کامل شده رمان رزهای قرمز | ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

رمانم چجوریه؟

  • عالیه

    رای: 7 87.5%
  • خوبه

    رای: 1 12.5%
  • بد نیس

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
«مانیا»
فردا صبح که بیدار شدم یه راست رفتم دستشویی...دست و صورتمو شستم و اومدم بیرون...لباس پوشیدمو از اتاق زدم بیرون...هیچ کس نبود حتما خواب بودن دیگه...
رفتم تو آشپزخونه و دره یخچالو باز کردم...
یکم پنیر و کره و نون در آوردمو شروع به خوردن کردم...اینقدر گشنم بود که تندتند میخوردم...
لپام باد کرده بود داشتم خفه میشدم خو یکی بگه دخترجون یکم آروم تر بخور...
_دخترجون یکم آروم تر بخور!
با این حرف لقمه پرید تو گلومو به سرفه افتادم.
خو آخه خداجون نوکرتم من یه چیزی گفتم شما چرا جدی میگیری؟
اون اومد جلو و با کفه دستش به پشتم ضربه میزد.
آخ خدااااا ستونه فقراتم شکست...
دستمو به نشانه ی بسه آوردم بالا و اونم دست برداشت.
یکم از چایی شیرینه خوردم که رفت پایین...لامصب!
با عصبانیت بهش نگاه کردم مهیار بود...
شیطنت بار خندید و اومد رو به روم نشست.
_خوب شدی؟
_آره با اون دستای گندتون ستونه فقراتم شکست...
بازخندید لامصب چقدر میخنده!
_خب اینکه عالیه...با یه تیر دو نشون زدم!
عوضی...من باید حاله اینو بگیرم!
بدونه توجه به اون شروع به خوردن کردم.
_واسه ما هم لقمه بگیر...
_والا شما که دو تا دست داری اندازه ی اسبه آبی...
خندید و چیزی نگفت و فقط بهم خیره شد....
زیره نگاهش داشتم ذوب میشدم...لامصب چه بدم خیره میشد.
بهش نگاه کردم و گفتم:چیزی گم کردی اینجا؟
_نه چطور؟
_هیچی همینجوری!
خندید و دوباره بهم خیره شد...منم بلند شدمو پنیر و کره و نون رو گذاشتم تو یخچالو ظرفاشم شستمو رفتم بیرون...
کسی نبود وا!
_رفتن بیرون...منو تو خونه تنهاییم.
چشام گرد شد منو این تو خونه تنهاییم ای وای بدبخت شدم و ررررفتتت!
شیطنت بار خندید و گفت:چیه نکنه میترسی؟
_نخیرم...
و بعدم از پله ها بالا رفتمو تو اتاقم کمین کردم نفسه حبس شدمو دادم بیرون...اونم فقط بلند بلند خندید منم درو قفل کردم.

آویشا و آنیرا رفته بودن بیرون...مازیار و کیان هم اونارو تعقیب میکردن تا ببینن کجا میرن؟
آویشا میخواست موضوعو واسه آنیرا بگه.
_آنیرا؟
_هوممم؟
_میگم...من...
_تو چی؟
_من...خب...میخوام برم پیشه پلیـ...
_وااااااییییی آویشا اونو نگاه بیا بریم بخریمش!
آویشا آهی کشید نتونست بگه که میخوام خودمو به پلیس معرفی کنم!
سرشو پایین انداخت.
رفتن داخله مغازه...یه عروسک خرسیه گنده ی سفید چشمه آنیرا رو گرفته بود.
آنیرا اونو خرید و با خوشحالی دسته آویشارو گرفت و از مغازه خارج شدن.
آویشا هنوزم ناراحت بود که نتونست بگه...از عکس العمله آنیرا میترسید که بیاد و بگه تو از اول که جنبه نداشتی برای چی همچین نظریو دادی!!
آهی کشید که توجه آنیرا بهش جلب شد.
_چیشده؟
آویشا تند سرشو بالا آورد و لبخندی زد و گفت:هیـ...هیچی نشده.
آنیرا لبخندی زد و سرشو تکون داد.
مازیار و کیان همونطور که آروم اونارو تعقیب میکردن با همم صحبت میکردن.
_میگم ما باید چجوری از اینا اطلاعات جمع کنیم؟
_نمیدونم...
_به به...چه راهکاری!
_کیان ببند دیگه...
کیان کمی فکر کرد بعدشم با هیجان آروم گفت:فهمیدم.
_چی؟
_خواهرم کیمیا بازیگره شاید بتونه کمکمون کنه!
_مثلا چه کمکی؟
_مثلا تو و مهیار اینارو میبرید شهره بازی بعد منو کیمیا هم لباسای این پیشگوییارو میپوشیم بعد اونارو میاریم پیشه خودمونو ازشون سوال میپرسیم که اونا هم مجبورن جواب بدن...خب نظرت چیه؟
مازیار نگاش کرد و گفت:عالیه...اگه تا حالا یه پیشنهاده خوب دادی ، همین الان بوده!
_لیاقت نداری بدبخت.
_خیلی خب بابا ما فردا میاریمشون شهره بازی خوب شد!
_اولا که هنوز بابا نشدم و دوما اینکه باشه عالیه!
مازیار خندید و چیزی نگفت.
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _شهره بازی؟؟؟؟
    _آره دیگه!
    _بینم مگه ماها بچه ایم که میخواین مارو ببرید ددر؟؟؟
    کیان خندید و رو آنیرا خم شد و گفت:تو که بچه ای جوجو!
    آنیرا با عصبانیت گفت:جوجه عمته لقبه عمتو به من نده کلاغ سیاه!
    کیان خندید و صداشو نازک کرد و گفت:واه واه چه دخمله بی تلبیتی هستی!
    آنیرا بلند شد که همزمانم کیان بلند شد و فرار کرد...آنیرا هم دنبالش دوید.
    همه به کارای این دوتا میخندیدن.
    بالاخره دخترا قبول کردن که همراهه پسرا برن شهره بازی!
    پسرا هم از اینکه تونستن اونارو خام کنن و بتونن نقششونو اجرا کنن خوشحال بودن.
    کیان وقتی موضوعو به کیمیا گفت ، کیمیا خندید و فقط گفت:اگه بتونم خوب اجرا کنم باید هرجا که دوست دارم منو ببری!
    کیان هم به ناچار پذیرفت.
    «آنیرا»
    تو راهه این شهره بازی کوفتی بودیم..من نمیدونم آخه کجای ما به کوچولوها میخوره؟
    بینم خبری از این کلاغ نیستا!
    _بینم این بوزینه ی کلاغ سیاه کجاست؟
    مهیار خندید و گفت:عهههه...آنیرا خانوم نداشتیما...به داداشه ما توهین نکنید دیگه!
    یه ایشه خفن و چشم غره ی توپ بهش اومدم که بدبخت بینوا کپ کرد.
    همونطور که راه میرفتیم یهو یه خانم و آقا که بهشون میخورد از اون پیشگوا هستن ، جلومون توقف کردن.
    مارو بزور بردن داخله چادر...
    مارو روی یه میز نشوندن که وسطش یه گوی بزرگ بود.
    آقاهه یه ریشی داشت تا وسطه سینش ، هیکله گنده ای هم داشت و یه عینکم زده بود به چشمش خانومه قیافه ی باحالی داشت و فقط یه عینک روچشاش بود.
    _اول یه هزاری رد کنید تا آیندتونو بگم.
    ما هم بهش دادیم...
    به گوی اشاره کرد و گفت:نزدیکش بشید.
    ما هم نزدیکش شدیم...خانومه یه چیزی زیره لب گفت و چشاشم بسته بود.
    یهو گوی روشن شد که یه متر پریدم هوا...
    آویشا و مانیا به همراهه پسرا رفتن بیرون و فقط من موندم و اون آقاهه و خانومه...
    _خب از گذشتت بگو تا بتونم آیندتو تضمین کنم!
    پوزخندی زدمو گفتم:من اگه نخوام آیندمو بفهمم کیو باید ببینم اونوقت؟
    اومد جلو و گفت:پس نمیخوای بدونی که در آینده چه بلایی سره خانواده ی راد میاد هان؟
    جا خوردم و با تعجب بهش نگاه کردم از یه پیشگو بعید نیست...
    نفسی عمیق کشیدمو شروع کردم.
    _من آنیرا راد...دختره بهروزه راد...و نوه ی چنگیزه راد هستم...مادربزرگمو ۴ ساله پیش از دست دادم و پدربزرگم خیلی به منو دخترعموهام که همین دو تا هستن ، ظلم کرد...پدر مادرم راضی نبودن چون من باید یه پسر میشدم تا بتونم مالکه تمامه ثروت ها شم و پادشاهی کنم...ولی من قبول نداشتم من به دختربودنم افتخار میکنم و میدونم همه به دختربودنشون افتخارمیکنن...دختر از جنسه پاکی و طلاست...روزی پدربزرگمون مارو به تالاره جلسات احضار کرد ما هم وقتی داخل شدیم ، شش تا صندلی دیدیم پدربزرگم دستور داد یکی در میون روی صندلی ها بشینیم...ما هم دستور رو اجرا کردیم...همون موقع سه تا پسر میانه ماها نشستن...تعجب کردم و وقتی از پدربزرگم سوالو پرسیدم در جوابش چیزی گفت که خونم به جوش اومد...گفت:آنا اون سه تارو آورده تا با شماها ازدواج کنه...آنا دخترخالمه دوسش داشتم اما اون روز وقتی تو اتاقم جلو روم این حرفو زد ، یکی خوابوندم زیره گوشش محتاج به اون نبودم اون خودش باید با یه پسر به فامیلیه شریف ازدواج کنه...آنا دوسش داره ولی پسره قبولش نداره...بالاخره ما با ازدواج با اونا مخالفت کردیم و بدسته مادر و پدرامون از خونه مثله یه تیکه آشغال دور انداخته شدیم...ما سه تا نقشه کشیدیم که کسایی که تو عمرمون اذیتمون کرده بودنمون رو به سزای عملشون برسونیم...همین!
    ***********​
    آنیرا وقتی که این حرفارو زد از چشای آبیش اشک ریخت.
    کیمیا تحته تاثیره داستانه زندگیش قرار گرفته بود و هیچی نمیگفت...یه دستمال بهش داد و گفت:بیخیال دخترجون اونا بالاخره به سزای عملشون میرسن که همچین کاری با شماها کردن...
    آنیرا با تعجب گفت:منظورت چیه؟
    کیمیا با لبخند سرشو تکون داد و به برادرش خیره شد...
    کیان تو دلش ترسید و گفت:خدایا سوتی نده که بدبختیم!
    کیمیا دستاشو دوره گوی گردوند و چیزایی گفت...
    آنیرا با تعجب به کاراش نگاه میکرد.
    کیمیا چشاشو باز کرد و فقط یه جمله گفت:تو موفق میشی تو میتونی!
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آنیرا از چادر بیرون اومد ذهنش درگیر بود یعنی چی؟؟؟؟
    (تو موفق میشی تو میتونی)
    سرشو تکون داد و نفسشو داد بیرون.
    رفت جلو آویشا و مانیا جلوش ایستادن و سوال میپرسیدن که چی شده؟چی گفت؟
    آنیرا هم همرو تعریف کرد.
    _نه کیمیا امکان نداره!
    کیمیا اما سرتق تر از این حرفا بود گفت:کیان...گـ ـناه داره میخوام بهش کمک کنم...
    _کیمیا من دارم تو ماموریت به سر میبرم...اگه تو بیای ماموریته ما بهم میخوره...درک کن کیمیا!
    کیمیا ناراحت و غمگین نشست کیان از این که خواهرشو ناراحت کرد پیشش نشست و گفت:خب نگفتی شوهرت کی میاد؟؟؟
    _فردا...باز هفته بعد میره تو که میدونی شرکتش تو فرانسه و اینا هست دیگه...اما چون شنید من حمله ام سریع ویزاشو درست کرد و بلیط گرفت و داره میاد!
    بابک دوسته کیان و همسره کیمیا هستش...زندگیه خوبی دارن و اصلا ناراحت نیستن چون از هم خوششون میاد.
    بچه ای که در راه دارن هم ثمره ی عشقشونه...
    کیمیا از اینکه کیان نذاشت به آنیرا و دخترعموهاش کمک کنه خیلی ناراحت بود...
    کیان در راهه برگشت به خونه بود...کیان هم کیمیارو آورده بود شمال...چون به قوله کیمیا تنها میموند و میفتاد رو دستش...
    وقتی رسید پارک کرد و پیاده شد...
    دره خونه رو با کلید باز کرد و بست.
    کسی نبود فقط آنیرا بود که رو مبل نشسته بود و گریه میکرد بدونه هیچ هق هقی یا حتی واکنشی!
    کیان لبخندی زد و رفت نزدیکش...
    _مگه جوجه ها هم گریه میکنن؟
    آنیرا نگاشو کشید بالا و به کیان خیره شد...چشمای آبیه آنیرا باعث شد که کیان قلبش بسوزه چون پر از اشک بود...
    آنیرا آهی کشید و چیزی نگفت.
    کیان کنارش نشست و گفت:گریت واسه چیه؟
    _مگه برات مهمه؟
    _آره من به عنوانه دوستت وظیفمه که ازت محافظت کنم!
    چه چیزی گفت اون میخواد آنیرا رو بندازه زندان بعد میگه میخوام ازت محافظت کنم هه!
    _محافظتت ارزونیه دوست دخترات به من از این لطفا نکن کلاغ!
    _واه واه چه جوجو کوچلوی بی تلبتی هستی!
    _خدارو شکر به تو نرفتم که کلاغ شم!
    کیان خندید و بلند شد و گفت:من خستم رفتم بخوابم جوجو کوچولو تو هم برو بخواب فردا کلی کار داریم!
    و از پله ها بالا و وارده اتاقش شد.
    آنیرا با خودش گفت:وا...کلی کار داریم؟
    سرشو به نشونه ی فکر کردن اینور و اونور کرد.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مانیا»
    بی خوابی زده بود سرم...چند وقتی هست که نرفتیم دزدی عذاب وجدان گرفتم همشم تقصیره این پسرای دیوونس...من نمیدونم آخه چرا مارو آوردن اینجا...پووووف!
    بلند شدم و رفتم بیرون...یه پیراهنه سفید که تا رو زانوهام بود پوشیده بودم موهامم دورم ریخته بود.
    بد بود خیییییلی!
    پسرا خوابن دیگه کی میفهمه؟؟؟
    رفتم سره یخچالو بازش کردم.
    بطریو برداشتم و سر کشیدم...بــــــه چه یخه تگریه!!!
    _به منم بده!
    آب پرید تو گلوم این کیه دیگه بسم الله...
    اومد جلو و با اون دستاش که به دستای غول گفته زکی ، همچنان ضربتاتی میزد که من به شخصه ستونه فقراتم جا به جا شد...
    دستمو به نشانه ی بسه آوردم بالا که اونم تموم کرد.
    برگشتم طرفش...عه این که مهیاره...بیشعور نشونش میدم!
    _بینم تو اینجا چیکار میکنی؟
    مهیار خندید و به سر تا پام نگاه کرد...به خودم نگاه کردم که....ای ددم واییییی!
    سریع از کنارش گذشتمو از پله ها بالا رفتم و دره اتاقمو بازکردمو توش کمین کردم...واییییی خدایا من با این لباسا جلوی اون غول بیابونی بودم؟؟؟؟
    سرمو تکون دادم و ذهنمو خالی از هر چی بود کردم.
    بالاخره من با یکم چاشنی خجالت و گونه های سرخ و فکره به اون ، کپمو گذاشتم و کپیدم...عه ببخشید لالا کردم...نه اینم نشد...خوابیدم!
    **********​
    بعد از رفتنه مانیا ، مهیار پوزخندی زد و سرشو به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:همچین تحفه ای هم نیستی که نگات کنم!
    بعد از زدنه این حرف از پله ها بالا و دره اتاقشو باز و روی تخت خوابید.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آویشا بلند شد و سریع از اتاق بیرون رفت.
    مانیا و آنیرا رو بیدار کرد و چیزی بهشون گفت.
    همه لباس پوشیدن و با هم آروم رفتن پایین.
    _جایی تشریف میبرید؟
    رنگ از رخه هر سه پرید و با ترس و لرز برگشتن.
    هر سه نفر پایین بودن و رو مبل نشسته بودن و یه پوزخند رو لبشون بود.
    آویشا خونسرد رو به پسرا گفت:به شما هیچ ربطی نداره...شماها چیکاره ی ماها میشید؟
    مازیار اخماشو کشید تو هم و از رو مبل بلند شد و رو به روی آویشا ایستاد.
    _زبونت دراز شده خانومه راد...در ضمن ما در قباله شما مسئولیم...
    _شماها حق ندارید که...
    مازیار دو دستای آویشا رو با خشم گرفت و گفت:بهتره که حرف نزنی و لال شی شماها هیچ جا نمیتونید برید فهمیدید؟
    در عمقه نگاهه آویشا یه ترسی برانگیخت و بهتره بگم برای اولین بار!
    آبه دهنشو قورت داد و نگاشو از مازیار گرفت.
    مازیار هم دستاشو محکم پرت کرد که آویشا دو قدم به عقب پرت شد.
    مازیار کلافه دستی بینه موهاش کشید و از در بیرون رفت.
    آویشا چشاشو بست و سریع از پله ها بالا رفت و دره اتاقو باز کرد و بست.
    «آویشا»
    عوضیه نفهم چطور جرات کرد که با من اینطوری صحبت کنه...
    رو تخت خودمو پرت کردم و ناخداگاه زدم زیره گریه!
    دره اتاق باز شد.
    _آویشا؟؟؟
    _گریت واسه چیه دخترجون؟
    آنیرا و مانیا بودن.
    رو تخت نشستن و منم نشستم.
    _آویشا...خودتو ضعیف نشون نده دختر...تو میتونی تلافیه این کارو سرش در بیاری!
    با چشای گریونم بهشون نگاه کردم.
    مانیا جلو اومد و منو بغـ*ـل کرد.
    منم بغلش کردم که باعث شد بغضم دوباره بشکنه و اشکام سرازیر شه.
    آنیرا به موهام دست میکشید...محبتای دخترعموهام باعث شده بود احساس کنم که هیچوقت تنها نیستم.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مازیار»
    تو حیاط بودم...این دختره اعصاب واسم نذاشته...دستامو کلافه بینه موهام کشیدم و داخله ویلا شدم.
    کیان و مهیار روی مبل نشسته بودن...
    _داداش زیاده روی کردی میتونستی...
    _مهیار ساکـــت!
    با دادی که زدم مهیار ساکت شد.
    اه دختره ی لعنتی کاری کرد که سره دوستی که ۲۰ ساله باهاشم داد بزنم.
    پوفی کشیدم و از پله ها تند بالا رفتم.
    از اتاقه آویشا که گذشتم صدای گریه میومد...لعنتی!
    سریع به اتاقه خودم رفتمو درو محکم بستم.
    اصلا به من چه که اینا میخواستن برن بیرون من سره پیازم یا ته پیاز...اما ما ماموریت داریم و نباید بزاریم خطایی ازشون سر بزنه وگرنه ما مجازات میشیم...
    عصبانی بودم تا حالا اینقدر داغ نکرده بودم.
    دختره راس راس وایستاده جلوی سرگرد جماعت و زبونشو واسه من در آورده و میگه آره منم زبون دارم...یعنی تا حالا این اولین باره که یه دختر جلوی من ، منی که تا حالا نذاشتم یه سرباز جلوم بگه سلام و فقط بهم احترام بذاره...حالا گذاشتم یه دختر کوچولوی دزد جلوم زبون درازی کنه.
    پوفی کشیدمو دستامو گذاشتم روی دراور و خودمو بسمته جلو خم کردمو تو آینه به خودم نگاه کردم.
    اخمامو کشیدم تو هم و نگامو برداشتم.
    «آویشا»
    آنیرا و مانیا رفته بودن تا بخوابن آخه شب شده بود واسه ناهار و شام اون الاغ نیومد بیرون بدرک خوب شد نیومد و سره گشنه گذاشت رو بالشت و کپید.
    از اتاق بیرون اومدم و یه راست رفتم آشپزخونه به جانه همتون گشنم بود اصلا از گلوم اون غذاها پایین نرفت.
    دره یخچالو باز کردم...اوممممممم خب چی بخورم؟
    اولویه بودش...مرغم بود...بعدم دیگه کلی خرت و پرته دیگه!
    من مرغو برداشتمو گذاشتم رو گاز و زیرشو روشن کردم.
    رو صندلیه میز ناهارخوری نشستم و یه قهوه هم واسه خودم ریختم و مشغول شدم.
    با صدایی که شنیدم قهوم همونجا سره راهش موند آخه تازه گذاشته بودمش لبه دهنم.
    لیوانو گذاشتم رو میز...
    از روی صندلی بلند شدم خداروشکر لاقل یه لباسه آبرومند تنم بود...
    یه لباسه آستین بلنده قرمز با شلواره مشکی لامصب شال سرم نبود و موهای بلنده قهوه ایمم دورم ریخته بود.
    برگشتم طرفش خوده عوضیش بود..
    اخمامو کشیدم تو همو خواستم برم تو اتاقم که بازومو سره راه گرفت.
    چشامو از روی حرررص بستمو باز کردم.
    با خشم بهش نگاه کردم و گفتم:کم امروز جلوی دوستات منو شستی و روی بند پهن کردی...حالا الان میخوای بیشتر منو بچزونی؟؟
    خونسرد منو با خودش کشوند و روی صندلی نشوند خودشم رو به روم نشست.
    _منظوری نداشتم...آخه باید بدونید که از اولم خودتون قبول کردید که ما مراقبه حاله شما باشیم بعد اونوقت یواشکی میرید بیرون؟؟
    _اینم میتونستی با ملایمت بگی نه این که عینه چی پاچه بگیری!
    مازیار به چشاش چرخشی داد لامصب عجب چشایی داشت!
    کهربایی یا عسلی نمیدونم والا!!!
    بلند شد و گفت:درهر صورت....متاسفم!
    و بعد هم از آشپزخونه زد بیرون چه خوب شد رفت وگرنه مجبور بودم از مرغه یکمم به این بدم!
    اوه فکر کنم سوخت.
    برش داشتم و گذاشتمش رو میز و تو همون قابلمه شروع به خوردن کردم.
    وقتی از خجالته شیکمم در اومدم رفتم تو اتاقم و لالا کردم
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مهیار»
    _ولی جناب سرهنگ...
    _ساکت...ببینم اصلا معلوم هس دارید چیکار میکنید؟
    _جناب سرهنگ با این پیشنهاده شمال رفتنتون ، تمامه مدرکارو از ما دور کردید.
    _یعنی میگی من اشتباه میکنم؟
    _نه جناب سرهنگ بد برداشت نکنید من فقط...
    _ساکت...یکاری کنید برن دزدی...اونوقت وقتی از خونه رفتن بیرون شماها تعقیبشون کنید!
    پوفی کشیدم...آخه من نمیدونم این با این مغزش چجوری سرهنگ شده!
    _چشم جناب سرهنگ...
    و بدونه خداحافظی گوشیو قطع کرد.
    منم گوشیمو گذاشتم رو دراور و از اتاق بیرون رفتم.
    خب حالا باید چیکار کنم...برم بگم پاشین دسته جمعی بریم دزدی؟
    این سرهنگه مملکته ما هم دیوانه شده!
    من نمیدونم باید چیکار کنم؟؟؟
    _مانیا بدجور حوصلم سر رفته!
    با صدایی که شنیدم سرجام وایستادم...
    _بابا خیره سرمون میخواستیم بریم خونه ی اون خاله رو خالی کنیم!
    _اوهوم...حالا چیکار کنیم بخدا من به دزدی کردن عادت کردم خو!
    _نظرت چیه نصفه شبی وقتی اینا خوابیدن پاشیم بریم؟
    _اوهوم فکره خوبیه پس بریم به آویشا بگیم!
    _اره تو برو بهش بگو منم یکم فکر کنم!
    _باشه!
    لبخندی زدم دیدم مانیا داره میاد بالا خودمو به اون راه زدم و از پله ها رفتم پایین الکی مثلا من تازه بیدار شدم دارم میام پایین!
    _سلام صبح بخیر!
    بی تفاوت گفتم:سلام.
    از زیره چشمم دیدم دهنشو کج کرد...بی تربیت باید ادبش کنم!
    بالاخره جور شد میخواستم خودم بندازمشون تو مرداب ، که خودشون با کله شیرجه زدن توش!
    یه چایی واسه خودم ریختم...اهله صبحونه خوردن نبودم فقط در حده یک یا دو لقمه بود که اونم کناره کیان و مازیار میخوردم وگرنه اصلا نمیخورم!
    وقتی چایی خوردم بلند شدم و یه راس رفتم تو اتاقه کیانو بیدارش کردم.
    _اه چته مرتیکه ی الاغ بزار بخوابم!
    _درد بگیری ایشالله بلند شو!
    _عه تویی؟
    _نه پ زنتم شبونه اومدم عقدت کردم اوردمت خونمون...
    خندید و گفت:کاری نکردی که؟
    یه لگد به پاش زدمو گفتم:کم زر بزن بلند شو بیا تو اتاقه مازیار کارتون دارم.
    سرشو تکون داد و منم رفتم بیرون و تو اتاقه مازیار اومدم.
    بیدار بود و داشت میومد بیرون همون موقع کیان هم اومد و من براشون همه چیو تعریف کردم اونا هم موافق بودن که شبونه بریم تعقیبشون کنیم...حالا ببینیم شب چی میشه؟
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «آویشا»
    _جدیییییی!!!
    _آره دیگه...ما شب میریم بدونه اینکه این پسرای فضول بفهمن!
    _بعدش ما میریم از خجالته خودمون در میایم و خوشحال میشیم.
    _یعنی اینقدر دلتون واسه دزدی تنگ شده؟؟
    _آره مگه تو...
    پریدم وسطه حرفش دیگه باید بگم...
    _بچه ها من میخوام خودمو معرفی کنم...
    مانیا با تعجب بهم خیزه شد و آنیرا با عصبانیت گفت:تو غلط میکنی دختره ی....لاالااله الله!
    _آویشا بدبخت میشی میره هاااا...بعد تو روزنامه ها مینویسن نوه ی چنگیزه راد به علته دزدی به خونه های مردم و خانواده ی خودش ، در زندان افتاد.
    _خو بنویسن منو از اونا نترسونید...
    _خب الان مثلا خودتو معرفی کردی...دلت میاد چند سال بشینی اونجا و آب خنک کوفت کنی؟
    رفتم تو فکر همیشه نترس بودم و از هیچی نمیترسیدم ولی جدا از پلیس و زندان میترسم.
    پوفی کشیدم نه من که نمیتونم تا آخره عمرم دزدی کنم پس باید کارو یکسره کنم.
    _بالاخره ما که تا آخره عمرمون نمیتونیم دزدی کنیم که...
    _این دلیل میشه که ما بریم خودمونو معرفی کنم...
    _اونطوری عذاب وجدان نمیگیری و...
    _بســــــه آویشا!!!
    با داده آنیرا رسما خفه شدم!
    _تو میخوای بری برو مانیا تو هم اگه بری به من هیچ مربوط نیس...من مثله شماها هـ*ـوس نکردم آب خنک کوفت کنم...
    و بعد از اتاق بیرون رفت و درو محکم بست.
    مانیا نفسه عمیقی کشید و اونم بیرون رفت و درو آروم بست.
    حرصی شده بودم اصلا من برای چی همچین زری رو زدم اه!
    بلند شدم و روی صندلی میز آرایشی نشستم.
    تو آینه به خودم خیره شدم.
    برای چی ما اومدیم اینجا اصلا...برای چی به حرفه پسرا گوش دادیم؟؟
    اول اینکه ما باید...
    صدای در زدن منو از ذهنم آورد بیرون...بر خرمگس معرکه لعنت!
    رفتم درو باز کردم که اون پسره مازیارو دیدم همونطور وایستاده بودم که خیلی خشک و سرد که اعصابه منو خط خطی میکرد ، گفت:میشه باهم صحبت کنیم؟
    جوابی ندادم که خودش منو زد اونور و اومد داخل....نمیگه اصلا دلم نمیخواد بیای تو؟؟
    رو تخت نشست منم درو بستم و همونجا تکیه دادمو گفتم:خب؟؟
    _ببین من اصلا به این کش مکشا عادت ندارم و اصلا دلمم نمیخواد باهات سره جنگ داشته باشم فهمیدی؟
    همونطور عینه بز بهش نگاه کردم...استغفرالله به خودم گفتم بـــــــز؟؟؟
    _همینطور دوستام...
    حرفشو قطع کردمو گفتم:میشه بپرسم برای چی پیشه مایید و مارو آوردید اینجا؟
    مازیار هیچی نگفت و همونطور خونسرد بهم خیره شد.
    _ما واسه خودمون داشتیم به سازه خودمون میرقصیدیم عینه دیوانه ها اومدید و وسط و قر دادید و گفتید ما هم شریکه رقصتون...برام عجیبه که چرا یهو اومدید و گفتید ما هم شریک!
    اخماشو کشید تو هم و اومد رو به روم ایستاد.
    _اینو بعده ها میفهمی هنوز کوچیکی و این حرفا واست زوده هروقت بزرگ شدی بیا تا بهت دلیلشو بگم!
    عصبانی شدم یکی نیست بگه آخه بتوچه...نگاه چطوری منو شست و پهن کرد رو بند...
    اخمامو کشیدم تو هم و نفس نفس میزدم به من میگی کوچولو؟؟؟
    واستا حالیت میکنم!
    از اتاق بیرون رفتم و داخله اتاقه آنیرا بدونه اینکه در بزنم وارد شدم که بدبخت سه متر پرید هوا...
    _چته ترسیدم؟
    _امشب میریم!
    _کجا؟
    _ما داشتیم تو اتاقه من درمورده چی صحبت میکردیم؟
    _آها...
    _خب؟
    _چطور شد یهو نظرت عوض شد؟
    _همینطوری...به حرفات فکر کردم دیدم درست میگی اگه ما بریم و خودمونو لو بدیم معلوم نیس چی میشه!
    _عه چه جالب مغزت به کار افتاد!
    _خب موافقی؟
    پشت چشمی نازک کرد و بعدشم چشم غره و گفت:باشه برو به مانیا هم بگو!
    منم بدونه جواب دادن بهش از اتاقش بیرون رفتم و وارده اتاقه مانیا شدم.
    آخی ناراحت بود و داشت گریه میکرد چشای خاکستریش خیس بود.
    رفتم طرفشو بغلش کردم و اونم بغلم کرد و گریه کرد.
    _چیشده عزیزم؟
    _نمیدونم چرا ولی دلم واسه مامان و بابام تنگ شده!
    غمگین شدم ، ناراحت شدم ، بغض کردم ، گریه کردم و هق هقه منو مانیا تو اتاق پیچید.
    بالاخره قرار شد شب بریم حالا به مازیار نشون میدم کی کوچیکه!
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _بدوید!
    آنیرا و مانیا به دنباله آویشا راه افتادن.
    هر سه ماهرانه از دیوار بالا رفتن و خودشونو به پایین پرت کردن.
    داخله خونه شدن بزرگ بود خونه ویلایی بود به قوله مانیا مطمئنا اینجا سوده خوبی گیرشون میومد...
    آویشا دره اتاقو باز کرد اتاق پر بود از رزهای قرمز...دفعه ی قبلم که رفته بودن دزدی این رزهارو دیده بودن...
    معنیشو نمیفهمیدن یعنی کسی اینکارا رو میکرد.
    چه توهماتی!
    مانیا نشست و گوششو چسبوند به گاو صندوق و سعی در پیدا کردنه رمز داشت...
    مثله دفعاته قبل آنیرا غر میزد و آویشا هم آرومش میکرد.
    آنیرا هیچ وقت صبور نبوده و نیست!
    مانیا لبخندی زد و گفت:بچه ها باز شد.
    دره گاو صندوق رو باز کرد ولی خالی بود.
    هر سه تعجب زده بودن که چراغه اتاق روشن شد و پیرزنی با چماق بالا سرشون وایستاده بود.
    رنگ از رخه هر سه پرید که پیرزن با چماق سه دختر رو بیهوش کرد.
    ********​
    _مطمئنید داخله این خونه شدن؟
    _آره فقط نمیدونم چطور این دیواره بلند رو بالا رفتن!
    _عــــجــــــب!
    _مرض یه فکری بکن ببین چجوری میتونیم بریم تو!
    همون موقع صدای جیغ بلند شد.
    هر سه با تعجب به خونه نگاه میکردن.
    کیان با ترس گفت:وای خدا ببین چیشد آخره کاری...ما دنباله سه تا دزد بودیم نه سه تا قاتل!
    مازیار زد تو سرش و گفت:عه کم زر بزن ببینم میتونی آخر خودمونو تو دردسر بندازی!
    _وا مازیار جوووون چی میگی عزیــــزم من شماهارو تو دردسر بندازم...هه صنار بده آش به همین خیال باش!
    _باشه ببینیم و تعریف کنیم!
    کیان سرشو تکون داد و با هم از دیوار بالا رفتن.
    _هی تو...داری چیکار میکنی؟
    مازیار و کیان وارده خونه شده بودن اما مهیار تا نصفه های راهو رفته بود که این صدا رو شنید.
    با ترس آبه دهنشو قورت داد و خودشو از دیوار کند و افتاد.
    _داشتی از دیواره خونه ی مردم...
    _نه...من فقط میخواستم درو واسه پیرزن که پشته دره باز کنم چون خودش نمیتونه!
    _آره منم باور کردم!
    _چیکار کنم میخوای باورکن میخوای نکن!
    مرد گوشیشو در آورد و گفت:الان به پلیس زنگ میزنم بیاد دستگیرت کنه!
    مهیار گوشیو گرفت و کارته شناساییش رو در آورد و به اون مرد فهموند که پلیسه!
    مرد هم بعد از کلی عذرخواهی و تعارف تیکه پاره و شرمندگی رفت.
    مهیار مجبور بود وگرنه هیچوقت خودشو معرفی نمیکرد.
    بالاخره از دیوار بالا رفت و به دوستاش پیوست.
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مانیا»
    آخ سرم خدا لعنت کنه پیرزنه رو همچین زد تو سرم که این پرنده ها و چرنده ها دوره سرم چرخیدن!
    دستمو به سرم گرفتم بدجور تیر میکشید.
    آویشا و آنیرا بیهوش بودن.
    پیرزنه رو جلو روم دیدم.
    چماقه تو دستش رو به اون یکی دستش میزد و اخم کرده بود.
    _خب خب...پس اومده بودین دزدی؟
    هیچی نگفتم.
    _جواب بده!
    _آره خو...که چی میخوای بزنی بیـــــا بزن فکر کردی میترسم؟
    اخمش غلیظ تر شد اووووف چه وحشتناک شده!
    _بگو واسه چی اومدی دزدی اونم خونه ی من؟
    _همه واسه چی میرن دزدی؟
    چشاشو باریک کرد و با تعجب بهم زل زده بود وا این چرا اینطوری شد؟
    _تـ...تو مانیا...تو مـــــانــــیایی؟
    _آره خو...ولی تو اسمه منو...
    بلند شد و اومد بغلم کرد و شالاپ شالاپ ماچم کرد له شدم...این پیرزنه منو از کجا میشناخت عجیــــــبه!
    از بغلم در اومد.
    _منو شناختی دختر؟
    تو اون تاریکی هیچی معلوم نبود.
    _نه!
    تک سرفه ای کرد و صداشو نازک کرد لامصب این صدای نازک چقدر آشناس...
    یهو دیدم موهاشو کند واااااای چراااااا موهاشو کند؟؟؟
    وقتی اون موهای سفیدو از سرش جدا کرد موهای فره بلنده طلایی ریخت بیرون!
    عجــــــیـــــبه!
    برقو روشن کرد با تعجب بهش نگاه کردم عهههههه این که عسله!
    _وااااااااایییییی عسل خودتـــــــی؟
    _آره دلم برات تنگگگگگ شده بوووود مااااانیا!
    همو بغـ*ـل کردیم و ماچ کردیم!
    عسل دخترداییم بود اون هم از خونواده بخاطره بدرفتاریش با پدربزرگ طرد شده بود!
    نمیدونستم اومده شمال!
    _واااای عســـــل خوشحالم که میبینمت ولی چجوری اومدی شمال و خونه ای به این بزرگی داری؟
    عسل لبخندی زد و منو رو تخت نشوند و خودشم کنارم نشست!
    _عسل دخترعموهای منو با خودمو بدجور زدیا!!!
    _ببخشید اینا هم مطمئنا چند دقیقه دیگه بهوش میان!
    _خب میگفتی!!!
    _من دارم ازدواج میکنم...
    _جوووووووونم؟؟؟؟
    _اره بخدا...کامران و من خیلی همو دوست داریم اونم این خونه ی خوجملو واسم خرید تا زمانه ازدواجمون توش مستقل شم.
    _بروووووو...ایول بابا!
    _شماها اینجا چیکار میکنید؟
    _بابا مگه خبرنداری ما الان ۴ ساله که طرد شدیم!
    _شوخی میکنی...
    _من با تو شوخی دارم؟؟؟
    _نه!
    _پ خفه!
    خندید منم خندیدم.
    ********​
    _اینا چی میگن؟
    مهیار همونطور که گوششو به در چسبونده بود رو به کیان آروم گفت:بیا خودت بشنو!
    کیان هم همینکارو کرد مازیار دست به سـ*ـینه به دوستای فضولش نگاه میکرد.
    اصلا دوس نداشت به حرفای دیگران گوش کنه یا همون فال گوش وایسه.
    _تموم شد؟
    مهیار و کیان همزمان با هم گفتن:هیــــــــــس!
    مازیار یکه خورد ولی دوباره به حالته قبلش برگشت.
    _بیاین بریم الان لو میریمااااااا...
    _بیخیال باو...
    _راس میگه بزار لاقل یکم مدرک جمع کنیم.
    _باش پ من بیرون منتظرتونم گیر افتادین به من چه!
    _باش برو!
    مازیار با حرص بهشون چشم غره رفت و چپ چپ نگاشون کرد.
    از خونه زد بیرون...
    مهیار و کیان همونطور که به حرفاشون گوش میکردن که یهو صدا قطع شد و در باز شد.
    با این اوضاع مهیار و کیان روی هم جلوی پای مانیا افتادن.
    نمیدونستن چیکار کنن...مانیا میخندید عسل هم با تعجب و خنده بهشون نگاه میکرد.
    مانیا با جدیت که خودشم تعجب کرده بود گفت:شماها اینجا چیکار میکنین؟
    _هیچ کار...
    _آفرین که کاری نمیکنی...گفتم شماها تو خونه ی دختردایی من چیکار میکنید؟
    _اومدیم که اگه مشکلی پیش اومد کمک کنیم الان که مشکلی نیست داشتیم میرفتیم که یهو در باز شد و ما هم که دستمون رو در بود افتادیم دیگه...
    _عه جدی...باشه حالا که چیزی نیس برید دیگه!
    _باشه خداحافظ.
    و همراهه کیان دویدن و از خونه زدن بیرون.
    مانیا خندید...مانیا که خبر نداشت پسرا واسه جمع کردنه مدرک اومده بودن مانیا اومدنشون رو پای کمک بهشون میذاشت اما درست نبود.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا