خوابالو چشم هاش رو باز کرد و به ساعت دیواریش نگاهی انداخت ...
6 غروب بود ...
دستی به زیر متکاش برد و گوشیش رو چک کرد ...
پوووف خاموش شده بود ...
دوباره گذاشت زیر متکا و خوابالو خوابالو از اتاقش رفت بیرون ... دلش خیلی ضعف میرفت ، فقط
صبحونه خورده بود و برای ناهار هم خوابیده بود ...
وارد سالن پایین شد
_ تی تی گل ؟ تی تی گل ؟
خونه به طور عجیبی خیلی سوت و کور بود ...
نبودِ خانوادش عادی بود ، اما ...
تی تی گل و مهری ...
با خودش گفت :
_ شاید تی تی گلم خوابیده ...
در یخچال رو باز کرد و شیشه ی مخصوص شیر کاکائوی خودش رو بیرون کشید و همون جور شروع
کرد به سر کشیدن ....
_ ساعت خواب نیلـــــــــــــــی خانوووم
جیغــــــــــــــی کشید و شیشه ی شیر کاکائو از دستش به زمین افتاد و هزار تیکه شد ...
ترسیده به در یخچال تکیه داده بود و از گوشه ی لبش شیر کاکائو چکه می کرد ...
کامیار دست به سـ*ـینه به ورودی آشپزخونه تکیه داده بود و با پوزخند به نیلی نگاه می کرد ...
_ می بینم که دایه مهربان تر از مادرت تنهات گذاشته؟
نیلی چشمی گرد کرد و ترسیده زمزمه کرد :
_ تی تی گل
کامیار با لبخند چندشی قدم پیش گذاشت و گفت :
_ با صادق فرستادمش امامزده ... خیلی دوست داشت بره ... زن صادقم باهاشون رفته ...
نیلی ترسیده نفس نفس میزد ...
کامیار نیشش رو باز کرد و گفت :
_ بقیه هم که نیستن ...
نیلی رسماً در حال سکته زدن بود...
با نهایت نا امیدی نالید :
_ مِ ... مهری ...
کامیار بلند خندید و گفت :
6 غروب بود ...
دستی به زیر متکاش برد و گوشیش رو چک کرد ...
پوووف خاموش شده بود ...
دوباره گذاشت زیر متکا و خوابالو خوابالو از اتاقش رفت بیرون ... دلش خیلی ضعف میرفت ، فقط
صبحونه خورده بود و برای ناهار هم خوابیده بود ...
وارد سالن پایین شد
_ تی تی گل ؟ تی تی گل ؟
خونه به طور عجیبی خیلی سوت و کور بود ...
نبودِ خانوادش عادی بود ، اما ...
تی تی گل و مهری ...
با خودش گفت :
_ شاید تی تی گلم خوابیده ...
در یخچال رو باز کرد و شیشه ی مخصوص شیر کاکائوی خودش رو بیرون کشید و همون جور شروع
کرد به سر کشیدن ....
_ ساعت خواب نیلـــــــــــــــی خانوووم
جیغــــــــــــــی کشید و شیشه ی شیر کاکائو از دستش به زمین افتاد و هزار تیکه شد ...
ترسیده به در یخچال تکیه داده بود و از گوشه ی لبش شیر کاکائو چکه می کرد ...
کامیار دست به سـ*ـینه به ورودی آشپزخونه تکیه داده بود و با پوزخند به نیلی نگاه می کرد ...
_ می بینم که دایه مهربان تر از مادرت تنهات گذاشته؟
نیلی چشمی گرد کرد و ترسیده زمزمه کرد :
_ تی تی گل
کامیار با لبخند چندشی قدم پیش گذاشت و گفت :
_ با صادق فرستادمش امامزده ... خیلی دوست داشت بره ... زن صادقم باهاشون رفته ...
نیلی ترسیده نفس نفس میزد ...
کامیار نیشش رو باز کرد و گفت :
_ بقیه هم که نیستن ...
نیلی رسماً در حال سکته زدن بود...
با نهایت نا امیدی نالید :
_ مِ ... مهری ...
کامیار بلند خندید و گفت :
آخرین ویرایش: