کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,971
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
ساعت حدود 11 شب بود که مهیار ، رو به روی خونه ای در اواسط روستا ایستاد ...
هوا تاریک بود و روستا طبق معمول همیشه در این ساعت از شب ، آروم و بی هیچ رهگذری بود ...
از روی دیوار کوتاه ، که بیشتر حکم دیوارچین رو داشت ، حیاط پر از درختان نو نهال که کما بیش
خالی از برگ شده بودند ، مشخص بود ...
مهیار درِ کوتاه نرده ای رو حل داد و موتور رو به داخل برد ...
نیلی هم به دنبالش ...
موتور رو تازه رو جک گذاشته بود که صدای نزدیکِ پارسِ سگی به هوا بلند شد ...
مهیار سریع دست انداخت و نیلی رو به پشت خودش پنهان کرد ...
نیلی از حرکت به یکباره ی مهیار بیشتر ترسید و کم مونده بود که جیغی بنفش بکشد ...
سگ همون طور رو به مهیار ایستاده بود و پارس می کرد ...
صدای دختر جوونی از ایوون اومد ...
_ هِی ... هِی آروم حیوون
نگاه هر دو به سمت دختری با دامن مشکی و بلوزی زیتونی مایل شد ...
دختری که تمامی موهاش در شالی مشکی پنهان شده بود ...
لبخند مهربونی به لب نشوند و همون طور که به سمت مهمون های تازه از راه رسیده می اومد گفت :
_ خوش اومدی مهیار خان ، خیلی وقت بود که ندیده بودمتون ...
و نگاه زیبایی به نیلی انداخت و گفت :
_ شما هم خوش اومدین خوشکل خ ...
صدای نفرت انگیز مهیار حرفش رو قطع کرد ....
_ قبلاً از این جک و جونورا تو خونه نداشتین راحله خانوم ...
راحله ابرویی بالا انداخت و به مهیار خیره شد ...
نیلی با دیدن رنگ پریده ی مهیار متوجه ی موضوع شد و خواست دستش رو به بازوی مهیار بزاره که
مهیار سریع عقب رفت و داد زد ....
_ دست به من نزن
دست نیلی خشک شد و دهانش نیمه باز ...
 
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    مهیار درحالی که سعی می کرد چشمش به اون سگ لعنتی نیوفته ، چهره ش رو از جوشش مایع درون
    معده ش ، جم کرد و با یه حرکت خودش رو رسوند به توالتی که گوشه ی حیاط بود ....
    صدای عُق زدنش که بلند شد ، راحله چینی به ابرو داد و رو به نیلی گفت :
    _ چی شد ؟ چرا اینجوری شده ش ؟
    نیلی آهی کشید و در حالی که سعی میکرد لبخند بزنه گفت :
    _ هیچی ... یاد یه خاطره ی تلخ افتاد ... لطفاً ... لطفاً به روش نیارین
    راحله با لبخند دستی به بازوی نیلی کشید و گفت :
    _ خیالت راحت عزیزم
    صدای خانوم میانسالی از ایوون اومد ...
    _ راحله مادر ؟
    _ عه مامان جان ، هوا سرده چرا اومدی بیرون ...
    زن با دیدن نیلی از همون فاصله لبخندی زد و گفت :
    _ سلام دختر ، چرا تو حیاط ایستادی ، بفرما داخل ...
    نیلی سری به علامت سلام خم کرد و گفت :
    _ چشم الان ، خدمت می رسیم شما بفرمایید
    راحله رو به نیلی :
    _ من میرم داخل که یه وقت مهیار خان معذب نباشه ، شما بعد بیاین ، هوم چه طوره ؟
    نیلی با خوش رویی ذاتیش :
    _ مرسی عزیزم ، ممنون
    راحله چشمکی به نیلی زد و راه افتاد سمت ایوون ...
    _ برین داخل مامان جان هوا سرده ،الان مهمونای گلتونم میان ...
    نیلی صدای خاله ی مهربون علی رو شنید که همون طور که داشت داخل خونه میشد روبه دخترش گفت :
    _ مهمون چیه مادر ، صاحب خونن ، مهیار مثل علی می مونه برام
    لبخندی به لبهای نیلی نشست ...
    چشمش خورد به سگ پشمالو که زل زده بود بهش ...
    اخم ساختگی ای کرد و گفت :
    _ ای بدجنس ، ببین چه فتنه ای به بار آوردی ...
    صدای در توالت اومد ...
    سریع به سمت مهیار برگشت ...
    رو به روی سگ ایستاد تا چشم مهیار دو مرتبه بهش نخوره ...
    کنار حوض کوچیک سیمانی زانو زد و سرش رو کامل داخل آب فرو کرد ...
    نیلی هول زده به سمتش دوید و با نگرانی صداش زد ...
    _ مهیار .... مهیار
    کنار مهیار زانو زد و با دستش شونه ی مهیار رو تکون داد ...
    بغض به گلوش نشست و اشکش روون شد ...
    _ مهیار تو رو خداا ... الان سرما می خوری مهیار ، این آب یخه ... مهیااار ... مهیار جون نیلی ...
    مهیار ...
    به یکباره سرش رو از آب حوض بیرون کشید و بالا گرفت ...
    آب از تار تار موهاش میچکید ...
    نیلی هول زده کوله ش رو برداشت و تند تند به دنبال حوله ی کوچیک مسافرتیش گشت ...
    حوله ی سفید رو بیرون کشید ...
    _ به من نگاه کن مهیار ...
    آروم به سمت نیلی برگشت ...
    نگاهش پر درد بود ... پر ناراحتی ... پر عجز ... پر بغض ...
    حوله رو به روی سر مهیار گذاشت و همون طور که تند تند موهاش رو خشک می کرد ، اشک ریزان
    لب زد ...
    _ ببین چی کردی با خودت مهیار ، این چه کاری بود آخه ... داری می لرزی ... اگه سرما بخوری چی
    ... بمیرم من که جز دردسر برات هیچی نیستم ...
    حوله رو از میون دستای لرزون نیلی بیرون کشید ...
    نگاهی با درد به نیلی انداخت و دردناک تر زمزمه کرد ...
    _ بمیری ؟ .... اون وقت از مهیار چی می مونه ؟
    قلب نیلی ایستاد ... نفس کشیدن رو فراموش کرد ...
    مهیار چی گفته بود ؟
    لبخند پر دردی به لبهای مهیار نشست ...
    دستش رو تو آب حوض برد و پاشید به صورت مات شده ی نیلی ...
    نیلی هِیــــــــن بلندی گفت ...
    مهیار ابرویی بالا انداخت ...
    _ بارآخری باشه که میشنوم حرف از مردن میزنی
    و نیلی زیر لب " دیوونه ای " نثارش کرد ...

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    کنار بخاری نفتی نشسته بودند ...
    راحله سینی چای رو مقابلشون گرفت و بفرما زد ...
    نیلی چای خودش و مهیار رو برداشت و با لبخند تشکری کرد ...
    با دیدن چشمان زیتونی راحله ، چشمانش برقی از شیفتگی زد ...
    چه تناسب زیبایی بین چشمها و رنگ بلوزش بود ...
    نیلی خیلی لطیف گلویی صاف کرد و گفت :
    _ ببخشید که این وقت شب و خیلی بی موقع مزاحمتون شدیم ...
    مهیار که تو حال خودش نبود ، لااقل خودش یه ادای احترامی به این میزبان های مهربون میکرد ...
    مریم با رویی باز گفت :
    _این چه حرفیه دخترم،خیلی خوشحالمون کردین ،خیلی وقت میشد که آقا مهیارهم زیارت نکرده بودیم ...
    مهیار بلاخره رضایت داد و سر بالا گرفت ...
    _ بزرگوارین خاله مریم
    مریم سری تکون داد و گفت :
    _ خیلی گرفته ای پسرم ، اتفاق خاصی افتاده ؟
    _ نه
    _ مهیار جان ، علی تلفنی در مورد موضوع نیلی جان توضیحاتی دادن ، جای نگرانی ای نیست ، خیالت
    راحت پسرم ، مثل دختر خودم مراقبشم تا برگردی ...
    مهیار لبخند کمرنگی زد و گفت :
    _ مشکل من این نیست خاله مریم ، اگه بهتون اطمینان نداشتم ، نیلی رو نمیاوردم پیشتون...
    کلافه سری تکون داد و گفت :
    _ مشکل من چیز دیگه ست که گفتنی نیست ...
    خاله مریم سری تکون داد و گفت :
    _ انشالله که درست میشه پسرم ... شام که هر کاری کردم قبول نکردین بیارم ، لااقل پاشو برو تو اتاق و
    کمی استراحت کن ، راحله جات رو انداخته ...
    مهیار نیم نگاهی به راحله انداخت و ممنونی زمزمه کرد ...
    نیلی دست به روی پای مهیار گذاشت و مهربون گفت :
    _ برو دیگه خیلی خسته ای ، الان برات مسکنم میارم تا راحت بخوابی ...
    نگاه غمگین مهیار مثل تیری به قلب نیلی نشست و شکافت داد قلب مالامال از احساس نیلی رو ...
    نیلی خوب فهمید که معنی این نگاه چیست ...
    راحت خوابیدنی در کار نیست ...
    شب مهیار به مانند تمام روزهای کودکیش به کامش زهر شده بود ....
    ببخشیدی گفت ووارد اتاق کوچک وساده ای شد که رختخوابی کناربخاری برقیِ کوچکی پهن شده بود...
    _ الان برات مسکن میارم عزیزم ، ببر براش ...
    صدای راحله بود که از فکر بیرونش کرد ...
    _ نه نه نیازی نیست ، همراهم هستش ، فقط یه لیوان آب لطفا
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    وارد اتاق شد ...
    مهیار به روی رخت خواب های پهن شده نشسته بود و دستانش رو به دور زانوهاش حلقه کرده بود ...
    با دیدن نیلی که با درآوردن پالتو و کلاه قرمزش حالا یه دست سیاه پوش شده بود ، اخمی کرد و گفت :
    _ برای چی کلُ هُم مشکی پوشیدی ؟
    نیلی ابرویی بالا انداخت و به تنیک کوتاه مشکیش نگاهی انداخت ...
    قدم به سمت مهیار برداشت و گفت :
    _ همینجوری ، اتفاقی
    _ یعنی چی همینجوری اتفاقی؟
    نیلی کنار مهیار زانو زد و با اخم بامزه ای که کمی هم ناز چاشنیش شده بود ، گفت :
    _ مهیـــــــــــار ؟ با گیر دادن به رنگ لباس من ، بی حوصله گی و خستگیت از بین میره آیا ؟
    مهیار با مکث رو ازش گرفت و زمزمه کرد...
    _ حالم از لباس سرتا پا مشکی بهم می خوره
    دیدن تِم سرتا پا مشکی ، یاد آورِ روزهای غمگین ِ خاک سپاری مادرش بود ...
    نیلی هم این رو خوب متوجه شده بود ...
    _ اوووم ، اذیتت می کنه ، میرم عوضش می کنم ، تو این قرص رو بخور ...
    به شدت به مسکن نیاز داشت ...
    بی خوابی و فشار عصبی ای که این چند روز داشت به کنار ... حال و روز لعنتیِ حالاش هم به کنار ...
    دوتا قرص مسکن رو باهم خورد و دراز کشید ...
    نیلی قصد بلند شدن کرد که ...
    مچ ضریف نیلی رو به دست گرفت ...
    _ بمون ...
    نیلی بی حرف باز هم کامل نشست ...
    _ فردا میرم ، تا وقتی برنگشتم و خودم شخصاً نیومدم دنبالت همینجا می مونی ، هیچ خطی رو هم جز
    خط من و خونه ، جواب نمی دی ....
    ابرویی بالا انداخت ...
    _ متوجه شدی ؟
    نیلی محوِ چشمای سرخ و خسته ی مهیار شده بود ...
    خستگی تو صورت و صداش هویدا بود و این طور با جدیت به نیلی گوش زد می کرد ...
    مگر برای این پسر چی کرده بود که این طور داشت خودش رو به آب و آتیش میزد ...
    تو بحران گذشته ش داشت دست و پا میزد اما .... باز هم اون رو تو اولویت قرار داده بود ...
    لبخند غمگین و مهربونی زد ...
    بی توجه به صحبت مهیار ، دستش رو پیش برد و به روی پیشونی مهیار گذاشت و به آرومی شروع به
    ماساژ کرد...
    _ می دونم رنگ لباسم اذیتت می کنه ، کمی تحمل کن
    چیزی درون مهیار فروریخت و چشماش بسته شد ...
    و با خود نالید :
    لباست اذیتم می کنه ؟؟ دستات داره آتیشم میزنه دختر ...
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    همون طور که دستش به آرومی روی پیشونی مهیار حرکت می کرد ، لب باز کرد و با احتیاط گفت :
    _ از این که میبینم یه کسایی تو زندگیم هستن که نگرانمن و حمایتم می کنن ، خیلی خوش حالم ، اما ...
    به همون اندازه هم نگرانم ... نمی خوام که آتیش بلند شده از زندگیم دامن گیرِ عزیزترینام بشه ...
    دستش رو لحظه ای از پیشونی مهیار جدا کرد و به چهره ش چشم دوخت :
    _ تو قول دادی مهیار ...
    چشمای تب دارش رو به آرومی باز کرد ...
    نیلی لبی تر کرد ...
    _ تو قول دادی که مراقب خودت باشی ... رو قولت می مونی ؟
    نگاه داغ از احساسش به نگاه نیلی بود...
    با صدای خش دارش زمزمه کرد :
    _ مراقبم ، تو به این چیزا فکر نکن
    نیلی با لخندی کلافه سری تکون داد و گفت :
    _ نه نه نیستی ، مطمئنم ، تو زیادی کله شقی ...
    لبخندی به لبهای مهیار نشست ...
    _ کی گفته که من کله شقم؟
    _ خودم هزار موردش رو دیدم ...
    مهیار راضی از هم صحبت شدن با نیلی به پهلو برگشت و ابرویی بالا انداخت ....
    _ و یکی از اون هزار مورد؟
    نیلی به حالت فکر کردن ، به چشمانش دوری داد و گفت :
    _ اووووم ، مثلاً ... مثلاً ، همین نیمه شب اینجا اومدنت ...
    چشماش رو گرد کرد ...
    _ وای خدا فکرش هم وحشتناکه ، اگه اون شبی که اومدی خونه ی ما یکی میدیدت چی؟
    مهیار از حالت صحبت کردن نیلی خنده ش گرفت ...
    چه قدر خوب بود که نیلی بود ...
    چه قدر خوب بود که مثل همیشه با یادآوری گذشته ، تا ساعت ها به خودش نپیچیده بود ...
    چه قدر خوب بود که بود ...
    چه قدر خوب بود که صداش انقدر ناز و لطیف بود ...
    یاد ترانه خوندش سَر موتور افتاد ...
    ترانه خوندنی که تا مرز دیونه گیش پیش رفته بود ...
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    ******
    تو ایوون ایستاده بود و سیگار میکشید ...
    مریم از اتاق بیرون اومد و رو به مهیار گفت :
    _ بهتر نیست صبر کنی تا بیدارشه و بعد بری پسرم ؟
    نفس عمیقی کشید و گفت :
    _ اینجور بهتره خاله ...
    راست می گفت ... اینجور بهتر بود ... نیلی رو خوب شناخته بود ... خوب میدونست
    که پای رفتن که بیاد وسط چشمای نیلیش عجیب بهونه گیر می شد ...
    تحمل دیدن اون چشمها هم کار مهیار نبود ...
    سر پایین انداخت و با خجالت گفت :
    _ میشه ببنمش؟
    لبخندی به لبهای مریم نشست نگاه معناداری به مهیار انداخت و گفت :
    _ البته ؛ تو اتاق تنهاست ، راحله هم رفته مدرسه
    سری تکون داد و با اجازه ای گفت ...
    مهم نبود که این روزها دستش حسابی پیش همه رو میشد ...
    مهمه این روزهاش ... شده بود نیلی و بس ...
    کنار نیلی غرق خواب زانو زد ... به چهره ی مهتابیش خیره شد ...
    هوای دلش رو برای بوسیدن و نوازش این پریِ به خواب رفته ، سرکوب کرد...
    چشمی به هم گذاشت و زمزمه کرد :
    _ یکم ، فقط یکم تحمل کن، همشون و مینشونم سر جاشون ، بهت قول میدم ....

    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    علی گوشی رو به دست مشتری، که یه دختر نهایت 13 ساله بود داد و گفت :
    _ بفرمایید ، اینم گوشی شما صحیح و سالم
    دخترک که برخلاف سن و سالش حسابی سر زبون دار بود و دلبرانه حرف
    میزد ، نازی به صداش داد و گفت :
    _ اگه منم که بازم یه بلایی سر این گوشی میارم و فردا میدوم میام اینجا
    علی که خودش عمرش رو داخل لوله بخاری گذرونده بود اخم ضریفی به
    چهره نشوند و گفت :
    _ امیدوارم که پیش نیاد ...
    دخترک چشمک ریزی زد و گفت :
    _ ولی خودم که دوست دارم پیش بیاد
    چشمای علی و مهیار همزمان گرد شد ...
    دخترک به زیبایی خندید و همونجور که از مغازه خارج میشد گفت :
    _ به امید دیدار
    علی بابهت لبی تر کرد و رو به مهیار گفت :
    _ گودزیلا گودزیلا که میگن ایناناااا ، زبون و داشتی ؟
    مهیار که تمام فکر و ذکرش در گیر نیلی بود ، برای هزارمین بار از
    خودش پرسید:
    _ اصلاً کسی به پاکی و ساده گی نیلی بود ؟
    علی جلوی دید مهیار دستی تکون داد و گفت:
    _ الووو ؛ کجایی برادر ؟
    مهیار به خودش اومد و گفت :
    _ مورده شورت رو ببرن که مشتری هات هم لنگه ی خودتن
    علی با لحن دلخوری گفت :
    _ بابا دمت گرم داداش ، مارو اینجور شناختی که با یه الف بچه بپریم ؟
    مهیار بی توجه به ناراحتی علی گفت :
    _ حالا نمی خواد ناراحت شی ، زنگ بزن به اون دختره ، یه جوری
    بکشونش اینجا
    علی ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _ کدوم دختره ؟
    مهیار کلافه سری تکون داد و گفت :
    _ همون دختره دیگه ، my friend کامیار که دورش زدی؟
    علی با بهت گفت :
    _ هستـــــــــــــی ؟ با اون چی کار داری ؟
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    مهیار به چشمان علی دقیق شد و گفت:
    _بکشونش اینجا علی..فقط از طریق اون میشه کامیار و گیر انداخت
    علی صندلیی نزدیک به مهیار کشید و به روش نشست.
    _ دقیق بگو چی تو اون مغزت می گذره؟
    _می خوام بیاریش اینجا و یه برنامه ضبط صدا بریزی تو گوشیش.. باهاش هماهنگ شو که به کامیار زنگ بزنه و قرار بزاره" کلافه دستی به صورتش کشید و ادامه داد" یجورایی هم حرف کامیار و نیلی رو وسط بکشه... می خوام صداش رو داشته باشم..
    گوشه ی لب علی به بالا پرید..
    _میگم داداش موافقی یه فرم استخدامی ناجا برات ردیف کنم ؟
    مهیار نیشخندی زد و ایستاد.
    _ فرم استخدام نمی خواد فقط همین و ردیف کن
    از پشت پیشخان بیرون اومد.
    _ جلوی در یه سیگار بکشم اینجا خیلی خفه ست
    انگار که چیزی به یادش اومده باشه برگشت و گفت:
    _ آهان، راستی بگو یه قراری هم با اون نکبت بزاره، یه کار اساسی باهاش دارم
    و بعد بیرون رفت.
    علی همون جور که شماره ی هستی رو می گرفت، زمزمه کرد:
    _ خدا آخر و عاقبت این ماجرا رو بخیر کنه.. این پسره پاک خل شده
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    تماس که برقرار شد ، لحن کلامش رو تغییر داد و گفت:
    _ سلام بر الهه ی زیبایی
    هستی خنده ای کرد و گفت:
    _ سلام بر الهه ی زبون بازی
    _ نفرمایید.. نفرمایید.. روی ماه جبین شما نیازی به تعریف و زبون بازی نداره که
    هستی با خنده جواب داد:
    _ این و می دونم اما خب شنیدنش از زبون تو شیرینی دیگه ای داره
    علی چینی از چندشی به چهره ش داد. اما با همون لحن فریبنده ادامه داد:
    _ حالا که شیرینی دیگه ای داره بلند شو یه سر بیا مغازه من، که هم روی زیباتو ببینم هم یه کار مهمی باهات دارم
    هستی قه قهه ای کرد و گفت:
    _ ببینم علی نکنه کار مهمت این که قناریت و بهم نشون بدی که عربی میرقصه؟
    علی با خنده جواب داد:
    _ حالا دوست داشتی اونم بهت نشون میدم. شما فقط بیا
    _ باشه عزیزم من تا یه ساعت دیگه اونجام
    - منتظرتم عزیزم ..
    گوشی رو که قطع کرد متوجه ی مهیار شد که به داخل مغاز برگشته بود.
    به صورتش چینی داد و گفت:
    _اه اه آخه دخترم به این چندشی.. داریم مگه اصلا؟
    مهیار که کلافگی از چهره ش میبارید.. روی صندلی های مربوط به مشتری ها نشست و گفت:
    _ زیاد، تا دلت بخواد
    علی ابرویی بالا انداخت و با لحن خاصی گفت:
    _ واقعا؟
    مهیار که متوجه ی کنایه علی شده بود، نیشخندی زد و گفت:
    _ واقعا و کوفت.. یه لیوان چای بده بخوریم... تا این عتیقه برسه
    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    راحله نگاه نگرانی به نیلی انداخت، که کنار بخاری نفتی به پشتی تکیه داده بود و زانوهاش رو به بغـ*ـل گرفته بود.
    آروم کنارش نشست و صداش کرد:
    _ نیلی جان؟
    نیلی از خیالش پر کشید و رو به راحله گفت:
    _ جونم عزیزم؟
    راحله لبخند مهربونی به لب کاشت و گفت:
    _ چرا انقدر تو خودتی عزیزم؟ قرار نیست اتفاق خاصی بیفته.. من مهیار رو چند سالِ که میشناسم.. روی کاری مصمم باشه.. قطعا به نتیجه میرسه
    نگران نباش
    نیلی لبخند خسته ای زد و گفت:
    _ من نگران نتیجه نیستم.. نتیجه چه به میلم باشه چه نه قبولش می کنم به شرطی که اتفاقی برای مهیار نیفته
    بغضش رو درگلو خفه کرد و رو از مریم گرفت. اما ادامه داد:
    _ من نگران مهیارم.. اون نمیتونه از پس ستارخان بربیاد
    چشمی گردوند.. تا اشکش نباره..
    _ درسته که مهیار یه دنده و جسوره اما.. اما ستار خان قدرت زیادی داره
    طاقت از کف داد.. اشکش چکیده شد.. به راحله نگاهی انداخت و گفت:
    _ من از قدرت ستار خان میترسم راحله جون
    راحله که تحت تاثیر بیان غمگیین نیلی قرار گرفته بود.. نیلی رو به آرومی به آغـ*ـوش کشید و گفت:
    _ عزیز دلم.. جای نگرانی نیست.. قدرت پدر بزرگت هرچه قدر هم که زیاد باشه.. به پای علاقه ای که از چشمای شما میباره نمیرسه.. نگران نباش انشالله که برای مهیار خان هم اتفاقی نمیفته
    بعد نیلی رو از خودش جدا کرد و گفت:
    _ پاشو دست و صورتت رو یه آب بزن. از فردا با خودم می برمت مدرسه تا سرت گرم بچه ها شه.. تو خونه بمونی هی می خوای فکر و خیال کنی. بلند شو عزیزم .. بلند شو برو تا منم سفره ی شام رو بندازم.
    ******
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا