کامل شده رمان رزهای قرمز | ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

رمانم چجوریه؟

  • عالیه

    رای: 7 87.5%
  • خوبه

    رای: 1 12.5%
  • بد نیس

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
_مـــــانیـــــا؟؟؟
مانیا سریع از پله ها پایین اومد و گفت:چیشد؟؟؟
کیان سعی در آروم کردنه آنیرا داشت...
_آنا زنگ زد...
مانیا با عصبانیت گفت:اون عوضی مازیار و آویشا رو دزدیده آره؟
آنیرا سرشو تکون داد.
مهیار بلند شد و گفت:با دعوا و اینا چیزی درس نمیشه...
مانیا رو به مهیار گفت:تو میگی چیکار کنیم؟
_صبر داشته باش مانیا...مطمئنا اون دختر نمیتونه بلایی سرشون بیاره...
_تو چی نیدونی...اون دختر سر پوشیده از کلی محافظای قدرتمنده اون که تنها نیست...
مانیا با کلافگی لبشو گزید.
کیان گفت:بالاخره باید بریم نجاتشون بدی هان؟
آنیرا با گریه گفت:از دسته اون آنا میخواین نجاتشون بدید؟
کیان لبخندی زد و کناره آنیرا نشست و دستشو دوره شونه های ظریفه آنیرا حلقه کرد و گفت:نکنه ازش میترسی؟؟
آنیرا سرشو سریع بالا آورد و گفت:مـــــن؟؟...هه از اون آنــــــا؟؟؟
کیان خندید و به قیافه ی بامزه آنیرا نگاه کرد و گفت:اصلا معلـــومه!
_کیـــــان!!!
کیان خندید.
مهیار و مانیا اون گوشه وایستاده بودن و به اونا نگاه میکردن.
مهیار به صورته مانیا نگاهی انداخت.
لبخندی کنجه لبش نشست و روشو برگردوند.
مانیا به مهیار نگاه کرد.
صورته مهیار بسیار جذاب بود و هر دختریو جذبه خودش میکرد...مانیا هم شایــــد یکی از اونا باشه!!!
_میشه راجع به آنا بهم بگی؟
مانیا نگاهی به مهیار انداخت و لبخندی زد.
_آنا دخترخاله ی آنیراس...دختریه که پدر مادرش خیلی اونو لوس بار آوردن...همیشه بهترین چیزا رو واسش فراهم میکردن...کلا لوس و نونور بار اومده...پدربزرگم از هممون اونو بیشتر می پسندید...روزی آنا پیشه من و آنیرا و آویشا اومد و گفت:عسل داره با ما پدربزرگ دعوا میکنه!
_عسل کیه؟
_عسل دختر دایی منه همون روزی که شماها تو خونش بودین...
مهیار آهانی گفت.
_ما هم با نگرانی رفتیم...صدای دعواهاشون سراسام آور بود.
همون موقع عسل رو از خونه با کتک و اینا انداختن بیرون...همش زیره سره آنا بود اون روز یقشو گرفتمو گفتم:تو این بازی رو شروع کردی مطمئنا باش این بازی روزی به پایان میرسه...اون روزم که بهتون گفتیم...آنا به هممون بد کرد تا خودش سربلند باشه و پیشه همه تک باشه!
و سکوت کرد...مهیار گفت:این دختر قرار ه با مازیار ازدواج کنه...اما مازیار قبول نمیکنه...مطمئنا آویشارو گروگان گرفته و همون موقع هم مازیارو به بهانه ی مهمونی کشونده خونش...این دو تا گروگان شدن مطمئنا شرطه آزادیشون وصلته مازیار و آنا باشه...
انیا با تعجب به مهیار نگاه کرد این دختر چقدر پررو بود.
اونا هم رفتن و به جمعه آنیرا و کیان پیوستن باید یه فکری میکردن تا اونارو آزاد کنن وگرنه مازیارو مجبور میکنه تا باهاش ازدواج کنه!
********
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _خیلی عوضـــــــــی!
    آنا پوزخندی زدو گفت:خغه شو آویشا...یادته یه روز بهت گفتم من روزی ملکه ی دو تا خانواده میشم...با ازدواجه با مازیار من هم ملکه ی خانواده ی راد و هم خانواده ی شریف میشم!
    آنا قهقهه ای سر داد آویشا عصبانی شده بود عوضی چطور میتونه کسیو مجبور به کاری کنه که باید تا اخره عمرش به پاش بسوزه...
    دره اتاق باز شد و کامبیز یکی از محافظای شخصیه آنا وارده اتاق شد و گفت:خانم...یه نفر اومده تقاضای ملاقات با شمارو داره...
    آنا نگاهه بدی به آویشا انداخت و گفت:بهش بگو بره پذیرایی تا منم بیام...
    _چشم!
    و بعد رفت و درو بست.
    آنا مازیارو در اتاقه مخصوصش زندانی کرده تا بتونه در آرامش به پیشنهاده آنا فکر کنه!
    آنا از اتاق بیرون رفت.
    در کماله تعجب دخترخالشو دید...آنیرا!
    لبخندی زد و گفت:چه عجب دختر خاله ی عزیز...از وقتی که از خانواده طرد شدی دیگه ندیدمت...
    _سلام...
    _سلام...بشین.
    آنیرا رو به روی آنا نشست و گفت:اومدم معامله ای باهات بکنم.
    _چجور معامله ای؟
    _من میدونم که تو آویشا و مازیار رو زندانی کردی...در عوضه آزادیه اونا چی میخوای؟
    آنا اخمی کرد و پا رو پا انداخت و گفت:تو از کجا میدونی؟
    _بیخیال جوابمو بده!
    _در عوضش میخوام با مازیار ازدواج کنم..
    _من گفتم در عوضه آزادیه اون دو تا...
    _من اینو میخوام...ولی...
    _ولی چی؟
    _باید تمامه اموالی که افشین بنامت زده رو به من ببخشی!
    آنیرا با تعجب گفت:تو که دو برابره اون اموال رو داری!
    _همین که گفتم یا اینکه باید من با مازیار...
    _بسیار خب فردا بیا تا باهم بریم و اون اموال رو بنامت بزنم نظرت چیه؟
    _خیلی خب باشه...
    آنیرا بلند شد و بعد از خداحافظی رفت.
    آنا پوزخندی زد.
    **********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آنیرا از ویلا بیرون زد...با ناراحتی به ویلا نگاه کرد...این ویلارو یادش بود زمانه بچگی اون و آنا خیلی تو این ویلا بازی میکردن خاطراته کودکیشون بود.
    کیان آنیرا رو دید که از ویلا بیرون میومد...دره ماشینو باز کرد.
    با باز شدنه در ماشین توجهه مانیا و مهیارم به او جلب شد...
    کیان به طرفه آنیرا دوید و گفت:آنیرا؟؟؟
    آنیرا به او نگاه کرد و لبخند زد رو به روی هم ایستادن.
    _خوبی...چه خبر...چی گفت؟؟؟
    آنیرا خندید و گفت:چقدر سوال میپرسی بریم تو ماشین تا بهت بگم...
    هردو باهم به طرفه ماشین رفتن و سوار شدن...مهیار و مانیا عقب نشسته بودن و آنیرا و کیان هم جلو نشسته بودن بخاطره همین آنیرا برگشت و عقب و همه چیو مو به مو واسه همه تعریف کرد.
    مهیار با عصبانیت گفت:دختره ی نفهم چه رویی داره راس راس به چشمه تو خیره شده میگه من اموالتو میخوام...اه اه!
    مانیا از قیافه ی بامزه ی مهیار خندش گرفت.
    _چیه به چی میخندی؟؟
    _هیچی به قیافت!
    مهیار چشاشو ریز کرد و گفت:کجای قیافم خنده داره؟
    _همه جا!
    مهیار لباشو کج کرد و روشو برگردوند مانیا هم نیشخندی زد و از پنجره بیرونو نگاه کرد.
    کیان راه افتاده بود و با آنیرا صحبت میکرد.
    _فردا من باید برم دفتره آقای مدیری تا اون اموالو بنامه آنا بزنه!
    _مطمئنی مشکلی پیش نمیاد...
    _آره نگران نباش در عوض باید همراهه من بیاید ولی دورترین نقطه تا شماهارو نبینن...
    سرشونو تکون دادن.
    حالا فردا باید آنیرا تمامه اموالی که از افشین بهش رسیده رو به آنا ببخشه ولی اصلا نمیشه آنا اعتماد کرد...
    *********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «آنیرا»
    بی تفاوت و خونسرد بودم اما مانیا دوره خودش میگشت و انگشته اشارش رو لبش بود.
    یهو از حرکت وایستاد و به من نگاه کرد.
    _تو...تو چرا اینقدر خونسردی دختر؟...قراره تمامه اموالی که افشین بنامت زده رو بهش بدی میفهمی؟
    نفسمو بیرون دادم و بهش نگاه کردمو پا رو پا انداختمو خودمو صاف کردم.
    _خونسردم چون قرار نیست اتفاقی بیفته...
    با شک نگام کرد و گفت:منظورت چیه؟
    پوزخندی زدمو گفتم:بالاخره میفهمی مانیا!
    ********
    ماشینه کیان رو قرض کرده بودم و خودم تنها جلوی دره خونه ی آنا منتظر بودم تا بیاد و بریم....
    اومد...پوزخندی زدم و رومو برگردوندم.
    درو باز کرد و نشست.
    _سلام.
    بهش نگاه کردمو سرمو تکون دادم.
    اونم دیگه هیچ حرفی نزد و منم به رانندگیم ادامه دادم.
    راهو دور زدم انگار فهمید که دارم اشتباه میرم چون صاف پرسید:کجا داری میری این راهه دفتره اسناده رسمی نیست...
    پوزخندی زدمو هیچی نگفتم.
    _آنیرا...
    ماشینو نگه داشتم و فرمونو تو مشتم فشردم و چشامو بستم.
    چشامو باز کردم.
    به آنا نگاه کردمو گفتم:فکر کردی به همین راحتی تمامه اموالی که بهم رسیده رو بنامت کنم؟
    اخم کرد و گفت:پس همون اولیو اجرا میکنم ازدواج با مازیار...
    خواست پیاده شه که قفلو زدم.
    _چرا درو قفل کردی؟
    _تو با مازیارم ازدواج نمیکنی چون من نمیذارم.
    پوزخندی زد و گفت:هه جدی؟
    بهش نگاه کردم.
    _عوضی...از اون روزی که بخاطره کاره اشتباهه تو ما طرد شدیم ، از اون روز به بعد کارمون شده بود دزدی از پولدارا تا حرصمونو خالی کنیم فهمیدی؟؟...من نمیزارم نه اموال بهت برسه نه مازیار...
    پوزخندی زد و گفت:دزدی...میدونید مازیار و کیان و مهیار پلیسن؟
    با تعجب بهش نگاه کردم...نه اون فقط میخواد اونارو پیشه من خراب کنه!
    منم مثله خودش پوزخند زدم و گفتم:دیگه حنات واسم رنگی نداره قبلا بهت اعتماد داشتم اما حرفات الان پشیزی برام ارزش نداره!
    از عصبانیت نفس نفس میزد...
    _خیلی خب یه روز به حرفم پی میبری آنــیـــرااااا...
    آنیرا رو با حرص گفت خو بدرک!
    من به کیان اعتماد دارم اون فقط میخواد اونو پیشه من خراب کنه!
    هه فکر کرده مثله خودش خرم!
    ********
    آنا رو دمه خونش پیاده کردم اما...
    اسلحه ی خودشو رو پیشونیش گذاشتم که افرادش عقب گرد کردن.
    _برید کنار وگرنه یه گلوله حرومش میکنم...
    همه هم حرف گوش کن رفتن کنار...
    داخله خونه بردمش....وسطه پذیرایی آویشا و مازیار به صندلی بسته بودن.
    لبخندی زدم با دیدنه آویشا انگار دنیا رو بهم داده بودن.
    آویشا یه دستمال رو دهنش بود و دهنشو بسته بودن عوضیا...
    دیدم داره هی داد میزنه انگار میخواد چیزی بگه مازیار هم همینطور...
    تا خواستم برگردم سردیه اسلحه رو روی پیشونیم حس کردم.
    _ولش کن!
    آنارو ول کردم که آنا با پاش به شکمم ضربه زد.
    رو زمین نشستم و دلمو گرفتم از درد ناله میکردم جیگرت دراد آنا که دل و رودمو ریختی بهم!
    یهو حس کردم پهلوم سوخت.
    دستمو بهش کشیدم که قرمزیه خون روی دستم برق میزد.
    آویشا هی جیغ جیغ میکرد و خودشو بالا پایین پرت میکرد تا بتونه آزاد شه اما فایده ای نداشت.
    چشام کم کم سنگین شد و...
    *******
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    کیان دوره خودش میچرخید و نگران بود...مهیار عمیقا در فکر بود و به پشتیه مبل تکیه داده بود...
    آنا زنگ زده بود و همه چیو گفته بود...
    گفته بود که آنیرا هم گیرشون افتاده...
    مانیا آروم آروم اشک میریخت.
    _مانیا؟
    به طرفه صدا برگشت کیان بود.
    _ما باید چیکار کنیم که اونارو آزاد کنه!
    مانیا دماغشو بالا کشید و گفت:آنا یه خونه ی ویلایی داره اینو بهتر میدونید...و اینکه اونجا خاطراته کودکیه آنا و آنیرا بوده...
    کیان میانه حرفش پرید و گفت:چیزه بخصوصی از خاطراته کودکیشون نیست؟
    _فقط همون ویلا هستش...ولی...
    _ولی چی؟
    _یه روز آنیرا واسم تعریف کرد...توی اون خونه داشته گشت میزده که حواسش به یه دره مشکی رنگ میانه دیوار ها میفته....کنی جلوتر میره که در رو باز میبینه...داخلش میشه و اونجا توجهش به صندلی و طناب و وسایل های تیز و برنده جلب میشه که شاید شکنجه گاهشون باشه!
    بعدم چشای هر سه تاشون گرد شد و باهم گفتن:نکنه...
    کیان زد تو پیشونیشو گفت:اگه ببرنشون اونجا چی؟
    مانیا سرشو با ناراحتی تکون داد.
    _باید هرطور شده بریم اونجا...
    *********
    «آنیرا»
    با درد چشامو باز کردم وااای خدا پهلوم میسوخت و سرم درد میکرد.
    با سختی خودمو به دیوار تکیه دادمـ...یه اتاقه خالی بود.
    آنا از این کاراش فقط میخواست به مازیار برسه؟؟ حتی با زور و کتک و حتی مرگ؟
    این دختر واقعا عقل نداره...
    در باز شد و دوتا مرد اومدن و بدونه فوت وقت منو با زور به بیرون کشوندن.
    _هی بیشورا عوضیا دیوانه ها روانیا منو کجا میبرید؟
    هیچی نگفتن!
    _بحمدالله لالید دیگه؟
    بازم هیچی!
    _کرم که هستید ماشالله هزار ماشالله!
    وااااای یعنی منو میخوان کجا ببرن؟؟
    از خونه زدن بیرون و منو تو حیاط بردن و به طرفه پشتش رفتن...با دیدنه اون دره مشکی ترس به دلم راه اومد وااااای خدا نــــــه!!!
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    آنیرا رو به صندلی بستن...ترس در چشمانه آبیه آنیرا مشخص بود.
    مرد های قوی هیکل که از محافظ های آنا بودن ، از اتاق بیرون رفتن.
    آنیرا لبشو گزید و با خودش گفت:خدایا من چجوری درده اینو تحمل کنم؟خودت کمکم کن!
    آبه دهنشو قورت داد.
    *************
    _کیان تند تر برو تو که میدونی الاناس که شروع کنن!
    _اه مانیا یه لحظه صحبت نکن بزار فکر کنم در ضمن تندتر از این نمیشه!
    _خو دیوانه اگه دیر برسیم از شدته درد میمیره!
    کیان نگران بود یا بهتره بگم هر سه نگران بودن.
    کیان فقط به آنیرا فکر میکرد تا نجاتش بده...

    آنیرا برای نجاته مازیار و آویشا مجبور شد معامله ای انجام بده که آخر به این ختم شد.
    بالاخره رسیدن و پیاده شدن.
    خیلی ماهرانه از دیوار بالا و خودشونو به پایین پرت کردن.
    _من میدونم اون دره مشکی کجاست دنبالم بیاید.
    کیان و مهیار به دنباله مانیا رفتن.
    آنیرا با ترس خودشو محکم چسبونده بود به صندلی....مردهای قوی هیکل وسایلی برداشتن تا خواستن اولین ضربه رو بزنن که یهو....
    آنیرا چشاشو باز کرد و با دیدنه کیان اشک در چشمانش جمع شد.
    یان به طرفش رفت و دست و پاش رو باز کرد.
    _اینجا چه خبره؟
    هر 4 نفر به در نگاه کردن که آنا رو دیدن.
    مانیا به دنبالش رفت آنا تا خواست فرار کنه ، مانیا گرفتش!
    _کجا با این عجله خانومه آنا...
    آنا از تو جیبش اسلحه ای بیرون آورد ولی مانیا سریع عمل کرد و اسلحه رو گرفت و رو شقیقه ی آنا گذاشت.
    _چی با خودت فکر کردی...یادمه دفعه ی قبلم همین کارو کردی به قوله خودت یه آدمه عاقل برای باره دوم از یه راهکار استفاده نمیکنه!
    اسلحه رو فشار داد که صورته آنا از درد جمع شد.
    _راه بیفت.
    آنیرا کناره مانیا وایستاد و گفت:دمت گرم آبجی!
    _چاکریم...
    _لات و لوتی صحبت میکنید!
    و خودشو کیان خندیدن.
    مانیا چشم غره ای رفت و گفت:شماها خفــــــه!
    با هم بسمته ویلا راه افتادن هنوز هم آنا دسته مانیا بود.
    درو باز کردن آویشا با چشمای بسته و عرق های رو پییشونیش بسیار اوضاعه خرابی داشت....مازیار هم عینه آویشا بود باید هرچه سریعتر اونارو به بیمارستان میبردن.
    کیان و مهیار و سریع اونارو باز کردن آنیرا سریع به طرفه آویشا رفت و گرفتش تا نیفته.
    مانیا با عصبانیت آنارو به همون صندلی بست و طناب پیچیش کرد و دستمال رو دوره دهنش بست.
    _آنا...بهت هشدار میدم دفعه ی آخرت باشه به ماها نزدیک میشی حتی بخاطره علایقه خودت فهمیدی؟
    جوابه مانیا فقط اخمه غلیظی بود که روی پیشونیه آنا نقش بسته بود.
    مانیا و آنیرا ، آویشا رو گرفته بودن و کیان و مهیار هم ، مازیار رو!
    سریع از ویلا بیرون رفتن و آویشا و مازیار رو ، روی صندلیه های پشتیه ماشین خوابوندن.
    کیان سریع به طرفه بیمارستان روند.
    *********
    _آقای دکتر حالشون چطوره؟
    دکتر به 4 نفره رو به روش نگاه کرد و گفت:حالشون خوبه...دختر خانومی که آوردید از شدته ضعف و ناتوانی و...
    _و چی؟؟؟
    دکتر سری به نشانه ی تاسف تکون داد و گفت:متاسفانه به هردو مسدوم ، مواد از طریقه سرنگ تزریق کردن.
    آنیرا دستشو به دیوار گرفت که نیفته مانیا دستشو گذاشته بود جلوی دهنش تا جیغ نزنه!
    _شدتش چقدره؟
    _خیلی زیاد انگار روزانه 5 بار تزریق میکردن....خونه هردو مسدومینه شما آلوده شده بهتره هرچه سریعتر اقدام کنید.
    _چیکار کنیم؟
    _به بخشه ترکه اعتیاد مراجعه کنید و تمامه اطلاعات رو از زبونه دکتر مسعودی بشنوید فعلا با اجازه!
    هر 4 نفر سرشونو تکون دادن.
    سریع به طرفه آسانسور دویدن و سوار شدن.
    طبقه ی 4 رو زدن و منتظر شدن.
    *********
    _این اعتیاد ها بینه همه ی قاچاقچی ها پخش شده که به جوان های بی گـ ـناه تزریق کنن فقط بخاطره پول....من نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی بهتره هر چه سریعتر برای بستری شدنه اون دو نفر اقدام کنید.
    کیان سرشو تکون داد و گفت:درسته چه وقتی بستریشون میکنید؟
    _الان بهترین موقعس چون اگه بهوش بیان تقاضای کمک میکنن و سرگیجه های عجیبی بهشون هجوم میاره و در آخرم شاید....شاید دچار اختلال روحی روانی شن...من این نوع اعتیاد هارو میدونم.
    بالاخره با کلی دغدغه مازیار و آویشا بستری شدن.
    هر 4 نفر بسیار نگران بودن که چه اتفاقی میفته
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «۴ ماه بعد»
    _مهــــــــیــــــــار؟؟؟

    مهیار هراسان به اتاقه مانیا رفت و گفت:چیشده مانیا اتفاقی افتاده؟
    _نخیــــر....مگه قرار نبود واسم اون بومه نقاشیو قلمو و رنگ بخری؟
    _آهــــــان...خو فردا باهم میریم!
    مانیا اخم کرد و گفت:برو بیرون...
    _عه مانی لوس نشو تو که میدونی من...
    _جنابه آقای مهیار همین الان برو بیرون...
    مهیار لبخندی زد و از اتاق بیرون رفت و از همونجا داد زد:لوسه نونور!
    مانیا کیفشو به طرفه در زد که صدای خنده ی مهیار بلند شد.
    مانیا هم خندید.
    مازیار و آویشا بعد از سه ماه تونستن با اعتیاد کنار بیان و با او غلبه کنن و بعد هم مرخص شدن.
    همه خوشحال بودن ولی....
    ولی این خوشحالی و شادی چیزیو عوض نمیکرد چون تا چند ماهه دیگه باید این ماموریت رو به پایان برسونن...
    مهیار و کیان دلشون نمیخواست این ماموریت به پایان برسه چون اونا کاریو کردن که نباید میکردن...عاشقی!
    مانیا و آنیرا فکر میکردن که واقعا با اونا خوشبخت میشن اما اینطور نبود چون تا چند ماهه دیگه این وصلت ها به پایان میرسید و غم و ناراحتی بر هر 4 نفرشون هجوم میاورد.
    آویشا بعد از اون اتفاق تازه فهمیده بود که اعتیاد داشته و حالا درمان شده...خیلی سخت با این موضوع کنار اومد ولی هنوزم آنا رو بخاطره آلوده کردنه خونش نمیبخشه!
    مازیار ناراحت بود چون اگه سرهنگ موضوعه اعتیادش رو میشنید به شدت تنیبهش میکرد و از شغلش عزل میشد.
    ولی اون حتما این موضوعو پنهان نگه میداره تا پیشه سرهنگ آشکار نشه!
    **********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    شب بود و همه در کناره دریا روی ماسه ها نشسته بودن.
    به موج های خروشانه دریا خیره شده بودن و سکوت کرده بودن.
    همه در فکر فرو رفته بودن و نمیدونستن چی به زبان بیاورن.
    صدای باد و موج باهم قاطی شده بودن و صدای خوبیو ایجاد کرده بودن.
    در اون بین صدای (کــــمـــــــک)یه نفر بلند شد هر 6 نفر تعجب زده به اون طرف خیره شده بودن...دوباره همون صدا اومد....
    پسرا جلو راه افتادن و دخترا هم پشتشون....بالاخره باید به اون یه نفری که کمک میخواست ، کمک میکردن.
    پشته یه صخره مخفی شدن.
    _کیان دخترا رو ببر بعد ازشون خوب مراقبت کن!
    _عه چی میگی مازیار یعنی میگی ما دخترا بی عرضه ایم نمیتونیم از خودمون مراقبت کنیم؟
    _آویشا من حرف از بی عرضگی نزدم من فقط نگرانتونم همین!
    آویشا پوفی کرد و گفت:باشه فقط مواظب باشید.
    همراهه آنیرا و مانیا رفت.
    کیان هم بعد از اینکه نگاهی به دوستاش انداخت دنباله دخترا رفت.
    مازیار رو به مهیار گفت:ما کلی دوره دیدیم پلیسم که هستیم پس میتونیم اون دو تا مردو دستگیر کنیم درسته؟
    _آره درسته.
    _پس...1...2...3...
    هردو از پشته صخره بیرون اومدن و آروم آروم به طرفه اونا رفتن.
    دو تا مرده قوی هیکل ، یه دخترو اسیر کرده بودن و با خودشون به طرفه یه ماشینه بزرگ میبردن.
    اون مردا حتی قوی هیکل تر از مازیار و مهیار بودن.
    مازیار دستشو رو شونه های مرد گذاشت.
    مرد برگشت و مازیار با مشتی که بهش زد اونو غافلگیر کرد.
    از اونور هم مهیار با اون یکی مرد درگیر بودن.
    هربار که اون مردها میخواستن مشتی نثار اونا کنن ، اونا با مشتای قویشون اونارو غافلگیر میکردن.
    در آخر هردو مرد بی حال به زمین افتادن.
    دختر ترسیده بود و به صخره چسبیده بود و به خود میلرزید.
    مازیار به پلیس زنگ زد و تمامشو گزارش داد.
    چند دقیقه بعد پلیسا اومدن و اون دو تا مردو سواره ماشین کردن.
    یکی از پلیسا جلو اومد و با مازیار و مهیار دست داد و گفت:ممنون که خبر دادید جناب سرگرد ما مدیونه شماییم چند روز بود که یه دختره 17 ساله گم شده بود....که به لطفه شما پیداش کردیم.
    _وظیفس....
    _ممنون بااجازه!
    مازیار و مهیار با تکان دادنه سرشان خداحافظی کردن.
    ختر جلو آمد و رو به آنها با گریه گفت:من از شماها ممنونم نمیدونم چجوری لطفتونو جبران کنم فقط میتونم ازتون تشکر کنم.
    _وظیفس خانم...ما پلیسا وظیفمون کمک به مردمه!
    _بازم ممنونم امیدوارم بازم شماها رو ببینم خدانگهدارتون باشه!
    _همچنین خداحافظ!
    _خدانگهدار مراقبه خودتون باشید.
    دختر لبخند زد و از اونا دور شد.
    *********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    مانیا نگران شده بود آخه دیگه ساعت 11 شده بود.
    دو ساعت بود که اونا رفته بودن.
    _اه...مانی بشین دیگه سرم گیج رفت.
    _آنیرا ساکت شو مگه نمیدونی من وقتی اینطوریم اخلاقم سگیه؟
    درسته مانیا هروقت عصبی و نگران و ناراحت بود اخلاقش واقعا بد یا به قوله خودش سگی میشد.
    بالاخره مهیار و مازیار اومدن.
    _چیشد؟؟
    _هیچی یه دختری بود که توسطه دو تا مرد دزدیده شده بود پلیس هم دنبالشون بود همین!
    آنیرا با هیجان گفت:آره درسته...من عکسه اون دختره رو که توسطه گروهه ناروان دزدیده شده بود رو تو تلویزیون دیدم...پدره اون دختر ۳۰۰ میلیون بخاطره پیدا کردنه دخترش جایزه گذاشته بود.
    _اوووو....پس معلومه واقعا پولدارن و دخترشو خیلی دوست داره!
    _درسته اون دختر که اسمش تانیاس تک فرزنده و ته تغاریه باباشم خیلی لی لی به به لالاش گذاشته...یه شب که خوابیده بودن اونا میان و اون دختره رو که اونا رو در حاله دزدیدن میبینه و میدزدن...
    مازیار با فکری در هم گفت:پس با این حساب این دخترو بی دلیل ندزدیدن.
    _آره درسته!
    _این دختر چند سالشه؟
    _17
    _پس سنش خیلی کمه من اگه جاش بودم صد تا سکته رو رد میکردم.
    _آره سنش خیلی کمه و بر این اوصاف اون مردا از این فرصت سو استفاده کردن و خانوادشو تهدید کردن که اگه دخترتو سالم میخوای باید تمامه ثروتتو بدی به ما!
    مانیا با تعجب گفت:جانم؟ اونوقت برا چی؟
    _تو چقدر خنگی خو پولای بابای اون دختر ، چشمه اون مردا رو کور کرده بود دیگه!
    _آهان.
    _خب بهتر نیست بریم خونه و بقیه ی حرفارو اونجا برنیم آخه ساعت 1:30!
    _باشه بریم.
    و هر 6 نفر کناره هم قدم برداشتن و به طرفه ویلا راه افتادن.
    *********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    فردای اون روز آنیرا و کیان بیرون رفتن...مهیار که به مانیا قول داده بود واسش بوم و رنگ بخره ، باهم به خریده وسایل رفتن.
    آویشا تو آشپزخونه بود و واسه خودش قهوه میریخت.
    _برای منم بریز.
    برنگشت چون صدای مازیارو خوب تشخیص میداد.
    برای مازیار هم یدونه ریخت و رو به روی مازیار روی صندلیه میز ناهار خوری نشست.
    در سکوت قهوشونو میخوردن.
    مازیار این سکوت رو شکست.
    _آویشا؟
    آوشا نگاهی به او انداخت.
    _بله؟
    _تو از چی بدت میاد؟
    مازیار نمیدونست چرا این سوالو پرسید اما دلش میگفت که این سوالو بپرس.
    آویشا همونطور که به مازیار چشم دوخته بود گفت:فکر کنم منو شناخته باشی چون باید بدونی من از چی خوشم نمیاد.
    _میخوام خودت بگی!
    _من از دروغ و خــ ـیانـت متنفرم...مثله خانوادم که بهم خــ ـیانـت کردن.
    مازیار به فکر فرو رفت.
    آره بالاخره چند هفته ی بعد باید ماموریتشون رو به اتمام میرسوندن اما آویشا میگه که از دروغ و خــ ـیانـت متنفره...نمیدونست چرا همچین فکری میکنه مگه اون آویشارو دوست داره....
    به آویشا نگاه کرد...آره آویشا زیبا بود اما مازیار به دخترای زیبا چشم نداشت...این چند روز که پیشش بود حس میکرد ازش خوشش میاد تا حالا اینقدر به یه دختره زیبا نزدیک نشده بود.
    نمیدونست چرا حسه کیان و مهیارو داشت اما داشت با خودش کلنجار میرفت.
    شاید اگه بتونه آویشارو خامه خودش کنه آنا دست از سرش برداره!
    آویشا به مازیار نگاه کرد که داشت با خودش کلنجار میرفت.
    از پسرا متنفر بود اما نمیدونست چرا به اینا اعتماد کرد و گذاشت تا بهشون نزدیک شن.
    این سه پسر میتونستن هربلایی سرشون بیارن اما اینکارو نکردن.
    آویشا به صداقت و پاکیه مازیار ایمان داشت...اون روز که گیره آنا افتاده بودن هرکاری کرد که لاقل آویشا زنده بمونه...آویشا میدونست آنا مازیارو دوست داره...اون روز چقدر عصبانی بود که آنا خودشو به مازیار میچسبوند دلیله کارشو نمیدونست ولی وقتی مازیارو پیشه آنا میدید یه حسه حسودی بهش دست میداد...از اینکه فکر میکرد مازیار هم آنارو دوست داره ، ناراحت و غمگین میشد.
    **********
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا