کامل شده رمان رزهای قرمز | ραʀαsтoo کاربر انجمن نگاه دانلود

رمانم چجوریه؟

  • عالیه

    رای: 7 87.5%
  • خوبه

    رای: 1 12.5%
  • بد نیس

    رای: 0 0.0%
  • خوشم نیومد

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    8
وضعیت
موضوع بسته شده است.

ραяαѕтσσ

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/06/23
ارسالی ها
1,952
امتیاز واکنش
20,924
امتیاز
749
سن
22
محل سکونت
تهران
در اتاقه بازجویی آویشا جلوی مازیار نشسته بود.
لامپه بالا تکون تکون میخورد و هردو سکوت کرده بودن.
آویشا بی تفاوت به میزه چوبی نگاه میکرد اما مازیار به آویشا خیره شده بود.
_آویشا...
_بازجوییتو شروع کن.
مازیار چشماشو رو هم فشار داد.
_نمیتونم...نمیتونم بزارم بری زندان.
آویشا به مازیار نگاه کرد و گفت:دسته تو نیست دسته رئیسته...تو ماموریتتو خوب انجام دادی آفرین...باید پاداشه موفقیتتم بهت بدن.
و بعد نیشخنده تلخی زد.
_آویشا گوش کن ببین چی میگم...میخواستم زمانی که بهت اعتراف کردم عاشقتم ، این موضوع رو هم بهت بگم اما...اما میترسیدم همونجا ولم کنی بری!
_مازیار...نه جناب سرگرد لطفا بازجوییتونو شروع کنید.
مازیار نفسه عمیقی کشید و بلند شد و به طرفه در رفت.
آویشا متعجب بهش نگاه میکرد.
ازیار درو باز کرد و در همون حالت گفت:نمیتونم...حتی اگه مجبور باشم از کارم استفا بدمو با تو فرار کنم ، من اینکارو انجام نمیدم.
و بعد بیرون رفت و درو بست.
آویشا سرشو رو میز گذاشت و بلند بلند گریه کرد.
چه شبه بدی بود...صدای رعد و برق طنین مینداخت و این باعثه شدت گرفتنه گریش میشد.
آسمون هم مثله این 6 نفر امشب دلش گرفته بود.
در باز شد آویشا سرشو بلند کرد و به ماموره زنی که دستبند در دستش بود نگاه کرد.
_باید بریم.
آویشا اشکاشو پاک کرد و بلند شد.
مامور به دستانش دسبند زد و اونو همراهی کرد.
صدای داده کیان میومد.
آویشا به کیان نگاه کرد که نمیذاشت آنیرا رو به زندان ببرن...
«آنیرا»
کیان رو به روم نشسته بود.
اصلا حرف نمیزد من سرم پایین بود اما سنگینیه نگاشو رو خودم حس میکردم.
بهش نگاه کردم.
بلند شد اومد طرفم دستامو گرفت و کشیدتم بالا...
صورتم روبه روی صورتش بود.
_بزار توضیح بدم آنیرا...
_واسم مهم نیست کیان...
_آنیرا خواهش میکنم.
ازش فاصله گرفتم.
_نه دیگه نه...دیگه نمیخوام دلم به بازی گرفته شه.
به سمته در رفتم اما یهو دستم کشیده شد و تا به خودم بیام منو تو آغوشش فشرد.
بشدت هلش دادم اما یه میلی مترم تکون نخورد.
من کجا و اون کجا...اون هیکل ورزشکاری داشت اما هیکله من خیلی ظریف بود.
تقلا میکردم که ولم کنه.
_ولم کن...بهت میگم ولم کن...
که در آخر با تقلاهام ولم کرد.
انگشتمو تهدید بار جلو اوردمو گفتم:خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم...دیگه به من نزدیک نشو دیگه نمیخوام چشمام به چشمات بیفته گرفتی؟؟؟
و بعدم درو باز کردمو رفتم بیرون.
به اون ماموره زنی که اونجا بود گفتم:بزن...دستبند بزن منو سریع ببر.
اونم همینکارو کرد اینقدر اعصابم خورد بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم!!!!
کیان سریع جلومونو گرفت و گفت:نه آنیرا من نمیزارم اینا تورو ببرن...من نمیزارم.
_کـــــیــــــان؟؟؟؟
با صدای سرهنگ صدای کیان هم قطع شد.
_بس کن کیان...بیا تو اتاقم کارت دارم...شماهم این دخترو ببرید.
سرهنگ کیانو گرفت تا دنباله ما نیان.
گریه میکردم خدایا این دیگه چه زندگیه که ما داریم هان؟؟؟
*********
 
  • پیشنهادات
  • ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مانیا»
    منو آن و آوی توی یک سلول نشسته بودیم البته چند تا دختره دیگه هم غیره ما بودن.
    از بدوی ورودمون یه زنه بسیار قلدر کلی نصیحتمون میکرد و اینا...ببین خدا ببین مهیار منو کجا فرستاده...
    همینطور تو فکر بودم که اون زن قلدره صدام زد.
    _هی تو...بپر بیرون که یکی از اون جناب سرگردا کارت داره!
    بی تفاوت سرمو رو زانوهام گذاشتم.
    _نمیخوام...
    _رو حرفه من زر نزن گم شو...
    تیز نگاش کردمو گفتم:به خودم مربوطه تورو سننه...
    _هی با من دعوا راه نندازا وگرنه بد میبینی...
    خواستم جوابشو بدم که آویشا پرید جلو و گفت:بسه توروخدا چه خبرتونه هی دعوا میکنید هان؟
    منو اون زن قلدره که اسمش گلی بود تیز بهم نگاه میکردیم...
    گلی هه اصلا بهش نمیاد بهش میاد اسمش خاکی باشه تا گلی...
    _بیا برو...
    هیچی نگفتم.
    از سلول خارج شدمو راهه درو در پیش گرفتم.
    به زن و دخترا نگاه میکردیم همشون انگار لات بودن...قیافه های وحشتناکی داشتن ما کجا و اونا کجا...ما خیلی مامانی هستیم اینا خییییلی لاتن...
    درو باز کردمو خارج شدم.
    یکی از مامورای زن بهم دستبند زد و پشته سرم راه افتاد.
    درو باز کردو منو هل داد توش...بیشعوره بی شخصیت عینه آدم بگو برو تو...
    چشم غره ای به دره بسته که پشتش اون ماموره بود ، رفتمو برگشتم که...
    مهیارو دیدم.
    اخمامو کشیدم توهم و رو به روش نشستم.
    دستامو رو میز گذاشتمو بهش خیره شدم.
    _مانیا...
    هیچی نگفتم.
    _مانیا من میارمت بیرون...
    _لازم نکرده....
    بهش نگاه کردمو گفتم:چون نمیخوام چشام دیگه به چشات بیفته...این آخرین باریه که من باتو صحبت میکنم از امروز به بعد هم منو فراموش میکنی فهمیدی؟
    _نــــــــه دیگه تمومــــش کـــــــن...
    همچین داد زد که دهنم بسته شد.
    بلند شد و دستاشو رو میز گذاشت و خم شد طرفم.
    _تو حق نداری منو فراموش کنی فهمیدی؟
    فهمیدیو با داد گفت...اینقدر اینو با جذبه گفت که کم مونده بود بگم باشه من فراموشت نمیکنم عاشقتم مهیار جووووون!!!
    اخمامو کشیدم توهمو بلند شدمو گفتم:حق دارم خوبشم دارم...خدانگهدار جناب سرگرد.
    و بعد راهه درو در پیش گرفتم.
    دستمو گرفت.
    _مانیا به من نگاه کن...
    عکس العملی نشون ندادم.
    _گفتم به من نگاه کن...
    برگشتم و به چشای طوسیش نگاه کردم.
    _مانیا...اگه تو فراموشم کنی من هیچوقت فراموشت نمیکنم اینو بهت قول میدم.
    و بعد دستمو ول کردو از در بیرون رفتو درو محکم بست.
    آروم آروم گریه میکردم.
    به طرفه صندلی رفتم و روش ولو شدم سرمو رو میز گذاشتمو و بلند بلند گریه کردم.
    خدایا من اونو فراموش نمیکنم من دوسش دارم خداااااااا....
    *********
    «کیان»
    _نبینم اون دخترا رو اذیت کننا...
    _چشم جناب سرگرد من به گلی میگم...
    _برو...
    هم احترام گذاشت و از اتاق خارج شد.
    رو صندلیه میزم نشستم.
    مهیار رفته بود تا با مانیا صحبت کنه مازیارم که عمیـــق تو فکر بود...منم که حالم اصلا تعریفی نداشت...نمیدونم دو سال بدونه آنیرا چیکار کنم؟!
    خدایا خودت یکاری کن منو ببخشه....خدایا من آنیرامو به تو میسپارم!
    در باز شد و مهیار عصبانی داخله اتاق شدو درو محکم بست.
    رو میزش نشست.
    _مهیار...
    تا اینو گفتم مهیار داد زد و هرچی رو میزش بود رو ریخت پایین.
    بلند شد و با مشت زد رو میزش.
    _تـــــو غلـــــط میکنــــــی منــــو فرامـــــوش کنــــــی!!!
    نفس نفس میزد.
    میدونستم مانیا اعصابشو خورد کرده.
    _مهیار آروم باش.
    _چجوری آروم باشم مازیار...چجوریییی؟
    مازیار بلند شد و رفت طرفش.
    _هنوز زوده مهیار تا اونا مارو ببخشن خییییلی طول میکشه ولی ما سعیامونو میکنیم تو آروم باش.
    با حرفه مازیار کمی آروم گرفت.
    رو میزش نشست و سرشو رو میز گذاشت.
    اشتباه از ماها بود ما باید وقتی اعترافه عاشقونمونو کردیم ، این اعترافه پلیس بودنمونو هم میکردیم.
    ********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «آویشا»
    رو تخته بالا خوابیده بودم ولی اصلا خواب به چشام نمیومد.
    چقدر زود گول خوردم...دختره ساده ای بودم که سریع فریبه حرفای اون مازیار رو خوردم.
    آهی کشیدم.
    دیگه فکر و خیال بسه من اون روز به آنی و مانی هم گفتم که عشق فقط تو داستانا و فیلماس...
    دیگه به چیزی فکر نکردم چشامو بستمو بعد از ساعت ها خوابیدم...
    صبح با سر و صدا بیدار شدم.
    چشامو باز کردم جنب و جوشی بود که تعجب کردم.
    از تخت پایین اومدم و به طرفه در رفتم.
    دو تا ماموره زن یه زنو گرفته بودنو بزور میبردنش...زنه هم هی جیغ میزد و التماس میکرد که ولش کنن.
    از گلی که جلوی در بود پرسیدم:اینجا چه خبره؟
    تو همون حالت گفت:این زن که اسمش تورانه ، امروز روزه اعدامشه!
    _به چه دلیل؟
    _40 سالشه و مواد مصرف میکرده...یه روز زیادی مصرف کرده و کنترل رو رفتار و حرکاتش نداشته و همون موقع هم با پسرش دعوا گرفته چون اصلا کنترل رو حرکاتش نداشته چاقو رو برداشته و تو سره پسرش فرو کرده و اونو کشته البته بگم که انگار از عمد بود چون پسرش از زنه دومه شوهرش بوده و اون زنه هم مرده و این پسر هم به اون خونه اومده...توران از اون پسر خیلی بدش میومد شاید اون بحث فرصتی بوده تا توران حرصشو خالی کنه...
    دستمو مشت کردمو گذاشتم جلوی دهنم.
    _عــــــــه خداااااا این معتادا چرا اینجورین؟؟؟؟
    برگشت و یجوری نگام کرد که انگار با چشاش میگفت خیـــــــــلی خنگی!
    _چیه؟
    سرشو با تاسف تکون داد و گفت:حیف جناب سرگرد سفارشه شما سه تا رو کرده وگرنه همچین میزدمت که عقلت بکار بیفته!
    پووووفی کشیدم و داخله سلول شدم.
    این سه تا اینجا هم دست از سره ما برنمیدارن.
    آها راستی من اصلا امروز آنی و مانیو ندیدم.
    *********
    «آنیرا»
    صبح زودتر از همه بیدار شدم همه خواب بودن سکوتی بود که خیلی به من آرامش میداد.
    آویشا و مانیا خواب بودن.
    از سلول بیرون رفتم چقدر اینجا به من سخت میگذشت باورم نمیشه که کیان منو به اینجای خیلی خسته کننده فرستاده!
    از همونجا گلی رو دیدم که به طرفم میومد.
    _بیا باید جایی بریم...
    _کجا؟
    _دنبالم بیا...
    اون جلو رفت و منم پشته سرش رفتم کنجکاو بودم ببینم کجا میخواد بره.
    از در خارج شد...وا خدایا این کجا میخواد بره...نوره آفتاب بهم خورد دستامو جلو چشمام گرفتم...وقتی چشام عادت کرد دستامو برداشتم...یجور حیاط مانند بود شاید واقعا حیاط بود که زندانی ها اونجا هوا میخوردن...پس اینجا هوا خوریه زندانیان بود.
    _ما برای چی اومدیم اینجا؟
    _جناب سرگرد مهرآرا گفتن که اصلا اذیتت نکنیم منم به حرفه ایشون احترام میذارم...من آوردمت تا با دنیای اینجا آشنات کنم تو بالاخره 2 سال اینجا مهمونه مایی و باید با محیطه اینجا آشنا باشی!
    هی اون جناب سرگردتون بمیره...خدا نکنه...
    سرمو تکون دادم چرا من جدیدا اینقدر چرت و پرت میگم؟؟!!!
    رو صندلی نشستم گلی رفته بود انگار اتفاقی قرار بود بیفته البته من اهمیت نمیدادم.
    یدفعه از داخل صدای جیغ اومد.
    با چشای گرد شده داخله زندان شدم...دو تا ماموره زن داشتن یه زنو میبردن از اونور آویشا و گلیو دیدم که باهم داشتن صحبت میکردن پس مانیا کو؟
    ***********
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «مانیا»
    وقتی چشامو باز کردم همه بیدار شده بودن...از تخت پایین اومدم و از سلول خارج شدم.
    همینطور واسه خودم قدم میزدم که یهو صدای جیغه یه زن بلند شد.
    داشتن میبردنش دیشب از مریم شنیدم که امروز روزه اعدامه کسی هست...حتما اینه دیگه!
    بیخیال بابا به ما چه از زندان بیرون اومدم و داخله هواخوریش شدم.
    قلنجه گردنمو شکوندمو دستامو تو هم گره زدمو به طرفه جلو کشوندم.
    نفسمو بلند بیرون دادمو رو یه صندلی نشستم.
    از اون شبی که اومدم دیگه به مهیار فکر نکردم و نخواهم کرد واقعا دیگه ازش متنفر شدم...مانیا خانوم چرا خودتو گول میزنی تو هنوزم دوسش داری...نـــــه دیگه خفو شو زر نزن...
    پوفی کشیدم و دست به سـ*ـینه به پشتیه صندلی تکیه دادم.
    دو نفر داشتن از رو به روم رد میشدن و زیر چشمی نگاه میکردن و حرف میزدن.
    شامو ریز کردم و بهشون نگاه کردم.
    صداشون به وضوح نمیومد اما یکیشون بلند گفت:آره مهساجون والا ما بی گـ ـناه اینجاییم طرفداریمونو نمیکنن اما بعضیا گناهکارن طرفداریشونو میکنن.
    با عصبانیت بهشون نگاه کردم بیشعورا الان منظورشون ماها بود؟
    بلندشدمو به طرفش رفتم.
    رو به روش وایسادمو گفتم:الان تو با کی بودی؟
    یه دختر بود همسنه خودم...
    _با بــــعضیا!
    رفتم طرفشو یقشو گرفتمو گفتم:ببین فکر نکن من خرم تا الان داشتی با این به اصطلاح مهسا جونت آروم زر زر میکردی ولی وقتی به من رسیدی صداتو بلند کردی فکر نکن مثله خودت احمقم.
    اونم یقمو گرفت و گفت:آره من فکر کردم خری...ماها الان 4 ساله اینجاییم چشامون اون سه تا سرگرد رو گرفته تو نیومده چطور اونا الان طرفداریتو میکنن هان؟
    تند تند هلش میدادم و در همون حالت میگفتم:بتوچه هان بتوچه تو رو سننه تو سره پیازی یا ته پیاز هان بتــــــوچه!؟
    و این بود آغازه دعوای ما...
    همونطور داشتیم باهم دعوا میکردیمو بقیه هم میومدن مارو از هم جدا کنن ولی ما مگه از رو میرفتیم.
    _بـــــــــــســــــــــــه!!!!!
    با صدای داده کسی صداها قطع شد.
    اون طرفی که داد زد ، گلی بود.
    اومد طرفمون دست به کمرم بود._اینجا چه خبره این گیس و گیس کشی ها واس چیه؟
    هیچ کدوممون حرف نمیزدیم.
    _دیگه نبینم این دعواها پیش بیادا مفهومه؟؟
    دومون سرمونو تکون دادیم.
    هردومون از کناره هم جدا شدیم فقط لحظه ی آخر یه نگاهه بدی بهم انداختیمو با چشم غره نگامونو گرفتیم.
    آنیرا و آویشا اومدن کنارم و هی میگفتن:برای چی دعوا کردی؟...مگه نگفتم اینجا ساکت بشین و کاری نکن؟...دیگه از اینکارا نکنیا!...مانیا دردسر درست نکنا!...
    _خفه شید یه لحظه...
    بعد با عصبانیت داخله زندان شدم.
    داخله سلوله خودمون شدمو رو تخت خوابیدم.
    چشامو بستم حوصله ی هیچکسو نداشتم.
    *********
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «2 سال بعد»
    «آنیرا»
    آویشا رو تخت خوابیده بود مانیا هم یه گوشه نشسته بود و تو فکر بود منم که دست به سـ*ـینه یه گوشه وایستاده بودم...تو این 2 سال خیلی به ما سه تا سخت گذشته...من هرشب سعی میکردم ذهنم به سمته اون بی لیاقت نره اما میرفت...سعی کردم فراموشش کنم اما نمیشد.
    آهی کشیدم.
    با صدای گلی که مارو صدا میکرد از فکر بیرون اومدم.
    _بالاخره دارید از شره ماها خلاص میشید...
    با تعجب نگاش کردم که گفت:درسته...2سال گذشته و شماها الان آزادید که برید.
    باورم نمیشد یعنی دیگه داریم آزاد میشیم؟؟؟؟
    لبخندی زدم واقعا خوشحال شده بودم به آویشا و مانیا نگاه کردم اونا هم خوشحال شده بودن.
    سه تا ماموره زن داخله سلول شدن.
    _ما شماها رو همراهی میکنیم.
    از سلول خارج شدیمو اون سه تا هم پشته سرمون میومدن گلی هم کناره ما بود.
    بقیه هم داشتن با حسرت به ما نگاه میکردن.
    بالاخره میتونم تو تهران واسه خودم تو خیابونا راه برم.
    از در خارج شدیم دیگه گلی همراهه ما نیومد.
    هر سه تامونو بغـ*ـل کرد و گفت:درسته که خیلی مامانی هستین اما واقعا دخترای خوبی واسه ماها بودید.
    لبخندی زدیم و ازش خداحافظی کردیم.
    گلی خیلی زنه قلدری بود اما واقعا مهربون بود...تو این دوسال خیلی هوامونو داشت.
    از در خارج شدیم...
    آسمونه پردوده تهران همه رو کلافه کرده بود اما برای من واقعا عالی بود.
    کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:واااااای بچه ها بالاخره تو خیابونای تهران میتونیم راه بریم.
    _آره...ولی بچه ها؟
    _چیه؟
    _بیاین بریم تا بهتون بگم...
    کنجکاویم گل کرده بود که آویشا میخواد چیکار کنه؟
    پول نداشتیم که تاکسی بگیریم.
    همینطور داشتیم راه میرفتیم که یه ماشین واسمون نگه داشت و گفت:بفرمایید.
    از زردیه ماشینش فهمیدم تاکسیه...
    _ببخشید ولی ما تاکسی نمیخوایم.
    _سه تا آقا به شماها اشاره کردن و قبلا پولشم حساب کردن.
    چشامو بستمو نفسمو بیرون دادم.
    حتما همین سه تا به اصطلاح آقا ، اون سه تا بی لیاقت بوده...پوووووف!!!
    سواره ماشین شدیمو ماشین حرکت کرد.
    از پنجره به بیرون نگاه میکردم ولی ذهنم درگیر بود.
    نه من اصلا نمیتونم اونو ببخشم...
    بالاخره بعد از ساعت ها رسیدیم.
    پیاده شدیمو ماشین حرکت کرد و رفت.
    به آپارتمانمون نگاه کردیم...روزی باهم تو همین آپارتمان شیش تایی میخندیدیم و حرف میزدیم.
    البته ویلای شمال هم کلی خاطراته خوب داخلش بود ولی دیگه نه...اون خاطرات دیگه باید نابود شه از ذهن باید بیرون بره...
    داخله آپارتمان شدیمو سواره آسانسور شدیمو طبقه ی سوم رو زدم.
    وقتی رسیدیم با تعجب به دره خونه نگاه کردم که باز بود.
    به آوی و مانی هم نگاه کردم اونا هم مثله من تعجب کرده بودن...
    داخله خونه شدیم...
    با چیزی که میدیدم باورم نمیشد.
    خودشونن...اونایی که باعث شدن ما از خانواده ی راد طر شیم...
    هر سه تاشون از رو مبل بلند شدن و وایستادن...با ترس بهشون نگاه میکردم.
    امیر و افشین و سروش...
    _شماها اینجا چیکار میکنید؟
    افشین جلو اومد و رو به روم وایساد و گفت:اون روز که نشد کارمو باهات یکسره کنم ولی الان میتونم تو رو ماله خودم بکنم...این دو تا هم که میشناسی...ما سه تا باید همسره شما سه تا دختره لجباز بشیم...
    عقب عقب رفتم و اونم جلو میومد.
    _جلو نیا...یک قدم دیگه نزدیک بشی میکشمت.
    _چجوری عزیزم هان؟
    موندم چی بگم...
    خواستم فرار کنم که پهلوم سوخت.
    دستمو گذاشتم رو پهلوم و دستمو برداشتم خون از دستم میچکید.
    آویشا جیغ زد:افشین چیکار کردی؟
    چشام داشت سیاهی میرفت...افتادم زمین تنها چیزی که دیدم مانیا بود که گریه میکرد و آویشا بود که تقلا میکرد از زیره دسته امیر در بیاد و....سیــــاهی!
    ******
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «کیان»
    تو ماشینه مازیار نشسته بودیم مازیار با دقت رانندگی میکرد و مهیار هم عقب نشسته بود و تو فکر بود منم که حالم خراااااب...دوساله که ندیدمش البته میتونستم ببینمش ولی خودش نذاشت.
    داریم به طرفه خونه ی دخترا میریم شاید ببینیمشونو بزارن توضیح بدیم.
    البته میدونم نمیزارن ولی کار از محکم کاری عیب نمیکنه ماها ول کن نیستیم.
    وقتی رسیدیم پیاده شدیم و به آپارتمان خیره شدیم...احساس کردم از اونور آنیرا رو دیدم که به طرفم میومد لبخندی زدم و خواستم به طرفش برم اما...
    دیگه ندیدمش...آهی کشیدم واقعا حالم خراب بود این روزا...
    داخله آپارتمان شدیم...همونطور که به طرفه آسانسور میرفتیم خونایی رو میدیدم که از آسانسور تا دره آپارتمان کشیده شده بود...ترس به دلم راه اومده بود.
    آسانسور رو زدم وقتی اومد اونجا هم چند قطره خون بود.
    به مازیار و مهیار نگاه کردم اونا هم تعجب کرده بودن.
    داخله آسانسور شدیمو طبقه ی سومو زدم.
    وقتی رسیدیم که شکم به یقین تبدیل شده بود و میدونستم یه اتفاقی واسه دخترا افتاده.
    آخه از دره خونه ی دخترا تا آسانسور یه خط پره خون کشیده شده بود.
    با ترس به طرفه خونه دویدیم که....
    من دستامو رو سرم گذاشتم و رو زمین نشستم.
    مهیار که همونجا ولو شد اما مازیار به طرفه اتاقا دوید تا ببینه اونجا چیزی هس یا نه؟
    توی خونه یه قسمتش پره خون بود.
    من مطمئنم که یه اتفاقی افتاده.
    مازیار ناراحت اومد طرفمون.
    _چیشد؟
    دستاشو باز کرد و ول کرد.
    _هیچی نبود...هیچی!
    همون موقع گوشیه مازیار زنگ خورد.
    جواب داد:
    _بله بفرمایید؟
    نمیدونم به مازیار چی گفت که یهو پرید و داد زد:آشغال اگه یه بلایی سرشون بیاد من میدونمو تو...
    با تعجب بهش نگاه کردیم.
    _چی میخوای؟
    _....
    _هه...فکر کردی با این کارتون اونا همچین کاری میکنن؟
    _.....
    _ما چیکار کنیم؟
    _....
    _معلومه که دوسش دارم!
    _......
    _امکان نداره...
    _صبر کن...گوش کـــ...
    گوشیو از گوشش جدا کرد و رو مبل رها شد.
    _چیشد مازیار کی بود؟
    بلند شد و با جدیت گفت:پاشین...باید جایی بریم.
    _کجا نمیخوای بگی کی بود؟
    _بیاین بهتون میگم!
    پشته سرش به راه افتادیم تا ببینیم کجا میخواد بره؟
    *******
     
    آخرین ویرایش:

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    «آویشا»
    چشامو با بی حالی باز کردم...هوا تاریک بود اینجا کجاست؟
    وااای خدای من اینجا که اتاقه خودمه حتما اونا مارو آوردن اینجا...پست فطرتا!
    رو تختم بودم چقدر دلم تنگه اتاقم بود ولی دیگه نه...دیگه نمیخوام اینجا باشم روزی عاشقه این خونه بودم اما الان ازش متنفرم.
    دره اتاقم باز شد و امیر داخل شد.
    روی صندلی راحتی که من عاشقش بودم نشست و بهم خیره شد.
    نگامو ازش گرفتم متنفرم ازش...
    _آویشا؟
    اخم کردمو جوابشو ندادم هنوزم نگاش نمیکردم.
    _آویشا به من نگاه کن.
    نگاش نکردم.
    حس کردم داره نزدیکم میشه که البته درست فکر میکردم چون اومد رو به روم و صورتمو با دوتا دستاش گرفت و مجبورم کرد نگاش کنم.
    _وقتی میگم نگام کن گوش بده!
    پوزخندی زدمو گفتم:خیاله خام مگه اینکه تو رویا ببینی که من با توهم کلام شم پس بزن به چاک.
    چشاشو ریز کرد و با عصبانیت نگام کرد منم بی تفاوت بهش زل زده بودم.
    _تو همین الان میری میگی که همسره من میشی اوکی؟
    _امکان نداره.
    بلند شد و داد زد:د چرا لعنتی؟
    منم مثله خودش صدامو انداختم پسه کلمو گفتم:چون من یکی دیگه رو دوس دارم.!
    از این حرفی که زدم یاده مازیار افتادم.
    امیر صورتش توهم رفت و داد زد:اون کیه بگو تا برم سرشو بزارم رو سینش...
    _تو همچین غلطی نمیکنی!
    پوزخندی زد و گفت:چرا آویشا خانوم من دقیقا همون کارو میکنم.
    و بعد با عصبانیت بسمته در رفت و اونو باز کرد و محکم بست.
    پوفی کشیدمو خودمو رو تخت ولو کردم.
    دوباره به یاده مازیار افتادم دلم خیلی واسش تنگ شده بود خدایا یعنی الان داره چیکار میکنه آیا هنوزم دوسم داره؟
    معلومه که نه اون فقط تورو واسه دستگیر کردنت و تو زندان انداختنت میخواست.
    آهی کشیدم و چشامو بستم تا شاید خوابم ببره.
    ***********
    _نه من مخالفم.
    _آویشا...
    _پدربزرگ...شما که همه چیزمونو گرفتید دیگه چی میخواید جونمونو هم میخواید بدیم؟
    اخماش غلیظ تر شد اما آویشا ، آنیرا و‌مانیا تاکید بر این میکردن که نمیخوان بدبخت شن...
    پدربزرگ با عصبانیت ، عصا زنان به سمته سه دختر رفت و به هرکدوم یک سیلی زد.
    مانیا چشاشو روهم فشار داد آنیرا با نفرت به پدربزرگش خیره مانده بود اما آویشا بی تفاوته بی تفاوت بود خالی از هر احساس...سرده سرد!
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _حرفای منو مو به مو اجرا میکنید شنیدید چی گفتم؟
    آنیرا با گریه رفت جلو و رو به روی پدربزرگش ایستاد.
    _اصلا حرفای ما واست اهمیت نداره؟...اون روزایی که مادربزرگ زنده بود واقعا خوش بودیم...
    تو سالن چرخ میزد و صحبت میکرد.
    _من تو این خانواده بدنیا اومدم و بزرگ شدم اما تا حالا محبت فقط از مامان بزرگم دریافت کردم.
    مادره آنیرا با گریه گفت:دخترم ما فقط...
    آنیرا وسطه حرفش پرید و گفت:من هنوز صحبتام تموم نشده...
    و دوباره با همون لحنه جدیت که کمی هم غم درش موج میزد ادامه داد:من وقتی بچه بودم تنها سرگرمیم فقط دختر عموهام بودن...باهم تو حیاط میرفتیم بیرون و بازی میکردیم و بعضی موقع ها هم مادربزرگ نیومد و با هم دستامونو به هم میگرفتیمو میچرخیدیمو عمو زنجیر باف رو میخوندیمو میخندیدیم...
    بغضشو با آبه دهنش قورت داد.
    _وقتی که مامان بزرگ فوت کرد من فقط 14 سال داشتم...بزرگترین غمم ، فوته مادربزرگم بود...من شکستنه پدربزرگمو به چشم میدیدم چون اون واقعا مادبزرگو دوست داشت...وقتی مادربزرگ فوت کرد اخلاقه پدبزرگمم بدتر شد...قبلا میذاشت که خودمون واسه آینده ی خودمون تصمیم بگیریم اما بعده ها خودش واسه آیندمون تصمیم گرفت و بعضی هارو بدبخت کرد.
    اولیش شمیم بود...شمیم دخترخاله ی آویشا بود خیلی دختره خوبی بود اما بدبخت شد...پدربزرگه ما اونو داد به یه پسری که بعدا فهمیدیم آقا معتاده و هی نوشیدنی میخورده و در آخرم شمیمو کشت...
    به اینجا که رسید مادره شمیم زد زیره گریه...
    آنیرا دوباره بغضشو با آبه دهنش قورت داد.
    آویشا هم گریه میکرد اون خیلی با شمیم صمیمی بود خب البته بهتره بگم که دخترای خانواده ی راد به جز آنا ، همه باهم صمیمی بودن.
    _دومین دختر آمیسا بود که پدبزرگ اونو به یه خانواده ی پولدار داد...اوایلش خوب بود و ما باور کردیم که این پسر مثله اون پسر نیست که مثله شمیم ، آمیسارو بکشه ولی...ولی اون بدتر بود...آمیسا یه دختر حامله بود اما در میانه کتکی که شوهرش بهش میزد بچه سقط شد...آمیسا افسرده و غمگین بنظر میرسید...الانم که من دارم واستون حرف میزنم ، آمیسا داره زیره دستای اون آشغال زجر میکشه...آمیسا مادر و پدرشو در پنج سالگی از دست داد اما اومد پیشه من...اومد که من واسش خواهری کنمو پدر مادرمم واسش محبت کنن...اون خواهرم بود درسته که از خونم نبود اما برای من مثله خواهر بود...
    دیگه نتونست جلوی بغضشو بگیره و اشکاش روون شد...
    همه با غم بهش نگاه میکردن...
    _سومین دختر آرشین ، خواهره آنا بود...آرشین دختره خیلی مهربون و نازی بود من واقعا دوسش داشتم البته از خواهرش آنا متنفر بودم و هستم...
    آنا اخمی کرد و زیر لب گفت:من دوبرابر از تو متنفرم.
    _البته تا 14 سالگیم با آنا خیلی خوب بودم ولی...بیخیال خب داشتم میگفتم پدربزرگ‌ اونو داد به پسره صمیمی ترین دوستش... شاید ظاهرش خیلی مهربون بود ولی درونش واقعا شیطانی بود وقتی عروسیشون بود یجوری به آرشین زل زده بود که من باخودم گفتم این یه روزه عاشقه آرشین شده...بدترین روزای عمره آرشین تو فردای شبه عروسیش خلاصه میشد که آقا پسر با چند تا دختر تو اتاق داره حال میکنه...واقعا چرا؟...چرا زمانی که آرشین باید خوشبخت میشد ، بدبخت شد هان؟
    مادر و پدره آرشین گریه میکردن آنا هم گریه میکرد بالاخره آرشین خواهرش بود و باید واسه بدبختیش ناراحت میبود.
    _چهارمین دختر ، عسل...کسی که مهربون ترین و پاک ترین دختری بود که من واقعا بهش افتخار میکردمو دوسش داشتم...پدربزرگ خواست اونو به کسی بده ولی عسل از عاقبتش ترسید و پیشنهاده پدربزرگ رو رد کرد...
    پدربزرگ اونو از خونواده طرد کرد و وقتی فهمید عسل عاشقه کسی هست ، یه لکه ی ننگ بهش چسبچند ولی عسل اونطوری نبود اون پاک ترین عشقیو داشت که تا حالا با چشمه خودتون ندیدید.
    مانیا گریه کرد بالاخره دخترخالش بود دیگه...
    آنیرا با بغض و غم گفت:پنجمین دختر آویشا...کسی که وقتی من به تنهاییه خودم گریه میکردم ، جای خواهرم بود و آرومم میکرد...پدبزرگه و مادربزرگ واقعا آویشا رو تحسین میکردن و میگفتن که آویشا بعد از ما باید سرپرستیه خانواده رو به عهده بگیره...آویشا هم بالاخره طرد شد و پدبزرگ خیالشم از بابته کارتون خوابیه یه نوه ی دیگش راحت شد...
    آویشا با غم به آنیرا نگاه کرد.
    _آویشا عاشق شد و دوباره پدبزرگ مثله عسل ، یه لکه ی ننگ رو به اسمش چسبوند...واقعا عاشقی هرزگیه؟...شماها عاشقیو نجـ*ـس میدونید؟...کی میگه عاشق شدن بده هان کی میگه؟...
    آویشا به فکره مازیار افتاد و آروم آروم گریه کرد.
    آنیرا با اشک گفت:ششمین دختر مانیا بود...اونم مثله بقیه واسم عزیز بود و هست...اونم همراهه آویشا طرد شد...اونم عاشق شد و دوباره اونم بخاطره عاشق شدنش کثیف شد...
    آنیرا همراه با گریه و بغض گفت:هفتمین و آخرین دختر خودمم...منی که خیلی تنها بودم و پدر و مادرم به من محل نمیدادن...من خیلی کوچیک بودم و نفهمیدم که با وجوده من مادر و پدری که واسم عزیز بودن خیلی زجر میکشیدن...منم همراه با دخترعموهام طرد شدمو از این خونه رفتم...چند وقت بعد بصورته تصادفی عاشقه یه پسری شدم که...
    بغضه تو گلوش نذاشت که ادامه بده باز یاده کیان افتاد...
    _که خیلی بهم بد کرد خیلی...
    زانوهاش سست شد و همونجا وسطه سالن افتاد و بلند بلند گریه کرد میخواست عقده های این دوسالو خالی کنه...
    آویشا و مانیا هم گریه میکردن رفتن جلو و روبه روی آنیرا زانو زدن و آویشا گفت:آنیرا تو تلاشتو کردی...بسه آنیرا خودتو عذاب نده خواهرم...
    آنیرا ، آویشارو بغـ*ـل کرد و بلند بلند زار و زد و گفت:آویشا دلم خیلی براش تنگ شده...من دیگه تحمل ندارم آویشا...
    آویشا با گریه سرشو تکون داد و موهاشو از زیره شالش نوازش کرد و گفت:منم همینطور دلم خیلی برای مازیار تنگ شده اما چیکار کنیم اونا فقط ماموریت داشتن و ازش سربلند بیرون اومدن آنیرا سعی کن فراموشش کنی!
    _نمیتونم آوی نمیتونم...
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    _چرا آنیرا تو باید بتونی...
    بعد آرم تر طوری مانیا و آنیرا نفهمن گفت:هرچند که خودم نمیتونم!
    ********
    «آنیرا»
    _میخوای ماهم باهات بیایم؟
    لبخنده تلخی زدمو گفتم:نه خودم میرم وسایلای شخصیمونو میارم و میایم اون خونه رو تحویل میدیم.
    آویشا لبخندی زد و گفت:خودتو خوب بپوشون داره برف میاد.
    _باشه زود میام خداحافظ.
    _خداحافظ.
    _بسلامت...
    از عمارت زدم بیرون بعد از اون روزه کذایی و سخنرانیه بنده که هنجرمم پاره شد ، پدبزرگ یکم دلش نرم شد و مهربون تر شد.امروز بهمون گفت که برگردیم عمارت دیگه عسلم میخواد برگردونه برای همین دارم میرم وسایلای شخضیه خودمو مانیا و آویشا رو جمع کنمو ببرم.
    تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم و یه حال و هوایی عوض کنم خیلی دلم گرفته بود.
    خونمونو مبله کرایه کرده بودیم پیرمرده هم که صاحبخونه بود اون خونه رو دوسال به ما کرایه داد ولی خب دیگه باید اون خونه رو تحویل بدیم و بریم عمارته خودمون.
    به آپارتمان رسیده بودم داخل شدمو دکمه ی آسانسور رو فشار دادم.
    پالتومو محکم تر به خودم فشردم واقعا سرد بود.
    سواره آسانسور شدمو طبقه ی 3 رو زدم.
    وقتی رسیدم پیاده شدم.
    دره خونه نیمه باز بود.
    تعجب کردم بخاطره همین از لای در سرک کشیدم ببینم چه خبره نکنه دوباره بیان اینبار ترورم کنن؟...هنوزم پهلوم درد میکرد.
    از لای در سرک کشیدم کسی نبود.
    آروم داخله خونه شدم و آروم آروم بسمته اتاق رفتم خب شاید اصلا کسی نباشه...آهان یادمه وقتی مارو بردن درو نبستن حتما باز مونده پس بیخودی نگران شدم.
    ریلکس به سمته اتاق حرکت کردم که با صدای پیانوی خودم سره جام میخکوب شدم.
    از لای در نگاه کردم که...با دیدنش اشکام دوباره ریخت.
    کیان روی صندلیه پیانوی من نشسته بود و خیلی زیبا و بدونه جابه‌ جاییه نت ها ، مینواخت.
    تو نیستیو من از خودم بیخودم
    تو نیستیو بی تو دیوونه شدم
    همش با خودم از تو حرف میزنم
    تو نیستی به دیوار برف میزنم
    هوایی شده باز دلم بی هوا
    حالم خنده داره واسه آدما
    زمستونه دستای من یخ زده
    تو نیستیو بدجور حالم بده
    زمستونه و برف و بارونه و
    زمستونه و یه خیابونه و
    زمستونه و غم فراوونه و
    زمستونه و من یه دیوونه و
    زمستونه و هق هقه شونه و
    یه شومینه و بغضه این خونه و
    زمستونه و قلبه داغونه و
    زمستونه و اشکه رو گونه و
    تو نیستیو روزامو گم میکنم
    قدم میزنم راهو گم میکنم
    تو نیستیو این شهر زندونمه
    هنوز شاله تو گرمیه شونمه
    نمیخوام کسی از غمت کم کنه
    نمیخوام کسی جز تو درکم کنه
    تو نیستی هواتو نفس میکشم
    از این زندگی بی تو دست میکشم
    زمستونه و برفه و بارونه و
    زمستونه و یه خیابونه و
    زمستونه و غم فراوونه و
    زمستونه و من یه دیوونه و
    زمستونه و هق هقه شونه و
    یه شومینه و بغضه این خونه و
    زمستونه و قلبه داغونه و
    زمستونه و اشکه رو گونه و
    (علی عبدالمالکی_زمستون)
     

    ραяαѕтσσ

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/06/23
    ارسالی ها
    1,952
    امتیاز واکنش
    20,924
    امتیاز
    749
    سن
    22
    محل سکونت
    تهران
    با غم از رو صندلیه پیانوم بلند شد.
    خیلی خوب مینواخت طوری که بسیار محوش شده بودم.
    خودشو رو تخت رها کرد و به سقف زل زده بود.
    هنوزم از لای در سرک میکشیدم.
    اشکامم بند نمیومد.
    _هی آنیرا کجایی تو دختر...حالمو خراب کردیو رفتی!
    آهی کشید که تا عمقه وجودم سوخت.
    بلند شد و رو زمین نشست و تکیشو به تخت داد و دستاشو دوره زانوهاش قفل کرد.
    _خدایا...چرا باید عاشقه کسی میشدم که مجرم بود چرا باید عاشقش میشدم که اینطوری حالم داغون بشه واقعا چرا؟...وقتی عاشقش شدم رفتم زود بهش گفتم اما بچگی بود نباید بهش میگفتم که نه اون عذاب بکشه نه من...
    دوباره آه کشید.
    _خدایا یکاری کن الان بیاد پیشم...بیاد پیشم تا بهش بگم داری اشتباه میکنی من واقعا دوستت دارم بهش بگم که اولش بخاطره ماموریتم به طرفت اومدم ولی کم کم فهمیدم عاشقت شدم...آه خدایا چقدر دلم واسه چشای آبیش تنگ شده دلم واسه حرف زدناش تنگ شده اما من میدونم که منو نمیبخشه...خدایا چیکار کنم؟
    سرشو روی زانوهاش گذاشت خیلی کلافه بود.
    درو باز کردمو داخل شدم.
    اشکامو با پشته دستم پاک کردم ولی دوباره صورتم خیس شد.
    رفتم رو به روش مثله خودش دستامو دوره زانوهام قفل کردم و تکیمو به کمد دادم.
    هنوز سرش رو زانوهاش بود و چشاش بسته بود.
    _تویی مهیار...گفتم برو من نمیام میخوام تنها باشم چرا نمی...
    با دیدنه من حرفشو خورد و با ناباوری بهم خیره شد.
    همینطور که اشک میریختم تک خنده ای کردمو گفتم:چیه جن دیدی؟
    به خودش اومد و محکم بغلم کرد که احساس کردم آب لمبو شدم.
    _وااای آنیرا دلم واست تنگ شده بود دختر...
    منم دستامو دوره کمرش قفل کردمو گفتم:منم همینطور...البته میخواستم بیشتر از اینا تنبیهت کنم ولی با شنیدنه حرفات پی به صادقیتت بردم.
    محکمتر بغلم کرد که له شدم.
    _خب بسه دیگه له شدم.
    _نه من باید تلافیه اون دو سالو رو تو در بیارم خیلی زجرم دادی آنیرا...
    با غم گفتم:تو بیشتر...چطور تونستی بزاری من دوسال اونجا بمونم؟
    _تو که نذاشتی!
    خو آره چه چیزی گفتم یادمه آخرین بار که کیانو دیدم گفتم که حق نداری نزدیکم بشی نمیخوام ببینمت و حق نداری کاری کنی که من آزاد بشم فهمیدی؟
    پوفی کشیدم و گفتم:کیان؟
    _جانه کیان؟
    _کیان تو میخوای چیکار کنی؟
    _منظورت چیه خانومم؟
    _منظورم اینه که اگه سرهنگتون بفهمه میخوای با من ازدواج کنی اخراجت نمیکنه؟
    کمی مکث کرد و‌ بعد گفت:اخراجم کنه بدرک فقط تو مهمی آنی تو مهمی!
    _مطمئنی؟
    _شک داری؟
    _نه همینطوری پرسیدم.
    لبخندی زدم میدونستم ولم نمیکنه یعنی اگه آوی و مانی بفهمن من کیانو بخشیدم کلمو میکنن!
    *****
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا