کامل شده رمان بالاخره پیدات کردم... | Mina S کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mina S
  • بازدیدها 19,918
  • پاسخ ها 121
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mina S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/13
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,724
امتیاز
336
محل سکونت
یه جااایی...
قسمت نوزدهم
مینا:
رسیدیم خونه و بدو رفتم تو خونه چون مطمئنم آلا سر قضیه ی شماره دادن به آرین کلمو میکنه! آرین هم بم تک زد و شمارش افتاد...
تو راه خونه همه ساکت بودن و هیچی نگفتن که این موضوع خطرناکه!
سریع لباسامو عوض کردم و میخواستم در اتاق و ببندم که شیوای بیشور بهم مهلت نداد و تا اومدم ببینم چی شده رو هوا بودم!منو بلند کرد و منم که اینکارش برام عادی بود جیغ و داد راه ننداختم !
یه دفعه جلو آلا فرود اومدم!
همشون هم هنوز لباسای بیرون تنشون بود و حتی مقنعشون رو هم در نیاورده بودن(!خو معلومه لباس بیرون تنشونه هنوز...اینم شد حرف آخه!)
دیدم ساکتن خواستم برم که با صدای جدی آلا ایستادم:مینا!
برگشتم ولی جواب ندادم.
آلا:مینا میخوام بات جدی حرف بزنم واسه یه بار به حرفام گوش کن,ببین من نمیگم به همه مشکوک باش و از همه بترس اما تو خیلی بی خیالی! چرا خیلی راحت شمارتو بهش دادی!؟
من:بیخیال بابا! مگه چیه!؟
آلا:مگه چیه!؟...باز میگی مگه چیه!؟ خیلی ساده ای! چرا اینقد زود به دیگران اعتماد میکنی!؟ نمیگم اعتماد خوب نیس اما خیلی زود همه چیتو در اختیار دیگران میزاری.
من:خیلی بزرگش کردی,اتفاقی نیفتاده که...یه شماره بش دادم.
شیوا:مینا! من چند بار درباره ی این موضوع باهات صحبت کردم از همون دوران راهنمایی بهت میگفتم اما تو بیخیال فقط حرفمو میشنیدی!
نازنین:منم به اینا اصلا احساس خوبی ندارم!
اعصابمو بهم ریختن...
من:اصلا...اصلا به شماها چه که درباره ی من نظر میدین و با عصبانیت ادامه دادم:به شماها ربط نداره..من همینم که هستم! نیازی هم به نصیحت شماها ندارم!
میخواستم برم تو اتاقم صدای آلا باعث شد بایستم اما پشتم بهشون بود.
آلا: این حرفارو نزدیم که ناراحت شی...ما دوستاتیم فقط میخوایم از دوستمون محافظت کنیم. باشه(نفس عمیق کشید)حالا که همچین فکری میکنی به حرفامون گوش نکن اما اینو یادت باشه یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری!که امیدوارم این اتفاق نیفته...
دیگه گوش نکردم و رفتم تو اتاقو در رو محکم کوبیدم. با این حرفاشون اعصابمو بهم ریختن. ولی یه جمله تو ذهنم تکرار میشه "یه روز ضربه ی اعتماد بیش از حدتو میخوری"
یعنی ...یعنی واقعا کارام اشتباهه؟..
یکم که آروم تر شدم تازه فهمیدم به بچه ها چیا گفتم! این حرفا چیه که گفتم! اونا از دوست هم به من نزدیک ترن! حتی اسمشونو خواهر هم نمیتونم بزارم ...خیلی بیشتر از اینا واسم ارزش دارن.
با این حرف که میگن آدم تو عصبانیت حقیقتو میگه کاملا مخالفم!
منم اینجوری ام تو عصبانیت چرت و پرت زیاد میگم و نود و نه درصد حرفامو قبول ندارم! باید برم گندمو درست کنم! بیشتر از 5 دقیقه تحمل قهرو با هیچکس ندارم! تازه منم که هیچوقت ازشون ناراحت نمیشم.البته حرفاشون راسته ها اما...
رفتم بیرون که دیدم بچه ها بهم زل زدن!
توجه ای نکردمو بلند و با لحن شادی گفتم:بروبچ امشب غذا با من! و رفتم آشپزخونه اونا هم مات و مبهوت منو نگا میکردن.
شیوا:
از این کار مینا خندم گرفت. میدونستم طاقت قهر رو نداره..بیشتر از هرکسی میشناسمش. آلا و نازی یه ذره تعجب کرده بودن. البته آلا هم میدونست اما نازی نه!
خب مینا با من صمیمی تر بود و همیشه با من در و دل میکرد.
خلاصه اون شب مینا لازانیای خوشمزه درست کرد و چون فرداشم بیکار بودیم تا صبح بیدار بودیم و مسخره بازی درآوردیم.
موقعی که میخواستیم بخوابیم قرار شد ایندفعه جاهامون عوض شه.پس من رفتم پیش آلا و نازی رفت پیش مینا.
دراز کشیده بودم که صدای آلا اومد:شیوا...شیوا بیداری!؟
من:آره چیشده؟
آلا:شیوا به نظرت تند رفتم؟! حرفای بدی به مینا زدم نه!؟ اون ناراحت شه به رومون نمیاره اما...
حرفشو قطع کردمو و گفتم:آلا! خودتو ناراحت نکن..آره راست میگی شاید هممون یه ذره تند رفتیم..اما مینا مهربون تر از این حرفاس.ما چون دوسش داریم نمیخوایم ضربه بخوره اون درکمون میکنه...مطمئنم!(اما خودمم یه ذره ناراحت بودم...چیزی نگفتم که آلا ناراحت نشه)
آلا:میدونی لحنمون بیشتر بد بود من قصد بدی نداشتم فقط...فقط نگرانشم...
نفسمو فوت کردم بیرونو گفتم:حالا که فک میکنم حرفات راست بود..هممون نگرانشیم و مطمئنم اونم همچین حسی به ما داره.ما تو همه شرایط پیش هم بودیم و هستیم.بعدشم ما حقیقت و گفتیم شاید یه ذره لحنمون تند بود مطمئنم ناراحت نشده خودت که میشناسیش(با لحن شوخی ادامه دادم)اما خوب جوابمونو دادا...
آلا لحنش تغییر کرد:آره راست میگی ...پس بی حساب شدیم.یکی من گفتم یکی اون گفت...تازه ما دعوا نکردیم فقط حرف زدیم.
بعدشم خوابیدیم.

 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیستم
    (فصل سوم)
    آلا:
    هممون دیر بیدار شدیم و دیگه وقت صبحونه نبود و نخوردیم اما این مینای شکمو صبحونشو کامل خورد!
    امروز بیکاریم و حوصلمون سر رفته.
    نازی که تو موبایلش بود و شیوا هم تلویزیون نگا میکرد و چیپس میخورد.مینا هم یه لحظه سرش تو گوشیش بود و یه لحظه غر میزد که حوصلم سر رفته و رو مبل ولو میشد!
    تو فکر بودم که یه دفعه صدای جیغ مینا اومد!
    زود رفتم پیششون که دیدم مینا داره با ذوق مرگی به گوشیش که زنگ میخوره نگا میکنه! یه دفعه گفت:آرینه!
    تا اومدم چیزی بگم موبایلشو جواب داد.
    مینا:سلام.چطوری خوبی؟؟
    آرین:..................
    مینا یه نگاهی به ما کرد که بش چش غره رفتم ولی با نیش باز جواب داد:ما هم خوبیم و با لحن معنادار و نگا کردن به ما ادامه داد:بچه ها هم سلام میرسونن!!(توجه کردین بزرگ ترین دروغ همین سلام رسوندنای الکی پشت تلفنه!؟)
    نمیدونم آرین چی گفت که مینا جواب داد:آره حتما خیلی خوب میشه.
    آرین:.......................
    مینا:باشه باشه آدرسو برام اس کن.
    بعدم قطع کرد و و بدون حرف رفت تو اتاق.
    از اتاق داد زد:بچه ها آماده شید که از بیکاری خلاص شدیم!میخوایم بریم عشق و حال.
    شیوا هم ذوق مرگ تر از مینا گفت:کجا میریم؟با کی میریم؟(شاعر شد!)
    نازی هم بعد از جیغ مینا دوباره سرش تو موبایلش بود !
    مینا: با آرین اینا میخوایم بریم.
    شیوا هم با لحن لاتی گفت:شوما غلط میکنی با پسرا بری عشق و حال آبجی!
    مینا:اوو بعد به من میگن منحرف!خو شماها خرابم کردین دیگه.اصن خوبه؟...میخواهم با آرین و دوستانش ملاقاتی داشته باشم!
    بعدم خودش هرهر خندید!
    یه دفعه نازی انگار تازه اسم آرین و شنیده باشه بلند شد و گفت:اه! باز این پسره و دوستای مسخره تر از خودش!پوف
    مینا:بچه ها بیاین دیگه. به میترا هم میگم بیاد خوش میگذره.
    ما هم با اجبار قبول کردیم.
    مینا با نیش باز زنگ زد به میترا.
    مینا:سلوم بر دوست گرام.چه خبر؟
    میترا:......
    مینا خندید و گفت:اتفاقا منم یه خبر دارم توپ.ما الان میخوایم بریم بگردیم آماده شو بریم.
    میترا:.............
    مینا:نه دیگه جایی که میخوایم بریم سیکرته!(Secret)
    میترا:..........
    مینا:ایول به تو! بـ*ـوس بـ*ـوس !ستاره بچینی.بای!
    من با خنده:مینا اگه میترا بفهمه با پسراییم کلتو میکنه!
    مینا هم با لبخند خبیث یه چشمک زد و رفت!
    نازی:اول حوصله ی اومدن نداشتم ولی حالا برا عکس العمل میترا هم که شده میام!
    من:دیوونه.
    شیوا:خب منم برم جیـ*ـگر کنم بیام!
    منم با خنده رفتم که حاضر شم.
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و یکم
    مینا:
    یوهاهاها! روح خبیثم زنده شده!جوری حال میترا رو بگیرم کف کنه!قیافه ی میترا دربرابر پسرا دیدن داره.ابزار خنده ی امروزم فراهم شد!
    آرین آدرس و اس کرد و با ماشین من رفتیم و آدرس و برا میترا هم فرستادم.
    آرین:چرا اطرافتونو نگا میکنید؟؟سوار شید بریم.
    من:نه نه!یه لحظه صب کنید...یه نفر دیگه هم قراره بیاد...
    میترا:
    اوف خسته شدم از خونه! خوبه مینا زنگ زد بریم بیرون...فقط نمیدونم کجا میخوایم بریم!
    سوار ماشین شدم که مینا اس داد...ااا صب کن ببینم آدرسشون نزدیکای دربنده!جاییه که وقتی با شراره میخوایم بریم دربند قرار میزاریم!...نکنه میخوان برن دربند؟؟...از کجا آدرسشو میدونن؟! حالا میرم معلوم میشه!
    بالاخره رسیدم و ماشینمو پارک کردم که یکی برام دست تکون داد...نزدیک تر که شدم دیدم که پسرا هم هستن!!
    مینا هم با لبخند حرص درآوری نگام میکرد...منم خیلی خونسرد به همه سلام کردم و فقط نگاه خیره ی آرین رواعصابم بود.
    وقتی میخواستم سوار ماشین مینا شم از کنارش رد شدم و آروم بش گفتم: دارم برات! و یه لبخند عصبی بش زدم و سوار شدم.
    هیچکی هیچی نگفت و فقط آهنگ گذاشته بودن.
    مینا:میترا دربند به اینجا نزدیکه؟
    من:آره الان هم مسیری که پشت سر پسرا داریم میریم دربنده.
    نازی با شیطنت: میترااا آدرسشو خوب خوب بلدی؟
    من:خب آره!زیاد اومدم.
    نازی:بچه ها نظرتون چیه میترا بشینه پشت فرمون و ازشون جلو بزنیم؟
    بچه ها قبول کردن و مینا سریع پیاده شد و اونا هم چون آروم میرفتن زیاد دور نشدن و متوجه ما نشدن.
    آلا:میترا تند برو که حالگیریه!
    من:حتما! سفت بشینید و تماشا کنید!
    زود از پسرا جلو زدیم که اونا هم اومدن جفتمون و با تعجب نگامون میکردن..فقط آرین با یه لبخند حرص درآور منو نگا میکرد و همین کارش منو تشویق میکرد حالشو بگیرم.
    آرین:ببینیم کی زودتر میرسه.
    هه!بچه سوسول تهرانی میتونه از من ببره!؟ فک کرده! به من میگن دختر جنوب..دختر آبادانی...بش نشون میدم.
    انقد تند رفتم و صدا آهنگو زیاد کردم و بچه ها تشویقم کردن که نزدیک بود پلیس بگیرمون اما از اونم فرار کردم!
    تا رسیدیم و پیاده شدیم اونا هم رسیدن.
    کیان:به به!عجب دست فرمونی...

    بقیشونم ازم تعریف کردن.
    آرین اومد نزدیکم و با لبخند خاصی که حالمو بهم میزد اروم گفت:نه بابا...خوشم اومد . یه نگاه کلی بم کرد و رفت کنار!
    عوضی نگاهش خریدارانه بود!
    کیارش:خب! چون شما بردین تمام هزینه های تفریح با ما...
    اول خیلی از کار مینا حرص خوردم اما کم کم منم باشون راحت شدم و میگفتیم و میخندیدیم فقط آرین که به پروپام میپیچید رو اعصاب بود ولی کلا خوش گذشت.
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و دوم
    شب بود و میخواستم بخوابم که برام اس اومد! نگاه کردم شماره ناشناس بود! نوشته بود:خوب بخوابی عزیزم!... این دیگه کی بود؟...احتمالا اشتباه اومده.بیخیالش شدم و خوابیدم.
    مینا:
    خیلی عجیبه!چرا قفل موبایلم بازه...من که همیشه وقتی از برنامه هاش خارج میشم قفلش میکنم!یعنی کی به موبایلم دست زده؟!
    من:شیوا؟
    شیوا:هوم...
    من:تو به موبایلم دست زدی؟
    شیوا:نه بابا من رمز موبایل تو رو از کجا بدونم..اصن چکار موبایل تو دارم آخه..
    سرشو تو بالش فرو کرد و دوباره خوابید.منم بیخیال شدم ...حتما کار خودم بوده یادم رفته...
    نازنین:
    اه بابا بیخیال دیگه چرا گیر میدی؟؟
    بابا:همین که گفتم!تو باید بیای...حرف آخرمه!
    تا اومدم حرف بزنم تق قطع کرد! با دهن باز به موبایلم نگا کردم! این یه قلمو از خودم یاد گرفته!! تا دوباره یادم اومد موضوعو آهم بلند شد..اه برا چی باید برگردم!
    آلا:باز چته غرغر میکنی؟
    شیوا همونجور که رد میشد نشست مبل روبروییم و با خونسردی گفت:حتما باز با مامان و باباش دعواش شده! عادیه!(البته راست میگفت!)
    مینا هم اومد.
    من:آره گیر داده برگرد آبادان!
    بچه ها با هم:چی؟؟؟!!
    من:چتونه بابا کر شدم! همش زیر سر مامانه من که میدونم! پسر عموی بابا فوت کرده بعد من باید برم چون زشته!آخه به من چه؟! من که حتی نمیشناسمش...مسخرشو درآوردن...
    مینا:ای بابا! تو که دانشگاه داری میخوای چکار کنی؟...اصن همینو بگو.
    من:فک کردین نگفتم! میگه دوروز دانشگاه نرو آسمون به زمین نمیرسه که!...ولی من حرفم یکیه ن...م......یر...م
    آلا:چجوری راضیش میکنی؟
    من با کلافگی: نمیدونم باید فک کنم...فقط اینو بدونید به هیچ عنوان نمیرم حوصله ی خانواده ی عمو رو ندارم..حتما اونا هم هستن دیگه همش آویزونن. اه چندشای چاپلوس!
    مینا با شیطنت:چرا؟ پسر عمو به اون جیگری داری که؟ خیلیم دوسش داری! و یه ابروشو بالا انداخت...
    میدونه ازش بدم میادا هی حرص میده!
    من:ایی مینا تو یکی زر نزن که خفت میکنم!...یه بار باش دوست شدم برا هفت پشتم بسه!
    بچه ها پوکیدن از خنده. دوسال پیش 16 سالم بود خریت کردم پیشنهاد دوستیشو قبول کردم...از وقتی دوستیمون بهم خورد همش تهدید میکنه که حواسم به خودم باشه که به بابام میگه...خیلیم هیزه عوضی! برا همین اصلا نمیخوام چشمم بش بیفته! تنها فرد خوبه خانوادشون برادرشه که نمیدونم چجوری آدمه!
    آلا :خب میتونیم بگیم مریضی و نمیتونی بری.
    شیوا:نه نمیشه از این دروغا زیاد گفتیم لو میره!
    دیگه ساکت شد که دیدم مینا یه جوری نگا میکنه...بچه ها هم متوجه شدن
    من:چیه؟ چرا اینجوری نگا میکنی؟؟
    مینا با لحن خبیثی گفت:مامانت مارو میشناسه میترارو که نمیشناسه! میتونیم یه تصادف کوچولو رو صحنه سازی کنیم!
    با حرفش به فکر فرو رفتم!راست میگفت فکر بدی نبود!
    شیوا:ولی...چجوری؟؟
    مینا بلند شد و گفت:نگران نباشین خودم ردیفش میکنم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و سوم
    میترا:
    سر کلاس هم این مزاحمه ول کن نیس!(آخه مزاحمه از کجا باید بدونه من سر کلاسم؟!) یه دفعه یکی زد به پام...شراره بود
    آروم گفت:چته همش سرت پایینه؟ حالا استاد میبینت بدبخت میشیا!
    منم همونجور گفتم:یکی از دیروز زنگ میزنه مزاحم میشه... روانیم کرده
    شراره:تو چقد خری! موبایلتو خاموش کن خسته میشه بی خیال میشه...
    موبایلو خاموش کردم و دیگه حواسمو به درس دادم...
    *************************************
    گوشیم داشت خودشو میکشت که برش داشتم مینا بود
    مینا تند گفت:الو سلام میترا چرا دیر جواب دادی؟
    من:سلام هیچی بابا دارم رانندگی میکنم پلیس نزدیک بود نمیشد جواب بدم...خب حالا کارتو بگو
    مینا: پشت تلفن نمیتونم توضیح بدم عصری بیا پیش ما
    من:اوکی پس فعلا
    مینا:خدافظ
    *********
    با دهن باز به مینا و نازنین نگاه کردم!
    نازی:میترا دهنتو ببند پشه رفت توش!
    من: مینا این نقشه از کجا به مغزت رسید؟؟! هی بت میگم اینقد فیلمای هالیوودی نبین توهم میزنی...بیا! اینم نتیجش!...حوصله داریا! اینم شد کار...
    مینا:ببین میترا...خب مامان باباش مجبورش کردن برگرده و نظرشون عوض نمیشه
    چشاشو مظلوم کردو گفت:خواهش...جون من!
    من:پوف باشه! ببینم با این تخیلات به کجا میرسین...همه چیش پای خودتون...
    مینا :یوهو! میبینی که میشه...چون اینجا نیستن کار راحته.
    ********************************************
    میشه حرف بزنی بگی کی هستی؟؟ خستم کردی اگه حرف نمیزنی مرض داری زنگ میزنی؟؟...هدفت از این مسخره بازیا چیه؟...بازم سکوت! نمیدونم چرا حرف نمیزنه! شاید لال! نه بابا فک نکنم...اعصابم بهم ریخت و خودم قطع کردم...
    دو روزه مزاحمه زنگ میزنه و پیام میده...پیاماش هم جوریه انگار منو میشناسه!
    بیخیال این موضوع! امروز باید نقشه رو اجرا کنیم...رفتم خونه مینا اینا...
    نازی نبود که با جیغ از اتاق اومد بیرون!
    شیوا:اوووف چته نازی؟ چرا جیغ جیغ میکنی؟
    نازی با اخم: بابا بود دوباره گیر داده برات بلیت رزرو میکنم فردا راه بیفتی!
    آلا: خب حالا...باید نقشه و اجرا کنیم...
    نیم ساعت صبر کردیم که مثلا از زنگ زدن باباش گذشته باشه و نازی بیرون رفته باشه که تصادف کنه
    با موبایل نازی زنگ زدم به آخرین شماره که به اسم بابا ثبت شده بود...
    باباش:بله؟نازی اگه میخوای باز ب....
    من حرفشو با صدای ناراحت قطع کردم:سلام این شماره ی دخترتونه...ایشون با ماشین من برخورد کردن...البته ایشون به ماشین من زدن...
    باباش با نگرانی:چیشده؟؟؟؟؟؟ چه اتفاقی واسه دخترم افتاده؟؟؟
    من: نگران نباشین الان من رسوندمش بیمارستان و موبایلشو زود پیدا کردم که به بستگانش زنگ بزنم که شما آخرین شماره بودین فقط یه دست و پای ایشون آسیب دیده...
    باباش با صدای لرزون:ممنون...ممنون دخترم...(یه لحظه دلم براش سوخت که داریم سرکارش میزاریم اما...)
    من: خواهش میکنم کاری نکردم .
    بابا: لطفا آدرس بیمارستان رو بدید!(وای خدا حالا چکار کنیم؟؟)
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست وچهارم
    نمیدونستم چی بگم به بچه ها اشاره کردم کمکم کنن چون موبایل رو اسپیکر بود که باباش انگار یادش اومد آبادان نیس سریع گفت:دخترم من تهران نیستم آدرس بیمارستانو به 0916...........بفرست از دوستان دخترم هستن.
    من:چشم حتما..خدافظ
    تلفنو که قطع کردم بچه ها خندیدن و آلا گفت:وای میترا خیلی طبیعی نقش بازی کردی...
    یه دفعه موبایل آلا زنگ خورد...
    آلا:سلام عمو خوبین؟
    بابای نازی:.............
    آلا:ممنون...آره نازی رفته بیرون ..چیزی شده؟؟
    بابای نازی:............
    آلا:واقعا؟؟!...چشم چشم الان میرم...خدافظ عمو
    گوشیو قطع کرد...
    نازی:خب...چی شد؟
    آلا:بابات گفت یه دختری بمون زنگ میزنه و آدرس بیمارستان رو میفرسته.
    نازنین:
    بعد از رفتن میترا ،بابام به موبایل آلا زنگ زد که باهام حرف بزنه
    من با صدای خسته:سلا..م بابا
    بابا:سلام نازی حالت خوبی؟چیزیت نشده؟مامانت میخواد بیاد تهران!
    من با صدای دستپاچه:نه...نه بابا...چیزه...نمیخواد حالم خوبه
    بابام یه نفس راحت کشید و گفت خداراشکر...مامانت خیلی اصرار کرد بیاد پیشت آرومش کردم...تقریبا راضی شده...چیزی نیاز نداری بابا؟
    من:نه بابا اگرم چیزی باشه بچه ها هستن.
    بابا:با این اوصاف آبادان هم نمیتونی بیای!(با این حرفش رو ابرا بودم!)
    چیزی نگفتم که بابا گفت:خب دیگه استراحت کن منم برم پیش مامانت.خدافظ دخترم
    *****************************************
    شیوا:
    ساعت تقریبا سه صبح بود و میخواستم بخوابم که زنگ در خونه رو زدن! وا این موقع یعنی کیه؟...رفتم بیرون اتاق که دیدم بچه ها هم با تعجب به هم نگا میکنن که همزمان موبایل نازی هم زنگ خورد!
    نازی موبایلشو برداشت:الو! سلام مامان(با تعجب به ما نگاه کرد و چشاش هر لحظه پرتعجب تر میشد)چی؟؟؟
    نمیدونم چی بش گفت که دستپاچه گفت:نه نه...چیزی نیس و قطع کرد و بلند گفت:بدبخت شدم!
    من:چی شده؟
    نازی:مامان و بابام پشت درن! حالا چکار کنم ! برین درو باز کنین...
    -----------------------------------------------------------------------
    ساعت پنج بود و هیچکدوممون نخوابیده بودیم! از وقتی که مامان و بابای نازی فهمیدن کلک خوردن و دعواشون شد و به زور بردنش آبادان تقریبا یک ساعت میگذره!
    هممون دپ شدیم و خوابمون نمیبره! بدجور حالمون گرفته که نقشمون نگرفت!
    از شانس بد، البته بهتره بگم خوب نازی اینه که رییس دانشگاه با باباش دوست دراومدن و تلفنی مرخصی گرفتن براش!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و پنجم
    نازنین:
    در اتاقمو محکم کوبیدم که صدای بدی داد! پشت سرش صدای قفل شدن در اومد!!!...وای درو روم قفل کردن! افتادم به جون درو داد زدم:مامان...بابا بیاین درو باز کنین..آهای...اوهوی....هوی کسی نیس؟؟!!
    دیگه خسته شدم و پشت در اتاق نشستم...خوشبختانه موبایلم پیشم بود پس سریع زنگ زدم به آلا(اوه اوه ساعت 6 صبحه!...ولی بیخی!)
    تلفن هی بوق میخورد ولی کسی برنمیداشت دیگه کلافه شده بودم که صدای خواب آلود آلا تو گوشم پیچید(صداش هم کشدار بود...)
    آلا:سلا(خمیازه...)م! کیه اول صبحی؟؟!
    من:الو آلا منم دیگه...نازی..من اینجا اعصابم بهم ریخته بعد شما کپه مرگ گذاشتین؟؟
    (صداش دیگه خیلی خواب آلود نبود)آلا:زارت!! من واسه تو بیدار بمونم؟؟ مگه عاشق چشم و ابروتم که از خواب نازنینم بگذرم؟!...ولی خب چون داری اصرار میکنی و التماس حرفتو بزن!!
    من دیگه از پرروییش مونده بودم ولی بیخیال شدم و گفتم:ببین حوصله ندارم جوابتو بدم...در حال حاضر در اتاق رو روم قفل کردن!چه غلطی بکنم؟
    آلا:الانم وقت زنگ زدن آخه؟الان برو بخواب بزار منم بخوابم....تق!گوشیو قطع کرد!!
    بالاخره منم تصمیم گرفتم بخوابم تا بعدا یه فکری بکنم...
    میترا:
    دوباره این مزاحمه زنگ زده!رو موبایلم اسم "کنه" ظاهر شد!
    برداشتم که فحش بارش کنم که واسه اولین بار حرف زد!!صداش آشنا بود...
    صدا:سلام چطوری خانم خانما(ها؟؟ این دیگه کیه؟؟)
    صدا:نمیخوای جواب بدی عزیزم(!)
    من:شما؟؟؟
    صدای خنده ی مزحکش اومد و گفت:باورم نمیشه منو نشناختی!فک میکردم مثل من که به یادتم تو هم به یادمی! نمیخواد زیاد فک کنی...من آرین ام
    ؟؟؟ ها!؟این شماره ی منو از کجا آورده؟؟
    با لحن تندی گفتم:شماره منو از کجا آوردین؟و به چه حقی مزاحم من میشین؟(روی فعل های جمعم تاکید میکردم)
    ریلکس گفت:مهم نیس از کی و کجا شمارتو دارم مهم اینه که ازت خوشم اومده و میخ....(گوشی رو قطع کردم)
    !پیش خودش چه فکری کرده!چه خودشو دست بالا گرفته!فک کرده من...هیچکی هم نه و...من...به همچین آدمی محل میزارم؟!
    **************
    تو خونه بودم و شراره هم پیشم بود که گفت:خب راستی چه خبر از مزاحمت؟
    منم با بی اعصابی براش تعریف کردم چی شده که زد زیر خنده!!!خنده دار بود؟
    با پررویی صاف زل زد تو چشام و یهو با جدیت گفت:تو چه خلی هستی دیگه! اون از حرص خوردن تو لـ*ـذت میبره! به جای اینکارا یه نمه اسکلش کن!
    یه مدت برا سرگرمی هم خوبه...الکی نشون بده که توهم بدت نمیاد بعد هم راحت ولش کن و همه چی تموم میشه..اینجوری(و یه بشکن زد)!!!

     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و ششم
    شاید فکر کنید اون لحظه جیغ زدم یا دوباره اعتراض کردم! اما....بد فکریم نیس! اینجوری اون پسره هم ضایع میشه! برا چی الکی حرص بخورم؟!
    (اما ای کاش میدونستم این کار باعث یه دشمنیه بزرگ میشه و زندگی هممون و به هم میریزه...)
    *
    وقتی قبول کردم شراره به چشای درشت شده بهم زل زد...منم نیشخند زدم و هیچی نگفتم! شاید شراره فک کنه ازم بعیده اما فقط مینا میدونه چه آتیشایی سوزوندم!! (یه آتیشایی سوزوندم که نگو...!)
    یادمه سال دوم راهنمایی بودیم و مدرسمون هم خیلی به مسائل مذهبی اهمیت میداد و تک تک رفتارامون و زیر نظر داشتن و متاسفانه مسئولا خیلی خشک بودن!
    روز 22 بهمن بود و جشن ها هم تو مدرسه برپا بود...مدرسمون شعرهایی انقلابی پخش میکرد ومدیر و معاون و خلاصه همه تو حیاط مدرسه جمع بودیم...بچه ها هم دیگه دپ شده بودن خصوصا که آفتاب هم مستقیم بمون میخورد....یهویی یه فکر شیطانی زد به سرم!!
    رفتم پیش مینا و فلش آهنگی که همیشه باهاش بود و ازش گرفتمو از در پشتی وارد سالن مدرسه شدم...
    مستقیم رفتم به اتاق مدیر سریع فلشو زدم و یه آهنگ توپ رقصی ریختم رو کامپیوتر وپخش و زدم و فرز پریدم رفتم حیاط...
    همه درحال قر دادن بودن و مدیرمون هم از عصبانیت صورتش سرخ شده بود! تا یه مدتی دنبال مقصر میگشت اما هیچ وقت نفهمید کار من بوده!(بعله دیگه ما اینیم!)
    $$$$$$$
    درسته که قبول کردم اون پسره(آرین) رو بچزونم و نشون بدم خیلیم ازش بدم نمیاد اما این دلیل نمیشه که خودم بهش زنگ بزنم!!
    پس منتظر بودم تا خودش زنگ بزنه که بالاخره هم زد...
    گوشی رو برداشتم اما حرف نزدم که خودش به حرف اومد...
    آرین:سلام میترا...عزیزم ایندفعه قطع نکن...(خدایا! چقد ازاین لحن حرف زدن بدم میاد!!ولی برای چزوندنشم که شده باید تحمل کنم!)
    من:سلام
    آرین: میخوام ببینمت!(اگه نقشه نبود دفنش میکردم پسره ی...)
    اومدم حرف بزنم که سریع گفت:خواهش میکنم قبول کن!
    با اکراه گفتم:باشه!... کجا؟
    اونم آدرس یه کافی شاپ رو داد...
    *
    یه تیپ شیک اما ساده تر از همیشه زدم تا فک نکنه برا اون تیپ زدم پررو نشه!
    یه نمه لفتش دادم بالاخره رفتم و وارد کافی شاپ شدم... یه قسمتی که خیلی تو دید نبود نشسته بود...رفتم جلو
    من:سلام
    آرین با نیش باز:سلام عزیزم...
    دستشو آورد جلو مجبوری باش دست دادم..یه فشار کوچیک به دستم وارد کرد و همونجور که دستم تو دستش بود زل زد بم و گفت:خوشگل شدی!(ع*ن*ت*ر عوضییی!بیشتراز لحن حرف زدنش بدم میاد..وقتی حرف میزنه انگار از هر حرفش منظور خاصی داره!)
    سریع دستمو کشیدم و گفتم:خب گفتین کارم دارین...
    اونم نشست و گفت:اولا اینقد رسمی با من حرف نزن.
    نفس عمیقی کشیدم و گفتم:خب بگو.من کار دارم باید برم...
    آرین:من از اول ازت خوشم اومد و دوست دارم . ازت میخوام پیشنهاد دوستیمو قبول کنی!
    من:فک نمیکنی خیلی پررویی؟...من بت گفتم نمیخوام این مزخرفاتو بشنوم..
    آرین:اوه عزیزم! این قدر خشن نباش و به پیشنهادم فک کن!
    بعد هم یه چشمک زد و سریع بلند شد و رفت!
    نازنین:
    صبح که از خواب بیدار شدم خوشبختانه در اتاقم باز بود! رفتم بیرون و دیدم همه دارن صبحونه میخورن!
    من:سلام بر اهل خانه! میبینم که به خودتون میرسین و منو بیدار نکردین!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و هفتم
    نیما(داداشم 14 سالشه) همونجور که آب پرتقال میخورد گفت:عجبی!تو بیدار شدی اخلاقت پاچه گیر نیس!(منم تو باغ نبودم برا همین منظورش و نگرفتم!و چیزی بش نگفتم!)از صندلی بلند شد و گفت:درباره اون مورد که چرا بیدارت نکردیم...خب تو که مهم نیستی!
    تازه فهمیدم داره چی میگه و میخواستم برم دنبالش که زود رفت!
    با حرص نشستم سر میز هم زمان که غرمیزدم داشتم صبحونه میخوردم که صدای جدی بابام و شنیدم...
    بابا:نازی!منو نگاه کن!
    بش نگاه کردم ....با همون جدیتی که حرف میزد داشت نگام میکرد ...
    بابا:من هنوز کارتو فراموش نکردما! و دارم جدی میگم تا دو هفته همینجا میمونی!
    تا اومدم حرف بزنم مامان گفت:رو حرف پدرت حرف نمیزنی! هردوشون بلند شدن و رفتن!! صبحونه هم کوفتم شد!
    صدای مامانو شنیدم:نازنین!زود بلند شو که باید آماده شی,خانواده عموت دارن میان!
    اوف!حالا باید احسان(پسرعموم) رو هم تحمل کنم!
    مینا:
    پاشو پاشو پاشو!....
    شیوا:اه مینا ول کن بزار کپه مرگمو بزارم!
    منم که توجه نکردم و با بالش می زدمش!
    من:نه دیگه!بدو که دانشگاه داریم!
    آماده شدیم و تو ماشین بودیم که آلا گفت:نازنین دیروز زنگ زد...
    شیوا:چی گفت؟!
    آلا:چمیدونم! 6 صبح بود منم اعصابم خورد بود قطع کردم!!
    اوا! دیوونستا!
    رسیدیم که آرین و دیدم سلام کرد که گفتم:سلام چطوری؟(حواسش به من نبود و اطرافو نگاه میکرد...)منتظر کسی هستی؟
    آرین:میگم...ام...دوستتون میترا...نمیاد؟!
    نگاه مرموزانه ای بش انداختم و گفتم:چی شده تو منتظر میترایی؟خبریه؟(بدون اینکه منتظر جوابش باشم گفتم)اولا میترا تو دانشگاه ما نیس!! دوما تو چکارش داری؟!
    آرین:هیچی...هیچی بیخیال!
    تا اومدم چیزی بگم رفت!نگاه کردم که چرا بچه ها ساکتن!فهمیدم رفتن سرکلاس..منم راه افتادم به سوی کلاس...
    *
    فصل چهارم
    بعد کلاس صدای کیان و شنیدم!
    کیان:مینا...مینا..
    من:چه خبرته؟آروم آبرومو بردی!... چیشده؟
    کیان:هیچی بابا!فقط آرین میخاد تو کافی شاپ.... ببینتت!
    کیان که رفت آلا و شیوا:مواظب خودت باش!
    من با حالت مسخره:باشه مامان بزرگا!
    رفتم تو کافی شاپ سلام کردم نشستم...
    آرین:نمیخوام مقدمه چینی کنم فقط میخوام بگم اون روزی که با بچه ها رفتیم بیرون فهمیدم که تو به میترا نزدیکی تری و منم با تو راحت ترم! و اینکه...(مکث کرد!!!) من از میترا خوشم اومده و میخوام بش نزدیک بشم! اما... خودم حرفشو ادامه دادم :اما میترا محلت نمیزاره!
    آرین یهویی مظلوم نگام کرد و گفت:آره! و سرشو انداخت پایین...
    تو یه تصمیم ناگهانی گفتم:باشه کمکت میکنم!
    آرین که سرش پایین بود سرشو آورد بالا و با خوشحالی گفت:ایول! ممنون! و قبل از اینکه بفهمم میخواد چکار کنه دستم که رو میز بود و گرفت بوسید! بلند شد و رفت!
    منم که همینجور مات بودم و نمیدونم چرا اطرافو نگاه میکردم آشنا ندیده باشم آبروم بره! که یهو فهمیدم آشنا اینجا کجا بود ونیشم باز شد!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت بیست و هشتم
    *
    شیوا خودشو پرت کرد و رو تخت و به من که موهامو شونه میکردم نگاه کرد و گفت: نمیخوای بگی آرین چی گفت؟؟
    منم که طبق معمول همه چیو به شیوا گفتم...
    یهو شیوا گفت:فک نمیکنی مسخرست؟!چجوری ممکنه به این سرعت از میترا خوشش بیاد!؟برخورد خاصی باهم نداشتن که بخواد خوشش بیاد!
    منم شونه هامو انداختم بالا و بی تفاوت گفتم:حالا عاشقش نشده که میگی به این سرعت! فقط خوشش اومده!
    شیوا با قیافه ای که مشخص بود تو فکره و به زمین زل زده بود گفت:ولی عجیبه!
    منم از آینه به شیوا نگاه کرد و گفتم:نمیدونم!!
    *
    نازنین:
    یک هفته از برگشتم به آبادان میگذره و احسان(پسرعموم) برام مخ نزاشته!...ولی هرجوری که بود یه هفتش گذشت!
    یهویی صدای جیغ شنیدم!! دویدم پایین که دیدم مامان تلفن دستشه و به بابا که بی حال رو مبل افتاده نگاه میکنه...رفتم پیش بابا و گفتم:مامان بدو آب قند بیار!
    اونم از شک دراومد و رفت....
    به بابا نگاه کردم که با بغض گفت:از صبح دلشوره داشتم و حس میکردم میخواد یه اتفاقی بیفته اما نمیدونستم تا اینکه...اینکه...(سکوت کرد) دیگه گریم گرفته بود گفتم:بابا...بــــابــــا...جان من بگو چی شده؟؟؟
    مامان آب قند به بابا داد و منو که گریه میکردم کشید کنار و آروم و ناراحت گفت:مادربزرگت فوت کرد!... همین صبح بابات میخواست بره خونه ی عموت بیارش اینجا اما...عموت زنگ زد و گفت صبح فوت کرده!
    اول نفهمیدم چی میگه امّا یهو نشستم و شدت گریم بیشتر شد...وایـــــــی!باورم نمیشه! مامان بزرگم!بیچاره بابام! با اینکه هیچوقت باش صمیمی نبودم و با بابابزرگم صمیمی بودم الان بدجوری دلم براش تنگ شده و پشیمونم! پشیمون از اینکه به بهونه ی اینکه خونه ی عمو نمیرفتم ببینمش!!...بابابزرگم چی میکشـــــه؟! همه میدونستن که اونا عاشق همن!

    انقد گریه کردم که چشام سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمیدم...
    شیوا:
    بچه ها چرا هرچی به موبایل نازی زنگ میزنم جواب نمیده؟!؟
    آلا:حتما طبق معمول گوشیش سایلنته!
    مینا:ولی خیلی مشکوکه ها! امکان نداره نازی از صبح تا حالا گوشیشو چک نکرده باشه! ...من بش پیام هم دادم ولی جواب نداد...
    آلا:نگران نباشید بابا!
    مینا:ولی آلا ایندفعه منم یه حس بدی دارم!
    "دو ساعت بعد ساعت 10:45 شب"
    نازی اصلا گوشیشو جواب نمیداد که آلا بالاخره زنگ زد بابای نازی.
    بالاخره آلا اومد و با ناراحتی گفت:بچه ها مامان بزرگ نازی فوت کرده!...هممون شوکه نشستیم که ادامه داد:نازی هم از شدت گریه حالش بد شده و بردنش بیمارستان! از وقتی برگشتن خونه نازی حرف نمیزنه!
    من هنوز تو فک بودم که مینا گفت:وای نازیــــــی!کاشکی ما پیشش بودیم...
    من:آره نازی خیــــلی حساسه...
    آلا:من به باباش از طرف شماها هم تسلیت گفتم ولی هممون باید با نازی حرف بزنیم.
    هممون با نازی حرف زدیم دلداریش دادیم ولی بازم کلی گریه کرد و حالش بد بود...
    مینا:
    تو موبایل میگشتم که آرین پی ام داد:سلام مینا چطوری؟(از تعجب ابروهام پرید بالا! اوهو!از کی تا حالا یادش به من افتاده!)
    نوشتم:سلام خوبم تو چطوری؟(شکلک لبخند)
    آرین:خوبم...بد نیستم...راستش میخواستم یه چیزی بهت بگم.
    من:میدونستم!تو الکی احوال منو نمیپرسی! درباره ی میتراس نه؟؟(شکلک خبیث)
    آرین:(شکلک خنده)آره! ازت میخوام یه قرار بیرون بزاریم و یه جوری من با میترا حرف بزنم چون موبایلشو بر نمیداره(؟!)
    من:(شکلک مشکوک) تو شمارشو از کجا داری؟!!! با شناختی هم که از میترا دارم مطمئــــنم اون شمارشو بهت نداده!...؟(دیدم هی تایپ میکنه و انگار پشیمون میشه پاک میکنه! پس فهمیدم میخواد بهونه جور کنه!)
    سریع چیزی که یادم اومد و براش نوشتم:نکنه تو اونروز از گوشی من شمارشو برداشتــــــی؟؟؟!(شکلک عصبانی)
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا