|100|
" پیمان "
خورد شد .. ریزه ریز ولی بس نبود ..حال من خوب نشد .. دیوونگی من رو کم نکرد .. این آخرین ظرفی بود که رو میز غذا خوری بود و شکست ولی چه فایده که هیچی برام تغییر نکرد .. تمام ظرفارو شکوندم اما از عصبانتیم کم نکرد .. مبین سعی داشت جلومو بگیره ولی نمی تونست .. حالا فهمیدم که چقدرمی خوامش .. من بدون اون هیچم .. هیچ ! ... بدون اون فقط یه روانی پاچه گیرم .. یه وحشی .. مبین دائم داد می زد ، سینا تلاش می کرد با زور ببرم بیرون ولی فایده نداشت پسشون می زدم ..
مبین – پیمان . دِ بس کن احمق ! بگیر بتمرگ
سینا – با این کارا چیزی درست نمی شه
پوزخند زدم .. صدام بدجور گرفته بود .. با صدای کم جونی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم
- بگو .. سینا تو بگو ! کجا برم دنبالش .. ساعتو نگاه کن ؛ یکه .. یک نصف شب ! هر جایی رفتیم نبود .. نیست .. تهران نیست .. پیش کیانا نیست .. خونه مادر بزرگش نیست .. نیست !
داد زدم
- لعنتیا نیست ! امانت بود .. امانت ! کجا برم دِ آخه ؟ کدوم گوری بگردم .. چه غلطی کنم ؟
غر می زدم .. ناله می کردم .. راه می رفتم و بلند بلند با خودم حرف می زدم .. تنها کساییم که شنونده بودن ؛ ساغر و سپیده بودن که از ترس چشماشون گریون شده بود .. همچین پیمانیو به عمرشون ندیده بودن .. نه اونا ، نه سینا و حتی مبین .. حالا دیگه همه چیو می دونستن .. اینکه زینب اینجا چیکار می کرد .. اینکه چرا من انقدر نگران ناپدید شدن فریبا و عرشیا بودم .. اولش فقط جا خورده بودن .. اما با دلایل و حرفایی که براشون آوردم مجاب شدن .. سپیده و ساغر فکرشو می کردن که فریبا همچون آدمی باشه .. اونا تأیید می کردن که فریبا خیلی دنبال رفتن از ایران بوده و همیشه این سوال براشون بوده که شاید می خواسته همراه من از ایران بره .. همه این مشکلات کم بود .. کیانا از یه طرف نگران شده بود و دائم می پرسید که قضیه چیه و منم رد می کردم .. مدام می خواست که بذارم با زینب صحبت کنه ولی چی می تونستم بگم جز اینکه خوابیده و بهتره فردا خودش زنگ بزنه و هزار دروغ دیگه .. مگه آدم چقدر می تونه دل تنگ یه نفر بشه .. بی قرار یه نفر بشه .. محتاج یه نفر بشه .. حالم آشوبی بود که قصد آرومی نداشت .. زندگی من درست با خنده ها و اذیتاش جریان داشت .. اما حالا چی ؟؟ یا خیره بودم به جایی یا هجوم می بردم سمت چیزی و قصد نابود شدنشو می کردم .. رفتم طبقه بالا .. خواستم برم تو اتاقم که پام جلوی در اتاق خشک شد .. نگاهم موند روی در .. اینجا اتاقش بود نه ؟ بغض عجیبی داشتم .. این بی خبری دیوونه کننده بود .. به فکرم زد شاید اگر می رفتم تو اتاقش خوب بشم .. درو باز کردم .. یاد صبح افتادم ..آره همین صبح .. همین زمان خیلی نزدیک و در عین حال دور .. با موهای مشکی و بلندش رو همین تخت خوابیده بود .. رفتم تو ، چراغو روشن کردم .. حالمو نمی فهمیدم وقتی تو اتاقش بودم حس می کردم اینجاست .. تمام وسایلو از نظر گذروندم تا اینکه خوردم به پاکت و دفتر روی تخت ..رفتم سمت پاکت برش داشتم و محتوی توشو بیرون آوردم .. مبین که رسید دم در اتاق با دیدن من اومد تو .. بیچاره می ترسید با این دست چلاق بلایی سر خودم بیارم سر همین افتاده بود دنبالم .. ازش چشم گرفتم و دوختم به کت آبی تو دستم .. بعدی یه لباس مردونه آبی روشن مایل به سفید بود .. همراه یه شلوار سفید .. تعجب کردم .. اینا چیه ؟؟ رو تخت چیکار می کرد؟ من لباس اینطوری نداشتم که بخواد تو اتاق باشه ..
مبین – چی شده ؟ چرا اینطوری بهشون نگاه می کنی ؟
- اینا چیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
مبین – پیمان ؟ یه سوال می پرسم ..
برگشتم سمتش . ادامه داد
- از روزی که بچه ها رفتن خرید ، زینب تاحالا چیزی بهت نداده ؟
- مثلاً چی ؟
مبین – چیزی تو مایه های هدیه اینا ..
پوزخندی زدم
- نه .. چطور؟
لبخندی زد و اومد جلو .. دستشو گذاشت رو شونم .. آروم و با مکث نگاهم کرد .. دیگه فکرم نمی کشید ، منتظر بودم بگه که چی تو سرش می گذره ..
مبین – پس هنوزم بهت نداده ؟
سر در نمی آوردم چی می گفت ..
مبین – اونروز که بچه ها رفتن خرید زینب زنگ زد به من .. یادته ازت سایز شلوارتو پرسیدم که واسه خودم می خوام
یادم اومد همون روز که مثل گیجا سایزشو از من پرسید ..
من – خوب که چی ؟
مبین – داداشه من .. زینب سایز شلوارتو می خواست تا برات لباس بخره ..روش نشد از تو بپرسه زنگ زد به من ! فک کنم اینام هموناییه که گرفته چون از پاکت و آدرس فروشگاه روش که اینطوره .. مطمئنم فرصتشو پیدا نکرده که بده بهت
ای کاش یکی بود به مبین می گفت : بسه دیگه سوزوندیش .. برو .. دستمو آوردم بالا تا دیگه حالمو بدتر نکنه ..
- برو مبین .. خواهش می کنم .. برو
سرشو انداخت پایین .. خوب فهمید چه کرد .. می خواستم تنها باشم .. تو درد و حس و حال خودم باشم .. حالمو درک کرد و رفت .. درو پشت سرش بست .. نشستم رو تخت .. خیره بودم به کت توی دستم بالأخره سر باز کرد .. خوره ای که تو جونم شروع کرده بود به خوردن ..
منی که تو عمرم آخرین باری که گریه کردمو یادم نمی اومد ؛ منی که برای مرگ بهترین عموم گریه نکردم .. حالا واسه تموم زندگیم گریه می کردم .. خدایا من لیاقتشو نداشتم ؟ نداشتم که باهام اینطوری کردی؟ خوب آخه چرا ؟ چرا آوردیش تو زندگیم .. چرا فرشته اتو زمینی کردی ؟ چرا قلب آدمو گرفتار حوا کردی ؟ چرا ؟ لباسو با حرص پرت کردم رو تخت که چشمم خورد به یه دفتر .. اینو خیلی زیاد دستش می دیدم .. حالا کنجکاو بودم بدونم چی بود ؟ بر داشتمش .. یه دفتر A4 سیمی مشکی رنگ .. بازش کردم .. اولین صفحه یه نقاشی بود .. شبیه این انیمه ها .. چقدر جالب و قشنگ بودن .. درست بود سیاه و سفید بودن اما آدمو خیره می کردن .. یکم که به نقاشی دقت کردم متوجه شدم دختر و پسری با حالت مرموز به هم نگاه می کنن .. اطرافشون فضایی درست شبیه آشپزخونه بود .. بازچیزی نفهمیدم زدم صفحه بعد .. بازم نقاشی !! اما با قبلی فرق داشت .. حالا همون دختر و پسر مشغول کاری بودن .. پشتشون به من بود و نمی فهمیدم .. صفحه به صفحه می زدم جلو و صفحه به صفحه خاطره ها مرور شد .. تلافی اونشب .. شستن ظرفا .. همه مو به مو کشیده شده بود ..
پس زینب تمام اینا رو تو این مدت می کشیده .. انقدر خوب ؟ الحق که چقدر دختره به خودش شباهت داشت.. موهای پسره درست شبیه موهای من بود .. میون اونهمه غم و عصبانیت لبخند زدم تو نقاشی دختره شال رو سرش نبود .. نه به واقعیت نه به نقاشی .. از دست این دختر .. داغی که دائم تو دلم زنده می شد .. چرا نیست ؟ چرا نبود تا با دفتر اذیتش کنم ؟ کجا بود ؟ الآن کجاست ؟ چیکار می کنه ؟ چی شده ؟ چرا نمیاد ؟ چرا زنگی نمی زنه ؟ همچنان دفترو ورق میزدم .. خاطرات زیبایی که تو این هفته تجربه کردم .. اومدم ازیه صفحه بگذرم که چشمم رو یه چیز خشک شد و اونم صحنه ای بود که پسره با دست پاندپیچی شده رو مبل خوابیده بود .. دختره هم خم شده بودم سمتش و درست روی گلوشو می ب*و*س*ید .. این واقعی بود ؟ واقعاً ؟ صدایی از درون جوابمو داد : آره چون ، چون همه ی نقاشی ها واقعی بود .. فشار دستم رو دفتر زیاد شد .. حرص می خوردم از اینکه حالا فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و من نفهمیده بودم .. ورق می زدم تا بلکه تموم شه .. تا بفهمم الآن دیگه خوشی وجود نداره .. رسیدم به صفحه ی آخرِ دفتر، به صفحه ای که تمام مجهولاتمو معلوم کرد .. متن لاتینی که سوزوند و خاکستر کرد ..
" دوستت دارم .. آقای خود شیفته .. از طرف خانوم دکتر "
دوست داشتن ؟ خدایا ؟ این بود در خواست من که ببریش بعد بفهمم ؟ دوباره قاطی کرده بودم .. دفترو پرت کردم .. دفتری که توش تمام خاطراتمون بود ولی من اونا رو بدون زینب نمی خواستم .. فقط یه چیز مونده بود .. گوشی رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون .. با سرعت از پله ها پایین می رفتم ... برام مهم نیست چی می شه .. فقط دلم می خواد یکیشون رو گیر بیارم .. کتمو از روی کاناپه برداشتم .. صدای مبین بلند شد
- یا خدا دوباره رم کرد .. چته ؟؟
- می رم جایی بر می گردم
مبین – آره منم احمق ! .. کجا ؟
- یه گورستونی ..
خورد شد .. ریزه ریز ولی بس نبود ..حال من خوب نشد .. دیوونگی من رو کم نکرد .. این آخرین ظرفی بود که رو میز غذا خوری بود و شکست ولی چه فایده که هیچی برام تغییر نکرد .. تمام ظرفارو شکوندم اما از عصبانتیم کم نکرد .. مبین سعی داشت جلومو بگیره ولی نمی تونست .. حالا فهمیدم که چقدرمی خوامش .. من بدون اون هیچم .. هیچ ! ... بدون اون فقط یه روانی پاچه گیرم .. یه وحشی .. مبین دائم داد می زد ، سینا تلاش می کرد با زور ببرم بیرون ولی فایده نداشت پسشون می زدم ..
مبین – پیمان . دِ بس کن احمق ! بگیر بتمرگ
سینا – با این کارا چیزی درست نمی شه
پوزخند زدم .. صدام بدجور گرفته بود .. با صدای کم جونی که انگار از ته چاه در می اومد گفتم
- بگو .. سینا تو بگو ! کجا برم دنبالش .. ساعتو نگاه کن ؛ یکه .. یک نصف شب ! هر جایی رفتیم نبود .. نیست .. تهران نیست .. پیش کیانا نیست .. خونه مادر بزرگش نیست .. نیست !
داد زدم
- لعنتیا نیست ! امانت بود .. امانت ! کجا برم دِ آخه ؟ کدوم گوری بگردم .. چه غلطی کنم ؟
غر می زدم .. ناله می کردم .. راه می رفتم و بلند بلند با خودم حرف می زدم .. تنها کساییم که شنونده بودن ؛ ساغر و سپیده بودن که از ترس چشماشون گریون شده بود .. همچین پیمانیو به عمرشون ندیده بودن .. نه اونا ، نه سینا و حتی مبین .. حالا دیگه همه چیو می دونستن .. اینکه زینب اینجا چیکار می کرد .. اینکه چرا من انقدر نگران ناپدید شدن فریبا و عرشیا بودم .. اولش فقط جا خورده بودن .. اما با دلایل و حرفایی که براشون آوردم مجاب شدن .. سپیده و ساغر فکرشو می کردن که فریبا همچون آدمی باشه .. اونا تأیید می کردن که فریبا خیلی دنبال رفتن از ایران بوده و همیشه این سوال براشون بوده که شاید می خواسته همراه من از ایران بره .. همه این مشکلات کم بود .. کیانا از یه طرف نگران شده بود و دائم می پرسید که قضیه چیه و منم رد می کردم .. مدام می خواست که بذارم با زینب صحبت کنه ولی چی می تونستم بگم جز اینکه خوابیده و بهتره فردا خودش زنگ بزنه و هزار دروغ دیگه .. مگه آدم چقدر می تونه دل تنگ یه نفر بشه .. بی قرار یه نفر بشه .. محتاج یه نفر بشه .. حالم آشوبی بود که قصد آرومی نداشت .. زندگی من درست با خنده ها و اذیتاش جریان داشت .. اما حالا چی ؟؟ یا خیره بودم به جایی یا هجوم می بردم سمت چیزی و قصد نابود شدنشو می کردم .. رفتم طبقه بالا .. خواستم برم تو اتاقم که پام جلوی در اتاق خشک شد .. نگاهم موند روی در .. اینجا اتاقش بود نه ؟ بغض عجیبی داشتم .. این بی خبری دیوونه کننده بود .. به فکرم زد شاید اگر می رفتم تو اتاقش خوب بشم .. درو باز کردم .. یاد صبح افتادم ..آره همین صبح .. همین زمان خیلی نزدیک و در عین حال دور .. با موهای مشکی و بلندش رو همین تخت خوابیده بود .. رفتم تو ، چراغو روشن کردم .. حالمو نمی فهمیدم وقتی تو اتاقش بودم حس می کردم اینجاست .. تمام وسایلو از نظر گذروندم تا اینکه خوردم به پاکت و دفتر روی تخت ..رفتم سمت پاکت برش داشتم و محتوی توشو بیرون آوردم .. مبین که رسید دم در اتاق با دیدن من اومد تو .. بیچاره می ترسید با این دست چلاق بلایی سر خودم بیارم سر همین افتاده بود دنبالم .. ازش چشم گرفتم و دوختم به کت آبی تو دستم .. بعدی یه لباس مردونه آبی روشن مایل به سفید بود .. همراه یه شلوار سفید .. تعجب کردم .. اینا چیه ؟؟ رو تخت چیکار می کرد؟ من لباس اینطوری نداشتم که بخواد تو اتاق باشه ..
مبین – چی شده ؟ چرا اینطوری بهشون نگاه می کنی ؟
- اینا چیه؟ اینجا چیکار می کنه؟
مبین – پیمان ؟ یه سوال می پرسم ..
برگشتم سمتش . ادامه داد
- از روزی که بچه ها رفتن خرید ، زینب تاحالا چیزی بهت نداده ؟
- مثلاً چی ؟
مبین – چیزی تو مایه های هدیه اینا ..
پوزخندی زدم
- نه .. چطور؟
لبخندی زد و اومد جلو .. دستشو گذاشت رو شونم .. آروم و با مکث نگاهم کرد .. دیگه فکرم نمی کشید ، منتظر بودم بگه که چی تو سرش می گذره ..
مبین – پس هنوزم بهت نداده ؟
سر در نمی آوردم چی می گفت ..
مبین – اونروز که بچه ها رفتن خرید زینب زنگ زد به من .. یادته ازت سایز شلوارتو پرسیدم که واسه خودم می خوام
یادم اومد همون روز که مثل گیجا سایزشو از من پرسید ..
من – خوب که چی ؟
مبین – داداشه من .. زینب سایز شلوارتو می خواست تا برات لباس بخره ..روش نشد از تو بپرسه زنگ زد به من ! فک کنم اینام هموناییه که گرفته چون از پاکت و آدرس فروشگاه روش که اینطوره .. مطمئنم فرصتشو پیدا نکرده که بده بهت
ای کاش یکی بود به مبین می گفت : بسه دیگه سوزوندیش .. برو .. دستمو آوردم بالا تا دیگه حالمو بدتر نکنه ..
- برو مبین .. خواهش می کنم .. برو
سرشو انداخت پایین .. خوب فهمید چه کرد .. می خواستم تنها باشم .. تو درد و حس و حال خودم باشم .. حالمو درک کرد و رفت .. درو پشت سرش بست .. نشستم رو تخت .. خیره بودم به کت توی دستم بالأخره سر باز کرد .. خوره ای که تو جونم شروع کرده بود به خوردن ..
منی که تو عمرم آخرین باری که گریه کردمو یادم نمی اومد ؛ منی که برای مرگ بهترین عموم گریه نکردم .. حالا واسه تموم زندگیم گریه می کردم .. خدایا من لیاقتشو نداشتم ؟ نداشتم که باهام اینطوری کردی؟ خوب آخه چرا ؟ چرا آوردیش تو زندگیم .. چرا فرشته اتو زمینی کردی ؟ چرا قلب آدمو گرفتار حوا کردی ؟ چرا ؟ لباسو با حرص پرت کردم رو تخت که چشمم خورد به یه دفتر .. اینو خیلی زیاد دستش می دیدم .. حالا کنجکاو بودم بدونم چی بود ؟ بر داشتمش .. یه دفتر A4 سیمی مشکی رنگ .. بازش کردم .. اولین صفحه یه نقاشی بود .. شبیه این انیمه ها .. چقدر جالب و قشنگ بودن .. درست بود سیاه و سفید بودن اما آدمو خیره می کردن .. یکم که به نقاشی دقت کردم متوجه شدم دختر و پسری با حالت مرموز به هم نگاه می کنن .. اطرافشون فضایی درست شبیه آشپزخونه بود .. بازچیزی نفهمیدم زدم صفحه بعد .. بازم نقاشی !! اما با قبلی فرق داشت .. حالا همون دختر و پسر مشغول کاری بودن .. پشتشون به من بود و نمی فهمیدم .. صفحه به صفحه می زدم جلو و صفحه به صفحه خاطره ها مرور شد .. تلافی اونشب .. شستن ظرفا .. همه مو به مو کشیده شده بود ..
پس زینب تمام اینا رو تو این مدت می کشیده .. انقدر خوب ؟ الحق که چقدر دختره به خودش شباهت داشت.. موهای پسره درست شبیه موهای من بود .. میون اونهمه غم و عصبانیت لبخند زدم تو نقاشی دختره شال رو سرش نبود .. نه به واقعیت نه به نقاشی .. از دست این دختر .. داغی که دائم تو دلم زنده می شد .. چرا نیست ؟ چرا نبود تا با دفتر اذیتش کنم ؟ کجا بود ؟ الآن کجاست ؟ چیکار می کنه ؟ چی شده ؟ چرا نمیاد ؟ چرا زنگی نمی زنه ؟ همچنان دفترو ورق میزدم .. خاطرات زیبایی که تو این هفته تجربه کردم .. اومدم ازیه صفحه بگذرم که چشمم رو یه چیز خشک شد و اونم صحنه ای بود که پسره با دست پاندپیچی شده رو مبل خوابیده بود .. دختره هم خم شده بودم سمتش و درست روی گلوشو می ب*و*س*ید .. این واقعی بود ؟ واقعاً ؟ صدایی از درون جوابمو داد : آره چون ، چون همه ی نقاشی ها واقعی بود .. فشار دستم رو دفتر زیاد شد .. حرص می خوردم از اینکه حالا فهمیدم چه اتفاقی افتاده بود و من نفهمیده بودم .. ورق می زدم تا بلکه تموم شه .. تا بفهمم الآن دیگه خوشی وجود نداره .. رسیدم به صفحه ی آخرِ دفتر، به صفحه ای که تمام مجهولاتمو معلوم کرد .. متن لاتینی که سوزوند و خاکستر کرد ..
" دوستت دارم .. آقای خود شیفته .. از طرف خانوم دکتر "
دوست داشتن ؟ خدایا ؟ این بود در خواست من که ببریش بعد بفهمم ؟ دوباره قاطی کرده بودم .. دفترو پرت کردم .. دفتری که توش تمام خاطراتمون بود ولی من اونا رو بدون زینب نمی خواستم .. فقط یه چیز مونده بود .. گوشی رو چنگ زدم و از اتاق زدم بیرون .. با سرعت از پله ها پایین می رفتم ... برام مهم نیست چی می شه .. فقط دلم می خواد یکیشون رو گیر بیارم .. کتمو از روی کاناپه برداشتم .. صدای مبین بلند شد
- یا خدا دوباره رم کرد .. چته ؟؟
- می رم جایی بر می گردم
مبین – آره منم احمق ! .. کجا ؟
- یه گورستونی ..
آخرین ویرایش: