«مانیا»
فردا صبح که بیدار شدم یه راست رفتم دستشویی...دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون...لباس پوشیدمو از اتاق زدم بیرون...هیچ کس نبود حتما خواب بودن دیگه...
رفتم تو آشپزخونه و دره یخچالو باز کردم...
یکم پنیر و کره و نون در آوردمو شروع به خوردن کردم...اینقدر گشنم بود که تندتند میخوردم...
لپام باد کرده بود داشتم خفه میشدم خو یکی بگه دخترجون یکم آروم تر بخور...
_دخترجون یکم آروم تر بخور!
با این حرف لقمه پرید تو گلومو به سرفه افتادم.
خو آخه خداجون نوکرتم من یه چیزی گفتم شما چرا جدی میگیری؟
اون اومد جلو و با کفه دستش به پشتم ضربه میزد.
آخ خدااااا ستونه فقراتم شکست...
دستمو به نشانه ی بسه آوردم بالا و اونم دست برداشت.
یکم از چایی شیرینه خوردم که رفت پایین...لامصب!
با عصبانیت بهش نگاه کردم مهیار بود...
شیطنت بار خندید و اومد رو به روم نشست.
_خوب شدی؟
_آره با اون دستای گندتون ستونه فقراتم شکست...
بازخندید لامصب چقدر میخنده!
_خب اینکه عالیه...با یه تیر دو نشون زدم!
عوضی...من باید حاله اینو بگیرم!
بدونه توجه به اون شروع به خوردن کردم.
_واسه ما هم لقمه بگیر...
_والا شما که دو تا دست داری اندازه ی اسبه آبی...
خندید و چیزی نگفت و فقط بهم خیره شد....
زیره نگاهش داشتم ذوب میشدم...لامصب چه بدم خیره میشد.
بهش نگاه کردم و گفتم:چیزی گم کردی اینجا؟
_نه چطور؟
_هیچی همینجوری!
خندید و دوباره بهم خیره شد...منم بلند شدمو پنیر و کره و نون رو گذاشتم تو یخچالو ظرفاشم شستمو رفتم بیرون...
کسی نبود وا!
_رفتن بیرون...منو تو خونه تنهاییم.
چشام گرد شد منو این تو خونه تنهاییم ای وای بدبخت شدم و ررررفتتت!
شیطنت بار خندید و گفت:چیه نکنه میترسی؟
_نخیرم...
و بعدم از پله ها بالا رفتمو تو اتاقم کمین کردم نفسه حبس شدمو دادم بیرون...اونم فقط بلند بلند خندید منم درو قفل کردم.
آویشا و آنیرا رفته بودن بیرون...مازیار و کیان هم اونارو تعقیب میکردن تا ببینن کجا میرن؟
آویشا میخواست موضوعو واسه آنیرا بگه.
_آنیرا؟
_هوممم؟
_میگم...من...
_تو چی؟
_من...خب...میخوام برم پیشه پلیـ...
_وااااااییییی آویشا اونو نگاه بیا بریم بخریمش!
آویشا آهی کشید نتونست بگه که میخوام خودمو به پلیس معرفی کنم!
سرشو پایین انداخت.
رفتن داخله مغازه...یه عروسک خرسیه گنده ی سفید چشمه آنیرا رو گرفته بود.
آنیرا اونو خرید و با خوشحالی دسته آویشارو گرفت و از مغازه خارج شدن.
آویشا هنوزم ناراحت بود که نتونست بگه...از عکس العمله آنیرا میترسید که بیاد و بگه تو از اول که جنبه نداشتی برای چی همچین نظریو دادی!!
آهی کشید که توجه آنیرا بهش جلب شد.
_چیشده؟
آویشا تند سرشو بالا آورد و لبخندی زد و گفت:هیـ...هیچی نشده.
آنیرا لبخندی زد و سرشو تکون داد.
مازیار و کیان همونطور که آروم اونارو تعقیب میکردن با همم صحبت میکردن.
_میگم ما باید چجوری از اینا اطلاعات جمع کنیم؟
_نمیدونم...
_به به...چه راهکاری!
_کیان ببند دیگه...
کیان کمی فکر کرد بعدشم با هیجان آروم گفت:فهمیدم.
_چی؟
_خواهرم کیمیا بازیگره شاید بتونه کمکمون کنه!
_مثلا چه کمکی؟
_مثلا تو و مهیار اینارو میبرید شهره بازی بعد منو کیمیا هم لباسای این پیشگوییارو میپوشیم بعد اونارو میاریم پیشه خودمونو ازشون سوال میپرسیم که اونا هم مجبورن جواب بدن...خب نظرت چیه؟
مازیار نگاش کرد و گفت:عالیه...اگه تا حالا یه پیشنهاده خوب دادی ، همین الان بوده!
_لیاقت نداری بدبخت.
_خیلی خب بابا ما فردا میاریمشون شهره بازی خوب شد!
_اولا که هنوز بابا نشدم و دوما اینکه باشه عالیه!
مازیار خندید و چیزی نگفت.
فردا صبح که بیدار شدم یه راست رفتم دستشویی...دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون...لباس پوشیدمو از اتاق زدم بیرون...هیچ کس نبود حتما خواب بودن دیگه...
رفتم تو آشپزخونه و دره یخچالو باز کردم...
یکم پنیر و کره و نون در آوردمو شروع به خوردن کردم...اینقدر گشنم بود که تندتند میخوردم...
لپام باد کرده بود داشتم خفه میشدم خو یکی بگه دخترجون یکم آروم تر بخور...
_دخترجون یکم آروم تر بخور!
با این حرف لقمه پرید تو گلومو به سرفه افتادم.
خو آخه خداجون نوکرتم من یه چیزی گفتم شما چرا جدی میگیری؟
اون اومد جلو و با کفه دستش به پشتم ضربه میزد.
آخ خدااااا ستونه فقراتم شکست...
دستمو به نشانه ی بسه آوردم بالا و اونم دست برداشت.
یکم از چایی شیرینه خوردم که رفت پایین...لامصب!
با عصبانیت بهش نگاه کردم مهیار بود...
شیطنت بار خندید و اومد رو به روم نشست.
_خوب شدی؟
_آره با اون دستای گندتون ستونه فقراتم شکست...
بازخندید لامصب چقدر میخنده!
_خب اینکه عالیه...با یه تیر دو نشون زدم!
عوضی...من باید حاله اینو بگیرم!
بدونه توجه به اون شروع به خوردن کردم.
_واسه ما هم لقمه بگیر...
_والا شما که دو تا دست داری اندازه ی اسبه آبی...
خندید و چیزی نگفت و فقط بهم خیره شد....
زیره نگاهش داشتم ذوب میشدم...لامصب چه بدم خیره میشد.
بهش نگاه کردم و گفتم:چیزی گم کردی اینجا؟
_نه چطور؟
_هیچی همینجوری!
خندید و دوباره بهم خیره شد...منم بلند شدمو پنیر و کره و نون رو گذاشتم تو یخچالو ظرفاشم شستمو رفتم بیرون...
کسی نبود وا!
_رفتن بیرون...منو تو خونه تنهاییم.
چشام گرد شد منو این تو خونه تنهاییم ای وای بدبخت شدم و ررررفتتت!
شیطنت بار خندید و گفت:چیه نکنه میترسی؟
_نخیرم...
و بعدم از پله ها بالا رفتمو تو اتاقم کمین کردم نفسه حبس شدمو دادم بیرون...اونم فقط بلند بلند خندید منم درو قفل کردم.
آویشا و آنیرا رفته بودن بیرون...مازیار و کیان هم اونارو تعقیب میکردن تا ببینن کجا میرن؟
آویشا میخواست موضوعو واسه آنیرا بگه.
_آنیرا؟
_هوممم؟
_میگم...من...
_تو چی؟
_من...خب...میخوام برم پیشه پلیـ...
_وااااااییییی آویشا اونو نگاه بیا بریم بخریمش!
آویشا آهی کشید نتونست بگه که میخوام خودمو به پلیس معرفی کنم!
سرشو پایین انداخت.
رفتن داخله مغازه...یه عروسک خرسیه گنده ی سفید چشمه آنیرا رو گرفته بود.
آنیرا اونو خرید و با خوشحالی دسته آویشارو گرفت و از مغازه خارج شدن.
آویشا هنوزم ناراحت بود که نتونست بگه...از عکس العمله آنیرا میترسید که بیاد و بگه تو از اول که جنبه نداشتی برای چی همچین نظریو دادی!!
آهی کشید که توجه آنیرا بهش جلب شد.
_چیشده؟
آویشا تند سرشو بالا آورد و لبخندی زد و گفت:هیـ...هیچی نشده.
آنیرا لبخندی زد و سرشو تکون داد.
مازیار و کیان همونطور که آروم اونارو تعقیب میکردن با همم صحبت میکردن.
_میگم ما باید چجوری از اینا اطلاعات جمع کنیم؟
_نمیدونم...
_به به...چه راهکاری!
_کیان ببند دیگه...
کیان کمی فکر کرد بعدشم با هیجان آروم گفت:فهمیدم.
_چی؟
_خواهرم کیمیا بازیگره شاید بتونه کمکمون کنه!
_مثلا چه کمکی؟
_مثلا تو و مهیار اینارو میبرید شهره بازی بعد منو کیمیا هم لباسای این پیشگوییارو میپوشیم بعد اونارو میاریم پیشه خودمونو ازشون سوال میپرسیم که اونا هم مجبورن جواب بدن...خب نظرت چیه؟
مازیار نگاش کرد و گفت:عالیه...اگه تا حالا یه پیشنهاده خوب دادی ، همین الان بوده!
_لیاقت نداری بدبخت.
_خیلی خب بابا ما فردا میاریمشون شهره بازی خوب شد!
_اولا که هنوز بابا نشدم و دوما اینکه باشه عالیه!
مازیار خندید و چیزی نگفت.