قسمت نوزدهم
مینا:
رسیدیم خونه و بدو رفتم تو خونه چون مطمئنم آلا سر قضیه ی شماره دادن به آرین کلمو میکنه! آرین هم بم تک زد و شمارش افتاد...
تو راه خونه همه ساکت بودن و هیچی نگفتن که این موضوع خطرناکه!
سریع لباسامو عوض کردم و میخواستم در اتاق و ببندم که شیوای بیشور بهم مهلت نداد و تا اومدم ببینم چی شده رو هوا بودم!منو بلند کرد و منم که اینکارش برام عادی بود جیغ و داد راه ننداختم !
یه دفعه جلو آلا فرود اومدم!
همشون هم هنوز لباسای بیرون تنشون بود و حتی مقنعشون رو هم در نیاورده بودن(!خو معلومه لباس بیرون تنشونه هنوز...اینم شد حرف آخه!)
دیدم ساکتن خواستم برم که با صدای جدی آلا ایستادم:مینا!
برگشتم ولی جواب ندادم.
آلا:مینا میخوام بات جدی حرف بزنم واسه یه بار به حرفام گوش کن,ببین من نمیگم به همه مشکوک باش و از همه بترس اما تو خیلی بی خیالی! چرا خیلی راحت شمارتو بهش دادی!؟
من:بیخیال بابا! مگه چیه!؟
آلا:مگه چیه!؟...باز میگی مگه چیه!؟ خیلی ساده ای! چرا اینقد زود به دیگران اعتماد میکنی!؟ نمیگم اعتماد خوب نیس اما خیلی زود همه چیتو در اختیار دیگران میزاری.
من:خیلی بزرگش کردی,اتفاقی نیفتاده که...یه شماره بش دادم.
شیوا:مینا! من چند بار درباره ی این موضوع باهات صحبت کردم از همون دوران راهنمایی بهت میگفتم اما تو بیخیال فقط حرفمو میشنیدی!
نازنین:منم به اینا اصلا احساس خوبی ندارم!
اعصابمو بهم ریختن...
من:اصلا...اصلا به شماها چه که درباره ی من نظر میدین و با عصبانیت ادامه دادم:به شماها ربط نداره..من همینم که هستم! نیازی هم به نصیحت شماها ندارم!
میخواستم برم تو اتاقم صدای آلا باعث شد بایستم اما پشتم بهشون بود.
آلا: این حرفارو نزدیم که ناراحت شی...ما دوستاتیم فقط میخوایم از دوستمون محافظت کنیم. باشه(نفس عمیق کشید)حالا که همچین فکری میکنی به حرفامون گوش نکن اما اینو یادت باشه یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری!که امیدوارم این اتفاق نیفته...
دیگه گوش نکردم و رفتم تو اتاقو در رو محکم کوبیدم. با این حرفاشون اعصابمو بهم ریختن. ولی یه جمله تو ذهنم تکرار میشه "یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری"
یعنی ...یعنی واقعا کارام اشتباهه؟..
یکم که آروم تر شدم تازه فهمیدم به بچه ها چیا گفتم! این حرفا چیه که گفتم! اونا از دوست هم به من نزدیک ترن! حتی اسمشونو خواهر هم نمیتونم بزارم ...خیلی بیشتر از اینا واسم ارزش دارن.
با این حرف که میگن آدم تو عصبانیت حقیقتو میگه کاملا مخالفم!
منم اینجوری ام تو عصبانیت چرت و پرت زیاد میگم و نود و نه درصد حرفامو قبول ندارم! باید برم گندمو درست کنم! بیشتر از 5 دقیقه تحمل قهرو با هیچکس ندارم! تازه منم که هیچوقت ازشون ناراحت نمیشم.البته حرفاشون راسته ها اما...
رفتم بیرون که دیدم بچه ها بهم زل زدن!
توجه ای نکردمو بلند و با لحن شادی گفتم:بروبچ امشب غذا با من! و رفتم آشپزخونه اونا هم مات و مبهوت منو نگا میکردن.
شیوا:
از این کار مینا خندم گرفت. میدونستم طاقت قهر رو نداره..بیشتر از هرکسی میشناسمش. آلا و نازی یه ذره تعجب کرده بودن. البته آلا هم میدونست اما نازی نه!
خب مینا با من صمیمی تر بود و همیشه با من در و دل میکرد.
خلاصه اون شب مینا لازانیای خوشمزه درست کرد و چون فرداشم بیکار بودیم تا صبح بیدار بودیم و مسخره بازی درآوردیم.
موقعی که میخواستیم بخوابیم قرار شد ایندفعه جاهامون عوض شه.پس من رفتم پیش آلا و نازی رفت پیش مینا.
دراز کشیده بودم که صدای آلا اومد:شیوا...شیوا بیداری!؟
من:آره چیشده؟
آلا:شیوا به نظرت تند رفتم؟! حرفای بدی به مینا زدم نه!؟ اون ناراحت شه به رومون نمیاره اما...
حرفشو قطع کردمو و گفتم:آلا! خودتو ناراحت نکن..آره راست میگی شاید هممون یه ذره تند رفتیم..اما مینا مهربون تر از این حرفاس.ما چون دوسش داریم نمیخوایم ضربه بخوره اون درکمون میکنه...مطمئنم!(اما خودمم یه ذره ناراحت بودم...چیزی نگفتم که آلا ناراحت نشه)
آلا:میدونی لحنمون بیشتر بد بود من قصد بدی نداشتم فقط...فقط نگرانشم...
نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:حالا که فک میکنم حرفات راست بود..هممون نگرانشیم و مطمئنم اونم همچین حسی به ما داره.ما تو همه شرایط پیش هم بودیم و هستیم.بعدشم ما حقیقت و گفتیم شاید یه ذره لحنمون تند بود مطمئنم ناراحت نشده خودت که میشناسیش(با لحن شوخی ادامه دادم)اما خوب جوابمونو دادا...
آلا لحنش تغییر کرد:آره راست میگی ...پس بی حساب شدیم.یکی من گفتم یکی اون گفت...تازه ما دعوا نکردیم فقط حرف زدیم.
بعدشم خوابیدیم.
مینا:
رسیدیم خونه و بدو رفتم تو خونه چون مطمئنم آلا سر قضیه ی شماره دادن به آرین کلمو میکنه! آرین هم بم تک زد و شمارش افتاد...
تو راه خونه همه ساکت بودن و هیچی نگفتن که این موضوع خطرناکه!
سریع لباسامو عوض کردم و میخواستم در اتاق و ببندم که شیوای بیشور بهم مهلت نداد و تا اومدم ببینم چی شده رو هوا بودم!منو بلند کرد و منم که اینکارش برام عادی بود جیغ و داد راه ننداختم !
یه دفعه جلو آلا فرود اومدم!
همشون هم هنوز لباسای بیرون تنشون بود و حتی مقنعشون رو هم در نیاورده بودن(!خو معلومه لباس بیرون تنشونه هنوز...اینم شد حرف آخه!)
دیدم ساکتن خواستم برم که با صدای جدی آلا ایستادم:مینا!
برگشتم ولی جواب ندادم.
آلا:مینا میخوام بات جدی حرف بزنم واسه یه بار به حرفام گوش کن,ببین من نمیگم به همه مشکوک باش و از همه بترس اما تو خیلی بی خیالی! چرا خیلی راحت شمارتو بهش دادی!؟
من:بیخیال بابا! مگه چیه!؟
آلا:مگه چیه!؟...باز میگی مگه چیه!؟ خیلی ساده ای! چرا اینقد زود به دیگران اعتماد میکنی!؟ نمیگم اعتماد خوب نیس اما خیلی زود همه چیتو در اختیار دیگران میزاری.
من:خیلی بزرگش کردی,اتفاقی نیفتاده که...یه شماره بش دادم.
شیوا:مینا! من چند بار درباره ی این موضوع باهات صحبت کردم از همون دوران راهنمایی بهت میگفتم اما تو بیخیال فقط حرفمو میشنیدی!
نازنین:منم به اینا اصلا احساس خوبی ندارم!
اعصابمو بهم ریختن...
من:اصلا...اصلا به شماها چه که درباره ی من نظر میدین و با عصبانیت ادامه دادم:به شماها ربط نداره..من همینم که هستم! نیازی هم به نصیحت شماها ندارم!
میخواستم برم تو اتاقم صدای آلا باعث شد بایستم اما پشتم بهشون بود.
آلا: این حرفارو نزدیم که ناراحت شی...ما دوستاتیم فقط میخوایم از دوستمون محافظت کنیم. باشه(نفس عمیق کشید)حالا که همچین فکری میکنی به حرفامون گوش نکن اما اینو یادت باشه یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری!که امیدوارم این اتفاق نیفته...
دیگه گوش نکردم و رفتم تو اتاقو در رو محکم کوبیدم. با این حرفاشون اعصابمو بهم ریختن. ولی یه جمله تو ذهنم تکرار میشه "یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری"
یعنی ...یعنی واقعا کارام اشتباهه؟..
یکم که آروم تر شدم تازه فهمیدم به بچه ها چیا گفتم! این حرفا چیه که گفتم! اونا از دوست هم به من نزدیک ترن! حتی اسمشونو خواهر هم نمیتونم بزارم ...خیلی بیشتر از اینا واسم ارزش دارن.
با این حرف که میگن آدم تو عصبانیت حقیقتو میگه کاملا مخالفم!
منم اینجوری ام تو عصبانیت چرت و پرت زیاد میگم و نود و نه درصد حرفامو قبول ندارم! باید برم گندمو درست کنم! بیشتر از 5 دقیقه تحمل قهرو با هیچکس ندارم! تازه منم که هیچوقت ازشون ناراحت نمیشم.البته حرفاشون راسته ها اما...
رفتم بیرون که دیدم بچه ها بهم زل زدن!
توجه ای نکردمو بلند و با لحن شادی گفتم:بروبچ امشب غذا با من! و رفتم آشپزخونه اونا هم مات و مبهوت منو نگا میکردن.
شیوا:
از این کار مینا خندم گرفت. میدونستم طاقت قهر رو نداره..بیشتر از هرکسی میشناسمش. آلا و نازی یه ذره تعجب کرده بودن. البته آلا هم میدونست اما نازی نه!
خب مینا با من صمیمی تر بود و همیشه با من در و دل میکرد.
خلاصه اون شب مینا لازانیای خوشمزه درست کرد و چون فرداشم بیکار بودیم تا صبح بیدار بودیم و مسخره بازی درآوردیم.
موقعی که میخواستیم بخوابیم قرار شد ایندفعه جاهامون عوض شه.پس من رفتم پیش آلا و نازی رفت پیش مینا.
دراز کشیده بودم که صدای آلا اومد:شیوا...شیوا بیداری!؟
من:آره چیشده؟
آلا:شیوا به نظرت تند رفتم؟! حرفای بدی به مینا زدم نه!؟ اون ناراحت شه به رومون نمیاره اما...
حرفشو قطع کردمو و گفتم:آلا! خودتو ناراحت نکن..آره راست میگی شاید هممون یه ذره تند رفتیم..اما مینا مهربون تر از این حرفاس.ما چون دوسش داریم نمیخوایم ضربه بخوره اون درکمون میکنه...مطمئنم!(اما خودمم یه ذره ناراحت بودم...چیزی نگفتم که آلا ناراحت نشه)
آلا:میدونی لحنمون بیشتر بد بود من قصد بدی نداشتم فقط...فقط نگرانشم...
نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:حالا که فک میکنم حرفات راست بود..هممون نگرانشیم و مطمئنم اونم همچین حسی به ما داره.ما تو همه شرایط پیش هم بودیم و هستیم.بعدشم ما حقیقت و گفتیم شاید یه ذره لحنمون تند بود مطمئنم ناراحت نشده خودت که میشناسیش(با لحن شوخی ادامه دادم)اما خوب جوابمونو دادا...
آلا لحنش تغییر کرد:آره راست میگی ...پس بی حساب شدیم.یکی من گفتم یکی اون گفت...تازه ما دعوا نکردیم فقط حرف زدیم.
بعدشم خوابیدیم.
آخرین ویرایش: