_مـــــانیـــــا؟؟؟
مانیا سریع از پله ها پایین اومد و گفت:چیشد؟؟؟
کیان سعی در آروم کردنه آنیرا داشت...
_آنا زنگ زد...
مانیا با عصبانیت گفت:اون عوضی مازیار و آویشا رو دزدیده آره؟
آنیرا سرشو تکون داد.
مهیار بلند شد و گفت:با دعوا و اینا چیزی درس نمیشه...
مانیا رو به مهیار گفت:تو میگی چیکار کنیم؟
_صبر داشته باش مانیا...مطمئنا اون دختر نمیتونه بلایی سرشون بیاره...
_تو چی نیدونی...اون دختر سر پوشیده از کلی محافظای قدرتمنده اون که تنها نیست...
مانیا با کلافگی لبشو گزید.
کیان گفت:بالاخره باید بریم نجاتشون بدی هان؟
آنیرا با گریه گفت:از دسته اون آنا میخواین نجاتشون بدید؟
کیان لبخندی زد و کناره آنیرا نشست و دستشو دوره شونه های ظریفه آنیرا حلقه کرد و گفت:نکنه ازش میترسی؟؟
آنیرا سرشو سریع بالا آورد و گفت:مـــــن؟؟...هه از اون آنــــــا؟؟؟
کیان خندید و به قیافه ی بامزه آنیرا نگاه کرد و گفت:اصلا معلـــومه!
_کیـــــان!!!
کیان خندید.
مهیار و مانیا اون گوشه وایستاده بودن و به اونا نگاه میکردن.
مهیار به صورته مانیا نگاهی انداخت.
لبخندی کنجه لبش نشست و روشو برگردوند.
مانیا به مهیار نگاه کرد.
صورته مهیار بسیار جذاب بود و هر دختریو جذبه خودش میکرد...مانیا هم شایــــد یکی از اونا باشه!!!
_میشه راجع به آنا بهم بگی؟
مانیا نگاهی به مهیار انداخت و لبخندی زد.
_آنا دخترخاله ی آنیراس...دختریه که پدر مادرش خیلی اونو لوس بار آوردن...همیشه بهترین چیزا رو واسش فراهم میکردن...کلا لوس و نونور بار اومده...پدربزرگم از هممون اونو بیشتر می پسندید...روزی آنا پیشه من و آنیرا و آویشا اومد و گفت:عسل داره با ما پدربزرگ دعوا میکنه!
_عسل کیه؟
_عسل دختر دایی منه همون روزی که شماها تو خونش بودین...
مهیار آهانی گفت.
_ما هم با نگرانی رفتیم...صدای دعواهاشون سراسام آور بود.
همون موقع عسل رو از خونه با کتک و اینا انداختن بیرون...همش زیره سره آنا بود اون روز یقشو گرفتمو گفتم:تو این بازی رو شروع کردی مطمئنا باش این بازی روزی به پایان میرسه...اون روزم که بهتون گفتیم...آنا به هممون بد کرد تا خودش سربلند باشه و پیشه همه تک باشه!
و سکوت کرد...مهیار گفت:این دختر قرار ه با مازیار ازدواج کنه...اما مازیار قبول نمیکنه...مطمئنا آویشارو گروگان گرفته و همون موقع هم مازیارو به بهانه ی مهمونی کشونده خونش...این دو تا گروگان شدن مطمئنا شرطه آزادیشون وصلته مازیار و آنا باشه...
انیا با تعجب به مهیار نگاه کرد این دختر چقدر پررو بود.
اونا هم رفتن و به جمعه آنیرا و کیان پیوستن باید یه فکری میکردن تا اونارو آزاد کنن وگرنه مازیارو مجبور میکنه تا باهاش ازدواج کنه!
********
مانیا سریع از پله ها پایین اومد و گفت:چیشد؟؟؟
کیان سعی در آروم کردنه آنیرا داشت...
_آنا زنگ زد...
مانیا با عصبانیت گفت:اون عوضی مازیار و آویشا رو دزدیده آره؟
آنیرا سرشو تکون داد.
مهیار بلند شد و گفت:با دعوا و اینا چیزی درس نمیشه...
مانیا رو به مهیار گفت:تو میگی چیکار کنیم؟
_صبر داشته باش مانیا...مطمئنا اون دختر نمیتونه بلایی سرشون بیاره...
_تو چی نیدونی...اون دختر سر پوشیده از کلی محافظای قدرتمنده اون که تنها نیست...
مانیا با کلافگی لبشو گزید.
کیان گفت:بالاخره باید بریم نجاتشون بدی هان؟
آنیرا با گریه گفت:از دسته اون آنا میخواین نجاتشون بدید؟
کیان لبخندی زد و کناره آنیرا نشست و دستشو دوره شونه های ظریفه آنیرا حلقه کرد و گفت:نکنه ازش میترسی؟؟
آنیرا سرشو سریع بالا آورد و گفت:مـــــن؟؟...هه از اون آنــــــا؟؟؟
کیان خندید و به قیافه ی بامزه آنیرا نگاه کرد و گفت:اصلا معلـــومه!
_کیـــــان!!!
کیان خندید.
مهیار و مانیا اون گوشه وایستاده بودن و به اونا نگاه میکردن.
مهیار به صورته مانیا نگاهی انداخت.
لبخندی کنجه لبش نشست و روشو برگردوند.
مانیا به مهیار نگاه کرد.
صورته مهیار بسیار جذاب بود و هر دختریو جذبه خودش میکرد...مانیا هم شایــــد یکی از اونا باشه!!!
_میشه راجع به آنا بهم بگی؟
مانیا نگاهی به مهیار انداخت و لبخندی زد.
_آنا دخترخاله ی آنیراس...دختریه که پدر مادرش خیلی اونو لوس بار آوردن...همیشه بهترین چیزا رو واسش فراهم میکردن...کلا لوس و نونور بار اومده...پدربزرگم از هممون اونو بیشتر می پسندید...روزی آنا پیشه من و آنیرا و آویشا اومد و گفت:عسل داره با ما پدربزرگ دعوا میکنه!
_عسل کیه؟
_عسل دختر دایی منه همون روزی که شماها تو خونش بودین...
مهیار آهانی گفت.
_ما هم با نگرانی رفتیم...صدای دعواهاشون سراسام آور بود.
همون موقع عسل رو از خونه با کتک و اینا انداختن بیرون...همش زیره سره آنا بود اون روز یقشو گرفتمو گفتم:تو این بازی رو شروع کردی مطمئنا باش این بازی روزی به پایان میرسه...اون روزم که بهتون گفتیم...آنا به هممون بد کرد تا خودش سربلند باشه و پیشه همه تک باشه!
و سکوت کرد...مهیار گفت:این دختر قرار ه با مازیار ازدواج کنه...اما مازیار قبول نمیکنه...مطمئنا آویشارو گروگان گرفته و همون موقع هم مازیارو به بهانه ی مهمونی کشونده خونش...این دو تا گروگان شدن مطمئنا شرطه آزادیشون وصلته مازیار و آنا باشه...
انیا با تعجب به مهیار نگاه کرد این دختر چقدر پررو بود.
اونا هم رفتن و به جمعه آنیرا و کیان پیوستن باید یه فکری میکردن تا اونارو آزاد کنن وگرنه مازیارو مجبور میکنه تا باهاش ازدواج کنه!
********