کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,975
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
_ بابا جان ، بی زحمت یه چندتا چایی بردار بیار
برخلاف غم چشماش لبخندی زد و گفت :
_ چشم خان بابا ، الان میارم
_ چشمت بی بلا بابا جان
خان جون : سماور جوش نیست مادر دو دقیقه صبر کن
_ پس میرم کیک و بچینم تو ضرف
با دقت کیک نیلی پز رو که به لطف خدا خمیر نشده بود رو برش میداد و تو ضرف مخصوص میچید.
چند دقیقه ایستاد تا سماور جوش بیاد.
مشغول ریختن چای بود که دخترا به آشپزخونه اومدن.
مهرنوش لبخندی زد و گفت :
_ شنیدم کیک ، کار دست توِ ؟
نیلی لبخندی زد و گفت :
_ دعا کن مسموم نشی
مهرنوش خندید و گفت :
_ ظاهرش که دل میبره خدایی ، البته اگه تو زرد از آب در نیاید
نیلی خندید و گفت :
_ اتفاقا توش زعفرون زدم ، تو زرده تو زرده
بهنوش با خنده مشت آرومی به بازوی نیلی زد و گفت :
_ عوضـــــــــی
_ وووی ، دختر آب جوش دستمه
_ ای وای خاک به سرم ببخشید، دستت سوخت
نیلی با خنده :
_ نه در آستانه ی سوختن بود
مهرنوش صداش رو آروم کرد و گفت :
_ میبینین الان نزدیک 5 دقیقه است از حموم اومده بیرون ، اما همچنان چپیده تو اتاقش
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    بهنوش : ولش کن بابا حرف آدمو بزن ، دستش رو پیش گرفته که پس نیفته ، بابا دیروز تو بیمارستان سرزنشش کرده ، حالا قیافه گرفته برا ما
    نیلی گوشه ی لبش رو گزید و گفت :
    _ چرا سرزنش؟
    مهرنوش : واه چرا سرزنش نه؟ اگه سر تو یه بلایی میومد چه خاکی می خواست تو سرش بریزه ؟
    _ دور از جونش ، حالا هم که بخیر گذشته ، قضیه رو بزرگ نکنین دخترا
    بهنوش چشم ریز کرد و گفت :
    _ الانشو چی می گی که رفته چپیده تو اتاقش ؟
    نیلی ناباور چشم گرد کرد و گفت :
    _ خب از بیمارستان اومده، حق داره یکم استراحت کنه
    مهرنوش : اوف ، ساده ای دختر ساده
    نیلی یه نگاه عاقل اندر سفیه ی بهش انداخت و سینی چای رو جلوش گرفت :
    _ بیا عزیزم دست خودت رو میبوسه
    مهرنوش سینی چای رو گرفت و به بیرون رفت
    یه تیکه از کیک رو داخل پیش دستی گذاشت و بقیه اش رو جلوی بهنوش گرفت و با لبخند گفت:
    _ اینم دست شما رو میبوسه
    بهنوش ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _ برای خودت مخصوص برداشتی ؟
    _ نه بابا اینو برای مهیار برداشتم با چای ببرم اتاقش
    بهنوش حرصی دندون بهم سایید و گفت :
    _ نیلی تورو خدا تو دیگه این و پرو نکن ، همینجوری خان جون و خان بابا لی لی به لالاش گذاشتن
    و با عصبانیت از آشپزخونه بیرون رفت.
    نیلی سری به تاسف تکون داد ویه چای لیوانی مخصوص برای آقا مهیار ریخت و گذاشت تنگ کیکش
    پشت در نیمه باز ایستاد و چند ضربه ای به در زد :
    _ اوووم میتونم بیام تو ؟
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    بعد از چند لحظه :
    _ بیا
    نیلی با خود غر زد :
    _ میگم که جنتلمن نیست ، الان باید مگفت بیا؟ یا بفرما؟
    مهیار با ورود نیلی ، از رو تخت بلند شد و نشست.
    _ راحت باش
    مهیار نگاهی به چای و کیک نیلی انداخت و گفت :
    _ خودم میومدم.
    نیلی با دیدن موی خیس مهیار دوست داشت جیغ بزنه و خال خال موهاش رو بکنه ، اما یاد حرف شکوفه افتاد که گفته بود ، همیشه سعی کن درکش کنی و ضمن ابرازش ، حواست به نوع بیانت هم باشه
    لبخندی زد و چای و کیک رو روی پا تختی گذاشت.
    _ نیاز نیست ، تا موقع ناهار استراحت کن ، باید خیلی خسته باشی
    مهیار سری به مثبت تکون داد و گفت :
    _ خسته و کلافه
    نیلی نگاه شیطونش رو به موهای مهیار دوخت و بی اراده دستش رو بالا آورد و چندتا تار موی افتاده رو پیشونی و بانداژش رو با دست کنار زد.
    _ کلافه دیگه چرا؟ شما که کار خودت رو کردی و موهات هم شستی
    مهیار نگاهش رو بالا آورده بود و به نیلی خیره شده بود.
    نیلی که سنگینی نگاه مهیار رو حس کرده بود ، تازه به خودش اومد و حول زده دست از موی مهیار
    کشید و گفت :
    _ اوووم، اوووم ، موقع ناهار میبینمت
    و سریع از اتاق زد بیرون.
    مهیار هم که دست کمی از نیلی نداشت، نفسش رو رها کرد و نگاهش رو دوخت به چای و کیکی که نیلی آورده بود.

    ******
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    سفره ی رنگین خان جون پهن شده بود.
    نیلی لبخند زنان آمد و روبه روی مهیار نشست، موقع اجرای نقشه اش بود، شکوفه ازش خواسته بود که در جمع خانوادگی برای حمایت از مهیار اقدام کند، هرچند که این کار باعث تغییر دید خانواده نسبت به نیلی می شد اما برای جلب اعتماد مهیار، لازم بود.
    نیلی با ذات خوب و اخلاق دوست داشتنی اش باید درس هایی به مهیار میداد، درس هایی که مهیار استعداد ذاتی آنها را داشت اما قدمی برای شکوفایی آنها برنمیداشت، و این به خودی خود برای خود آزاری روحی مهیار معظل مهمی به شمار می آمد.
    مامویت نیلی این بود که به مهیار نشان دهد، مهم نیست که دیگران چه برداشتی از او دارند و
    برخوردهای آنها چگونه است، مهم تنها خوب بودن اوست، همین و بس.
    بشقاب غذایش را به سمت یاسر که کنارش بود گرفت و با خنده گفت:
    _ عمو جون ، برام یکم برنج میریزین؟ می خوام پدرِ خورشت بادمجونِ خان جون رو در بیارم
    یاسر خندید و گفت :
    _ به روی چشم شیطونک
    اخمهای مهیار از شنیدن کلمه ی شیطونک در هم شد، شیطونک اسمی بود که مهیار به روی نیلی گذاشته بود، پس فقط خودش اجازه ی گفتنش رو داشت نه کسی دیگه.
    برعکس تصور نیلی، مهیار کمی، فقط کمی، خودخواه بود، نبود؟
    _ چرا نمی خوری پسرم؟ خوشمزه نشده؟
    خان جون بود که این سوال رو از مهیار پرسید.
    نگاه نیلی بالا آمد و به مهیار خیره شد.
    همان جور که سرش پایین بود و با غذا بازی می کرد گفت:
    _ خوب شده خان جون، دستتم درد نکنه
    خان جون: پس چرا بازی می کنی مادر؟ بخور بزار جون بگیری، از رنگ و رو افتادی
    نیلی خیلی واضح صدای پوزخند زدن جوون ها رو شنید.
    میشد که مهیار نشنیده باشه؟
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    فشرده شدن قاشق بین مشت مهیار، نشون دهنده ی جواب خیر دادن به این سوال بود.
    مهوش با کنایه گفت:
    _ آقا مهیار بهترِ غذات رو بخوری تا یه دلنگرانی دیگه به بار نیومده
    مهیار با فکی منقبض شده و چشم هایی که ازش آتیش میبارید، سر خم کرد و به مهوش خیره شد.
    ناصر سرفه ی مصلحتی ای کرد، خواست چیزی بگوید و بحث رو تغییر دهد که مهیار زودتر از او، باهمان حالت عصبی گفت:
    _ دل نگرانیتون بابت تصادف منِ زندایی یا این که نمردم و از شرّم خلاص نشدین؟
    نیلی گوشه ی لبش را گزید و در دل نالید:
    _ آخه چرا انقدر تند مهیارم
    مهوش چشماش رو گرد کرد و گفت:
    _ اوا؟ تور خدا میبینی ناصر؟ حالا بیا و خوبی کن
    این بار نوبت مهیار بود که پوزخند بزند، با خود نالید:
    _ دقیقاً کدوم خوبی؟
    ناصر: تمومش کن خانوم
    محسن: چیو تموم کنه بابا؟ مامان حرف بدی مگه زد؟
    ناصر با اخم هایی در هم به پسرش خیره شد، هیچ دوست نداشت کدورتی بین خانواده پیش بیاد، اون هم در کجا؟ منزل خان بابا
    پریوش پوفی کشید و رو به محسن گفت:
    _ عیب نداره محسن جان صلوات بفرست، بخشش از بزگتراست.
    چشمان نیلی گرد شد و مهیار رو به فوران کردن بود.
    ابرویی بالا داد و با انزجار پرسید:
    _ بزرگترا؟
    خان جونِ بینوا رو به خان با بغض بابا نالید:
    _ یه چیزی بگو آقا، الان بچه هام بحثشون بالا می گیره
    خان بابا سری به تاسف تکون داد و آروم اما با اقتدار گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ دوست ندارم این بحث ادامه پیدا کنه جوونا، بهترِ تمومش کنید.
    مهرنوش با اعتراض گفت:
    _ خان بابا، خاله مهوش و محسن که منظوری نداشتن، از روی دلنگرانی این حرفا رو زدن، حالا مهیار خودش هیچ، اگه برای نیلی اتفاقی میفتاد چی؟
    نیلی به مهیار خیره شد که پلک های لرزونش رو عصبی به روی هم گذاشته بود.
    خان جون : دور از جونشون مادر، حالا که بحمدالله بخیر گذشته
    الان وقتش بود، نباید مهیار رو تو این محکمه ی بی عدالت تنها میزاشت.
    سیخ نشست و گلویی صاف کرد:
    _ اووم، ببخشید " لبی تر کرد " خب، خب فکر کنم، مقصر اصلی من باشم
    از گوشه ی چشم متوجه ی نگاه مهیار شد.
    _خب من ، من از مهیار خواستم که با موتور بریم " لبخندی زد " آخه میدونین من عاشق موتور سواریم.
    نگاهی به مهیار انداخت و با ذوق گفت:
    _ موتور مهیارم که دوست داشتنی، خب حق بدین دیگه نمیشه ازش گذشت.
    بعد از لحظه ای سکوت بهنوش با حالت حرصی رو به نیلی گفت :
    _ تو ناشی بودی و یه چی گفتی مهیار باید قبول می کرد؟
    نیلی لبخندی به بهنوش زد و گفت :
    _ خب این چیزی رو عوض نمی کنه، مهم اینه که پیش نهادش از من بود و مهیار به اسرار من قبول
    کرد که با موتور بریم و خودش اصلاً راضی نبود ، به همین دلیل هم کلاه کاسکتش رو داد به من
    سرش رو پایین انداخت و ادامه داد :
    در واقع کسی که باید مورد سرزنش قرار بگیره منم نه مهیار، من باعث شدم که این بلا سر مهیار بیاد، ولییی
    سرش رو بالا گرفت با شیطنت رو به مهیار گفت:
    _ ولی خب بدم نشد، یه یادگاری خوشکل "با دست به خودش اشاره کرد" از بانو نیلی رو پیشونیشون موندگار شد " و با شیطنت ابرویی برای مهیار بالا انداخت "
    لبخند محوی به لبهای مهیار نشست.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    نیلی شونه ای بالا انداخت و با لحن ملایمی گفت:
    _ حالا هم که چیزی نشده، در روز صدها تصادف میشه که بی شک همه ی اون ها مربوط به موتور
    سیکلت ها نیستن.
    و با خنده ادامه داد:
    _ باور کنین که بهترین ماشین های دنیا هم تصادف میکن ، این یه اتفاق طبیعی هستش که ممکنه برای هرکسی پیش بیاد، به نظر من مسئله ی بزرگی نیست که بخوایم ناراحت بشیم و هم دیگر رو سرزنش کنیم، به نظر شما چی هست ؟
    حسام پوزخندی زد و گفت:
    _ یعنی از این به بعد باید نگران بی دقتی های شما هم باشیم نیلی خانوم؟
    نگاه مهیار باز عصبی شد خواست چیزی بگه که نیلی سریع گفت:
    _ خیلی خوشحالم که براتون تا این حد مهمم که دلنگرانم میشین، سعی می کنم دیگه باعث نگرای تون نشم .
    و سرش رو کج کرد و مهربون و بامزه گفت :
    _ خوبه؟؟ راضی شدین آقا حسام؟
    حسام لبخندی زد و سری به چپ و راست تکون داد.
    سنگینی سه جفت چشم رو به روی خودش حس کرد، سه جفت چشمی که با افتخار بهش خیره شده بودن.
    خان بابا، خان جون و مهیـــــــــــاری که میشد محبت رو از نی نی چشم هاشون خوند.
    چه قدر خوبه که آدم ها بتونن خودشون رو کنترل کنن و به جای کل کل های بی مورد و بحث های نا به جا که اکثراً به بی احترامی و دلخوری ختم میشه، با بیان درست و ملایم، سوتفاهمات رو رفع و رجوع کنند.
    ******
    نیمه شب بود، به روی تخت دراز کشیده بود و سیگار دود می کرد.
    صدای آروم آهنگی که برای دهمین بار باز پخش میشد، حس خوبی رو بهش القا می کرد.
    یه جورایی حرفهای نهفته ی دل خودش بود.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    ببین تمام من شدی
    اوج صدای من شدی
    بت منی‌، شکستمت
    وقتی‌ خدای من شدی
    ببین به یک نگاه تو
    تمام من خراب شد
    چه کردی با سراب من
    که قطره قطره آب شد
    به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
    به کوه تکیه می‌کنم
    به من نگاه کن ببین
    به عشق تو چه می‌کنم؟
    به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
    به کوه تکیه می‌کنم
    به من نگاه کن ببین
    به عشق تو چه می‌کنم؟
    منو به دست من بکش
    به نام من گـ ـناه کن
    اگر من اشتباهتم
    همیشه اشتباه کن
    نگو به من گـ ـناه تو
    به پای من حساب نیست
    که از تو آرزوی من
    به جز همین عذاب نیست
    هنوز می‌‌پرستمت
    هنوز ماه من تویی
    هنوز مومنم به این
    تنها گـ ـناه من تویی
    به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
    به کوه تکییه می‌کنم
    به من نگاه کن ببین
    به عشق تو چه می‌کنم ؟
    به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
    به کوه تکییه می‌کنم
    به من نگاه کن ببین
    به عشق تو چه می‌کنم ؟

    " به نام من ، داریوش "
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    خودش هم نمی فهمید کِی و چجوری انقدر دل باخته شده بود.
    اون که اهل این حرفا نبود چه بلایی به سرش اومده بود؟
    نیلی چی داشت که جذبش شد؟ چی داشت که بقیه دخترایی که دیده بود نداشتنش؟
    آهنگ همچنان رو باز پخش بود.
    یاد اولین دیدارشون افتاد.
    یاد مسخ شدن به چهره ای که تداعی کننده ی چهره ی مادرش بود.
    چشم بهم گذاشت.
    یعنی به خاطر شباهت به مادرش جذبش شده بود؟
    چشم بسته اخمی از این فکر به چهره ش نشوند.
    معلومه که نه...
    ولی خب به خودش که نمی تونست دروغ بگه، اولین چیزی که تو نیلی توجه ش رو جلب کرد، همین شباهت افراطی نیلی به مادرش بود.
    یاد بغضش افتاد...
    بغضی که مهیار با سوال مسخره ی " چرا اومدی " باعث و بانیش شده بود.

    ببین تمام من شدی
    اوج صدای من شدی
    بت منی‌، شکستمت
    وقتی‌ خدای من شدی
    صدای غمگین نیلی تو گوشش زنگ خورد.
    _ آخه می دونی ، من خیلی دختر بی کلاسی هستم، تیپام مزخرفه، لباسام مارک نیست، آرایش ندارم، غذا خوردنم رو اصول نیست، دوستام از قشر متوسط هستن، زبان انگلیسیم مزخرفه و تو زدن هیچ سازی هم مهارت ندارم. کلاً اخلاقم مطابق با میل خانواده نیست و یه جورایی مایه کسر شانشون محسوب میشم.
    نفسی کشید و زمزمه کرد:
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _خوبه که اخلاقت مطابق با خانوادت نیست
    وباز نالید:
    _خوبه که اخلاقت مثل هیچکس نیست

    ببین به یک نگاه تو
    تمام من خراب شد
    چه کردی با سراب من
    که قطره قطره آب شد
    با یادآوری اولین پیام نیلی لبخندی به لبش نشست.
    " تخس و سرسخت و اخمویی ، اما نا مهربون نیستی ، ممنونم اذت "

    به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
    به کوه تکیه می‌کنم
    به من نگاه کن ببین
    به عشق تو چه می‌کنم؟

    بازهم یاد یه پیام دیگه...
    " من در هر شرایطی هم عادت به سلام دارم و هم عادت به خدافظ . خدا نگهدارت "
    با درد نالید:
    زیادی خوبی دختر، برای من زیادی خوبی
    کام عمیقی از سیگارش گرفت.

    منو به دست من بکش
    به نام من گـ ـناه کن
    اگر من اشتباهتم
    همیشه اشتباه کن

    یاد رفتن به اتاقش افتاد.
    چقدرمعصوم خوابیده بود.
    راستی تاپ سبز چه قدر بهش میومد.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا