قسمت شصت و نهم
با بیشترین سرعتی که میتونستم،به سمت خونه روندم...آلا رو دیدم که با حالت متشنج دورخودش میچرخه و نگاهی به موبایلش میندازه...نگاهش به من که افتاد اومد طرفمو و با استرسگفت:نازی کجاس؟!
من که هنوز متوجه اوضاع نبودم گفتم:بعد از اینکه بهش زنگزدی یه حالی شد و رفت،میلاد هم رفت دنبالش...مکثی کردم،میشه از اول بگی کجا رفتی؟!چی به نازیگفتی؟!
آلا:قضیش طولانیه،من افتادم زمین و با عرفان رفتیم بیمارستان و برگردوندم خونه،چیز مهمی نبود ولی از وقت امتحان گذشته بود،میخواستم بهتون زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد،فک کردم یکی از شماهاس،ولی شماره ناشناس بود!گوشیو برداشتم که صدای پسری بود که برام آشنا نبود،خواستم قطع کنم که با حرفش هم ترسیدم،هم تعجب کردم...خودشو احسان،پسرعموی نازی معرفی کرد!
ساکت شد که با استرس گفتم:خب...بگو ببینم دیگه چی گفت؟!!
آلا:گفت به نازی بگو من چندروز بهش وقت داده بودم!وقتش داره تموم میشه،پای اون پسره هم گیره(میلاد)،عواقبش پای خودش!
با تعجب گفتم:پس چرا نازی به ما گفته بود این قضیه تمومه؟!از نازی که همه چیو به ما میگه بعیده!
آلا:این زیاد مهم نیست،فکرشو میکردیم که ممکنه سروکلش بازم پیدا شه،ولی...جمله آخرش منو به فکر بـرده...هرچند شاید هم اونو با کسی اشتباه گرفته...آخه چطور ممکنه؟!ربطی بهم ندارن!
متوجه نشدم درباره کی حرف میزنه:چی داری میگی؟!
آلا:جمله آخرش...بقیه حرفاش تمسخر خاصی تو صداش حس میشد اما حرف آخرش خیلی جدی بود!حتی منو هم ترسوند!...گفت اگه میدونستم شراره پیش شماس زودتر دست به کار میشدم!بهش بگودیگه راه فراری نیست!
یعنی چی؟!شراره چه ربطی به پسرعموی نازی داره؟!روز به روز همه چی پیچیده تر میشه!
من:شاید با کسی اشتباهش گرفته!
آلا:شاید!اما...اون حتی فامیل شراره رو هم میدونست!
من:به نظرم باید با شراره حرف بزنیم...
*
با صدای گوشخراشی ماشین رو متوقف کردم...شراره گوشه ای ایستاده بود...سوارش کردم،سلام کرد که زیرلبی جوابش دادم،کمی تعجب کرد،چون از من بعید بود...نمیتونستم تو این اوضاع شوخی کنم،این موضوع شوخی بردار نبود...مسیر با سکوت سپری شد،حتی حوصله آهنگ هم نداشتم...وارد کافی شاپ شدیم...
آلا اصرار کرد که بیاد ولی من بدون اینکه اون بفهمه به شراره خبر دادم که باهاش کار دارم...اینجوری راحت تر میتونستم حرف بزنم...
صدای شراره منو از فکر بیرون آورد...
با نگرانی گفت:اتفاقی افتاده که اینقد بهم ریخته ای؟!
من:اتفاق که چه عرض کنم!یکی دوتا نیست،این آخری منو بدجور درگیر کرده...
شراره:میشه بری سر اصل مطلب؟!دارم از نگرانی میمیرم!
برای فهمیدم حسش تو چشاش زل زدم:احسان آریا نسب میشناسی؟!
سکوت کرد اما چیزی که میخواستم و فهمیدم...به وضوح هل شدنش و حس کردم،رنگشهم کمی پرید..
سرشو انداخت پایین و خودشو با دسته فنجون قهوه اش سرگرم کرد...
شراره:چ..چرا میپرسی؟!(لبخند زورکی زد)
من:میپرسم چون مهمه!سوال سختی نبود..اما من جوابمو گرفتم..پس میشناسیش!
شراره:تو از کجا میشناسیش؟!
جرعه ای آب نوشیدم وبا دقت نگاش کردم:پسرعموی نازیه!
اول چشاش گرد شد،به طور ناگهانی داد زد:چی؟!
سعی کردم آرومش کنمچون همه به سمت ما برگشته بودن...
دستشو گرفتم:آروم باش،چرا رنگت پریده؟!
شراره اما انگار تو دنیای دیگه ای بود:نمیدونی که چه عذابی کشیدم،نمیدونی من به خاطر اون لعنتی زندگیم مختل شد،من از ترس با آرام بخش میخوابیدم!
دستشو نوازش کردم و مهربون گفتم:میخوای به من بگی تا آروم شی؟!
سرشو تکون داد و شروع کرد:ما قبلا آبادان زندگی میکردیم...دبیرستان بودم...خب..تو اون سن دخترا درباره دوستی با پسرا حرف میزدن،انکار نمیکنم، منم با چند نفر دوست بودم ولی درحد چت کردن و چندتا دیدار عادی...
یه روز که دیر بیدار شده بودم و امتحان داشتم،با عجله به طرف مدرسه میدویدم که متوجه موتوری که به سمتم میومد نشدم...چند قدمی من ترمز کرد...شروع کرد خودشو معرفی کردن و شمارشو بم داد!منم چون عجله داشتم شماررو گرفتم و انداختم تو کیفم!اما کاش اینکارو نمیکردم،نمیدونستم با این کارم اون فک میکنه من ازش خوشم اومده!
یه هفته گذشت...منم که خیال زنگ زدن بهشو نداشتم اصلا فراموش کرده بودم...اما یه روز که برمیگشتم اومد جلوم و کلی گله کرد که چرا بهش زنگ نزدم منم عصبی شدم و گفتم که من ازت خوشم نمیاد و همینجوری شمارتو گرفتم!اونم عصبی شد و گفت:کارتو تلافی میکنم،کسی حق نداره احسان آریانسب و پس بزنه!
منم اهمیت ندادم و رفتم...اما از اون روز یکی همه جا تعقیبم میکرد و باعث ترسم میشد...منم یه دختربچه دبیرستانی بیشتر نبودم...حتی موقع بیرون رفتن هم حس میکردم کسی تعقیبم میکنه،یا سایه میدیدم،یا موتور و یا حتی ماشین! این تعقیبا باعث شده بود توهم بزنم!حتی تو خونه از سایه خودم میترسیدم!تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و یه مدت باهاش دوست باشم تا بعدا بیخیالم بشه...یک ماه باهاش دوست بودم اما دیگه خسته شده بودم،ازش بدم میومد...از رفتارش،از گاه و بی گاه زنگزدنش،از همه چیش!
اما وقتی ازش جدا شدم دوباره اون تعقیبا شروع شد و حال من وخیم ترشد...زنگ میزد و تهدیدم میکرد...
خانوادم متوجه شدن که قرص آرام بخش میخورم و با دکتربردنم کاری پیش نمیبرن،تصمیم گرفتن منو از شهر ببرن،به خواست من موبایلم رو هم عوض کردم و تصمیم گرفتم همه چیو از نو شروع کنم...
نگران ادامه داد:اما مثل اینکه این کابوس بازم داره شروع میشه...سرشو رومیز گذاشت...
من:که اینطور!پس عوضی تر از این حرفاس که فک میکردم!اون هم به نازی گیر داده هم تو!زنگ زده آلا و گفته بهت بگم راه فراری نیست...
با حالت عصبی گفت:نه...نه،دوباره نه!نمیتونم تحمل کنم،من تازه همه چیو فراموش کردم،نزار دستش به من برسه...
بردمش تو ماشین...بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم:نترس،حالا ما هم هستیم،نمیزاریم هیچ غلطی بکنه...
هرچند خودمم مطمئن نبودم...
با بیشترین سرعتی که میتونستم،به سمت خونه روندم...آلا رو دیدم که با حالت متشنج دورخودش میچرخه و نگاهی به موبایلش میندازه...نگاهش به من که افتاد اومد طرفمو و با استرسگفت:نازی کجاس؟!
من که هنوز متوجه اوضاع نبودم گفتم:بعد از اینکه بهش زنگزدی یه حالی شد و رفت،میلاد هم رفت دنبالش...مکثی کردم،میشه از اول بگی کجا رفتی؟!چی به نازیگفتی؟!
آلا:قضیش طولانیه،من افتادم زمین و با عرفان رفتیم بیمارستان و برگردوندم خونه،چیز مهمی نبود ولی از وقت امتحان گذشته بود،میخواستم بهتون زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد،فک کردم یکی از شماهاس،ولی شماره ناشناس بود!گوشیو برداشتم که صدای پسری بود که برام آشنا نبود،خواستم قطع کنم که با حرفش هم ترسیدم،هم تعجب کردم...خودشو احسان،پسرعموی نازی معرفی کرد!
ساکت شد که با استرس گفتم:خب...بگو ببینم دیگه چی گفت؟!!
آلا:گفت به نازی بگو من چندروز بهش وقت داده بودم!وقتش داره تموم میشه،پای اون پسره هم گیره(میلاد)،عواقبش پای خودش!
با تعجب گفتم:پس چرا نازی به ما گفته بود این قضیه تمومه؟!از نازی که همه چیو به ما میگه بعیده!
آلا:این زیاد مهم نیست،فکرشو میکردیم که ممکنه سروکلش بازم پیدا شه،ولی...جمله آخرش منو به فکر بـرده...هرچند شاید هم اونو با کسی اشتباه گرفته...آخه چطور ممکنه؟!ربطی بهم ندارن!
متوجه نشدم درباره کی حرف میزنه:چی داری میگی؟!
آلا:جمله آخرش...بقیه حرفاش تمسخر خاصی تو صداش حس میشد اما حرف آخرش خیلی جدی بود!حتی منو هم ترسوند!...گفت اگه میدونستم شراره پیش شماس زودتر دست به کار میشدم!بهش بگودیگه راه فراری نیست!
یعنی چی؟!شراره چه ربطی به پسرعموی نازی داره؟!روز به روز همه چی پیچیده تر میشه!
من:شاید با کسی اشتباهش گرفته!
آلا:شاید!اما...اون حتی فامیل شراره رو هم میدونست!
من:به نظرم باید با شراره حرف بزنیم...
*
با صدای گوشخراشی ماشین رو متوقف کردم...شراره گوشه ای ایستاده بود...سوارش کردم،سلام کرد که زیرلبی جوابش دادم،کمی تعجب کرد،چون از من بعید بود...نمیتونستم تو این اوضاع شوخی کنم،این موضوع شوخی بردار نبود...مسیر با سکوت سپری شد،حتی حوصله آهنگ هم نداشتم...وارد کافی شاپ شدیم...
آلا اصرار کرد که بیاد ولی من بدون اینکه اون بفهمه به شراره خبر دادم که باهاش کار دارم...اینجوری راحت تر میتونستم حرف بزنم...
صدای شراره منو از فکر بیرون آورد...
با نگرانی گفت:اتفاقی افتاده که اینقد بهم ریخته ای؟!
من:اتفاق که چه عرض کنم!یکی دوتا نیست،این آخری منو بدجور درگیر کرده...
شراره:میشه بری سر اصل مطلب؟!دارم از نگرانی میمیرم!
برای فهمیدم حسش تو چشاش زل زدم:احسان آریا نسب میشناسی؟!
سکوت کرد اما چیزی که میخواستم و فهمیدم...به وضوح هل شدنش و حس کردم،رنگشهم کمی پرید..
سرشو انداخت پایین و خودشو با دسته فنجون قهوه اش سرگرم کرد...
شراره:چ..چرا میپرسی؟!(لبخند زورکی زد)
من:میپرسم چون مهمه!سوال سختی نبود..اما من جوابمو گرفتم..پس میشناسیش!
شراره:تو از کجا میشناسیش؟!
جرعه ای آب نوشیدم وبا دقت نگاش کردم:پسرعموی نازیه!
اول چشاش گرد شد،به طور ناگهانی داد زد:چی؟!
سعی کردم آرومش کنمچون همه به سمت ما برگشته بودن...
دستشو گرفتم:آروم باش،چرا رنگت پریده؟!
شراره اما انگار تو دنیای دیگه ای بود:نمیدونی که چه عذابی کشیدم،نمیدونی من به خاطر اون لعنتی زندگیم مختل شد،من از ترس با آرام بخش میخوابیدم!
دستشو نوازش کردم و مهربون گفتم:میخوای به من بگی تا آروم شی؟!
سرشو تکون داد و شروع کرد:ما قبلا آبادان زندگی میکردیم...دبیرستان بودم...خب..تو اون سن دخترا درباره دوستی با پسرا حرف میزدن،انکار نمیکنم، منم با چند نفر دوست بودم ولی درحد چت کردن و چندتا دیدار عادی...
یه روز که دیر بیدار شده بودم و امتحان داشتم،با عجله به طرف مدرسه میدویدم که متوجه موتوری که به سمتم میومد نشدم...چند قدمی من ترمز کرد...شروع کرد خودشو معرفی کردن و شمارشو بم داد!منم چون عجله داشتم شماررو گرفتم و انداختم تو کیفم!اما کاش اینکارو نمیکردم،نمیدونستم با این کارم اون فک میکنه من ازش خوشم اومده!
یه هفته گذشت...منم که خیال زنگ زدن بهشو نداشتم اصلا فراموش کرده بودم...اما یه روز که برمیگشتم اومد جلوم و کلی گله کرد که چرا بهش زنگ نزدم منم عصبی شدم و گفتم که من ازت خوشم نمیاد و همینجوری شمارتو گرفتم!اونم عصبی شد و گفت:کارتو تلافی میکنم،کسی حق نداره احسان آریانسب و پس بزنه!
منم اهمیت ندادم و رفتم...اما از اون روز یکی همه جا تعقیبم میکرد و باعث ترسم میشد...منم یه دختربچه دبیرستانی بیشتر نبودم...حتی موقع بیرون رفتن هم حس میکردم کسی تعقیبم میکنه،یا سایه میدیدم،یا موتور و یا حتی ماشین! این تعقیبا باعث شده بود توهم بزنم!حتی تو خونه از سایه خودم میترسیدم!تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و یه مدت باهاش دوست باشم تا بعدا بیخیالم بشه...یک ماه باهاش دوست بودم اما دیگه خسته شده بودم،ازش بدم میومد...از رفتارش،از گاه و بی گاه زنگزدنش،از همه چیش!
اما وقتی ازش جدا شدم دوباره اون تعقیبا شروع شد و حال من وخیم ترشد...زنگ میزد و تهدیدم میکرد...
خانوادم متوجه شدن که قرص آرام بخش میخورم و با دکتربردنم کاری پیش نمیبرن،تصمیم گرفتن منو از شهر ببرن،به خواست من موبایلم رو هم عوض کردم و تصمیم گرفتم همه چیو از نو شروع کنم...
نگران ادامه داد:اما مثل اینکه این کابوس بازم داره شروع میشه...سرشو رومیز گذاشت...
من:که اینطور!پس عوضی تر از این حرفاس که فک میکردم!اون هم به نازی گیر داده هم تو!زنگ زده آلا و گفته بهت بگم راه فراری نیست...
با حالت عصبی گفت:نه...نه،دوباره نه!نمیتونم تحمل کنم،من تازه همه چیو فراموش کردم،نزار دستش به من برسه...
بردمش تو ماشین...بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم:نترس،حالا ما هم هستیم،نمیزاریم هیچ غلطی بکنه...
هرچند خودمم مطمئن نبودم...