فصل هجدهم
هاله
دور تا دور اتاقو با قدمام مترو کردم...چنگ عصبی ای تو موهام زدمو زیر لب غریدم:
-پسره ی عوضی...
چند تا نفس عمیق کشیدم تا از التهاب درونم کم بشه...
من فقط میخواستم ببینم چجوریه...اخه تا حالا نوشیدنی نخورده بودم...وایسادم جلوی اینه و به قیافه ی خودم نگا کردم....
تقصیر من چی بود...اصن هر چی بود نباید اونکارو میکرد...ولی خب...قبول دارم...یکم زیاده روی کردم...به هر حال...اونم مرده..!....
زل زده بودم به تصویر خودم تو اینه...عصبی دستمو محکم کشیدم رو لبام و همونجا نشستم رو زمین...هر موقع خودمو میدیدم دلم ناخداگاه هوای مامانو میکرد...پووووف....ببین بابا چی میکشید که من هر دفعه با همین قیافه جلوش رژه میرفتم...همیشه میگفت:خلقت خدارو باش....کپی برابر اصل...
دلم براش تنگ شده بود...از پشت صفحه ی تار چشمام به گلای فرش نگا کردم..جلوی چشمم جون داد...
کسی که همه ی زندگیم بود...قضیه ی هیرادو به کلی فراموش کرده بودم...دلم هواشو کرده بود...لحظه ی اخری که نگام میکرد از جلوی چشام کنار نمیره...
منی که دوازده سال بیشتر نداشتم...پاهامو تو دلم جمع کردمو دستم کشیدم به صورت خیس از اشکم...من کی اینقدر گریه کردم؟!....
اب دهنمو قورت دادمو دوباره اشکام بی مهابا روی صورتم ریخت...گردنبند تو گردنمو لمس کردم...تنها یادگار مامان...دستمو کشیدم به صورتمو رفتم تو دستشویی.....
به چشای مات و بی روحم نگا کردم مشتای اب یخو پاشیدم تو صورتم....اومدم بیرونو همونطور که کشوهارو زیرو رو میکردم دنبال یه کش مویی ربانی چیزی میگشتم تا بلکه بتونم این موهارو جمع کنم...
در اتاقو باز کردمو رفتم تو اتاق هیراد...
شاید اینجا یه چیزایی پیدا شه...چون دیگه واقعا داره اعصابمو خورد میکنه این موها...
کشوهارو باز کردم...همه رو یکی یکی نگا کردم...ولی هیچ اثری از موجود زنده هم پیدا نمیشد ....
چه برسه به کش مو...پوفی کردمو دور تا دور خودم چرخیدم....یهو به سرم میزنه میرم از ته میزنمشونا...
-حیفن...
برگشتم سمت هیراد...
تو درگاه وایساده بودو نگام میکرد..گمونم بلند فک کردم...
با غیظ رومو ازش گرفتمو گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-ببخشید مادمازل اینجا اتاق منه مثکه من باید این سوالو از شما بپرسم..
برگشتم طرفش همونطور دست به سـ*ـینه وایساده بودو یه تای ابروشو طلبکارانه داده بود بالا...
چنگی تو موهای بلندم زدمو گفتم:
-دنبال یه کشی نخی ربانی چیزی میگردم که
به موهام اشاره کردمو ادامه دادم:
-اینارو ببندمشون...
و دوباره مشغول گشتن شدم...
نباید قضیه ی چند دقیقه پیشو به روش میووردم...اینجوری برا خودم بد میشد...چون صاف صاف توچشاش نگا کردمو گفتم که تو گنده اش میکنی....
اومد نشست لبه ی تختو دستاشو زد زیر چونشو خیره شد بهم...ایش...
همونجور داشتم کشوهارو زیر و رو میکردم که از پشت افتادم رو تخت..جیغ کوتاهی کشیدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد...تکونی خوردمو گفتم:
-چیکار میکنی دیوونه...ولم کن...
نشوندم بین پاهاشو با زانوهاشو دوطرف کمرمو نگه داشت...یکم دیگه تقلا کردم...انگار هیچ جوره نمیشد از دستش خلاص شد...
-اخ چقدر وول میخوری تو...یه دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذار نمیخورمت...
موهامو اروم کشید که اخمام رفت تو هم...
بعدم بستشون...اخ....این کش از کجا گیر اوورد...
به بد شانسی خودم لعنت فرستادمو اومدم پاشم که نذاشت...
-ای بابا...بذار برم دیگه...
موهامو گرفت تو دستشو گفت:
-هنوز تموم نشده...چرا اینقدر هولی تو دختر...
نفسمو با صدا دادم بیرونو منتظر شدم...عه...این داشت چیکار میکرد...نـــه...مگه میشه؟
جدی جدی داشت موهامو میبافت...مگه مردام بلدن اخه...؟!؟!؟
-داری چیکار میکنی تو؟
-دارم میبافمشون...
با تعجب گفتم:
-مگه بلدی؟!
پوفی کردو در حالی که تهشو میبست گفت:
-می بینی که...
قفل زانوهاشو از دور کمرم باز کرد و گفت:
-حالا برو تموم شد...
با بهت از رو تخت بلند شدمو نگامو تو اینه دوختم به موهای بافته شدم...چند بار با دهن باز اینور اونور کردم که خنده ی کوتاهی کردو گفت:
-قیافه اشو نگا تورو خدا...
برگشتم طرفشو گفتم:
-اخه اصن بهت نمیخوره...
و دوباره تو اینه موهامو عقب جلو کردم...
-تو پرورشگاه از این دخترا یاد گرفتم...اخه یکیشون خیلی گیر سپیچ میداد...دوسه بارم اومد کنارم نشست و با جیغ جیغ یادم داد...منم برا اینکه روشو کم کنم یه بار برش گردوندمو موهاشو بافتم...بعدم پاشدم رفتم که فک نکنه من بلد نشدم...
لبخند محوی زدو نگاشو دوخت به سقف...نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-تو ام برا خودت داستان عجیبی داریا...
لبخندش عمیق تر شد که در اتاقو باز کردمو در حالی که میومدم بیرون گفتم:
-راستی...ممنون...
سری تکون دادو چشاشو گذاشت رو هم...
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرغ پاک کردن..خب یه چیزایی بلد بودم ولی خب...ولش کن بابا و من الله توفیق...خخخ...اروم ارومو با دقت مرغو پاک میکردم که یه دفعه زدم رو دستم....
جیغ کوتاهی زدمو نگاه خیسمو دوختم به دستم....کف دستم برش بزرگی درست شدو خون زد بیرون....هیراد بدو بدو خودشو رسوند به اشپزخونه...
-چیکار کردی؟دِ اخه تو که بلد نیستی مرغ پاک کنی مگه مرض داری میری سراغش...
لبمو به دندون گرفتم تا مانع ریزش اشکام بشه...ولی مث اینه موفق نشدمو از درد زیاد اشکام اروم اروم ریختن رو گونه ام...هیراد چند لحظه تو سکوت نگام کرد ولی انگار یهو به خودش اومد...
-پاشو پاشو برو رو کاناپه بشین ببینم باندی بتادینی چیزی پیدا میکنم...بدو برو...
بی توجه به حرفش همونجا نشستمو با بهت درحالی که گوله گوله اشک میریختم گفتم:
-نمیتونم...مگه نمیبینی داره خون میاد...
-هاله اینقدر اذیت نکن...
اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-نمیتونم...
و زل زدم به کف دستم...نصف پارکت اشپزخونه پر خون شده بود...هیراد خم شد و در حای که نفسشو با صدا میداد بیرون دستشو انداخت زیر زانوهام اون یکیشم گذاشت پشت کمرمو با یه حرکت بلندم کرد
که جیغ زدم:
-چیکار میکنی دیوونه...الان لباست خونی میشه...
گذاشتم رو کاناپه و زیر لب گفت:
-به جهنم...
هیراد
دوییدم تو اشپزخونه و تموم کابینتارو زیر و رو کردم که یه جعبه ی کوچیک توجهمو جلب کرد چه عجب این یکیو دارن...
سریع کشیدمش بیرونو بتادینو باندو از توش برداشتم..هول شده بودم...
کنارش نشستم دستشو گرفتم تو دستم...
-ببین هاله...ممکنه یکم بسوزه خب...طاقتشو داری که...؟!
همونطور که اشک میریخت گفت:
-مطمئنی یکم...؟
پوفی کردمو اروم بتادینو ریختم رو دستشو که بازوم سوخت...
دختره ای دیوونه..اخه چرا بازوی منو گاز میگیری...
یه لحظه چشمامو رو هم فشار دادم...فک کنم هر چی عقده داشت تو این چند وقت سر بازوم خالی کرد...
اروم باندو پیچیدم دور دستشو یه گره کوچیک بهش زدم...
که دندوناشو از بازوم جدا کردم...بی حرف بلند شدمو به سمت دستشویی رفتمو دستامو شستمو به بازوم تو اینه نگا کردم...نگا کن ترو خدا...
جاش کبود شد...چه دندونای تیزیم داره...
از دستشویی در اومدمو رفتم به سمت اشپزخونه...حالا اینجارو چیکار کنم...
اروم با یه دستمال نمناک خونارو پاک کردمو دستمالو انداختم سطل اشغال...نگا کن انصافا...کارم به کجا کشید...نفسمو با حرص دادم بیرنو نگاهمو چرخوندم روش که رو کاناپه خوابش بـرده بود...
این دختر به تنهایی میتونه خونه ارو بذاره رو سرش....کاش همیشه خواب بود...لبخند نرمی زدمو رفتم بالا سرشو به صورت معصومش تو خواب خیره شدم...هر چقدرم مایه ی دردسر بود...
وجودش تو این خونه به ادم ارامش میداد...حداقلش این بود که تنها نبودم...
با پشت دستم اروم رو گونه ی نرمش کشیدم...این دختر منبع رامش بود...عقب عقب رفتمو خودمو پرت کردم رو کاناپه ی رو به رویی....
همه دارن زندگی میکنن...مام داریم زندگی میکنیم....نگاهمو دوباره کشیدم رو صورتش....میتونستم ساعتها تو همین حالت بشینمو تماشاش کنم...اخه وقتی نگاش میکردم ناخداگاه یه چیزی ته دلم میلرزید...
ولی...ولی میدونستم این یه وابستگی معمولیه...اره بابا...به غیر از این نمیتونه باشه اصن...کلافه چنگی تو موهام زدمو تو دلم گفتم..اگه به غیر از این باشه چی؟!نه...نه من اصن بلد نیستم از اینکارا...فقط یکم بهش وابسته شدم...اصن امکان نداره...این جور چیزا رو من جواب نمیده...کلافه شده بودم...خودم کم بدبختی داشتم..ای بابا...بلند شدمو به سمت اتاق رفتم بلکه جلو چشمم نباشه....اینطوری راحت تر میتونم فک کنم...خب واقعیتش یه جورایی حواسمو پرت میکرد...رفتم تو اتاقو تیشرتمو یه گوشه ای پرت کردمو خودمو انداختم رو تخت....هیچ وقت به میشا همچین حسی نداشتم...اصن حالا که فکر میکنم بهش هیچ حسی نداشتم...فقط وقتی اونروز تو خیابون با اون یارو دیدمش حس کردم غرورم له شد...یادمه حتی واینسادم نگاشون کنم...فقط با سرعت از اونجا دور شدم...عصبانی بودم...اصلا دلم نمیخواست اونجا وایسمو جلو چشمش دولا شم و تیکه های خورد شده ی غرورمو جمع کنم....چیزی از من کم نشده بود فقط...اون لحظه مدام به این فک میکردم که من چی براش کم گذاشتم که رفت سراغ اون یارو....اما بعدا که چشمم به اون بنز مشکی رنگش افتاد جواب تموم سوالامو گرفتم...
به پهلوی راست چرخیدم...
پول چیز کثیفیه...چشمت که بهش بیوفته اختیارت از کفت میره...
شاید اون خیلی تقصیری نداشت...شاید این من بودم که نباید از یه دختر بی پول پایین شهری توقع می داشتم....
ولی خب...هر چی بود گذشت...از اون روز با اینکه میشا هیچ اهمیتی نداشت...مصرف سیگارم از سه نخ در روز رسید به دوبسته در روز....
میخواستم دق و دلیمو سر ریه های بدبختم در بیارم....فک میکردم اینجوری میتونم غرور از دست رفتمو بسازم...
روی تخت نشستمو یه نخ سیگار از تو بسته ی کوچیک روی میز برداشتمو با فندک فکستنی کنارش روشنش کردم...
به یه نقطه ی نا معلوم نگا میکردمو به این فک میکردم که ادما چقدر میتونستن با هم فرق داشته باشن...اخرین پکو که به سیگار زدم تو جاسیگاری کنار دستم لهش کردم...مرغه ارو که نشد بخوریم...
برم تو اشپزخونه ببینم باید چه گلی برا شام به سرم بگیرم....باقدمهای بلند خودمو رسوندم به اشپزخونه و از گوشه ی چشم بهش نگا کردم که مث خرس خوابیده بود....از تو یخچال چند تا گوجه در اووردمو مشغول درست کردن املت شدم...
خب دیگه حداقل کاری بود که از دستمون بر میومد....داشتم تخم مرغا رو هم میزدم که صداشو پشت سرم شنیدم...
-خب دیگه...کد بانویی شدی واس خودت...باید کم کم شوورت بدیم...
خنده ی بلندی کردمو برگشتم....با موهای به هم ریخته و چشای خابالو رو به روم وایساده بود...گفتم:
-شما اول یه فکری به حال خودت بکن...
اخمی تصنعی ای کرد و گفت:
-من هنوز جوونم...تازه بیست و یک سالمه....تو پیر شدی...میترسم چند وقت دیگه بچه هات به جای اینکه بگن به جون بابام بگن به ارواح خاک بابام...
بعدم لبخند دندون نمایی زد که گفتم:
-بیست وهشت سال که سنی نیس بابا...
همینطور که نونارو تیکه تیکه میذاشت تو دهنش نگاه متعجبشو بهم دوختو لقمه پرید تو گلوشو به سرفه افتاد...خنده ی کوتاهی کردمو یه لیوان اب براش ریختم...
-بیا بخور بابا مردی...
لیوانو از دستم گرفتو یه ضرب سر کشید...حالش که جا اومد گفت:
-میگم بزنم به تخته خوب موندیا...من گفتم فوق فوقش الان بیست و چهار سالته دیگه...تازه اون حداکثر افکارم بود...
ماهیتابه رو از رو گاز برداشتمو در حالی که میذاشتمش رو میز ابرومو داد بالا و گفتم:
-میگم جوونم...
خندید و گفت:
-یکی اینو بگیره..
نشستم سر میزو بحثو ناتموم گذاشتمو مشغول خوردن شدم
قاشقو با دست چپش گرفتوزد تو ماهیتابه که از دستش در رفت...زیر لب فحشی داد و دوباره برش داشت و بالاخره موفق شد یه تیکه برداره...همونجور که غذا میخوردم زیر چشمی هواشو داشتم...
یه تیکه نون برداشتو اومد املتو بذاره توش که افتاد رو میز...از دیدن صحنه ی رو به روم قهقهه بلندی زدم که حرصی شد..
-کوفت..اصن نخواستیم
بعد صندلیو داد عقبو خواست بلند شه که مچ دست سالمشو گرفتم...برگشتو طلبکارانه زل زد تو چشام که گفتم:
-این لطفو در حقت میکنم فقط یادت باشه جبران کنی...
ایشی گفتو سرجاش نشست که لقمه کوچیکی درست کردمو دادم دستش...
-بخور که دستپختم حرف نداره...
با خنده لقمه رو تو دهنش گذاشتو گفت:
-چه از خود مچکر..
دور و برمو به حالت نمایشی نگا کردمو گفتم:
- کیو میگی؟جز من و تو که کسی اینجا نیس...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-ببین تو کم نمیاری انگار...
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
-مادر نزاییده کسی که من جلوش کم بیارم...
لقمه ی بعدیو دستش دادم که گفت:
-نشونت میدم حالا...
چشامو ریز کردمو گفتم:
-کی؟ تو؟
- ن پ خواجه شمس الدین حافظ...
لیوان ابی خوردمو گفتم:
-ببینیمو تعرف کنیم...
هاله
دور تا دور اتاقو با قدمام مترو کردم...چنگ عصبی ای تو موهام زدمو زیر لب غریدم:
-پسره ی عوضی...
چند تا نفس عمیق کشیدم تا از التهاب درونم کم بشه...
من فقط میخواستم ببینم چجوریه...اخه تا حالا نوشیدنی نخورده بودم...وایسادم جلوی اینه و به قیافه ی خودم نگا کردم....
تقصیر من چی بود...اصن هر چی بود نباید اونکارو میکرد...ولی خب...قبول دارم...یکم زیاده روی کردم...به هر حال...اونم مرده..!....
زل زده بودم به تصویر خودم تو اینه...عصبی دستمو محکم کشیدم رو لبام و همونجا نشستم رو زمین...هر موقع خودمو میدیدم دلم ناخداگاه هوای مامانو میکرد...پووووف....ببین بابا چی میکشید که من هر دفعه با همین قیافه جلوش رژه میرفتم...همیشه میگفت:خلقت خدارو باش....کپی برابر اصل...
دلم براش تنگ شده بود...از پشت صفحه ی تار چشمام به گلای فرش نگا کردم..جلوی چشمم جون داد...
کسی که همه ی زندگیم بود...قضیه ی هیرادو به کلی فراموش کرده بودم...دلم هواشو کرده بود...لحظه ی اخری که نگام میکرد از جلوی چشام کنار نمیره...
منی که دوازده سال بیشتر نداشتم...پاهامو تو دلم جمع کردمو دستم کشیدم به صورت خیس از اشکم...من کی اینقدر گریه کردم؟!....
اب دهنمو قورت دادمو دوباره اشکام بی مهابا روی صورتم ریخت...گردنبند تو گردنمو لمس کردم...تنها یادگار مامان...دستمو کشیدم به صورتمو رفتم تو دستشویی.....
به چشای مات و بی روحم نگا کردم مشتای اب یخو پاشیدم تو صورتم....اومدم بیرونو همونطور که کشوهارو زیرو رو میکردم دنبال یه کش مویی ربانی چیزی میگشتم تا بلکه بتونم این موهارو جمع کنم...
در اتاقو باز کردمو رفتم تو اتاق هیراد...
شاید اینجا یه چیزایی پیدا شه...چون دیگه واقعا داره اعصابمو خورد میکنه این موها...
کشوهارو باز کردم...همه رو یکی یکی نگا کردم...ولی هیچ اثری از موجود زنده هم پیدا نمیشد ....
چه برسه به کش مو...پوفی کردمو دور تا دور خودم چرخیدم....یهو به سرم میزنه میرم از ته میزنمشونا...
-حیفن...
برگشتم سمت هیراد...
تو درگاه وایساده بودو نگام میکرد..گمونم بلند فک کردم...
با غیظ رومو ازش گرفتمو گفتم:
-تو اینجا چیکار میکنی؟
-ببخشید مادمازل اینجا اتاق منه مثکه من باید این سوالو از شما بپرسم..
برگشتم طرفش همونطور دست به سـ*ـینه وایساده بودو یه تای ابروشو طلبکارانه داده بود بالا...
چنگی تو موهای بلندم زدمو گفتم:
-دنبال یه کشی نخی ربانی چیزی میگردم که
به موهام اشاره کردمو ادامه دادم:
-اینارو ببندمشون...
و دوباره مشغول گشتن شدم...
نباید قضیه ی چند دقیقه پیشو به روش میووردم...اینجوری برا خودم بد میشد...چون صاف صاف توچشاش نگا کردمو گفتم که تو گنده اش میکنی....
اومد نشست لبه ی تختو دستاشو زد زیر چونشو خیره شد بهم...ایش...
همونجور داشتم کشوهارو زیر و رو میکردم که از پشت افتادم رو تخت..جیغ کوتاهی کشیدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد...تکونی خوردمو گفتم:
-چیکار میکنی دیوونه...ولم کن...
نشوندم بین پاهاشو با زانوهاشو دوطرف کمرمو نگه داشت...یکم دیگه تقلا کردم...انگار هیچ جوره نمیشد از دستش خلاص شد...
-اخ چقدر وول میخوری تو...یه دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذار نمیخورمت...
موهامو اروم کشید که اخمام رفت تو هم...
بعدم بستشون...اخ....این کش از کجا گیر اوورد...
به بد شانسی خودم لعنت فرستادمو اومدم پاشم که نذاشت...
-ای بابا...بذار برم دیگه...
موهامو گرفت تو دستشو گفت:
-هنوز تموم نشده...چرا اینقدر هولی تو دختر...
نفسمو با صدا دادم بیرونو منتظر شدم...عه...این داشت چیکار میکرد...نـــه...مگه میشه؟
جدی جدی داشت موهامو میبافت...مگه مردام بلدن اخه...؟!؟!؟
-داری چیکار میکنی تو؟
-دارم میبافمشون...
با تعجب گفتم:
-مگه بلدی؟!
پوفی کردو در حالی که تهشو میبست گفت:
-می بینی که...
قفل زانوهاشو از دور کمرم باز کرد و گفت:
-حالا برو تموم شد...
با بهت از رو تخت بلند شدمو نگامو تو اینه دوختم به موهای بافته شدم...چند بار با دهن باز اینور اونور کردم که خنده ی کوتاهی کردو گفت:
-قیافه اشو نگا تورو خدا...
برگشتم طرفشو گفتم:
-اخه اصن بهت نمیخوره...
و دوباره تو اینه موهامو عقب جلو کردم...
-تو پرورشگاه از این دخترا یاد گرفتم...اخه یکیشون خیلی گیر سپیچ میداد...دوسه بارم اومد کنارم نشست و با جیغ جیغ یادم داد...منم برا اینکه روشو کم کنم یه بار برش گردوندمو موهاشو بافتم...بعدم پاشدم رفتم که فک نکنه من بلد نشدم...
لبخند محوی زدو نگاشو دوخت به سقف...نفس عمیقی کشیدمو گفتم:
-تو ام برا خودت داستان عجیبی داریا...
لبخندش عمیق تر شد که در اتاقو باز کردمو در حالی که میومدم بیرون گفتم:
-راستی...ممنون...
سری تکون دادو چشاشو گذاشت رو هم...
رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرغ پاک کردن..خب یه چیزایی بلد بودم ولی خب...ولش کن بابا و من الله توفیق...خخخ...اروم ارومو با دقت مرغو پاک میکردم که یه دفعه زدم رو دستم....
جیغ کوتاهی زدمو نگاه خیسمو دوختم به دستم....کف دستم برش بزرگی درست شدو خون زد بیرون....هیراد بدو بدو خودشو رسوند به اشپزخونه...
-چیکار کردی؟دِ اخه تو که بلد نیستی مرغ پاک کنی مگه مرض داری میری سراغش...
لبمو به دندون گرفتم تا مانع ریزش اشکام بشه...ولی مث اینه موفق نشدمو از درد زیاد اشکام اروم اروم ریختن رو گونه ام...هیراد چند لحظه تو سکوت نگام کرد ولی انگار یهو به خودش اومد...
-پاشو پاشو برو رو کاناپه بشین ببینم باندی بتادینی چیزی پیدا میکنم...بدو برو...
بی توجه به حرفش همونجا نشستمو با بهت درحالی که گوله گوله اشک میریختم گفتم:
-نمیتونم...مگه نمیبینی داره خون میاد...
-هاله اینقدر اذیت نکن...
اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
-نمیتونم...
و زل زدم به کف دستم...نصف پارکت اشپزخونه پر خون شده بود...هیراد خم شد و در حای که نفسشو با صدا میداد بیرون دستشو انداخت زیر زانوهام اون یکیشم گذاشت پشت کمرمو با یه حرکت بلندم کرد
که جیغ زدم:
-چیکار میکنی دیوونه...الان لباست خونی میشه...
گذاشتم رو کاناپه و زیر لب گفت:
-به جهنم...
هیراد
دوییدم تو اشپزخونه و تموم کابینتارو زیر و رو کردم که یه جعبه ی کوچیک توجهمو جلب کرد چه عجب این یکیو دارن...
سریع کشیدمش بیرونو بتادینو باندو از توش برداشتم..هول شده بودم...
کنارش نشستم دستشو گرفتم تو دستم...
-ببین هاله...ممکنه یکم بسوزه خب...طاقتشو داری که...؟!
همونطور که اشک میریخت گفت:
-مطمئنی یکم...؟
پوفی کردمو اروم بتادینو ریختم رو دستشو که بازوم سوخت...
دختره ای دیوونه..اخه چرا بازوی منو گاز میگیری...
یه لحظه چشمامو رو هم فشار دادم...فک کنم هر چی عقده داشت تو این چند وقت سر بازوم خالی کرد...
اروم باندو پیچیدم دور دستشو یه گره کوچیک بهش زدم...
که دندوناشو از بازوم جدا کردم...بی حرف بلند شدمو به سمت دستشویی رفتمو دستامو شستمو به بازوم تو اینه نگا کردم...نگا کن ترو خدا...
جاش کبود شد...چه دندونای تیزیم داره...
از دستشویی در اومدمو رفتم به سمت اشپزخونه...حالا اینجارو چیکار کنم...
اروم با یه دستمال نمناک خونارو پاک کردمو دستمالو انداختم سطل اشغال...نگا کن انصافا...کارم به کجا کشید...نفسمو با حرص دادم بیرنو نگاهمو چرخوندم روش که رو کاناپه خوابش بـرده بود...
این دختر به تنهایی میتونه خونه ارو بذاره رو سرش....کاش همیشه خواب بود...لبخند نرمی زدمو رفتم بالا سرشو به صورت معصومش تو خواب خیره شدم...هر چقدرم مایه ی دردسر بود...
وجودش تو این خونه به ادم ارامش میداد...حداقلش این بود که تنها نبودم...
با پشت دستم اروم رو گونه ی نرمش کشیدم...این دختر منبع رامش بود...عقب عقب رفتمو خودمو پرت کردم رو کاناپه ی رو به رویی....
همه دارن زندگی میکنن...مام داریم زندگی میکنیم....نگاهمو دوباره کشیدم رو صورتش....میتونستم ساعتها تو همین حالت بشینمو تماشاش کنم...اخه وقتی نگاش میکردم ناخداگاه یه چیزی ته دلم میلرزید...
ولی...ولی میدونستم این یه وابستگی معمولیه...اره بابا...به غیر از این نمیتونه باشه اصن...کلافه چنگی تو موهام زدمو تو دلم گفتم..اگه به غیر از این باشه چی؟!نه...نه من اصن بلد نیستم از اینکارا...فقط یکم بهش وابسته شدم...اصن امکان نداره...این جور چیزا رو من جواب نمیده...کلافه شده بودم...خودم کم بدبختی داشتم..ای بابا...بلند شدمو به سمت اتاق رفتم بلکه جلو چشمم نباشه....اینطوری راحت تر میتونم فک کنم...خب واقعیتش یه جورایی حواسمو پرت میکرد...رفتم تو اتاقو تیشرتمو یه گوشه ای پرت کردمو خودمو انداختم رو تخت....هیچ وقت به میشا همچین حسی نداشتم...اصن حالا که فکر میکنم بهش هیچ حسی نداشتم...فقط وقتی اونروز تو خیابون با اون یارو دیدمش حس کردم غرورم له شد...یادمه حتی واینسادم نگاشون کنم...فقط با سرعت از اونجا دور شدم...عصبانی بودم...اصلا دلم نمیخواست اونجا وایسمو جلو چشمش دولا شم و تیکه های خورد شده ی غرورمو جمع کنم....چیزی از من کم نشده بود فقط...اون لحظه مدام به این فک میکردم که من چی براش کم گذاشتم که رفت سراغ اون یارو....اما بعدا که چشمم به اون بنز مشکی رنگش افتاد جواب تموم سوالامو گرفتم...
به پهلوی راست چرخیدم...
پول چیز کثیفیه...چشمت که بهش بیوفته اختیارت از کفت میره...
شاید اون خیلی تقصیری نداشت...شاید این من بودم که نباید از یه دختر بی پول پایین شهری توقع می داشتم....
ولی خب...هر چی بود گذشت...از اون روز با اینکه میشا هیچ اهمیتی نداشت...مصرف سیگارم از سه نخ در روز رسید به دوبسته در روز....
میخواستم دق و دلیمو سر ریه های بدبختم در بیارم....فک میکردم اینجوری میتونم غرور از دست رفتمو بسازم...
روی تخت نشستمو یه نخ سیگار از تو بسته ی کوچیک روی میز برداشتمو با فندک فکستنی کنارش روشنش کردم...
به یه نقطه ی نا معلوم نگا میکردمو به این فک میکردم که ادما چقدر میتونستن با هم فرق داشته باشن...اخرین پکو که به سیگار زدم تو جاسیگاری کنار دستم لهش کردم...مرغه ارو که نشد بخوریم...
برم تو اشپزخونه ببینم باید چه گلی برا شام به سرم بگیرم....باقدمهای بلند خودمو رسوندم به اشپزخونه و از گوشه ی چشم بهش نگا کردم که مث خرس خوابیده بود....از تو یخچال چند تا گوجه در اووردمو مشغول درست کردن املت شدم...
خب دیگه حداقل کاری بود که از دستمون بر میومد....داشتم تخم مرغا رو هم میزدم که صداشو پشت سرم شنیدم...
-خب دیگه...کد بانویی شدی واس خودت...باید کم کم شوورت بدیم...
خنده ی بلندی کردمو برگشتم....با موهای به هم ریخته و چشای خابالو رو به روم وایساده بود...گفتم:
-شما اول یه فکری به حال خودت بکن...
اخمی تصنعی ای کرد و گفت:
-من هنوز جوونم...تازه بیست و یک سالمه....تو پیر شدی...میترسم چند وقت دیگه بچه هات به جای اینکه بگن به جون بابام بگن به ارواح خاک بابام...
بعدم لبخند دندون نمایی زد که گفتم:
-بیست وهشت سال که سنی نیس بابا...
همینطور که نونارو تیکه تیکه میذاشت تو دهنش نگاه متعجبشو بهم دوختو لقمه پرید تو گلوشو به سرفه افتاد...خنده ی کوتاهی کردمو یه لیوان اب براش ریختم...
-بیا بخور بابا مردی...
لیوانو از دستم گرفتو یه ضرب سر کشید...حالش که جا اومد گفت:
-میگم بزنم به تخته خوب موندیا...من گفتم فوق فوقش الان بیست و چهار سالته دیگه...تازه اون حداکثر افکارم بود...
ماهیتابه رو از رو گاز برداشتمو در حالی که میذاشتمش رو میز ابرومو داد بالا و گفتم:
-میگم جوونم...
خندید و گفت:
-یکی اینو بگیره..
نشستم سر میزو بحثو ناتموم گذاشتمو مشغول خوردن شدم
قاشقو با دست چپش گرفتوزد تو ماهیتابه که از دستش در رفت...زیر لب فحشی داد و دوباره برش داشت و بالاخره موفق شد یه تیکه برداره...همونجور که غذا میخوردم زیر چشمی هواشو داشتم...
یه تیکه نون برداشتو اومد املتو بذاره توش که افتاد رو میز...از دیدن صحنه ی رو به روم قهقهه بلندی زدم که حرصی شد..
-کوفت..اصن نخواستیم
بعد صندلیو داد عقبو خواست بلند شه که مچ دست سالمشو گرفتم...برگشتو طلبکارانه زل زد تو چشام که گفتم:
-این لطفو در حقت میکنم فقط یادت باشه جبران کنی...
ایشی گفتو سرجاش نشست که لقمه کوچیکی درست کردمو دادم دستش...
-بخور که دستپختم حرف نداره...
با خنده لقمه رو تو دهنش گذاشتو گفت:
-چه از خود مچکر..
دور و برمو به حالت نمایشی نگا کردمو گفتم:
- کیو میگی؟جز من و تو که کسی اینجا نیس...
خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
-ببین تو کم نمیاری انگار...
ابروهامو بالا انداختمو گفتم:
-مادر نزاییده کسی که من جلوش کم بیارم...
لقمه ی بعدیو دستش دادم که گفت:
-نشونت میدم حالا...
چشامو ریز کردمو گفتم:
-کی؟ تو؟
- ن پ خواجه شمس الدین حافظ...
لیوان ابی خوردمو گفتم:
-ببینیمو تعرف کنیم...