کامل شده رمان نیلی | |atena| کاربرانجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع atenaadinfar
  • بازدیدها 22,975
  • پاسخ ها 297
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

atenaadinfar

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/09/16
ارسالی ها
436
امتیاز واکنش
4,588
امتیاز
441
محل سکونت
قزوین
دارم هر جور شده به مهیار کمک کنم تا خلا آرامشی که حقش بوده و ازش محروم بوده رو پر کنم همین
عسل صاف نشست و جدی گفت :
_ ولی من به فراتر از اینا فکر می کنم
_ مثلاً به چی ؟
عسل لبی تر کرد و گفت:
_ ببینین این که مهیار چی بهش گذشته اصلاً مهم نیست.. مهم اینه که گذشته تا چه حد تونسته توی زمان حالش تاثیر گذاشته باشه
_ خب معلومه خیلی، شکوفه جون هم که اون سری تاثیرات گذشته ی مهیار رو کالبد شکافی کردن
_ آره، اما فقط ظاهرش رو
شکوفه : منظورت چیه عسل ؟
عسل دستاش رو به روی میز گذاشت و گفت :
_ بزار راحت بگم مامان ، این رو قبول دارین که روابط اساس یه زندگی مشترکه ؟
شکوفه سری تکون داد و گفت :
_ البته
_ و این رو قبول دارین که مهیار با چیزهایی که تو گذشته دیده ممکنه دچار انحرافاتی شده باشه؟
_ نه، قبول ندارم
عسل چشماش رو گرد کرد و گفت :
_ قبول ندارین ؟
شکوفه قاطعانه:
_ نه
_ اون وقت چرا؟
_ حرف تو درسته عسل ، من هم قبلاً اشاره کوچیکی به این موضوع کردم ، واقعاً ممکن بود که
درگیر انحرافاتی بشه ، اما خب نشده
عسل پوزخندی زد و گفت :
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ از کجا انقدر مطمئنین مامان ؟
    _ ببینین بزارین براتون توضیح بدم ...
    انحرافات ، خیالات تمایلات یا رفتارهای ناراحت کننده و تکرار شونده ای هستن.. انواع مختلفی هم دارن.
    یکی اکسی هیبی تیونیسم هستش،یکی پدوفیلیا، یکی وایوریسم و الا آخر...
    خوشبختانه با تحقیقات من و زیر نظر گرفتن رفتارهای مهیار و همین طور گفته های نیلی و علی به حتم می تونم بگم مهیار تو این زمینه هیچ کدوم از این اختلالات رو نداره
    اگه بخام خیلی مسایل رو باز کنم و توضیح بدم خودش میشه یه ترم دانشگاه.
    ولی خب موضوع مهمی که اینجا هست اینه که ، مهیار درسته دچار انحرافات نشده اما قطعاً دچار حساسیت هایی شده
    نیلی آب دهانش رو قورت داد و با ترس گفت :
    _ یعنی چی؟
    _ نترس عزیزم مشکل حادی نیست ، فقط شریکش باید خیلی محتاطانه ، تمیز و البته عاطفی عمل کنه و مدام بهش گوش زد کنه که تنها مرد زندگیش همونه، بهش افتخار می کنه، از بودن باهاش خوشحاله و مواردی که به موقعش برات بیشتر شرح میدم. الان بهتره بریم خونه که دیر وقت هستش و حسابی دیر کردیم.
    با خنده ابرویی بالا انداخت و گفت :
    _ و البته حسابی هم آقا مهیار و جَری کردیم. مطمینم برسی خونه برخورد خوبی باهات نداره
    _ یعنی دعوام می کنه ؟
    شکوفه با صدا خندید و گفت :
    _ احتمال این که برات قیافه بگیره بیشتره
    ******
    از بیرون متوجه ی خاموشی چراغ های خونه شده بود.
    خان جون و خان بابا خیالشون راحت بود که نیلی با شکوفه هست و راحت خوابیده بودند.
    معضل، وجود مهیار بود که نیلی با توجه به چراغ های خاموش، خدا رو شکر کرد که اون هم خوابیده و خبری از اخم و تخم هایی که شکوفه گفته بود نیست.
    کلید رو داخل در واحد به آرومی پیچ داد و وارد پذیرایی شد.
    خونه تو تاریکی مطلق بود و تنها روشنایی مربوط میشد به آباژور چوبیِ که بین دو مبل دو نفره قرار داشت.
    درو بست و هنوز بازدم نفسِ راحتش رو کامل بیرون نداده بود که ...
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ چه عجب
    با ترس یکه ای خورد و به سمت چپ چرخید.
    مهیار لم داده به روی مبل تک نفره سیگار دود می کرد.
    صاف نشست و خیره به نیلی با کنایه گفت :
    _ رسیدن بخیر، خوش گذشت ؟
    نیلی آب دهانش رو به زحمت قورت داد و لبخند کج و کوله ای به ل*ب*هاش نشوند.
    آهسته پیش رفت و رو به روی مهیار نشست.
    از چهره ی مهیار مشخص بود که تا چه حد ناراحت و عصبی هستش ، و هدف نیلی خاموش کردن این عصبانیت بود نه تشدید آن
    با حفظ همان لبخند کج و کوله و کنترل کردن ترسش گفت :
    _ بله خیلی خوب بود ، مگه میشه با شکوفه جون و عسل باشی و خوش نگذره
    اسم شکوفه و عسل رو از قصد آورد تا مهیار دچار سوءتفاهم نشه ، هر چند که باید از زبون خان جون و خان بابا شنیده باشه
    مهیار پوزخندی زد و با حرص گفت :
    _ یه سوال خانوم نیلی؟ زود تر تشریف میاوردین خونه، خوش گذرونیتون زهر مارتون میشد ؟؟
    نیلی ناباور از این طرز صحبت مهیار چشمی گرد کرد که باعث شد عصبانیت مهیار تشدید بشه و به
    زحمت جلوی بلندی صداش رو بگیره
    _ چیه ؟ نکنه این طرز حرف زدن مناسب شخصیت شما نیست ؟
    نیلی با دهان نیمه باز و چشمای اشکی به مهیار زوم شده بود.
    معنی این جبهه گیری تند و تیز رو نمی فهمید.
    مهیار دندونی به هم سایید و سیگارش رو داخل جاسیگاری پرت کرد.
    کنترل کردن صداش، براش سخت شده بود.
    عصبی بلند شد و دست نیلی رو کشید.
    داخل اتاق نیلی شد و در و بست.
    نیلی رو با حرص به دیوار چسبوند.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    شال نیلی به روی شونه هاش افتاد بود و گیج و ترسیده به مهیار خیره شده بود.
    مهیار از میون دندون های کلید شده ش غرید :
    _ دِ لعنتی چشماتُ اشکی می کنی که چی بشه ؟؟ ما این جا داریم برای جناب عالی جلز و ولز می کنیم تو حرف از خوش گذرونی میزنی ؟ آره؟
    نیلی ترسیده چشماش رو به هم گذاشت و آروم گفت :
    _ خان جون ، خان جون می دونست
    مهیار به قدری عصبی بود که دلش می خواست مشت گره کرده ش رو به فک نیلی بکوبه اما در عوض مشتش فرو اومد به روی دیوار، درست کنار صورت نیلی
    نیلی رسماً داشت میلرزید
    دست داخل جیب شلوارش برد و گوشی نیلی رو بیرون دراورد.
    _باز کن چشمتو
    همچنان چشماش بسته بود.
    _ میگم بهت باز کن چشمتو
    همزمان با باز شدن چشماش، اشک های بی صداش هم روون شدند.
    مهیار کلافه پوفی کشید و گوشیش رو جلوی چشماش تکون داد.
    _ این برای چیه ، هان ؟ برای این که بندازیش تو اتاقت ؟ که من لامصب زنگ بزنم و صداش رو از
    خونه بشنوم ؟؟
    همون طور که اشک می ریخت اخماش تو هم رفت و آروم گفت :
    _ یادم رفت.. تو تا حالا گوشیت رو جایی جا نزاشتی ؟؟
    _ دیر اومدنت چی ؟ نکنه اونم یادت رفته بود که باید بیای خونه ؟؟
    _ شکوفه مشاور منه ، باید باهاش حرف میزدم، به علاوه تو همیشه زود میای خونه ؟؟
    مهیار عصبی از نیلی رو برگردوند..گوشی نیلی رو به روی تخت پرت کرد و موهاش رو به چنگ
    گرفت.
    _ من و با خودت یکی نکن
    نیلی با بغض پوزخندی زد و زمزمه کرد :
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ آره خب تو مَردی
    مهیار سریع به سمتش برگشت.
    انگشت اشاره ش رو به سمتش تکون داد و گفت :
    _ هِی ، برای من ادای روشنفکرا رو درنیار، آره من با تو فرق دارم چون مَردم، می تونم تا دیر
    وقت بیرون باشم چون مَردم، مَردمُ همجنسای خودم و بهتر از تو میشناسم.
    نزدیکش شد و گفت :
    _ ببین دختر ... " با انگشت به گوشه ی سرش اشاره کرد " هنوز مونده که اینجا درست شه تا این
    مغزه درست نشده همین آش و همین کاسه ست، فهمیدی ؟
    آره خب تا حدودی حق داشت. نیلی هم حق رو بهش می داد. هنوز خیلی مونده تا طرز فکرای مردُم درست بشه. هنوز خیلی مونده که مردِ جامعه ی من بتونه خودش رو کنترل کنه و به آزادیِ زن جامعه ش احترام بزاره اما این چه ربطی به نیلی داشت ؟؟
    _ اما من با شکوفه جون، مادر عسل بیرون بودم، چه خطری می تونه تهدیدم کنه؟ توی دیر اومدن، آره حق با تو هستش ، صحبت هامون طولانی شد وگذر زمان رو نفهمیدیم تا برسیم خونه هم دیر شد. بابت این هم، ازت عذرخواهی می کنم. قول می دم دیگه حواسم باشه. هوم ؟ خوبه ؟
    همه ی این حرفها رو با لحن بغض دارو ملوسی گفت، که دل بی قرار مهیارو بی قرار تر از همیشه
    کرد.
    جلوتر رفت.
    طوری که نفس های گرمشون صورت هم رو نوازش می کرد.
    با دستاش صورت نیلی رو قاب گرفت.
    نگاه ناراحت و سرشار ازعشقش رو به چشم های نیلی دوخت.
    همون طور که با انگشت شستش اشکاهای نیلی رو نوازش گونه از روی صورتش پاک می کرد، زمزمه
    کرد :
    _ قولت به جا بود و قبول ، اما..
    چشم به روی هم گذاشت و نالید:
    _ هیچی
    از نیلی دور شد.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    دستش به روی دستگیره ی در نشست ، که نیلی صداش زد:
    _ مهیار؟
    وقتی اینطوری صداش میزد ، جا داشت که بگه " جون دلِ مهیار "اما بدون این که برگرده گفت :
    _ سرم داره میترکه نیلی، شب بخیر
    بیرون رفت.
    نیلی گیج از رفتار مهیار، لبه ی تخت نشست و سعی کرد که به خودش مسلط بشه ...
    به ده دقیقه نکشید که بلند شد و بافتش رو درآورد ، دستی به بلوز یقه شلِ مشکیش کشید و بیرون رفت.
    درست کردن یه لیوان گل گاو زبون برای مهیار، از هر چیزی مهم تر بود.
    به آشپزخونه رفت و بی صدا آب رو گذاشت تا جوش بیاد.
    رو یکی از صندلی ها نشست و به فکر فرو رفت.
    حساسیت مهیار خوب بود. نشون میداد که براش مهمه اما انگار مشکلش چیز دیگه ای بود.
    چی می خواست بگه و نگفت ؟؟
    تمام عصبانیتش از دیر اومدن من بود ؟؟
    فکر نمی کنم...
    شایدم بود...
    نمی دونم ...
    دستی به صورتش کشید.
    مقدار آبِ کمی که گذاشته بود، جوش اومد.
    گل رو دم داد و به پذیرایی رفت.
    اگر خان جون می فهمید که مهیار به غیر از تو اتاقش جای دیگه ای از خونه سیگار کشیده، حسابی
    ناراحت میشد.
    جا سیگاری مهیار رو برداشت و ته سیگارها رو داخل سطل زباله ریخت.
    دعا دعا می کرد که مسکن داشته باشن.
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    سر دردهای مهیار به شدت وحشتناک بود.
    به زحمت مسکنی پیدا کرد و کنار لیوان حاوی گل گاو زبون گذاشت.
    نفس عمیقی کشید.
    به شدت استرس داشت اما نباید مهیار رو تنها میزاشت.
    تقه ای به در زد و بدون منتظر موندن به اجازه ی مهیار وارد اتاق شد.
    با دیدن مهیاری که دراز کشیده بود و به تاج تخت تکیه داده بود و بازهم داشت سیگارمی کشید، پوفی کرد و قدم پیش گذاشت.
    مهیار نیم نگاهی هم به سمتش ننداخت.
    گل رو به روی پا تختی گذاشت.لبه ی تخت نشست.
    مهیار بی توجه به حضورش همچنان سیگار دود می کرد.
    آروم دستش رو پیش برد و سیگار رو از بین انگشتان مهیار جدا کرد.
    بلاخره رضایت داد و نیم نگاهی به نیلی انداخت.
    اونم چه نگاهی..فقط اخم بود و اخم ..
    نیلی بی توجه لبخندی زد و گفت :
    _ شنیدم " اشاره ای به سیگار کرد " آدم و آروم میکنه ، راسته ؟
    مهیار پوزخندی زد و نگاه از نیلی گرفت.
    _ پس راست نیست. فکر کردم راسته ، گفتم منم امتحانش کنم.
    مهیار ظاهراً هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد اما با خود " تو غلط می کنی ای " نثار نیلی کرد.
    _ اوووم ، برات ، برات گل گاو زبون درست کردم ، آرومت می کنه ، مسکن هم آوردم.
    عکس العملی که از مهیار ندید ، سرش رو کمی به سمت مهیار خم کرد و با لبهای آویزون گفت :
    _ قهری؟
    ناخداگاه خنده ش گرفته بود و دلش می خواست قهقه بزنه، هه ... قهر ...
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    _ مهیار؟
    چشمانش رو بهم گذاشت و دردل لعنتی نثار نیلی کرد با این صدا زدنش که دلش را زیرورومی کرد
    _ مسکن به کارم نمیاد
    _ پس چی ؟ چی بیارم که خوبت کنه ؟
    نگاه عجیبی به نیلی انداخت.
    نگاهی ناراحت ... غمگین ... پر احساس ... دلخور ...
    حرف نگاهش چی بود ؟؟
    نیلی متاثر از این نگاه سرش رو پایین انداخت و مِن مِن کنان گفت :
    _ اوووم ، من ... من که معذرت خواستم ... اووم ... مهیار من ...
    سرش رو بالا گرفت و چشم به چشم مهیار دوخت ...
    _ من به این مشاوره ها نیاز دارم مهیار، زندگی من یکم پیچیده شده، نمیخوام قدم اشتباه بردارم،
    یعنی می دونی، راهی که انتخاب کردم رو قبول دارم اما قدم هام رو باید درست بردارم. زیادی بی
    تجربه م و این زیاد خوب نیست. شکوفه جون، شکوفه جون برای من حکم یه دفترچه ی راهنما رو
    داره ... اوووم ... منظورم رو متوجه میشی ؟؟
    مهیار با دو انگشتش چشماش رو فشارد.
    پوف کلافه ای کرد و لیوان گل رو برداشت.
    همون طور که به تاج تخت تکیه داده بود و دمنوشش رو مزمزه می کرد، تو فکر این بود که موضوع
    رو چه جور باید به نیلی بگه.
    این دختر همین الانش می گـه زندگیم پیچیده ست. نیاز به مشاوره دارم. وای به حالی که ...
    نیلی که عکس العملی از مهیار ندید، نا امید بلند شد و گفت :
    _ مسکنت هم بخور ، من میرم که استراحت کنی ، شب بخیر
    مهیار با چشم بدرقه اش کرد.
    قلبش تو سـ*ـینه بی قراری می کرد.
    چه طور می تونست از این دختر دل بکنه ؟
    چه طور می تونست اجازه بده نیلی رو ازش بگیرن ؟
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    مگه شهر هرت بود ؟؟
    مگه چنتا دختر مثل نیلی بودن تا با دل و دینش بازی کنن؟؟
    اصلاً کسی مثل نیلی هم وجود داشت ؟؟
    پاک ... معصوم ... مهربون ... خنده رو ... زیبا ... نازنازی ...
    اصلا همه ش به کنار ...
    همین که وجودش آرامشِ مطلق بود به همه دنیا می ارزید و بس
    ******
    آخرین فنجون هم آب کشید و به روی سبد آبچکان گذاشت.
    چشماش به خاطر گریه و بی خوابی های شب گذشته می سوخت اما تمام فکرش معطوف مهیار
    بود و بس
    مهیاری که قبل از بیدار شدنش از خونهبیرون زد بود.
    _ نیلی جان بابا ؟
    صدای خان بابا بود.
    لبخند ساختگی ای زد و از آشپزخونه بیرون رفت.
    _ جون دلم خان بابا
    _ جونت بی بلا بابا جان ، بیا بشین بابا ، باهات حرف دارم.
    نیلی نگاه نگرانی بین خان جون و خان بابا که نزدیک بهم نشسته بودن رد و بدل کرد.
    با استرس رو دو زانو نشست.
    حدس میزد که باید مربوط به دیر اومدن دیشبش باشه
    لبی تر کرد و با سرپایین افتاده و گفت :
    _ اووم ، می دونم دیشب دیر اومدم خونه ، معذرت می خوام
    خان جون بغضش رو قورت داد و نالید :
    _ الهی مادر قربونت بره عزیز دلم
    خان بابا سرفه ی کوتاهی کرد.
    _ چون می دونستیم با کی هستی ، خیالمون راحت بود بابا جان
     
    آخرین ویرایش:

    atenaadinfar

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/09/16
    ارسالی ها
    436
    امتیاز واکنش
    4,588
    امتیاز
    441
    محل سکونت
    قزوین
    نیلی نگاه گنگی به خان بابا کرد و گفت :
    _ پس ...
    خان بابا لبخندی زد و گفت :
    _ نگران نشو بابا، چیزی نیست.. می خوام برات داستان تعریف کنم ، حوصله ی شنیدن قصه ی این
    پیرمرد و داری دختر؟
    لبخندی از شوق به لبهای نیلی نشست :
    _ البته ... البته چرا که نه
    خان بابا سری به تایید تکون داد و گفت :
    _ خوبه ... خوبه ...
    بعد از مکث کوتاهی نگاه به نیلی دوخت و گفت :
    _ هیچ وقت برات سوال نشد که چرا فامیلی پدر و مادرت یکی هست ؟
    نیلی بی طاقت سری تکون داد و گفت :
    _ البته ... این یکی از مجهول ترین سوال هایی بود که همیشه تو ذهن داشتم.
    _ نتیجه ای هم گرفتی بابا؟
    _ اووم راستس ، اول فکر می کردم که پدرم به خاطر استفاده از اسم و رسم ستار خان فامیلیش رو تغییر
    داده ... اما بعد برام سوال شد که شاید فامیل باشن باهم ... مثلاً ...
    نگاه تیزش رو به خان بابا دوخت ...
    _ مثلاً دختر عمو پسر عمو باشن ... اما وقتی که از تی تی گل درباره ی این موضوع سوال کردم،
    گفت که نه نمی تونین شما و ستارخان باهم برادر باشین، نه از لحاظ ظاهر نه از لحاظ اخلاق ...
    راستش وقتی هم که دیدمتون، خودم هم حق رو به تی تی گل دادم، هیچ شباهتی بین شماها نبود ...
    _ تی تی گل ... یادم هست ... اومده بود مغازه و نامه ی نادر رو برام آورده بود ...
    _ دقیقا ... اتفاقاً با همین یه نشونی هم تونستم پیداتون کنم ...
    خان بابا لبخند غمگینی زد و گفت :
    _ ای روزگااار ... این بحث مال 30 سال پیشه ... حتی تو و مهیار به دنیا نیومده بودین ... حالا جفتتون
    شدین واسطه ی دیدار مجدد ... به ولله قسم که آدم تو بزرگی و مصلحت خدا می مونه ...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا