_ چهره ت که انگار خود مادرمه برداشتی اَد یه لباسیم پوشیدی که رنگش رنگ مورد علاقه ی
مادرمـــــــه ؟ خب رحمی به حال قلب اون پیرزن می کردی دختر ؟
نیلی در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
_ من ... من ...
_ می دونم می دونم ، حالا درست کن اون قیافه ماتم گرفته تو
نیلی میون بغضش پشت چشم باز مزه ای برای مهیار نازک کردش که لبخند محوی به لبهای مهیار نشوند ...
کنار پله ها ایستاد و با دست به نیلی شاره کرد ...
با پاهای لرزون پله ها روبالا میرفت ...
پا گرد اول رو که رد کرد و خواست پله های بعدی رو بالا بره ... چشمش موند رو پیرزنی که از بالای
پله ها با چشمای گرد شده و دستایی که از روی تعجب به گونه هاش نشسته بودن ...
بغض به گلو و اشک به چشماش هجوم آورد ... با دهانی نیمه باز و نا باور زل زده بود به زنی که بی
شک مادربزرگ پدریش یا همون خان جون معروف بود ...
تو همون حالت آروم آروم پله ها رو بالا رفت ...
چشمان پیرزن میل باریدن گرفت و به آهستگی دست از صورت گرفت و ناباور زمزمه کرد :
_ یــــــا الله ، خدایااا .... یا .... یاسمییینم ؟
قطره اشکی از گوشه ی چشم نیلی سر خورد ...
رو به روی خان جون ایستاد و با لبخند غمگینی گفت :
_ نــــــه ، نیــــــــــلی ، نیلی ...
با نهایت دلتنگیش نیلی رو به خودش فشرد و اشک ریخت ...
اشک ریخت و نالید :
_ تو کجابودی دخترکم ، کجا بودی عزیزکم ، کجا بودی نازنینم ، تو کجا بودی ...
آروم نیلی رو از خودش جدا کرد و دست های چروکیده ش رو گذاشت دو سمت صورت خیس از اشک
نیلی و با بعض و اشک گفت :
مادرمـــــــه ؟ خب رحمی به حال قلب اون پیرزن می کردی دختر ؟
نیلی در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت :
_ من ... من ...
_ می دونم می دونم ، حالا درست کن اون قیافه ماتم گرفته تو
نیلی میون بغضش پشت چشم باز مزه ای برای مهیار نازک کردش که لبخند محوی به لبهای مهیار نشوند ...
کنار پله ها ایستاد و با دست به نیلی شاره کرد ...
با پاهای لرزون پله ها روبالا میرفت ...
پا گرد اول رو که رد کرد و خواست پله های بعدی رو بالا بره ... چشمش موند رو پیرزنی که از بالای
پله ها با چشمای گرد شده و دستایی که از روی تعجب به گونه هاش نشسته بودن ...
بغض به گلو و اشک به چشماش هجوم آورد ... با دهانی نیمه باز و نا باور زل زده بود به زنی که بی
شک مادربزرگ پدریش یا همون خان جون معروف بود ...
تو همون حالت آروم آروم پله ها رو بالا رفت ...
چشمان پیرزن میل باریدن گرفت و به آهستگی دست از صورت گرفت و ناباور زمزمه کرد :
_ یــــــا الله ، خدایااا .... یا .... یاسمییینم ؟
قطره اشکی از گوشه ی چشم نیلی سر خورد ...
رو به روی خان جون ایستاد و با لبخند غمگینی گفت :
_ نــــــه ، نیــــــــــلی ، نیلی ...
با نهایت دلتنگیش نیلی رو به خودش فشرد و اشک ریخت ...
اشک ریخت و نالید :
_ تو کجابودی دخترکم ، کجا بودی عزیزکم ، کجا بودی نازنینم ، تو کجا بودی ...
آروم نیلی رو از خودش جدا کرد و دست های چروکیده ش رو گذاشت دو سمت صورت خیس از اشک
نیلی و با بعض و اشک گفت :