کامل شده رمان بالاخره پیدات کردم... | Mina S کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mina S
  • بازدیدها 19,916
  • پاسخ ها 121
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mina S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/13
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,724
امتیاز
336
محل سکونت
یه جااایی...
قسمت چهل و نهم
"یک ماه بعد"
شیوا:
نگاه کلافه ای به ساعت موبایلم انداختم...ساعت 2 صبح بود ولی من خوابم نمیبرد...کاملا زیر پتو بودم تا نور موبایل نازی رو اذیت نکنه چون فردا غرشو به من میزنه!...به کنارم دست کشیدم ولی...جای نازی خالی بود!حتما رفته آبی چیزی بخوره...
یهو حس کردم صدای پا میاد!شایدم اشتباه میکنم!اما حس کردم هرلحظه نزدیک تر میشه!وای خدا...نکنه جنی چیزیه!؟..پتو رو بیشتر فشردم,نمیدونم چرا حس میکردم زیر پتو امنیت بیشتره!... چشامو بستم و آیت الکرسی میخوندم...
یهو پتو از روم کنار رفت و قبل از اینکه فرصت بازکردن چشامو داشته باشم دستی جلوی دهنمو گرفت و بیهوش شدم!...
.....
نمیدونم چندساعت گذشته اما کم کم بهوش اومدم..چشام بسته بود و صدایی نمیومد...وای نکنه کار آرینه؟!یک ماه ازش راحت بودیما...حالا چکار کنم؟!منو چرا دزدیده؟!مگه چه هیزم تری بهش فروختم!؟
فقط نمیدونم چرا چشامو اینقد شل بسته شد و تقریبا با چشام برخورد نداشت...
یه نفر از پشت سرم پارچه ى رو چشمم و برداشت که تا اومدم جیغ بزنم,چهره مینا,میترا,آلا و نازی رو از نزدیک ترین فاصله دیدم که با نیش باز نگام میکردن!
جیغم تو گلوم خفه شد...یه نفر از پشت سرم اومد روبه روم!پس شروین چشمامو باز کرد...
هنوز با تعجب به جمعیت رو به روم زل زده بودم که صدای همه بلند شد:"19 سالگیت مبارک!" و شروع کردن به خوندن آهنگ تولدت مبارک...!! از اون ور صدای ترکیدن بادکنک اومد...
وای امروز تولدمه و یادم نبود؟!کی 28 فروردین شد؟!
باورم نمیشد!ولی با این نقششون سکته رو زدم!
میتونستم حدس بزنم کار کیه؟! اون بود که از این نقشه های عجق وجق میداد! مینا! با دیدن لبخند شیطنت آمیـ*ـزش به یقین رسیدم...
کم کم لبخندی رو لبم اومد و تبدیل به قهقه شد...پریدم بغـ*ـل بچه ها و گفتم:وای باورم نمیشه اینهمه کار کرده باشین فقط به خاطر من!
از بغلشون اومدم بیرون که نازی گفت:مگه میشه تو رو یادمون بره؟!
مینا:خوشت اومد؟! (با شیطنت ابرو بالا انداخت)
آروم زدم به شونش و گفتم:میدونستم همش از گور تو بلند میشه!سکته رو زدم...فکر کردم دزدیدنم!
میترا با بدجنسی گفت:آخه کی تو رو میدزده؟!
به مینا نگاه کرد و ادامه داد:حالا من و مینا یه چیزی!(منظورش آرین بود)
خندیدم که آلا با لبخند گفت:هرچند اگه کمک پسرا مخصوصا شروین و عرفان نبود نقشه نمیگرفت...آخه کی میتونه توئه خرس و حمل کنه؟!
من با جیغ: مرض بیشعور خرس خودتی!من به این خوش اندامی و قدبلندی!
مینا همینجور که عقب عقب میرفت گفت:منظورت همین قد درازته دیگه...خواست سرعتش و بیشتر کنه که خورد به آرمین...آرمین پشت سرش بود و با لبخند به بچه بازیاش نگا میکرد...
صدای عرفان اومد رو به مینا گفت:جوجه!حواست به پشت سرت باشه!
مینا با حرص جیغ زد:باشه بابا!من جوجه!مثل تو کرگدن خوبه!؟
اونا به بحثشون ادامه میدادن که یه لحظه...فقط یه لحظه فک کردم که من با چه لباسی خوابیده بودم و قیافم چه شکلی بود!وای! سرمو آوردم بالا چیزی بگم که دیدم شروین و میلاد آینه جلوم گرفتن!
وای!خیلی خوب شده بودم! اینا چجوری تو بیهوشی هم آرایشم کردن و هم لباس بهم پوشوندن! ولی نامردا میدونن از پیرهن بدم میاد و لباس اسپرت دوست دارم پیرهن تنم کردن... خداراشکر پوشیده بود تا یه کم زیر زانوم بود به رنگ گلبهی و آستیناش کمی پف و توری بود...یقش هم پوشیده بود و دامنش هم تقریبا پف...ساده بود و شیک..موهام هم مدل باز و بسته بود,قسمتی از موهای مشکیم رو بالا بـرده بودن و بقیش باز بود و دو طرفش جلوی لباسم بود و فرق موهام و کج زده بودن...
رو کردم به همه و با لبخند گفتم:واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم...بهترین سورپرایز عمرمه...خیلی زحمت کشیدین...
همه جوابمو دادن که متوجه نبود سپهر تو جمع شدم! خواستم سوال کنم که با صدای دست و سوت و جیغ به روبه رو نگاه کردم...
سپهر معلوم بود تازه رسیده...یه کیک دو طبقه دستش بود و رو به جمعیت گفت:برید کنار که به خاطر این کیک حسابی حرص خوردم...
آرمین با خنده گفت:بالاخره مجبورشون کردی چهار صبح کیک و بهت تحویل بدن؟!
سپهر هم که معلوم بود خیلی سختی کشیده با حرص بدون گفتنه چیزی به من رسید و کیک و رو میز گذاشت...
سپهر:تولدت مبارک...
با لبخند گفتم:خیلی ممنون...به شوخی ادامه دادم:سختی که کشیدی رو جبران میکنم...
بالاخره خندش گرفت و گفت:جبران نخواستم فقط از این وظایف دیگه به من ندین و به شروین نگاه کرد...
میترا اومد کنار سپهر و در حالی که شمع عدد 19 رو روی کیک روشن میکرد رو بهش گفت:سپهر چراغو خاموش کن...
چراغ که خاموش شد به چهره ى تک تک بچه ها نگاه کردم که چهره ى سودابه رو هم دیدم...کنار نامزدش بود ...وای فراموشش کرده بودم انگار فهمید که با لبخند چشاشو باز و بسته کرد...
سپهر به میترا زل زده بود...و بقیه بچه ها هم نگاهاشون با لبخند روی هم رد و بدل میشد...
ما دخترا دستای هم محکم گرفتیم...چشامو بستم و آرزو کردم...آرزویی جز سلامتی برای دوستای خوبم و خلاص شدن از آرین نداشتم!
چشامو که باز کردم متوجه نگاه شروین شدم ولی بیخیالش شدم...میخواستم یه امشب به هیچی فک نکنم و خوش بگذرونم...بالاخره شمعو فوت کردم و دوباره صدای دست و جیغ و سوت بالا گرفت...
به اطراف بیشتر نگاه کردم که متوجه شدم همه بچه های دانشگاهن و جالبیش این بود که پسرا همه کت و شلوار پوشیده بودن همه یه رنگ! کت و شلوار مشکی و کراوات مشکی براق بلوز زیرش سفید!چقد رسمی...
جالب ترین موضوع این که پسرا کت و شلواراشون نه تنها یه رنگ بلکه یه مدل بود و همشون بدجوری خوشتیپ شده بودن...شروین و آرمین با هم مو نمیزدن و موهاشونو یه شکل زده بودن ولی ما از رفتاراشون میشناختیمشون...شروین شیطون تر بود...آرمین هم بیشتر مهربون...
همه ى دخترا هم تیپشون رسمی تر از همیشه بود و پیرهنا زیر زانو...
اینم فکر مینا بود...از این فانتزیا زیاد داشت!
یهو صدای در اومد!شراره بود که با عجله اومد طرفمون و پوفی کشید...از حالت قیافش خندمون گرفت...به میترا که با اخم نگاش میکرد نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:به خدا خواب موندم...
میترا خندش گرفت و هممون زدیم زیر خنده...
شب معرکه ای بود...کلی کادو گیرم اومد..مینا برام عطر ماه تولدم و خریده بود...میترا یه جفت گوشواره طلا سفید با نگین آبی...نازی یه سرویس طلا سفید....آلا هم یه ساعت خیلی خوشگل اسپرت...
اون شب بار دیگه سورپرایز شدم! واقعا یه کارایی کرده بودن که عقل جن هم بهش نمیرسید!
کیک و که میبریدم وقتی به طبقه ى اولش رسیدم حس کردم بریده نمیشه...کلی سختی کشیدم که فهمیدم پسرا هدیه شونو تو اون جاسازی کردن!برای همین سپهر دیر اومده بود...اولش که دیدیدم جعبه کوچیکه خندمون گرفت ولی با دیدن بلیط کیش دهن همه باز موند! دخترا هم تعجب کردن و فهمیدم اونا هم خبر نداشتن...
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاهم
    با تعجب نگاهی به پسرا انداختم که همشون کنار هم ایستاده بودن...به هم نگاهی انداختن و همزمان گفتن:خوشتون اومد؟
    من:خب...ممم...معلومه که عالیه!ولی هنوز باورم نمیشه...
    شروین با لبخند گفت:باورت شه...بلیط برای یه ماه دیگست...تا اون موقع مرخصی میگیرین...
    اون هنوز حرف میزد ولی من هنوز تو شوک بودم!...یعنی چی؟!...یعنی ما باید باهاشون بریم کیش؟!...اصلا خانوادم اجازه میدن؟!...معلومه نه!..
    *
    ساعت شش صبح بود و همه رفته بودن...بدون هیچ حرفی کنار هم نشسته بودیم که آلا گفت:بچه ها...این موضوع کیش خیلی خوبه ولی....ما چه جوری بریم؟!به خانواده هامون فکر کردین؟!
    میترا:خب مجبور نیستیم راستشو بگیم!
    نازی:اگه ایندفعه دروغ بگم و بازم بفهمن که من بدبخت میشم!
    مینا:میترا راست میگه!اما لازم نیست کامل دروغ بگیم...راستشو نمیگیم ولی دروغ هم نمیگیم!...
    **
    فردای اون روز کلاس نداشتیم و راحت خوابیدیم...
    اوه چقد خوابیدم! شش عصر بود!
    رفتم پیش بچه ها...مینا هنوز خواب بود...
    من:بچه ها یه امروزو بیکاریما...نمیخوایم بریم بیرون؟
    نازی با کلافگی گفت:نه حوصله ندارم...مینا هم که خوابه...
    با دست به آلا اشاره کردم :چشه؟!
    اونم اشاره کرد که بلند شم...

    رفتیم گوشه ای و گفت:پوف هیچی دوباره پسرعموش تهدیدش کرده...
    من:همین؟!این که عادیه!
    آلا:نه!مثل همیشه نیست!این دفعه جدیه!از شانس بد با my friend نازی آشنا دراومده...نازی هم اصلا به دوست پسرش نگفت اومده تهران...میدونی که براش مهم نبود ولی این پسره جدی گرفته بود...احسان هم گفته به عمو میگم چه دختری داره!تازه معلوم نیست داری اونجا چه غلطی میکنی؟!...حالا فرض کن بیاد تهران و مارو با پسرا بیینه!فک میکنی چی میشه؟!...جنگ جهانی سوم...!
    من:عجب!از این ور آرین!از اون ور احسان!چه گرفتاری شدیم! دلمون خوش بود اومدیم تهران! وضعیت بدتر شد که...
    آلا:اینم از تهران اومدن ما!...این ماجراها تمومی ندارن...
    *
    مینا:
    صدای مزخرف آلارم گوشیمو که جاستین بیبر قطع کردم!(خواننده ای که متنفر باشم رو میزارم آلارم تا صبح مجبور باشم قطعش کنم!)
    صب کن ببینم!وای!من دو روزه خوابم!بلندشدم و سریع آماده شدم..فقط یه کرم و رژ لب زدم و رفتم آشپزخونه که همشون با خیال راحت نشسته بودن...
    رفتم سریخچال که صبحونه بخورم و درهمون حال جیغ زدم:چرا منو بیدار نکردین...صورتم پف کرده...
    یه لقمه بزرگ گرفتم و خواستم باز چیزی بگم که دیدم طلبکار نگام میکنن!وا!چشونه...
    من:امروز با ماشین من میریم...سریع زدم بیرون...
    *
    آلا:
    امروز سه تا کلاس داشتیم و یکیش مونده بود و شدیدا گشنمون بود مخصوصا من که صبحونه نخورده بودم...
    رفتیم پشت یکی از میزا نشستیم و میخواستم ساندویچمو گاز بزنم که حس کردم از دستم کشیده شد!...
    به چشمام اعتماد نداشتم...با خونسردی تنها صندلی خالی کنار منو کشید و نشست و گازی به ساندویچم زد...
    این اینجا چکار میکنه!؟
    گفت:چشاتو اینجوری نکن!به اندازه ى کافی رنگش ترسناک هست!
    بدون توجه به بقیه تقریبا جیغ زدم:عرفان!تو اینجا چه غلطی میکنی؟!...ساندویچم و بده دارم از گشنگی میمیرم...
    با بدجنسی نگاهی بهم کرد و ساندویچی که با دو گاز نصفش به فنا رفته بود و به سمتم گرفت و گفت:دهنیه!میتونی بخور...
    هه!فک کرده زرنگه! اون قسمتی که دهن زده بود و کندم و جلوش گذاشتم و به ساندویچ گازی زدم!
    با تعجب بهم زل زده بود!....هه!پس چی من مثل اون دوست دختراش لوس نیستم...با پیروزی نگاهش کردم که کم کم تعجبش به لبخندی تبدیل شد!
    صدای بچه ها باعث شد به خودم بیام...
    مینا:شروین؟
    پشت سرش بقیه هم اومدن...
    شیوا:آرمین؟!
    نازی:میلاد و...سپهر؟!
    ایندفعه منم بلند شدم و گفتم:این جا چه خبره؟!



     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و یکم
    عرفان:یعنی چی‌اینجا چه خبره؟! دانشگاه اومدن جرمه؟
    من:نگفتم جرمه!میگم شماها چطور اومدین اینجا اصلا چرا؟

    عرفان:خب اومدین درس بخونیم!
    با حرص بهش نگاه کردم...چرا درست حرف نمیزد...ساندویچ هم کوفتم شد...
    شیوا‌به بقیه نگاه کرد:فک نمیکنید باید توضیح بدید؟!
    شروین:چیو توضیح بدیم!؟عرفان که گفت...میخوایم درسمونو ادامه بدیم!
    شیوا:اینو که میبینیم...سوال اینجاست:چجوری همتون اومدین دانشگاه ما؟!مگه میشه همتون یه جا باشین؟! امکان نداره...
    میلاد خونسرد گفت: همه چی با پول حله!
    نازی:یعنی...میخوای بگی‌که...رشوه دادین؟!
    میلاد: آره!من و شروین اینجا‌رو‌ قبول شدیم ولی‌‌بقیه نه‌‌که با پول حلش کردم هرچند فک نمیکردم(در حالی با چشاش اطرافو از نظر میگذروند ادامه داد)مکان مثلا آموزشی رشوه قبول‌کنه! ولی وضع خراب تر از‌چیزیه که فک میکردم!
    سپهر‌ پرید وسط‌ حرف و‌گفت:میترا کجاس؟!
    سر هممون چرخید طرفش که بدبخت هول شد...
    مینا:مگه نمیدونستی؟!میترا با ما‌ نیست...اون پزشکی‌میخونه...
    یهو سپهر گفت:ای بابا!‌پس من برا چی اومدم و...
    یهو نگاهش به مینا که مشکوک نگاهش میکرد خورد و ساکت شد...
    مینا خواست چیزی‌بگه که آرمین پرید وسط حرفش و هول گفت: نمیخواین بدونین برا چی اومدیم؟!
    شیوا:خب...برای چی؟!
    سپهر:برای اینکه مواظب شما باشیم...اما مثل اینکه همتون با هم نیستید...
    حس کردم حرفو عوض کرد...تقریبا به یقین رسیده بودم یه حسی به میترا داره...
    نازی:در مقابل کیا؟!آرین که اینجا نیست!
    همشون هول‌شده بودن..یکی به زمین نگاه میکرد...یکی‌به گردنش دست میکشید و خلاصه هرکدوم سعی میکردن خودشونو به نشنیدن بزنن...
    یهو صدای مینا اومد...همونجور که به ساعتش نگاه میکرد گفت:بچه ها پنج دقیقه تا کلاس آخری نمونده...این یه کلاسو همه با همیم...
    بقیه هم دنبالش رفتن...داشتم میرفتم که نگاه آخر‌ رو بهشون انداختم...مشخص بود که میخوان نفس عمیق بکشن..با به یاد آوردن کلاس خداحافظی کردم و دنبال بچه ها رفتم...
    *
    مینا!فک نمیکنی سپهر...
    حرفمو‌ قطع کرد و گفت:پس تو هم متوجه شدی!به نظر منم عاشق میتراس!شیوا و نازی هم همین فکر میکنن..مخصوصا نازی یه چیزیو که یادم رفته بود رو یادم انداخت...توی پارتی دیدی چقد وقتی فهمید میترا و آرین ناپدید شدن عصبانی شد؟!...(خواستم چیزی بگم ولی اجازه نداد و ادامه داد)میدونم قبلا گفتم هر توجهی عشق نیست ولی آخه سپهر فقط به میترا توجه میکنه و خیلی هم واضحه...ولی دلم براش میسوزه..اخلاق اون کجا میترا کجا!؟
    درحالی که تو فکر بودم گفتم:به نظرت آخرش چی میشه؟!
    مینا:واقعا نمیدونم!فقط خدا کنه آرین بیخیال این کارای مسخره و بچگانش شه...
    آلا:راستشو بخوای دارم به حرف مامان نازی میرسم!اگه تو شهر خودمون درس میخوندیم چی میشد؟!الان هم نه آرینی وجود داشت نه بقیه...
    مینا:درسته ولی من اعتقاد دارم خدا برای هر اتفاقی,چه بد چه خوب دلیلی داره...نمیخوام با اتفاقات بجنگم...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و دوم
    میترا و شراره با عجله وارد خونه شدن...شیوا قدمی به سمت آشپزخونه برداشت که شراره با لرزش کمی که تو صداش حس میشد گفت:شیوا...نمیخواد چیزی بیاری....بیاین بشینین که مهمه...
    ناخودآگاه استرس گرفته بودم...نگاهی به چهره ى بقیه انداختم...مینا بیشتر از بقیه مضطرب بود...
    شراره با دستاش بازی میکرد و سرش پایین بود..در همون حال زمزمه کرد:از کجا شروع کنم؟!
    میترا:منم نمیدونم چی میخوای بگی!ولی فقط برو سر اصل مطلب...
    شراره سرشو آورد بالا و بعد نگاه کردن به ما سریع گفت:دست شایان با آرین تو یه کاسه ست!
    مات حرفش شدم! پس...آرمین راست میگفت!
    میترا با عصبانیت رو به شراره گفت:چی؟!...دروغ میگی نه؟!
    شراره نگاهش کرد و چیزی نگفت...سکوتش باعث شد میترا بفهمه دروغ نمیگه...
    میترا:من به حرفت اعتماد کرده بودم...تو هم رفتی به اون شایان لعنتی گفتی,از همون اول نباید کس دیگه ای رو وارد این بازی میکردم (یهو ساکت شد و به شراره که ساکت بود نگاهی کرد و آروم ادامه داد)نکنه...نکنه تو هم تو این کارش دست داری؟!تو همون نفر سومی که بهشون کمک میکنه!آره؟
    مینا رفت طرف میترا که شراره جیغ زد:نه!..یعنی یه ذره هم به من و دوستیم اعتماد نداری که بهم همچین تهمتی میزنی!؟من اومدم کمکت کنم بعد تو این جوری جوابمو میدی؟!من اگه با اون همدست بودم میومدم به تو میگفتم؟!
    میترا با لحن سردی گفت:چرا که نه!ببین ایندفعه من خر بشو نیستم!شاید اینم نقشتونه!شاید میخوای خودتو تبرئه کنی،هان؟!(هان رو فریاد زد)
    اشکی که تو چشمای شراره میدیدم با پوزخندش همخونی نداشت...در همون حال گفت:باشه!حالا که همچین فکری میکنی من میرم!تو رو هم با اون افکار همیشه منفیت تنها میزارم...از اول هم یه دختر مغرور بیخود بودی که لیاقت دوستیه منو نداشتی!فک میکردم دوستیم ولی حالا میفهمم اشتباه میکردم..
    عصبانیت میترا محو شده بود و حالا مبهوت و ناراحت به شراره نگاه میکرد...شراره خواست بره که میترا به خودش اومد و کیف شراره و کشید و همو بغـ*ـل کردن...از هق هق شراره میشد فهمید که چقد میترا رو دوست داره..میترا همونطور که بغلش کرده بود چیزایی رو براش زمزمه میکرد,غمگین بود اما گریه نمیکرد...
    بعد از اینکه شراره آروم شد,هر دو رو مبل نشستن..شراره و میترا اصلا حواسشون به اطراف نبود...
    میترا رو به شراره با لبخند تلخی گفت:آره,من یه دختر مغرور و بی خودم که لیاقت دوستی تو رو ندارم ولی بهم حق بده اولین چیزی که تو ذهنم اومد همین بود...تو که میدونی من اولین چیزی که به ذهنم میاد و میگم،چرا باور میکنی؟!
    شراره با خنده و درحالی که اشکاشو پاک میکرد گفت:باشه بابا!حالا برا من فازه غم نگیر...هر چی بشه تو بازم دوست مغرور منی!
    مینا پارازیت انداخت(هرچند معلوم بود میخواد بحث و عوض کنه):اه اه بلند شین بابا!چقد دل میدین و قلوه میگیرین!جمع کنین خودتونو!...
    میترا با خنده رو به مینا گفت:مینا...نمیخوای یادت بیارم که راهنمایی با....
    مینا با چشمای گرد شده نگاهش کرد و سریع گفت:هیس!ساکت باش که الان آبرومو میبری!
    من و شیوا و نازی با هم گفتیم:چی؟!
    مینا با لبخند زورکی گفت:هیچی هیچی,خودتون درگیر نکنید!توهم زده(چشم غره ای به میترا رفت)
    یهو گفت:خب خب..اینا هم که آشتی کردن...بریم غذا بخوریم که دارم میمیرم!
    شراره:ولی پس شایان...
    نازی حرفشو قطع کرد و گفت:مینا راست میگه شام بخوریم بعد دربارش صحبت میکنیم...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و سوم
    *
    شراره:خواهشا تا حرفم تموم نشده سوالی نپرسین...
    سرمونو به علامت مثبت تکون دادیم...
    شراره:تا قبل از اون روزی که میترا بهم زنگ بزنه و درباره ى عکس های ایمیل شده از طرف آرین بهم بگه هیچ شکی و شبهه ای به شایان نداشتم اما وقتی به رفتاراش فکر میکردم کمی بهش مشکوک میشدم...بعد از اون ماجرا شایان تقریبا از من دوری میکرد اما من به حساب این گذاشتم که پلیسه و وقتش پره...تمام این یک ماه رفتاراش و زیر نظر داشتم اما نم پس نمیداد,کم کم به این نتیجه میرسیدم که اون بی گناهه...تا اینکه...
    یه روز خونه پدریم دعوت بودن...منم با اینکه قصدشو نداشتم اما به اصرار زیاد مامان رفتم...به وضوح هل شدنشو حس کردم...با این که خوب خودشو کنترل میکرد,منی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم تمام حرکاتشو میشناختم...با خواهر شایان, شیلا مشغول حرف زدن شدم که نفهمیدم کی شایان ناپدید شد! وقتی شیلا رفت متوجه شدم شایان موبایلشو جا گذاشته و یکسره زنگ میخوره...اسم سیو شده "آریانا" بود! تا اومدم جواب بدم متوجه شدم شایان داره میاد منم میخواستم همون موقع سوال پیچش کنم چون مطمئن بودم بعدا منو میپیچونه...وقتی بهش گفتم برای شما ها چه ایمیلی اومده بالاخره خودشو لو داد! فهمیدم آریانا دوست دخترشه و آرین هم برادر اونه!آریانا ازش خواسته بوده به آرین کمک کنه...شایان نمیدونسته موضوع انقد جدیه و فک میکرده یه انتقام بچگونس اما وقتی موضوع رو از اول براش تعریف کردم ابراز پشیمونی کرد!من باور نکردم چون در هر صورت منم ازش کمک خواسته بودم ولی به اونا کمک کرده بود!ازش پرسیدم که نفر سومی هم بهتون کمک کرده؟!اما اون گفت فقط نقشه ى مارو بهشون گفته و کاره دیگه ای نکرده...میترا میخواسته آرین و مـسـ*ـت کنه و آرین هم میخواسته همین کارو با میترا کنه!که نتیجش مـسـ*ـت شدن هردوشون میشه!ولی نتیجه نقشه ى آرین خوب درمیاد...درباره ى عکسا هم میگفت نمیدونه کار کیه و اگه میدونست قراره عکسی پخش شه همچین کاری نمیکرد...
    چند دقیقه هممون ساکت بودیم...یه جورایی میخواستیم این موضوع رو هضم کنیم...
    نازی:پوف آرین کم بود,آریانا هم اضاف شد! اینو دیگه کجای دلم بزارم؟حتما یه عوضی ایه مثل برادرش!
    میترا:چیزی درباره شخصیت آریانا نگفت؟!
    شراره:نه!خیلی سعی کردم درباره اونم ازش حرف بکشم ولی نشد!فک کنم آریانا رو دوست داره!
    شیوا:به نظرت...میتونیم از شایان بازم کمک بگیریم؟!
    شراره:من که دیگه نمیتونم در این موارد بهش اعتماد کنم و ازش همچین چیزی بخوام...
    شیوا:منظوره من این نیست که ازش بخوایم کمکمون کنه!یه جور غیرمستقیم بدون اینکه متوجه باشه!
    شراره:ولی...چجوری؟!
    مینا چشمکی زد و گفت:خوب منظور شیوا رو فهمیدم!اونش با من!
    *
    مینا:
    سلام سینا...چطوری؟!
    سینا:سلام و کوفت! سلام و درد!تو از وقتی رفتی یه زنگ به من نزدی!
    من:حالا من زنگ نزدم!شاید وقت نداشتم!خودت چی!؟
    سینا:خب حالا...اینو بگو!باز چی میخوای که زنگ زدی؟!
    من:میگم...یه شنود از دوستت پارسا بگیر برام بفرست!
    سینا:دیگه چی؟!حالا شنود و برا چی میخوای؟
    دروغی که آماده کرده بودم و گفتم:یکی از دوستام به دوست پسرش شک داره و به شنود نیاز داره منم...
    سینا پرید وسط حرفمو گفت:تو هم از دهنت پرید که داداشم میتونه جور کنه نه؟
    با خنده گفتم:آره!
    سینا:آخه چقد تو دهن لقی!
    با اعتراض گفتم:دهن لق نیستم این صد بار! فقط صادقم!مثل شما درونگراها موذی نیستیم!
    سینا:بابا برونگرا!بابا صادق!...موضوع شنود حله!خدافظ دهن لق!
    تق گوشیو قطع کرد!اینم از اولین مکالمه با برادر گرامی!

     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و چهارم
    شیوا:
    به کی زنگ بزنم؟!...ممم..آرمین و شروین بهترن,اما کدوم؟!روی اسم آرمین مکث کردم و خواستم کلیک کنم اما اشتباهی دستم رو اسم شروین رفت و تا اومدم قطع کنم برداشت!ای بابا!انگار رو موبایلش خوابیده بود!
    شروین:سلام...اتفاقی افتاده؟!
    من:نه!مگه حتما باید اتفاقی بیفته بهت زنگ بزنم؟!
    شروین:همیشه که اینجور بوده!
    صدامو صاف کردم و با تردید گفتم:میگم...یه کاری بخوام انجام بدم,کمکم میکنی؟!
    شروین با کنجکاوی گفت:چرا که نه!حالا چه کاری هست؟!
    با تمام کلافگی که داشتم گفتم:میخوام برم بیرون!پوسیدم تو این خونه!
    شروین:پس...بقیه کجان!؟
    من:بقیه دانشگاهن...دیشب یه ذره تب داشتم و نزاشتن برم کلاس!
    شروین هول و پشت سرهم گفت:حالت خوبه؟!جاییت درد میکنه!؟میخوای بریم دکتر!؟
    تقریبا داد زدم:شروین!!
    شروین با تمسخر گفت:جان!...
    من:کوفت و جان...مرض و... (یه نفس عمیق کشیدم)چرا نمیزاری حرف بزنم!حالم خوبه..بچه ها یه ذره شلوغش کردن..حوصلم سر رفته...(با لحن ملتمس ادامه دادم)منو میبری بیرون؟!
    صدای نفس عمیقی که کشیدو شنیدم...شروین:باشه!آماده شو که اومدم...قطع کرد!عجبا!
    گوشیو پرت کردم رو تخت و سریع آماده شدم...
    به ساعت نگاه کردم...بیست دقیقس منو معطل کرده...بالاخره اومد سوار ماشینش شدم و در حالی که درگیر بستن کمربند بودم گفتم:چقد دیر کردی!چیزی به اسم آن تایم بودن به گوشت خورده؟!
    نگاهی بهش کردم که بهم زل زده بود یه ابروشو انداخته بود بالا..
    شروین:اولا سلامت کو؟!دوما کی بود خواهش میکرد که بریم بیرون!؟حالا طلبکارم هستی؟!
    دست به سـ*ـینه نشستم و با اخم و جدیت مصنوعی گفتم:اولا که سلام و شوهر دادم رفت!دوما کی از تو خواهش کرده؟! من یادم نمیاد...
    شروین با خنده گفت:عجب! (بالاخره راه افتاد)
    وارد پاساژ شدیم که چشمم یه شالی رو بدجور گرفت...سفید بود و و تنها طرحش شعر حافظ بود که با خط نستعلیق به رنگ‌مشکی نوشته شده بود...میخواستم وارد مغازه شم اما قبلش به سمت شروین برگشتم و با شیطنت گفتم:آن تایم که نیستی!حداقل جنتلمن باش این شال رو برام بخر!
    سریع وارد مغازه شدم و‌ تو دلم خندیدم...
    از یه شال دیگه هم خوشم اومد و خواستم حساب کنم که شروین سریع تر حساب کرد...
    جدی گفتم:چرا حساب کردی؟!من شوخی کردم!
    شروین با شیطنتی که همیشه تو کلامش حس میشد گفت:به خاطر حرف تو نبود!من کلا جنتلمنم ولی شک دارم تو لیدی باشی!
    حیف...حیف که وسط پاساژ بودیم و نمیشد کاری کرد...با چشمام براش خط نشون کشیدم و با خونسردیه ذاتیم آروم از پاساژ خارج شدم...بدبخت هنگ کرده بود...نه به اون حرص خوردنم نه به این خونسردیم...
    سوار ماشین شدیم که نگاهی به ساعتش کرد و گفت:دو ساعت بیشتر وقت نداریم...کجا میخوای بریم؟!
    اومدم جواب بدم که زودتر گفت:حتما شهربازی!
    با همون حالت آرومم برای تلافی گفتم:نه! با تو هیچ جا خوش نمیگذره!هیجان نداره...منو ببر خونه!
    شروین با بدجنسی گفت:که با من خوش نمیگذره!که هیجان نداره!حالا نشونت میدم خوش گذشتن و هیجان یعنی چی...نگاهی بهم کرد و گفت:از سرعت که نمیترسی؟!
    با این که منظورشو نمیفهمیدم گفتم:نه...
    به ثانیه نکشید که ماشین از جا کنده شد...خیلی تند میروند و از بین ماشینا لایی میکشید!...آهنگ انگلیسی تندی هم از ضبط پخش‌میشد، باعث میشد هیجانم بیشتر بشه و هرلحظه آدرنالین خونم بالا تر بره...ناخودآگاه از این همه هیجان جیغ زدم:شروین!
    یه لحظه سرشو به سمتم برگردوند و گفت:جانم...
    از لحنش مات شدم‌ که نور ماشینی که از روبرو میومد باعث شد جیغ بزنم...شروین سریع فرمونو کج کرد که خوردیم به جدول...به جلو پرت شده بودم...
    صدای نگران شروین و میشنیدیم ولی تو حال خودم بودم...
    شروین:شیوا حالت خوبه؟!شیوا؟!جواب منو بده...
    دستش که به شونم خورد نگاهش کردم و با صدایی که به خاطر جیغ زدنام خشدار شده بود گفتم:خوبم!
    شروین:نمیخوای بریم دکتر؟! مطمئنی حالت خوبه؟!
    من:نه لازم نیست...

    مدتی ساکت بودیم که سکوت و شکست...
    شروین:دیگه میبرمت خونه!میترسم جایی بریم یه بلایی سرت بیاد...
    تا مسیر خونه سکوت کرده بودیم و حتی صدای ضبط هم سکوتمونو نمیشکست...قبل از اینکه پیاده شم با لبخند گفتم:خیلی خوش گذشت...مخصوصا آخرش...
    شروین باخنده جواب داد:داشتیم میمردیم بعد تو‌ میگی خوش گذشت؟!
    من با شیطنت:حالا که نمردیم و ماشینت هم چیزیش نشد!بای!‌ و‌دویدم سمت خونه...وارد اتاق که شدم دستمو رو قلبم که تند تند میتپید گذاشتم...هنوز اون هیجان و‌حس میکردم...
    *
    بچه ها که اومدن خونه چیزی بهشون نگفتم ولی اونا مشکوک‌بهم نگاه میکردن...حقم داشتن!چند دقیقه یه بار بی اختیار به یه جا خیره میشدم و لبخند میزدم!
    شاید کار خاصی نکردیم‌ ولی نمیدونم چرا اینقد بیرون رفتن با شروین بهم چسبیده بود!






     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و پنجم
    آلا:
    بین خواب و بیداری بودم که صدای خش خش شنیدم!چیزی مثل صدای پلاستیک...خواستم بیخیال شم که صدای جیغ همزمان شد با باز شدن در اتاق و کوبیده شدنش به دیوار...!
    تو جام سیخ نشستم و به چشمام دست کشیدم تا بهتر ببینم...روشن شدن چراغ بدجور اذیتم میکرد...
    شیوا خشک شده به نازی نگاه میکرد که صدای غرغر مینا اومد...
    مینا:اه این چه وضعشه!تو این خونه خواب راحتم نداریم!
    شیوا:نازی چته؟!نه به اون جیغت نه به ساکتی الانت!
    با این حرفش نازی نگاهش به جایی افتاد و دوباره جیغ کشید که گوشامو گرفتم...!!
    نازی با دست به جایی اشاره کرد:عنک...عنکبوت..عنکبوت!
    با شنیدن عنکبوت به سرعت از تخت پریدم:ک...کجا؟!
    نازی به گوشه دیوار اشاره کرد و گفت: اونجا...
    مینا هم که معلوم نبود خوابه یا بیدارچیزی نمیگفت و چشماش نیمه باز بود...
    شیوا:اوهو!یه جوری گفتی عنکبوت گفتم چی شده!(چشمکی زد)تا منو دارین غم ندارین...
    دمپایی روفرشی کنار تختم رو برداشت!تا اومدم بگم نه!صدای برخوردش به عنکبوت و دیوار اومد که مینا تکونی خورد و دوباره چشاش بسته شد!
    شیوا با لبخند مصنوعی گفت:حالا جان من بگیرین بکپین که فردا کلاس داریم...
    چراغو خاموش کرد که باز صدای جیغ نازی اومد...
    چراغ دوباره روشن شد...
    شیوا با حرص:باز چته!؟
    نازی با کلافگی دستی به موهاش کشید و گفت: نیست!هیچ جا نیست!هندزفری نازنینم نیست!
    بیخیال رو تخت ولو شدم..که با جیغ دوبارش تکون محکمی خوردم!
    نازی:آلا نخوابیا,بیا برام پیداش کن!
    بلند داد زدم:برو بابا حال داری!
    شیوا تقریبا با التماس و عصبانیت گفت:نازی جون...گلم!برو بکپ من شخصا صبح برات پیداش میکنم! اصلا هندزفری خودمو بردار...
    نازی با لجبازی:نه!مال خودمو میخوام...
    *
    خلاصش کنم براتون که تا چهار صبح مشغول گشتن بودیم !
    هرچند مینا کنار اتاق خوابش بـرده بود و بدبختیش با من و شیوا بود...
    آخرشم میدونین کجا بود!؟...
    تو کیف نازنین خانوم!یعنی اون لحظه فقط قصد خفه کردنشو داشتم!دختره ى بیشعور مارو بدخواب کرد و خودش باخیال راحت خوابید!
    من و شیوا هم تا صبح چرت میزدیم و خوابمون نبرد که نبرد...!
    الان هم سرکلاسیم من رو میز خوابم و هیچی نمیفهمم..شیوا تا حدودی خودشو کنترل کرده بود تا نخوابه...ولی من...
    کلاس مزخرف که نفهمیدم چی بود تمام شد و رفتیم بیرون که صدای عرفان اومد...
    عرفان:سلام...
    یه لحظه حواسم پرت شد و به پشت پرت شدم زمین!
    صدای خنده میشنیدم!خسته تر از اونی بودیم که خجالت بکشم...زیر لب به نازنین لعنت میفرستادم که نذاشت بخوابم...(خیلی بد دهن شدم!)
    جالبه به جای کمک دارن میخندن...خواستم بلند شم که کمی پام تیر کشید...
    دستی اومد جلوم...
    سرمو آوردم بالا خواستم دستشو بگیرم که با نیشخندش حس کردم داره مسخرم میکنه...دستشو پس زدم و گفتم:خودم بلدم بلند شم...آروم زمزمه کردم:بهتره بیفتم تا دست شماهارو بگیرم...!
    بدون توجه به بقیه رفتم جلوتر,پام کمی سست شده بود و باز نزدیک بود بیفتم که عرفان دستمو گرفت...
    عرفان ابرویی بالا انداخت:هنوزم حاضر نیستی دستمو بگیری؟!
    من:نه!الانم من دستتو نگرفتم, تو گرفتی!
    دستمو کشیدم و با حرص رفتم به سمت سلف...

     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    با تشکر از دوست عزیزم میترا بابت همکاری در این پارت

    قسمت پنجاه و‌ششم

    "دو هفته بعد"
    از شانس خوشگل من عرفان نصف کلاساشو با من گرفته بود,هرچند زیاد غیبت داشت!خداکنه امروزم نیاد که اصلا حوصله کرم ریزیاش و ندارم!
    *
    عرفان:
    چه روز کسل کننده ایه!!لعنت به این دانشگاه که یه سرگرمی واسه امیدهای کشور نمیزارن(چه بدبختن که من امید کشورشونم..خخخ)
    به ساعت نگاه کردم...ده و نیم,ای بابا به خاطر دانشگاه باید از خوابمون بزنیم! دستامو تو جیبم گذاشتم و با بی حوصلگی به سمت کلاس راه افتادم,اوه اوه چند روزه نبودم چه شلوغ شده!به به به! چه تغییراتی!
    بیخیال ایستاده بودم و دنبال صندلی میگشتم که...اوه مای گاد!ببین کی اینجاست...لبخند شیطانی رو لبام نقش بست,روزمو ساختی خانمی!ولی انگار آلا سرورشو ندیده هنوز!(میدونم!میدونم!گوجه به سمتم پرت نکنید!)
    صندلی پشت سرش پر بود...به هزار زور و زحمت پسره رو بلند کردمو سرجاش نشستم,آلا سرش تو جزوش بود,بلندم نمیکرد!بابا گردن درد میگیری!یه دقیقه استراحت بده به اون بیچاره!الکی نیست میگن دخترا خرخوننا!داشتم همینجور نگاش میکرد که استاد تشریف فرما شدن...چند جلسه سرکلاسش نبودم حالا از دماغم درش میاره!مرتیکه عقده ای...حالا هم شروع میکنه حضور غیاب!انگار اول دبستانیم! بیا!شروع کرد حضور غیاب که رسید به من...
    استاد:عرفان کیانمهر...
    میخواست بره اسم بعدی که دستمو بردم بالا و با یه نیشخند گفتم:حاضریم استاد!
    استاد با تعجب نگام کرد...
    استاد:به به!آقا عرفان,فک نمیکردیم دیگه ببینیمتون!چشممون به جمالتون روشن شد,چند روز نبودین کلاس ساکت بود.
    با همون لبخند شیطنت آمیز گفتم:نگران نباشین قربان! جبران میکنم براتون!
    همه خندیدن...آلا برگشت نگام کرد که با همون لبخند یه چشمک زدم براش،با چشمای گرد نگام کرد,لبخندم وسیع تر شد,فقط یه جمله تو ذهنم اومد..."چشات خیلی نازه لامصب!"
    بیخیال افکارم شدم چون پا درد داشت میکشتم دیگه!هیچوقت عادت نداشتم پاهامو قائمه بزارم,همیشه باید به جایی تکیه اش میدادم!و چه جایی بهتر از صندلی آلا و مانتوی خوشگلش؟!
    پاهامو تکیه دادم به صندلیش و عمدا کفشمو زدم به مانتوی مشکیش!به به!دست و پنجت درد نکنه عرفان خان!عجب طرحی زدم روش!
    یهو با عصبانیت برگشت سمتمو با عصبانیت گفت:مگه مریضی روانی؟!؟بیشعور گند زدی به مانتوم...چند بار به حالت نشسته مانتوشو تکوند و دید فایده نداره...منم با لبخند حرص درآور نگاش میکردم,چشم غره وحشتناکی بهم رفت و از استاد اجازه گرفت و رفت بیرون کلاس...منم که سرکلاس کاری به جز پشه پروندن نداشتم اجازه گرفتمو بیرون رفتم,آلا از سرویس بهداشتی زنان بیرون اومد,منو که دید قدماشو با عصبانیت تندتر کرد و اومد طرفم...
    دستمو کردم تو جیبم و با لـ*ـذت به حرص خوردنش نگاه میکردم...
    آلا:برو به سر به تیمارستان بزن!دانشگاه جای بیمارای روانی مث تو نیست!
    از حرفش خندم گرفته بود ولی خودمو نگه داشتم...به سمت صورتش خم شدم,با تعجب نگام کرد...با خونسردی و لبخند ملیحی آروم در گوشش گفتم:وقتی عصبانی میشی جذاب تر میشی!
    عقب رفتم که واکنشش رو ببینم...با چشمای گرد نگام میکرد,بلند خندیدم...وقتی فهمید مسخرش کردم با حرص گفت:پسره ی عقده ایه روانیه سادیسمیه ایکبیری!...و رفت زمزمه ی زیرلبیشو شنیدم که گفت:مینا کم بود ورژن مذکرشم پیدا شد...
    خندیدم دستامو تو جیبم کردم و رفتنشو تماشا کردم...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و هفتم
    میترا:
    داشتم با شراره تو محوطه دانشگاه قدم میزدم که یهو شراره گفت:میترا اون سپهر نیست؟؟
    با تعجب به جایی که اشاره کرده بود نگاه کردم,سپهر اینجا چکار میکنه؟!
    به یکی از درختا تکیه داده بود نگام میکرد!این سپهرم به جز خیره شدن کار دیگه ای بلد نیست,اه!
    داشتم بهش نگاه میکردم که یه جمله تو ذهنم نقش بست:"چشای خوشگلتو ببند...فردایی که هیزبازی درنیاوردی میام خواستگاریت!یهو با صدای بلند زدم زیر خنده!(لعنت به هرچی کانال تلگرامه)وای خدا یه درصد فک کن من برم خواستگاری سپهر,بعد اونم با خجالت برام چایی بیاره!
    ولی بیچاره هیز نبود,چون از نگاه کردنش هیچ حسه بدی بهم دست نمیداد,باز با فکره اینکه سپهر با چادر گل گلی چایی بیاره زدم زیر خنده!
    شراره با تعجب نگام کرد:چته دیوونه؟؟پرپر شدی!ببند اون بیصاحابو,همه دارن نگامون میکنن!
    شدت خندم کمتر شد,اشکامو پاک کردم و با ته مونده خندم به سپهر نگاه کردم,با لبخند مهربونی نگام میکرد!آقارو!چه به خودش میگیره!(نیشمو براش باز کردم انتظار دارم به خودش نگیره؟!)
    به سمتمون اومد!ای بابا حالا بیا و جمعش کن!وقتی بهمون رسید یه سرفه ى کوچیک کردم که لبخندم کاملا محو شه...
    سپهر:سلام خانم مهرآرا,سلام شراره خانم حالتون چطوره؟
    من:خوبیم ممنون,شما خوبین؟کاری داشتین؟
    احساس کردم هل شد,که با طرز حرف زدنش مطمئن شدم...
    سپهر:خب...اممم....اومده بودم ازتون جزوه بگیرم!
    یه لبخند مصنوعی زد,چشمام گرد شد,با تعجب به شراره نگاه کردم اونم همینطور نگام کرد...
    با تعجب رو به سپهر:جانم؟
    لبخند مصنوعیش محو شد و به یه لبخند واقعی تبدیل شد...زیرلب چیزی گفت که فقط سلامتشو شنیدم...
    سرفه کوتاهی کردم و با جدیت گفتم:تا اونجایی که من میدونم شما اینجا درس نمیخوندینو رشتتون چیز دیگه بود...اینطور نیست آقای شایان؟!
    اخماش تو هم رفت,معلوم بود اصلا خوشش نمیاد به فامیلش صداش بزنم...به به چه نقطه ضعفی یافتم...
    با همون اخمش گفت:خیر!بنده برای یکی از دوستام میخواستم,به یه جزوه ى مرتب نیاز داشت ولی پیدا نمیکرد...با لحن سردی اضافه کرد:به هر حال...مهم نیست,خوشحال شدم از دیدنتون...خدانگهدار خانوما!
    و رفت...وا این چشه؟؟!خو میموندی بهت جزومو میدادم!
    شراره:تا حالا ندیده بودم سپهر اینطوری حرف بزنه!حتی نذاشت جواب خدافظیشو بدیم!
    من:نمیدونم والا!(با خنده اضافه کردم)نمردیمو روی جدی آقا سپهرم دیدیم!
    شراره:میترا به نظر من سپهر فقط جلو تو اینقد مهربونه,ولی با دیگران اینجوری نیست!قبول دارم مهربونه ولی نه در این حد,کلا شخصیت جدی داره...
    از پشت به سپهر که از دانشگاه بیرون میرفت نگاه کردم,نمیدونم چرا دوست نداشتم توجه سپهر به خودمو جدی بگیرم.
    همینطور که نگام به سپهر بود به شراره گفتم:اینا یه مشت افکار دخترونس عزیزم,اینجور فکرارو از سرت بیرون کن!
    شراره چشم غره ای بهم رفت...
    اونم به سپهر نگاه کرد..
    شراره:ولی عجب هیکلی داره!بازوهاشو!
    یدونه زدم تو سرشو گفتم:هوی!پسر مردمو خوردی!هیز!
    شراره در حالی که سرشو گرفته بود گفت:بابا به چشم برادریه!
    من:قدشو ببین شراره!چه قدی داره!این دوره زمونه پسر قد بلند نایابه...
    با هم زدیم زیر خنده...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت پنجاه و هشتم
    مینا:
    جیـــــغ!بروبچ شنود رسید!
    نازی پرید جلوم! کی؟!کو؟!کجا؟!
    صدای در اومد و چهره ى خسته ى آلا نمایان شد...
    آلا:سلام... (بی تفاوت رفت تو اتاق!)
    دوباره جیغ زدم!
    من:عه! انگار نمیشنوین! شنود رسید!
    سر آلا و‌شیوا از اتاق آویزون شد!
    هردو با هم گفتن:چـــی؟! واقعا؟!
    من:آری!بریزین بیرون از اتاقاتون اون هیکلو بابا!
    شیوا:اوه مای گاد!میبینم که لات شدی!
    نیشمو براش باز کردم و‌ گفتم:دست پرورده ایم اوستا!(استاد)
    نازی:آلا تو‌ چته؟!
    آلا اومد چیزی‌ بگه که دستمو گذاشتم زیر چونمو گفتم:اومم،بزار حدس بزنم!...به عرفان مربوط‌ میشه نه؟!...الحق که قل خودمه!
    آلا تابلو حرص میخورد:مینا ساکت شو‌ که میام چنان میزنمت له شی نشه جمعت کرد...
    شیوا:بچه ها بیخیال شین ببینیم این شنود چجوریاس...
    نامه ای کنارش بود و باز کردم...
    "سلام...اینم سفارشت دهن لق! طرز کارشم که خودت یه پا استادی! سینا
    .
    به به!خبری ازت نیست!رفتی تهران یه خبری نگیریا،نگی دلمون برات تنگ میشه...فقط واسه شنود یادم کردی نامرد؟؟ دارم برات جوجه! پارسا"
    نازی:او له له!این بود دوست برادرت؟!اینکه به خودت نزدیک تره!
    من:بیخی باو! این جو گرفتش!حالا یه بار ازش شنود خواستیما یه جوری ابراز دلتنگی میکنه انگار همش ور دلش بودم!نکبت!
    *
    شیوا:
    شروین:یعنی چی؟!حالا داری میگی؟
    من:خب وقت نشد!(دروغ!) حالا کاریه که کردیم!خرابش نکنین دیگه! شراره گفت شایان امشب مشکوک میزده اونم امشب ریخته برنامه رو! راستی...بهت گفتم دختر داییت با شایان دوسته؟
    شروین چشاش گرد شد و بلند گفت:نــــــه؟؟!..دروغ میگی دیگه!؟
    من:نه!واقعا میگم...
    شروین:ولی این...امکان نداره!
    من:چرا خب؟!برادر با اون جلف بازی مشخصه آریانا خانم هم از اون صدپله بدتره دیگه..
    شروین:ولی اون فرق داره!
    با شک نگاش کردم...من:چه فرقی؟!
    شروین موبایلش زنگ خورد...
    به موبایلش نگاه کرد...شروین:آرمینه بزار قضیه رو بهش بگم...فعلا...
    سریع رفت!
    *
    اه!این چه شنودی شد...همش صدای خش خش میده که...
    مینا:غر نزن!همینم غنیمته!
    میلاد:هیش!یه صداهایی میاد...
    شراره:این صدای شایانه!
    "شایان:این چه کاری بود که کردی؟!قرارمون این نبود!
    صدای یه دختر با لحن سرد پیچید...
    دختر:قراری نداشتیم!من فقط ازت خواستم تو هم انجام دادی!
    (به شروین نگاه کردم که زمزمه کرد:پس خوده آریاناس!)
    شایان:آریانا,صب کن ببینم!کجا میری!؟بگو ببینم کی عکسارو گرفته!؟
    صدای خنده ى سرد دختره یا همون آریانا پیچید:هه!پس اون موش کوچولو خبر آورده نه!؟اسمش چی بود؟!شراره, نه!؟همونی که از بچگی دوستش داشتی و با من سعی در فراموش کردنش داشتی؟!...اما الان چیز دیگه ای میبینم!
    (اوه قضیه پیچیده شده!شراره چشاش شدید گرد شده بود!)
    شایان:قضایارو قاطی نکن!شراره هیچ ارتباطی یه این موضوع نداره...جواب سوال منو بده!کی اون عکسارو گرفت؟
    آریانا:امیر!
    شایان:امیر؟!کدوم امیر؟!
    آریانا:نچ نچ!آقا پلیسه!راه رو اشتباه اومدی!بقیش با خودت!"
    (چند دقیقه صدایی جز خش خش از ضبط نیومد)
    آرمین ضبط و قطع کرد!
    همه مات و مبهوت به هم نگاه میکردن و صدایی از کسی درنمیومد!من یه سوال ذهنمو مشغول کرده بود...چرا شروین گفت آریانا فرق داره!؟یعنی برا شروین فرق داشت؟!...اصن به من چه!
    ....
    میلاد:چیزی که قرار بود بفهمیم و فهمیدیم!ولی الان چه فایده ای داره؟!
    صدای بیش از حد جدی سپهر نه تنها من بلکه بقیه خصوصا میترا رو متعجب کرد:حداقلش فهمیدیم امیر نامی این وسط هست...
    یهو صدای هین گفتن نازی که سرش تو گوشیش بود اومد...رنگش رو به زردی میزد...
    نازی تقریبا با ناله گفت:بدبخت شدم...بدبخت...
    آلا با وحشت گفت:چی شده؟!برا کسی اتفاقی افتاده؟!
    نازی:احسان داره میاد...!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا