کامل شده رمان پیک موتوری | a.taghavi کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mr.rad
  • بازدیدها 11,821
  • پاسخ ها 50
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mr.rad

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/07
ارسالی ها
238
امتیاز واکنش
1,795
امتیاز
447
محل سکونت
قم
فصل هجدهم

هاله

دور تا دور اتاقو با قدمام مترو کردم...چنگ عصبی ای تو موهام زدمو زیر لب غریدم:

-پسره ی عوضی...

چند تا نفس عمیق کشیدم تا از التهاب درونم کم بشه...

من فقط میخواستم ببینم چجوریه...اخه تا حالا نوشیدنی نخورده بودم...وایسادم جلوی اینه و به قیافه ی خودم نگا کردم....

تقصیر من چی بود...اصن هر چی بود نباید اونکارو میکرد...ولی خب...قبول دارم...یکم زیاده روی کردم...به هر حال...اونم مرده..!....

زل زده بودم به تصویر خودم تو اینه...عصبی دستمو محکم کشیدم رو لبام و همونجا نشستم رو زمین...هر موقع خودمو میدیدم دلم ناخداگاه هوای مامانو میکرد...پووووف....ببین بابا چی میکشید که من هر دفعه با همین قیافه جلوش رژه میرفتم...همیشه میگفت:خلقت خدارو باش....کپی برابر اصل...

دلم براش تنگ شده بود...از پشت صفحه ی تار چشمام به گلای فرش نگا کردم..جلوی چشمم جون داد...

کسی که همه ی زندگیم بود...قضیه ی هیرادو به کلی فراموش کرده بودم...دلم هواشو کرده بود...لحظه ی اخری که نگام میکرد از جلوی چشام کنار نمیره...

منی که دوازده سال بیشتر نداشتم...پاهامو تو دلم جمع کردمو دستم کشیدم به صورت خیس از اشکم...من کی اینقدر گریه کردم؟!....

اب دهنمو قورت دادمو دوباره اشکام بی مهابا روی صورتم ریخت...گردنبند تو گردنمو لمس کردم...تنها یادگار مامان...دستمو کشیدم به صورتمو رفتم تو دستشویی.....

به چشای مات و بی روحم نگا کردم مشتای اب یخو پاشیدم تو صورتم....اومدم بیرونو همونطور که کشوهارو زیرو رو میکردم دنبال یه کش مویی ربانی چیزی میگشتم تا بلکه بتونم این موهارو جمع کنم...

در اتاقو باز کردمو رفتم تو اتاق هیراد...

شاید اینجا یه چیزایی پیدا شه...چون دیگه واقعا داره اعصابمو خورد میکنه این موها...

کشوهارو باز کردم...همه رو یکی یکی نگا کردم...ولی هیچ اثری از موجود زنده هم پیدا نمیشد ....

چه برسه به کش مو...پوفی کردمو دور تا دور خودم چرخیدم....یهو به سرم میزنه میرم از ته میزنمشونا...

-حیفن...

برگشتم سمت هیراد...

تو درگاه وایساده بودو نگام میکرد..گمونم بلند فک کردم...

با غیظ رومو ازش گرفتمو گفتم:

-تو اینجا چیکار میکنی؟

-ببخشید مادمازل اینجا اتاق منه مثکه من باید این سوالو از شما بپرسم..

برگشتم طرفش همونطور دست به سـ*ـینه وایساده بودو یه تای ابروشو طلبکارانه داده بود بالا...

چنگی تو موهای بلندم زدمو گفتم:

-دنبال یه کشی نخی ربانی چیزی میگردم که

به موهام اشاره کردمو ادامه دادم:

-اینارو ببندمشون...

و دوباره مشغول گشتن شدم...

نباید قضیه ی چند دقیقه پیشو به روش میووردم...اینجوری برا خودم بد میشد...چون صاف صاف توچشاش نگا کردمو گفتم که تو گنده اش میکنی....

اومد نشست لبه ی تختو دستاشو زد زیر چونشو خیره شد بهم...ایش...

همونجور داشتم کشوهارو زیر و رو میکردم که از پشت افتادم رو تخت..جیغ کوتاهی کشیدم که دستاشو دور کمرم حلقه کرد...تکونی خوردمو گفتم:

-چیکار میکنی دیوونه...ولم کن...

نشوندم بین پاهاشو با زانوهاشو دوطرف کمرمو نگه داشت...یکم دیگه تقلا کردم...انگار هیچ جوره نمیشد از دستش خلاص شد...

-اخ چقدر وول میخوری تو...یه دقیقه دندون رو جیـ*ـگر بذار نمیخورمت...

موهامو اروم کشید که اخمام رفت تو هم...

بعدم بستشون...اخ....این کش از کجا گیر اوورد...

به بد شانسی خودم لعنت فرستادمو اومدم پاشم که نذاشت...

-ای بابا...بذار برم دیگه...

موهامو گرفت تو دستشو گفت:

-هنوز تموم نشده...چرا اینقدر هولی تو دختر...

نفسمو با صدا دادم بیرونو منتظر شدم...عه...این داشت چیکار میکرد...نـــه...مگه میشه؟

جدی جدی داشت موهامو میبافت...مگه مردام بلدن اخه...؟!؟!؟

-داری چیکار میکنی تو؟

-دارم میبافمشون...

با تعجب گفتم:

-مگه بلدی؟!

پوفی کردو در حالی که تهشو میبست گفت:

-می بینی که...

قفل زانوهاشو از دور کمرم باز کرد و گفت:

-حالا برو تموم شد...

با بهت از رو تخت بلند شدمو نگامو تو اینه دوختم به موهای بافته شدم...چند بار با دهن باز اینور اونور کردم که خنده ی کوتاهی کردو گفت:

-قیافه اشو نگا تورو خدا...

برگشتم طرفشو گفتم:

-اخه اصن بهت نمیخوره...

و دوباره تو اینه موهامو عقب جلو کردم...

-تو پرورشگاه از این دخترا یاد گرفتم...اخه یکیشون خیلی گیر سپیچ میداد...دوسه بارم اومد کنارم نشست و با جیغ جیغ یادم داد...منم برا اینکه روشو کم کنم یه بار برش گردوندمو موهاشو بافتم...بعدم پاشدم رفتم که فک نکنه من بلد نشدم...

لبخند محوی زدو نگاشو دوخت به سقف...نفس عمیقی کشیدمو گفتم:

-تو ام برا خودت داستان عجیبی داریا...

لبخندش عمیق تر شد که در اتاقو باز کردمو در حالی که میومدم بیرون گفتم:

-راستی...ممنون...

سری تکون دادو چشاشو گذاشت رو هم...

رفتم تو اشپزخونه و شروع کردم به مرغ پاک کردن..خب یه چیزایی بلد بودم ولی خب...ولش کن بابا و من الله توفیق...خخخ...اروم ارومو با دقت مرغو پاک میکردم که یه دفعه زدم رو دستم....

جیغ کوتاهی زدمو نگاه خیسمو دوختم به دستم....کف دستم برش بزرگی درست شدو خون زد بیرون....هیراد بدو بدو خودشو رسوند به اشپزخونه...

-چیکار کردی؟دِ اخه تو که بلد نیستی مرغ پاک کنی مگه مرض داری میری سراغش...

لبمو به دندون گرفتم تا مانع ریزش اشکام بشه...ولی مث اینه موفق نشدمو از درد زیاد اشکام اروم اروم ریختن رو گونه ام...هیراد چند لحظه تو سکوت نگام کرد ولی انگار یهو به خودش اومد...

-پاشو پاشو برو رو کاناپه بشین ببینم باندی بتادینی چیزی پیدا میکنم...بدو برو...

بی توجه به حرفش همونجا نشستمو با بهت درحالی که گوله گوله اشک میریختم گفتم:

-نمیتونم...مگه نمیبینی داره خون میاد...

-هاله اینقدر اذیت نکن...

اب دهنمو قورت دادمو گفتم:

-نمیتونم...

و زل زدم به کف دستم...نصف پارکت اشپزخونه پر خون شده بود...هیراد خم شد و در حای که نفسشو با صدا میداد بیرون دستشو انداخت زیر زانوهام اون یکیشم گذاشت پشت کمرمو با یه حرکت بلندم کرد

که جیغ زدم:

-چیکار میکنی دیوونه...الان لباست خونی میشه...

گذاشتم رو کاناپه و زیر لب گفت:

-به جهنم...

هیراد

دوییدم تو اشپزخونه و تموم کابینتارو زیر و رو کردم که یه جعبه ی کوچیک توجهمو جلب کرد چه عجب این یکیو دارن...

سریع کشیدمش بیرونو بتادینو باندو از توش برداشتم..هول شده بودم...

کنارش نشستم دستشو گرفتم تو دستم...

-ببین هاله...ممکنه یکم بسوزه خب...طاقتشو داری که...؟!

همونطور که اشک میریخت گفت:

-مطمئنی یکم...؟

پوفی کردمو اروم بتادینو ریختم رو دستشو که بازوم سوخت...

دختره ای دیوونه..اخه چرا بازوی منو گاز میگیری...

یه لحظه چشمامو رو هم فشار دادم...فک کنم هر چی عقده داشت تو این چند وقت سر بازوم خالی کرد...

اروم باندو پیچیدم دور دستشو یه گره کوچیک بهش زدم...

که دندوناشو از بازوم جدا کردم...بی حرف بلند شدمو به سمت دستشویی رفتمو دستامو شستمو به بازوم تو اینه نگا کردم...نگا کن ترو خدا...

جاش کبود شد...چه دندونای تیزیم داره...

از دستشویی در اومدمو رفتم به سمت اشپزخونه...حالا اینجارو چیکار کنم...

اروم با یه دستمال نمناک خونارو پاک کردمو دستمالو انداختم سطل اشغال...نگا کن انصافا...کارم به کجا کشید...نفسمو با حرص دادم بیرنو نگاهمو چرخوندم روش که رو کاناپه خوابش بـرده بود...

این دختر به تنهایی میتونه خونه ارو بذاره رو سرش....کاش همیشه خواب بود...لبخند نرمی زدمو رفتم بالا سرشو به صورت معصومش تو خواب خیره شدم...هر چقدرم مایه ی دردسر بود...

وجودش تو این خونه به ادم ارامش میداد...حداقلش این بود که تنها نبودم...

با پشت دستم اروم رو گونه ی نرمش کشیدم...این دختر منبع رامش بود...عقب عقب رفتمو خودمو پرت کردم رو کاناپه ی رو به رویی....

همه دارن زندگی میکنن...مام داریم زندگی میکنیم....نگاهمو دوباره کشیدم رو صورتش....میتونستم ساعتها تو همین حالت بشینمو تماشاش کنم...اخه وقتی نگاش میکردم ناخداگاه یه چیزی ته دلم میلرزید...

ولی...ولی میدونستم این یه وابستگی معمولیه...اره بابا...به غیر از این نمیتونه باشه اصن...کلافه چنگی تو موهام زدمو تو دلم گفتم..اگه به غیر از این باشه چی؟!نه...نه من اصن بلد نیستم از اینکارا...فقط یکم بهش وابسته شدم...اصن امکان نداره...این جور چیزا رو من جواب نمیده...کلافه شده بودم...خودم کم بدبختی داشتم..ای بابا...بلند شدمو به سمت اتاق رفتم بلکه جلو چشمم نباشه....اینطوری راحت تر میتونم فک کنم...خب واقعیتش یه جورایی حواسمو پرت میکرد...رفتم تو اتاقو تیشرتمو یه گوشه ای پرت کردمو خودمو انداختم رو تخت....هیچ وقت به میشا همچین حسی نداشتم...اصن حالا که فکر میکنم بهش هیچ حسی نداشتم...فقط وقتی اونروز تو خیابون با اون یارو دیدمش حس کردم غرورم له شد...یادمه حتی واینسادم نگاشون کنم...فقط با سرعت از اونجا دور شدم...عصبانی بودم...اصلا دلم نمیخواست اونجا وایسمو جلو چشمش دولا شم و تیکه های خورد شده ی غرورمو جمع کنم....چیزی از من کم نشده بود فقط...اون لحظه مدام به این فک میکردم که من چی براش کم گذاشتم که رفت سراغ اون یارو....اما بعدا که چشمم به اون بنز مشکی رنگش افتاد جواب تموم سوالامو گرفتم...

به پهلوی راست چرخیدم...

پول چیز کثیفیه...چشمت که بهش بیوفته اختیارت از کفت میره...

شاید اون خیلی تقصیری نداشت...شاید این من بودم که نباید از یه دختر بی پول پایین شهری توقع می داشتم....

ولی خب...هر چی بود گذشت...از اون روز با اینکه میشا هیچ اهمیتی نداشت...مصرف سیگارم از سه نخ در روز رسید به دوبسته در روز....

میخواستم دق و دلیمو سر ریه های بدبختم در بیارم....فک میکردم اینجوری میتونم غرور از دست رفتمو بسازم...

روی تخت نشستمو یه نخ سیگار از تو بسته ی کوچیک روی میز برداشتمو با فندک فکستنی کنارش روشنش کردم...

به یه نقطه ی نا معلوم نگا میکردمو به این فک میکردم که ادما چقدر میتونستن با هم فرق داشته باشن...اخرین پکو که به سیگار زدم تو جاسیگاری کنار دستم لهش کردم...مرغه ارو که نشد بخوریم...

برم تو اشپزخونه ببینم باید چه گلی برا شام به سرم بگیرم....باقدمهای بلند خودمو رسوندم به اشپزخونه و از گوشه ی چشم بهش نگا کردم که مث خرس خوابیده بود....از تو یخچال چند تا گوجه در اووردمو مشغول درست کردن املت شدم...

خب دیگه حداقل کاری بود که از دستمون بر میومد....داشتم تخم مرغا رو هم میزدم که صداشو پشت سرم شنیدم...

-خب دیگه...کد بانویی شدی واس خودت...باید کم کم شوورت بدیم...

خنده ی بلندی کردمو برگشتم....با موهای به هم ریخته و چشای خابالو رو به روم وایساده بود...گفتم:

-شما اول یه فکری به حال خودت بکن...

اخمی تصنعی ای کرد و گفت:

-من هنوز جوونم...تازه بیست و یک سالمه....تو پیر شدی...میترسم چند وقت دیگه بچه هات به جای اینکه بگن به جون بابام بگن به ارواح خاک بابام...

بعدم لبخند دندون نمایی زد که گفتم:

-بیست وهشت سال که سنی نیس بابا...

همینطور که نونارو تیکه تیکه میذاشت تو دهنش نگاه متعجبشو بهم دوختو لقمه پرید تو گلوشو به سرفه افتاد...خنده ی کوتاهی کردمو یه لیوان اب براش ریختم...

-بیا بخور بابا مردی...

لیوانو از دستم گرفتو یه ضرب سر کشید...حالش که جا اومد گفت:

-میگم بزنم به تخته خوب موندیا...من گفتم فوق فوقش الان بیست و چهار سالته دیگه...تازه اون حداکثر افکارم بود...

ماهیتابه رو از رو گاز برداشتمو در حالی که میذاشتمش رو میز ابرومو داد بالا و گفتم:

-میگم جوونم...

خندید و گفت:

-یکی اینو بگیره..

نشستم سر میزو بحثو ناتموم گذاشتمو مشغول خوردن شدم

قاشقو با دست چپش گرفتوزد تو ماهیتابه که از دستش در رفت...زیر لب فحشی داد و دوباره برش داشت و بالاخره موفق شد یه تیکه برداره...همونجور که غذا میخوردم زیر چشمی هواشو داشتم...

یه تیکه نون برداشتو اومد املتو بذاره توش که افتاد رو میز...از دیدن صحنه ی رو به روم قهقهه بلندی زدم که حرصی شد..

-کوفت..اصن نخواستیم

بعد صندلیو داد عقبو خواست بلند شه که مچ دست سالمشو گرفتم...برگشتو طلبکارانه زل زد تو چشام که گفتم:

-این لطفو در حقت میکنم فقط یادت باشه جبران کنی...

ایشی گفتو سرجاش نشست که لقمه کوچیکی درست کردمو دادم دستش...

-بخور که دستپختم حرف نداره...

با خنده لقمه رو تو دهنش گذاشتو گفت:

-چه از خود مچکر..

دور و برمو به حالت نمایشی نگا کردمو گفتم:

- کیو میگی؟جز من و تو که کسی اینجا نیس...

خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

-ببین تو کم نمیاری انگار...

ابروهامو بالا انداختمو گفتم:

-مادر نزاییده کسی که من جلوش کم بیارم...

لقمه ی بعدیو دستش دادم که گفت:

-نشونت میدم حالا...

چشامو ریز کردمو گفتم:

-کی؟ تو؟

- ن پ خواجه شمس الدین حافظ...

لیوان ابی خوردمو گفتم:

-ببینیمو تعرف کنیم...
 
  • پیشنهادات
  • Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل نونزدهم

    هاله

    روی تختم دراز کشیدمو به اتفاقات این چند روز فک کردم....چرا بابا نمیاد سراغم...نکنه به قول کوروش من براش ارزشی ندارم...

    به پهلوی راست چرخیدم...

    نه بابا همیشه میگفت منو خیلی دوست داره...

    دوباره به پشت خوابیدمو زیر لب گفتم:

    -پس چرا نمیاد...؟!

    با صدای بدی که از بیرون اومد مث سیخ سر جام نشستم...این دیگه چی بود؟نکنه هیراد چیزیش شده؟

    با ترس در اتاقو باز کردمو زدم بیرون که هیکل درشت کوروشو دیدم که تو درگاه وایساده بود....

    نگاهمو دوختم به هیراد که اونم مث من با ترس از اتاق زده بود بیرون...اینو از موهای پریشونش میشد فهمید...نگاه پرسشگرشو دوخت بهم که صدای کوروش در اومد:

    -سلام بر اهل خونه...ساعت خواب...

    پر از خشم نگاش کردمو غریدم:

    -هنوز یاد نگرفتی مث ادم بیای تو؟

    دستاشو گرفت بالا و گفت:

    -اوه شرمنده مادمازل...

    هیراد پشت گردنشو با دست ماساژ داد و گفت:

    -اخه نصف شبی چی میخوای تو...؟؟!

    از جلوی در کنار رفت که یه پسر جوون که شباهت عجیبی به کوروش داشت وارد شد...قدش یکم کوتاهتر از کوروش بود و داشت با چشماش سر تا سر خونه رو انالیز میکرد...

    -مهمون اووردم براتون...

    پسره کل خونه رو از نظر گذروند و رو به ما گفت:

    -سام علیک...کامران هستم...مخلص همگی...

    بعد لبخند دندونمایی رو به من زد که چندشم شد...عققق....ادم از هر چی بدش میاد سرش میاد...

    کوروش دستاشو از هم باز کرد و گفت:

    -این داداش کوچیکه ی ما به دلایلی فراریه...اومدیم اینجا جاش بدیم تا یه زمانی...

    دستمو کشیدم رو صورتم و زیر لب گفتم:

    -همین یکیو کم داشتیم...

    که صدایی کنار گوشم گفت:

    -اینو دیگه چیکارش کنیم...؟!

    برگشتمو به قیافه ی عصبانیش نگا کردمو گفتم:

    -کی میشه این مسخره بازیا تموم شه...

    سرشو چند بار تکون داد و نامحسوس دستشو گذاشت پشت کمرمو هلم داد جلو...

    رو به روی کاناپه وایساده بودیم که کوروش رفت تو اشپزخونه...

    چشمامو از فرت خستگی مالیدمو خمیازه ی کوتاهی کشیدم....حالا نمیشد فردا صبح میووردش اینو...

    -ای جونم خوابت میاد کوچولو...

    خسته نگاش کردمو گفتم:

    -دهنتو ببند...

    نیومده پسر خاله شد بچه پررو...

    سرشو اوورد نزدیکو گفت:

    -ای جــــانم...اخماتم قشنگه اخه...

    دهن باز کردم که یه چیزی بگم که هیراد همونطور که به رو به خیره بود از بین دندونای بهم چسبیدش غرید:

    -نشنیدی خانم چی گفت؟

    پسره نگاهی به هیراد کردو با پوزخند گفت:

    -نه...

    هیراد همونطور که به دیوار رو به رو چشم دوخته بود گفت:

    -پس بذار برات تکرار کنم....ولی امیدوارم ایندفعه بشنوی...

    بعد برگشت سمتشو شمرده شمرده گفت:

    -خانم...گفتن....دهنتو....ببند...

    سرشو کج کرد و با تحکم گفت:

    -افتاد؟

    کامران نگاهشو دوخت به منو خطاب به هیراد گفت:

    -تورو سننه اخه؟تو چکارشی؟

    بعد لباشو رو به من با حالت مسخره ای قنچه کرد که حالم بهم خورد...وای خدا...مار از پونه بدش میاد دم لونه اش سبز میشه...

    -من زبونشم....مشکلتون...؟!

    پسره لبخندی زدو گفت:

    -ایناهاش خودش زبون داره...زبونتو بیار بیرون عمو ببینه جیـ*ـگر؟

    بعدم با لبخند یه تای ابروشو انداخت بالا که اخم غلیظی تحویلش دادم...

    هیراد دستشو گذاشت رو شونه ی کامرانو در حالی که گرد و خاکای فرضی شونشو می تکوند گفت:

    -ببین عاق پسر....دیگه داری پاتو بیشتر از گیلیمت دراز میکنی...یه کار نکن بزنم دکوراسیون صورتتو بیارم پایین...

    اونم با خنده سرشو تکون داد و گفت:

    -ای بابا ای بابا...

    فک کنم هیرادو جدی نگرفته بود...اگه یه چشمه از کتک کاریاشو میدید هیچ وقت همچین کاری نمیکرد...برگشت طرفمو گفت:

    -تو نمیخوای چیزی بگی کوچولو؟

    پورخندی زدمو گفتم:

    -من اصولا با ادما حرف میزنم...کاری به حیوانات ندارم حالا چه اهلی....

    اشاره ای به سرتاپاش کردمو گفتم:

    -چه وحشی...

    ابروهاش تو هم گره خوردو بلند بلند نفس میکشید...

    هیراد با صدایی که توش رگه های خنده موج میزد گفت:

    -خوردی؟حالا برو پی کارت...

    انگشتشو تهدید وار گرفت سمتمو گفت:

    -تو این مدت که اینجام آدمت میکنم...

    بعد سرشو نزدیک تو اوورد و زیر لب گفت:

    -خودم رامت میکنم...

    هنوز کلمه ی اخر از دهنشو خارج نشده بود که هیراد یقشو گرفتو با یه حرکت کشیدش به سمت خودش و زیر لب گفت:

    -چه زری زدی الان؟

    دستشو گذاشت رو سـ*ـینه ی هیرادو هلش داد عقب...ولی هیراد هیچ حرکتی نکرد....با پررویی تمام گفت:

    -ببین یارو....من هر کار دلم بخواد میکنم...به کسیم ربطی نداره....اصلا دلم نمیخواد امثال تو واسم خط و نشون بکشه خب؟

    همین چند کلمه کافی بو که با دیوار پشت سرش یکی بشه...از درد اخماشو کشید تو هم که هیراد با عصبانیت غرید:

    -اندازه ی دهنت حرف بزن جوجه..دستت بهش بخوره قلمش میکنم..

    بعد چند لحظه تو چشاش نگا کردو ولش کرد که کوروش از تو اشپزخونه اومد بیرونو گفت:

    -چتونه شما دوتا؟نیومده افتادین به جون هم...؟

    کامران به یقه ی لباسش دست کشیدو با خشم گفت:

    -هیچی نیس داداش...خودمون حلش کردیم...

    دلیل رفتارای هیرادو نمیفهمیدم...

    گنگ بهش نگا کردم که رو به کوروش گفت:

    -اگه بدبختی تازه ای در راه نیست ما بریم بخوابیم..

    اخ اخ درد دلم تازه شد..خمیازه ی دیگه ای کشیدم که کوروش دوتا چمدون گذاشت جلوی پای کامرانو گفت:

    -برو تو اتاق هیراد...

    بعد رو به جفتشون گفت:

    -سعی کنید با هم کنار بیاید وجدانا...من جفتتونو سالم میخوام...

    بعدم کلید کوچیکیو از تو جیبش در اووردو اومد سمتم...سرشو اوورد نزدیک گوشمو گفت:

    -بیا...این کلید اتاقته...شب قبل خواب قفلش کن...

    کلیدو گذاشت تو دستمو در حالی که عقب نشینی میکرد گفت:

    -واسه خودت بهتره..

    سرمو تکون دادم که دستاشو رو هوا تکون دادو بدون خدافظی از در زد بیرون...

    هیراد نفس عمیقی کشیدو به سمت اتاقش راه افتاد...

    کامرانم به دنبالش...

    ینی اصن موقعی که داشتن بدبختیو تقسیم میکردن من تو صف اول وایساده بودم مث منگلا...

    یکیش کم بود....این یارو رو چکارش کنم...باز خیالم از هیراد راحته...تازه داشتم باش راه میومدما...دستمو کشیدم به صورتمو به سمت اتاقم راه افتادم....

    درو باز کردمو وارد شدم و طبق خواسته ی کوروش قفلش کردم...

    خودمو پرت کردم رو تختو رفتم تو فکر...رفتارای گنگ هیرادو درک نمیکردم... اصن معنی ای نداشت در مقابل اون پسره جبهه بگیره....

    اصن معنی ای نداشت الکی غیرتی شه...

    لبخند کوتاهی زدمو زیر لب گفتم:

    ولی حس خوبیه که برا یکی مهم باشی...

    یکی زدم تو سر خودم...خاک توسرت هاله...ببین چه زود هوا برت داشت...اون فقط به خاطر سفارشای باباش هواتو داره...داره امانتداری میکنه...اونوقت تو...

    پوفی کردمو پتو رو کشیدم رو سرم....و چشمام اروم اروم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم...

    ******

    با صدای در شیش متر از جا پریدم...ای بترکی ...چرا یه خواب راحت واسه ادم نمیذارین...یه نگا به ساعت کردم...سه و نیم....با غرغر از جام بلند شدمو پشت در گفتم:

    -کیه...

    هیراد:

    -منم باز کن درو...

    اوف اخه این خواب نداره نصف شبی...

    در حالی که سعی میکردم یه چشممو باز نگه دارم درو باز کردم که دیدم با بالشت پتو وایساده پشت در...

    نگاهی بهم انداختو با خنده گفت:

    -این چه وضعشه اخه؟!

    اشاره اش به موهامو کله ام بود...باور کن دوباره مث جنگلیا شدم..دستمو تو هوا تکون دادمو با خمیازه گفتم:

    -بیخیال بابا نصف شبی...چی میخوای حالا؟

    یکم گنگ نگام کردو یهو گفت:

    -اهان...چیزه...

    اون یکی چشممو باز کردمو منتظر نگاش کردم...

    -مهمون نمیخوای....؟!

    چشمای خسته ام تا اخرین حد باز شد و در حالی که سعی میکردم صدا نره بالا گفتم:

    -چـــــی؟!

    بدون حرف زدم کنار اومد تو اتاقو در بست...دم در وایساده بودمو با دهن باز نیگاش میکردم...

    -بفرما تو دم در بده!

    خنده ی کوتاهی کردو گفت:

    -کم نمک بریز دختر...چشام باز نمیشه...مگه این کامران میذاره من بخوابم...برو ببین خروپفش کل اتاقو برداشته....

    سرمو تکون دادمو گفت:

    -خب به من چه برو تو پذیرایی بکپ...

    بالشتشو انداختو خودشو پرت کرد رو تخت و در حالی که پتو رو میکشید رو خودش گفت:

    -کم کولی بازی در بیار....من اینور تخت میخوابم توام برو اونور تخت بخواب..

    دستمو زدم به کمرمو گفتم:

    -بیخود...همین الان از تخت من بیا پایین...

    صدای نفسای منظمش تعجبمو بیشتر کرد....رفتم جلو و دیدم بله...اقا به سه سوت خوابش برد...نفسمو عصبی دادم بیرون و در حالی که پامو از حرص میکوبیدم زمین رفتم اونور تختو خزیدم زیر پتو...پسره ی یالغوز...
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیستم

    با حس سنگینی چیزی روم اروم چشامو باز کردمو دیدم دست هیراد دور کمرمه...چشام شد قد دو تا نعلبکی...

    خب اخه ینی چی....چرا تو خواب غلت میزنه این....سرمو گرفتم بالا و به چشمای بسته اش با تعجب نگا کردم...نفس های گرمش از بالا میخورد به صورتمو حالمو عوض میکرد...یکم جا به جا شدم که با لبخندی که سعی در فرو بردنش داشت در حالی که به اون پهلو میچرخید گفت:

    -ای بابا...اگه گذاشت یه دقیقه ما بخوابیم....

    بلند شدمو مث سیخ تو جام نشستم...

    -تو بیدار بودیو اینجوری منو بغـ*ـل کرده بودی؟

    یه چشمشو باز کردو با شیطنت گفت:

    -خواستم امتحانت کنم...ینی همون سطح حیاتو بسنجم...

    بالشت کنار دستمو برداشتمو پریدم رو شکمش...

    -هیراد به خدا میکشمت...

    خودم نمیفهمیدم دارم چیکار میکنم و یا کجا نشستم فقط قصد داشتم با بالشت بزنمش....اونم دستاشو سپر صورتش کرده بودو با خنده ضربه هارو مهار میکرد...

    یه لحظه بالشت گرفت تو دستشو پرتش کرد اونور...اوف...وسیله ی دفاعیم...با تاسف به مسیر پرواز بالشت خیره شده بودمو اصلا یادم نبود کجا نشستم...یهو حس کردم ریتم نفساش تغییر کرد...سرمو چرخوندم طرفش که دیدم زل زده بهم...

    چند لحظه به چشاش نگا کردم که تازه متوجه موقعیتم شدمو سریع از رو شکمش پریدم پایین...

    سرمو انداختم زیر سریع از اتاق زدم بیرون...ولی تا لحظه ی اخر سنگینی نگاهشو حس میکردم...

    هیراد

    به موهای پرپشتم چنگ زدمو نفسمو با صدا دادم بیرون...اصلا نمیدونم از کی اینقدر درگیر این دختر شدم....روی تخت نشستم...

    تمام فکر و ذهنمو یه دختر ظریف با چشای عسلی تسخیر کرده بود...اصلا حال خودمو نمیفهمیدم...دستمو کشیدم رو صورتمو در حالی که پا میشدم زیر لب زمزمه کردم:

    -این فقط یه وابستگی سادس هیراد...جدیش نگیر پسر...!

    از اتاق اومدم بیرونو از لای در به اتاق بغلی خیره شدم....کامران همچنان مث خرس خوابیده بودو خرناس میکشید...

    با خنده سرمو تکون دادمو رفتم سمت دستشویی....اومدم دستیگره رو بکشم پایین که دیدم صدای آب میاد...چند ضربه زدم به در که هاله با صدای بمی گفت:

    -اهـــــــــــــــم

    با خنده از توالت دور شدمو به سمت اشپزخونه رفتمو یه ابی به سر و صورتم زدمو به سمت تلوزیون رفتم و روشنش کردمو صداشو تا ته زیاد کردم که چند دقیقه بعد کامران با سر و وضعی اشفته دویید بیرونو گفت:

    -چه خبرته بابا کله سحری؟!...خونه رو گذاشتی رو سرت....

    پوزخندی زدمو گفتم:

    -چشای کورتو باز کن....ناسلامی یازدهه...

    دور خودش چرخید و با طعنه گفت:

    -بخشکه شانس.....همخونه از این بهتر گیرمون نمیومد...

    در حالی که کانالو جا به جا میکردم گفتم:

    -خوبه خودت میدونی....

    درو باز کردو رو به نگهبانه گفت:

    -میرم تا سر کوچه میام...

    یارو سرشو تکون دادو گفت:

    -نمیشه اقا گفتن ممکنه شناسایی بشین گیر بیوفتین...

    اخم غلیظی کردو درو به هم کوبید...

    -اِهههه...اینم از زندگی ما...

    نگاهمو که دید برگشتو گفت:

    -تو دیگه چی میگی؟بدبختی مردم دیدن داره؟

    پوزخند صداداری زدمو دوباره نگاهمو دوختم به تلوزیون...بنده خدا خبر نداشت خودم یه عمره دارم تو نقش اول فیلم بدبختی بازی میکنم.... صدای نکره ی در دستشویی بلند شدو پشت سرش هاله از دستشویی اومد بیرون...

    چه عجب...بالاخره رضایت داد...نگاه پر خشمشو دوخت به کامرانو به سمت اشپزخونه رفت...

    کامران برگشت سمتشو دستشو زد به سـ*ـینه شو تا کمر دولا شد و گفت:

    -علیک سلام دوشیزه...

    هاله جواشو نداد که برگشتم طرفشو با خشم نگاش کردم...نگاشو دوخت به چشام گفت:

    -چیه؟سلامم حق نداریم بش بکنیم اخه....؟!

    سرمو به نشانه ی نفی انداختم بالا که نالید:

    -سیگار داری؟

    جعیه سیگار جلوی پامو پرت کردم سمتش که رو هوا گرفتشو گفت:

    -ایول داداش...جبران میکنم....

    به سمت اشپزخونه راه افتاد که گفتم:

    -بیا یه صبحونه بخور بعد بکش...خوب نیس ناشتا...

    دستشو تو هوا تکون دادو گفت:

    -مهم نی داداش ما عادت داریم...صبحونه واسه بچه سوسولاس....

    بلند شدمو در حالی که داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم بلند بلند طوری که بشنوه گفتم:

    -میگن یه نفر داشت از یه جا رد میشد....یه دیوونه رو دید که داشت خوابیده آب میخورد...گفت عاقا نخور برا مغزت ضرر داره...دیوونه هه گفت مغز چیه؟...اونم گفت بخور بخور...

    هاله خنده ی ریزی کرد که از تو اتاق صداش در اومد:

    -دستت درد نکنه دیگه...ما شدیم دیوونه...

    همونطور که پشت میز میشستم گفتم:

    -کی با تو بود حالا به خودت میگیری؟!ببین خودتم قبول داری دیوونه ای...

    اروم در حالی که لقمه میگرفتم چاییمو شیرین کردمو رو به هاله که داشت برای خودش چایی میریخت گفتم:

    -دستت بهتره...

    لبخندی زدو گفت:

    -اره مرسی...

    یه قلپ از چاییم خوردمو گفتم:

    -یادت باشه پانسمانشو عوض کنم...یهو عفونت میکنه...

    چاییو گذاشت رو میزو در حالی که صندلیو عقب میکشید گفت:

    -اهان باشه ممنون....

    در سکوت مشغول خوردن صبحونه بودیم...ولی من زیر چشمی انالیزش میکردم...

    چشمای درشت عسلی با مژه های پر و بلند با ابروهای کمونی...سرمو انداختم زیرو یه قلپ دیگه از چاییم خوردمو دوباره مشغول شدم...بینی کوچیک و لبای قلوه ای صورتی...

    برق چشماش مث عسل بود...حس شیرینی به ادم میداد...از فکرم چایی پرید تو گلومو به سرفه افتادم...معلوم نیس چی دارم میگم من...این چند وقته پاک قاطی کردم....هاله سریع بلند شدو چند تا زد به پشتم...نفسم اروم اروم اومد سرجاشو تغییر موضع دادمو زیر لب گفتم:

    -ممنون....

    بلافاصله جوابمو داد:

    -کاری نکردم...

    یه لقمه ی دیگه هم گذاشتم تو دهنم...موهای خرمایی رنگ بلند با جثه ای ظریف...از پشت میز بلند شدم که گفت:

    -توکه چیزی نخوردی...

    دستمو فرو کردم تو موهای پرپشتمو زمزمه کردم:

    -سیر شدم...ممنون..

    سرشو تکون داد که ازاشپزخونه خارج شدمو به سمت اتاق رفتم...کامران نشسته بودو در حالی که سیگارشو دود میکرد به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود...

    کنارش خودمو پرت کردم رو تخت که جعبه ی سیگارو انداخت سمتم...تو هوا گرفتمش که گفت:

    -بزن روشن شی...

    به نخ بیرون کشیدمو اروم گذاشتم گوشه ی لبمو با کبریت کنار دستم روشنش کردم...

    -فندک بودا...

    -ندیدمش...

    پک محکمی از سیگار گرفتم...انگار میخواستم تمام حرص این چند روزمو سر این بی صاحاب مرده خالی کنم...

    کنارم رو تخت دراز کشیدو گفت:

    -چرا بابات نمیاد سراغت...؟!

    برگشتم سمتشوخونسردگفتم:

    -چون تاحالا منو ندیده...

    -چـــــی؟!

    نگاش کردم....با چشمای گرد شده نشسته بود رو تخت...

    -ولی کوروش چیزی به من نگفت...چرا ندیدتت؟!پس از کجا میدونی باباته؟!اصن اون میدونه تو اینجایی؟!

    نفسمو با دود دادم بیرونو گفتم:

    -اَاَاَاَ پسر تو چقد فک میزنی؟!...این فضولیا به تو نیومده...

    پک دیگه ای به سیگار زدم...

    در حالی که دوباره دراز میکشید گفت:

    -نگا ترو خدا...من هی میخوام با تو خوب باشم نمیذاری...!

    با بی حوصلگی تو چشاش نگاه کوتاهی انداختمو دستمو به حالت قائم گذاشتم رو پیشونیم...پسره ی رو مخ....پک دیگه ای به سیگار زدمو ته مونده شو رو جا سیگاری کنار دستمو له کردم...
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و یکم

    هاله

    با غر غر مشغول شستن ظرفا شدم...ببین ترو خدا...اینجاهم باید مث کلفت کار کنیم...میخوره بعد میذاره میره...خب اخه تو که از صبح تا شب تو خونه بیکاری یه کمکیم به ما بده...نه به صبح که سر سفره که زل زده به من نمیذاره یه لقمه نون از گلوم بره پایین نه به الان که مث بز سرشو انداخت پایینو رفت تو اتاق...پووووف...با حرص دستامو شستمو شیر آبو بستم...ینی این مردا فقط از زندگی خوردن خوابیدنو بلدن...شیطونه میگه هیچ کاری نکنا...ولی حیف که یه روز کار نکنم از سر و کله ی این اشپزخونه کثیفی میباره... والا...انگار کلفت شخصی گرفتن...دستامو با پایین لباس تو تنم خشک کردمو راه افتادم به سمت اتاقم...درو قفل کردمو رفتم تو حموم...خب خداروشکر این اتاقه یه حموم داشت...وگرنه باید کپک میزدم تو این خونه...اخه من عمرا جلو اینا برم حموم...زیر دوش اب یخ وایسادم نفسمو با حرص دادم بیرون...دوباره فکرم رفت سمت این پسره...نگا کن نگا کن... خودم بش رو دادم...وگرنه اینقدر پررو نمیشد که شب بیاد تو اتاق من بخوابه...اونوقت چی صبحم پاشم ببینم تو بغـ*ـل اقا خوابیدم...موهامو شستمو زیر لب زمزمه کردم:

    -خودم کردم که لعنت بر خودم باد...

    اومدم بیرونو خودمو خشک کردم...کلا این کوروش خیلی زحمت کشیده بود یه حوله ی یه وجبی گذاشته بود تو کمد...با بدبختی تمام بدنمو خشک کردمولباس پوشیدم...حوله رو بستم به موهامو رفتم بیرون...باید برا ناهار یه فکری بکنم...وگرنه این دوتا منو جای ناهار میخورن...رفتم تو اشپزخونه... چیزی نبود...دفعه ی اخر کوروش شرط کرده بود که خیلی خرج نباید رو دستش بذاریم...وگرنه میتونه گرسنه ولمون کنه به حال خودمون...پوفی کردمو یه تن ماهی از تو یخچال برداشتمو گذاشتمو تو ابو گذاشم رو گاز...برنجم گذاشتم رو گازو داشتم با شعله ور میرفتم که صداشو پشت سرم شنیدم...

    -دیوونه این پنکه رو خاموش میکردی سرما میخوری...

    برگشتم طرفش که دیدم پنکه رو خاموش کرد...با اعتراض گفتم:

    -بذار روشن باشه...گرمه...

    اخم کمرنگی کردو گفت:

    -دختر مگه تو مغز خر خوردی؟! میگم سرما میخوری...نفسمو با صدا دادم بیرونو برگشتم سمت گاز و شروع کردم غرغر کردن...

    -واسه من دستور میده..اینور برو اینور نرو...سرما میخوری...اوف میشی پوف میشی...من همینطوریش خودم اعصاب ندارم...کم بدبختی دارم اینم اومد روش...

    -چی میگی واسه خودت؟!

    با ترس برگشتم سمتش...این هنوز اینجا بود...نفسای داغش میخورد به صورتم...دوباره گفت:

    -با خودت حرف میزنی؟

    با دندونای رو هم قفل شده به لبخند مسخره ش خیره شدم...پسره ی بیشعور...داشت منو مسخره میکرد...شیطونه میگه بزنم با همین قابلمه کنار دستم زیر چشمش یه کلکسیون بادمجون بکارم..خنده ی کوتاهی کردو در حالی که لپمو میکشید گفت:

    -حرص نخور حالا....

    درحالی که سعی میکردم حالتمو حفظ کنم گفتم:

    -کی؟ من؟ من و حرص؟برو بابا برو کم خالی ببند...

    دولا شد تا قدش بهم برسه...قول تشن دراز....ولی خدایین غول تشن نبود بچمون...هیکل به این قشنگی...تو دلم به خودم فحش دادم چی داری میگی تو...پسره این همه چزوندت داری قربون صدقه اش میری...

    -اگه تو حرص نمیخوری پس این منم که صورتم شده عین لبو...؟!

    با پررویی زل زدم تو چشاش که حالا درست رو به روی چشام بود وگفتم:

    -من الان فعلا کار دارم نمیتونم جنابعالیو انالیز کنم...اگه فک میکنی صورتت قرمز شده میتونی بری تو اینه نگا کنی فرزندم...

    سرشو انداخت زیر و ریز ریز خندید..اخی بچم...چال لپم داره...دوس داشتم انگشت کنم تا چال لپش اما دستم تا نیمه ی راه اومدو مشت شد...به اندازه ی کافی بش رو دادم...دیگه بیشتر از این نمیشه پرروش کرد...رو پاشنه ی پا چرخیدمو رفتم سمت گاز و شعله شو رو کم گذاشتم...

    در یخچالو باز کردو یه سیب برداشت و نشست رو صندلی...برگشتم سمتش...تنها میوه ای که به لطف کوروش تو یخچال بود سیب بود..

    ببین ترو خدا چه با ملچ مولوچم میخوره...نمیگه یهو یکی دلش میخواد...اینقدر سر و صدا کرد که از تو یخچال یه سیب برداشتمو با حرص گاز صدا داری بش زدم که با چشای گرد شده برگشت سمتمو سیبه پرید تو گلوشو به سرفه افتاد...حتی به خودم زحمت ندادم برم بزنم پشت کمرش...اینقدر سرفه کرد که صورتش قرمز شد...دیگه کم کم نگران شدم...نمیره یه وقت بمونه رو دستمون...سریع یه لیوان اب دادم دستش که یه نفس سر کشیدو از پشت به صندلی تکیه داد و دوباره زد زیر خنده...رو اب بخندی...مردم ازار....حقم داشت البته..یه نگا به سیب تو دستم کردم...خودمم موندم چجوری با یه گاز نصف بیشتر سیب رفت تو حلقم...

    -وای ....خدا...چجوری....نصف سیبه به اون گندگی پرید؟!

    خودمم خندم گرفته بود...

    -بسکه با ملچ مولوچ میخوری....آدم دلش میخواد...

    ته سیبو انداخت تو سطل اشغالو گفت:

    -حالا اینکه سیب بود...ولی ادم یه سری مواقع نمیتونه هر چیزیو دلش بخواد به دست بیاره....

    بعدم نگاه معناداری بهم انداختو از اشپزخونه زد بیرونو منو با یه عالم سوال تنها گذاشت...اگه به عقل منه که فقط میتونم این حرفشو منحرف برداشت کنم....یاد شیوا افتادم که همیشه میگفت:

    -هاله جون به جونت کنن ذهنت خرابه....

    با خنده به سمت سطل اشغال رفتمو سیبو انداختم توش...چقدر دلم براش تنگ شد یهو...

    ******

    -بیاین ناهار...

    با صدام که تقریبا کل خونه رو برداشته بود جفتشون اومدن سمت اشپزخونه....

    هیراد-به به...عاقا کامران بیا بخور که دستپختش حرف نداره...

    سه تا لیوان گذاشتم روی میزو در حالی که صندلیو میکشیدم عقب گفتم:

    -یکی این هندونه هارو بگیره...

    هردو با صدای بلندی خندیدند و مشغول شدیم....اخه تن ماهیم شد دستپخت...به روی خودم نیووردم...

    دستمو دراز کردم که لیوانو بردارم که به دست کسی اصابت کرد...نگامو دوختم تو چشای مشکی کامران که همزمان با من دولا شده بود لیوانو برداره...زیر چشمی به هیراد نگا کردم که زل زده بود به دستامونو قاشقو تو دستش فشار میداد...خب حالا...یه برخورد کوچیک بود بابا...چرا این همه چیو گنده میکنه؟!...

    بالای لیوانو گرفتمو خواستم بکشم طرف خودم که تکون نخورد...دوباره نگاش کردم...

    دستشو گرفته بود پایین لیوانو اونو به طرف خودش میکشید...

    با حرص نگاش کردمو گفتم:

    -شرمنده ولی من اول برداشتمش...

    ابروشو داد بالا و گفت:

    -این لیوان مال منه...

    با تک سرفه ای که هیراد کرد به سمتش برگشتم...شاید میخواست من تو این قضیه کوتاه بیام...ولی میدونه که من هیچ وقت کوتاه نمیام...اخم کمرنگی کردمو لیوانو کشیدم...اونم متقابلا همین کارو کرد که بازم لیوان تکون نخورد...

    غریدم:

    -میگم ولش کن...

    ابروهاشو انداخت بالا و گفت:

    -میتونی از یه لیوان دیگه استفاده کنی کوچولو...

    با خشم به پوزخند کنار لبش چشم دوختم که لیوان از دست دوتامون خارج شد...نگاه بهت زدمو دوختم به هیراد که خونسرد تو همون لیوان واسه خودش اب میریخت...

    با خشم آشکاری گفتم:

    -این چه کاری بود هیراد...؟!

    لیوان پر از آبو به لبش نزدیک کردو اروم غرید:

    -یه کلمه دیگه حرف بزنی من میدونمو تو...

    زیرچشمی به کامران نگا کردم که نفسشو با صدا بیرون داد و مشغول خوردن شد....همونطور داشتم رفتارای کامرانو زیر نظر میگرفتم که از زیر میز یه چیزی محکم خورد به پامو آخم به هوا رفت...

    ابروهامو تو هم گره زدمو دستمو بردم زیر میزو در حالی که زانومو میمالیدم زیر لب گفتم:

    -مگه مرض داری؟!

    سرشو اوورد نزدیکو گفت:

    -حواست به غذات باشه...نه پسر مردم...

    حوصله ی کل کل نداشتم...وگرنه حالشو میگرفتم...دیوونه ی روان پریش....بقیه ی غذامم خوردموظرفارو گذاشتم تو دستشویی...حالا بعدا میشورمشون...

    رو کاناپه رو به روی تلوزیون نشسته بودنو فیلم میدیدن...

    بی توجه بهشون رفتم تو اتاقم...ولی درو قفل نکردم...به هیراد که اعتماد داشتم...حالا درسته گند اخلاق بود...ولی حد خودشو میدونست...

    اون پسره ام که با وجود هیراد هیچ غلطی نمیتونه بکنه...

    حالا شبا درو قفل میکنم که مبادا از غفلت هیراد سوءاستفاده کنه و بیاد تو اتاقم...به هرحال احتیاط شرط عقله...خودمو پرت کردم رو تختو حوله ارو از سرم باز کردم...موهام تقریبا خشک شده بود...

    نگاهمو دوختم به اطراف...کاش حداقل پنجره هاش ازاد بود میشد بیرونو دید زد....

    این جوری یکم دلم باز میشد...صبح تا شب باید تو این خونه چراغ روشن باشه...

    چون عاقا پنجره هارو پوشونده مبادا در بریم یا بفهمیم اینجا کجاس...اعصاب ادمو خورد میکنه ینی...اصن به من چه...واسه پول برق خودش میگم...به پهلو چرخیدم...اینجا هیچی واسه سرگرمی نداره...اخرشم من میدونم موهام سفید میشه اینجا بسکه حرص میخورم...ایش...اخه اینم شانسه ما داریم...

    تو موهای بلندم چنگ زدمو روی تخت نشستم تا ببافمشون....

    دستامو بردم پشت سرمو موهامو بافتم...بی اختیار یاد اونروز افتادم که هیراد موهامو بافت...چه حس قشنگی بود...یکی کوبیدم تو کلم...ای هاله بگم خدا چیکارت نکنه که دم به دقیقه هوا برت میداره...

    من اصن جنبه ندارم...اینو تازه فهمیدم...فکرای مضخرفو از سرم بیرون کردمو کش ماستی که هیراد پیدا کرده بودو بستم به پایین موهام...

    چند ضربه به در خورد که توجهم جلب شدو گفتم:

    -بله؟

    هیچ صدایی نیومد رفتم پشت درو بی حوصله بازش کردم که قد و قامت کامران تو چهارچوب ظاهر شد...

    با حرص گفتم:

    -زبون نداری بگی تویی...؟!

    لبخند مسخره ای زدو گفت:

    -میگفتم منم که درو باز نمیکردی...

    دستمو زدم به کمرمو طلبکارنه گفتم:

    -چی میخوای حالا...؟!؟

    از همونجا تو اتاق سرک کشیدو گفت:

    -هیچی....اومدم ببینم اتاقت چه شکلیه...

    پوزخندی زدمو گفتم:

    -این فضولیا به تو نیومده...

    و اومدم درو ببندم که پاشو گذاشت لای در....ای خدا...این پسره خیلی سمجه ها....با حرص نفسمو دادم بیرونو بهش خیره شدم که گفت:

    -بابا تو مشکلت با من چیه؟

    با انگشت اشارمو زدم رو سینشو گفتم:

    -خیلی پررویی...

    دستاشو تو هوا تکون دادو با خنده گفت:

    -اختیار دارین...پررویی از خودتونه...

    دوباره تو اتاق سرک کشیدو گفت:

    -هیچ فرقی با قبلش نکرده...

    با تعجب یه تای ابرومو دادم بالا و گفتم:

    -مگه تو قبلا اینجارو دیدی ؟!

    لبخند دندون نمایی زد که حس فضولیم تحـریـ*ک شد...

    -اینجا قبلا مال ارغوان بود...

    خودمو کشیدم جلوتر و با ابروهای بالا رفته گفتم:

    -ارغوان کیه دیگه؟

    دستشو گذاشت کنار درو یکم مایل شد و گفت:

    -نامزد سابق کوروش...

    پس کوروش قبلا نامزد داشته....چیزی نگفتم که ادامه داد:

    -کوروش خیلی دوسش داشت...دکوراسین اینجام سلیقه ی خودشه...در اصل اینجا خونه ی کوروشه...وگرنه مگه خره بره پول اجاره خونه بده...

    هر لحظه تعجبم بیشتر میشد...

    -پس کوروش الان کجاس؟

    نوک دماغمو گرفت و کشید...

    -خونه ی مامان...یه چند وقتی اونجاس تا تکلیفتون مشخص شه...

    دماغمو با خشم ماساژ دادمو چشم غره ای بهش رفتمو گفتم:

    -ارغوان چی؟

    حالتشو حفظ کردو خونسرد گفت:

    -جدا شدن...

    درحالی که سعی میکردم صدام بالا نره تا هیراد خبردار نشه گفتم:

    -چراااا؟تو که گفتی هم دیگه رو دوس داشتن...

    خنده ی کوتاهی کردو گفت:

    -خیلی فضولیا....خب راستش بعد از قضیه ی ورشکستگی کوروش ارغوان ولش کرد و رفت...چون دیگه پولی واسه کوروش نمونده بود....ارغوان حتی یه روزم تو این خونه زندگی نکرد...چون اینجا برا بعد عروسیشون بود...ولی همه چی بهم ریخت...کوروش نابود شد...یه ماه لب به غذا نمیزد...

    سرشو پایین تر اوورد و ادامه داد:

    -میدونی من حس میکنم این انتقام جویی کوروش از شما و باباهاتون بیشتر به خاطر ارغوانه.....کوروش ادم خوش قلبی و شوخی بود...ولی زمونه باهاش خوب تا نکرد...از اون موقع شد مث یه بت سنگی...دیگه هیچی جز انتقام از شما براش مهم نبود...

    صورتش تو یه سانتی متری صورتم بود....

    -چیکــــار میکنین شما دوتا؟!؟

    کامران سریع صاف وایسادو با وحشت به هیراد که رگ گردنش زده بود بیرون نگا میکرد...سعی کردم خونسردیمو در مقابل چهره ی خشمگینش حفظ کنم...

    -هیچی...هیچی...فقط داشتیم حرف میزدیم...

    با همون خشم نگام کرد که زمزمه کردم:

    -باور کن...

    از کنارم با شتاب گذشتو رفت تو اتاق خودشو درو محکم بست...

    این چرا اینجوری میکنه...قاطی داره بنده خدا...

    کامران-این پسره تعادل روانی نداره ها...

    برگشتمو با خشم نگاش کردم...اون باعث شد که هیراد از دستم ناراحت بشه...اصن چه معنی داشت سرشو اینقدر بیاره نزدیک...؟!

    دهن باز کرد که یه چیزی بگه که محکم درو اتاقو به هم کوبیدم...با صدای نسبتا بلندی از پشت در گفت:

    -ای بابا...انگار جفتتون تعادل روانی ندارین...

    بعد اروم تر گفت:

    -چه گیری کردیم از دست اینا...

    دیگه صدایی نیومد...فک کنم رفت...خودمو با خشم پرت کردم رو تخت...نباید اینقدر سرشو میوورد نزدیک....الان هیراد پیش خودش چه فکرایی که نمیکنه...اه..اینا همش اعصاب ادمو خورد میکنن....روانیا....!!

    با اینکه ساعت سه بعد از ظهر بود ولی چون صبح زود از خواب پاشده بودم...از فرط خستگی پلکام سنگین شدو کم کم به خواب رفتم...
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و دوم

    از خشکی گلوم آروم چشامو باز کردم...ای بابا...حالا کی حال داره پاشه بره آب بخوره...سعی کردم آب دهنمو قورت بدم ولی گلوم خشک خشک شده بود...با غرغر راه اشپزخونه رو پیش گرفتم...

    در یخچالو باز کردمو یه لیوان برداشتمو در حالی که لیوانو به لبم نزدیک میکردم نگاهمو دوختم به ساعت که اب پرید تو گلومو به سرفه افتادم...

    پنـــــــــج....یا خدا ینی سه ساعت خواب بودم من...چرا کسی بروم نیوورد...پشت سرهم سرفه میکردم...نفس کم اوورده بود که کسی پشت کمرمو اروم ماساژ داد...اروم اروم نفسم بالا اومدو چند تا نفس عمیق کشیدم...ای خدا پدر مادرشو بیامرزه...دستت درست ینی....سرمو گرفتم بالا و با نگاه یخ زده ی هیراد مواجه شدم...اصن نگاهم نمیکرد...با اخم به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بودو اروم اروم کمرمو ماساژ میداد....نمیدونم چرا ولی یه لحظه حس کردم قلبم یخ زد...بدنم ولی از تو میسوخت...با نگاه مبهمی بهش خیره شدم...من که کاری نکرده بودم اخه...اصلا نباید اینقدر ناراحت میشد...دلم گرفت...یه ضربه ی اروم پشت کمرم زدو به سمت در خروجی رفت که ناخداگاه صداش زدم...

    -هیراد...

    صدام انگار از ته چاه در میومد...وایساد ولی برنگشت...بلند شدمو خودمو با قدمای سست بهش رسوندم...حالمو نمیفهمیدم فقط برا مهم بود که قانعش کنم...

    رفتم جلوش وایسادم...بازم نگاه نمیکرد....همچنان با یه اخم بزرگ به یه نقطه ی نامعلوم خیره شده بود...سرمو کج کردمو دستمو گذاشتم رو شونشو اروم گفتم:

    -به من نگا کن...

    دستمو از رو شونش انداخت پایینو همونطور که به اونور نگاه میکرد گفت:

    -حرفتو بزن...

    حس میکردم تنها پشتیبانمو از دست دادم...یه چیز سفتی گلومو گرفت...نمتونستم جلوی شکسته شدن بغضمو بگیرم...برا همینم اشکام اروم اروم رو گونه ها فرود اومدن...

    -گریه نکن...

    نگامو دوختم بهش...هنوزم همون اخم...هنوزم نگام نمیکرد....انگشتشو گذاشت رو گونه امو اشکامو اروم اروم پاک کرد... هق هقم اوج گرفت... حالمو نمیفهمیدم...فقط میدونستم تو این شرایط بد من فقط به هیراد نیاز داشتم...که پشتم باشه...که نذاره زمین بخورم...بلند بلند گریه میکردم که یه لحظه رفتم تو یه جای گرم....باورم نمیشد...هیراد بغلم کرده بودو اروم اروم پشت کمرمو ماساژ میداد..دستام بیحرکت اطرافم اویزون بود...تو شوک بودم هنوز...

    -مگه نگفتم گریه نکن...

    صداش هنوزم محکم بود...گریه کردنو یادم رفته بود دیگه...فقط با چشمای گرد شده به رو به روم خیره شده بودم...

    صداشو اروم اروم کنار گوشم میشنیدم:

    -این پسره کامران چیکارت داشت جلو در اتاق...؟!؟

    ولم نمیکرد...همچنان تو بغلش جا خوش کرده بودم...سعی کردم خودمو ازش جدا کنم که محکم تر بغلم کردو گفت:

    -جواب منو بده هاله...

    با لحن مظلومی گفتم:

    -داشت باهام حرف میزد...

    فشار دستاشو دور کمرم بیشتر شد...

    -مگه کر بودی که انقدر نزدیک باهات حرف میزد؟

    قفسه ی سـ*ـینه ام با هیجان بالا و پایین میشد...

    -تقصیر خودش بود خب....نفهمیدم کی اومد جلو اصن..

    پوفی کردمو زیر لب غریدم:

    -پسره ی فرصت طلب...

    دستای نوازشگرشو بالا اوورد و رو موهام حرکت داد...نمیفهمیدم چش شده اصن...دستام آزاد اطرافم افتاده بود و نمیتونستم کوچکترین حرکتی انجام بدم...

    -خب تو باید میکشیدی عقب همون موقع....

    آب دهنمو قورت دادم...چی میگفتم؟...میگفتم فضولیم گل کرده؟...

    -خب میخواستم ببینم چی میگه...

    ساکت شد و بازم این نفسای بلند و کشدارش بود که به گوشم میرسید..به خودم جرئت دادمو آروم لب زدم:

    -هیراد

    صداشو کنار گوشم شنیدم که گفت:

    -جانم..

    چشمام گرد شد...ضربان قلبم رفت بالا...نه مطمئنا این یه چیزیش شده بود...!

    سعی کردم به روی خودم نیارم...عزممو جزم کردمو گفتم:

    -چرا ناراحت میشی که اون بیاد طرفم؟!

    سریع کشید کنار و غرید:

    -پس خودتم بدت نیومده انگار...

    تندی جبهه گرفتمو گفتم:

    -نه به جون بابام...فقط میخوام دلیل رفتاراتو بدونم...همین..

    عصبی چنگی به موهاش زد و یکم فکر کرد...خیلی دوست داشتم بدونم جوابش چیه...سیبک گلوش با ضرب جا به جا شد و گفت:

    -انگار یادت رفته تو پیش من امانتی...

    انگشتشو گذاشت رو سینشو اروم گفت:

    -و من همیشه امانتدار خوبی بودم...

    قدم برداشت و وقتی کنارم رسید مکث کوتاهی کرد...سرشو خم کردو کنار گوشم گفت:

    -خوشم نمیاد یه مگس دور و بر امانتم بپلکه ...درجریانی که؟

    سرمو تکون دادم که با قدمای بلند از آشپزخونه خارج شد...

    ******

    آخرین دونه ی کتلتو گذاشتو تو ماهیتابه و بهش خیره شدم...یک ساعت بود که کارم همین بود...بی حرف به سرخ شدن تک تک کتلتا نگاه میکردم...فکرم اما جای دیگه ای بود...خیلی چیزا تو مخم درحال گردش بود...بابا الان کجاس...دلیل اصلی رفتارای هیراد چیه؟...و کلی چیزای دیگه که مغزمو به خودش مشغول کرده بود...

    شاید لازم بود یکم استراحت کنم...فکر مشغولم باید یکم آزاد میشد...برش گردوندم تا طرف دیگه اش سرخ بشه...روحیه ی شاد و محکمم خیلی وقت بود که از بین رفته بود...به هرکجای زندگیم که فک میکردم به غم میرسیدم...اولش...وسطش...تهش...که معلوم نیس چی میشه...همش برای منه بیست و سه ساله خیلی تلخ بود...کی میشه تموم این مسخره بازیا تموم شه...؟!!

    زیر ماهیتابه رو خاموش کردمو کتلتو توی ظرف پر کنار دستم گذاشتم...طبق معمول ماست و نون و یه شیشه آب با دوتا لیوانو چند تا پیش دستی و قاشقو به همراه ظرف کتلت روی میز گذاشتمو صدامو انداختم تو سرم..

    -بیـــاین شــام

    چند دقیقه بعد صدای قدمهای یه نفر به گوشم خورد...صندلیو کشیدم عقبو خیلی ریلکس نشستم..پیش دستیو برداشتمو دوتا کتلت گذاشتم توش...صندلی رو به روییم که عقب کشیده شد سرمو گرفتم بالا و با نیم نگاهی اشتهام کور شد...آخه ادم اینقدر نچسب...لبخند ژکوندی تحویلم داد که اولین لقمه رو گذاشتم تو دهنم بی توجه بهش نگاهمو دوختم به گلای ریز صورتی که روی رومیزی کرمی رنگ خودنمایی میکرد..صدای نکره اش بلند شد...

    -میگم...بین تو و این پسره خبریه؟

    سرمو بلند کردمو خونسرد گفتم:

    -به تو ربطی نداره...

    دستاشو مشت کردو چند ثانیه بعد با پوزخند گفت:

    -آخه میدونی ظهر که داشتم از جلوی آشپزخونه رد میشدم یه چیزایی دیدم که خب حتما اشتباه دیدم...

    لقمه پرید تو گلومو به سرفه افتادم...ینی دیده همه شو !! سرفه ام شدید تر شد...چرا هیراد نمیومد آخه؟

    با پوزخند لیوان آبی دستم داد که یه ضرب سر کشیدم...نفسم که اومد سرجاش سوالی نگام کرد که گفتم:

    -خب...حتما توهم زدی...

    خنده ی کوتاهی کرد و گفت:

    -حتمـــا

    نگاش کردم...یه تای ابروشو داده بود بالا و به معنای خرخودتی نگام میکرد...اووف پسره ی سیریش...از پشت میزبلند شدم که گفت:

    -عع کجا؟ تو که چیزی نخوردی...

    پوزخند مسخرش رو اعصاب بود..به سمت در رفتمو گفتم:

    -میرم ببینم هیراد کجاس....با تو نمیتونم غذا بخورم...

    دستای مشت شده اش خنده رو لبام نشوند و به طرف اتاق هیراد قدم برداشتم...به درگاه که رسیدم بوی دود شدید باعث شد یه لحظه قیافم جمع شه...چشمامو به زور دور تا دور اتاق چرخوندم...اتاق غرق دود بود...ای بابا پس کجاس...

    -اینجا چیکار میکنی؟!

    سرمو با شتاب برگردوندم سمت صدا که گردنم رگ به رگ شد...اخ خفیفی گفتمو دستمو گذاشتم رو گردنمو درحالی که گردنمو ماساژ میدادم گفتم:

    -خاموش کن اون لامصبو...

    خنده ی کوتاهی کرد و سیگارو تا جا سیگاری کنار دستش له کرد و گفت:

    -نگفتی؟!

    و بعد سوالی بهم خیره شد...محو ته سیگارای انبوهی بودم که تو جاسیگاری کنار دستش جا خوش کرده بودزیر لب گفتم:

    -چیکار میکنی با خودت؟

    بلند شد و روی تخت نشست و با چشمای یخی خمارش بهم خیره شد و گفت:

    -چیزی گفتی؟؟!؟

    نگاهمو از جاسیگاری گرفتمو دوختم بهش..

    -نه گفتم بیا شام بخور...

    دوباره روی تخت دراز کشید و درحالی که سیگار دیگه ای روشن میکرد لب زد:

    -نمیخوام...

    با قدمای تند رفتم بالا سرشو با حرص سیگارو از دستش بیرون کشیدمو پک محمکی بهش زدم که با چشمای گشاد شده نشست رو تختو تقریبا فریاد زد:

    -چیکار میکنی دیــوونه؟

    دود رو با حرص فوت کردمو بیرونو گفت:

    -میخوای ببینم این کوفتی چی داره که تو دم به دقیقه دستته..

    بلند شد و سیگارو از بین لبام کشید بیرونو روی پارکتای زیر پاش له کرد...

    -دفعه اخرت باشه ها...میدونی این چقدر ضرر داره دختر؟

    دستمو زدم به کمرمو از بین دندونای به هم قفل شده ام غریدم:

    -پس چرا میکشیش؟

    قدمی به جلو برداشت خم شد و دستاشو زد به زانوهاش...حالا دقیقا صورتش رو به روی صورتم بود...هیچی نمیگفت..چشماش بین چشمام در نوسان بود و مردمک یخی چشاش مدام جا به جا میشد...انگار داشت تو عمق چشمام دنبال یه چیزی میگشت...لباشو تکون داد که یه چیزی بگه اما انگار پشیمون شد...سریع صاف ایستاد و چنگی بین موهاش زد...نفسشو با صدا بیرون داد و با قدمای تند از اتاق خارج شد...اوووف ای خدا...یا من خلم یا این..کش موهامو سفت کردمو اروم به سمت آشپزخونه رفتم..خدا ختم به خیر کنه...من که هیچی از این آدم مبهم روبه روم درک نمیکردم...
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و سوم

    هیراد:

    صندلیو عقب کشیدمو بی حرف نشستم...

    -ای بابا...اون یکی کو؟ناسلامتی اومد تو بیاره اونوقت خودش موند که...

    نگامو کشیم بالا و چپ چپ نگاش کردمو دهنمو باز کردم که یه تیکه بارش کنم که هاله از در اومد تو...سرمو انداختم پایینو مشغول خوردن شدم...

    -به چه عجب...میگفتین یه گاوی گوسفندی چیزی میکشتیم براتون مادمازل...

    عصبی خیره شدم به لبخند کج کامران که صدای هاله باعث شد اخمم کنار بره:

    -تو خفه شو دیگه...

    با پوزخند خیره شدم به کامران که با حرص صندلیو داد عقبو درحالی که از در بیرون میرفت گفت:

    -من باید با کوروش حتما حرف بزنم..

    هاله صداشو بلند کردو گفت:

    -حتما این کارو بکن چون ماهم دیگه نمیتونیم تورو تحمل کنیم...

    صدای به هم کوبیده شدن در اتاق که اومد خنده ی ریز هاله باعث شد بخندم...نه خوشم اومد...

    با انرژی لقمه ی بعدیو گرفتمو به غذا خوردن ادامه دادم...

    ****

    صدای خروپف اعصابمو خورد کرده بود...دلم میخواست این بالشتو بچپونم تو دهنش تا دو دقیقه خفه شه بتونیم کپه مرگمونو بذاریم...پوفی کردمو بالشت پتو به دست به سمت اتاق هاله رفتم...چند ضربه به در زدم که صداش در اومد:

    -هیراد در بازه بیا تو...

    درو باز کردمو با نگاه خسته بهش زل زدم که گوشه ی تخت با موهای پریشون دراز کشیده بود...به در تکیه دادمو با صدای بمی گفتم:

    -عیبی ک نداره؟

    پشتشو کردو گفت:

    -چ با کلاس شده اجازه میگیره واسه من...

    بعدم کلشو به چپ و راست تکون دادو ادامو در اوورد...لبخند خسته ای زدم...این دختر واقعا بچه بود...بالشتمو انداختم رو تختو دراز کشیدمو نگامو دوختم به سقف...کی میشه از این زندگی نکبت بار خلاص شیم...چشامو بستمو به این فک کردم که یه روزی همه چی تموم بشه و من از اینجا برم...پس...پس هاله چی میشه؟...چشامو باز کردمو برگشتم سمتش...واقعا هاله چی میشه ؟!....یه چشمشو باز کردو غر غر کرد:

    -بگیر بخواب...مث جغد زل زده به من با اون چشای خوشگلش...

    یهم چشاش گرد شدو با دست کوبید تو دهنش...خنده ی کوتاهی کردمو گفتم:

    -بیخیال بابا نشنیده میگیرم که ازم تعریف کردی...!

    اخماشو کشید توهمو گفت:

    -منظورم چشای جغد بود...چه به خودشم میگیره...!

    بازم خندیدمو نگامو دوختم تو چشاش :

    -چرا حرص میخوری؟گفتم که نشنیده میگیرم

    غرغری کرد که دستمو دراز کردمو موهاشو از تو صورتش زدم کنار...چند ثانیه سکوت کردو و تاریکی مطلق اتاق بهم خیره شد..نفس عمیقی کشیدمو خواستم چیزی بگم که گفت:

    -شب بخیر

    خندیدمو چشمامو بستمو ب خواب رفتم

    ****

    -هیراد پاشو پاشو پاشو...واااای پاشو ببین چی شدههههه

    چشمامو تا ته بازکشیدمو تا جام سیخ نشستمو با صدای گرفتم گفتم:

    -چی شده؟

    لبخند پهنی زدو گفت :

    -هیچی خواستم بگم صبح شده..!

    چند دقیقه تو سکوت بهش خیره شدمو تازه دوهزاریم افتاد...در کمال ارامش پتورو زدم کناروپاهامو روی زمین گذاشتم...لبخند ریزی زدمو از جام بلند شدمو رو به روش وایسادم...خنده از رو صورتش کنار نمیرفت...

    هاله: آخی...خیلی ترسیدی نه؟عب ندا...

    همینجور داشت حرف میزد که زانوهاشو گرفتمو از رو زمین بلندش کردم که جیغش هوا رفت...

    -نکن دیوونه...نکن....من از ارتفاع میترسم...هوی...

    بی توجه به جیغاش انداختمش رو شونمو رفتم سمت حمامو در حمامو باز کردمو رفتم تو...

    -هی....چیکار میکنی؟

    گذاشتمش رفتم زیر دوش وایسادمو با لبخند دستمو گذاشتم رو شیرو گفتم:

    -یک....دو...سه...پخ

    همزمان شیر ابو باز کردمو کل هیکلش خیس شد...خودمم خیس شده بودم اما اون بالاتر بود بیشتر خیس میشد...

    جیغ خفیفی کشیدو مشتای ظریفشو کوبید رو کمرم...

    -نکن هیراد...بذارم زمین دیوونه...خیس شدم....وااای

    خنده ی کوتاهی کردمو گفتم:

    -بگو دیگ از این غلطا نمیکنم...

    صداش از بالا سرم اومد که گفت:

    -عمرااا

    شونه ای بالا انداختمو گفتم:

    - پس همونجا بمون...

    جیغ بلندی کشید و گفت:

    -اشتباه کردم بابا...

    سمو تکون دادمو با خنده گفتم:

    -زیاد تر کن پیاز داغشو...

    نفسشو با حرص داد بیرنو گفت:

    -خیسسس شدم عوضی

    دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم:

    -نه نشد..

    دست به سـ*ـینه شد و اروم گفت:

    -غلط کردم

    دستمو گذاشتم پشت گوشمو گفتم:

    -نشنیدم...چی گفتی؟

    مشت دیگه ای پشت کمرم خورد و بلند تر گفت:

    -غلط کردم

    اروم اووردمش پایینو شیر ابو بستم...خیسه خیس شده بود...از موهای خودمم اب میچکید...خندیدمو گفتم:

    -آدم شدی؟

    چشماشو گرد کردو از بین دندونای قفل شده اش غرید:

    -فاتحتو بخون...!

    لبخندی زدمو که لگد زد به پام...دستامو زدم به کمرمو لبخندم پررنگ تر شد با تعجب نگاشو دوخت بهمو با حرص گفت:

    -مثله سنگ میمونه..!

    موهای خیسشو پشت گوشش زدو با مشتاش محکم رو سینم میکوبید...با لبخند سری تکون دادمو مچای ظریفشو حین حرکت تو دستم گرفتمو با لبخند شیطنت باری گفتم:

    -بیخیال هاله...من اصن حسم نمیکنمشون..!

    لباشو رو هم فشار دادو درحالی که سعی میکرد دستاشو از تو دستام دربیاره گفت:

    -صب کن این یکیو جوری میزنم ک...

    سرمو از خنده بالا گرفتمو تو اغوش کشیدمش...

    همه چیز از حرکت وایساد...و فقط صدای نفسای تندش بود که تو گوشم میپیچید..نفسای گرمم به گردنش میخورد...گردنشو کج کرد و با صدایی که توش رگه های خنده موج میزد زمزمه کرد:

    -نکن من به گردنم حساسم

    لبخندم پهن تر شد...اصلا نفهمیدم اون لحظه اونهمه مغز و عقل و منطق کجا رفته که بـ..وسـ..ـه ی گرمی روی گردنش نشوندم...قهقهه ی بلندی زدو با خنده گفت:

    -نکن مریض...! من قلقلکم میشه

    سرمو دوباره فرو کردم تو گردنشو نفس عمیقی کشیدمو بازم تلاشش برای نگه داشتن خندش بی نتیجه موندو خنده ی بلندی کرد که صدایی از پشت سرم گفت:

    -بعـــله

    هاله سریع از بغلم بیرون اومدو نگاشو دوخت به کامران که دست به سـ*ـینه و با لبخند تو درگاه حمام وایساده بود...صدامو صاف کردمو گفتم:

    -چیزی شده؟

    با شیطنت سرشو تکون دادو گفت:

    -نمیدونم شما بگین!

    زیر چشمی نگاهی به هاله انداختم که سرشو زیر انداخته بودو موهای خیسش روی صورتش ریخته بود...چند لحظه خیره نگاش کردم که کامران تک سرفه ای کردو مثلا اعلام حضور کرد...نگاه گذرایی به کامران کردمو گفتم:

    -هاله برو لباساتو عوض کن الان سرما میخوری!

    کامران پوزخندی زد و گفت:

    -چه نگران!!

    بعد سرشو چرخوند طرف هاله و بهش خیره شد...نگامو دوختم به هاله که لباسای خیسش به تنش چسبیده بود...صدامو بلند تر کردمو با اخم گفتم:

    -دِ برو دیگه

    هاله اروم از کنار کامران رد شدو رفت...جلو رفتمو چونه ی کامرانو گرفتمو روشو که هنوز به سمت هاله بود به سمت خودم برگردوندمو گفتم:

    -چشاتو کنترل کن پسر!

    کامران خنده ی ریزی کرد و گفت:

    -خبریه که ما بیخبریم؟!؟

    یه تای ابرومو بالا دادمو دستامو تو شلوار خیسم فرو کردمو گفتم:

    -باید به شما توضیح بدم؟

    یه لحظه با اخم بهم خیره شد اما سریع تغییر موضع دادو درحالی که دستشو تو هوا تکون میداد گفت:

    -نه خب ولی مجبور میشم به کوروش بگم که مسبب خیر شده حداقل از عذاب وجدانش کم شه!

    نفسمو با صدا بیرون دادمو گفتم:

    -مهم نیس ...پیرزنو از تاکسی خالی نترسون داداش...!

    زدم سرشونشو از کنارش رد شدمو به اتاقم رفتم اما وسط راه برگشتمو نگامو دوختم به کامرانکه به سمت هاله میرفت...دو تا ضربه به در زدمو گفتم:

    -توام بیا بیرون میخواد لباس عوض کنه..

    بین راه وایسادو نفسشو با صدا بیرون داد...بعدم اومد بیرونو به سمت اشپزخونه رفت...با خیال راحت تو اتاقم رفتمو تیشرتمو در اووردم که در به صدا در اومد...نگامو دوختم به هاله ای که تو درگاه سرشو پایین گرفته بودو سعی میکرد نگا نکنه..

    هاله-میگم اون حوله ای که سرمو باهاش میبستم اینجاس؟

    لبخند پهنی زدمو درحالی که مسید نگاشو دنبال میکردم گفتم:

    -رو زمین چی هس که من نمیبینم؟!؟

    خندیدو روشو برگردوندو درحالی که به سمت اتاقش میرفت گفت:

    -لباستو پوشیدی حوله رو بده

    جلو رفتمو حوله رو ازپشت در برداشتم..نگاهش یه لحظه بالا اومد اما دوباره به زمین خیره شد...

    حوله رو دادم دستشو گفتم:

    -انگار نه انگار که همین پنج دقیقه پیش تو بغلم بودا

    صدای خنده و غرغراشو شنیدم که از در بیرون رفت...با خنده تیشرت طوسی رنگی تنم کردمو شلوارمم عوض کردم و حوله به دست درحالی که موهامو باهاش خشک میکردم از اتاق زدم بیرون..!
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و چهارم

    روی تخت دراز کشیده بودم...پک محکمی به سیگارم زدم که صدای هاله از تو اشپزخونه بلند شد:

    -بیاین ناهار

    بلافاصله سیگارمو تو جاسیگاری کنارم له کردم که کامران با خنده گفت:

    -داداش شما برو اگه کار خاصی داری انجام بده بعدش یه ندا بده مام میایم!

    بعد خنده ی کوتاهی کردو ابروهاشو بالا انداخت...سرمو تکون دادمو با خنده گفتم:

    -خوب آتو گرفتیا..!

    روی تخت نیم خیز شدو گفت:

    -اونم چه آتویی!

    بلند شدمو درحالی که از در بیرون میرفتم گفتم:

    -خوشیا

    قهقهه ای زدو گفت:

    -چجورم!...من خوابیدما نمیام فعلا راحت باش!

    از در بیرون رفتمو بلند گفتم:

    -افرین همونجا بمون

    به سمت اشپزخونه رفتمو پشت میز نشستم...هاله سرشو زیر انداختو گفت:

    -اون یکی کو؟

    نیشخندی زدمو گفتم:

    -گفت مزاحم نمیشه ما کارامونو بکنیم!

    هاله یهو سرخ شد که قهقهه ی بلندی زدمو با صدای بلند گفتم:

    -کامران بیا کارامو کردم

    کامران با خنده اومد تو و صندلیو بیرون کشید...نگاهی به هاله انداختو گفت:

    -داداش چیکار کردی؟این مث لبو سرخ شده!

    کوتاه خندیدمو نگامو دوختم به هاله که هرلحظه کلش بیشتر تو یقش فرو میرفت...!!

    ته دلم لرزید اما سریع نگامو ازش گرفتمو زیر لب گفتم:

    -بیخیال هیراد..

    و اروم شروع به غذا خوردن کردم...خودمم نمیفهمیدم چم شده...
    فقط همش یه صدایی تو مغزم میگفت که پسر تو الان یه مرد گنده شدی...بچه که نیستی عاشق بشی...دستی به پیشونیم کشیدمو نفسمو بیرون دادم...
    کامران دستشو جلوی صورتم تکون دادو با لحنی که توش رگه های خنده موج میزد گفت:


    -هی کجایی؟

    چند بار پلک زدمو سرمو تکون دادمو زمزمه کردم:

    -همینجام

    کامران درحالی که قاشقی توی دهنش میذاشت گفت:

    -عاشق شدیا

    هاله همون لحظه غذا تو گلوش پرید و به سرفه افتاد...کامران لیوان آبی ریختو به دستش داد و با خنده ای شیطانی گفت:

    -آروم بخور خب!!

    هاله نگاه چپی نثارش کردو لیوانو از دستش بیرون کشید و یک نفس سرکشید..صندلیو در سکوت عقب کشیدمو به سمت در رفتم که کامران گفت:

    -چیزی نخوردی که..

    جوابشو ندادم...به سمت اتاق رفتمو درو محکم به هم زدم...مشتی به دیوار کوبیدمو غریدم:

    -لعنتی الان وقتش نیس

    چنگی به موهام زدمو روی تخت نشستم...هر وقت که چشمامو میبستم فقط صورت هاله بود که پشت پلکای سیاهم نقش میبست...

    با کلافگی سیگاری روشن کردمو پک محکی بهش زدم...بعد از این ماجرا من چیکار کنم با این حس؟!؟...مشت محکمی روی تخت زدمو خودمو روش انداختم...لعنت به من...!

    هاله

    ظرفارو جمع کردمو به سمت سینک رفتم...
    پاهام یاری نمیکرد که وایسمو ظرف بشورم به سمت در برگشتم که چشمای مشکی نافذ کامران توچشمام خیره شد...بهم نزدیک تر شد که یه قدم عقب رفتمو چسبیدم به سینک...اما اون همچنان جلو میومد و تو دوسانتی متری صورتم ایستاد...
    ای بدم میاد این عادت داره اینقدر نزدیک حرف بزنه...
    اخمامو کشیدم توهمو گفتم:


    -میخواستم رد شم با اجازتون

    یه تای ابروشو داد بالا و گفت:

    -بگو چرا اینقدر سفتی!

    چشمامو تو کاسه چرخوندمو گفتم:

    -بین منو اون هیچی نیس..!

    واقعا هیچی نبود...ته وجودم تیر کشید...همچین خالی ام نبود..

    چشماشو گرد کردو با پوزخند گفت:

    -جدی؟بینتون هیچی نیس این بساطه؟!؟ینی الان بین من و تو میتونه چیزی باشه؟

    اخم غلیظی کردمو گفتم:

    -برو اونور

    شونه ای بالا انداختو گفت:

    -مگه نمیگی هیچی نیس؟...خب الان بین من و توام هیچی نیس...بیا منو بغـ*ـل کن !

    بعد دستاشو باز کردو گفت:

    -تازه بهت تخفیف دادم زیر دوشم نبردمت..

    دندونامو روهم فشار دادمو گفتم:

    -برو اونور جیغ میزنما

    دست به سـ*ـینه شد و گفت:

    -جیغ بزن...بین تو و اون که چیزی نیس...

    دستمو گذاشتمو رو سینشو هلش دادمو گفتم:

    -بروبابا

    به سمت در رفتم که مچمو گرفتو زمزمه کرد:

    -چیشد؟؟ما نمیتونیم یه کام از شما بگیریم؟

    برگشتمو محکم کوبیدم توصورتشو گفتم:

    -حواست باشه چی میگی!

    دستشو گوشه ی لبش کشید و با خنده گفت:

    -زدی ولی یه بار این کارو میکنم...!!

    ضربه ی دومو محکم تر زدمو درحالی که انگشتمو به حالت تهدید تکون میدادم گفتم:

    -اینو به یکی بگو که ازت بترسه

    و به سرعت از در بیرون زدم...
    مطمئن بودم که از کلم دود بلند میشد...به سمت اتاق رفتمو درو بستمو قفلش کردم...خودمو روی تخت انداختمو چشمامو بستم که یه جفت چشم ابی خمـار تو صفحه ی تاریک پشت چشمام ظاهر شد...
    چشمامو باز کردمو به سقف خیره شدم...نمیدونم چی داره میشه...خدا به خیر کنه فقط...


    *****

    باید یه فکری واسه شام میکردم...از رو تخت بلند شدمو به سمت آشپزخونه رفتم...این خونه هیچی نداشت که ادم حداقل همش مجبور نباشه به یه جا خیره بشه...درو باز کردمو به سمت آشپزخونه رفتم...
    بازم چیزی برای خوردن نبود و تنها راه چاره تخم مرغ بود!


    به سمت در رفتمو درو باز کردمو رو به نگهبان جلوی در گفتم:

    -تخم مرغ نداریم

    برگشت سمتمو گفت:

    -باز که سلامتو خوردی

    چشمامو تو کاسه چرخوندمو گفتم:

    -چهار پنج تا بگیر!

    و درو بستمو خودمو رو کاناپه انداختمو تلوزیونو روشن کردم...
    عاخه بدبختی اینجاس تلوزیون ایرانم اصن فیلم خاصی نداره...
    سرمو تکون دادمو با خنده تو دلم گفتم: عاخه هاله فیلم میخوای چیکار وقتی زندگی خودت سریاله...
    خندیدمو کانالو عوض کردم...چه روزای کسل کننده ای بودکه میومد و میرفت و من بیخبر از همه جا که بیست روز عمرم به فنا رفت...
    نگامو دوختم به آشپزخونه و یاد کامران افتادم...
    ایـــش پسره ی نچسب!بازم به هیراد خودم!...
    دستمو کوبیدم تو دهنمو چشمامو گرد کردم...
    هیراد خودم؟! این روزا چه چیزایی که از دهنم نمیپره K خاک بر سرت هاله..خـــاک برسرت...یارو بغلت کرد سر به سرت بذاره تو باز جو گرفتت...
    ولی خب...گردنمو بوسید که بازم سر به سرم بذاره؟لحظه ای توی فکر فرو رفتمو سریع سرموتکون دادمو به خودم توپیدم:


    -اینقدر خیال بافی نکن!

    صدای زنگ در به صدا دراومد...دم در رفتمو پلاستیکو گرفتم که گفت:

    -اقا گفتن بهتون بگم اینقدر خرج نکنید

    پوفی کردمو گفتم:

    -به اقــــاتون سلام برسون از جانب من بگو بیا داداشتو بردار ببر خرج کمتر میشه...اونه که مث خرس میخوره!

    و درو بستمو بهش فرصت حرف زدن ندادم...
    به سمت آشپزخونه رفتمو نگاهی به ساعت انداختم...زود بود واسه شام...
    تخم مرغارو تو یخچال گذاشتمو به سمت اتاقم قدم برداشتم که هیراد از تو اتاقش بیرون اومد...
    چند لحظه ی کوتاه نگاهمون به هم گره خورد...منکه همینجور مث بز نگاش میکردم اما اون سرشو پایین انداختو دستش پشت گردنش کشید و به سمت دستشویی رفت...به مسیر رفتنش خیره شدم...
    مث مسخ شده ها سرجام ایستاده بودم...نفسمو با صدا بیرون دادمو به سمت اتاقم رفتم..
    تو چه وضعیتی گیر کردیم این وسط...
    برسو از رو میز ارایش برداشتمو به موهای بلندم کشیدمو شروع کردم به بافتن موهام که دوباره تصویرش توی ذهنم نقش بست که با پرستیژ خاص خودش با دقت موهامو میبافت...پلکامو محکم روی هم فشار دادمو لبخند کوچیکی روی لبام نشوندم...
    لعنتی دوست داشتنی!
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و پنجم

    هیراد

    آبی به صورتم زدمواز دستشویی بیرون اومدمو به سمت اشپزخونه رفتم...یکم نوشیدنی ریختم توی لیوان پایه بلند کنار دستم و یه ضرب سر کشیدم..از تو گلوم تا قرنیه ی چشمام میسوخت اما لعنتی ادمو اروم میکرد..درشو گذاشتمو اومدم بذارم سرجاش که کامران از پشت سرم گفت:

    -رو نکرده بودی!

    برگشتم سمتشو بیخیال گفتم:

    -نپرسیدی

    قدمی به جلو برداشتو همزمان گفت:

    -یه لیوان برا منم بریز !

    یکم تو لیوان خودم ریختمو یکمم تو لیوان اون..لیوانو بالا گرفتمو گفتم:

    -سلامتی وقتیکه خلاص شم !

    قهقهه ای زدو لیوانو سمت دهنش برد که انگشتمو رو لبه ی لیوان گذاشتمو کشیدمش پایین...تو چشماش خیره شدمو زمزمه کردم:

    -اگه خوردی یه راست برو تو اتاقت...نری جایه دیگه ها..!

    نیشخندی زدو گفت:

    -منظورت هاله اس؟

    سرمو تکون دادمو با اخم گفتم:

    -هاله خانم

    سرشو به معنی تفهیم تکون داد که لیوانو همزمان باهم سرکشیدیم...

    -یکی دیگه

    درشو بستمو درحالی که تو کابینت میذاشتمش با لحن محتاطی گفتم:

    -کار دستت میده

    لیوانو گذاشت تو سینکو گفت:

    -من نخورده مستم داداش...همین یه ذره ام کار دستم میده

    زدم سر شونشو گفتم:

    -پَ نخوری بهتره

    پوزخندی کنج لبای باریکش نشوند...

    -باز من میرم میخوابم بابا توکه دوتا دوتا میخوری کار دست دختره ندی

    نفسمو با صدا بیرون دادمو گفتم:

    -مـسـ*ـت نمیشم

    ابرویی بالا انداختو گفت:

    -مگه میشه؟

    تک سرفه ای کردمو در حالی که به سمت در میرفتم گفتم:

    -خب حالا ک شده

    قبل از خروج برگشتم سمتشو انگشتمو به نشونه ی تهدید گرفتم بالا و زمزمه کردم:

    -یادت نره چی بت گفتم...یه راست میری تو اتاق!

    خنده ی مسـ*ـتانه ای کرد که به سمت پذیرایی رفتمو خودمو پرت کردم رو کاناپه ی رنگ و رو رفته ی رو به روی تلوزیون...راس میگفت...طرف واقعا بیجنبه بود به ثانیه نکشیده روش اثر کرد...خندیدمو طبق عادت دست کشیدم روی لبامو کنترلو برداشتم که از اشپزخونه زد بیرون

    تو جام نیمخیز شدم که مطمئن شم میره اتاق خودش..

    اما یهو تغییر مسیر دادو رفت سمت اتاق هاله...

    امیدوار بودم که در قفل باشه اما در باز شدو رفت تو..

    از جام بلند شدمو به سمت اتاق دوییدمو درو با شتاب از کردمو نگامو با خشم دوختم به کامران که روی هاله نمیخیز شده بود...نفس نفس میزدم..هاله از ترس مچاله شده بودجلو رفتمو با عربده ی بلندی که کشیدم یقشو گرفتمو بلندش کردم...مشت محکمی تو صورتش زدم که جیغ هاله بلند شد...

    -عوضی بی پدر و مادر مگه نگفتم برو اتاق خودمون؟!

    در حین مـسـ*ـتی لبخندی زدو گفت:

    -حیفم اومد یه سر بهش نزنم

    مشت بعدیو تو شکمش کوبیدم که قیافش از درد جمع شد...

    -این سر زدن بود د*وث؟

    هاله که رنگش مث گچ شده بود با ترس نالید:

    -ولش کن هیراد کشتیش

    یقشو گرفتمو بی توجه به هاله کشیدمش سمت در خونه...درو باز کردمو جلوی چشمایه متعجب نگهبانه پرتش کردم بیرونو گفتم:

    -به کوروش بگو این پاشو تو این خونه بذاره خونش حلاله واسم

    درو محکم بستمو نشستم رو کاناپه...دستامو رو چشمام فشار دادم..سرم تیر میکشید...نمیدونم از کی دقیقا اینقدر مهم شده بود این دختر...؟شاید از موقع اومدن کامران...یا عقب تر وقتی کوروش پرتش کرد تو اتاق...یا نه عقب تر از اونموقع که توخونشون دیدمشو زنگ زدم به پلیس...دقیقا نمیدونم از کی ولی خیلی مهم شده بود..!

    دستی روی شونم نشست:

    -هیراد کوروش بیاد یه دعوایه حسابی راه میوفته ها

    دستامو از رو چشمام برداشتمو بهش خیره شدمو بی توجه به حرفش گفتم:

    -خوبی؟

    سری تکون داد و گفت:

    -نباید ایقدر خشن رفتار میکردی...برامون دردسر میشه

    بلند شدمو رو به روش وایسادمو زمزمه کردم:

    -برو یه اب قند بخور رنگت پریده

    نفسشو با صدا بیرون داد و گفت:

    -هیراد الان اون مسئله مهم نیس

    موهاشو از تو صورتش کنار زدمو گفتم:

    -هیچی از اون مسئله مهم تر نمیبینم

    نگاهشو دوخت تو عمق چشمام...یه لحظه غرق شدم تو اون نگاه کهربایی رنگ...نفس عمیقی کشیدمو بهش نزدیک شدم...چشمام سر خورد رو لباش..جلوتر رفتم...چشماشو بست...یه صدایی مدام تو ذهنم اکو میشد:

    -بدبخت تر از اینش نکن...

    وسط راه متوقف شدمو با سرعت به سمت اشپزخونه رفتمو بلند گفتم:

    -الان برات اب قند میارم...!

    مغزم تیر میکشید..ندایی از درونم فریاد میکشید که اینا همش هوسه...یه صدایی بلند بلند میخواست بهم بفهمونه که همش زودگذرع و الان وقتش نیس...پلکامو محکم روی هم فشار دادمو دستامو تکیه گاه بدنم کردم...لعنتی...لعنتی...اونقدر لیوانو فشار دادم که تو دستم خورد شد و قطره های خون یکی یکی روی زمین ریخت...ای دهنت سرویس خوبه همین دیروز زخم پانسمان هاله رو باز کردم...نفس عمیقی کشیدم...یه چیزی ته وجودم درد میکرد...چشمامو بستمو زمزمه کردم:

    -من تو هیچ قسمتی از زندگیم شانس نداشتم...!

    با صدای جیغ خفیفی که از پشت سرم اومد برگشتمو نگامو دوختم به هاله که دستشو گرفته جلوی دهنشو به دستم خیره شده بود....اون یکی دستمو تو هوا تکون دادمو گفتم:

    -چیزی نیس نترس...

    چشماشو که اندازه نعلبکی شده بودو بالا کشیدو تو چشمام دوختو گفت:

    -داره خون میاد دیوونه

    خندیدمو گفتم:

    -تو چرا اینقدر از خون میترسی؟!

    با قدماهی تند جلو اومدو دستمو گرفت زیر شیر ابو گفت:

    -من نمیترسم...فقط تو خیلی زیادی نترسی..!

    خنده ای کردمو به صورتش خیره شدم که سعی میکرد با دقت خورده شیشه هارو از دستم بیرون بیاره...

    -ببین چیکار کرده با خودش پسره ی دیوونه

    خم شدم که صورتم کنار صورتش قرار گرفت و با لبخند بهش خیره شدم...برگشت سمتمو گفت:

    -یه اخمی...اوفی...اخی...مثلا دستت بریده ها

    نفسی کشیدمو گفتم:

    -فعلا به جز تو به هیچی نمیتونم فکر کنم !

    دستش از حرکت وایسادو تو چشمام خیره شدو زمزمه کرد:

    -نکن اینکارو..!

    با لبخند درحالی که تو چشمای عسلیش خیره شده بودم گفتم:

    -چرا نکنم؟

    سرشو زیر انداخت که موهاش توی صورتش ریخت و اروم گفت:

    -چون خودتم نمیدونی چند چندی

    صاف وایسادمو به نقطه ای نا معلوم خیره شدم...راس میگف...من خودمم نمیدونم چیکارم..

    -میرم باند بیارم

    از کنارم رد شد...دستم تا وسط راه رفت که دستشو بگیره اما مشت شدو برگشت سرجاش...!

    چشمامو بستمو سرمو تکون دادم...لعنتی...به خودت بیا !

    باندو اووردو اومد سمتم:

    -دستتو بیار جلو

    دستمو جلو بردمو زیر لب گفتم:

    -خودش خوب میشد بابا نیازی به اینهمه تشریفات نبود!

    لباشو رو هم فشار دادو چپ چپی نثارم کرد که بازم یه چیزی ته وجودم ریخت..چشمامو بستمو به خودم لعنت فرستادم...باندو اروم دور دستم بست...انگشتای سردشو روی دستم حس میکردم...تمام مدت بهش خیره شده بودم...حس میکردم کل قدرت و مردونگیمو از دست دادم..سرشو گرفت بال که نگاهمو جایه دیگه ای کشیدم....لبخندی زدو گفت:

    -تموم شد...حواست هست؟

    نگامو دوختم به دستمو بدون اینکه تو چشماش نگا کنم گفتم:

    -اره دمت گرم

    دستمو از تو دستاشو بیرون کشیدمو به سمت کابینت رفتم که گفت:

    -چی میخوای؟

    -میخوام برات اب قند درست کنم

    لیوانو از دستم بیرون کشیدو دستشو گذاشت پشت کمرمو هلم داد به سمت در

    -نمیخواد.....تو برو خودم میخورم!

    -نه بذا...

    نگاه عمیقی توچشمام انداختو بین حرفم محکم گفت:

    -هیراد

    یه ندایی از ته قلبم گفت : جانم

    و من بازم به خودم لعنت فرستادمو در سکوت بهش خیره شدم...

    -بیخیال....باشه؟

    سرمو تکون دادمو لبای خشک شدمو با زبونم تر کردم:

    -باشه

    و به سمت اتاق رفتم..

    سیگارو روشن کردمو لبه ی تخت نشستم...من عوض شده بودم...و خوب میدونستم که اون دخترو به اندازه جونم دوسش دارم...چشمامو روی هم فشار دادمو پک محکمی از سیگار گرفتم..
    مگ اون دختر چه گناهی کرده که با تو باشه؟به خودت بیا پسر...تو هیچی نیستی...هیچی نداری...نه خونواده داری نه پول داری نه احساس...
    تو فقط خودتیو غرور لعنتیت...پک بعدیو به سیگارم زدمو زمزمه کردم:


    -نباید اینجوری بشه..!

    نباید دور و برش باشم...نباید بهش وابسته شم...
    نفس عمیقی گرفتمو سیگارو تو جا سیگاری له کردم...من از خیلی چیزا گذشتم ولی این...خودمو روی تخت پرت کردمو با صدای بمی لب زدم:


    -از اینم میگذرم...!

    چشمامو بستمو ادامه دادم :

    -به خاطر خودش!
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و ششم

    غرق خواب بودم که یکی یقمو گرفتو بعد صدای جیغ باعث شد چشمامو تا ته باز کنم...تنها تصویری که جلوی چشمام بود چشمای مشکی و وحشی کوروش بود:

    -عوضی کارت به جایی رسیده داداشمو از تو خونه ی خودم میندازی بیرون؟!

    خونسرد بهش نگا کردم...

    -هاااانننن؟! د بنال لعنتی تا نزدم دندوناتو خورد کنم..!

    مشتش بالا رفت که فرود بیاد تو صورتم که صدای هاله مانعش شد:

    -کوروش......به خاطر من بود!

    دست مشت شدش بین زمین و هوا معلق موند...برگشت سمت هاله و اروم گفت:

    -مگه چیشده؟

    هاله از ترس من من میکرد:

    -دا...داداشت یهو اومد تو اتاقو...

    ساکت شدو سرشو زیر انداخت...کوروش نگاهی بهش انداختو گفت:

    -مگه نگفتم قفل کن اون بیصاحابو؟!

    بازم سکوت مطلق توی اتاق حاکم شد...کوروش یقمو صاف کردو گفت:

    -شرمنده داداش!

    سری تکون دادمو گفتم:

    -مشکلی نیس

    بلند شدو درحالی که بیرون میرفت گفت:

    -میبرمش یه جای دیگه

    دستی رو چشمام کشیدم که مطمئنا قرمز شده بود...کوروش بی سر و صدا بیرون رفتو درو به هم کوبید...نگامو دوختم به ساعت...دو نصفه شب بود... زیر پتو خزیدم که هاله گفت:

    -شام نخوردم باهم بخوریم...

    چشمای سرخمو باز کردمو نگاه گذرایی بهش انداختمو گفتم:

    -میام الان

    سری تکون داد و رفت..بلند شدمو بقمو دوباره صاف کردمو چنگی تو موهام زدمو رفتم تو اشپزخونه...صندلیو بی صدا عقب کشیدمو نشستم...سرمو بین دستام گرفتم...

    -بیا بخور

    سرمو از بین دستام بیرون کشیدمو چشمامو باز کردم..

    -سرت درد میکنه؟

    قاشقو برداشتمو سری به نشانه ی تاکید تکون دادم...با این حال خرابم همه ی وجودم میطلبید هنوزم دختریو که رو به روم نشسته بود اما جلوی خودمو گرفته بودم...بازم تو جلد هیراد مغرور و سرد قدیمی فرو رفته بودم..

    قاشقی تو دهنم گذاشتم...

    -چرا حرف نمیزنی؟

    نگاه تشنمو به چشماش دوختمو سعی کردم بی تفاوت باشم..

    -چی بگم؟!

    وا رفت...نگاهشو تو چشمام چرخوندو لب زد :

    -هیچی!

    و دوباره مشغول غذا خوردن شد...غذامو که خوردم از جا بلند شدمو زیر لب گفتم:

    -مچکر

    و به سمت در رفتمو خودمو به محض رسیدن به اتاقم روی تخت انداختمو با هزاران فکر پوچ خوابیدم!!

    هاله

    با حرص ظرفارو میشستمو فحش میدادم...پسره ی دیوونه...یه روز به حاله یه روز به زاره...دیدی چجوری نگا میکرد؟...عه عه عه عه....حرفا دوساعت پیششو یادش رفته بود...اگه این هیراده اون قبلیه کی بود؟...اگه اون هیراده پس این کیه؟نگا کن توروخدا عاشق نشدیم نشدیم حالام که شدیم عاشق کی شدیم...دستامو خشک کردمو به سمت اتاق خواب رفتم...چقدر چشماش وقتی قرمز شده بود قشنگ تر بود...سری تکون دادمو با خنده گفتم:

    -هاله از دست رفتی!!

    به سمت اتاقم میرفتم که یهو مسیرمو تغییر دادم و رفتم سمت اتاق هیراد...

    کاش کامران نمیرفت...اونوقت همش با اون سر و وضع اشفته و موهای به هم ریخته جلوی در اتاقم بود..

    اروم رفتم بالای سرش...چقدر تو خواب دوستداشتنی بود...

    من از کی عاشقش شدم؟..دستمو اروم جلو بردمو تو موهای طلایی رنگش کشیدم...

    چقدر صدای بمشو وقتی از خواب پامیشد دوستداشتم...

    نفس عمیقی کشیدمو به سمت اتاقم رفتم..روی تخت دراز کشیدم...

    خوشبحالش چه راحت منو اینقدر درگیر کردو خودش ریلکس گرفته خوابیده..

    نفسی گرفتمو با بدبختی فکرمو تخلیه کردمو به خواب رفتم !

    *******

    -سلام

    نگاه خمارشو کشید رومو زیر لب سلامی کرد و به سمت دستشویی رفت..با تعجب مسیر رفتنشو دنبال کردم...چرا اینقدر سرد؟!...شونه ای بالا انداختمو زمزمه کردم:

    -حتما خوابش میاد..

    و به سمت اشپزخونه رفتمو صبحونه رو حاضر کردمو پشت میز نشستمو منتظر شدم..

    اما پنج دقیقه گذشت و خبری از هیراد نشد...

    اروم از پشت میز بلند شدمو به سمت اتاقش رفتم...

    دستشو زیر سرش گذاشته بودو سیگاری که گوشه ی لبش بودو روشن میکرد...من حتی ژستش موقع سیگار کشیدنم دوس داشتم..

    -هیراد؟

    همونطور که سیگار گوشه ی لبش بود گفت:

    -هوم؟

    -من صبحونه اماده کردم...ناشتا نکش اون لامصبو

    چشمای خمارشو بالا کشیدو گفت:

    -اشتها ندارم...

    اب دهنمو قورت دادمو به هیراد جدید نگاه کردم..

    -تو چرا اینجوری شدی؟!

    چشماشو دوخت به سیگار توی دستشو گفت:

    -چجوری شدم؟

    نفسمو با صدا بیرون دادم بی حرف به سمت اشپزخونه رفتمو سفره رو جمع کردم...منم دیگه اشتهام کور شد..نشستم روی کاناپه و نگامو دوختم به صفحه ی سیاه تلوزیون...چرا یهو اینجوری شد...؟ من کاری کردم؟...نه! منکه کاری نکردم...نفسمو با صدا دادمو بیرونو دست روی پلکام کشیدم...کل بدبختیام تا این لحظه کم بود...این عاشق شدن مام ماجرایی داره برا خودش انگار...از پله ها پایین اومدو به توجه به من که روی کاناپه نشسته بودم سمت در خروجی رفت...

    سیخ سرجام نشستم...وقتی میدیمش دست و پامو گم میکردمو کل وجودم چشم میشد واسه دیدنش...

    درو باز کردو رو به نگهبان گفت:

    -داداش دمت گرم سیگار داری؟!

    نگهبانه سری کج کردو گفت:

    -تازه بت دادم بابا...چیکا داری میکنی تو؟

    هیراد سری تکون دادو گفت:

    -نخواستیم بابا!

    و خواست درو ببنده که نگهبانه پاشو گذاشت لایه درو با خنده گفت:

    -حالا چرا جوش میاری داداش من؟

    بعد جعبه ی سیگاری از تو جیبش در اووردو گرفت سمت هیراد:

    -خدمت شما...فقط حساب ما سرجاشه دیگه؟

    هیراد درحالی که سیگاری گوشه ی لبش میذاشت چند بار سرشو بالا و پایین کردو زمزمه کرد:

    -تا قرون اخرش..!

    نگهبانه خندیدو هیراد درو بست و برگشت سمتم...

    تمام مدت خیره بودم به مردی که نمیدید منو...نگاش چند ثانیه روم خیره موند اما بعد چشمامو به سقف دوختو نفس عمیقی کشیدو رفت...!

    اونوقت من میگم خوددرگیری مضمن داره شما میگید چرا...خب خله دیگه...یه روز اینوریه یه روز اونوری...یه روز تحویلت میگیره و اونوجوری بغلت میکنه یه روزم نگا تو صورتت نمیکنه...حالا من به درک...بیچاره زن ایندش..!

    ...یهو سیخ سرجام نشستمو اخمامو کشیدم توهم...تیکه تیکه میکنم کسیو که بخواد زنش بشه..

    نفسی از روی خشم کشیدمو به سمت اشپزخونه رفتم...باید یه فکری به حال ناهار بکنم...
     

    Mr.rad

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/07
    ارسالی ها
    238
    امتیاز واکنش
    1,795
    امتیاز
    447
    محل سکونت
    قم
    فصل بیست و هفتم

    هیراد

    سیگار پشت سیگار...زندگیم تازه داشت رنگ میگرفت..خودم زدم خرابش کردم...هاله واسه من زیادیه...

    با من باشه حیف میشه...

    پک محکمی به سیگار زدمو زیر لب نالیدم:

    -من چی؟

    سیگارو تو کف دستم له کردم...همه ی وجودم سوخت...چشمامو از سوزشش بستمو لب زدم:

    -تو مهم نیستی...

    سرمو گرفتم رو به اسمونو با خنده گفتم:

    -عاخه وجدانن اینم زندگیه واسه ما درست کردی نوکرتم؟دسته خرابه رو دادی جلو رفتنش کار نمیکنه..!

    چشمامو تو کاسه چرخوندمو از جا بلند شدمو به سمت حمام رفتم...هاله یه حمام تو اتاقش داشت اما تو اتاق من حمام نبود باید میرفتم بیرون دوش میگرفتم...

    اخ گفتم حمام...به چشمام دست کشیدمو زمزمه کردم:

    -بهش فک نکن لعنتی!!

    حوله رو رو دوشم انداختمو یه دست لباس برداشتمو به سمت حمام رفتم...

    دوش کوتاهی گرفتمو با حوله ی کوچیک دم دستم خودمو خشک کردمو شلوارمو پوشیدمو اومدم بیرون...

    لا اله الا الله...تیشرتم کو؟...همین الان انداختمش جلوی در...

    حوله رو رو سرم انداختم...از موهای خیسم هنوزم اب می چکید...

    مسیر اشپزخونه رو پیش گرفتم...پشنش بهم بود...داشت یه چیزیو تو قابلمه هم میزد..

    -این تیشرت منو ندیدی؟

    انقدر سیگار کشیده بودم صدام بم شده بود...برگشت سمتم...دهنش باز شد یه چیزی بگه ام حرف تو دهنش ماسید و مث برق گرفته بهم خیره شد...با خنده سری تکون دادمو جلو رفتم...دستمو جلوی صورتش حرکت دادمو گفتم:

    -هی کجایی؟

    چند با پشت سرهم پلک زدو نگاه گذرایی به صورتم کرد و سرشو زیر انداخت...لبمو از خنده گاز گرفتمو دولا شدم تا بهش برسم و روبه روی صورتش توقف کردم:

    -نگفتی؟

    نگاهی به چشمام کردو دوباره سرشو زیر انداخت...شونه هام از خنده ی بی صدایی که کردم لرزید...این اخر با این کاراش منو دیوونه میکنه..یکم من من کردو گفت:

    -یه یاللهی چیزی بد نبود میگفتی!

    ابرومو بالا انداختمو گفتم:

    -یالله بگم چادر سرکنی؟

    اخمی کردو گفت:

    -یالله بگو نگا نکنم!

    سرمو به چپ و راست تکون دادمو گفتم:

    -حالایه نظر حلاله...حالا تیشرتم کو؟

    موهاشو از تو صورتش کنار زدو گفت:

    -بوی دود میداد شستمش

    صاف وایسادمو متفکرانه دستی به ته ریشم کشیدمو گفتم:

    -مگه بو کردیش؟

    چشماش گرد شدو رنگش پرید و به تته پته افتاد:

    -نه ...نه ...دا...داشتم رد میشدم...دیدم ....که....بوی دود میده...

    برگشتم سمت درو گفتم:

    -فک نمیکنم اینقدرم شدید بوده باشه ولی خب به هرحال باشه...

    بعد به سمت اتاق رفتمو تیشرت دیگه ای برداشتم...موهای خیسی که روی پیشونیم ریخته بودو خشک کردمو بیرون رفتمو رو کاناپه نشستم...و مشغول بالا و پایین کردن کانالا شدم که در چهار طاق با صدای بدی باز شد...برگشتم سمت در...کوروش با حالی زار وارد شد و همونجا دو زانو روی زمین نشست...هاله دستشو گرفت جلوی دهنشو با چشمای گرد شده زمزمه کرد:

    -چی شده؟

    بعد با سر به منکه همچنان روی کاناپه نشسته بودم اشاره کرد که برم سمتش...

    شونه ای بالا انداختم که ینی به من چه؟...

    اخمی کردو لب زد: بجنب...

    نفسمو با صدا بیرون دادمو از رو کاناپه بلند شدمو به سمتش رفتم...دستمو گذاشتم سر شونشو گفتم:

    -چیزی شده داداش؟

    کوروش به نقطه ی نامعلومی خیره بود...قطره اشکی سر و خوردو روی گونش ریخت...واقعا این کوروش بود که داشت گریه میکرد؟...هاله بازم با سر بهم اشاره کرد که چشمامو تو کاسه چرخوندمو رو زانو نشستمو تو اغوش کشیدمش که زجه های مردونش فضای خونه رو پر کرد...

    تعجب کرده بودم...چی بود که میتونست اینجوری این مردو از پا در بیاره؟...

    هاله زمزمه کرد:

    -یه چیزی بگو

    نفسی گرفتو گفت:

    -دیدمش...از یه بنز اومد پایین...

    دستاشو مشت کردو ادامه داد:

    -چقدر خوشحال بود...چقدر به هم میومدن...پسره چقدر بهتر از من بود..

    دستاشو محکم به چشماش کشیدو داد زد:

    -لعنتی من عاشقش بودم...

    سرشو بین دستاش گرفتو پشت سرهم تکرار کرد:

    -دوسش داشتم...من دوسش داشتم

    هاله رفتو با یه لیوان اب برگشت لیوانو به لبای خشک شده ی کوروش نزدیک کرد که لیوانو پس زد و از جا بلند شدو چند لحظه تو سموت به یه نقطه خیره شد و زمزمه کرد :

    -زندگیمو جلو چشمام ازم گرفتن..پیداشون کنم جلو چشماشون زندگیاشونو ازشون میگیرم...

    مشت محکمی به دیوار کوبیدو نعره زد:

    -لعنتــــی

    زدم پشتشو گفتم:

    -شاید ارزششو نداشته...بیخیال داداش...هیچی ارزش گریه ی یه مردو نداره!!

    با چشمای سرخش تو چشمام خیره شدو گفت:

    -وقتی عاشق باشی میفهمی چی میگم....خورد میشی وقتی عشقتو با کس دیگه ببینی!

    سری تکون دادمو زیرچشمی به هاله نگاه کردمو زمزمه کردم:

    -شاید !!

    کوروش نفسی گرفتو گفت:

    -پیداشون میکنم....پیداشون میکنم !

    و از در بیرون رفتو طبق معمول در با صدای بدی بسته شد..

    برگشتم سمت هاله و گفتم:

    -هر کی یه جور گرفتاره !

    هاله که هنوز به سمت در خیره بود گفت:

    -میخواد از باباهامون انتقام بگیره !

    پوزخندی زدمو گفتم:

    -چه ربطی داره؟!

    نگاهشو کشید تو چشمامو گفت:

    -کامران میگفت ارغوان نامزدش بوده وقتی کوروش ورشکست میشه به خاطر اینکه خیلی بلند پرواز بوده میذاره میره...اینجام قرار بوده خونه ی مشترکشون باشه !

    ابروهامو بالا دادمو گفتم:

    -او پس قضیه جدیه!!

    سرشو به چپ و راست تکون دادو با لحنی احتمالی گفت:

    -تقریبا...فک کنم

    از کنارش رد شدمو روی کاناپه نشستم:

    -نذاشت تلوزیونمونو ببینیم !

    هاله پوفی کردو به سمت اشپزخونه رفت...نگامو به درگاه دوختم...اون دختر سهم من نیس...ینی لقمه ی دهن من نیس...ولی....ولی چرا هنوزم میخوامش؟!...

    پلکامو روی هم محکم فشار دادم....قرار شد بهش فک نکنی پسر...

    چشمامو باز کردمو لب زدم:

    -مگه میشه بهش فکر نکرد؟!
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا