در اتاقه بازجویی آویشا جلوی مازیار نشسته بود.
لامپه بالا تکون تکون میخورد و هردو سکوت کرده بودن.
آویشا بی تفاوت به میزه چوبی نگاه میکرد اما مازیار به آویشا خیره شده بود.
_آویشا...
_بازجوییتو شروع کن.
مازیار چشماشو رو هم فشار داد.
_نمیتونم...نمیتونم بزارم بری زندان.
آویشا به مازیار نگاه کرد و گفت:دسته تو نیست دسته رئیسته...تو ماموریتتو خوب انجام دادی آفرین...باید پاداشه موفقیتتم بهت بدن.
و بعد نیشخنده تلخی زد.
_آویشا گوش کن ببین چی میگم...میخواستم زمانی که بهت اعتراف کردم عاشقتم ، این موضوع رو هم بهت بگم اما...اما میترسیدم همونجا ولم کنی بری!
_مازیار...نه جناب سرگرد لطفا بازجوییتونو شروع کنید.
مازیار نفسه عمیقی کشید و بلند شد و به طرفه در رفت.
آویشا متعجب بهش نگاه میکرد.
ازیار درو باز کرد و در همون حالت گفت:نمیتونم...حتی اگه مجبور باشم از کارم استفا بدمو با تو فرار کنم ، من اینکارو انجام نمیدم.
و بعد بیرون رفت و درو بست.
آویشا سرشو رو میز گذاشت و بلند بلند گریه کرد.
چه شبه بدی بود...صدای رعد و برق طنین مینداخت و این باعثه شدت گرفتنه گریش میشد.
آسمون هم مثله این 6 نفر امشب دلش گرفته بود.
در باز شد آویشا سرشو بلند کرد و به ماموره زنی که دستبند در دستش بود نگاه کرد.
_باید بریم.
آویشا اشکاشو پاک کرد و بلند شد.
مامور به دستانش دسبند زد و اونو همراهی کرد.
صدای داده کیان میومد.
آویشا به کیان نگاه کرد که نمیذاشت آنیرا رو به زندان ببرن...
«آنیرا»
کیان رو به روم نشسته بود.
اصلا حرف نمیزد من سرم پایین بود اما سنگینیه نگاشو رو خودم حس میکردم.
بهش نگاه کردم.
بلند شد اومد طرفم دستامو گرفت و کشیدتم بالا...
صورتم روبه روی صورتش بود.
_بزار توضیح بدم آنیرا...
_واسم مهم نیست کیان...
_آنیرا خواهش میکنم.
ازش فاصله گرفتم.
_نه دیگه نه...دیگه نمیخوام دلم به بازی گرفته شه.
به سمته در رفتم اما یهو دستم کشیده شد و تا به خودم بیام منو تو آغوشش فشرد.
بشدت هلش دادم اما یه میلی مترم تکون نخورد.
من کجا و اون کجا...اون هیکل ورزشکاری داشت اما هیکله من خیلی ظریف بود.
تقلا میکردم که ولم کنه.
_ولم کن...بهت میگم ولم کن...
که در آخر با تقلاهام ولم کرد.
انگشتمو تهدید بار جلو اوردمو گفتم:خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم...دیگه به من نزدیک نشو دیگه نمیخوام چشمام به چشمات بیفته گرفتی؟؟؟
و بعدم درو باز کردمو رفتم بیرون.
به اون ماموره زنی که اونجا بود گفتم:بزن...دستبند بزن منو سریع ببر.
اونم همینکارو کرد اینقدر اعصابم خورد بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم!!!!
کیان سریع جلومونو گرفت و گفت:نه آنیرا من نمیزارم اینا تورو ببرن...من نمیزارم.
_کـــــیــــــان؟؟؟؟
با صدای سرهنگ صدای کیان هم قطع شد.
_بس کن کیان...بیا تو اتاقم کارت دارم...شماهم این دخترو ببرید.
سرهنگ کیانو گرفت تا دنباله ما نیان.
گریه میکردم خدایا این دیگه چه زندگیه که ما داریم هان؟؟؟
*********
لامپه بالا تکون تکون میخورد و هردو سکوت کرده بودن.
آویشا بی تفاوت به میزه چوبی نگاه میکرد اما مازیار به آویشا خیره شده بود.
_آویشا...
_بازجوییتو شروع کن.
مازیار چشماشو رو هم فشار داد.
_نمیتونم...نمیتونم بزارم بری زندان.
آویشا به مازیار نگاه کرد و گفت:دسته تو نیست دسته رئیسته...تو ماموریتتو خوب انجام دادی آفرین...باید پاداشه موفقیتتم بهت بدن.
و بعد نیشخنده تلخی زد.
_آویشا گوش کن ببین چی میگم...میخواستم زمانی که بهت اعتراف کردم عاشقتم ، این موضوع رو هم بهت بگم اما...اما میترسیدم همونجا ولم کنی بری!
_مازیار...نه جناب سرگرد لطفا بازجوییتونو شروع کنید.
مازیار نفسه عمیقی کشید و بلند شد و به طرفه در رفت.
آویشا متعجب بهش نگاه میکرد.
ازیار درو باز کرد و در همون حالت گفت:نمیتونم...حتی اگه مجبور باشم از کارم استفا بدمو با تو فرار کنم ، من اینکارو انجام نمیدم.
و بعد بیرون رفت و درو بست.
آویشا سرشو رو میز گذاشت و بلند بلند گریه کرد.
چه شبه بدی بود...صدای رعد و برق طنین مینداخت و این باعثه شدت گرفتنه گریش میشد.
آسمون هم مثله این 6 نفر امشب دلش گرفته بود.
در باز شد آویشا سرشو بلند کرد و به ماموره زنی که دستبند در دستش بود نگاه کرد.
_باید بریم.
آویشا اشکاشو پاک کرد و بلند شد.
مامور به دستانش دسبند زد و اونو همراهی کرد.
صدای داده کیان میومد.
آویشا به کیان نگاه کرد که نمیذاشت آنیرا رو به زندان ببرن...
«آنیرا»
کیان رو به روم نشسته بود.
اصلا حرف نمیزد من سرم پایین بود اما سنگینیه نگاشو رو خودم حس میکردم.
بهش نگاه کردم.
بلند شد اومد طرفم دستامو گرفت و کشیدتم بالا...
صورتم روبه روی صورتش بود.
_بزار توضیح بدم آنیرا...
_واسم مهم نیست کیان...
_آنیرا خواهش میکنم.
ازش فاصله گرفتم.
_نه دیگه نه...دیگه نمیخوام دلم به بازی گرفته شه.
به سمته در رفتم اما یهو دستم کشیده شد و تا به خودم بیام منو تو آغوشش فشرد.
بشدت هلش دادم اما یه میلی مترم تکون نخورد.
من کجا و اون کجا...اون هیکل ورزشکاری داشت اما هیکله من خیلی ظریف بود.
تقلا میکردم که ولم کنه.
_ولم کن...بهت میگم ولم کن...
که در آخر با تقلاهام ولم کرد.
انگشتمو تهدید بار جلو اوردمو گفتم:خوب گوشاتو وا کن ببین چی میگم...دیگه به من نزدیک نشو دیگه نمیخوام چشمام به چشمات بیفته گرفتی؟؟؟
و بعدم درو باز کردمو رفتم بیرون.
به اون ماموره زنی که اونجا بود گفتم:بزن...دستبند بزن منو سریع ببر.
اونم همینکارو کرد اینقدر اعصابم خورد بود نمیدونستم دارم چیکار میکنم!!!!
کیان سریع جلومونو گرفت و گفت:نه آنیرا من نمیزارم اینا تورو ببرن...من نمیزارم.
_کـــــیــــــان؟؟؟؟
با صدای سرهنگ صدای کیان هم قطع شد.
_بس کن کیان...بیا تو اتاقم کارت دارم...شماهم این دخترو ببرید.
سرهنگ کیانو گرفت تا دنباله ما نیان.
گریه میکردم خدایا این دیگه چه زندگیه که ما داریم هان؟؟؟
*********