قسمت چهل و نهم
"یک ماه بعد"
شیوا:
نگاه کلافه ای به ساعت موبایلم انداختم...ساعت 2 صبح بود ولی من خوابم نمیبرد...کاملا زیر پتو بودم تا نور موبایل نازی رو اذیت نکنه چون فردا غرشو به من میزنه!...به کنارم دست کشیدم ولی...جای نازی خالی بود!حتما رفته آبی چیزی بخوره...
یهو حس کردم صدای پا میاد!شایدم اشتباه میکنم!اما حس کردم هرلحظه نزدیک تر میشه!وای خدا...نکنه جنی چیزیه!؟..پتو رو بیشتر فشردم,نمیدونم چرا حس میکردم زیر پتو امنیت بیشتره!... چشامو بستم و آیت الکرسی میخوندم...
یهو پتو از روم کنار رفت و قبل از اینکه فرصت بازکردن چشامو داشته باشم دستی جلوی دهنمو گرفت و بیهوش شدم!...
.....
نمیدونم چندساعت گذشته اما کم کم بهوش اومدم..چشام بسته بود و صدایی نمیومد...وای نکنه کار آرینه؟!یک ماه ازش راحت بودیما...حالا چکار کنم؟!منو چرا دزدیده؟!مگه چه هیزم تری بهش فروختم!؟
فقط نمیدونم چرا چشامو اینقد شل بسته شد و تقریبا با چشام برخورد نداشت...
یه نفر از پشت سرم پارچه ى رو چشمم و برداشت که تا اومدم جیغ بزنم,چهره مینا,میترا,آلا و نازی رو از نزدیک ترین فاصله دیدم که با نیش باز نگام میکردن!
جیغم تو گلوم خفه شد...یه نفر از پشت سرم اومد روبه روم!پس شروین چشمامو باز کرد...
هنوز با تعجب به جمعیت رو به روم زل زده بودم که صدای همه بلند شد:"19 سالگیت مبارک!" و شروع کردن به خوندن آهنگ تولدت مبارک...!! از اون ور صدای ترکیدن بادکنک اومد...
وای امروز تولدمه و یادم نبود؟!کی 28 فروردین شد؟!
باورم نمیشد!ولی با این نقششون سکته رو زدم!
میتونستم حدس بزنم کار کیه؟! اون بود که از این نقشه های عجق وجق میداد! مینا! با دیدن لبخند شیطنت آمیـ*ـزش به یقین رسیدم...
کم کم لبخندی رو لبم اومد و تبدیل به قهقه شد...پریدم بغـ*ـل بچه ها و گفتم:وای باورم نمیشه اینهمه کار کرده باشین فقط به خاطر من!
از بغلشون اومدم بیرون که نازی گفت:مگه میشه تو رو یادمون بره؟!
مینا:خوشت اومد؟! (با شیطنت ابرو بالا انداخت)
آروم زدم به شونش و گفتم:میدونستم همش از گور تو بلند میشه!سکته رو زدم...فکر کردم دزدیدنم!
میترا با بدجنسی گفت:آخه کی تو رو میدزده؟!
به مینا نگاه کرد و ادامه داد:حالا من و مینا یه چیزی!(منظورش آرین بود)
خندیدم که آلا با لبخند گفت:هرچند اگه کمک پسرا مخصوصا شروین و عرفان نبود نقشه نمیگرفت...آخه کی میتونه توئه خرس و حمل کنه؟!
من با جیغ: مرض بیشعور خرس خودتی!من به این خوش اندامی و قدبلندی!
مینا همینجور که عقب عقب میرفت گفت:منظورت همین قد درازته دیگه...خواست سرعتش و بیشتر کنه که خورد به آرمین...آرمین پشت سرش بود و با لبخند به بچه بازیاش نگا میکرد...
صدای عرفان اومد رو به مینا گفت:جوجه!حواست به پشت سرت باشه!
مینا با حرص جیغ زد:باشه بابا!من جوجه!مثل تو کرگدن خوبه!؟
اونا به بحثشون ادامه میدادن که یه لحظه...فقط یه لحظه فک کردم که من با چه لباسی خوابیده بودم و قیافم چه شکلی بود!وای! سرمو آوردم بالا چیزی بگم که دیدم شروین و میلاد آینه جلوم گرفتن!
وای!خیلی خوب شده بودم! اینا چجوری تو بیهوشی هم آرایشم کردن و هم لباس بهم پوشوندن! ولی نامردا میدونن از پیرهن بدم میاد و لباس اسپرت دوست دارم پیرهن تنم کردن... خداراشکر پوشیده بود تا یه کم زیر زانوم بود به رنگ گلبهی و آستیناش کمی پف و توری بود...یقش هم پوشیده بود و دامنش هم تقریبا پف...ساده بود و شیک..موهام هم مدل باز و بسته بود,قسمتی از موهای مشکیم رو بالا بـرده بودن و بقیش باز بود و دو طرفش جلوی لباسم بود و فرق موهام و کج زده بودن...
رو کردم به همه و با لبخند گفتم:واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم...بهترین سورپرایز عمرمه...خیلی زحمت کشیدین...
همه جوابمو دادن که متوجه نبود سپهر تو جمع شدم! خواستم سوال کنم که با صدای دست و سوت و جیغ به روبه رو نگاه کردم...
سپهر معلوم بود تازه رسیده...یه کیک دو طبقه دستش بود و رو به جمعیت گفت:برید کنار که به خاطر این کیک حسابی حرص خوردم...
آرمین با خنده گفت:بالاخره مجبورشون کردی چهار صبح کیک و بهت تحویل بدن؟!
سپهر هم که معلوم بود خیلی سختی کشیده با حرص بدون گفتنه چیزی به من رسید و کیک و رو میز گذاشت...
سپهر:تولدت مبارک...
با لبخند گفتم:خیلی ممنون...به شوخی ادامه دادم:سختی که کشیدی رو جبران میکنم...
بالاخره خندش گرفت و گفت:جبران نخواستم فقط از این وظایف دیگه به من ندین و به شروین نگاه کرد...
میترا اومد کنار سپهر و در حالی که شمع عدد 19 رو روی کیک روشن میکرد رو بهش گفت:سپهر چراغو خاموش کن...
چراغ که خاموش شد به چهره ى تک تک بچه ها نگاه کردم که چهره ى سودابه رو هم دیدم...کنار نامزدش بود ...وای فراموشش کرده بودم انگار فهمید که با لبخند چشاشو باز و بسته کرد...
سپهر به میترا زل زده بود...و بقیه بچه ها هم نگاهاشون با لبخند روی هم رد و بدل میشد...
ما دخترا دستای هم محکم گرفتیم...چشامو بستم و آرزو کردم...آرزویی جز سلامتی برای دوستای خوبم و خلاص شدن از آرین نداشتم!
چشامو که باز کردم متوجه نگاه شروین شدم ولی بیخیالش شدم...میخواستم یه امشب به هیچی فک نکنم و خوش بگذرونم...بالاخره شمعو فوت کردم و دوباره صدای دست و جیغ و سوت بالا گرفت...
به اطراف بیشتر نگاه کردم که متوجه شدم همه بچه های دانشگاهن و جالبیش این بود که پسرا همه کت و شلوار پوشیده بودن همه یه رنگ! کت و شلوار مشکی و کراوات مشکی براق بلوز زیرش سفید!چقد رسمی...
جالب ترین موضوع این که پسرا کت و شلواراشون نه تنها یه رنگ بلکه یه مدل بود و همشون بدجوری خوشتیپ شده بودن...شروین و آرمین با هم مو نمیزدن و موهاشونو یه شکل زده بودن ولی ما از رفتاراشون میشناختیمشون...شروین شیطون تر بود...آرمین هم بیشتر مهربون...
همه ى دخترا هم تیپشون رسمی تر از همیشه بود و پیرهنا زیر زانو...
اینم فکر مینا بود...از این فانتزیا زیاد داشت!
یهو صدای در اومد!شراره بود که با عجله اومد طرفمون و پوفی کشید...از حالت قیافش خندمون گرفت...به میترا که با اخم نگاش میکرد نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:به خدا خواب موندم...
میترا خندش گرفت و هممون زدیم زیر خنده...
شب معرکه ای بود...کلی کادو گیرم اومد..مینا برام عطر ماه تولدم و خریده بود...میترا یه جفت گوشواره طلا سفید با نگین آبی...نازی یه سرویس طلا سفید....آلا هم یه ساعت خیلی خوشگل اسپرت...
اون شب بار دیگه سورپرایز شدم! واقعا یه کارایی کرده بودن که عقل جن هم بهش نمیرسید!
کیک و که میبریدم وقتی به طبقه ى اولش رسیدم حس کردم بریده نمیشه...کلی سختی کشیدم که فهمیدم پسرا هدیه شونو تو اون جاسازی کردن!برای همین سپهر دیر اومده بود...اولش که دیدیدم جعبه کوچیکه خندمون گرفت ولی با دیدن بلیط کیش دهن همه باز موند! دخترا هم تعجب کردن و فهمیدم اونا هم خبر نداشتن...
"یک ماه بعد"
شیوا:
نگاه کلافه ای به ساعت موبایلم انداختم...ساعت 2 صبح بود ولی من خوابم نمیبرد...کاملا زیر پتو بودم تا نور موبایل نازی رو اذیت نکنه چون فردا غرشو به من میزنه!...به کنارم دست کشیدم ولی...جای نازی خالی بود!حتما رفته آبی چیزی بخوره...
یهو حس کردم صدای پا میاد!شایدم اشتباه میکنم!اما حس کردم هرلحظه نزدیک تر میشه!وای خدا...نکنه جنی چیزیه!؟..پتو رو بیشتر فشردم,نمیدونم چرا حس میکردم زیر پتو امنیت بیشتره!... چشامو بستم و آیت الکرسی میخوندم...
یهو پتو از روم کنار رفت و قبل از اینکه فرصت بازکردن چشامو داشته باشم دستی جلوی دهنمو گرفت و بیهوش شدم!...
.....
نمیدونم چندساعت گذشته اما کم کم بهوش اومدم..چشام بسته بود و صدایی نمیومد...وای نکنه کار آرینه؟!یک ماه ازش راحت بودیما...حالا چکار کنم؟!منو چرا دزدیده؟!مگه چه هیزم تری بهش فروختم!؟
فقط نمیدونم چرا چشامو اینقد شل بسته شد و تقریبا با چشام برخورد نداشت...
یه نفر از پشت سرم پارچه ى رو چشمم و برداشت که تا اومدم جیغ بزنم,چهره مینا,میترا,آلا و نازی رو از نزدیک ترین فاصله دیدم که با نیش باز نگام میکردن!
جیغم تو گلوم خفه شد...یه نفر از پشت سرم اومد روبه روم!پس شروین چشمامو باز کرد...
هنوز با تعجب به جمعیت رو به روم زل زده بودم که صدای همه بلند شد:"19 سالگیت مبارک!" و شروع کردن به خوندن آهنگ تولدت مبارک...!! از اون ور صدای ترکیدن بادکنک اومد...
وای امروز تولدمه و یادم نبود؟!کی 28 فروردین شد؟!
باورم نمیشد!ولی با این نقششون سکته رو زدم!
میتونستم حدس بزنم کار کیه؟! اون بود که از این نقشه های عجق وجق میداد! مینا! با دیدن لبخند شیطنت آمیـ*ـزش به یقین رسیدم...
کم کم لبخندی رو لبم اومد و تبدیل به قهقه شد...پریدم بغـ*ـل بچه ها و گفتم:وای باورم نمیشه اینهمه کار کرده باشین فقط به خاطر من!
از بغلشون اومدم بیرون که نازی گفت:مگه میشه تو رو یادمون بره؟!
مینا:خوشت اومد؟! (با شیطنت ابرو بالا انداخت)
آروم زدم به شونش و گفتم:میدونستم همش از گور تو بلند میشه!سکته رو زدم...فکر کردم دزدیدنم!
میترا با بدجنسی گفت:آخه کی تو رو میدزده؟!
به مینا نگاه کرد و ادامه داد:حالا من و مینا یه چیزی!(منظورش آرین بود)
خندیدم که آلا با لبخند گفت:هرچند اگه کمک پسرا مخصوصا شروین و عرفان نبود نقشه نمیگرفت...آخه کی میتونه توئه خرس و حمل کنه؟!
من با جیغ: مرض بیشعور خرس خودتی!من به این خوش اندامی و قدبلندی!
مینا همینجور که عقب عقب میرفت گفت:منظورت همین قد درازته دیگه...خواست سرعتش و بیشتر کنه که خورد به آرمین...آرمین پشت سرش بود و با لبخند به بچه بازیاش نگا میکرد...
صدای عرفان اومد رو به مینا گفت:جوجه!حواست به پشت سرت باشه!
مینا با حرص جیغ زد:باشه بابا!من جوجه!مثل تو کرگدن خوبه!؟
اونا به بحثشون ادامه میدادن که یه لحظه...فقط یه لحظه فک کردم که من با چه لباسی خوابیده بودم و قیافم چه شکلی بود!وای! سرمو آوردم بالا چیزی بگم که دیدم شروین و میلاد آینه جلوم گرفتن!
وای!خیلی خوب شده بودم! اینا چجوری تو بیهوشی هم آرایشم کردن و هم لباس بهم پوشوندن! ولی نامردا میدونن از پیرهن بدم میاد و لباس اسپرت دوست دارم پیرهن تنم کردن... خداراشکر پوشیده بود تا یه کم زیر زانوم بود به رنگ گلبهی و آستیناش کمی پف و توری بود...یقش هم پوشیده بود و دامنش هم تقریبا پف...ساده بود و شیک..موهام هم مدل باز و بسته بود,قسمتی از موهای مشکیم رو بالا بـرده بودن و بقیش باز بود و دو طرفش جلوی لباسم بود و فرق موهام و کج زده بودن...
رو کردم به همه و با لبخند گفتم:واقعا نمیدونم چجوری ازتون تشکر کنم...بهترین سورپرایز عمرمه...خیلی زحمت کشیدین...
همه جوابمو دادن که متوجه نبود سپهر تو جمع شدم! خواستم سوال کنم که با صدای دست و سوت و جیغ به روبه رو نگاه کردم...
سپهر معلوم بود تازه رسیده...یه کیک دو طبقه دستش بود و رو به جمعیت گفت:برید کنار که به خاطر این کیک حسابی حرص خوردم...
آرمین با خنده گفت:بالاخره مجبورشون کردی چهار صبح کیک و بهت تحویل بدن؟!
سپهر هم که معلوم بود خیلی سختی کشیده با حرص بدون گفتنه چیزی به من رسید و کیک و رو میز گذاشت...
سپهر:تولدت مبارک...
با لبخند گفتم:خیلی ممنون...به شوخی ادامه دادم:سختی که کشیدی رو جبران میکنم...
بالاخره خندش گرفت و گفت:جبران نخواستم فقط از این وظایف دیگه به من ندین و به شروین نگاه کرد...
میترا اومد کنار سپهر و در حالی که شمع عدد 19 رو روی کیک روشن میکرد رو بهش گفت:سپهر چراغو خاموش کن...
چراغ که خاموش شد به چهره ى تک تک بچه ها نگاه کردم که چهره ى سودابه رو هم دیدم...کنار نامزدش بود ...وای فراموشش کرده بودم انگار فهمید که با لبخند چشاشو باز و بسته کرد...
سپهر به میترا زل زده بود...و بقیه بچه ها هم نگاهاشون با لبخند روی هم رد و بدل میشد...
ما دخترا دستای هم محکم گرفتیم...چشامو بستم و آرزو کردم...آرزویی جز سلامتی برای دوستای خوبم و خلاص شدن از آرین نداشتم!
چشامو که باز کردم متوجه نگاه شروین شدم ولی بیخیالش شدم...میخواستم یه امشب به هیچی فک نکنم و خوش بگذرونم...بالاخره شمعو فوت کردم و دوباره صدای دست و جیغ و سوت بالا گرفت...
به اطراف بیشتر نگاه کردم که متوجه شدم همه بچه های دانشگاهن و جالبیش این بود که پسرا همه کت و شلوار پوشیده بودن همه یه رنگ! کت و شلوار مشکی و کراوات مشکی براق بلوز زیرش سفید!چقد رسمی...
جالب ترین موضوع این که پسرا کت و شلواراشون نه تنها یه رنگ بلکه یه مدل بود و همشون بدجوری خوشتیپ شده بودن...شروین و آرمین با هم مو نمیزدن و موهاشونو یه شکل زده بودن ولی ما از رفتاراشون میشناختیمشون...شروین شیطون تر بود...آرمین هم بیشتر مهربون...
همه ى دخترا هم تیپشون رسمی تر از همیشه بود و پیرهنا زیر زانو...
اینم فکر مینا بود...از این فانتزیا زیاد داشت!
یهو صدای در اومد!شراره بود که با عجله اومد طرفمون و پوفی کشید...از حالت قیافش خندمون گرفت...به میترا که با اخم نگاش میکرد نگاه کرد و با لحن بامزه ای گفت:به خدا خواب موندم...
میترا خندش گرفت و هممون زدیم زیر خنده...
شب معرکه ای بود...کلی کادو گیرم اومد..مینا برام عطر ماه تولدم و خریده بود...میترا یه جفت گوشواره طلا سفید با نگین آبی...نازی یه سرویس طلا سفید....آلا هم یه ساعت خیلی خوشگل اسپرت...
اون شب بار دیگه سورپرایز شدم! واقعا یه کارایی کرده بودن که عقل جن هم بهش نمیرسید!
کیک و که میبریدم وقتی به طبقه ى اولش رسیدم حس کردم بریده نمیشه...کلی سختی کشیدم که فهمیدم پسرا هدیه شونو تو اون جاسازی کردن!برای همین سپهر دیر اومده بود...اولش که دیدیدم جعبه کوچیکه خندمون گرفت ولی با دیدن بلیط کیش دهن همه باز موند! دخترا هم تعجب کردن و فهمیدم اونا هم خبر نداشتن...
آخرین ویرایش: