برای بار دهم تماس علی رو ریجکت کرد.
پامی براش اومد..
باز کرد.
_ نیلی خانم تو رو به قران جواب بده.. نباید بری اونجا.. بخاطر مهیارم که شده نرو.. من تا شب نشده این قضیه رو حل می کنم فقط نرو ازت خواهش می کنم
کلافه گوشیش رو خاموش کرد و به کیفش انداخت.
تنها چیزی که تو اون لحظه براش مهم بود دیدن مهیار بود و بس..
جلوی عمارت ستار از ماشی پیاده شد و با قدم های لرزون به سمت در عمارت قدم برداشت..
قلبش بی قرار شده بود.. ل*ب*هاش از ترس رو به سفیدی می زد.. موها ی پریشونش از شال بیرون زده بود.
با دستهای لرزون زنگ رو فشرد..
در توسط یکی از نوچه های گنده ی ستار باز شد.
همیشه از آنها متفر بود..
حتی از این عمارت نحس هم متنفر بود..
چند نفری از افرادش داخل عمارت قدم می زدند.
همونی که در رو باز کرد، رو بهش گفت:
_ ستار خان تو سالن منتظرتونن
حتی نگاهی هم بهش ننداخت و راه خودش رو پیش گرفت.
همون مرد هم پشت سرش با فاصله راه افتاد.
نزدیک عمارت که رسید قلبش به یکباره ایستاد.
صدای خفیف فریادی شنیده می شد.
با ترس به قلبش چنگی زد و نگاهش کشیده شد به محوطه ای که به حیاط پشتی راه داشت..
صدای مرد از فاصله ی نزدیکی به گوشش رسید:
_ برید داخل عمارت لطفا
بی توجه به مرد قدم تند کرد و شروع به دویدن کرد..
مرد هم پشت سرش پا به دویدن گذاشت..
_ صبرکنید.. هیچکسی حق رفتن به حیاط پشتی رو نداره.. صبرکنید..
نیلی همچنان می دوید..
صدا واضح تر شد..
صدای مهیار بود..
سکندری خورد و به زمین افتاد. سریع بلند شد..
هنوز قدمی بر نداشته بود که دستی بازوش رو گرفت..
بی اراده جیغی زد و چنگی به صورت مرد کشید..
_ ولم کن کثافت
و باز هم چنگی کاری تر به صورت مرد کشید..
مرد آخی گفت و دستش از بازوی نیلی شل شد..
انتظار این حرکت رو از نوه ی همیشه آروم ستار که کلاً چند باری دیده بودش، نداشت.
نیلی دو مرتبه پا به دویدن گذاشت و هم زمان نام مهیار رو فریاد می زد...
_ مهیـــــــــــــار.... مهیــــــــــــــــار... مهیــــــــــــــــــــــار
صدای داد مهیار قطع شد..
نیلی با چیزی که دید به یکباره زانوهاش خم شد و به زمین افتاد..
به آرومی نالید..
_ مهیار
مهیار در قسمتی که دور تا دورش با حصاری توری فنس کشی شده بود به میان 4 سگ قوی هیکل ستار اسیر شده بود..
سگ ها به نوبت نزدیکش میشدند..
در صورت مهیار نفس نفس می زدند و پارس میکردند..
اما آسیبی بهش نمیرسوندند..
گاهی با زبون به صورت مهیار می کشیدند و باعث داد مهیار می شدند...
نیلی وحشیانه به سمت فنس ها حمله برد..
به خوبی از نفرت مهیار به سگها آگاه بود.. می دونست که فوبیای شدیدی نسبت به این حیوون لعنتی داره..
صدای شکوفه تو گوشش پیچید..
_ نیلی باید مراقب باشی.. این فوبیا شوخی بردار نیست.. می تونه باعث ایست قلبی .. سکته ی مغزی و حمله های عصبی و تشنج بشه..
نیلی فنس ها رو می کشید و جیغ می زد...
_ در لعنتیش کجاست.. این در لعنتی کجاست..
مهیار .. مهیار الان میام پیشت..
صدای زجه ی مهیار بلند شد...
_ نیا... نیا لعنتی .. پیش اینا نیا... من از اینا بدم میاد پیششون نیا.. از اینجا برو
نیلی قلبش از زجه های مهیار به درد اومد..
بلاخره چشمش به در فنس ها افتاد
در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود ..لبخند هیستیرکی زد و گفت:
_ پیداش کردم مهیار پیداش کردم
*****
پامی براش اومد..
باز کرد.
_ نیلی خانم تو رو به قران جواب بده.. نباید بری اونجا.. بخاطر مهیارم که شده نرو.. من تا شب نشده این قضیه رو حل می کنم فقط نرو ازت خواهش می کنم
کلافه گوشیش رو خاموش کرد و به کیفش انداخت.
تنها چیزی که تو اون لحظه براش مهم بود دیدن مهیار بود و بس..
جلوی عمارت ستار از ماشی پیاده شد و با قدم های لرزون به سمت در عمارت قدم برداشت..
قلبش بی قرار شده بود.. ل*ب*هاش از ترس رو به سفیدی می زد.. موها ی پریشونش از شال بیرون زده بود.
با دستهای لرزون زنگ رو فشرد..
در توسط یکی از نوچه های گنده ی ستار باز شد.
همیشه از آنها متفر بود..
حتی از این عمارت نحس هم متنفر بود..
چند نفری از افرادش داخل عمارت قدم می زدند.
همونی که در رو باز کرد، رو بهش گفت:
_ ستار خان تو سالن منتظرتونن
حتی نگاهی هم بهش ننداخت و راه خودش رو پیش گرفت.
همون مرد هم پشت سرش با فاصله راه افتاد.
نزدیک عمارت که رسید قلبش به یکباره ایستاد.
صدای خفیف فریادی شنیده می شد.
با ترس به قلبش چنگی زد و نگاهش کشیده شد به محوطه ای که به حیاط پشتی راه داشت..
صدای مرد از فاصله ی نزدیکی به گوشش رسید:
_ برید داخل عمارت لطفا
بی توجه به مرد قدم تند کرد و شروع به دویدن کرد..
مرد هم پشت سرش پا به دویدن گذاشت..
_ صبرکنید.. هیچکسی حق رفتن به حیاط پشتی رو نداره.. صبرکنید..
نیلی همچنان می دوید..
صدا واضح تر شد..
صدای مهیار بود..
سکندری خورد و به زمین افتاد. سریع بلند شد..
هنوز قدمی بر نداشته بود که دستی بازوش رو گرفت..
بی اراده جیغی زد و چنگی به صورت مرد کشید..
_ ولم کن کثافت
و باز هم چنگی کاری تر به صورت مرد کشید..
مرد آخی گفت و دستش از بازوی نیلی شل شد..
انتظار این حرکت رو از نوه ی همیشه آروم ستار که کلاً چند باری دیده بودش، نداشت.
نیلی دو مرتبه پا به دویدن گذاشت و هم زمان نام مهیار رو فریاد می زد...
_ مهیـــــــــــــار.... مهیــــــــــــــــار... مهیــــــــــــــــــــــار
صدای داد مهیار قطع شد..
نیلی با چیزی که دید به یکباره زانوهاش خم شد و به زمین افتاد..
به آرومی نالید..
_ مهیار
مهیار در قسمتی که دور تا دورش با حصاری توری فنس کشی شده بود به میان 4 سگ قوی هیکل ستار اسیر شده بود..
سگ ها به نوبت نزدیکش میشدند..
در صورت مهیار نفس نفس می زدند و پارس میکردند..
اما آسیبی بهش نمیرسوندند..
گاهی با زبون به صورت مهیار می کشیدند و باعث داد مهیار می شدند...
نیلی وحشیانه به سمت فنس ها حمله برد..
به خوبی از نفرت مهیار به سگها آگاه بود.. می دونست که فوبیای شدیدی نسبت به این حیوون لعنتی داره..
صدای شکوفه تو گوشش پیچید..
_ نیلی باید مراقب باشی.. این فوبیا شوخی بردار نیست.. می تونه باعث ایست قلبی .. سکته ی مغزی و حمله های عصبی و تشنج بشه..
نیلی فنس ها رو می کشید و جیغ می زد...
_ در لعنتیش کجاست.. این در لعنتی کجاست..
مهیار .. مهیار الان میام پیشت..
صدای زجه ی مهیار بلند شد...
_ نیا... نیا لعنتی .. پیش اینا نیا... من از اینا بدم میاد پیششون نیا.. از اینجا برو
نیلی قلبش از زجه های مهیار به درد اومد..
بلاخره چشمش به در فنس ها افتاد
در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود ..لبخند هیستیرکی زد و گفت:
_ پیداش کردم مهیار پیداش کردم
*****