کامل شده رمان بالاخره پیدات کردم... | Mina S کاربر انجمن نگاه دانلود

  • شروع کننده موضوع Mina S
  • بازدیدها 19,917
  • پاسخ ها 121
  • تاریخ شروع
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Mina S

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/07/13
ارسالی ها
245
امتیاز واکنش
1,724
امتیاز
336
محل سکونت
یه جااایی...
قسمت شصت و نهم
با بیشترین سرعتی که میتونستم،به سمت خونه روندم...آلا رو دیدم که با حالت متشنج دور‌خودش میچرخه و نگاهی به موبایلش میندازه...نگاهش به من که افتاد اومد طرفمو و با استرس‌گفت:نازی کجاس؟!
من که هنوز متوجه اوضاع نبودم گفتم:بعد از اینکه بهش زنگ‌زدی یه حالی شد و رفت،میلاد هم رفت دنبالش...مکثی کردم،میشه از اول بگی‌ کجا رفتی؟!چی به نازی‌گفتی؟!
آلا:قضیش طولانیه،من افتادم زمین و با عرفان رفتیم بیمارستان و برگردوندم خونه،چیز مهمی نبود ولی از وقت امتحان گذشته بود،میخواستم بهتون زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد،فک کردم یکی از شماهاس،ولی شماره ناشناس بود!گوشیو برداشتم که صدای پسری بود که برام آشنا نبود،خواستم قطع کنم که با حرفش هم ترسیدم،هم تعجب کردم...خودشو احسان،پسرعموی نازی معرفی کرد!
ساکت شد که با استرس گفتم:خب...بگو ببینم دیگه چی گفت؟!!

آلا:گفت به نازی بگو من چندروز بهش وقت داده بودم!وقتش داره تموم میشه،پای اون پسره هم گیره(میلاد)،عواقبش پای خودش!
با تعجب گفتم:پس چرا نازی به ما گفته بود این قضیه تمومه؟!از نازی که همه چیو به ما میگه بعیده!
آلا:این زیاد مهم نیست،فکرشو میکردیم که ممکنه سروکلش بازم پیدا شه،ولی...جمله آخرش منو به فکر بـرده...هرچند شاید هم اونو با کسی اشتباه گرفته...آخه چطور ممکنه؟!ربطی بهم ندارن!
متوجه نشدم درباره کی حرف میزنه:چی داری میگی؟!
آلا:جمله آخرش...بقیه حرفاش تمسخر خاصی تو صداش حس میشد اما حرف آخرش خیلی جدی بود!حتی منو هم ترسوند!...گفت اگه میدونستم شراره پیش شماس زودتر دست به کار میشدم!بهش بگو‌‌دیگه راه فراری نیست!
یعنی چی؟!شراره چه ربطی به پسرعموی نازی داره؟!روز به روز همه چی پیچیده تر میشه!
من:شاید با کسی اشتباهش گرفته!
آلا:شاید!اما...اون حتی فامیل شراره رو هم میدونست!
من:به نظرم باید با شراره حرف بزنیم...
*
با صدای گوشخراشی ماشین رو متوقف کردم...شراره گوشه ای ایستاده بود...سوارش کردم،سلام کرد که زیرلبی جوابش دادم،کمی تعجب کرد،چون از من بعید بود...نمیتونستم تو این اوضاع شوخی کنم،این موضوع شوخی بردار نبود...مسیر با سکوت سپری شد،حتی حوصله آهنگ هم نداشتم...وارد کافی شاپ شدیم...
آلا اصرار کرد که بیاد ولی من بدون اینکه اون بفهمه به شراره خبر دادم که باهاش کار دارم...اینجوری راحت تر میتونستم حرف بزنم...
صدای شراره منو از فکر بیرون آورد...
با نگرانی گفت:اتفاقی افتاده که اینقد بهم ریخته ای؟!
من:اتفاق که چه عرض کنم!یکی دوتا نیست،این آخری منو بدجور درگیر کرده...
شراره:میشه بری سر اصل مطلب؟!دارم از نگرانی میمیرم!
برای فهمیدم حسش تو چشاش زل زدم:احسان آریا نسب میشناسی؟!
سکوت کرد اما چیزی که میخواستم و فهمیدم...به وضوح هل شدنش و حس کردم،رنگش‌هم کمی پرید..
سرشو انداخت پایین و خودشو با دسته فنجون قهوه اش سرگرم کرد...
شراره:چ..چرا میپرسی؟!(لبخند زورکی زد)
من:میپرسم چون مهمه!سوال سختی نبود..اما من جوابمو گرفتم..پس میشناسیش!
شراره:تو از کجا میشناسیش؟!
جرعه ای آب نوشیدم وبا دقت نگاش کردم:پسرعموی نازیه!
اول چشاش گرد شد،به طور ناگهانی داد زد:چی؟!
سعی کردم آرومش کنم‌چون همه به سمت ما برگشته بودن...
دستشو گرفتم:آروم باش،چرا رنگت پریده؟!
شراره اما انگار تو دنیای دیگه ای بود:نمیدونی که چه عذابی کشیدم،نمیدونی من به خاطر اون لعنتی زندگیم مختل شد،من از ترس با آرام بخش میخوابیدم!
دستشو نوازش کردم و مهربون گفتم:میخوای به من بگی تا آروم شی؟!
سرشو تکون داد و شروع کرد:ما قبلا آبادان زندگی میکردیم...دبیرستان بودم...خب..تو اون سن دخترا درباره دوستی با پسرا حرف میزدن،انکار نمیکنم، منم با چند نفر دوست بودم ولی درحد چت کردن و چندتا دیدار عادی...
یه روز که دیر بیدار شده بودم و امتحان داشتم،با عجله به طرف مدرسه میدویدم که متوجه موتوری که به سمتم میومد نشدم...چند قدمی من ترمز کرد...شروع کرد خودشو معرفی کردن و شمارشو بم داد!منم چون عجله داشتم شماررو گرفتم و انداختم تو کیفم!اما کاش اینکارو نمیکردم،نمیدونستم با این کارم اون فک میکنه من ازش خوشم اومده!
یه هفته گذشت...منم که خیال زنگ زدن بهشو نداشتم اصلا فراموش کرده بودم...اما یه روز که برمیگشتم اومد جلوم و کلی گله کرد که چرا بهش زنگ نزدم منم عصبی شدم و گفتم که من ازت خوشم نمیاد و همینجوری شمارتو گرفتم!اونم عصبی شد و گفت:کارتو تلافی میکنم،کسی حق نداره احسان آریانسب و پس بزنه!

منم اهمیت ندادم و رفتم...اما از اون روز یکی همه جا تعقیبم میکرد و باعث ترسم میشد...منم یه دختربچه دبیرستانی بیشتر نبودم...حتی موقع بیرون رفتن هم حس میکردم کسی تعقیبم میکنه،یا سایه میدیدم،یا موتور و یا حتی ماشین! این تعقیبا باعث شده بود توهم بزنم!حتی تو خونه از سایه خودم میترسیدم!تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و یه مدت باهاش دوست باشم تا بعدا بیخیالم بشه...یک ماه باهاش دوست بودم اما دیگه خسته شده بودم،ازش بدم میومد...از رفتارش،از گاه و بی گاه زنگ‌زدنش،از همه چیش!
اما وقتی ازش جدا شدم دوباره اون تعقیبا شروع شد و حال من وخیم تر‌شد...زنگ میزد و تهدیدم میکرد...
خانوادم متوجه شدن که قرص آرام بخش میخورم و با دکتربردنم کاری پیش نمیبرن،تصمیم گرفتن منو از شهر ببرن،به خواست من موبایلم رو هم عوض کردم و تصمیم گرفتم همه چیو از نو شروع کنم...
نگران ادامه داد:اما مثل اینکه این کابوس بازم داره شروع میشه...سرشو رو‌میز گذاشت...
من:که اینطور!پس عوضی تر از این حرفاس که فک میکردم!اون هم به نازی گیر داده هم تو!زنگ زده آلا و گفته بهت بگم راه فراری نیست...
با حالت عصبی گفت:نه...نه،دوباره نه!نمیتونم تحمل کنم،من تازه همه چیو فراموش کردم،نزار دستش به من برسه...
بردمش تو ماشین...بغلش کردم و سعی کردم آرومش کنم:نترس،حالا ما هم هستیم،نمیزاریم هیچ غلطی بکنه...
هرچند خودمم مطمئن نبودم...
 
  • پیشنهادات
  • Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتادم
    (فصل ششم)
    سپهر:
    با اینکه سرماخوردگیم خوب‌شده بود،اما دیگه به دیدن میترا نمیرفتم!دلم براش تنگ‌شده بود ولی...خسته بودم،از شکستن غرورم،اینکه همش من میرم طرفش،اینکه اون هیچ‌حسی بهم نداره....حرف آرمین تو سرم میچرخید...."قوی باش،هیچ دختری از یه پسر ضعیف خوشش نمیاد،پسری که ضعیف باشه به درد عشق نمیخوره،خودتو کوچیک‌نکن،بعضی اوقات کم محلی لازمه.... "
    نمیدونستم باید چکار کنم که نکردم،من آدمی نیستم که ببینمش و عادی رفتار کنم،من مثل آرمین نیستم،هیچوقت نبودم...اون یه پسر منطقی درحین حال احساساتی ولی من،بیشتر وجودمو‌احساسم تشکیل میداد...شاید وقتش بود عوض شم،وقتش بود مرد شم...
    میدونم نمیتونم بهش کم محلی کنم ولی میتونستم عادی برخورد کنم...
    *
    میترا:
    گریه های شراره اذیتم میکرد،سخته که بخوام عذاب کشیدن کسیو ببینم که همیشه موجب خنده و شادی من بوده...مینا کم بود،شراره هم اضافه شد...کمی ازش دلخور بودم،چرا موضوع به این مهمی‌رو که نصف زندگیشو تشکیل میداده از من مخفی کرده...
    رفتم کنارش و آروم گفتم:چرا موضوع به این مهمی رو از من مخفی کردی؟!اگه بهم میگفتی حداقل سبک میشدی...
    با هق هق گفت:نمی..خواس...تم...تو رو هم...درگ...گیر غمای..خودم کنم!
    من:دوست به درد همین موقع ها میخوره...
    اشکاشو پاک کردم:خب حالا بلندشو‌ اشکاتو پاک کن دخترخوب...

    بازومو نشونش دادم:تا یه شیرزن اینجاس نمیخواد بترسی...
    وسط گریه خندید...بالاخره تونستم بخندونمش...تصمیمو‌ گرفتم نمخواستم تنهاش بزارم...به مینا زنگ زدم...
    مینا:هان؟!
    من:سلامت کو بی ادب!
    مینا:ول کن بابا حوصله ندارم!صدتاکار رو سرم ریخته...چمدونتو جمع کردی؟!
    من:میخواستم راجب همین باهات حرف بزنم...من نمیتونم بیام...
    جیغی زد که موبایلو از گوشم‌فاصله دادم:چی؟!تو غلط میکنی نمیای!
    من:نمیتونم بیام،آروم تر گفتم:نمیخوام شراره رو‌تنها بزارم،وقتشه منم دوستیمو‌ بهش نشون بدم...
    مینا که متوجه موضوع شد گفت:آهان،حق داری،تنها نمونه بهتره...
    من:من دیگه برم،خوش بگذره...
    *
    نازنین:
    بابا جونم!با دوستای دانشگاه اردو داریم میریم کیش!اجازه بده برم!بابا جووونم...
    با صدای بی حوصله ای گفت:پوف!باشه،ایندفعه رو‌ برو...بهت اعتماد کردما...
    من:چشم بابا جونم...
    قطع کردم و با جیغ درو‌باز کردم و رو به بچه ها گفتم:بروبکس!اجازه داد!
    همشون با هم:ایول!اینم از این!

    آلاد داد زد:پسرا اومدن بریم که جا نمونیم...
    عرفان سوار ماشین میلاد بود و از الان در حال لمبوندن!
    داد زد:مینا!بدو بیا اینور!
    مینا شیطون گفت:نچ!هرماشین باید یه پایه داشته باشه!
    رفت طرف ماشین آرمین که شروین هم اونجا بود...شیوا هم که صد درصد میرفت پیش عشقش! من و آلا هم رفتیم طرف ماشین میلاد...سپهر عاشق پیشه هم چون میترا نمیاد،نیومد!
    آلا:
    اول نازی سوار شد،منم سوار شدم ولی مگه میشد نفس کشید؟!این عرفان دوباره گاو بازیش گل کرده بود!صندلی جلورو جوری خوابونده بود که نمیتونستم نفس بکشم...
    عرفان:راحتی؟!
    من:اگه صندلیتو درست کنی،آره!
    عرفان بیخیال پفکشو‌گاز زد و چیزی نگفت...
    میلاد صندلی عرفان و درست کرد که عرفان با تعجب نگاش کرد...
    میلاد:عرفان بیخیال شو،بزار برسیم بعد کرم بریز!
    عرفان که معلوم بود براش عادیه گفت:به حرفت فک میکنم!
    نمیدونم چرا ولی یهو چیزی یادم اومد و زدم زیرخنده...!
    همشون با تعجب نگام میکردن اما عرفان لبخند محوی زد...
    بیخیالشو‌ن شدم و به بیرون نگاه کردم که صدای آهنگ شنیدم...
    صدا از ماشین آرمین اینا بود...ای بابا هنوز هیچی‌نشده شروع کردن!
    شروین آهنگ‌ خارجی رو تا ته زیاد کرده بود...رو به میلاد گفت:راه بیفت دیگه...
    بالاخره راه افتادیم که عرفان هم ضبطو روشن کرد و آهنگ ایرانی شادی پخش کرد...
    ماشین هامون کنار هم حرکت میکردن که شروین رو به عرفان داد زد:به ما نمیرسی داش عرفان...!
    عرفان چشمکی به میلاد زد که اونم گازشو گرفت!تقریبا پرواز میکردیم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و یکم
    از این همه سرعت و صدای بلند موزیک منم به هیجان اومده بودم!نازی هم که نگم بهتره! خودشو انداخت جلو و کنترل ضبط و از میلاد گرفت:این کنترل باید پیش من باشه،تخصص خودمه!
    آهنگ شادی پخش کرد...من و نازی و عرفان هم بلند میخوندیم و الکی جیغ میزدیم! یهو عرفان خودشو از پنجره آویزون کرد!جوری که از پشت شیشه میدیدمش!فک کنم آرمین اینا پشت سرمون بودن چون چیزی رو داد زد،متوجه نگاه من من که شد،چشمکی زد و سرجاش نشست...
    من:نازی کنترل و بده ببینم،حوصله آهنگای دپ ندارم! همینجور آهنگارو رد میکردم که رسیدم به آهنگ" با من میرقصی" از تهی..
    جیغی زدم که از من بعید بود!
    همشون با تعجب بهم زل زده بودن که نازی داد زد:میلاد حواست به جلو باشه الان تصادف میکنیم...
    آهنگو تا ته بلند کردم،ریتم آهنگ با سرعت ماشین همه رو به هیجان آورد...
    عرفان شروع کرد به بلبلی سوت زد،از اون ور هم میلاد ادامش داد...!
    نازنین:
    جیغ!دست!هورا...من و آلا هماهنگ با دست زدن و مسخره بازی میخوندیم...

    با من میرقصی وقتی میرقصی...
    من ازت خوشم میاد به دلم نشستی...
    با من میرقصی یه جوری میرقصی...
    من ازت خوشم میاد به دلم نشستی...

    به عرفان اشاره کردم که شروع کرد ادای تهی رو درآوردن!
    باورش سخته فوق العادست...
    دارن هر لحظه نشون میدن ما رو با دست...
    باورش سخته ما چقد تکمیلیم...
    خیلی وقته تو یک تقدیریم...

    .....
    شیشه رو دادن پایین که نگام افتاد به ماشین مینا اینا...او‌ای بابا اونجا چه خبره...؟!
    شیوا و مینا فقط کم مونده بود قر بدن!شروین و آرمین هم بدتر...
    مینا که من و دید داد زد:حالا ببین چه میکنم!
    آهنگ خارجیشون تغییر کرد به آهنگ انریکه..همشون شروع کردن به خوندن آهنگ!لامصبا همشون هم حرفه ای بودن...
    شیوا هم زورکی خودشو جا داد کنار مینا و شروع کردن ادا درآوردن...پوکیده بودم از خنده...

    Push push back up on me
    Make me believe you want it
    Push push back up on me
    girl,i can't go home lonley
    Push push back up on me
    Go ahead lay it on it
    Don't stop until the morning
    Just keep pushing back on it

    به من اشاره میکردن و میخوندن...!
    بالاخره بعد از کلی مسخره بازی که خیلی خوش گذشت رسیدیم فرودگاه...
    من و آلا با خنده رفتیم پیش شیوا و مینا...پشتشون به ما بود اومدم صداشون کنم که یهو برگشتن و بلند گفتن push...push
    من و آلا عینه سکته ایا نگاشون کردیم..
    آلا:مرررض...کوفت...نخندین زهر ترک شدیم...
    مینا بی خیال و با شیطنت رو به من گفت:خوب تو ماشین میلاد بهت خوش گذشتا...ای کلک...
    شیوا هم رو آلا گفت:آلا جون با ما اینجوری نبودیا،چرا آویزون صندلی عرفان بودی!!؟
    کلی فحششون دادیم وتو سرکله ی هم زدیم...!
    بعد کلی مسخره بازی متوجه شدیم یه ساعت دیرتر هواپیما راه میفته و باد هممون خالی شد!
    مینا هم زنگ زد به میترا و خبر داد...به پیشنهاد شروین،هممون زوج زوج شدیم..که معلوم بود به نفع خودشه!و البته...شیوا!
    شدیم من و میلاد،آلا و عرفان،آرمین و میلاد،شیوا و شروین..
    به خاطر شروین فعلا بیخیال دعوا و کلکل شدیم...تاکید میکنم فعلا!(¬‿¬)
    ما هم ناخودآگاه به این ترتیب زوج زوج شدیم...به موبایلم نگاه کردم،فقط پنج دقیقه مونده بود تا پرواز،اطرافو نگاهی کردم که دیدم میلاد که جفتمه میخ موبایلمه!عجب فوضولیه!با اخم به چیزی زل زده بود...اوه اوه از تلگرام خارج نشده بودم و کلی پیام داشتم!اونم از کیا!یکی پرهام،مهیار،علی و....
    خلاصه همشون هم با الفاظ عزیزم و گلم و نفسم،ابراز دلتنگی کرده بودن!سریع موبایلمو خاموش کردم و هیچی نگفتم..نمیدونم یه ذره...فقط یه ذره از میلاد ترسیدم!
    مینا:
    من و آرمین نسبت به بقیه بچه ها با هم بهتر بودیم،مثل دو تا دوست!البته همش به خاطر رفتار آرمین بود!چون اگه اون کوتاه نمیومد هیچ جوره باش کنار نمیومدم!خخخ...اونم منو انگار میشناخت...بیشتر از خیلی میشناختم و دلیلش برام مبهم بود!
    آرمین دستمو گرفته بود! به قول خودش از بس ورجه وورجه میکنم میترسید گم شم...!
    نگاهی به بقیه انداختم که نگام روی کسی خشک شد!و این همزمان شد با شل شدن دستم تو دست آرمین، که اونم متوجه شد چون نگاهم کرد...! باورم نمیشه!ی..یعنی خودشه؟!بعد اینهمه مدت؟!...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و دوم
    اونم کاملا متوجه من بود و بهم لبخند میزد!حتی شاید زودتر از من از حضورم مطلع بود!نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت،اما...حس خوبی به حضورش ندارم...مثل آخرین باری که دیدمش...
    ناخودآگاه و بدون اینکه متوجه آرمین باشم،زمزمه کردم:امیر؟!
    آرمین با شنیدن اسمش اول با تعجب و بعد با اخم مسیر نگاهم رو دنبال کرد...فشار دستشو به دستم حس کردم...امیر خودش و نزدیک و نزدیک تر کرد...چشمم روی چیزی که دستش بود ثابت موند...دوربین...دوربین حرفه ای که من براش خریده بودم!میدونستم چقدر به عکاسی علاقه داره...اما اون موقع همه چیز فرق میکرد،نه اون کسی بود که الان هست،نه من اونیم که اون موقع بودم!...خودش باعثش بود،وگرنه...
    با صداش ناخودآگاه کمی به آرمین نزدیک شدم...

    امیر با لبخند همیشگیش،بدون توجه به آرمین گفت:مینا؟!خودتی؟!
    نگاهی به سرتا پام انداخت که لرزی به تنم وارد شد...
    ادامه داد:بزرگ‌شدی،خوشگل تر شدی!
    با لبخندی که همون زمان هم خودش میدونست بدم میاد گفت:ولی هنوزم ریزه میزه و بغلی ای!
    آرمین سرفه ی مصلحتی کرد و با خشم آشنایی گفت:شما کی باشین؟!
    امیر بدون نگاه کردن به آرمین،خیره من گفت:مینا،معرفیم نمیکنی؟!
    اشاره ای به امیر کردم:ایشون...امیر...(نمیدونستم چی معرفیش کنم!)دوست قدیمی من،به آرمین اشاره کردم:ایشون هم آرمین هم دانشگاهی من...
    امیر نگاهی به دستم که تو دست آرمین بود کرد و گفت:مطمئنی فقط هم دانشگاهی؟!(حالا دیگه به من نگاه نمیکرد و خیره ی هم بودن)
    آرمین:اگه چیز بیشتری باشه،به شما ربطی داره؟!
    دلم میخواست هر چه زودتر بریم،اما این ساعت لعنتی قصد حرکت نداشت...
    امیر دهنشو باز و چیزی گفت که نباید میگفت...با حرفش چشمامو بستم...
    امیر:هه!یادته یه زمانی منو میدیدی از ذوق میپریدی بغلم؟!
    لعنتی!خودش خوب میدونست اون زمان فرق داشت!حداقل برای من!
    با احساس درد چشمامو باز کردم که دستمو تو دستای مشت شده ی آرمین دیدم...
    خوشبختانه ایندفعه به نفع من شد و باید سوار هواپیما میشدیم...
    بدون حرفی آرمین منو کشید دنبال خودش...رگای دستش برجسته شده بود...
    نگاه بچه هارو حس میکردم،میدونستم باید بهشون توضیح بدم،تنها رازی بود که ازش خبر نداشتن...از آرمین میترسیدم،برای همین سکوت کرده بودم...
    وقتی نشستیم با خشمی که سعی داشت مخفیش کنه گفت:دوست قدیمی؟!چه دوستی که هم پسره،هم از ذوق میپریدی...حرفشو ادامه نداد،به جاش گفت:از تو یکی انتظار نداشتم!
    نمیدونم چرا میخواستم براش توضیح بدم:آرمین هیچی اونجور که فکر میکنی نیست،ازت خواهش میکنم قضاوت نکن...
    خواست چیزی بگه که ادامه دادم:حتی فکرشم نمیکنی چی میخوام بگم...
    چنددقیقه تو سکوت گذشته که آرمین کلافه گفت:الان بگو..طاقت چیزایی که تو ذهنم میگذره رو ندارم!
    خودشم از جمله ی آخرش کپ کرد!چه برسه من...
    من:میگم،همه چیو میگم،ولی تا حرفم تموم نشده چیزی نگو...چیزی نگفت که ادامه دادم:موضوع برمیگرده به زمانی که من اول راهنمایی بودم،قبل از آشنایی با دخترا..من دختری نبودم که اهل رفت و آمد با دختر همسایه باشم،اما شد!دختر همسایمون اسمش المیرا بود،دختری که از من بزرگ تر بود...
    آرمین:این چه ربطی به اون پسره داره؟!
    من:گفتم که صب کن...میفهمی...
    من:المیرا دوست زیادی نداشت،یکی از دلایلش‌ هم روحیه پسرونه ای بود که داشت...اونم با من درد و دل کرد که مسخرش میکنن به خاطر چیزایی که دوست داره...از اون روز تصمیم گرفتم دوستش باشم،به بقیه اهمیت نمیدادم که میگفتن خطرناکه و نباید نزدیکش باشم...
    بعد از یک سال خیلی با هم صمیمی بودیم و خیلی دوسش داشتم،حتی اون بسکتبال و بهم یاد داد،انقد دوسش داشتم و وابستش بودم که میدیدمش با ذوق میپریدم بغلش،مثل خواهر بزرگترم بود...
    یه مدت حس میکردم عوض شده!وقتی بغلم میکرد بدم میومد!تا یه روزی برام حرف زد...از اینکه دکتر گفته بیماره و باید عمل شه،بیماری که روحش پسره اما جسمش به اشتباه دختر!خانوادش هم قبول کرده بودن...از اون روز متوجه رفتارش شدم...اون عمل کرد،سعی کردم باهاش کنار بیام و مثل دوست باهاش برخورد کنم،اما خودش نخواست،از نگاهاش بدم میومد ولی به روی خودم نمیاوردم تا روزی که...روزی که بهم پیشنهاد دوستی داد!‌دیگه ازش بریدم و رابطمو باهاش قطع کردم...
    هه!میگفت دوستم داره!اما من هنوز اونو دختر میدیدم!خیلی سخته کسی رو یک سال خواهرت میدونی و خصوصی ترین حرفاتو بهش میزنی،عوض شه!
    اون حرفی هم که زد مال قبل موضوعه...بعد از این موضوع بازم دیدمش.بازم همون نگاه ها!اون کسی نیست جز...امیر...همین کسی که دیدی!
    با تعجب بهم نگاه میکرد...دیگه عصبی نبود...
    با لبخند تلخی‌گفتم:بهت گفتم زود قضاوت نکن،اون چیزی که میبینی همیشه واقعیت نیست...
    هندزفریمو گذاشتم تو گوشم...بالاخره سبک شده بودم،شاید دختره‌شادی بودم،ولی هر کس یه رازهایی داره...
    بالاخره خوابم برد...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و سوم
    میترا:
    وسایلمو جمع کردم و از کلاس بیرون زدم...سوییچ ماشینو‌ داده بودم شراره تا ماشینو بیاره...این چند روز شراره حالش بهتر بود،کلی خوش گذرونده بودیم،خوشحال بودم که تونستم حال دوستمو خوب کنم...به محوطه ی خالی دانشگاه نگاه کردم،چرا سپهر دیگه نمیاد؟!...هه!معلومه با بچه ها رفته کیش عشق و حال!
    حرف مینا تو ذهنم چراغ زد"سپهر با ما نمیاد"
    پس چرا نیستش؟!نکنه بلایی سرش اومده؟!...اوووف بیخیال اصلا به من چه...هرچند هنوزم با خودم درگیرم!
    از دانشگاه زدم بیرون که صدای لرزون شراره رو تشخیص دادم...
    شراره:گمشو‌ برو!ازت متنفرم،زندگیمو مختل کردی،نمیزارم دوباره....

    نزدیک شدم که پسری رو دیدم!فک کنم مزاحمش شدن...قدمامو تند کردم...
    پسر:لعنتی!من دوست داشتم!
    با حرف شراره ایستادم...
    شراره:بسه احسان!بسهـــــه!این همه دروغو نمیتونم تحمل کنم...ولم کن!
    شراره داشت فریاد میزد و هیستریک میلرزید...یهو دستشو به سرش گرفت که منم دویدم و گرفتمش...
    شراره تو بغلم بیحال گفت:بهش بگو بره،خواهش میکنم،دیگه نمیتونم تحمل کنم...
    رو به پسره که فهمیده بودم همون احسان عوضیه فریاد زدم:گمشو برو!مگه نمیبینی حالش بده؟!اگه دوسش داشتی اینهمه عذابش نمیدادی...
    احسان آروم گفت:میرم،ولی برمیگردم!قدم قدم عقب رفت...
    شراره‌ رو گذاشتم تو ماشین و بطری آبو سمتش گرفتم...مرده شور زبونمو ببرن!تازه گفتم حالش خوبه این پسره اومد اعصابشو خورد کرد و رفت...از این ور میگه دوست دارم،از اونور به نازی گیر داده!خیلی دوست داشتم بگم فاذا ماذا!؟
    زیر لب داشتم غر میزدم که صدای خشدار شراره رو شنیدم:منو نبر خونه،نمیخوام مامان بابام اینجوری منو ببینن...
    ملتمس نگام کرد:خواهش میکنم...
    بدون حرفی به سمت خونه خودم راه افتادم...ولی ذهنم پر بود،واقعا چرا پسرا اینجورین؟!مثلا همین سپهر!از اونور دنبالم بود از اینور پیداش نیست!
    صدایی تو ذهنم گفت:بدبخت سپهر!کی گفته دنبال تو بود،توهم زدی!خودشیفته!
    واسه اولین بار به صدای مغزم حق دادم...اصلا به من چه!
    وارد خونه که شدیم شراره ازم قرص سردرد خواست که بهش دادم،از نفسهاش فهمیدم خوابه...نگرانش بودم،این روزا خیلی‌قرص میخورد...خواستم بلند شم که شراره دستمو گرفت و با چشمای بسته گفت:ممنون که هستی!
    لبخند کوچیکی زدم و از اتاق زدم بیرون...
    آب پرتقال و برداشتم و به اپن تکیه دادم،باید یه جوری دم احسان و‌از زندگی‌شراره قیچی‌ میکردم...حالتای شراره اصلا طبیعی نبود...باید فکری میکردم،اما به کمک نیاز داشتم...اما کی و چجوری؟!
    نگاهی به لیست مخاطبینم کردم...که نگاهم رو اسمی ثابت موند...یعنی میتونست کمکم کنه؟!به خاطر شراره باید هرکاری میکردم...بیخیال همه چی شدم و تماس گرفتم...
    اما هرچی زنگ میزدم برنمیداشت...پیام دادم:سلام...به کمکت نیاز دارم،میتونی کمکم کنی؟!
    با شک و تردید سند(send) رو زدم...
    *
    یک‌ساعت گذشته بود که موبایلم لرزید...خودش بود...
    "سلام،کمک؟!چه کمکی؟!"
    پیام داد:به این آدرس بیا،باید رو در رو صحبت کنیم...
    فقط به خاطر شراره!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و چهارم
    *
    آروم آروم در اتاق و باز کردم،وقتی از خواب بودنش مطمئن شدم،وارد شدم،مجبور بودم رو نوک پام راه برم...!سوییچ ماشینو برداشتم و اومدم برم که نزدیک بود بیفته،صدای ریزی ایجاد کرد،با صورت جمع شده بهش نگاه کردم که خوشبختانه یه تکون هم نخورده بود،با هر بدبختی بود از خونه زدم بیرون...
    &&&&&&&&
    با کلی خوراکی وارد خونه شدم،از ملاقات باهاش راضی بودم...خوشم اومد!قابل اعتماد بود...حسم دروغ نمیگفت!
    بوی خوبی تمام خونه رو پر کرده بود...حتما کار شراره ست...
    داد زدم:شراره...شراره..
    دیدمش که با چشمای پف کرده از آشپزخونه اومد بیرون...
    در حالی که چشماشو میمالید گفت:هوم؟!چته صداتو گذاشتی رو سرت؟!
    اول با تعجب به سر و وضعش نگاه کردم...موهاش تو هم گره خورده بود و مثل بچه ها یه چشمش باز بود و یکی بسته...از حالتش با صدای بلند زدم زیر خنده!
    وقتی خندم تموم شد دیدم مثل سکته ایا نگام میکنه و چشمای پف کردش گرد شده...ناخودآگاه دوباره خندم گرفت!خودمم نمیدونم چرا اینقد خوش خنده شده بودم...
    شراره اومد نزدیکم و با انگشتش محکم پهلومو فشار داد که هولش دادم...
    دردم گرفته بود...از درد اخم ریزی کردم:اه!مگه مریضی!؟وحشی!
    یهو چشمای گردش حالت عادی گرفت و بیخیال شونه بالا انداخت:نه باو!میخواستم ببینم خودتی یا نه!؟
    من: جن زده شدی یا هنوز خوابی!؟حالا خودم بودم یا نه!؟
    شراره:یه لحظه اخم کردی!پس خودتی...چرا انقد خوشحالی تو؟!
    همونجور که خوراکیا رو از پلاستیک درمیاوردم گفتم:دلیلی برای ناراحتی نیست،امروز روز خوبیه!
    شراره بدون توجه به حرفم و خیره خوراکیا با تعجب گفت:اینهمه خوراکی واسه چیه!؟عروسیته!؟
    من:گم رو(گم شو خودمون!) تو آینه هم به خودت نگاه بنداز!
    دستی به موهاش کشید،جیغ زد و پرید تو اتاق!منم به نشانه ی تاسف سری تکون دادم!روانی آمازونی!
    *
    لوکیشن:کیش
    شیوا:
    هی!چه قدر تو هواپیما با شروین خوش گذشت!چقد حرف زدیم و مسخره بازی درآوردیم!هر دقیقه بیشتر عاشقش میشدم... بیشتریا خواب بودن...ولی خوابیدن مینا برام عجیب بود...میدونستم وقتی خیلی ناراحته یا ذهنش مشغوله هندزفری میزاره تو گوشش تا بخوابه،یه جورایی انگار میخواست از ناراحتیش و درگیری ذهنیش فرار کنه...باید ته و توی این قضیه رو درمیاوردم...آرمین هم سرش به سمت مینا بود،نمیدونم خواب بود یا داشت نگاش میکرد...!
    آلا و عرفان هم نسبتا بهتر شده بودن،البته عرفان هم شوخیای خرکیشو‌ با آلا کنار گذاشته بود! میلاد و نازی هم با اخم با هم حرف میزدن!خیلی از خصوصیاتشون عین همه اما نمیتونن همو تحمل کنن،جالبه!
    قرار بود من و مینا تو یه اتاق،آلا و نازی هم تو یه اتاق باشن...پسرا هم شروین و آرمین با هم و میلاد و عرفان هم تو یه اتاق...
    خوشبختانه تخت هر اتاق هم دونفره بود...بماند که چقد میلاد غر زد که با عرفان تو یه اتاق نمیخوابم و...عرفان هم صداشو کلفت میکرد و میگفت:نترس عزیزم!نمیخورمت!
    دیگه میخواستیم بریم اتاق که شروین دستمو کشید...نمیدونم چش بود!فقط بهم نگاه میکرد...
    من:چیزی شده؟!
    بازم چیزی نگفت!نگاهش تو کل صورتم میچرخید...
    پووفی کشید و با صدای مرتعشی گفت:هیچی!فقط بدون دوست دارم...
    من:منم دوست دارم عزیزم...
    گیج‌ و مبهوت رفتم اتاق...مینا شیطون گفت:خب؟!چه خبر؟!عزیز خاله چطوره؟!
    من:چی‌میگی،عزیز خاله چ...
    تازه فهمیدم چی میگه!با بالشت دویدم دنبالش که جیغ گوشخراشی کشید در اتاق و باز کرد و خورد به کسی!
    دیدم همه بچه ها با همون لباس ها و با رنگ پریده ریختن بیرون...
    آرمین مینا رو گرفته‌‌بود..اونم وول میخوره!
    مینا جیغ زد:ول کن اه!
    مینا سرشو بلند کرده بود بهش نگاه میکرد...آرمین هم سرشو آورده بود پایین...
    آرمین ابرویی بالا انداخت:نچ!تا یاد بگیری منو نگران نکنی!
    مینا با حرص نگاش کرد و یهو نمیدونم چجوری،ولی از زیر دست آرمین خودشو آزاد کرد و از زیر پاش در رفت!
    همه بچه ها با دهن باز‌به مینا نگاه میکردن...
    آرمین هنوز‌ با دهن باز به جای خالی مینا نگاه میکرد....
    حرکتش منو کشته!
    یهو عرفان داد زد:لایک!
    مینا:فدا مدا!
    بالاخره بچه ها هم از شک دراومدن و‌ خندیدن... رفتن تو اتاقاشون...ولی نمیدونم چرا حس میکردم شروین زیاد خوشحال نیست...
    خسته بودم،تا سرمو‌گذاشتم رو بالشت‌ خوابم برد...
    *
    میترا:
    شراره:اونجارو!سپهر برگشته...
    سپهر با لبخند محوی میومد سمتمون...
    شراره رو کرد به من و‌سریع گفت:جان من ایندفعه رو ضایعش نکن...بچه گن...
    با رسیدن سپهر حرفش نصفه موند...
    سپهر:سلام شراره خانوم..
    رو کرد به من:سلام از شما چه خبر؟!
    شراره یه جوری با ترس نگام میکرد...برخلاف همیشه با لبخند بهش دست دادم و‌گفتم:سلام،ما که خبر نداریم،خبرا دست شماست!
    خودش فهمید چی میگم...از اون روز که باهاش سر موضوع شراره کمک خواستم ازش خوشم اومد...مثل اون آرین آویزون نبود،ضمنا غرورمو زمین ننداخت! اخلاقشم باهام عادی بود،مثل اون موقع همش اطرافم نبود...
    سپهر:بله خانوم!شما درست میفرمایید..
    احوال پرسی کرد و رفت...منم با لبخند بدرقش کردم...میتونستم بهش اعتماد کنم!
    بعد از رفتنش شراره رو‌ مخم میرفت که عاشق شدی و‌این حرفا...منم جدی گفتم که این خیالارو از سرش بیرون کنه،من دارم مثل آدم باهاش رفتار میکنم...یه لبخند مرموز زدم!
    شراره هم دیگه پاپیچم نشد...


     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و پنجم
    آلا:
    این چند روز اتفاق خاصی نیفتاد،فقط میرفتیم و میگشتیم..امشب هم قرار بود جایی جمع شیم...کلی خوراکی خوردیم و انرژی تخلیه کردیم...
    هوا کم کم تاریک شد،آتیش روشن کردیم...
    همه ساکت بودن و چیزی نمیگفتن،کم کم حوصلم سر میرفت..
    رو به نازی گفتم:نازی،گیتارتو آوردی!؟
    صدای عرفان هم اومد که همزمان با من گفت:میلاد گیتارتو آوردی؟!
    من و عرفان کنارهم نشسته بودیم...ناخودآگاه به هم زل زده زدیم.چشمای آبیش تو تاریکی تیره تر شده بود و کنار آتیش برق میزد..
    به خودم اومدم و برای اینکه فکر بد نکنه رو به میلاد گفتم:چه جالب!نازی هم گیتار میزنه!
    میلاد مغرورانه نگاهی به نازی کرد و گفت:گیتارتو بیار،ببینم به پای من میرسی یا نه!؟
    نازی پوزخندی زد:خودتو دست بالا گرفتی آق(آقا)میلاد!
    اونا رفتن که گیتار بیارن،نگاهی به عرفان کردم که دیدم هنوز خیره منه!هول شدم!
    صدای موبایلی منو از نگاه عرفان نجات داد...
    موبایل شیوا بود...
    شیوا:مامانمه...
    شیوا:سلام مامان...
    مامانش:......
    شیوا هل گفت:صب کن صب کن....آروم بگو چی شده،نگرانم کردی!
    من و مینا نگاهی بهم انداختیم...که با داد شیوا از جامون بلند شدیم...
    شیوا:چی؟!مامان تو و بابا قبول کردین،به اون چه ربطی داره؟!
    مامانش:.......
    شیوا کلافه سرشو تکون میداد،میتونستم حدس بزنم مامانش چی میگه...
    شروین هم نگران به شیوا که کلافه بود نگاه میکرد...
    شیوا با چشمای گرد شده گفت:انتظار نداری که به خاطر اون برگردم؟!
    نمیدونم چی شنید که با ناراحتی قطع کرد و‌ نشست...
    نازی و میلاد هم گیتار به دست ایستاده بودن...
    شیوا سرشو انداخت پایین و گفت:دیگه خسته شدم!
    شروین که هنوز نمیدونست چه خبره،صورت شیوا رو به سمت خودش برگردوند و چیزی زمزمه کرد که نشنیدم...(هی میگم اینا حیا ندارنا!بود و نبود ما اثری نداره!)
    شیوا:
    ناخودآگاه چند قطره اشک از چشمام اومد...چطور به خودش اجازه میده به مامان بابا بگه نباید میذاشتین بره؟!مامان هم به خاطر پسرش به من میگه برگرد!هنوز رد سیلیش از صورتم نرفته!
    شروین صورتمو به سمت خودش برگردوند و با دیدن قطره های اشک،با انگشت شصت اشکامو پاک کرد و با ناراحتی گفت:هیس!بسه دیگه گریه نکن،طاقت دیدن اشکاتو ندارم...(وقتی قطره بعدی اشکمو دید)ملتمس ادامه داد:خواهش میکنم گریه نکن!
    بهش تکیه دادم و چشمامو بستم..اونم موهامو نوازش میکرد...خوب بود که اصرار نمیکرد الان توضیح بدم...خوب بود کسی بود که بهش تکیه کنم و با عطرش آروم بشم...
    آروم که شدم شروین بطری آبی بهم داد.کمی آب‌‌‌ خوردم و آبی هم به صورتم زدم...سرمو به سمت مینا برگردونم که رنگش پرید!
    به شروین نگاه کردم که اونم نگاهش رو گونم ثابت شد!
    دستمو‌رو گونم گذاشتم که تازه متوجه بادکردگی خفیفی که از سیلی سامان باقی مونده بود شدم!...نه!صورتمو با آب شستم گریمم پاک شد!تازه متوجه شدم که شروین صورتش سرخ و سرخ تر شد!دستشو‌ به سمت گونم که آورد و فشار کوچیکی‌داد که کمی صورتمو جمع کردم،هنوز کمی درد میکرد....
    شروین بدون هیچ حرفی بلندم کرد و کمی از اونجا دورم کرد...نگاه نگران بقیه رو حس میکردم...
    دستمو ول کرد و کلافه دستی به گردنش کشید...منم منتظر ایستاده بودم...
    یهو اومد نزدیکم،منم که انتظارشو نداشتم چندقدم عقب رفتم..دستشو گذاشت رو گونم و نوازشش کرد...کم کم میترسیدم! غیرقابل پیش بینی شده بود! این شروین،شروین همیشگی‌ نبود...
    آروم و با تأکید زمزمه کرد:کی‌ اینکارو کرده؟
    چیزی نگفتم که داد زد:هان؟!
    چون حرکتش ناگهانی بود ترسیدم با من من گفتم:...چیزه..افتادم زمین!(میخواستم راستشو بگم اما از حالتاش ترسیده بودم!)
    آروم گفت:داری‌دروغ میگی!از چشمات میخونم که راستشو نمیگی!
    تحت تاثیر کلامش گفتم:سامان!سامان زد تو گوشم!
    یهو داد زد:سامان کدوم خریه؟!به چه جرأتی دست روت بلند کرده!؟دستاشو میشکنم!
    تازه متوجه شدم چی گفتم!خاک رس تو سرم با نوع حرف زدنم،چرا نگفتم داداشم زده؟!سامان هم شد حرف؟!اون که نمیشناسش!
    هنوزم با صورت سرخ شده داد و فریاد میکرد،شانس آوردیم خلوت بود...آروم رفتم طرفش و دستاشو گرفتم...باید آرومش میکردم..
    من:آروم باش...چیز مهمی نیست!‌سامان...
    اومدم بگم سامان داداشمه که باز فریاد زد:تو چی گفتی!؟چیز مهمی نیست؟!صب کن ببینم،سامان کیه که سنگشو به سـ*ـینه میزنی و...
    هنوزم داشت ادامه میداد که جیغ زدم:داداشمه!
    با تعجب گفت:چی!؟داداشت!؟
    من:آره داداشم،اسمش سامان،نذاشتی زودتر بگم،بریدی و دوختی و کردی تنم!
    آروم گفت:اما...چطور دلش اومد رو تو دست بلند کنه!؟
    ناراحت گفتم:اون شب...شبی که گفتی دوسم داری و یادته!؟
    با لبخند گفت:معلومه که یادمه...مگه میشه یادم بره...
    من:اون شب وقتی رسیدم خونه،مامان و داداشم اونجا بودن،وقتی وارد خونه شدم بدون اینکه حتی جواب سلاممو بده بهم سیلی زد!به چه جرمی!؟فقط چون تا نه شب بیرون بودم!نه براش مهم بود حالم خوبه نه چیزی...حتی پشیمون هم نیست!
    شروین بغلم کرد که ادامه دادم:الان هم به مامانم گفته نباید میذاشتی بره کیش!میگه برگرد،وگرنه میاد دنبالم!
    شروین:آروم باش،خودتو بیشتر از این ناراحت نکن،تا من هستم نمیخوام ناراحت ببینمت...
    سرمو بالا آورد و تو چشمام نگاه کرد:بم قول بده دیگه گریه نکنی،ضمنا چیزیو ازم پنهون نکن...باشه؟
    سرمو تکون دادم که با حرف بعدیش چشمام گرد شد!
    شروین:باهاش حرف میزنم،نمیزارم روت دست بلند کنه..
    ازش فاصله گرفتم و سریع و نگران گفتم:نه!شروین خواهش میکنم اینکارو نکن،اون حرف سرش نمیشه،مطمئنا دعواتون میشه،نمیخوام بلایی سرت بیاد...بعدشم تو میخوای خودتو کیه من معرفی کنی؟
    ساکت شد و اخماش رفت تو هم...
    لحنمو ملتمس کردم:خواهش میکنم ازت...اگه بری پیشش دیگه نمیزاره ببینمت...به خاطر من..به خاطر عشقمون...
    با این حرفم گفت:باشه...فقط به خاطر تو...
    با خیال راحت نفسمو بیرون دادم که گفت:اما اگه فقط یک باره دیگه بفهمم روت دست بلند کرده انتظار نداشته باش ساکت بشینم!برادرته درست، ولی نمیزارم کسی اذیتت کنه...
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و ششم
    مینا:
    برخلاف انتظارم شیوا و شروین با لب خندون وارد جمع شدن...بچه ها با دیدن لبخندشون جو سنگین و از بین بردن...بالاخره نازی و میلاد شروع کردن به زدن آهنگ " hotel colifornia"
    همه غرق آهنگ بودن...واقعا قشنگ و هماهنگ میزدن...از میلاد مغرور اینهمه با احساس گیتار زدن بعید بود...شیوا سرش رو شونه شروین بود و شروین هم دستشو گرفته بود...عرفان و آلا هم که به هم لبخند میزدن...میلاد هم مشخص بود از گیتار زدن نازی خوشش اومده با تحسین نگاش میکرد...هی!فقط من تنها موندم!ناخودآگاه دلم برا خونمون تنگ شد و بغضم گرفت...
    با قرار گرفتن دستی روی شونم به خودم اومدم و سرمو برگردوندم...آرمین بود،لبخندشو با لبخند جواب دادم که دستشو گذاشت دور شونم و منو به خودش نزدیک کرد...منم چون حالم زیاد خوب نبود چیزی نگفتم...نمیخوام انکار کنم،خوشحال شدم که حواسش بهم بود...
    بالاخره آهنگ‌ تمام شد..هممون شروع کردیم دست زدن...عرفان هم جو گرفتش سوت میزد..،آلا هم گوشاشو‌ گرفته بود و به گوشاش اشاره میکرد!
    من:اوووف بابا یه چیز شاد بزنید،دلم گرفت...
    عرفان:آره راست میگه،یه آهنگی هم بزنید همه با هم بخونیم...
    بچه ها هم از این پیشنهادم استقبال کردم...میلاد با لبخند نگاهی به نازی کرد و گفت:با آهنگ bailamos چطوری؟!
    نازی چشمکی به من زد:به لطف مینا خوب بلدم این آهنگو...
    خوشبختانه بقیه هم آهنگو میتونستن بخونن...
    شروع کردن به زدن...عاشق این آهنگ‌و ریتم اسپانیاییش بودم که میشد باش سالسا رقصید...
    همه هماهنگ شروع کردن خوندن...
    Bailamos, let the rhythm take you over
    Bailamos
    Te quiero amor mio, bailamos
    Gonna live this night forever
    Bailamos
    Te quiero amor mio, te quiero
    Tonight I'm yours
    We can make it happen I'm so sure
    Now I'm letting go
    There is something I think you should know
    I won't be leaving your side
    We're gonna dance through the night
    I'm gonna reach for the stars
    صداهامون با هم قشنگ‌ شده بود...
    بعد از آهنگ هم شروع کردیم میوه خوردن..،شب خیلی قشنگی بود...با بلند شدن خمیازه هامون بالاخره بلند شدیم و‌ رفتیم اتاقامون...اما من دلم جوری گرفته بود که خواب به چشمام حرام بود!
    *
    میترا:
    اعصابم داغون بود!چند روز‌ بود که هیچ‌راه حلی برای خلاصی از دست احسان پیدا نکرده بودیم...سپهر که با ریلکسیش کشته بود منو!
    سپهر:خب،پیشنهادت چیه؟!
    من:چمیدونم!تو هم مغزتو به کار بنداز دیگه!
    سپهر:من اینهمه حرف زدم!تو‌ حرف هیچکی‌غیر خودتو قبول نداری!
    با عصبانیت قدم برداشتم که ازش دور شم که نمیدونم چی شده پام پیچ خورد و نزدیک بود مث آدامس بچسبم زمین!
    برخلاف تصورم سپهر اومد کمکم و با نگرانی ازم پرسید حالم خوبه یا نه...دستشو‌پس زدم و گفتم:خودم میتونم راه برم به کمکتم احتیاجی ندارم...
    دوباره خواستم راه برم که بازم پام لیز خورد!اما این دفعه جدی جدی افتادم!
    صدای خندش بلند شد:بله بله!کاملا مهارتتون در راه رفتن مشخصه...
    حرصم گرفت ولی خونسرد گفتم:بله!پس چی فک‌کردی!؟
    این دفعه با تلاش از جام بلند شدم و راه افتادم...ازش خیلی دور شده بودم که باز پام لغزید!ای بابا!این کفشو‌ میندازم بره!صدای خندش از دور هم شنیده میشد...خودمم خنده کوچیک‌‌ و‌ ریزی کردم و راه افتادم...
    &&&&&&
    میخواستم سوار ماشین شم که با صدایی متوقف شدم...
    سرمو برگردوندم که با قیافه نحس احسان مواجه شدم،برعکس اونروز،خیلی مغرورانه نگاهم میکرد...
    من:چکار داری؟!
    احسان:شراره کجاست؟!
    من:به تو‌چه؟!
    احسان با عصبانیت قدمی بهم نزدیک شد:ببین خانم کوچولو!تو کار من و شراره دخالت نکن..وگرنه‌بد میبینی،حد خودتو بدون!
    سرمو‌بردم نزدیک تر و تو چشماش پوزخندی زدم...
    چشماش گرد شدن بود،فکر‌کرده با یه جمله ازش میترسیدم...
    من:دخالتو تو میکنی نه من،این قد هم خودتو به شراره نچسبون مرتیکه نچسب!
    میخواست فاصلمونو با قدمی تموم کنه که کسی بینمون قرار گرفت و‌ با عصبانیت رو به احسان غرید:فاصله تو حفظ کن مرتیکه عوضی...
    سپهر بود!من پشت سپهر بودم و سپهر و احسان چشم تو چشم بودن...اون اینجا چکار میکرد؟!
    احسان:حفظ نکنم چی‌میشه؟!تو‌چی میگی‌ این وسط!؟آدم نمیتونه با نامزدش حرف بزنه؟!
    با این دروغش چشمام گرد شد که همزمان شد با مشتی که سپهر کوبوند تو صورتش!
    سپهر زد تخت سـ*ـینه احسان و فریاد زد:حرفه دهنتو بفهم! زن من چجوری نامزد تو میشه!؟
    اوه چه دروغ شاخداری! تازه فهمیدم چی گفته!!زن اون؟؟؟؟؟!!!!هاااااان!؟┌( ಠ_ಠ)┘
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و هفتم
    انقد هنگ کرده بودم که متوجه اطراف نبودم!فک کنم دهنم نیم متر باز شده بود...حتی وقتی دستم توسط کسی کشیده شد‌،فقط مث کش دنبالش کشیده شدم...
    ایستادم که سپهر متوجه شد و با اخم نگام کرد...
    من:تو چی گفتی الان؟!فک کنم درست نشنیدم!
    همین حرفم کافی بود که اون روی سپهرو ببینم!
    فریاد زد:گفتم زنمی!حرفیه؟!
    چون کاملا ویندوزم بالا نیومده بود آروم گفتم:نه خب!
    تعجب جای عصبانیت رو تو چشماش گرفت،تازه فهمیدم چی گفتم!سعی کردم اخم کنم اما نشد،به جاش چشمام گرد شد!
    من:چی میگی تو!برو حوصله ندارم...بای!
    سریع سوار ماشین شدم و راه افتادم...کناری ایستادمو سرمو رو فرمون گذاشتم...خاک تو سرم!چه چرتی گفتم،حرف آخرم بدتر بود که!اصن چه ربطی داشت!‌‌
    صدایی تو ذهنم گفت:خیلی خنگی!یه جوری هول شدی انگار ازت خواستگاری کرده!
    مث دیوونه ها رو به صدا داد زدم:خفه شو! نمیخوام این چرندیاتو بشنوم!
    وقتی حرف آخرمو زدم معلوم بود خندش گرفته،چه قد هم نا...(حرفمو قطع کردم!چی دارم میگم!)...فهمیده بود گیجم...
    خنده ای کردم و خیلی عادی به اطراف نگاه کردم که چند نفر با تعجب بهم زل زده بودن!حالا میگن دیوونس‌نه به داد و فریاد اول و نه به خنده الانم!
    *
    مینا:
    سه صبح بود و من و آلا هنوز بیدار بودیم،حوصلمون سر رفته بود ولی تو این ساعت باید چکار میکردیم!؟
    یهو آلا بلند شد و دستاشو کوبید بهم و گفت:فهمیدم!
    با ذوق گفت:خوب گوش کن،من همیشه دلم میخواست همچین ساعتی وقتی هیچکس بیرون نیست یه کاری کنم!
    خوشحال گفتم:خب،چکار؟!
    داد زد:موتورسواری!
    با این حرفش بادم خالی شد...
    وقتی دید ساکتم گفت:خب،نظرت چیه،بریم؟!
    من:دیوونه!فک کردی موتور از کجا گیر بیاریم؟
    با طمأنینه بلند شد و گفت:عصر که با عرفان رفتم بیرون،پیچوندمش و رفتم موتور گرفتم!از یکی از دوستام قرض گرفتم!
    با خنده گفتم:ای شیطون!‌ تو هم آره و رو نمیکردی؟!
    آلا:پس چی؟!بدو بریم...تیپ پسرونه بزن!سوار موتور کلاه میزاریم کسی نشناستمون! هرچند کسی نیست.
    من:ایول رفیق!
    هردومون تیپ مشکی زدیم و آروم آروم از هتل خارج شدیم...
    با دیدن خیابونای خلوت،ترسیدم و گفتم:آلا بیا برگردیم!من میترسم...
    آلا:ای بابا!بزار یه امروزو منم بیخیالی طی کنم!
    بالاخره سوار شد و منم پشت سرش سوار شدم...
    آلا:حواست باشه که میخوام سرعتی برم!
    من:گم نشیم!
    آلا:نترس،من اینجارو مث کف دست میشناسم!
    یهو گاز داد،خیلی با سرعت میرفت...
    جیغ زدم:تند تر برو،من عاشق سرعتم...
    سرعت وحشتناک زیاد بود که متوجه موتوری که دنبالمون بود شدم! اونم دو سرنشین داشت،البته اونا هیکلی بودن...
    سعی کردم فکرای منفی و کنار بزنم و شاد باشم اما نمیشد و اونا همچنان مارو تعقیب میکردن...
    آلا متوجه شد و گفت:چته؟!چرا دمغی؟!
    من:فک کنم کسی تعقیبمون میکنه!
    آلا:نه بابا اشتباه میکن...
    حرفشو قطع کرد و گفت:یعنی کین؟!
    سرعتو چنان زیاد کرد که منه عاشق سرعت گرخیده بودم!
     
    آخرین ویرایش:

    Mina S

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/07/13
    ارسالی ها
    245
    امتیاز واکنش
    1,724
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    یه جااایی...
    قسمت هفتاد و هشتم
    فریاد زدم:خیلی نزدیکمونه!وای آلا من میترسم...
    نفهمیدم چرا ولی آلا سرعتشو کم کرد که اون موتور بهمون رسید...
    مغزم پر شده بود از افکار بد و منفی...
    حس کردم کسی به عقب کشیدم که پرت شدم زمین،اما چون آلا سرعتش کم بود آسیبی ندیدم...
    خواستم بلند شم که جسم‌ سنگینی بهم برخورد کرد و آخم بلند شد! اوه اوه خیلی هم سنگین بود..میخواستم کنارش بزنم اما نمیشد،اون دستامو سفت گرفته بود و باعث ترسم میشد،متوجه شدم آلا هم تو موقعیت منه...
    کلاهمو از سرم کشید که موهام تو هوا پخش شد...صدای آخ آلا بلند شد...به سرعت نگاش کردم که اونم کلاهش برداشته شده بود...اونا هم کلاهشونو برداشتن و با نیشخند نگامون کردن...
    نـــــــــــــه!باورم نمیشه این دوتا سبب دلهره ام بوده باشن!
    آلا:
    باورم نمیشه!آخه دو تا آدم چجوری میتونن این قدر احمق باشن که همچین کاری بکنن!؟مخصوصا مینا که به خاطر تجربه تلخش از آرین،از این مسخره بازیا میترسید...
    دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و فریاد زدم:خیلی احمقین!خجالت نمیکشین!؟ قد بابابزرگم سن دارین ولی یه ذره درک و شعورشو ندارین...
    عرفان:ای بابا!حالا که چیزی نشده،شلوغ..
    من:چیزی نشده!؟حتی از کار زشتت پشیمونم نیستی! معلومه شما پسرید دیگه‌!بیشتر از اینم ازتون انتظار نمیره...شما دختر نیستید که بفهمید اضطراب و ترس و دلهره از تعقیب شدن یعنی چی!شما دختر نیستید که به خاطر متلک یه نفر،به ما به چشم بد نگاه کنن!شما هیچ وقت دردایی که ما میکشیمو نه میفهمید نه درک میکنید...
    کنترلمو از دست داده بودم و حرفایی که رو دلم سنگینی میکرد و میزدم...حتی خیلیاش بی ربط بود اما باید میگفتم..
    هنوزم داشتم حرف میزدم که نگاه عرفان رنگ غم گرفت و ناگهانی تو آغوشی فرو رفتم!
    هنوزم عصبی بودم و خالی نشده بودم،انقد حرف زدم و سبک شدم که دیگه نمیتونستم رو پاهام وایسم،عرفان هم تمام مدت به حرفام گوش میکرد و دست به موهام میکشید و شاید خودش نمیفهمید همین سکوتش چه آرامشی و به وجودم سرازیر میکنه!آدما بعضی اوقات دوست دارن فقط کسی باشه،هیچی نگه،فقط باشه و گوش کنه،حتی اگه حرفاشون اشتباه باشه،بزارن خالی شن!
    نفهمیدم چی شد اما یه قطره اشک که نشونه سبک شدنم و شادیم بود از چشمام سرازیر شد و من بین زمین و هوا معلق شدم!
    مینا:
    با تعجب به آلا و عرفان نگاه میکردم..باورم نمیشد آلا همچین دل پری داشته باشه،هیچوقت اینقد عصبی و غمگین ندیده بودمش...
    و عرفان...برام عجیب بود این آدم شوخ و بیخیال همیشه چجوری میتونست به خاطر حرفای آلا اینقد غمگین شه و بی اختیار بشه!
    متوجه شدم که عرفان آلا و بلند کرد و صداش میزد..خواستم برم طرفش که آرمین گفت:روسریت کو؟!با این وضع برا چی اومدی بیرون!؟
    من:برو بابا حال داری!خودت کلاهمو از سرم کشیدی،روسری هم در کار نیست،بچه پرو!
    بیتوجه بهش رفتم طرف آلا و عرفان!
    خیلی از آرمین دلخور بودم،نمیدونم چرا...درسته کارش بد بود ولی من معمولا از کسایی دلخور میشدم که خیلی دوسشون دارم! خب،آرمینو دوست داشتم!طبیعی بود،اونم دوستم بود مث بقیه!
    اما چرا چیزی درونم فریاد میزد که دارم خودمو گول میزنم!؟
    بیخیال فکرای درهم برهمم شدم،چون به جایی نمیرسید...

    عرفان رنگش پریده و ترسیده بود،به آلا نگاه میکرد و صداش میزد...
    عرفان:آلا...آلا خواهش میکنم بهوش بیا،اصلا من غلط کردم..تو فقط بهوش بیا...
    آروم زمزمه کرد:چه دل پری داری تو دختر!
    آلا تکون آرومی خورد که عرفان لبخند کوچیکی زد..
    متوجه شدم آرمین کنارمه ولی محلش نزاشتم،سرفه ی مصنوعی کرد که مثلااا بگه منم اینجام!ولی من نگاهش هم نکردم...خواستم از کنارش رد شم که بازومو گرفت و سرجام برم گردوند...
    من:چیه؟!
    آرمین چونمو گرفت و به سمت خودش برگردوند و گفت:چرا نگام نمیکنی؟!
    من:دلیلی نمیبینم نگات کنم!از سر راهم برو کنار...
    آرمین:از من ناراحتی؟!
    من:چرا باید ازت ناراحت باشم!؟مهم نیستی!
    همه حرفامو با حرص میزدم چون خودمم حرفمو قبول نداشتم!
    با این حرفم چند ثانیه آرمین با گیجی نگام کرد جوری که دستش شل شد..انگار چیزی یادش اومده بود...
    اومدم از فرصت استفاده کنم و برم که ایندفعه بازومو سفت گرفت و آروم و مهربون گفت:آخه چکار کنم طاقت اینو ندارم که شب به این خلوتی،بدون اطلاع من بزاری بری؟!
    چیزی درونم لرزید!به وضوح حسش کردم اما...
    شاید عجیب باشه ولی...تمام دلخوریم با این حرفش از بین رفت!اینقد لحنش دلنشین بود که نتونستم از لبخندم جلوگیری کنم!
    آرمین:حالا این بنده حقیرو میبخشید خانوم کوچولو؟!
    دلم نمیخواست تو اون موقعیت بمونم،پس از سلاح همیشگیم استفاده کردم و زدمش به شوخی!
    آروم زدم به شونش و گفتم:باشه بابا !بخشیدمت،فقط دیگه از این کارا نکن...اما...
    به چشمای شیطونم با خنده نگاه کرد:اما!؟
    مث بچه ها گفتم:باید برام چهار بسته از اون شکلات گنده ها بخری!
    دیگه نتونست خندشو نگه داره و در همون حین با خنده گفت:باشه دختر خوشگلم،شکلاتم برات میخرم!
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا