کامل شده رمان باز در کنار هم|_sanam_ کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zynb_da

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/02/01
ارسالی ها
639
امتیاز واکنش
2,783
امتیاز
514
محل سکونت
tehran
|100|
" پیمان "

خورد شد .. ریزه ریز ولی بس نبود ..حال من خوب نشد .. دیوونگی من رو کم نکرد .. این آخرین ظرفی بود که رو میز غذا خوری بود و شکست ولی چه فایده که هیچی برام تغییر نکرد .. تمام ظرفارو شکوندم اما از عصبانتیم کم نکرد .. مبین سعی داشت جلومو بگیره ولی نمی تونست .. حالا فهمیدم که چقدرمی خوامش .. من بدون اون هیچم .. هیچ ! ... بدون اون فقط یه روانی پاچه گیرم .. یه وحشی .. مبین دائم داد می زد ، سینا تلاش می کرد با زور ببرم بیرون ولی فایده نداشت پسشون می زدم ..
مبین – پیمان . دِ بس کن احمق ! بگیر بتمرگ
سینا – با این کارا چیزی درست نمی شه
پوزخند زدم .. صدام بدجور گرفته بود .. با صدای کم جونی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم
- بگو .. سینا تو بگو ! کجا برم دنبالش .. ساعتو نگاه کن ؛ یکه .. یک نصف شب ! هر جایی رفتیم نبود .. نیست .. تهران نیست .. پیش کیانا نیست .. خونه مادر بزرگش نیست .. نیست !
داد زدم
- لعنتیا نیست ! امانت بود .. امانت ! کجا برم دِ آخه ؟ کدوم گوری بگردم .. چه غلطی کنم ؟
غر می زدم .. ناله می کردم .. راه می رفتم و بلند بلند با خودم حرف می زدم .. تنها کساییم که شنونده بودن ؛ ساغر و سپیده بودن که از ترس چشماشون گریون شده بود .. همچین پیمانیو به عمرشون ندیده بودن .. نه اونا ، نه سینا و حتی مبین .. حالا دیگه همه چیو می دونستن .. اینکه زینب اینجا چیکار می کرد .. اینکه چرا من انقدر نگران ناپدید شدن فریبا و عرشیا بودم .. اولش فقط جا خورده بودن .. اما با دلایل و حرفایی که براشون آوردم مجاب شدن .. سپیده و ساغر فکرشو می کردن که فریبا همچون آدمی باشه .. اونا تأیید می کردن که فریبا خیلی دنبال رفتن از ایران بوده و همیشه این سوال براشون بوده که شاید می خواسته همراه من از ایران بره .. همه این مشکلات کم بود .. کیانا از یه طرف نگران شده بود و دائم می پرسید که قضیه چیه و منم رد می کردم .. مدام می خواست که بذارم با زینب صحبت کنه ولی چی می تونستم بگم جز اینکه خوابیده و بهتره فردا خودش زنگ بزنه و هزار دروغ دیگه .. مگه آدم چقدر می تونه دل تنگ یه نفر بشه .. بی قرار یه نفر بشه .. محتاج یه نفر بشه .. حالم آشوبی بود که قصد آرومی نداشت .. زندگی من درست با خنده ها و اذیتاش جریان داشت .. اما حالا چی ؟؟ یا خیره بودم به جایی یا هجوم می بردم سمت چیزی و قصد نابود شدنشو می کردم .. رفتم طبقه بالا .. خواستم برم تو اتاقم که پام جلوی در اتاق خشک شد .. نگاهم موند روی در .. اینجا اتاقش بود نه ؟ بغض عجیبی داشتم .. این بی خبری دیوونه کننده بود .. به فکرم زد شاید اگر می رفتم تو اتاقش خوب بشم .. درو باز کردم .. یاد صبح افتادم ..آره همین صبح .. همین زمان خیلی نزدیک و در عین حال دور .. با موهای مشکی و بلندش رو همین تخت خوابیده بود .. رفتم تو ، چراغو روشن کردم .. حالمو نمی فهمیدم وقتی تو اتاقش بودم حس می کردم اینجاست .. تمام وسایلو از نظر گذروندم تا اینکه خوردم به پاکت و دفتر روی تخت ..رفتم سمت پاکت برش داشتم و محتوی توشو بیرون آوردم .. مبین که رسید دم در اتاق با دیدن من اومد تو .. بیچاره می ترسید با این دست چلاق بلایی سر خودم بیارم سر همین افتاده بود دنبالم .. ازش چشم گرفتم و دوختم به کت آبی تو دستم .. بعدی یه لباس مردونه آبی روشن مایل به سفید بود .. همراه یه شلوار سفید .. تعجب کردم .. اینا چیه ؟؟ رو تخت چیکار می کرد؟ من لباس اینطوری نداشتم که بخواد تو اتاق باشه ..
مبین – چی شده ؟ چرا اینطوری بهشون نگاه می کنی ؟
- اینا چیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
مبین – پیمان ؟ یه سوال می پرسم ..
برگشتم سمتش . ادامه داد
- از روزی که بچه ها رفتن خرید ، زینب تاحالا چیزی بهت نداده ؟
- مثلاً چی ؟
مبین – چیزی تو مایه های هدیه اینا ..
پوزخندی زدم
- نه .. چطور؟
لبخندی زد و اومد جلو .. دستشو گذاشت رو شونم .. آروم و با مکث نگاهم کرد .. دیگه فکرم نمی کشید ، منتظر بودم بگه که چی تو سرش می گذره ..
مبین – پس هنوزم بهت نداده ؟
سر در نمی آوردم چی می گفت ..
مبین – اونروز که بچه ها رفتن خرید زینب زنگ زد به من .. یادته ازت سایز شلوارتو پرسیدم که واسه خودم می خوام
یادم اومد همون روز که مثل گیجا سایزشو از من پرسید ..
من – خوب که چی ؟
مبین – داداشه من .. زینب سایز شلوارتو می خواست تا برات لباس بخره ..روش نشد از تو بپرسه زنگ زد به من ! فک کنم اینام هموناییه که گرفته چون از پاکت و آدرس فروشگاه روش که اینطوره .. مطمئنم فرصتشو پیدا نکرده که بده بهت
ای کاش یکی بود به مبین می گفت : بسه دیگه سوزوندیش .. برو .. دستمو آوردم بالا تا دیگه حالمو بدتر نکنه ..
- برو مبین .. خواهش می کنم .. برو
سرشو انداخت پایین .. خوب فهمید چه کرد .. می خواستم تنها باشم .. تو درد و حس و حال خودم باشم .. حالمو درک کرد و رفت .. درو پشت سرش بست .. نشستم رو تخت .. خیره بودم به کت توی دستم بالأخره سر باز کرد .. خوره ای که تو جونم شروع کرده بود به خوردن ..
منی که تو عمرم آخرین باری که گریه کردمو یادم نمی اومد ؛ منی که برای مرگ بهترین عموم گریه نکردم .. حالا واسه تموم زندگیم گریه می کردم .. خدایا من لیاقتشو نداشتم ؟ نداشتم که باهام اینطوری کردی؟ خوب آخه چرا ؟ چرا آوردیش تو زندگیم .. چرا فرشته اتو زمینی کردی ؟ چرا قلب آدمو گرفتار حوا کردی ؟ چرا ؟ لباسو با حرص پرت کردم رو تخت که چشمم خورد به یه دفتر .. اینو خیلی زیاد دستش می دیدم .. حالا کنجکاو بودم بدونم چی بود ؟ بر داشتمش .. یه دفتر A4 سیمی مشکی رنگ .. بازش کردم .. اولین صفحه یه نقاشی بود .. شبیه این انیمه ها .. چقدر جالب و قشنگ بودن .. درست بود سیاه و سفید بودن اما آدمو خیره می کردن .. یکم که به نقاشی دقت کردم متوجه شدم دختر و پسری با حالت مرموز به هم نگاه می کنن .. اطرافشون فضایی درست شبیه آشپزخونه بود .. بازچیزی نفهمیدم زدم صفحه بعد .. بازم نقاشی !! اما با قبلی فرق داشت .. حالا همون دختر و پسر مشغول کاری بودن .. پشتشون به من بود و نمی فهمیدم .. صفحه به صفحه می زدم جلو و صفحه به صفحه خاطره ها مرور شد .. تلافی اونشب .. شستن ظرفا .. همه مو به مو کشیده شده بود ..
پس زینب تمام اینا رو تو این مدت می کشیده .. انقدر خوب ؟ الحق که چقدر دختره به خودش شباهت داشت.. موهای پسره درست شبیه موهای من بود .. میون اونهمه غم و عصبانیت لبخند زدم تو نقاشی دختره شال رو سرش نبود .. نه به واقعیت نه به نقاشی .. از دست این دختر .. داغی که دائم تو دلم زنده می شد .. چرا نیست ؟ چرا نبود تا با دفتر اذیتش کنم ؟ کجا بود ؟ الآن کجاست ؟ چیکار می کنه ؟ چی شده ؟ چرا نمیاد ؟ چرا زنگی نمی زنه ؟ همچنان دفترو ورق میزدم .. خاطرات زیبایی که تو این هفته تجربه کردم .. اومدم ازیه صفحه بگذرم که چشمم رو یه چیز خشک شد و اونم صحنه ای بود که پسره با دست پاندپیچی شده رو مبل خوابیده بود .. دختره هم خم شده بودم سمتش و درست روی گلوشو می ب*و*س*ید .. این واقعی بود ؟ واقعاً ؟ صدایی از درون جوابمو داد : آره چون ، چون همه ی نقاشی ها واقعی بود .. فشار دستم رو دفتر زیاد شد .. حرص می خوردم از اینکه حالا فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و من نفهمیده بودم .. ورق می زدم تا بلکه تموم شه .. تا بفهمم الآن دیگه خوشی وجود نداره .. رسیدم به صفحه ی آخرِ دفتر، به صفحه ای که تمام مجهولاتمو معلوم کرد .. متن لاتینی که سوزوند و خاکستر کرد ..
" دوستت دارم .. آقای خود شیفته .. از طرف خانوم دکتر "

دوست داشتن ؟ خدایا ؟ این بود در خواست من که ببریش بعد بفهمم ؟ دوباره قاطی کرده بودم .. دفترو پرت کردم .. دفتری که توش تمام خاطراتمون بود ولی من اونا رو بدون زینب نمی خواستم .. فقط یه چیز مونده بود .. گوشی رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون .. با سرعت از پله ها پایین می رفتم ... برام مهم نیست چی می شه .. فقط دلم می خواد یکیشون رو گیر بیارم .. کتمو از روی کاناپه برداشتم .. صدای مبین بلند شد
- یا خدا دوباره رم کرد .. چته ؟؟
- می رم جایی بر می گردم
مبین – آره منم احمق ! .. کجا ؟
- یه گورستونی ..
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |101|
    از خونه زدم بیرون .. که دوباره صدای مبینو شنیدم
    - پیمان ! پیــــمان . با تو ام
    - دنبال من نیا مبین
    - وایسا تو یه دقیقه .. بذار حرفمو بزنم
    پوفففف .. وایسادم و برگشتم .. با حالت دو نزدیکم شد ..
    مبین – ببین پیمان هر چی می گی قبول .. اما تو با این دست نمی تونی رانندگی کنی .. اگر یه وقت پلیس ببینه دردسر می شه .. بذار من برونم هر جایی که بخوای می ریم ..
    نگاهی به بانداژ دستم انداختم .. ناخودآگاه دندونام رو هم ساییدم .. اینم یه دردسر دیگه .. اَه
    *
    - مطمئنی پیمان ؟
    - آره بابا مطمئنم .. تو فقط برام بفرست ..
    - می دونی که 24 ساعت طول می کشه تا برسه ..
    - می دونم .. فعلاً یه کپی از همه ی مدارک برام بفرست تا اصلش بیاد ..
    - پسرم لازم نبود یکم دیگه صبر کنی من بیام ؟ حد اقل خودم حساب اون مرتیکه عوضی رو برسم ؟
    - نه بابا .. بسپرش به من
    - خیلی خب .. بدون هر مشکلی که پیش اومد من هستم .. فقط تماس بگیر ..
    - باشه ..
    - سعی می کنم تا فردا تهران باشم
    - خوبه
    .. قطع کردم ..خیره بودم به صفحه ی تلفن .. زیر لب تکرار کردم : دارم برات آقای سلیمانی ..
    *
    - آقای راد شما می دونین که با وجود این مدارک نمی شه خیلی کاری کرد .. تا وقتی اصل مدارک نباشه ، تا وقتی که شکایت تنظیم شه ..
    حرفشو قطع کردم
    - جناب سرهنگ ! پدر من خیلی از این کار ها رو ردیف کرده .. ایشون صلاحیت داشتن سهام این شرکتو ندارن ..
    - شما وکیلی هم برای پرونده دارین ؟
    لبخندی زدم – به نظرتون بدون وکیل هم می شه جلو رفت ؟
    - مسلماً نه .. اینطور که به نظر می رسه .. کاملاً آماده این
    - خیلی وقته ..
    - خیلی خب . من دستور می دم یگان ها دنبال شخصی که گفتین بگردن .. در مورد خانوم فریبا سلیمانی هم با توجه به شکایتتون فعلاً ممنوع الخروجشون می کنیم تا تکلیف روشن شه ..
    - ممنونم ..
    از جام بلند شدم .. که جناب سرهنگ پرسید
    - آقای راد .. در مورد آقای سلیمانی مطمئنین ؟ شما باید خیلی حواستونو جمع کنین
    - حواسم هست .. جناب سرهنگ ..
    کمی با مکث نگاهم کرد .. شخصیت جالبی داشت این سرهنگ ناصری ! .. واقعاً این منطقه باید به داشتن چنین سرهنگی بنازه .. عجیب با تدبیر و درایت بود .. برگشتم که از اتاق برم بیرون
    - آقای راد !
    وایسادم .. می دونستم .. هیچ راه در رویی ندارم .. تو خوندن فکر و ذهن رو دست نداشت انگار .. چرخیدم سمتش
    - بله !
    - می گم چند تا از مامورا همراهتون بیان
    لبخندی زد .. شاید یکی از شانسایی که خدا به من امروز داد .. سرهنگ ناصری بود ؛ شایدم اگه هوش و دقتش نبود .. چیزی اونطور که من می خواستم نمی شد .. سری تکون دادم .. ادامه داد
    - مراقب باش ! تو به دنبال چیزی هستی که همه کنترل رو ازت می گیره .. به عقلت گوش کن نه قلبت !
    چشمامو برای تأیید حرفش رو هم بردم ..
    - یادم می مونه .. بازم ممنون
    وقتی از اتاق می اومدم بیرون یکی از سربازا رو صدا زد .. مبین تا منو دید اومد جلو ..
    - چی شد ؟
    - تنها چیزی که الآن واسم مهم شده ویلای عرشیاست ..
    - اَه .. چطور فکرمون به اونجا نرسید ..
    - چون درگیر فریبا شده بودیم .. در حالی که شاید هر دوتاشون رو اونجا پیدا کنیم
    با تردید پرسید - یعنی زینبم !...
    سعی کردم آتشی که داشت شعله ور می شد رو خاموش کنم .. نفس عمیقی کشیدم و گفتم
    - شاید !

    همین موقع یکی از افسرها اومد سمت من
    - آقای راد ؟
    - بله
    - من و همکارام همراهتون میایم
    - ممنونم ..
    - وظیفه است ! شما جلو حرکت کنین .. ما هم پشت سر شما میایم
    - باشه ..
    *
    سرهنگ ناصری یه ماشین همراه ما فرستاد تا برای اطمینان مشکلی پیش نیاد .. قلبمم دیگه درست نمی زد .. سر در نمی آورم .. انگار چیزی داشت بهم خبر می داد که دارم به چیزی که اینهمه ساعته گمش کردم می رسم ... چشم از ویلا گرفتم و از ماشین پیاده شدم ..
    مبین هم همزمان با من پیاده شد .. ماشین پلیسم نگه داشت .. سرکار فاطمی هم تو همون حال که با بی سیم به مرکز خبر می داد همراه مامورا اومدن سمت من .. تصمیم داشتم چیزی که تو سرم می گذشت رو باهاشون درمیون بذارم ..
    سرکار فاطمی – خب . ویلای مورد نظر اینه ؟
    - بله .. اما
    کنجکاو شد – اما ؟؟
    - یه خواهشی دارم ..
    منتظر به من نگاه می کردن .. ادامه دادم
    - می خوام خودم اول برم .. چند تا احتمال می تونه وجود داشته باشه ..
    اول اینکه شاید ویلا خالی باشه .. در اونصورت ما چاره ای نداریم جز اینکه بی نتیجه برگردیم
    و دومی درست برعکسه .. اگر یه درصد هم عرشیا سلیمانی تو ویلا باشه بهتره اجازه بدین اول خودم برم تو .. اون نباید بفهمه شما همراه من اومدین .. بهتره اول از همه بفهمم خواهرش و خانوم میرصانه کجان .. شاید اون تو این ماجرا هیچ نقشی نداشته باشه و من می خوام بذارین اول سر از قضیه در بیارم ..
    فاطمی اول کمی تو فکر فرورفت .. ولی بعد قاطعانه طوری که انگار به نتیجه رسیده بود گفت
    - قبوله ، و ما بر این مبنا می ذاریم که ایشون داخل خونشون باشن اونوقت چطور قراره ما مطلع بشیم؟
    - شما می تونین از طریق تلفن همراه من از همه چیز با خبر بشید .. تمام حرفا .. خبرها ..
    به مبین نگاه کردم . کسی که اسمش خیلی زود به ذهنم رسید
    - و اگر به کمکتون نیاز داشتم .. اسم ایشون رو میارم ..
    سرکار فاطمی هم سری تکون داد .. همه چی هماهنگ شد .. راه افتادم سمت ویلای عرشیا ..

    " زینب "
    - خب حالا کی بود داشت اذیت می کرد ؟
    نیمچه لبخندی زدم .. بلند گفتم
    - گیریم من بودم .. می خوای چی کار کنی مثلاً؟
    اخم کمرنگی کرد
    - نمی دونم .. گاز چطوره ؟
    خندیدم
    - منم دندون دارما !
    چشماشو ریز کرد
    - اع ؟؟ اینطوریه ؟
    - دست کم نگیر مهندس ..
    - باشه ..
    لبخند مشکوکی زد و یهو افتاد دنبالم .. جیغ کوچیکی کشیدم و شروع کردم به دوییدن .. دوییدن رو شن ها واقعاً سخت بود .. اونم دست بردار نبود .. رفتم سمت آب که حد اقل بتونم اذیتش کنم ..
    - بیخودی ندو .. تهش می گیرمت !
    - بعید می دونم آقا .. !
    برگشتم نگاهش کنم که .. یهو زیر پام خالی شد .. سر خوردم و افتادم تو آب .. هر چی سعی کردم شنا کنم نشد .. انگار آب منو می کشوند به سمت داخل .. دست و پا می زدم اما نشد .. اولش صدای داد پیمانو می شنیدم ولی کم کم دیگه اونم ..
    نه .. نه .. نه ..
    پریدم .. درد وحشتناکی پیچید تو بدنم که دادم بلند شد
    - آروم !! خواب دیدی .. آروم باش زینب
    نفس نفس می زدم .. اون خواب بود ؟؟؟ یعنی من خواب دیدم ؟؟ پس کوش پیمان ؟
    - بگیر ! یکم از این بخور
    نگاهمو از لیوان آب تو دستش گرفتم و رسیدم به صورتش .. درد بدنم حتی مانع از نفس کشیدنم می شد .. من اینجا چیکار می کردم ؟ عرشیا اینجا چیکار می کرد
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |102|

    لیوانو نزدیک لبم آورد .. درونم کوره ای بود که فقط به آب احتیاج داشت .. یکم از آب خوردم .. به قدری خوب و خنک بود که حس کردم تازه راه تنفسم باز شده .. با دستم لیوانه تو دست عرشیا رو هل دادم به سمت عقب ... یادم اومد فریبای عوضی .. اون اتاق .. پسره ..
    عرشیا – خوبی؟
    سعی کردم تکیه بدم عقب .. که دوباره تمام کمرم درد گرفت .. اونقدر دردش زیاد بود که آه از نهادم بلند شد ..
    - صبر کن من کمکت کنم !
    اومد دستشو بزنه به بازوی من که به شدت پسش زدم .. خشک شد سر جاش ... چطوره بعد این همه مدت با اون زینبم آشنا شه ..
    اومدم بلند شم که .. از درد نفسم بند اومد .. کثافت طوری زده که واسه هر تکون خوردن می میری و زنده می شی ..
    عرشیا – تلاش نکن زینب .. همین چند دقیقه پیش دکتر بهت مسکن زد .. این درد حالا حالا ادامه داره
    ابروهامو دادم بالا
    - جدی می گی ؟ اینجا موندنم باید تا کی ادامه داشته باشه ؟ لابد فریبا خانوم باید تصمیم بگیره
    - اونو قاطی نکن ..
    - اوع ببخشید .. فراموشم شد خواهرتونن
    - فریبا تا الآن مطمئناً از کشور خارج شده
    ای عوضی .. فراریش دادین لابد .. اَه .. ای کاش گوشیم پیشم بود ..
    - آخی .. فرستادینش تفریح ..
    - زینب..
    - چی می خواین از جون من ؟ هان ؟ من دقیقاً چه هیزم تری به شما فروختم ؟
    محکم صدام زد
    - زینب !
    - اسم منو نیار ..
    - خیلی خب .. آروم باش .. بذار توضیح بدم
    - چیو ؟ دقیقاً چیو .. وضعمو ؟ اینکه اینجامو ؟ هــ لابد الآن وقتشه که تو ام عقده هاتو سرم خالی کنی .. حتماً همون توپ فوتبالم که پاس می دنش .. خدا بعدیو بخیر کنه ..
    مانع حرفم شد و بلند گفت
    - بسه ! تموم کن
    نفس عمیقی کشیدم .. نمی دونم چرا ولی همش حس می کردم این ریه ها دیگه نمی کشن ..
    - ببین زینب .. من از کارای فریبا خبر نداشتم .. اگرم اونروز تو ساحل به پیمان هشدار دادم به خاطر همین بود .. چون می ترسیدم فریبا بلایی سرت بیاره .. من نمی خواستم اتفاقی برات بیفته
    لبخندی زدم
    - اما دکتر ! اینا همش در حد یه حرف بوده .. ببین وضعمو ..
    - تقصیر پیمان بود .. بهت گفتم اون خود خواهه .. اون فقط به فکر خودشه .. به نفع خودش کار می کنه .. بفهم !
    - خودخواه ؟ که بفکر خودشه ؟ جالبه
    - تو دوستش داری؟
    سوالش خیلی بی موقع بود .. توقع چنین سوالی رو اینطور وسط بحث نداشتم .. سکوت کردم .. بهم نگاه می کردیم ..
    - جوابمو بده
    - چرا باید به تو جواب پس بدم ؟
    - تو باید بگی !
    - اوو .. می بینم از زور گویی فریبا خانومم چیزی به تو رسیده
    - فکر می کنی الآن در به در دنبالته ؟ .. بهتره همچین فکریو نکنی چون اون با خیال راحت داره نقشه هاشو می کشه .. فردام بر می گرده تهران
    - جوک قشنگی بود .. خندیدم
    - باور نمی کنی ؟
    - چرا باید باور کنم ؟
    - می خوای بهت نشون بدم
    سرمو کمی کج کردم - چه جالب .. یعنی می تونی ؟
    حالت نگاهش عوض شد ..
    - من دقیقاً عاشق این رفتارت شدم .. لجبازیات شیرین ترین رفتاریه که به عمرم دیدم ..
    حتی نمی خواستم بهش نگاه کنم .. سرمو چرخوندم و نگاهمو دوختم به چیز دیگه ای
    - آره بایدم نگاهتو بگیری .. تو هنوزم نمی خوای قبول کنی که اگه پیمان دوستت داشت الآن به هر نحوی شده بود پیدات می کرد .. 9 ساعته از بیرون اومدن تو می گذره اما من هنوزم پیمانی نمی بینم
    ای کاش یکی خفه اش می کرد .. ای کاش هیچ وقت به فریبا بیرون نمی اومدم .. کاش ..
    - می دونی ، دیگه تموم شد ! دیگه اون بازی تمومه .. نه رابـ ـطه ای هست .. نه نامزدی ای .. منم و تو !
    از روی حرص فقط چشمامو رو هم گذاشتم
    من – اگه تو خانواده نداری .. من دارم ! اگه تو شعور نداری ..من دارم ! اگه تو عقل نداری .. من دارم و همه اینا مزید بر علت می شه که تو هیچ کسی نیستی
    - کاری نکن که آدم دیگه ای شم
    - تو همیشه ، هر طوری که خواستی بودی .. دیگه علاقه ای واسه دیدن حالات روحیت ندارم ..
    - یادت باشه چی می گم .. نذار بد پیش برم
    - هــ .. چقدر بد که با همین حرفات خودتو پیشم خراب کردی .. پس تهدیدم بلدی
    با حرص نالید – زیــنـــب !!
    با دندونایی که از شدت حرص روی هم فشرده می شد گفتم
    - اسم منو نیار .. نیار ..
    داد زدم
    - تو هیچ غلطی نمی تونی بکنی !
    دوباره درد .. اینسری هم مث قبل .. حالم بد بود .. یه آدم بی جون که فکر می کرد شاید بتونه از زبونش به عنوان یه سلاح استفاده کنه .. شایدم همین زبونم بود که منو تا اینجاها کشوند .. حال بدم باعث شد کوتاه بیاد و هول شه
    - باشه .. باشه .. تو فقط آروم بگیر .. من حرف نمی زنم ..
    خم شد سمت عسلی و یه قرص با لیوان آب گرفت سمتم
    - بیا اینو بخور
    - نمی خوام
    - لج نکن . خواهش می کنم
    - می خوام برم ...
    - تواینو بخور .. هر جا بخوای می برمت
    حاضر بودم بمیرم ولی لب به اون قرص نزنم .. دیگه به هیچ کدومشون اعتمادی نداشتم .. حتی حالا دیگه از عرشیاهم می ترسیدم ..
    ابروهامو بالا انداختم
    - نچ .. اول می خوام برم ..
    تمام دردو به جونم خریدم و سعی کردم بلند شم که نزدیک بود از رو تخت بیفتم .. باعث شد عرشیا عصبانی شه و بدوئه این سمتم
    - آخه . چرا حرف تو کله ات نمی ره .. نمی تونی ! بفهم .. دکتر گفته باید استراحت مطلق باشی .. یکم فشار بیاری خونریزی داخلی بکنی می دونی چی می شه ؟
    لبخندی زدم ..
    - اونوقت دیگه تو رو نمی بینم ..
    رنگ نگاهش عوض شد .. رفته رفته عصبی تر می شد ..
    - خوبه مگه نه ؟
    عرشیا – دست نذار رو اعصاب من ..
    پوزخندی زدم
    - چه خودشم گرفته .. بشین باو
    یعنی بازم این بی صاحابو باز کردم .. وقتی حرصی می شدم دیگه هیچی کنترلم نمی کرد .. به هر طریقی طرف مقابلمو می سوزوندم .. بی مکث خواست بیاد جلو که صورتمو چرخوندم .. با دست محکم چونه امو گرفت و چرخوند سمت خودش .. دیگه به دور از تحملم بود .. گریه ام گرفته بود .. دائم از خودم می پرسیدم من فقط این ل*ب.ه*ا رو با لب های پیمان مهر کردم .. اشک هام به سرعت رو صورتم سر می خورد .. بازم سعی کردم صورتمو بچرخونم که نه ببینمش ، نه فرصتو بهش بدم کاری که می خواد رو بکنه اما فایده نداشت .. من هیچ توانی نداشتم .. درد بدنم منو مثل یه مرده کرده بود .. چشماش کور شده بود .. فقط می خواست حرصشو از این طریق خالی کنه .. همین صورتشو آورد جلو چشمامو بستم و از ته دل از خدا خواستم کمکم کنه ..
    - آقا .. آقا.. آیفون زنگ می زنه .. کسی رو نمی بینم چی کار کنم
    شاید .. اومدن بی موقع آدمی که از طرز صدا زدنش می شد حدس زد سرایدار ویلاست .. معنی این بود که خدا صدامو شنید .. عرشیا جری تر از نیمه موندن کاری که می خواست به زور انجامش بده ..
    داد زد
    - مگه من صد بار نگفتم بدون اجازه نیا تو .. نگفتم ؟؟؟
    - ببخشید آقا .. صدای زنگ آیفون که بلند شد نمی دونستم چیکار کنم گفتم بیام به شما بگم
    - تو نمی تونستی خودت جواب بدی ؟ اینم سوال داشت
    - آقا ! ساعت 2 و نیمه ...
    راستم می گفت .. عجیب بود کسی این ساعت شب بخواد بیاد .. عرشیا از جاش بلند شد
    - خیلی خب .. بریم
    برگشت سمت من ..
    - اونطوری نگام نکن زینب خانوم .. فکر کنم شانست بود .. دفعه دیگه چنین خبری نیست ...
    رفت و درو پشت سرش بست .. پوففففف .. فعلاً شرت کم ... یه نگاه به خودم انداختم که ای کاش نمی انداختم
    تمام بدنم کبود بود .. دستام زخم شده بود .. برای هزارمین بار از خودم پرسیدم : من لایق اینهمه اذیت بودم؟

    " پیمان "

    بقیه درست طوری قرار گرفتن که جلوی دید نبودن .. به نظر می اومد سرکار آموزش دیده ی سرهنگ باشه چون سریع به فکر یه راه ورود به ویلا افتاد .. پلیس بودنم شغلیه ها !! فقط من موندم چرا مهندسی رو انتخاب کردم ! شاید به این می ارزید که زینب با " آق مهندس " گفتناش صدا بزنه .. نفسمو بیرون دادم .. خدایا کمکم کن پیداش کنم .. زنگ ویلا رو زدم از جلوی دید رفتم کنار.. چند ثانیه گذشت اما خبری نشد ... دوباره زنگ زدم .. می تونستم گذشت تک تک ثانیه ها رو حس کنم .. 1..2 ..3...4...5...
    - بله
    خودشه .. این عوضی تو ویلاش بوده ..
    - باز کن !
    - اووو .. ببین کی اومده .. بذار جمالتونو ببینیم حد اقل .. قایم موشک بازی چرا ؟
    دستام دیگه داشت مشت می شد .. وای که من چطوری می خوام باهاش سر کنم .. اوففففففف.. رفتم جلوی دوربین
    - بازن کن عرشیا !
    جالبه .. درو باز کرد این یعنی بیا حرف بزنیم .. بیا یا من با حرفام به تو طعنه بزنم یا تو به من ..
    بدون اینکه برگردم و به سمت بچه ها نگاه کنم .. درو باز کردم و رفتم تو ... مسیر در تا خود خونه نسبتاً زیاد بود .. با این تفاوت که حسابی درخت کاری شده بود .. قبل از رسیدن به خونه بازم برای اطمینان گوشی رو چک کردم .. خوبه .. درو باز کرد به نظر می رسید
     
    آخرین ویرایش:

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran
    |103|
    شخصاً زحمت کشیدن اومدن استقبال .. رسیدم بهش
    عرشیا – چی شده این ساعت شب .. اینجا ؟
    - نمی دونم .. تو ؟ اینجا ؟ فکر نمی کنم ویلای مبین انقدر برات تنگ بوده باشه
    کمی کنار رفت که برم تو .. پامو گذاشتم تو خونه اش .. جایی که حاضر نیستم حتی یه ثانیه ام بمونم ..
    - چی می خوری؟
    - چیزی نمی خورم
    نشستم رو کاناپه های تو هال .. ویلای عرشیا از نظر ساختمون داخلی بزرگتر از مال من بود .. منتهی همه قسمت های خونه تو یه طبقه خلاصه می شد .. اما با این وجود از نظر متراژ خونه ی بزرگی به حساب می اومد ..
    - حالا چی باعث شده که بیای اینجا ؟
    انقدر از جو داخل خونه اش بدم اومده بود که بدون وقت کشی رفتم سر اصل مطلب
    - فریبا کجاست ؟
    - اینهمه راهو اومدی که اینو بپرسی
    - به مرحمت دنبال بازی های شما .. اینهمه راهو اومدم اینو بپرسم
    قیافه ی به ظاهر متفکری به خودش گرفت
    - اوه .. چه با پشتکار
    - چرند نگو عرشیا
    - درستم حرف بزنم .. تو نمی فهمی
    - خودتو نفهم فرض کردی نه من !
    پوزخند زد
    - پرسیدم کجاست ؟
    - داره زندگیشو می کنه ..
    دست خودم نبود .. کم قاطی بودم ، اینم با حرفاش به معنی واقعی کلمه گند می زد به اعصابم .. حمله کردم سمتش .. یقشو گرفتم و بلندش کردم .. جا خورده بود
    - ببین عرشیا .. منو از چیزی که هستم سگ تر نکن .. زینب عصر با فریبا رفته بیرون .. هنوزه که برگردن .. یا می گی کجان یا ...
    خمی به ابروش داد
    - یا چی ؟
    - خودتو مرده فرض کن !
    خنده هیستیریکی کرد ..
    - تو با این دست چلاقت می خوای منو بکشی!
    یقشو محکم فشار دادم به گردنش .. هولش دادم به سمت دیوار پشت سرش
    - با روان من بازی نکن عرشیا ! کاری می کنم که هیچ کدوم نمی خوایم
    - یه چیزی خیلی ذهنمو در گیر کرده .. اونهمه ساعتو ول کردی حالا دنبال زینب افتادی؟
    فقط خدا خدا می کردم کاریش نکنم که جلو سرکارفاطمی بد شه ..
    عرشیا – هان . لابد نقشه کشیدنات که تموم شد .. دیدی کسی نیست یکم سرش داد و بیداد کنی ، اذیتش کنی ، همراهت نمایش بازی کنه گفتی برم یکم دنبال اون بیچاره بی کس ..
    رو بد چیزی دست گذاشت .. با مشت کوبوندم تو صورتش که افتاد کمی اونور تر رو زمین .. گوشه ی لبش پاره شد ..
    عرشیا – خیلی عوضیی ..
    بلند گفتم - من نیستم . تویی ! بلکه خانوادته !
    بلند شد .. هجوم آورد سمتم که پامو فرو بردم تو شکمش .. کنترلشو از دست داد و بازم افتاد .. رفتم جلو ، باز یقه اشو گرفتم و بلندش کردم
    - به منو دست چلاقم هیچ اعتمادی نکن . عرشیا خان .. !
    دندوناشو محکم رو هم فشار می داد ..
    پرسیدم – می گی کجان یا بکشم بیرون ؟
    - چه فایده ؟
    داد زدم - جواب بده کثافت .. جواب بده لامصب ..
    - فریبا الآن تو ترکیه است .. می خوای چیکار کنی؟
    - هیچی . مهم اینه که برمی گرده بخواد یا نخواد ...
    - اع ؟ نبابا
    اینبار جدی تر از قبل بهش فشار آوردم
    - زینب کجاست ؟
    - نمی دونم
    بلندتر از قبل داد زدم
    - جواب بده آشغاله بدرد نخور
    - نمی تونی پیداش کنی
    زدمش .. دست خودم نبود .. طوری زدمش که افتاد رو زمین .. بعد کمی مکث گفت
    - تو حتی نمی تونی کسی که خیلی نزدیکته رو پیدا کنی ..
    من - خفه شو
    - وقتی کسی رو دوست داشته باشی .. اون از همه چیز و همه کس بهت نزدیک تره .. ولی این تویی که سعی می کنی اونو از خودت دور کنی ..
    از حرفش چیزی نفهمیدم .. مهم هم نبود .. اون فقط سعی می کرد موضوع رو منحرف کنه .. خواستم چیزی بگم که در خونه باز شد و اولین نفر سرکار فاطمی وارد خونه شد ... به سرعت اومد سمت ما ..
    سرکار فاطمی – پسر ، قرار بود صحبت کنی نه که به این روز بندازیش ..
    - سرکار این قبل تر باید به این روز می افتاد .. خدا تا حالا بهش رحم کرده بود
    از همکاراش خواست تا به دست عرشیا دست بند بزنن .. اونم مدام مانع می شد و سرکار تنها یه جواب بهش داد
    - تو کلانتری همه چیز مشخص می شه
    چشمم خورد به پیر مردی که با نگرانی به عرشیا نگاه می کرد .. که مبین اومد پیشمو گفت
    - این سرایدار خونه اشه ..
    - شما چطور اومدین تو ؟ مگه قرار نبود بگم ؟
    - وقتی تو اینطور افتادی به جون عرشیا .. سرکار تصمیم گرفت تا کار به جای باریک تر نکشیده جلوتونو بگیره .. پشت ویلا یه در دیگه هست از اون اومدیم تو که وسط راه سرایدارو دیدیم .. اون بیچاره هم بدون حرفی از سرکار اطاعت کرد .. رفتم سمتش .. دستپاچه بود .. دستمو گذاشتم رو شونه اش
    - عرشیا از کی تا حالا ویلاست ؟
    نگاهی به من کرد – از سر شب
    - وقتی اومد تنها بود ؟
    - نه
    کنجکاو شدم .. این مرد بدون شک چیزی رو می دونست .. امیدوار بازم پرسیدم
    - با کی بود؟
    - یه .. یه دختر ...
    نذاشتم ادامه بده .. ریتم قلبم چنان نامیزون شده بود که حتی نمی خواست یه لحظه ام آروم بگیره
    بلافاصله پرسیدم
    - کجاست ؟ کوش ؟
    - تو.. توی ... یکی از اتاقاست
    دیگه منتظر نموندم ادامه بده .. دوییدم سمت سالن رو به رو .. حتماً اتاقا اونجاست ..

    " زینب "

    تقلا کردم از جام بلند شم .. خیلی سخت بود اما تونستم .. مشغول پایین آوردن پاهام از روی تخت بودم که صدای داد و بیداد حواسمو پرت کرد ..چخبر بود اون بیرون ؟ بعد ازچند لحظه به نظر رسید صداها خوابید ولی بعد از دو مین دوباره بلند شد .. خواستم از رو تخت بلند شم که دوباره کمرم درد گرفت .. انگار از درون له شده بودم .. نمی تونستم سر پا وایسم .. یه آن سرم گیج رفت تعادلمو از دست دادم و افتادم .. کم بود بیشترم شد .. ای خدا لعنتت کنه فریبا .. امیدوارم هیچ وقت به چیزی نرسی .. هیچ وقت .. چشمام باز داشت سیاهی می رفت اما باعث نشد ول کنم .. فضای اتاق بدتر از حال من بود .. دستمو گرفتم به عسلی و تمام زورمو به کار گرفتم که بلند شم .. کنترلی رو اشکام نداشتم .. اونا بی توجه به تلاش من می ریختن .. از بی خبری.. از دردی می ریختن که بی دلیل متحملش شدن .. فقط یه تصویر نا واضح از درو می دیدم .. با اینحال ، با این وجود بازم سعی کردم دستمو به اینور اونور تکیه بدم و برم سمت در .. چرا هر چقدر من به سمت در می رفتم اون دور تر می شد ؟ بالأخره رسیدم .. اما نفسم بند اومده بود .. حس می کردم دیگه رو پا بند نیستم .. دستمو رو دستگیره در گذاشتم اما جونی برای فشار دادنش نداشتم .. خواستم بازم سعی کنم فشار بدم که دیدم تکون خورد ، خود به خود حرکت کرد .. کمی از در فاصله گرفتم .. چشمام مدادم تار می شد .. زنش قلبم به قدری زیاد شده بود که صداش تو سرم اکو می شد .. باورم نمی شد ..
    آدمی که مقابل من بود ... !

    " پیمان "

    سردر نمی آوردم اینهمه هیجان برای چی بود ؟؟ تک تک اتاقا رو از نظر گذروندم و رسیدم به آخری .. درش بسته بود .. دستمو گذاشتم رو دستگیره .. تو دلم تکرار کردم : خدایا ... آروم دستگیره رو فشار دادم و دروباز کردم .. به چیزی که مقابلم بود شک داشتم .. این زینبی نبود که من امروز دیدمش .. نبود .. قسم می خورم که نبود ..
    زینب – پیــمان ؟!!
    نفهمیدم چی شد اما یهو تعادلش بهم خورد قدم برداشتم و قبل اینکه بیفته گرفتمش .. بی جون .. با رنگ و رویی پریده ، دست و بالی زخمی شده .. چیکار کرده بودن باهاش ! ... داد زدم و مبینو صدا کردم .. دلم می خواست همین الآن می زدم همشونو می کشتم .. اینا بی شرف تر از این حرفا بودن .. مگه چه گناهی کرده بود .. من مشکلشون بودم چرا باید سر زینب می اومد ؟
    - پیمان ...
    - مبین بانداژ دست منو باز کن !
    - اما ..
    - باز کن می گم ..
    با مکث حرکت کرد سمتم یه لحظه از دیدن زینب سرجاش خشک شد .. هـ حتی مبینم زینبو نمی شناخت .. بانداژ دستمو که باز کرد سعی کردم هر طور شده ببرمش سمت تخت .. مبین خواست کمک کنه که مانعش شدم ..
    - اورژانس رو بگیر ..
    " باشه ای " گفت و رفت بیرون .. نشستم رو تخت .. پیمانی که اینهمه ادعاش می شد .. حالا حاضر نبود بذاره رو تخت بخوابه .. انقدر ضعیف و معصوم شده بود که آدمو تا مرز جنون می برد .. دستمو بردم سمت صورتش .. بدجور عرق کرده بود .. دعا می کردم هر طور شده این اورژانس برسه ..
    *
    حرکت کردم سمت دکتر.. آدم مسنی که در ظاهر خیلی شبیه این شخصیت های با تجربه فیلما بود ..
    - ببخشید آقای دکتر !
    سرشو بلند کرد.. پرسشگرانه نگاهم می کرد که پرسیدم
    - حال خانوم میرصانه چطوره ؟
    - شما همسرشونین؟
    هــ .. ماشالله تشخیص دکتر !
    - خیر . از دوستانشونم
    - از بستگانشون کسی هست؟
    - خارج از کشورن متاًسفانه تا چند روز آینده بر می گردن .. اگر کاری هست به من بگین ..
    - نه پسرم . مشکلی نیست فقط این خانوم باید تا فردا رو اینجا باشن .. تحت نظر بودنشون خیلی مهمه .. ممکنه خدایی نکرده به خاطر یه سهل انگاری خونریزی داخلی کنن و وضع سخت تر از اینا بشه ..
    فریبای لعنتی .. چنان زندگی ای رو برات بسازم
    - ممنونم .. پس اگر کاری بود خواهشاً با من هماهنگ کنین
    - باشه پسرم
    نشستم روی صندلی رو به روی اتاقش .. سینا اومد نشست کنار من
    - یعنی فکرشم نمی کردم .. فریبا یه همچین کارایی رو بکنه
    پوزخندی زدم وگفتم
    - ولی کرد
    - ببین چیکار کرده که به این روز افتاده
    چشمامو رو هم گذاشتم و سرمو تکیه دادم به دیوار پشت سرم ..
    - تقصیر من بود ..
    - نه . این تقصیر هیچ کدموتون نبود ..
    - چرا .. اشتباه از من بود ..
    - اشتباه شما عاشق شدن بود ..
    لبخند تلخی زدم – چه اشتباه محضی ..
    صدای خنده اشو شنیدم ..
    - ولی خودمونیم عجب داستانی شد ..
    - ببند پسر ! ببند تا تورو هم نفرستادم اتاق بغلی
    - اوه .. باش بابا .. ما رو بگو گفتیم یکم سر حالت کنیم ..
    - پیمان ؟
    چشمامو باز کردم که ساغرو دیدم ..مقابل من ایستاده بود
    ساغر - به نظرم تا تایم ملاقات تموم نشده برو تو ببینش
    درگیر یه استرس عجیب شدم .. شایدم می ترسیدم از واکنشی که قرار بود باهاش رو به رو شم ...
    ساغر بازم اصرار کرد
    - پاشو دیگه .. الآن تموم می شه
    نفسی گرفتم و بلند شدم .. حرکت کردم سمت اتاقش .. تقه ای به در زدم و آروم درو باز کردم .. چه می کرد این قلب من اون تو .. یکی نبود بگه بابا بذار ببینیم اجازه زدن بهت می ده یا نه .. درست مثل یه دستگاهه جوش آورده ای بودم که خنکش کردن عجیب آروم شدم .. فقط نگاهم می کرد .. مونده بودم چی بگم .. عین این آدما که میان خواستگاری و دستپاچه می شن .. این بدون شک اولین عادت رو شده از من بود که می دید ..
    - می تونم بیام تو ؟
    چشماشو آروم بست .. این یعنی بیا که فعلن مورد مرحمتی .. درو بستم و نزدیک تختش شدم .. زینبی که روی تخت خوابیده بود هیچ شباهتی به زینبی که من می شناختم نداشت .. شاید من زیادی در گیر این موضوع شده بودم اما در هر حال همه بر می گشت به بی مسئولیتی من ..
    - شرمنده ام
    امیدوارم که بفهمه .. این کلمه فقط یه حس توام با عذابه .. حرفی نمی زد بلکه فقط نگاهم می کرد .. هیچ حالتی تو چهره اش نبود .. دست خودم نبود فقط تا این حد فهمیدم که خم شدمو پیشونیشو ب*و*س*یدم .. یکم ازش فاصله گرفتم ولی تو دام افتادم .. سیاهی نافذی که همیشه منو به دام انداخته .. آروم و گرم خیره شده بود به من ..
    زینب – تموم نشد ؟
    متوجه نشدم چی گفت .. یکم که فکر کردم ، ازش فاصله گرفتم ..
    - چی ؟
    - زل زدنت
    - پس تو چیکار می کردی ؟
    - داشتم فکر می کردم چطور دیه امو بگیرم
    اوف خدا .. اوف .. الحق که زبون این بشر کوتاه نمی شه .. خندیدم و محض اذیت ، دامن زدم به موضوع
    - بیمه می ده ..
    - آشغال .. منو ماشین فرض کردی؟
    - نه بابا .. بیمه شخص ثالث گرفتم
    اینبار اون بود که خندید اما یهو به خودش پیچید و اخماش تو هم رفت
    - چی شد ؟ خوبی؟
    - خوبم
    - مطمئن ؟
    - مطمئنه مطمئن !
    دیگه به من ربطی نداره .. تقصیر خودشه .. خم شدم یه ب*و*س محکم رو گونه اش نشوندم ..
    - پیمان ؟
    - جانم
    - فریبا چی شد ؟
    - هیچی داره با دادگاه دست و پنجه نرم می کنه ..
    - نرفته بود مگه ؟
    - ممنوع الخروجش کردم .. قبل اینکه بتونه خارج شه از کشور گرفتنش
    در حالی که عرشیا به دورغ می گفت ترکیه است ..
    - باباش چی ؟
    - درخواست سهامشو از شرکت کردیم .. بنا به قانون با توجه به گندایی که بالا آورده .. اونا به ما داده و ایشونم مجازات می شن ..
    خواست بپرسه که فکرشو خوندم و خودم جواب دادم
    - اونم کلانتریه فعلاً .. اونقدر خورده که مدتی از جنتلمنیش خبری نیست
    - اوه اوه . آخرم زدیش ..
    - اووووه .. زیــاد ..
    - نوش جونش .. گوارای وجودش
    خندیدم .. چه عجبی !
    - کی بر می گردیم ؟
    - بلافاصله بعد از اینکه تو مرخص شی
    - خانواده ها رو چه کنیم
    - حلش می کنیم .. البته امیدوارم
    پوفی کرد و بازم سعی کرد بپرسه .. رفتاراش حتی رو تخت بیمارستان با این وضعم با نمک بود ..
    - یه سوال دیگه ام دارم آقا
    - بفرمایید بانو
    - اینجا کاپوچینو هم پیدا می شه ؟
    - ببین ! یه پیشنهاد دارم .. دیگه سوال نپرس تا منم کاری نکنم
    منظورمو خوب فهمید
    - شما بخر منم ساکت می شم
    خندیدم .. از دست این زینب ..
    - چشم .. اونم می خرم .. خوبه ؟
    با لحن و قیافه ی بامزه ای گفت
    - عاولیه !!

    ***


    _ | 3 سال بعد | _


    " کیانا "

    - وایسا .. ای خدا .. اشکان تو بگو بهش
    - بابا ندو .. می خوری زمین ..
    بلند داد زد
    - نیمی خولم
    انقدر ذوق کرده بود که از اینجا هم خواستنی می شد .. با اون موهای خرمایی بلندش روی مزاییکا بالا پایین می پرید .. 3 سالش هنوز نشده بود برای همین می ترسیدم بخوره زمین .. بازم صداش زدم
    - کیارا !! با تو ام
    ضربه ای به پشت سرم خورد برگشتم دیدم زینبه
    - خجالت بکش .. مادری خیر سرت ! خو برو جلو هواشو داشته باش بذار هم بچه کیفشو ببره ، هم تو خیالت راحت باشه
    اشکان خندید که زینب خم شد سمتش و با اخم گفت
    - این به شمام بر می گرده .. بابا خان !
    خندم گرفت .. اشکان بیچاره دستاشو به حالت تسلیم آورد بالا .. پیمان که درست پشت سرمون بود اومد کنار زینب .. لبخندی زد وگفت
    - راست می گـه خجالت بکشین . خانوم من باس این مسائل تربیتیو یادتون بده ؟
    منم کم نیاوردم – شما بهتره تو کار ما دخالت نکنین ! به فکر زندگی خودتون باشین
    زینب – توفعلاً به فکر این وروجک باش .. ماهم هستیم
    تو همین موقع کیارا برگشت سمت ما و بلند داد زد
    - خــــــــــالـــــــــــــه .. بدو بیا اینجالو ببین .. چخد نور ..
    زینبم بلند جوابشو داد – اومدم عشق خاله ..
    از ما فاصله گرفت و رفت سمت کیارا .. کیارا دویید دستشو گرفت و کشوندش سمت بلندی .. امشب برای تفریح تصمیم گرفتیم همگی با هم بیایم بام تهران .. درست 3 ساله که از عروسی ما و 2 ماهه که از عقد تاریخی زینب و پیمان می گذره .. تو این سال ها اتفاقات زیادی افتاد ... ازدواج من و اشکان ، تولد کیارا ، مشکلات خانواده های زینب و پیمان اینا ، همه رو یه جورایی در گیر و از هم دور کرده بود ..
    اما حالا خوشحالم که بعد از اینهمه اتفاق ؛ عشق و جدایی ، سختی ، عذاب و شادی باز در کنار همیم ..

    پایان _

    # با تشکر از همه دوستانی که ما رو در نوشتن رمان همراهی کردن و تو این مدت طولانی پشتکار و مشوق ما بودن .

    شروع تایپ:
    5/8/1394

    پایان تایپ:
    28/12/1395
     
    آخرین ویرایش:

    Fatemah

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2017/03/27
    ارسالی ها
    1
    امتیاز واکنش
    1
    امتیاز
    6
    محل سکونت
    تهران
    عالی بود خانوم گل خسته نباشی دست مریزاد
    :aiwan_light_girl_pinkglassesf:
     

    Narges ...

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/12/21
    ارسالی ها
    76
    امتیاز واکنش
    805
    امتیاز
    368
    سلام خسته نباشید موفق باشید ای کاش بیشتر بود ایکاش مینوشتید چه جوری پیمانو زینب بعد سه سال به هم میرسن پایانش اونجوری که انتظار می‌رفت نبود
     

    Zynb_da

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/02/01
    ارسالی ها
    639
    امتیاز واکنش
    2,783
    امتیاز
    514
    محل سکونت
    tehran

    تشکر بابت همراهی ' خوشحالم که تا حدودی باب میل بوده
    رسیدن پیمان به زینب در اصل با مخالفت خانواده تا حدودی ناممکن میشه
    اما با گذشت زمان نظر خانواده ها تغییر پیدا میکنه و هر دو باهم عقد میکنن
    در واقع بیان موضوع رسیدن ایندو بهم تا حدودی باعث کش دار کردن موضوع و خارج شدن از ژانر اصلی میشد
    و بنده به همراه دوست گرام صلاحدید رو در این دیدیم که رمان در لایه ای از ابهام به پایان برسه
    نظر شما برای من نقدی سازنده برای نوشتن های آینده است
    و بهش احترام میذارم چون هدف ما جلب نظر خواننده است با اینحال شرمنده بابت این موضوع امیدوارم مسبب ناراحتی نشده باشمn_n
     

    ABAN dokht

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/17
    ارسالی ها
    2,239
    امتیاز واکنش
    8,811
    امتیاز
    596
    محل سکونت
    البرز
    downloadfile_5.jpeg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا