کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,971
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
نگو به من گـ ـناه تو
به پای من حساب نیست
که از تو آرزوی من
به جز همین عذاب نیست

چه حال قشنگی بود، اون لحظه که نیلی سرش به سـ*ـینه ش بود و بین بازوهای محکمش اسیر شده بود.
اعتراف قشنگی بود، اگه میگفت تا حالا حس به این نابی رو تجربه نکرده بود.
دلش باز هم هـ*ـوس اون حس ناب رو کرد.

هنوز می‌‌پرستمت
هنوز ماه من تویی
هنوز مومنم به این
تنها گـ ـناه من تویی

صدای علی تو گوشش زنگ خورد.
_ دل اینو داری که انقدر بیخیالش بشی تا یکی دیگه پیدا شه و دلش براش بِسُره ؟
دلش ریخت.
اخماش درهم شد.
سیگارِ بی نوا تومشتش نابود شد.
با حرص گفت:
_دل یکی دیگه غلط کرده براش بِسُره
باز هم صدای علی
" خیلی دختر خوبیه مهیار ، آمارش و همه جوره درآوردم ، این دختر مصداق گل نیلوفریِ که تو مرداب رشد کرده "

به ماه بـ..وسـ..ـه میزنم
به کوه تکییه می‌کنم
به من نگاه کن ببین
به عشق تو چه می‌کنم ؟

صدای علی ناقوس وار تو گوش و ذهنش میپیچید.
" دلت برای خوب کسی سُریده، از دستش نده "

******
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    به زحمت چشماش رو باز کرد.
    سرش سنگین و بدنش حسابی کوفته بود.
    ساعت مچیش رو از از رو پاتختی برداشت.
    چشمش که به ساعت خورد، سریع و با عجله نشست.
    درد تو بدنش پیچید.
    بدنش هنوز درد می کرد.
    کلافه دستی به صورتش کشید و از جاش بند شد...
    با خودش غر زد:
    ساعت 12 ظهر از خواب پا میشیم، اسم خودمونم میزاریم، مرد.
    حوله ش رو از پشت در برداشت یه سره رفت حموم. فقط دوش گرفتن می تونست یکم سر حالش کنه
    حوله به سر اومد تو پذیرایی
    خان جون که با شنیدن صدای در حموم متوجه ی بیدار شدن نوه ی عزیزش شده بود، صبحونه ی
    مفصلی رو اوپن چیده بود.
    با صدای رگ داری :
    _ سلام خان جون
    _ سلام به روی ماهت پسرم
    پشت اوپن رو صندلی نشست.
    _ چرا بیدارم نکردین؟ می خواست برم مغازه
    _ دیگه چی مادر؟ بزا یکم استراحت کنی بعد
    پوزخندی زد.
    _تیر که نخوردم
    خان جون لیوان چایش رو جلوش گذاشت.
    _ چی بگم مادر، ما هر چی بگیم که تو کار خودت رو می کنی.
    اخمای مهیار درهم شد، لبی گزید و گفت:
    _میبینم که حرفای عروسا و نوه های گلتون قشنگ روتون تاثیر گذاشته
    خان جون جا خورده گفت:
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ منظورم این نبود مادر؟
    مهیار پوزخندی زد و بی حوصله گفت:
    _ ول کن بابا خان جون
    و لیوان چایش رو برداشت و از روی صندلی بلند شد.
    _ کجا پسر؟ تو که هیچی نخوردی؟
    راهش رو به سمت اتاقش گرفت و گفت:
    _ گرسنه م نیست
    انگار که چیزی یادش اومده باشه ، یه دفعه ایستاد و به عقب برگشت.
    _ راستی، نیلی کجاست
    خان جون که از برخورد مهیار دلگیر شده بود، ناراحت رو ازش گرفت و زمزمه کرد:
    _ سرکار
    ابروهاش بالا رفتن.
    _ سرکار؟ کدوم کار؟
    خان جون با قهر پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    _ کار بچه م چیه ؟ بعد از چند وقت بلاخره امروز رفت استخر
    مهیار عبوس گفت:
    _ اون وقت با کی؟
    _ با محسن و حسام
    مهیار با حرص دندونی بهم ساوید، به اتاقش رفت.
    در اتاقش رو چنان بهم کوبید که پیرزن بینوا تا مرز سکته پیش رفت.
    سیگاری روشن کرد و همزمان به علی زنگ زد.
    _ سلام به رفیق گرمابه و گلستان
    پیشونیش رو فشردو لبه ی تخت نشست.
    _ سلام، خوبی؟
    _ اوه چرا صدات این شکلیه؟سرخـوش ای؟
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ واسه خاطر خواب زیاده
    _ مگه قصدت رقابت با کوآلاها بود ؟ خب کمتر می خوابیدی
    پوفی کرد و گفت:
    _ موتور ردیفه علی؟
    _ آ ، راستی بنده صبح تشریف آوردم و موتور تحویل خان بابای گرام دادم، جناب عالی 7 پادشاه خواب تشریف داشتین.
    _ جداً؟ خب بیدارم میکردی؟
    _ که چی بشه ؟ که سر صبحی چشمم به قیافت بخوره و تا شب نحسی بیاد سراغم ؟
    مهیار با خنده:
    _ عجب آدم عوضی ای هستیا، حالا بگو موتور چه قدر خسارت برداشت؟
    _ هیچی بابا فقط چنتا خط جزئی برداشته بود و آینه هاش عوض شد ، که اونم بهروز گفت ، بهت
    بدهکار بوده و چیزی نمیشه
    _ باشه، دستت درد نکنه رفیق.
    _ نوکرتم داآش
    صداش رو موزی کرد و با لحن بامزه ای گفت:
    _ راستی چه خبر از رود نیل؟
    مهیار لبخندی زد و گفت:
    _ نیلی، اسمش رو درست بگو
    _ ای بابا مهیار، مشکل تو سر این مخفف کردن اسما چیه ؟ به اون هانیه هم هانی می گفتم بهت بر می خورد
    مهیار با یاد آوری هانیه ، باز هم اخماش تو رفت و سکوت کرد.
    _ الو، ای بابا الو، مهیار؟ چی شدی باز؟
    مهیار کلافه چشمی به هم گذاشت و لبی گزید.
    _ کار نداری علی؟
    _ بابا چرا اینطوری شدی تو؟ من که دیروز تو راه برگشت از بیمارستان ، گفتم که قضیه هانیه رو به
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    نیلی گفتم؟ دیگه چه مرگته؟
    _ هیچی،خدافظ
    گوشی رو قطع کرد.
    سرش رو بین دستاش گرفت.
    فکر هانیه داشت اذیتش میکرد، عذاب وجدان داشت.
    درسته که عاشقش نبود، درسته که هیچ حسی بهش نداشت، درسته که هانیه هم اینا رو میدونست و باز باهاش مونده بود. اما هر چی که بود دو سال بود که باهاش بود.مگه میشد ساده ازش گذشت.
    میدونست که پاره ی تن هم نیستن، یعنی هر دوشون میدونستن، هم خودش، هم هانیه
    ولی یه جورایی بهم نیاز داشتن، هر دوشون بهم نیاز داشتن.
    مهیار برای یه سری از تمایلات.
    هانیه هم به خاطر وجود یه مرد تو زندگیش.
    گاهی اوقات هر چه قدر هم که خوب باشی، هر چه قدرم که پاک باشی، هر چه قدرم که غرور داشته
    باشی و رو پای خودت ایستاده باشی، بازهم یه جاهایی میبُری، کم میاری ، دوست داری تکیه کنی، دوست داری حمایت بشی، دوست داری..
    هانیه هم بریده بود، کم آورده بود، دوست داشت که تکیه کنه، دوست داشت که حمایت بشه.
    هانیه موقعاجاره کردن خون به مهیار نیاز داشت، تا نگاه کثیف بنگاه دار بهش نشینه.
    هانیه موقع مزاحم شدن مرد همسایه به مهیار نیاز داشت، تا مهیار بیاد و یه درس حسابی بهش بده.
    هانیه موقع سرما خوردن دخترش، به مهیار نیاز داشت، تا مثل یه پدر جوون بیاد و ناشیانه برای پونه ش پدری کنه.
    هانیه موقع مریضی پدرش به مهیار نیاز داشت، تا بیاد و پیر مرد رو کول کنه و به بیمارستان برسونه.
    هانیه موقع ناراحتیش وغم وغصه ش به مهیار نیاز داشت، تا بیاد و اگر چه دلداری دادن بلد نبود، اما گوش شنوایی بشه براش.
    هانیه خیلی جاها به مهیار نیاز داشت.
    شاید بهتر باشه بگم هانیه خیلی جاها به " مرد " نیاز داشت.
    میدونین امثال هانیه ها که نبودِ مرد تو زندگیشون حس میشه ، خیلی زیادن، خیلی زیادن و مشکلاتشون
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    خیلی زیاد تر از خیلی زیاد بودنشون.
    انقدری که در ذهن من و شما نمی گنجه.
    درک این درد کار من و شما نیست.
    این درد و فقط امثال هانیه ها می فهمن و بس.
    البته این درد متقابلم هست.
    منتها توی جامعه ی ما، دردِ این درد برای زنان چشمگیرتره.
    خیلی اوقات هم هست که مرد احتیاج مبرمی به وجود معنوی یک زن داره.
    مثل خود مهیار...
    مثل خودِ مهیاری که تشنه ی وجود معنوی یک زن مونده...
    یه زن ... که متعلق به خودشه و خودش...
    یه زن ... که زنانگی میکنه ...
    یه زن ... که بهش آرامش میده...
    یه زن ... که با دیدنش، حسِ خوبِ عشق رو تو تک تک سلول هاش بتونه حس کنه...
    یه زن ... که امیدش باشه ...
    یه زن ... که با همه ی ضرافتش ، بتونه حامیش باشه ...
    یه زن ... که غر نزنه ، رو اعصاب نباشه، مسکن اعصابش باشه...
    یه زن ... که ...
    چه حس خوبیه داشتن زنی به این زیبایی ... آره زیبایی ...
    شکسپیر میگه ...
    " چیزی که زن دارد و مرد را تسخیر می کند مهربانی اوست، نه سیمای زیبایش "
    باید گفت که زن بودن کار هر کسی نیست ...
    سخته اما... شیرین و قابل ستایشه ...
    نفس عمیقی کشید ... باید میپرسید ... باید میپرسید و مطمئن میشد ...
    وارد پیامها شد و تایپ کرد :
    _ میدونم که پونه عزیزترینته ، به جون همون پونت بگو خوشبخی یا نه ؟
    ارسال...
    درست 5 دقیقه بعد گوشیش تو دستش لرزید.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ هنوز چند روز از عقد گذشته، برای اینکه بگم خوشبختم خیلی زوده اما میدونم که مرد خوش اخلاقیه و به خاطر نداشتن بچه، پونه هم براش عزیزه ، آینده مون هم تضمین کرده، برای من همین ها کافیه.
    لطفاً دیگه بهم پیام نده، نمی خوام با وجود داشتن شوهر احساس گـ ـناه بهم دست بده.
    تو مرد خوبی بودی، برات آرزوی خوشبختی دارم.
    خدانگهدارت باشه.
    اولش از خوندن آخر پیام ناراحت شد و اخماش تو هم شد.
    یعنی چی مثلاً که فکر کرده می خوام مزاحمش شم؟
    اما با یاد آوری اخلاق هانیه و حساسیتش به این موارد، لبخند محوی زد و گفت:
    _نمی شد ازت چیز دیگه ای هم انتظار داشت دختر
    و براش کوتاه تایپ کرد:
    _ خوشبخت باشی. خداحافظ خودت ودخترت.
    روی تختش ولو شد و از لیست آهنگای گوشیش یکی رو پلی کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    دنیای این روزای من، هم قد تن پوشم شده
    اینقدر دورم از تو که، دنیا فراموشم شده
    دنیای این روزای من، درگیر تنهایی شده
    تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده
    هرشب تو رویای خودم، آغوشتو تن می کنم
    آینده ی این خونه رو، با شمع روشن می کنم

    ........................

    در حسرت فردای تو، تقویمم و پر می کنم
    هر روز این تنهایی رو فردا تصور می کنم
    هم سنگ این روزای من، حتی شبم تاریک نیست
    اینجا بجز دوری تو، چیزی به من نزدیک نیست
    هرشب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم،
    آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
    هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنم،
    آینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم
    دنیای این روزای من، هم قد تن پوشم شده،
    اینقدر دورم از تو که دنیا فراموشم شده
    دنیای این روزای من، درگیر تنهایی شده
    تنها مدارا می کنیم، دنیا عجب جایی شده…

    " دنیای این روزای من، داریوش "

    ******
     

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    نگاهی به ساعتش انداخت و بلند شد.
    شلوار لی و بافت زخیم صورمه ایش رو پوشید. دستی به موهاش کشید و بیرون رفت.
    هرچند که باندِ رو پیشونیش زیادی تو چشم بود.
    خان جون داخل آشپزخونه بود.
    همون طور که در ورودی رو باز می کرد گفت :
    _ خان جون من دارم میرم دنبال نیلی ، فعلا
    درو باز کرد و بیرون رفت.
    خم شده بود کتونی هاش رو بپوشه که خان جون هول زده اومد جلوی در و گفت:
    _ اِی داد بی داد ... اِی داد بیداد ... مادر جان قربون اون قد و بالات برم ، آخه کجا میری با این حالت؟
    حتما می خوای با موتورم بری؟ وای پسر اون دختر امانته یه تار مو از سرش کم شه من چه خاکی باید تو سرم بریزم؟
    مهیار بی توجه به نگرانی های خان جون صاف ایستاد و گفت :
    _ خدافظ
    و تند پله ها رو پایین اومد و با خودش گفت:
    _هِه امانت ، امانت سیخی چنده؟ فعلاَ که مال خودمه و قرار نیست بدم به کسی
    نیشخندی به حرف خودش زد و سوار موتورش شد.
    توی مسیر به حرف های دیروز علی هم فکر می کرد.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ خیلی خوشم اومد ازش مهیار... ای بابا چرا اینجوری نگاه می کنی؟ منظورم از اخلاقش بود.
    اولش که بهش گفتم بریم کافی شاپ، یه نگاهی بهم کرد که اصلاً آب شدم تو نمیری. وقتی هم گفتم که درباره ی تو می خوام باهاش حرف بزنم گفت ، هر چی که لازم هست ازش بدونم رو خودش می گـه نیازی به گفتن شما نیست.
    خلاصه کنم رفیق قانع کردمش که بابا این حرف زدن لازمه.
    هیچی دیگه بزور و زحمت گندکاری شما رو جمع کردم.
    از خوبی و خانومی هانیه براش گفتم. از این که تواز اون پسرا نیستی که با هر دختری بپری ، ولی
    خب چون یه نیازایی هم داری، دیگه تن به این کار دادی. ولی از طرفی از هانیه و دخترش حمایت می کردی..هانیه هم خودش این شرایط رو قبول کرده بوده.. هیچ عشقی هم این وسط نبوده و حالا هم راهتون از هم جدا شده. هانیه ازدواج کرده و مهیار هم پی زندگی خودشه
    _ خب ، اون چی گفت؟
    _ والا چی بگم، دختر مردم اشک تو چشماش جمع شده بود ولی با این حال بازهم گفت، چرا اینا رو
    دارین به من می گید؟ منم نه گذاشتم نه برداشتم گفتم به خاطر این که مهیار رفیقمه نمی تونم ببینم که داره عذاب میشکه و ناراحته از این که وجه ش پیش شما خراب شده.
    همین اینو گفتم اشکاش سرازیر شد..راستش رفیق خیلی دلم براش سوخت.همچین مظلومانه اشک
    میریخت.
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا