کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,987
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
نیلی با تمام وجود داشت از بودن با مهیارش لـ*ـذت میبرد ....
مهیارش ؟؟
کی تا این حد دلباخته شده بود ؟
مهم نبود ... کِی اش مهم نبود .... مهم این بود که نیلی فقط از خدا می خواست که تو اون لحظه دنیا رو
نگه داره و اون بتونه تا همیشه تو همین حالت بمونه ....
نزدیک به مهیار ....
نزدیک به قهرمان این روزهاش ....
نزدیک به ....

حرکت یه دفعه ای موتور به چپ و جدا شدنش از مهیار باعث شد جیغی بکشه و ....
درد شدیدی به تنش نشست ....
صدای بوق و هم همه های مردم ....
سعی کرد خودش رو تکون بده ....
آآآآآخ ....
سرش چرا انقدر سنگین بود ....
با ترس زمزمه کرد :
_ مهیاااار
صدای نگران مهیار رو شنید که زمزمه کرد :
_ نیلی
با کمک دستای مهیار به زمین نشست ....
مهیار همون جور که داشت کلاه کاسکت رو از سر نیلی در میاورد نجوا می کرد :
_ خوبی دختر ؟؟ آره ؟؟
با دیدن سالم بودن نیلی .... نفس راحتی کشید و گفت :
_خدایا شکرت
اشک به چشمای نیلی نشسته بود و بدون پلک زدن ، به مهیاری چشم دوخته بود که یه طرف از
 
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    صورتش به خون نشسته بود ....
    آروم لب زد :
    _ مهیاااار؟؟
    دستای مهیار دو طرف صورتش قرار گرفتن ....
    _ جانم ؟؟
    اشک نیلی روون شد ....
    _ درد داری نیلی ؟؟ الان می برمت بیمارستان دختر ....
    خواست نیلی رو بلند کنه که دست نیلی به صورتش نشست ....
    با بغض نالید :
    مهیااااار .... سرت .... داره .... خون ....
    هق هقش توانش رو برید ....
    مهیار تازه متوجه ی دردی که تو سر و بدن خودش بود شد ....
    یه پسر هم سن و سال خود مهیار جلو اومد :
    _ بلند شو داداش باید برسونیمت بیمارستان ....
    مهیار نگاهش رو به پسر دوخت ....
    _ نگران این خانوم هم نباش ، بیشتر ترسیده ، وضعیت خودت وخیم ترِ
    مهیار نگاهش رو سُر داد به نیلی ....
    نیلیش ترسیده بود ؟؟
    نیلیش ؟؟
    از کی تا به حال مالک هم شده بودن و خبر نداشتن ؟؟
    نا خداگاه دستش رو که تازه دردش رو حس میکرد ، پیش برد و سر نیلی رو به سـ*ـینه ش فشرد ....
    آروم سرش رو بوسید و زمزمه کرد :
    _ گریه برای چیه دختر ، الان جفتمون می ریم بیمارستان ....
    ....
    سِرمش تازه تموم شده بود ....
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    از افت فشار بالا مجبور شدن بهش سرم بزنن ....
    خدا رو شکر برای نیلی اتفاق خاصی نیفتاده بود .... فقط کمی زانو و آرنجش درد میکرد و پوست دستش
    خراشیده شده بود که اون هم با یه بانداژ معمولی حل شد ....
    با پاهایی که هنوز از استرس می لرزید به سمت اتاق مهیار رفت ....
    پا که داخل اتاق گذاشت متوجه ی حضور یه پسر جوون شد که با دیدن نیلی نیشش تا بنا گوش باز شد ....
    _ بفرماااا ، دیدی گفتم حالشون خوبه ، خودشون تشریف آوردن ....
    قدمی به سمت نیلی رنگ پریده برداشت و با لودگی تعظیم کوتاهی کرد وگفت :
    _ سلام عرض میکنم خدمت نیلی خانوم ....
    گنگی نیلی رو که دید ادامه داد :
    _ بنده کوچیک شما علی هستم ، دوست این انگل آقا .... عه یعنی مهیار آقا
    لبخندی به لبهای نیلی نشست ....
    درباره علی از عسل شنیده بود ....
    _ خوشبختم
    _ منم همینطور بانو
    به سمت مهیار نگاهی انداخت ....
    سرش و دستش باند پیچ بود ....
    لبخندی زد و کنار تخت اش ایستاد ....
    _ خوبی ؟؟
    مهیار سری به مثبت تکون داد و با اخم گفت :
    _ چرا از تختت بلند شدی ؟
    لبخندش رو بیشتر کرد و گفت :
    _ خب حالم خوبه ، سرمم تموم شد ، اومدم به تو سر بزنم ....
    علی : ای باباا آخه این جناب که ارزش این حرفا رو نداره بانو
    مهیار چشم غره ای به علی رفت ....
    نیلی به لبخندی اکتفا کرد و رو به مهیار گفت :
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _لبات خشک شده ، آب بیارم برات ؟
    _ نه نیازی نیست ...
    علی : یعنی چی نیازی نیست ؟؟ از قدیم گفتن آب نطلبیده مراده .... اون وقت تو می گی نیازی نیست ؟؟
    مهیار پوفی کشید و گفت :
    _ میشه بری ؟؟
    چشمای علی گرد شد
    _ جاااان ؟؟
    _ حوصله ی پر حرفیات و ندارم علی ، میشه بری ؟
    علی یه نگاه به نیلی کرد و با حالت بامزه ای گفت :
    _ عجب آدمِ بی شعوریه
    نیلی نتونست جلوی خنده اش رو بگیره ....
    علی سری تکون داد و مثلا با حالت ناراحت گفت :
    _ میرم ولی این رو بدون ، یه روزی قدر من و میدونی که اون روز خیلی دیره
    مهیار هم از این ننه من غریبم بازی علی خنده اش گرفت ....
    _ برو کارای ترخیص و انجام بده علی ، حال اینجا موندن و ندارم
    یه دفعه علی چشماش رو گرد کرد و جدی گفت :
    _ نه مثل این که ضربه ی سرت خیلی کاری بوده ، کلا مغزت پاره سنگ برداشته .... عزیز من بری
    بالا بیای پایین تا فردا صبح اینجایی خیالت راحت ....
    مهیار پوفی کشید و گفت :
    _ معلوم نیست که حالم خوبه ؟؟
    علی پوزخندی زد و گفت :
    _ ببین گل پسر شاید بتونی برای دختر داییت فیلم بیای و خودت و سر حال نشون بدی .... ولی بنده به
    غرور مزخرف شما بسیاااار واقف هستم و میدونم الان در حال موت تشریف داری و الکی نقش بزن
    بهادرا رو در میاری ....
    نیلی نگران به مهیار خیره شد و گفت :
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ آره مهیار ، حالت خوب نیست ؟؟
    مهیار چشم غره ای به علی رفت و گفت :
    _ به حرفای این زیاد گوش نده
    _ آخه .... آخه زیر چشاتم کبوده
    علی با لحنی که قصد داشت تشویشِ نیلی رو بیشتر کنه گفت :
    _ معلومه که باید کبود باشه .... سرش داغون شده بود نیلی خانوم ، دکترش مدام می گفت
    خدا رحم کرده که ضربه مغزی نشده .... دست و پاشم که هیچ ، درسته نشکسته اما حسابی آش و لاش
    شده .... حالا هم هی ....
    مهیار که نگران حال نیلی بود تو حرفش اومد و با حرص گفت :
    _ علــــــــــــــــــی ؟؟
    نیلی دوباره اشکاش سرازیر شده بود ....
    با بغض نالید :
    _ تقصیر من بود .... معذرت می خوام .... کاش اصلا نمی گفتم با موتور بریم .... اصن کاش کاش ...
    کلاه کاسکت سر خودت بود ....
    اخمای مهیار در هم شد ....
    از تنها موضوعی که راضی بود ، دادن کلاه کاسکت به نیلی بود ....
    نمی تونست حتی بهش فکر کنه که اگه کلاه نبود چه بلایی ممکن بود سر نیلی بیاد ....
    همون طور که با حرص به علی خیره شده بود دست نیلی رو گرفت ....
    علی که حسابی از کارش راضی بود برای جلو گیری از خنده ش سرفه ای کرد و گفت :
    _ اووم چیزه ، من برم دیگه ، فکر کنم حضوری به خان بابا خبر بدم بهتر باشه
    راهش رو کج کرد بره که مهیار گفت :
    _ صبر کن ....
    روش رو به سمت نیلی کرد و گفت :
    _ وسایلات و بردار و با علی برو خونه
    _ برم خونه ؟؟ پس .... پس تو چی ؟؟
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ من چی ؟؟
    _ آخه ....
    علی به میون حرف اومد :
    _ خب به نظر من هم نیلی خانوم تا وقت ملاقات پیشت بمونه بهتره .... بعد هم با خانواده بر می گرده
    منزل دیگه ....
    مهیار نگاهی به علی انداخت و گفت :
    _ کسی نظر شما رو خواست ؟؟
    و باز به نیلی نگاه کرد و محکم گفت :
    _ برو خونه
    نیلی ناچاراً سری تکون داد و زمزمه کرد :
    _ باشه ، پس تو هم خوب استراحت کن

    ******

    سوار ماشین بودن که علی مِن مِن کنان گفت :
    _ اوووم ، نیلی خانوم ، میشه یه در خواستی ازتون بکنم ؟؟
    نیلی به سمتش برگشت و گفت :
    _ البته ، بفرمایید ؟
    علی گوشه پیشونیش و خاروند و گفت :
    _ خب می خوام یه حرفایی رو بهتون بزنم ، که فکر می کنم الان بهترین فرصت باشه
    نگاه سوالی نیلی رو که دید مردد ادامه داد :
    _ میشه بریم یه کافی شاپ ؟
    نگاه نیلی مشکوک شد و ابروهاش گره ی ریزی خورد ....
    علی حول شده گفت :
    _ نه نه اینجور که فکر می کنید نیست ، اصلا موضوع بحث خودم و شما نیستیم
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    گوشه لبش رو به دندون گرفت و بعد از مکث کوتاهی گفت :
    _ یه چیزهایی رو باید در مورد مهیار بدونین ....
    نیلی پوزخندی زد و گفت :
    _ فکر میکنم هر چیزی که لازم باشه از مهیار بدونم و خودش بهم گفته یا لااقل میگه ، اگه هم چیزی
    هست که نگفته ، خب " شونه ای بالا انداخت " .... حتما لازم نبوده ....
    علی در دل دست مریزادی به این عاقل بودن نیلی گفت ...
    _ درسته ، حق با شماست ، ولی این حرفایی که می خوام بگم ، به ضد و ضرر مهیار نیست که هیچ به
    نفعشم هست .... فقط .... فقط باید شما کمکش کنین ....
    نگاه زیرکش رو به نیلی دوخت و گفت :
    _ کمکش می کنین ؟؟

    ******

    بدون این که حواسش باشه ، زیر دوش آب سرد به خودش می لرزید ....
    باور چیزهایی که شنیده بود سخت بود ....
    حالا دلیل تنفر مهیار از دخترا رو می فهمید ....
    خب حق داشت .... نداشت ؟؟
    یاد هانیه افتاد ....
    یه بیوه زن سی ساله ی بی نهایت زیبااا و البته محجوب ....
    آب دهانش رو قورت داد ....
    حرف علی تو گوشش زنگ خورد ....
    " من حتم دارم که مهیار شیفته ی شما شده ، اما ترس داره .... نه از شما از خودش .... می ترسه ....
    شما باید این ترس و بر طرف کنین .... من با ده تا مشاور و روانشناس حرف زدم نقطه نظر همشون
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    اینه که مهیار فقط و فقط باید اطمینان کنه .... باید عاشق بشه .... تکیه کنه ....
    ختم کلام نیلی خانوم .... می تونین انقدر خوب و محکم باشین که رفیق من ، بهتون تکیه کنه ؟؟؟
    اگه آره بسم الله .... اگه هم نه ، خانومی کنین و برین و نزارین بیشتر از این دلش براتون بره ...."
    با ضربه ای که به در خورد ، ترسیده به خودش اومد و تازه سردی آب رو حس کرد ....
    صدای غمگین خان جون اومد :
    _ مادر جان سه ساعته اون تو چی می کنی ؟؟ ما داریم میریم ملاقات بچه ام ، ببینم چه خاکی تو سرم
    شده .... تو هم قرصات و بخور و استراحت کن ، باشه عزیزکم ؟؟
    بی حال لب زد :
    _ چشم خان جون
    با این که حال خوبی نداشت تند تند لباسی پوشید و با آژانس تماس گرفت ....
    درسته که خواسته اش مشخص بود ، اما باید آگاهانه قدم بر میداشت ....

    ******

    شکوفه نگاه دقیق اش رو به نیلی دوخت و گفت :
    _ حالا می خوای چی کار کنی ؟؟
    نیلی که ضمن تعریف ماجرا اشکاش روون شده بود ، دستی به صورتش کشید و گفت :
    _ نمی دونم شکوفه جون ، واقعاً نمیدونم
    عسل که کنار نیلی بود ، پا روی پا انداخت و ناباور گفت :
    _ حق داری والا ، موضوع پیچیده ایه
    شکوفه سری تکون داد و گفت :
    _ پیچیده نیست ، فقط باورش برای شما کمی سخته ....
    عسل صورتش رو جمع کرد و گفت :
    _ سخت و البته چندش
    شکوفه با حالت سوالی رو به دخترا گفت :
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ پس ، میشه به این آقا مهیار حق داد نه ؟؟
    نیلی سریع صاف نشست و گفت :
    _ شکوفه جون موضوع حق دادن نیست ، من به خوبی میدونم که مهیار چه شرایط سختی رو تحمل
    کرده و به خوبی درکش می کنم ....
    آب دهانش رو قورت داد و با حال زاری گفت :
    _ من فقط نمی دونم که چجوری باید کمکش کنم و از این وضعیت بیارمش بیرون ....
    شکوفه ابرویی بالا داد و گفت :
    _ پس تصمیم به کمک داری ؟؟
    نیلی قاطعانه گفت :
    _ صد در صد
    _ از روی ترحم ؟؟
    _ نه نه ابداً .... چرا ترحم ؟؟
    _ پس از روی چی ؟؟
    نیلی شکّه شده گفت :
    _ خب .... خب .... از روی چی نداره ....
    شکوفه نفسی گرفت و گفت :
    _ چرا اتفاقاً داره ....
    مکث کوتاهی کرد و ادامه داد :
    _ صادقانه حسی که از قلبت نشات می گیره رو بگو تا من راه حل رو پیش پات بزارم .... اصلا هم
    فرقی نمیکنه که حست چی باشه ، در هر صورت من کمکت میکنم که به این گل پسر کمک کنی ، اما
    باید نوع حست رو بدونم و متناسب با اون برنامه هام رو پیاده کنم .... این خیلی مهمه ....
    نیلی مِن مِنی کرد گفت :
    _ آخه چی بگم ؟؟
    _ چیزی که باید بگی رو بگو دخترم .... حس اون پسر به گفته ی دوستش مشخصه....اما حس تو چی ؟؟
    نیلی که گونه هاش داشت گل مینداخت با خجالت گفت :
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ هنوز که خودش چیزی نگفته ....
    شکوفه لبخندی زد و گفت :
    _ به اونجا هم میرسیم ، فقط حس خودت رو بگو عزیزم ؟؟
    _ خب .... خب .... می دونین .... مهیار اخلاقای خاصی داره ، اکثراً اخمو و غدهِ .... اصلا هم بلد
    نیست که یه جنتلمن باشه .... بدبختی اینجاست که سعیش هم برای جنتلمن بودن نمی کنه .... اما از
    طرفی هم خیلی مهربونه .... منظورم ذاتشه .... ذات خوب اما عصبی ای داره ....
    اووووم .... می دونین ، به نظرم مهیار محبتش زیر پوستیه .... ابراز کردن بلد نیست .... اما....
    اما قهرمان خیلی خوبیه .... جذابیت خودش هم داره ....
    داشت با کلمات بازی می کرد .... نمیدونست که چجوری باید حال و روزش رو بیان کنه ....
    لبی تر کرد و شرمین گفت :
    _ وقتی ماجرای هانیه رو فهمیدم تا خود صبح گریه کردم ، نمی تونستم باور کنم که قهرمان این روزام
    آدم بدی میتونه باشه .... شکستن قلبم رو حس می کردم .... اما .... اما با شنیدن حرفای علی ....
    ناراحت شدم .... خیلی هم ناراحت شدم ، اما.... اما حس می کنم که محبت مهیار بیشتر از قبل به دلم
    نشسته .... وجود هانیه برام کمرنگ تر شده و مهیار رو مثل قبل قهرمان خودم میدونم ....
    سرش رو بلند کرد و با بغض به شکوفه خیره شد ....
    _ می خوام کمکش باشم شکوفه جون .... می خوام که پشتش باشم .... من .... من نمی تونم از مهیار
    بگزرم ....
    سرش رو پایین انداخت ....
    لبخندی به لبهای شکوفه نشست و عسل تحت تاثیر حرف های نیلی اشکاش رو پاک می کرد ....
    شکوفه سری تکون داد و با لبخند گفت :
    _ عاشق شدنت رو بهت تبریک میگم عزیز دلم ....
    نفس عمیقی کشید پا روی پا انداخت :
    _ ولی می دونی چه راه سختی رو قراره پیش بگیری عزیزم ؟؟ حاضری همه ی مشکلات رو به جون
    بخری ؟؟
    نیلی سری به مثبت تکون داد و گفت :
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا