کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,988
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
خوابالو چشم هاش رو باز کرد و به ساعت دیواریش نگاهی انداخت ...
6 غروب بود ...
دستی به زیر متکاش برد و گوشیش رو چک کرد ...
پوووف خاموش شده بود ...
دوباره گذاشت زیر متکا و خوابالو خوابالو از اتاقش رفت بیرون ... دلش خیلی ضعف میرفت ، فقط
صبحونه خورده بود و برای ناهار هم خوابیده بود ...
وارد سالن پایین شد
_ تی تی گل ؟ تی تی گل ؟
خونه به طور عجیبی خیلی سوت و کور بود ...
نبودِ خانوادش عادی بود ، اما ...
تی تی گل و مهری ...
با خودش گفت :
_ شاید تی تی گلم خوابیده ...
در یخچال رو باز کرد و شیشه ی مخصوص شیر کاکائوی خودش رو بیرون کشید و همون جور شروع
کرد به سر کشیدن ....
_ ساعت خواب نیلـــــــــــــــی خانوووم
جیغــــــــــــــی کشید و شیشه ی شیر کاکائو از دستش به زمین افتاد و هزار تیکه شد ...
ترسیده به در یخچال تکیه داده بود و از گوشه ی لبش شیر کاکائو چکه می کرد ...
کامیار دست به سـ*ـینه به ورودی آشپزخونه تکیه داده بود و با پوزخند به نیلی نگاه می کرد ...
_ می بینم که دایه مهربان تر از مادرت تنهات گذاشته؟
نیلی چشمی گرد کرد و ترسیده زمزمه کرد :
_ تی تی گل
کامیار با لبخند چندشی قدم پیش گذاشت و گفت :
_ با صادق فرستادمش امامزده ... خیلی دوست داشت بره ... زن صادقم باهاشون رفته ...
نیلی ترسیده نفس نفس میزد ...
کامیار نیشش رو باز کرد و گفت :
_ بقیه هم که نیستن ...
نیلی رسماً در حال سکته زدن بود...
با نهایت نا امیدی نالید :
_ مِ ... مهری ...
کامیار بلند خندید و گفت :
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ چرا آروم ، بلند داد بزن دختر ، بلند داد بزن ببینم از سر باغ چه طور می تونه صدات رو بشنوه...
    " نگاه بد جنـ*ـسی به نیلی انداخت " گفتم بهش که حق نداره امشب پاش و اینجا بزارهه ...
    نیلی با انزجار نگاهی به ابروی بالا رفته ی کامیار انداخت و گفت :
    _ ازت متنفرم
    کامیار سری تکون داد و ریلکس گفت :
    _ اووم ، اصلا مهم نیست
    نیلی عصبی داد زد :
    _ نامرد من خواهرتم
    تن صداش رو پایین آورد و نالید :
    _ بزار برم ، تورو خدا
    کامیار سری تکون داد و گفت :
    _ باور کن که نمیشه
    نیلی زبونش بند اومده بود ...
    زبونش از این همه وقاحت برادرش بند اومده بود ...
    چی باید می گفت ...
    داشت دار رو ندارش به تاراج می رفت ...
    اونم توسط کی ... برادرش ...
    خدایا خفت تا کجا ...
    ببین که چه طور بنده ی بی گناهت داره اسیر پنجه های گرگ میشه ...
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    خدایاااا ... خدایااا...
    ببین ... ببین که چه طور گرگ ها به سجده در اومدن در برابر بنده هات ...
    ترسیده خودش رو به در یخچال بیشتر فشرد و گفت :
    _ نزدیکم نیا ... نیا لعنتی ... نزدیکم نیااا
    کامیار حریصانه و آهسته جلو میومد ...
    درست مثل گرگی که داشت به بره نزدیک میشد ...
    _ به خدا قسم که دستت بهم برسه خودم و می کشم ...
    کامیار پوزخندی زد و گفت :
    _ این حرفو زیاد شنیدم ... ولی نه بعدش راحت به زندگیشون ادامه دادن ... گاهی خوششونم اومده ...
    کل بدنش داشت می لرزید از ترس ...
    اشک داخل چشمش دودو میزد و عرق از مهره های کمرش راه گرفته بود ...
    میدونی چیه اگه روشن فکر ترین روشن فکر باشین ...
    اگه طرف دار حقوق زن باشین ....
    اگه همه جوره خودتون رو هم درد و شریک لحظه های تلخ زن بدونین ...
    ولی باز هم ...
    فقط یه دخترِ که طعم تلخ یه تجـ*ـاوز و می تونه با تمام وجود حس کنه ...
    فقط یه دختر...
    همین و بس ...

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    کلافه گوشیش رو انداخت رو میز آرایشِ اتاق نیلی و گفت :
    _ اَه بازم میگه خاموشه
    علی که در حال سفت کردن پیچ تخت نیلی بود سرش رو بالا گرفت و گفت :
    _ شماره ی دیگه ای ازش نداری ؟
    _ نه بابا همین یه شماره رو دارم که اونم هرچی از ظهر می گیرمش میگه خاموشه
    نگاه نگرانی به ساعتش انداخت و زمزمه کرد :
    _ ساعت شیشه کجاست یعنی
    علی رله ، بلند شد و گفت :
    _ رو تختیشم بگو دخترا بیان درستش کنن ، اینجاش دیگه کار من و تو نیست
    مهیار لبی گزید و گفت :
    _ نکنه چیزی شده باشه علی ؟
    _ به دلت بد راه نده ، حتما شارژش تموم شده ...
    و بعد نگاهی به در اتاق کرد و گفت :
    _ بهتره بری به خانوما بگی به فکر تدارک امشب نباشن ... فکر نکنم امشب بتونی بیاریش ... یه چی
    سرِهم کن بهشون بگو ... چمیدونم بگو خونه نیست مسافرته تو هم خبر نداشتی و از این
    حرفا ...
    مهیار کلافه پوفی کشید و رفت بیرون ...
    علی از آینه ی میز آرایش نیلی ، نگاهی به خودش انداخت و گفت :
    _ امیدوارم که حالت خوب باشه دختر ، چیزی تا آزادیت باقی نمونده

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    داشت از سر درد میمرد ...
    دیشب تا صبح پلک به هم نزاشته بود و یه بند داشت شماره ی نیلی رو میگرفت ... اما هرسری اون
    صدای لعنتی بود که پخش میشد ...
    " مشترک مورد نظر خاموش میباشد "
    سر صبح از خونه بیرون زده بود و اومده بود جلوی خونه نیلی اینا ...
    ولی هیچ کاری نتونسته بود بکنه ...
    حتی نمیدونست پنجره ی اتاق نیلی کدوم یکی از این چندین پنجره هست ...
    نگاهی به عظمت خونه انداخت و لعنتی فرستاد به صاحب بی غیرتش ...
    شماره ی علی رو گرفت ...
    _ الو علی
    _ چی شد ، هنوز خاموشه ؟
    دستی به پیشونیش کشید و گفت :
    _ آره لعنتی
    علی هم دیگه نگران شده بود ...
    نباید اتفاق بدی برای نیلی میفتاد ...
    _ ادرس خونه دوستش رو بده
    _ اونو می خوای چی کار ؟
    _ خبر مرگم برم اونجا شاید یه خبری ازش داشتن
    _ مهیار من به خاطر پوآرو بازیم خونه ی اون بدبخت و پیدا کردم ولی دیگه انقدر زوم نکردم ببینم کدوم
    طبقه است که
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ میرم زنگ خونشونو میزنم ، هرچی باداباد ، گور پدر همشون
    _ چــــــــــــــــی ؟ دیونه شدی پسر ؟
    _ دقیـــــــــــقاً ، دیونه شدم ، بدم دیونه شدم علی
    _ صبر کن ، صبر کن ، قط نکن
    _ چیه ؟
    _ ببین امروز مگه شنبه نیست ؟
    _ چرا
    _ خب این دختره عسل روزای زوج میرفت یه آموزشگاه ... مثل این که کاریکاتوریسته ... میریم
    اونجا ...
    _ خب اینو چرا الان میگی علـــــــــــی ؟ آدرسش و بده برم
    _ خب آروم باش ... مشکل اینجاست که تایم کلاسش 6 تا 8 بود ... ولی الان ساعت 11 قبل از ظهره ...
    مهیار پوفی کشید و گفت :
    _ یعنی تا 6 باید صبر کنم ؟
    _ این بهترین کاره مهیار
    _ خیل خب ، باشه
    _ برو مغازه ، من ظهر میام پیشت
    _باشه ، فعلا

    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    موتورش رو داخل مغازه گذاشته بود و با علی اومده بودن جلوی آموزشگاه عسل ...
    _ حالا اگه بیاد خوبه
    مهیار اخمو دندونی بهم سایید و گفت :
    _ فقط دلم می خواد این گوشی لعنتی از رو سر به هواییش خاموش باشه ، اون وقت من میدونم و اون
    علی نگاه دقیقی به استرس مهیار انداخت ...
    از این که پسر تیزی بود شکی درش نبود ...
    اومد بگه مهیار از هانیه چه خبر ؟ ... ولی سریع جلوی دهنش رو گرفت و هیچی نگفت ...
    و از ذهنش گذشت :
    " بزار همون از هانیه بی خبر باشه "
    نه این که هانیه زن بدی باشه ... به خوبی و پاکی هانیه قسم می خورد ، اما بازم دلش راضی نبود که
    رفیقش با یه بیوه زنِ بزرگتر از خودش که یه بچه هم داره بپره ...
    نمیشه از این دیدِ علی خورده به دل گرفت ، چون این دید ، تنها دیدِ علی نیست ...
    در کمال تاسف ، دیدِ جامعه ی ماست ...
    با باز شدن یهویی در ماشین ، به خودش اومد :
    _ کجاا مهیااار ؟
    _ اومدش
    و تاااپ در و کوبید...
    علی چشمی بهم گذاشت و گفت :
    _ ای تو روحت ، یادم باشه یه لگدی به باک موتورت بزنم که کلاً تا شه
    روش رو سمت مهیاری کرد که اون سمت خیابون ، با اخم داشت یه چیزایی رو تند تند برای عسلی که
    از قیافه ش معلوم بود حسابی جاخورده می گفت ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ خدا لعنتت کنه مهیار با اون ابروهای ضرب دریت ، دختر مردم در حال سکته کردنه
    و آروم زمزمه کرد :
    _ سیمای مغز دخترِ نسوزه شانس آوردیم
    مهیار با اخم و عسل با قیافه ای شبیه به علامت سوال ، راه افتادن سمت ماشین علی ...
    مهیار جلو و عسل پشت نشست و سلام کوتاهی داد ...
    علی با شیفتگی برگشت عقب :
    _ سلام از ما سرکار خانوم ، خسته نباشین ، مشتاق دیدار
    عسل نگاه گیجی به علی انداخت و با بهت گفت :
    _ ممنون
    علی دهن باز کرد چیزی بگه که مهیار سریع گفت :
    _ خبر نداره علی ، خبر نداره
    و عسل با لحن نگران و ترسیده ای گفت :
    _ من دیروز اصلا خونه نبودم ، آخر شب رسیدم خونه و صبح هم درگیر کارام بودم
    مهیار به سمت عقب مایل شد و گفت :
    _ میشه کلاستونو بیخیال شین و برین خونه ی نیلی ... باید حتما ازش با خبر شیم
    عسل هول گفت :
    _ واااای نه نه اصلا ً، خانوادش به شدت مخالف رفت و آمد من به اونجا هستن ... مادرش اصلاً منو
    راه نمیده
    مهیار با یادآوری بر خوردی که با اون و خان جون کرده بودن ، دندونی به هم سایید و با خودش گفت :
    _ این زن عفریته فقط خودش و داخل آدم میدونه
    علی هم به عقب مایل شد و گفت :
    _ زنگم نمیتونین بزنین ؟
    مهیار سوالی نگاهی به عسل انداخت ...
    عسل مِن مِنی کرد و گفت :
    _ چرا ... ولی اگه شانس باهامون یار باشه و تی تی گل بردارِ ، بقیه باشن فکر نکنم بزارن با نیلی
    صحبت کنم
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    مهیار سریع گفت :
    _ زنگ بزن ... همین الان
    عسل با استرس گوشیش رو درآورد و بسم الله گویان شماره ی خونه ی نیلی رو گرفت ...
    همیشه ی خدا از خانواده نیلی می ترسید ...
    خدا خدا می کرد که تی تی گل گوشی رو برداره ...
    با شنیدن صدای تی تی گل نفس راحتی کشید و گفت :
    _ الو تی تی گل ؟
    مهیار و علی هر دوتا سیخ نشستن و چشم به عسل دوختن...
    _ تی تی گل ،عسلم ، دوست نیلی
    مهیار تیز به عسل نگاه می کرد ...
    عسل بعضش بیشتر شد و با چونه ی لرزون گفت :
    _ چی شده تی تی گل ؟ چرا گریه می کنین ؟
    چیزی درون دل مهیار فرو ریخت ... اخماش رو به هم گره داد و سیب گلوش تکونی خورد ...
    _ چـــــــــــــــــی؟ ... آخه ... آخه چرا ؟
    _ .....
    _ گوشیش چرا خاموشه ؟
    _.....
    _ باشه باشه
    نگاه منتظر و نگران مهیار رو که دید سریع گفت :
    _ تی تی گل ، من بهتون زنگ می زنم بازم ، لطفا گوشی رو پیش خودتون نگه دارین
    _.....
    _ فعلا خداحافظ
    گوشی رو که قطع کرد، قطره اشکی هم از چشمش چکید...
    نگاه به مهیار دوخت و نالید :
    _ رگشو زده ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    همین کافی بود ... همین کافی بود تا زبونِ مهیار لال و قلبش از حرکت بایسته ...
    بازهم لحظه های گذشته جلوی چشماش جون گرفت ...
    مادری که به سختی شعری رو زمزمه می کرد ...
    مادری که آغوشش سرد شده بود و دستاش ناتوان ...
    مادری که خون بالا میاورد و ...
    صدای گریه و جیغای کودکانه ی خودش ...
    با تکون های علی کمی به خودش اومد ، اما هنوز گنگ بود ...
    با گیجی به علی خیره شد ...
    _ خوبی مهیار ؟ آرهه ؟
    خوب ؟ باید خوب بود ؟ وقتی که داشت زمان تکرار میشد و یکی که درست شکل مادرش بود ، دست
    به خودکشی میزد ...
    باید حالش خوب بود ؟
    گیج به سمت عسل برگشت و لب زد :
    _ حالش ؟
    عسل که تو شُک رفتار مهیار بود ، ناراحت گفت :
    _ تی تی گل گفت خطر رفع شده ، اما ... اما خون زیادی ازش رفته و حاضر نشده زیادم تو بیمارستان
    بستری شه ... تو اتاقش با مسکن می خوابه و نمیزاره که کسی تو اتاقش بره ... حتی با تی تی گلم
    حرف نمیزنه
    مهیار برگشت و صاف نشست ...
    سرش رو به میون دستاش گرفت و نالید :
    _ یعنی چی شده خدا ...
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا