کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,978
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
برای بار دهم تماس علی رو ریجکت کرد.
پامی براش اومد..
باز کرد.
_ نیلی خانم تو رو به قران جواب بده.. نباید بری اونجا.. بخاطر مهیارم که شده نرو.. من تا شب نشده این قضیه رو حل می کنم فقط نرو ازت خواهش می کنم
کلافه گوشیش رو خاموش کرد و به کیفش انداخت.
تنها چیزی که تو اون لحظه براش مهم بود دیدن مهیار بود و بس..
جلوی عمارت ستار از ماشی پیاده شد و با قدم های لرزون به سمت در عمارت قدم برداشت..
قلبش بی قرار شده بود.. ل*ب*هاش از ترس رو به سفیدی می زد.. موها ی پریشونش از شال بیرون زده بود.
با دستهای لرزون زنگ رو فشرد..
در توسط یکی از نوچه های گنده ی ستار باز شد.
همیشه از آنها متفر بود..
حتی از این عمارت نحس هم متنفر بود..
چند نفری از افرادش داخل عمارت قدم می زدند.
همونی که در رو باز کرد، رو بهش گفت:
_ ستار خان تو سالن منتظرتونن
حتی نگاهی هم بهش ننداخت و راه خودش رو پیش گرفت.
همون مرد هم پشت سرش با فاصله راه افتاد.
نزدیک عمارت که رسید قلبش به یکباره ایستاد.
صدای خفیف فریادی شنیده می شد.
با ترس به قلبش چنگی زد و نگاهش کشیده شد به محوطه ای که به حیاط پشتی راه داشت..
صدای مرد از فاصله ی نزدیکی به گوشش رسید:
_ برید داخل عمارت لطفا
بی توجه به مرد قدم تند کرد و شروع به دویدن کرد..
مرد هم پشت سرش پا به دویدن گذاشت..
_ صبرکنید.. هیچکسی حق رفتن به حیاط پشتی رو نداره.. صبرکنید..
نیلی همچنان می دوید..
صدا واضح تر شد..
صدای مهیار بود..
سکندری خورد و به زمین افتاد. سریع بلند شد..
هنوز قدمی بر نداشته بود که دستی بازوش رو گرفت..
بی اراده جیغی زد و چنگی به صورت مرد کشید..
_ ولم کن کثافت
و باز هم چنگی کاری تر به صورت مرد کشید..
مرد آخی گفت و دستش از بازوی نیلی شل شد..
انتظار این حرکت رو از نوه ی همیشه آروم ستار که کلاً چند باری دیده بودش، نداشت.
نیلی دو مرتبه پا به دویدن گذاشت و هم زمان نام مهیار رو فریاد می زد...
_ مهیـــــــــــــار.... مهیــــــــــــــــار... مهیــــــــــــــــــــــار
صدای داد مهیار قطع شد..
نیلی با چیزی که دید به یکباره زانوهاش خم شد و به زمین افتاد..
به آرومی نالید..
_ مهیار
مهیار در قسمتی که دور تا دورش با حصاری توری فنس کشی شده بود به میان 4 سگ قوی هیکل ستار اسیر شده بود..
سگ ها به نوبت نزدیکش میشدند..
در صورت مهیار نفس نفس می زدند و پارس میکردند..
اما آسیبی بهش نمیرسوندند..
گاهی با زبون به صورت مهیار می کشیدند و باعث داد مهیار می شدند...
نیلی وحشیانه به سمت فنس ها حمله برد..
به خوبی از نفرت مهیار به سگها آگاه بود.. می دونست که فوبیای شدیدی نسبت به این حیوون لعنتی داره..
صدای شکوفه تو گوشش پیچید..
_ نیلی باید مراقب باشی.. این فوبیا شوخی بردار نیست.. می تونه باعث ایست قلبی .. سکته ی مغزی و حمله های عصبی و تشنج بشه..
نیلی فنس ها رو می کشید و جیغ می زد...
_ در لعنتیش کجاست.. این در لعنتی کجاست..
مهیار .. مهیار الان میام پیشت..
صدای زجه ی مهیار بلند شد...
_ نیا... نیا لعنتی .. پیش اینا نیا... من از اینا بدم میاد پیششون نیا.. از اینجا برو
نیلی قلبش از زجه های مهیار به درد اومد..
بلاخره چشمش به در فنس ها افتاد
در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود ..لبخند هیستیرکی زد و گفت:
_ پیداش کردم مهیار پیداش کردم
*****
 
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    علی عصبی از خاموش بودن گوشی نیلی، دادی زد و گفت:
    _ آه خدا لعنتت کنه دختره ی کله شق
    و با سرعتی بیشتر از قبل به سمت شرکت نادر روند.
    بعد از تماس راحله و فهمیدن موضوع ، هرچه به نیلی تماس گرفته بود ریجکت شده بود و در آخر هم نیلی گوشیش رو خاموش کرده بود.
    و این موضوع علی رو عصبی تر می کرد..
    فکر این که الان مهیار کجاست و نیلی چه غلطی داره می کنه، پاک اعصابش رو به بازی گرفته بود..
    با همون سرعت و بدون هیچ ملاحظه ای جلوی شرکت نادر ترمز کرد.
    بدون توجه به صدا زدن های نگهبان راه خودش رو پیش گرفت..
    در دفتر اداری رو با چنان ضربی باز کرد.. که در به دیوار اصابت کرد و منشی از ترس، با رنگ و رویی پریده درجا ایستاد و جیغی کشید.
    نگاهی سریع به اطراف انداخت..
    با دیدن تابلوی مدیریت.. به همون سمت رفت و در رو شدت باز کرد..
    نادر که بلند شده بود تا علت این سر و صداها رو جویا بشه .. با بُهت میانه ی راه ایستاد و به علی خشمگین خیره شد..
    ابروهاش رو در هم کشید و گفت :
    _ چه خبره؟ این چه وضعشه؟
    علی در رو پشت سرش بهم کوبید و رو به نادر گفت:
    _ خبر که خیلی هست.. از کجاش شروع کنم
    نادر عصبی چشم بهم گذاشت و گفت:
    _ نمیشناسمت، بگو چیکار داری
    علی پوزخندی زد و گفت:
    _ مهم نیست من و بشناسی یا نه مهم اینه که ...
    گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و جلوی صورت نادر تکونی داد..
    _ اینو بشنوی و غیرت نداشتت رو صدا بزنی ... خوب گوش کن و ببین پدر نمونه ی تاریخ .. پدری که روحتم خبرنداره که چه ها به دخترت گذشته... اینو گوش کن و کلاهت و بنداز بالا تر.. ببین که پسر بی همه چیزت از فکر و خیالایی که برای دخترت ریخته بوده چه طور داره به یه دختر غریبه خبر میده ... بگیر.. بگیر گوش کن..
    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    هنوز دستش به قفل در نرسیده بود که صدای داد ستار بلند شد..
    _ دستت به اون قفل بخوره بیچارت می کنم دختره ی نفهم
    نیلی با انزجار به عقب برگشت و به ستار خیره شد..
    دوتا از افرادش با اشاره ای که ستار کرد به سمت نیلی رفتند و نیلی رو به دست گرفتند..
    نیلی جیغی کشید و زجه زد...
    _ ولم کنید.. ولم کنید.. آخه تو چه پدر بزرگی هستی.. چه بزرگتری هستی .. تورو خدا بگو مهیار و بیارن بیرون.. اون مریضه.. نبباید اونجا باشه.. تو رو به خدا بگو بیارنش بیرون..
    ستار عصبی داد زد:
    _ خفه شو.. شده باشه اونو می کشم تا درس عبرتی بشه برای توی بی چشم رو که دست کمکت به سمت من باشه نه اون سلمان بی همه چیز
    توی احمق من رو ندید گرفتی و رفتی سراغ یه بی دست و پای پیزوری...
    و بلندتر داد زد..
    _ اگه اون کامیار بی شرف اذیتی می کرد. باید به من می گفتی تا بشونمش سرجاش.. نه بلند شی بری ور دل سلمان و این پسرک روانی...
    نیلی از گریه زیاد به زجه افتاده بود..
    _ دستم و نمی گرفتی.. نمیگرفتی.. هیچکدومتون منو نمیدیدید .. انگار که از شما نبودم
    _ خودت نخواستی که باشی
    نیلی بی طاقت زجه زد..
    _ باشه.. باشه.. مثل شما می شم.. فقط بگو مهیار و بیارن بیرون.. ازت خواهش می کنم
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ ولش کنید
    صدای داد عصبی نادر بود.
    نیلی شک شده سر بالا آورد و با دیدن نادرِ عصبی و علی .. ناباور لب زد:
    _ بابا
    ستار متعجب و با اخم به نادر خیره شد..
    نادر بدون نگاه به ستار ، محکم و با صلابت به سمت نیلی قدم برداشت..
    اخم های درهم گره خوردش.. باعث شد که دو نوچه ی ستار عقب بکشند..
    روی نگاه کردن به دخترش رو نداشت.. اما قلبش بیتابی میکرد برای درونه دختری که همیشه براش عزیز بود اما... لعنت به خودش و اهداف بی سر و تهش.. لعنت به طمع و میـ*ـل تموم نشدنیش..
    نیلی بی طاقت خودش رو به آغـ*ـوش پدرش انداخت و زجه زد:
    _ بابا بگو بیارنش بیرون.. بگو مهیار و بیارن بیرون.
    و هق هق گریه ش رو سر داد..
    دستای نادر به دور نیلی حلقه شدند.. به علی اشاره ای کرد و علی به سرعت به سمت فنس حرکت کرد..
    ستار عصبی زبون باز کرد:
    _ از کی تا حالا انقدر گنده شدی که تو کارای من بخوای دخالت کنی؟
    نادر نیلی رو از خودش جدا کرد و به سمت ستار برگشت..
    _ از وقتی که پای بچه هام به وسط اومد
    ستار پوزخند زد..
    _ پای بچه هات همیشه وسط بوده
    _ نه پای نیلی
    اخم های ستار در هم شد..
    _ توفیر نیلی با اون سه تای دیگه؟
    نادر پوزخندی زد..
    _ اون سه تا زیر دست دختر تو تربیت شدن و گرگ شدن و یاد گرفتن.. سامیارم اگه یه کمی ادم تر از اون دوتاست واسه خاطر این که هنوز از آب و گل در نیومده ردش کردم اون ور آب... اما نیلی...
    با گوشه ی چشم نگاهی به نیلی مبهوت انداخت و ادامه داد..
    _ زیر دست زنی بزرگ شد که از دیار مهربانو بود.. زنی که 30 ساله محبتش رو از خودم دریغ کردم..
    علی مهیار رو که خونریزی از باند های سفید دور سرش رد شده بودند و به صورتش راه گرفته بودند.. کنار درختی نشوند و به تنه ی درخت تکیه ش داد..
    مهیار پای آسیب دیده ش رو با درد به روی زمین کشید..
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    نیلی با دیدنش سریع به سمتش پا تند کرد و کنارش به زانو در اومد..
    مهیار نگاهی به چهره ی پریشون و به اشک نشسته ی نیلی کرد و بی توجه به درد بدنش دست دراز کرد و سر نیلی رو به روی سـ*ـینه ش فشرد..
    علی لبخند کمرنگی به لب نشوند و رو به سمت ستار و نادر کرد..
    لبخندش فراموش شد و اخم هاش رو در هم کشید..
    نادر به ستار نزدیک شد و گفت:
    _ گرگ نبودم.. اما تو گرگم کردی.. این همه سال کنارت، مار خوردم تا افعی شدم.. دست پروده ی خودتم.. انقدر آتو ازت تو چنته دارم که اگه روزی ببینم موی دماغ بچه هام شدی خودم از گود بیرونت کنم..
    رو از ستار گرفت و به سمت مهیار و نیلی قدم برداشت. اما انگار که چیزی به یاد آورده باشه ایستاد و دو مرتبه به سمت ستاری برگشت که از چشم هاش خشم و عصبانیت و حرص می بارید..
    ستارش به خیالش هم نمی رسید.. روزی برسه که نادری که دست پرورده ی خودش بود و مهره ی بُردش، انقدر گنده بشه که بخواد تو روی خودش بایسته و براش قد الم کنه..
    نادر انگشت اشاره ش رو تکونی داد و گفت:
    _ وقتی برمی گردم خونه می خوام که کامیار از اون خونه گم شده باشه بیرون.. سویچ ماشین و کلید آپارتمان و خونه و تمام عابر بانک هاش هم جا میزاره و بعد تشریفش رو میبره .. دور و ور شرکت من هم آفتابی نمیشه.. اینا رو زنگ بزن و به دخترت دیکته کن
    باحالت خاصی پوزخند زد و ادامه داد:
    _ البته می تونی بیاریش زیر دست و بالت و این بار مغز اون رو نسبت به من شست و شو بدی..
    پوزخندش از بین رفت و غم نشسته تو وجودش به لحنش هم رسید..
    _ درست همون کاری که 30 سال پیش با من احمق انجام دادی
    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    سفره ای از خوشحالی در منزل خان بابا پهن شده بود.
    همه در منزل کوچیک خان بابا جمع شده بودند.
    نادر بعد از سی سال برای دست بوسی پا به منزل خان بابا و خان جون گذاشت و با ورودش غنچه رز سرخی در باغچه ی دلِ این پیرزن و پیرمرد کاشت.
    شکوفه و عسل و علی همراه با مریم و راحله هم، به دعوت خان جون به آنجا آمده بودند.
    نیلی با لبخند، در کنار مهیار نشسته بود و به شیرین زبانی های عسل توجه می کرد.
    علی به سمت نیلی خم شد و آروم گفت:
    _ میگم خانم رود نیل
    مهیار از رو شونه های نیلی دست دراز کرد و به پس کله ی علی کوبید..
    _ نیلی.. اسمش رو درست بگو
    نیلی ریز خندید و علی با اخم ساختگی دستت بشکنه ای نثار مهیار کرد. و رو به نیلی گفت:
    _ میگم دست به کار خیرت خوبه آیا؟
    نیلی ابرویی بالا انداخت و گفت:
    _ یعنی چی؟
    علی سرش رو خاروند و گفت:
    _ اوووم یعنی ... میشه این خمره ی عسل رو برا من جور کنی؟
    نیلی چشم غره ای نمایشی رفت و گفت:
    _ خیلی پرو تشریف دارید
    و روش رو به سمت مهیاری کرد که گوشه ی لبش رو به دندون گرفته بود تا مثلا به حال و روز آویزون علی نخنده..
    مهیار که نگاه نیلی رو به خودش دید.. لبخند ملایمی زد و گفت:
    _ آفرین.. چشمش کور دندش نرم بزار خودش پا پیش بزاره و دست از این پریدناش برداره
    نیلی با شیطنت چشمکی زد و گفت:
    _ چشم، رو چشم
    مهیار نگاه با عشقی به نیلی انداخت و دست نیلی رو به دست گرفت.
    علی همونجور که نشسته بود. با لحن خاصی، جوری که فقط مهیار و نیلی بشنوند گفت:
    _ اه اه لوس بازیاشونو نگاه
    نیلی چشماش گرد شد و رو به مهیار گفت:
    _ اگه من الان برگردم و یه درس حسابی به این دوست شما بدم، نمیگی که من خیلی مزخرفم؟
    چشمای مهیار شیطون شد..
    با مکث کوتاهی گفت:
    _ تنها چیزی که به می تونه به تو ربط داشته باشه و مزخرف باشه، رمز گوشیته

    . پایــــــــــــــــان .



    امیدوارم که از داستان خوشتون اومده باشه دوستان.. می دونم که کارم بی شک ضعف هایی به همراه داشته.. شما ناشی گری من رو به بزرگواری خودتون ببخشید.. راستش رو بخواید روند داستان خیلی پیچیده تر از این ها بود.. در اصل هدف اصلی من از نگارش رمانی با این موضوع باز کردن یک سری موضوعات روانشناسی بود که متاسفانه به دلیل ترس از فیلترینگ نشد که خوب بهش پرداخته بشه و خیلی از قسمت های داستان رو یا حذف کردم.. یا بارها و بارها ویرایشش کردم تا بتونم وقایع رو طوری که موضوع اصلی رمان حفظ بشه ، در لفافه بیان کنم...

    به هرحال این نتیجه ی کار بود.

    ممنون از دوستانی که داستانم رو پا به پام دنبال کردن.. خدا قوت می گم به همشون..

    من به زودی با رمانی به اسم" هیژا " با موضوع و حتی نثری متفاوت شروع به کار می کنم..

    همتون رو دوست دارم

    یا حق


    ساعت: 16:40
    آتنا آدین فر
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا