کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,971
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
_ چهره ت که انگار خود مادرمه برداشتی اَد یه لباسیم پوشیدی که رنگش رنگ مورد علاقه ی
مادرمـــــــه ؟ خب رحمی به حال قلب اون پیرزن می کردی دختر ؟
نیلی در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
_ من ... من ...
_ می دونم می دونم ، حالا درست کن اون قیافه ماتم گرفته تو
نیلی میون بغضش پشت چشم باز مزه ای برای مهیار نازک کردش که لبخند محوی به لبهای مهیار نشوند ...
کنار پله ها ایستاد و با دست به نیلی شاره کرد ...
با پاهای لرزون پله ها روبالا میرفت ...
پا گرد اول رو که رد کرد و خواست پله های بعدی رو بالا بره ... چشمش موند رو پیرزنی که از بالای
پله ها با چشمای گرد شده و دستایی که از روی تعجب به گونه هاش نشسته بودن ...
بغض به گلو و اشک به چشماش هجوم آورد ... با دهانی نیمه باز و نا باور زل زده بود به زنی که بی
شک مادربزرگ پدریش یا همون خان جون معروف بود ...
تو همون حالت آروم آروم پله ها رو بالا رفت ...
چشمان پیرزن میل باریدن گرفت و به آهستگی دست از صورت گرفت و ناباور زمزمه کرد :
_ یــــــا الله ، خدایااا .... یا .... یاسمییینم ؟
قطره اشکی از گوشه ی چشم نیلی سر خورد ...
رو به روی خان جون ایستاد و با لبخند غمگینی گفت :
_ نــــــه ، نیــــــــــلی ، نیلی ...
با نهایت دلتنگیش نیلی رو به خودش فشرد و اشک ریخت ...
اشک ریخت و نالید :
_ تو کجابودی دخترکم ، کجا بودی عزیزکم ، کجا بودی نازنینم ، تو کجا بودی ...
آروم نیلی رو از خودش جدا کرد و دست های چروکیده ش رو گذاشت دو سمت صورت خیس از اشک
نیلی و با بعض و اشک گفت :
 
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ بگم از گوشت و خونِ نادری و دل تنگیِ دوری نادرم و باهات پر کنم یا بگم عظمت خدا رو شکر که
    یاسمینمو دوباره بهم برگردوند ... کدومش دخترکم ... کدومش ..
    نیلی پلکهای خیس از اشکش رو به روی هم گذاشت و هیچ نگفت ...
    اصلاً مگه حرفی هم بود که بزنه ...
    مهوش و پریوش هم همراه با دخترا احساسات زنونه شون گل کرده بود و ریز ریز اشک میریختن برای
    این وصال ناب ...
    ناصر جلو اومد و دستی به شونه ی مادرش گذاشت...
    _ خان جون ؟
    زن بی نوا نمیتونست چشم بگیره از نقاشی رو بروش ...
    به راستی کدوم نقاشی به این مهارت یاسمینش رو نقاشی کرده بود ...
    مجدداً صدا زد ؟
    _ خان جون ؟ مادرم ؟
    با مکث نگاه گرفت و به سمت پسرش برگشت :
    ناصر با محبت به مادرش گفت :
    _ نمی خواین اجازه بدین مهمونتون بیاد داخل ؟
    خان جون آروم سری به مثبت تکون داد و آهسته از نیلی جدا شد ...
    ناصر جلوی نیلی ایستاد لبخند پر مهری زد و دو کتف نیلی رو به دست گرفت :
    _ خوش اومدی عمو جون ... به خونه ی خودت خوش اومدی
    نیلی محو چهره ای شده بود که شباهت عجیبی به پدرش داشت ...
    لبخند کم جون زد و زمزمه کرد :
    _ عموو ؟؟
    لبخند ناصر کش اومد ... خم شد و باعشق پیشونی نیلی رو بوسید ...
    _ ناصرم ، می تونی عمو ناصر صدام کنی والبته ...
    نگاهی به جلوی در که خانوما جمع شده بودن انداخت و با لحنی شوخ گفت :
    _ یه عمو یاسرم داری که اگه خانوما لطف کنن و راه باز کنن میتونی رویتش کنی ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    دخترا همزمان گفتن :
    _ عه عمو جووون ؟
    زن عمو هاش هر کدوم بـ..وسـ..ـه ای نثارش کردن و خوش آمد گفتن ...
    دخترها با آغـ*ـوش باز ازش استقبال کردن و لبخندای دوستانه ای تحویلش دادن ...
    پسرها از دیدنش ابراز خوشبختی کردن و یاسر مانند برادرش گرم و صمیمی ازش استقبال کرد ...
    تنها موند خان بابایِ همیشه آرومی که تکیه به عصاش داده بود و عبا به دوش ، متین وبا حوصله
    چشم دوخته بود به عزیزی که قدم به روی چشماش گذاشته بود ...
    نیلی روبه روی خان بابا ایستاد و با حالت سوالی ، آروم سر خم کرد و گفت :
    _ خان باباا ؟
    لبخندی به چهره ی شکسته ی خان بابا نشست ...
    سری به مثبت تکون داد و گفت :
    _ خوش اومدی ... خوش اومدی بابا جاان
    نیلی نگاه با محبتی به خان بابای سن و سال دار، که مو و محاسنش یه دست سفید شده بودند انداخت ...
    مهربونی ای که از چهره ش میبارید هیچ از اباهت ذاتیش کم نمی کرد و ناخاسته آدم رو به احترام وا
    می داشت ... اماا باز هم ...
    مگر میشد از خیرِ به آغـ*ـوش کشیدن این پیرمرد دوست داشتنی گذشت ؟
    آن هم کی نیلی ...
    همه ی محبتش رو در چشماش ریخت و قدم پیش گذاشت :
    _ میتونم ... بغلتون کنم ؟
    پلک پیرمرد پرید ... نگاه غمگینش دوخته شد به اون چهره ی آشنا ...
    دختر بچه ای 4 ، 5 ساله با بازیگوشی خودش رو به آغوشش انداخت و بچگونه زبون ریخت ....
    خان بابااییی ... خان باباییی ... میشه بغلت کنـــــــــــــم ؟؟ تولو خداا .....
    لبخند تلخی به چهره ش نشست ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    جلوی اشکی که خیلی وقت بود قصد باریدن داشت و به سختیُ با غرور گرفت و آروم دستی از عصا
    بلند کرد و به سمت دخترک گرفت ...
    نیلی غرق شد تو آغوشی که اگر چه سخت و محکم نبود اما ... عشقی داشت به پاکی نوزادهای نو
    رسیده...
    .....
    روی تخت نشسته بود و با لبخند داشت به اتاق کوچیکی که براش تهیه دیده بودن نگاه می کرد ...
    در فکرش هم نمی گنجید که برای حضورش این همه تدارک دیده بشه ...
    وسایلی که براش تهیه دیده بودن به نصف خونه ی پدریش هم نمیرسید ... اما ... اما برای نیلی
    دنیــــــــــایی ارزش داشت ...
    اتاق کوچکی که کمد دیواری سمت راست رخت خواب ها درش جا گرفته بودند و کمد دست چپ ، خالی
    شده بود برای لباسهای نیلی ...
    تختی که کمی کوچک تر از تخت دونفره بود، وسط قرار گرفته بود و دو پاتختیِ سه کشو که به نسبت
    بلند تر از پا تختی های معمول بودن، دو طرف تخت گذاشته شده بود و آباژوری کوچیک روی هر یک
    قرار داشت ...
    میز آرایشی درست پایین و روبه روی تخت قرار گرفته بود ...
    سطل زباله و دستمال کاغذی ستی کنار میز آرایش و ساعتی زیبا به بالای تاج تخت ...
    همین ... همه ی وسایلی که تهیه شده بود و فضای اتاق را کیپ تا کیپ پر کرده بود ، همین هایی بودن
    که باز هم مثل باقی تم خونه ، به رنگ کرم و قهوه ای انتخاب شده بودن ...
    از فکر نیلی گذشت که چه قدر این رنگ به این خانه ی کوچک می آید ....
    شبانه لباسهایش را به زحمت داخل کمد دیواری و کشوهای میزآرایش و پا تختی جا داد و کفش هایش را
    طبقه پایین کمد دیواری چید ...
    لوازم آرایشش که شامل یک کیف آرایش کوچیک ، سشوار ، اتوی مو ، بابلیس و اپلیدی بود را با تعداد
    زیادی تل های رنگا رنگ داخل دو کشوی میز آرایش که به نسبت بقیه کوچک تر بودند گذاشت ...
    چند قاب عکس ... که یکی از آنها عکس خانوادگی ای بود متعلق به عید پارسال ودیگری عکسی
    دوتایی از خودش و تی تی گل و باز عکس دوتایی خودش و عسل و در آخر دو قاب عکس که تنها
    خودش بود و خودش ...
    سه قاب عکس را به روی میز آرایش و دو عکس تکیش رو به روی پاتختی ها گذاشت ...
    لباس های اضافه که مناسب فصل نبودن رو داخل چمدون چید ، وبه زحمت به زیر تخت فرستادشون ...
    و با خیـــــــــــالی تخت روی تختش ، به خواب رفت ...

    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    با حس تکون خوردن تخت ، جیغ کوتاهی زدو هول زده از خواب پرید ...
    به تاج تخت تکیه داده بود و دستش رو به روی دهانش گذاشته بود ...
    پیرزن بی نوا با ترس ایستاده بود و نمی دونست باید چه کاری انجام بده ...
    در اتاق با هول باز شد ...
    _ چی شدهه ؟
    سوالی بود که مهیار پرسیده بود ...
    خان جون درمونده نگاه از مهیار گرفت و به سمت نیلی ای برگشت که حال و روزش بهتر به نظر
    میرسید ، روی لبه ی تخت نشست و با بغض گفت :
    _ به فدای تو بشم من دخترکم ... چی به روزت آوردن آخه ؟
    و هق هق گریه ش رو سر داد ...
    نیلی که تازه به خودش اومده بود و متوجه ی موقعیتش شده بود ، با شرمندگی دست لرزونش رو به روی
    پای خان جون گذاشت و گفت :
    _ من معذرت می خوام ، شرمنده
    _ تو چرا شرمنده باشی دخترکم ، دشمنت شرمنده ... اومده بودم برای صبحونه صدات بزنم که این
    جور ترسیدی ... کاش قلم پام می شکست و اصلا نمیومدم
    نیلی خودش رو لوس کرد و گفت :
    _ این چه حرفیه ، از خدامم باشه که می خوام باخان جونِ خوشکلم صبحونه بخورم
    و گوشه چشمی به مهیار انداخت و شیطون گفت :
    _ و همین طور با پسر عمه ی عزیــــــــــزم
    مهیار که خودش هفت خط عالم بود ، لبخند محوی به شیطنتِ این مهمون کوچک زد و همون جور که از
    اتاق خارج می شد ، عوضی ای در دل نثارش کرد ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    شلوار با یه بلوز آستین بلندی پوشید ...
    دیشب متوجه ی شال هایی که دختر عموهاش به سر داشتن شده بود ، پس قطعا به پوشش اهمیت خاصی
    میدادن ...
    اما هر کاری کرد نتونست وجود شال رو به سرش تحمل کنه ...
    نیلی بود دیگر ، بیرونش به زحمت شالی رو به سرش نگه می داشت چه برسه به خونه ...
    پر از هیجان کنار سفره ی پهن شده ی صبحانه نشست ...
    _ اوووم ، چه صبحونه ای
    خان بابا لبخندی به لب نشوند و گفت :
    _ نوش جونت بابا جان
    خان جون با سینی چای از آشپزخونه اومد و گفت :
    _ الهی من فدای روی ماهت بشم ، یاد بیدار شدنت که میوفتم جیگرم خون میشه
    نیلی لبخندی زد و گفت :
    _ اشکالی نداره خان جونم ، فراموشش کنین ،اووم راستی مهیار کجاست ؟
    _ پیش پات رفت مغازه مادر
    دروغ بود اگه می گفت دلش از این نبودن نگرفت ...
    نگاه خیره ی خان بابا رو به روی مچ باند پیچش حس کرد ...
    درسته که بانداژش رو کم کرده بود و حالا فقط یه دور باند به دور مچش پیچیده شده بود اما باز هم
    زیادی تو چشم میومد و همین باعث شد تا دیشب توضیح کوتاه و مختصری بده که از روی عصبانیت یه
    خط نه چندان عمیق به روی دستش انداخته ...
    و چه قدر از این اعتراف معذب شد بماند ...
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    خان بابا آهی کشید و گفت :
    _ شنیدم که مربی استخری ؟
    نیلی یکم از چایش رو خورد و گفت :
    _ اووم ، بله ، مربی شنام
    _ اون وقت دستت ؟
    نیلی با محبت نگاه دوخت به چشمان نگران خان بابایی که تو همه ی این سال ها جای خالیش حس میشد ...
    و چه قدر زیباست کسی نگران تو باشد ...
    _ از هفته ی آینده میرم ، این دو هفته رو مرخصی دارم ...
    خان بابا سری تکون داد و گفت :
    _ خوبه ... فقط یه چیز دیگه بابا جان
    خان جون معترض :
    _ ای بابا ، بزار بچه یه لقمه غذا بخوره آقا ، وقت برای صحبت کردن زیاده
    _ حق با شماست خانوم ، صبحونت رو بخور بابا جان
    _ اتافاقاً من صبحا زیاد میلم به صبحونه نمیره ، راحت باشین خان بابا ، جونم ؟
    _ چیز خاصی نمی خواست بگم بابا جان ، فقط ...
    نگاهی به خان جون انداخت و با مکث ادامه داد :
    _ فقط بهتره که این چند وقت رفت و آمدت رو با مهیار بری و بیای
    نیلی چشمی گرد کرد و گفت :
    _ اتفاقی افتاده مگه ؟
    خان جون سریع گفت :
    _ نه مادر جان هول نشو ، همین طوری میگه
    _ آخه مگه میشه همین طوری ...
    خان بابا به میون حرفش اومد و گفت :
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ صلاح بر اینه دخترم ، چراش هم بعداً متوجه میشی
    و چه قدر مهیار و خان بابا تو ثبت حرفهاشون به هم شباهت داشتند ...
    ....
    بهنوش با خنده گفت :
    _ خدا نکشدت دختر مردم از خنده
    و مهرنوش که دست کمی از خواهرش نداشت گفت :
    _ ای خدا کاش منم اونجا بودم
    نیلی بینیش رو تکونی داد و گفت :
    _ بوی چیه میاد ؟
    بهنوش : بوی شامپوی مهیارِ
    _ عه چه خوش بووو
    مهرنوش : خب بعدش چیشد ؟
    نیلی بوی خوش شامپوی مهیار رو بیخیال شد و با هیجان گفت :
    _ هیچی دیگههه ، حسابی خوشتیپ کرده بودم ، که خیر سرم از همین اولین روز دانشگاه شروع کنم
    به دلبری کردن ... بعد تازه هدفم شاگردا نبود که ، فقط استااااد ، همین و بس ...
    بهنوش : اوهوع چه کم اشتها
    مهرنوش همون جور که می خندید :
    _ حالا تونستی تور کنی یانه ؟؟
    نیلی سری به چپ و راست تکون داد و گفت :
    _ چشتون روز بد نبینه ، با هزار امید پا گذاشتم تو دانشگاه ... یکمم دیر راه افتاده بودم ، که دیر
    برسم سر کلاس و خیر سرم یه کلاسی اومده باشم ... همین طور که سرم پایین بود تند تند داشتم پله ها
    رو میرفتم بالا ، تاااپ ... خوردم به یه نفر و همه ی جزوه هاش پخش زمین شد ...
    بهنوش با ذوق دستاش رو به هم کوبید و گفت :
    _ جووووونم ، و این گونه بود که عشق آغاز شد
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ اووووف ، اونم چه عشقــــــــــی
    دخترا خندیدن و مهرنوش گفت :
    _ خب آخرش ؟
    _ هیچی دیگه همون طور که سرم پایین بود با خودم گفتم :
    _ نیلی دلبری شروع شد ، الان وقتشه که سرت و بیاری بالا و مثل سیندرلا با ناز به چشای پسر
    خوشکله نگاه کنیو ... سالها به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کنید ...
    همون کارم کردم با ناز و اسلوموشن سرم و آوردم بالا که یهوووو
    مهرنوش : کپ کردی و محو زیبایی پسره شدی ؟ آره؟
    نیلی مایوسانه سری تکون داد و گفت :
    _ نیلی از این شانسا داره آخه؟
    بهنوش : پس چی ؟
    _ یعنی همون چشمم خورد بهش ، سه تا سکته ی ناقص رو رد کردم ... یه بشکه ی 220 کیلوییی
    سیاااااااااه ، موهای بوکسری ، شلوار لی گشاااااد ، کتونی لژ دار ، سویشرت زرد سایز 20 ایکس
    لاااارج ...
    یعنی به معنای واقعی لال شده بودم ...
    بهنوش از خنده در حال موت بود...
    مهرنوش : خدا نکشدت نیلی ، تصورش منوکشت ...
    _ اصلا یه چی می گم یه چی میشنوین ، از ترس این که این بشکه عاشقم نشه دو پا داشتم دو پا دیگه هم
    قرض کردم دِ بدوووو ...
    بهنوش :ای خدا مردم از خنده نیلی
    _ از همون موقع هم عشق و عاشقی رو بوسیدم و گذاشتم کنار ، یعنی راستش دیگه جرئتش رو نَ...
    چشمش موند به مهیاری که با موهای خیس تو ورودی راهرو ایستاده بود ...
    هول زده و با خجالت گفت :
    _ عه ، عافیت ، کی اومدی ؟
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    مهیار یه ابروش رو بالا انداخت و با کنایه گفت :
    _ از اونجا که شما با هزااااار امید پا گذاشتین تو دانشگاه
    مهرنوش و بهنوش با این حرف مهیار ریز ریز خندیدن اما نیلی سرخ شده یه آهانی گفت و سکوت کرد ...
    مهیار هم به سمت خان جون که تو آشپزخونه مشغول سرخ کردن سیبزمینی بود رفت ...
    مهرنوش آروم زمزمه کرد :
    _ هی دختر بی خیال ، آخه اینم آدمه که بخوای ازش خجالت بکشی ....
    _ آخه ... یکم بد شد
    بهنوش : ولش کن بابا مهیار خودش سر تا پاش بده
    نیلی چشم گرد کرد و گفت :
    _ برای چییییی ؟
    _ مورد داره دیگه ، کلاً موجیه ... یه تختش کمه
    نیلی که خنده ش گرفته بود نگاه چپکی ای به آشپزخونه انداخت و با خودش گفت :
    _ نصف دلت خوش آقای مهیار خان ، یه تختتونم که کمه
    وباز دلش ضعف رفت برای همین آقای یه تخته کم ...

    ******

    موهاش رو طبق معمول بسته بود .... تنیک قرمز و ساپرت مشکی ای پوشیده بود و از سر بی کاری
    زود تر از بقیه به خونه ی ناصر رفته بود ...
    رو یکی از صندلی های پشت اپن نشست و مهربون لبخند زد و گفت :
    _ خب کارای سالاد و بدین من انجام بدم ؟
    مهوش که در حال آشپزی بود لبخندی زد و گفت :
    _ زحمتت میشه نیلی جان ، الان عروسای خوشکلم میان خودشون درست می کنن
    نیلی خنده ی سرخوشی کرد و گفت :
    _ واااو چه مادر شوهر عزیزی ، عروساااای خوشکلم ....
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا