آژیر پلیس می اومد...با تعجب به اون طرف نگاه کردیم هنوزم تو دستاش بودم و موهامو داشت میکند!
    از شوق تو چشام اشک جمع شده بود اون مازیار بود که اسلحه بدست به ما نزدیک میشد...
    _دستت دیگه رو شده امیر بهتره ولش کنی بیاد پیش من!
    امیر سریع اسلحشو در آورد و گذاشت رو شقیقم...
    از ترس قدرتمو از دست داده بودم.
    مازیار هم با ترس و تعجب بهش نگاه میکرد.
    _چیه مازیار خان تا الان بلبل زبون بوپی چی شد پس؟...عوضی تو که میدونستی عاشق آویشام چرا ازم گرفتیش؟
    مازیار سکوت کرده بود.
    امیر با داد گفت:از بچگی حسرتشو داشتم ولی تو نقشه هامو نقش بر آب کردی...ولی دیگه نه من امشب آویشارو با خودم میبرم خارج از کشور...پس برید عقب تا یک گلوله حرومش نکردم...
    رفتن عقب و امیر منو با خودش به طرف ماشین کشوند...
    ترسیده بودم خیلی مازیارم همینطور...
    پرتم کرد تو ماشین و خودش بیرون وایساد میخواد چیکار کنه؟
    تفنگشو رو به مازیار گرفته بود...وااای نه خداااا!
    سریع پیاده شدم خواست بزنتش که رفتم جلو و گلوله خورد تو شکمم...نفسم بالا نمیومد چشام به سیاهی میرفت...رو زمین افتادم نفس نفس میزدم مازیار رو بالای سرم دیدم...
    _آویشاااا جونه من بلند شو آویشاااا!!!
    چشام بسته شد و همه جا سیاه....
    *********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مازیار»
    _عوضیییییییی!
    محکم پرتش کردم رو صندلی که افتاد رو زمین...
    عصبانی بودم.
    امیر بلند شد و گفت:باور کن که آویشا واسه منه درسته نامزد کرده باهات ولی یه روزی ولت میکنه و میاد پیش من!
    یکی محکم خوابوندم تو گوشش و گفتم:خفه شو هرچی زر زدیو نادیده میگیرم پس خفه خون بگیر...
    داد زدم:سرباااااااز؟
    یکی اومد داخل و بهم احترام گذاشت که گفتم:بیا اینو ببر زندونیش کن...
    _اطاعت!
    امیر رو برد فقط در وهله ی اول برگشت و پوزخندی زد و بعد رفت.
    دستامو گذاشتم رو میز و خودمو بهش تکیه دادم.
    الان آویشای من کنج بیمارستانه و منم هیچ کاری نمیتونم بکنم میگن که شانس آورده به کلیه اش اصابت نکرده وگرنه کلیه شو از دست میداد...
    چشامو با درد بستم...افشینو امیر در بازداشتگاه به سر میبرن امیرو من گرفتم و افشینم کیان...انگار یبار به آنیرا زنگ زده بود و تهدید کرده بود و کیان عصبانی سده بود و رفته بود تا پیداش کنه که موفقم شد.
    افشین به جرم اذیت کردن آنیرا به 15 سال حبس محکوم شد و امر هم به حبس ابد...حقشونه تا از این به بعد زورشونو رو دوتا دختر خالی نکنن!
    گوشیم زنگ خورد.
    _الو
    _الو مازیار آنیرام...
    _سلام چیشده؟
    _با تلفن بیمارستان زنگ میزنم راستش...
    نگران گفتم:اتفاقی افتاده؟
    _نه بیا که آویشا بهوش اومده و حالشم کاملا خوبه!
    لبخندی زدمو با خوشحالی گفتم:الان میام...
    قطع کردمو با خوشحالی لبخندی پررنگ زدمو راه افتادم.
    از اداره زدم بیرون و سوار ماشین شدمو به طرف بیمارستان روندم....
    ********
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا