-ســـــرکـــــار؟!!
حتما اونقدر براشون تعجب داشت که همزمان و شوک زده با هم گفتن سرکار؟
من خودمم هنوزم باورم نمیشد روزی به جایی برسم که زندگیمو با کار کردن بگذرونم
میدونستم آماج سوال و جوابشون میشم بدون اینکه تعارف کنم وارد خونه شدم و کفشامو که دراوردم سام اعصبی سوال اولو پرسید
-معلوم هست چکار میکنی تو ؟ مگه بابا حسابتو هر ماه اونهمه شارژنمیکنه که تو میری سرکار
-بذار برس از راه بعد سیم جیمم کن ...الان چای دم میکنم
دمای بدنم بالا رفته بود
تو این هوای سرد احساس میکردم دارم تو گرما ذوب میشم پسرا هنوز معتل و منتظر چشم بهم دوخته بودن
پالتومو درآوردمو و پرت کردم روی اولین مبل و بسمت آشپزخونه چرخیدم
-اینجا چرا اینقدر تاریکه ؟ چرا پرده های به این ضخیمی دلت نمیگیره دختر تو؟
سهیل بود که گفت و رفت سمت پرده ها تا با کشیدنشون خونمو از این بیحالی در بیاره اما سام تیز و هواس جمع تر بود همیشه
سماورو که روشن کردم شونه هامو دستاش گرم کرد
-یاس قسم خوردی خودتو زجر کشی کنی؟
دوباره گلوم پُرشده از اون بغض لعنتی ...چند ثانیه به همون حالت ایستادم ولی حریف اشکای لعنتیم نشدم
راست میگفت داشتم زجر کش میشدم تو این تنهایی
-برگرد ببینمت
توان نگاه کردن به چشماشو نداشتم
منو یادش مینداخت ...مثل همه اون روزایی که نمیتونستم از شر چشماش دروغ بگمو و فرار کنم .
شونه هامو گرفت و برم گردوند سمت خودش
بغض کرد...مردونه
-بازم اشک؟ خسته نشدی ؟ الان دیگه هشت ماهه گذشته ...تا کی میخوای خودتو تو حصار تنهاییت با اینهمه رنج و غصه نابود کنی؟
بخدا دلم میخواد سرمو بذارم زمین بمیرم این صورت رنجور و تکیده رو میبینم..تو همون یاس شاداب و پر انرژی سابقی؟
بیا فراموش کن عزیزم
حالا دیگه چکه چکه اشکام میغلتید روی صورتم...
طعم شور مزشون شده بود چاشنی هر ساعتم
شاید اگر نمیتونستم گریه کنم تا حالا جون داده بودم تو این تنهایی
حتما اونقدر براشون تعجب داشت که همزمان و شوک زده با هم گفتن سرکار؟
من خودمم هنوزم باورم نمیشد روزی به جایی برسم که زندگیمو با کار کردن بگذرونم
میدونستم آماج سوال و جوابشون میشم بدون اینکه تعارف کنم وارد خونه شدم و کفشامو که دراوردم سام اعصبی سوال اولو پرسید
-معلوم هست چکار میکنی تو ؟ مگه بابا حسابتو هر ماه اونهمه شارژنمیکنه که تو میری سرکار
-بذار برس از راه بعد سیم جیمم کن ...الان چای دم میکنم
دمای بدنم بالا رفته بود
تو این هوای سرد احساس میکردم دارم تو گرما ذوب میشم پسرا هنوز معتل و منتظر چشم بهم دوخته بودن
پالتومو درآوردمو و پرت کردم روی اولین مبل و بسمت آشپزخونه چرخیدم
-اینجا چرا اینقدر تاریکه ؟ چرا پرده های به این ضخیمی دلت نمیگیره دختر تو؟
سهیل بود که گفت و رفت سمت پرده ها تا با کشیدنشون خونمو از این بیحالی در بیاره اما سام تیز و هواس جمع تر بود همیشه
سماورو که روشن کردم شونه هامو دستاش گرم کرد
-یاس قسم خوردی خودتو زجر کشی کنی؟
دوباره گلوم پُرشده از اون بغض لعنتی ...چند ثانیه به همون حالت ایستادم ولی حریف اشکای لعنتیم نشدم
راست میگفت داشتم زجر کش میشدم تو این تنهایی
-برگرد ببینمت
توان نگاه کردن به چشماشو نداشتم
منو یادش مینداخت ...مثل همه اون روزایی که نمیتونستم از شر چشماش دروغ بگمو و فرار کنم .
شونه هامو گرفت و برم گردوند سمت خودش
بغض کرد...مردونه
-بازم اشک؟ خسته نشدی ؟ الان دیگه هشت ماهه گذشته ...تا کی میخوای خودتو تو حصار تنهاییت با اینهمه رنج و غصه نابود کنی؟
بخدا دلم میخواد سرمو بذارم زمین بمیرم این صورت رنجور و تکیده رو میبینم..تو همون یاس شاداب و پر انرژی سابقی؟
بیا فراموش کن عزیزم
حالا دیگه چکه چکه اشکام میغلتید روی صورتم...
طعم شور مزشون شده بود چاشنی هر ساعتم
شاید اگر نمیتونستم گریه کنم تا حالا جون داده بودم تو این تنهایی
آخرین ویرایش: