ساعت حدود 11 شب بود که مهیار ، رو به روی خونه ای در اواسط روستا ایستاد ...
هوا تاریک بود و روستا طبق معمول همیشه در این ساعت از شب ، آروم و بی هیچ رهگذری بود ...
از روی دیوار کوتاه ، که بیشتر حکم دیوارچین رو داشت ، حیاط پر از درختان نو نهال که کما بیش
خالی از برگ شده بودند ، مشخص بود ...
مهیار درِ کوتاه نرده ای رو حل داد و موتور رو به داخل برد ...
نیلی هم به دنبالش ...
موتور رو تازه رو جک گذاشته بود که صدای نزدیکِ پارسِ سگی به هوا بلند شد ...
مهیار سریع دست انداخت و نیلی رو به پشت خودش پنهان کرد ...
نیلی از حرکت به یکباره ی مهیار بیشتر ترسید و کم مونده بود که جیغی بنفش بکشد ...
سگ همون طور رو به مهیار ایستاده بود و پارس می کرد ...
صدای دختر جوونی از ایوون اومد ...
_ هِی ... هِی آروم حیوون
نگاه هر دو به سمت دختری با دامن مشکی و بلوزی زیتونی مایل شد ...
دختری که تمامی موهاش در شالی مشکی پنهان شده بود ...
لبخند مهربونی به لب نشوند و همون طور که به سمت مهمون های تازه از راه رسیده می اومد گفت :
_ خوش اومدی مهیار خان ، خیلی وقت بود که ندیده بودمتون ...
و نگاه زیبایی به نیلی انداخت و گفت :
_ شما هم خوش اومدین خوشکل خ ...
صدای نفرت انگیز مهیار حرفش رو قطع کرد ....
_ قبلاً از این جک و جونورا تو خونه نداشتین راحله خانوم ...
راحله ابرویی بالا انداخت و به مهیار خیره شد ...
نیلی با دیدن رنگ پریده ی مهیار متوجه ی موضوع شد و خواست دستش رو به بازوی مهیار بزاره که
مهیار سریع عقب رفت و داد زد ....
_ دست به من نزن
دست نیلی خشک شد و دهانش نیمه باز ...
هوا تاریک بود و روستا طبق معمول همیشه در این ساعت از شب ، آروم و بی هیچ رهگذری بود ...
از روی دیوار کوتاه ، که بیشتر حکم دیوارچین رو داشت ، حیاط پر از درختان نو نهال که کما بیش
خالی از برگ شده بودند ، مشخص بود ...
مهیار درِ کوتاه نرده ای رو حل داد و موتور رو به داخل برد ...
نیلی هم به دنبالش ...
موتور رو تازه رو جک گذاشته بود که صدای نزدیکِ پارسِ سگی به هوا بلند شد ...
مهیار سریع دست انداخت و نیلی رو به پشت خودش پنهان کرد ...
نیلی از حرکت به یکباره ی مهیار بیشتر ترسید و کم مونده بود که جیغی بنفش بکشد ...
سگ همون طور رو به مهیار ایستاده بود و پارس می کرد ...
صدای دختر جوونی از ایوون اومد ...
_ هِی ... هِی آروم حیوون
نگاه هر دو به سمت دختری با دامن مشکی و بلوزی زیتونی مایل شد ...
دختری که تمامی موهاش در شالی مشکی پنهان شده بود ...
لبخند مهربونی به لب نشوند و همون طور که به سمت مهمون های تازه از راه رسیده می اومد گفت :
_ خوش اومدی مهیار خان ، خیلی وقت بود که ندیده بودمتون ...
و نگاه زیبایی به نیلی انداخت و گفت :
_ شما هم خوش اومدین خوشکل خ ...
صدای نفرت انگیز مهیار حرفش رو قطع کرد ....
_ قبلاً از این جک و جونورا تو خونه نداشتین راحله خانوم ...
راحله ابرویی بالا انداخت و به مهیار خیره شد ...
نیلی با دیدن رنگ پریده ی مهیار متوجه ی موضوع شد و خواست دستش رو به بازوی مهیار بزاره که
مهیار سریع عقب رفت و داد زد ....
_ دست به من نزن
دست نیلی خشک شد و دهانش نیمه باز ...