کامل شده رمان شمشیر عشق| A_not_busyکاربر انجمن نگاه دانلود

رمان چطوره¿بی تعارف!

  • عالی

    رای: 20 83.3%
  • خوب

    رای: 4 16.7%
  • بد

    رای: 0 0.0%
  • خیلی بد

    رای: 1 4.2%

  • مجموع رای دهندگان
    24
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Bi neshoOn

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2015/12/10
ارسالی ها
111
امتیاز واکنش
1,256
امتیاز
336
محل سکونت
روی دیوار خونمون
نام رمان شمشیر عشق

کاربر A_not_busy
ژانر : عاشقانه طنز
خلاصه: ماجرا در مورد یک دختره است که توی خانواده مذهبی زندگی میکنه. زندگی متوسط و خوبی داره همه چی به خوبی و خوشیست تا اینکه ...
Please, ورود or عضویت to view URLs content!

لطفا نظرتون و بگیدد...کپی هم بدون اجازه از نویسنده ممنوع است!
PhotoGrid_1461422821370-480x636.jpg
 
آخرین ویرایش:
  • پیشنهادات
  • *SAmirA

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/01/09
    ارسالی ها
    30,107
    امتیاز واکنش
    64,738
    امتیاز
    1,304
    v6j6_old-book.jpg



    نویسنده گرامی ضمن خوش آمد گویی، لطفاً قبل شروع به تایپ رمان خود ،قوانین زیر را به دقت مطالعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    و برای پرسش سوالات و اشکالات به لینک زیر مراجعه فرمایید

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!


    موفق باشید
    تیم تالار کتاب
     

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    رمان شمشیر عشق
    _: دوستان خسته نباشید ساعت پنجِ میتونید برید.
    خوشحال با بچها رفتیم روی سکو ها از رو صندلی مانتو و شلوارمو برداشتم و پوشیدم موبایلم زنگ زد برش داشتم مامان بود : سلامی گرم بر مادر عزیز تر از جانم امرتون؟
    _: علیک سلام ، بعد از باشگاه برو خونه دوش بگیر میگم نیما بیاد دنبالت شب خونه خالتیم .
    _: شب؟ وای مامان نه...راستی کیا هستن؟
    _: دختره ی خل از اون ور میگی نه از اون ور میگی کیا هستن؟
    _: خب بگو دیگه ماماااان...
    _: خیله خب بابا ، خانواده آقاجونت با آقاجون و خانم جون دیگه .
    _: آهان باشه پس خدافظ.
    _: خدافظ مادر
    رفتم خونه دوش گرفتم یک بلوز آستین بلند ساده سفید با مانتو شلوار و شال سیاه . نیما امد رفتم سوار شدم رفتیم خونه خاله لیلا ...
    اول که وارد شدم شوهر خالم آقای سمائی بعد خاله لیلا وایساده بودن. بچه هاشون هم ، ساره ، حسام ، ساناز و یاسمین بترتیب سن کنار مامانشون ایستاده بودن تک تک سلام کردم و دست دادم . ساره ۲۲ سالشه ، حسام ۲۰‌ و ساناز ۱۰ و یاسمین ۶ سالشه .
    بعد از کمی احوال پرسی رفتم کنار ساره نشستم و گفتم: دادشت کولدیسکم‌ رو خورد؟ یه آبم روش؟ تو گلوش که گیر نکرده؟؟
    خندید گفت : والله من که بی خبرم . راستی برو تو اتاقم مانتوتو در بیار گرمت نیست؟
    _: چرا خوب شد گفتی.
    رفتم تو اتاق ساره ،مانتو مو در اوردم شالمو درست کردم و رفتم تو مجلس.
    حسام و دیدم که به آشپزخانه رفت،یک فکر شوم به سرم زد. رو به سارا گفتم : اوف بس حرف زدم من برم دو قلوپ آب بخورم هلاک شدم.
    _: باشه.
    رفتم پارچ و برداشتم کمی آب ریختم و در همین حال به حسامی که تکیه داده بود به کابینت و سرش توی موبایل بود گفتم: ریختی فیلم؟
    سر برداشت و نیم نگاهی بهم کرد و دوباره رفت تو موبایل. گفت: فیلم میخوای چکار ؟
    _: حسام اذیت نکن دارم از بی فیلمی میمیرم همین الان برو بریز خواهشن....
    _: بعله نمیدونم چطور میشه هردفعه به من میرسی یهو از بی فیلمی میمیری. خیله خب بابا قیافتو شبیه این گربه ههه همش میاد اینجا میزایه نکن چون دیگه نمیتونم طرفش برم همش تورو یادم میاد حالا چی میخواستی؟
    _:اولا که میخواستین نه میخواستی دوما خوب تو که اصلا درک نمیکنی بی فیلمی چه دردیه بیخود حرف نزن سوما دلتم بخواد اون گربه هه شبیه من باشه!
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    2
    پوفی کشید و دوباره مشغول موبایل بازی شد...
    رفتم جلو دستامو زدم به کمرم و چپ چپ نگاهش کردم سرمو و کمی به چپ راست خم کردم ، ‌آهی کشیدم و‌فکر کردم نوچ مثل اینکه جنابعالی قصد ندارین یه دقه اون لامصبو بذاری کنار.‌به طور‌ کاملا ناگهانی موبایل و‌از دستش کشیدم و فرار کردم به سمت اتاقش . دوید دنبالم ، چون بزرگترا بودن و از ترس‌اینکه دعوا بشه نمیتونست جیغ بزنه طول آشپزخانه و اتاق حسام که سوئیتی بالای خونشون بود خیلی بود . دویدم رفتم بالا در خونش باز بود به بالا که رسیدم سعی کرد صداش پایین نره ولی به نسبت فریاد زد: بدش به من .
    نیشخندی بهش زدم و‌گفتم: نه تا وقتی کولدیسکم پر بشه...
    _: بدش ببینم الان صدامون ‌میره پایین آبرو‌ نمیمونه واسم‌.
    _: خب نمونه تا تو باشی وقتی با زبون خوش حرف حالیت نیست ازین ادا ها در نیاری.
    _: بدش ببینم بچه پرو .
    زبونی در اوردم و‌گفتم: اول برو خیلی محترمانه پشت کامپیوتر تا به کتک واصل نشدم.
    _: حد اقل بذار جوابه دوست دخترمو بدم عشقم نالاحت میشه .
    _: چی؟!
    حواسم پرت شد مبایلمو اوردم پایین که از دستم قاپید
    _: تو my friend داری؟؟؟؟!!! اگه به خاله نگفتم یه آشی برات نپختم!!!! نه تو خجالت نمی کشی یه دوروز بود حواسم بهت نبودا...
    جمله ی اخر رو از سره عادت گفتم ولی حسام همونو رو هوا قاپید.
    _: هعییییی تو حواست به منه؟؟؟ نکنه عاشقم شدی؟؟ تعارف نکن بگو ولی گفته باشَما من قصد ادامه تحصیل دارم.
    _: اااا گمشو پسره ی لوس. حالا واقعا دوست دخترت بود سه ساعت داشتی با موبایلت ور میرفتی؟
    حسام خندید نه خنده نبود قه قه بود بیتربیت منو سره کار میذاره؟
    _: برو بابا دوست دخترم کجا بود دوتا خواهر دارم واسه هفت پشتم بسه اینو گفتم تو حواست پرت بشه دوما....
    _: اصلا اونو ولش کن از موضوعه اصلی منحرف شدیم فیلم همین الان!
    _: خیله خب بابا ترسیدم اینجوری نگاه نکن!
    شکلکی در اوردم براش . نفس عمیقی کشید به سمت اتاق کارش رفت و لپ تابش و روشن کرد.... باصدای حسام که هنوزم مقابلم ایستاده بود به خود امدم: هوی کجایی سه ساعت عین بز منو دید میزنی! چیه پسر به این خوشگلی ندیدی؟
    اه اه مسخره!!! واییییی همش فکر بود؟ حیف ایش اصلا از اول باید میفهمیدم همش فکر بود . پارچی که چند دقیقه پیش دستم بود و سر جاش گذاشتم و لیوان و روی کابینت گذاشتم و خیلی تند رفتم موبایلشو کشیدم و در رفتم ، نیم نگاهی بهم کرد دستاشو به حالت سوالی تو هوا گرفت و یک تای ابروش و گرفت بالا و گفت: منظورت چیه الان؟
    و خیلی خونسرد محلی هم نداد و‌رفت توی پذیرایی پیش بقیه . اه گندت بزنن دختر دقیقا منظورت چیه ؟ خوبی تو؟ خااااک تو اون سر پوکت! نه اصلا خاک تو سره اون پسره ی بی رگ! الان اگه من موبایلشو بندازم تو چاه دستشویی چی؟ هعییی نه اون میدونه من جربزشو ندارم! و واقعا هم ندارم :(حالا اگه واقعا داشت با دوست دخترش حرف میزد چی؟ من فضول نیستم ولی یه نگاه کوچولو که ضرر نداره. هعییی موبایلش قفل داره.
    رفتم توی پذیرایی و موبایلشو روی میز ناهار خوری گذاشتم و با لب و لوچه آویزون روی مبل کنار ساره خودم و پرت کردم و گفتم: ایش...
    ساره لبخندی زد و گفت: چته باز؟
    _: فیلم نمیده.
    _: هی یکم ناز داره نازشو بکش.
    سعی کردم صدام بالا نره وگفتم: سااااره ...بعد یواش تر گفتم : استغفرالله..
    خنده ی بلندی کرد و که اطرافیان نگاهمون کردن ..ساره به جمع لبخند خجولی زد و با چشم غره خاله و آقای سمائی روبرو شد و گفت : ببخشید.
    دستمو گرفت و گفت: آبرومو بردی دختر بیا بریم تو اتاق من ...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    3
    روی تخت ساره نشستیم‌ ، ساره موبایلمو گرفت نیشخندی زد و گفت: بذار من ناز بخرم باشه؟
    _: ساره چی تو اون کله پوکت هست؟
    _: هیچی گلم فقط گوشیتو بده.
    _: بیا ولی خواهشن حواست باشه.
    _: باشه بابا‌.
    گوشیو گرفت . بعد از مدتی صدای مسیج موبایلم امد . گفتم: چکار میکنی ؟
    _: بیا ببین .
    کنار هم نشستیم ، به صفحه موبایل نگاه کردم ، وای خدا داشت به حسام با گوشیم اس میداد :
    _: هوی آقاهه تا پنج دقه دیگه میریزی یا میام شش تکه ات کنم .
    جواب نمیداد که نمیداد ، دوباره زد : هوی عمو میگم بیاااااا بده ...کوبیینم داری با کدوم دوست دخترت داری چت میکنی ؟ هان؟
    با حرص گوشیو گرفتم وگفت: اهه این اینجوری نمیفهمه بذار من حالیش میکنم : حسام گلی ،‌عزیزم قربونت نشم الهی یا میدی یا برم با سطل آب بیام .
    بعد از مدتی دایی شهاب که دایی کوچکم بود و بهترین دایی دنیا که با ما بچها کلی رفیق بود امد دم اتاق ما و گفت: بیا گوش حسام گرفتم گفتم بیاد بریزه!
    با بهت و خنده پرسیدم : دایی شما از کجا میدونی؟
    _: سؤال اضافی موقوف دم بریده خجالت بکش خود اون قربون صدقه هات خجالتم خوب چیزیه برید خداراشکر کنید جا من سهیل خان ( بابای ساره) نبودم .
    رفتم یک ماچ سفتیش کردم و گفتم: تا ته موضوع و گرفتم دایی جون ؛)) (دوستانی که نفهمیدن قضیه چیه ، دایی و حسام پیش هم بودن و چتا رو باهم میخوندن)
    _: بدو برو ببینم .
    _: فعلا من برم ببینم برام فیلما خاک برسری نریزه زد زیاد . تا قبل از اینکه کسی چیزی بگه فرار کردم.
    دویدمو رفتم بالا تو اتاقش و وارد اتاقش شدم شروع کردم نفس نفس زدن ، نفس عمیقی کشیدم صاف وایسادم متوجه شدم شالم افتاده و عین بز زل زده بهم ، هیز، اه ، شالمو درست کردم ، من تو خانواده ایم کاملا حجاب رعایت میکنند برای همین تا حالا جلوی این یارو شالمو نکندم ، بادرست کردن شالم به خود امد و زل زد به کامپیوتر ، گفت: چته عین دیو وارد میشی یک دری اون جا بود .
    اعتنایی به سوالش نکردم و بحث و عوض کردم : ریختی؟
    _: داره میریزه ، سه تا فصل و هرکدوم ۲۰ قسمت بریم پایین موقع غذاست .
    _: باشه .

    رفتیم پایین اول من رفتم بعد اون امد ، بعد از ناهار پیش بقیه نشستم ، بحث به همه جا کشیده میشد ...‌یک دفعه تلفن خونه ی خاله زنگ زد ، کی بود؟ کی بود؟ خواستگار برای ساره .
    همه سکوت کردن فقط گوش میدادن خخخ خالمم از رو رودربایسی به خاطره اشاره ی دورو بری ها زده بود رو بلند گو ساره هم قرمز شده بود بعد از چند دقیقه قرار شد عصر برای ساره خواستگار بیاید ، خواستگار یکی از هم دانشگاهیای ساره بود .
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    امدم از کمک دادن فرار کنم که مامان صدام کرد و مچم و گرفت و گفت: آوین خانم کجا؟

    نیشخند ی زدم و‌گفتم : اوووم مامان جونم ... من یک دقه کار دارم الان میام...

    _: کارت و بذار بعد ،‌بیا کمک خالت :)

    _: مانی ....خواهش ....

    _: مانی و کوفت صد بار گفتم بهم نگو مانی .

    آلما خواهر بزرگترم با ظرف آش امد تو آشپزخونه و گفت: زشته آوین .

    براش زبونی در اوردم و رفتم کمک بقیه ، با اتمام کار مثل جت خودمو به اتاق حسام رسوندم ، زودتر از من بالا امده بود ، از اون جایی که راه پله ای که به اتاقش میخورد روبه روی پذیرایی نبود میشد برم ،‌نیم نگاهی بهم کرد و گفت: کمتر بدو نترس کولدیسکت و نمیخورم .

    نفس عمیقی بعد از آن همه نفس نفس زدن ها بر اثر دویدن کشیدم و گفتم: شایدم خوردی ازت بعید نی .

    _: با چی میتونم¿

    باحرص گفتم: تموم نشد؟

    _: کم اوردی؟

    _: هرچی دلتنگ میخواهد فکر کن‌.

    پوزخندی زد که نزدیک بود کلشو بکنم ، حیف الان کارش داشتم.

    بعد از کمی نشستن و منتظر بودن گفت: چرا اینجا نشستی برو پایین .

    _: یکمش مونده .

    پوفی کشید و دوباره خودش را با موبایلش سرگرم کرد.

    یک نگاهم به کامپیوتر بود یک نگاهم به موبایلم . با صدای نیما داداش بزرگم سه وجب پریدم بالا !

    _: آوین اینجا چکار میکنی؟

    سعی کردم خودمو نبازم حسام خونسرد بهمون نگاه میکرد ،بچه پررو یک چیزی بگو ، گفتم: امدم ازش فیلم بگیرم .

    _: اونوقت جنابعالی به چه حقی دادید؟

    حسام خونسرد گفت: ساره کولدیسکش و داد و گرفتم .

    _: خب میشنوم..

    ای خدا اینم داداشه گیر ما افتاده؟

    _: نیما میشه با هم صحبت کنیم ؟ داداشی تو که معمولا زود قضاوت نمیکردی...

    _: میدونم فقط میخوام بدونم خجالت نمیکشید؟ زشته سنتون و نگاه کنید؟

    _: خب میدونم اما خب....

    _: خب ندااره زود برو ...

    _: ایش چته یکهو رم میکنه.

    _: آویـــن

    _: اوا خب من کولدیسکمو میخوام.

    _: برو میارمش .

    زیر لب غر زدم: انگار با بچه دو ساله طرفه بابا من ۱۹ سالمه چکار به این دارم !؟

    و همینطوری رفتم پایین .
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    5

    داشتیم میرفتیم دیگه حوصله اینکه فلشم و بگیرمم نداشتم ،بعد از خداحافظی بلند مدت سوار ماشین بابا شدیم . اعضای خانواده ام تشکیل شده از خواهر بزرگم آلما که عروس شده و یک بچه. ۲ ساله داره جگر خاله :) . اسمش ستایش هست . بعد از آلما نیما و بعد منم که گفتم آوینم ۱۹ ساله ، بعد از من سیناست داداش ده سالم که باهاش همیشه دعوا دارم .

    نیما یک ساعتی پیش به نیت درس خوندن رفته بود خونه . ساعت حدود ۵ بود . رسیدیم خونه بدون اینکه توجهی به کسی کنم . دویدم سمت اتاقم . دم میز آینه ایستادم که با کولدیسکم مواجه شدم . قربون داداش گلم بشم من . لباسام و در اوردم . موهایم که بعد از این همه ساعت زیر شالم بهم ریخته بود ، بازشون کردم . موهای عـریـ*ـان خرماییم که بلندیش تا روی بازوم بود . برس و برداشتم و کشیدم بعدش بالای سرم بستم . یک بلوز آستین کوتاه سفید با شلوار ورزشی سیاه پوشیدم . تیپ اسپرت رو دوست دارم . مامان و بابا خواب بودن . منم بعد از نوشیدن یک لیوان آب یخ به اتاق برگشتم. تبلتم و دستم گرفتم . هدفونم و گذاشتم توی گوشم و شروع کردم ، داستانی که مدتها قصد نوشتنش را داشتم تایپ کردم .

    بعد از کمی نوشتن ساعت نزدیک های غروب بود . دست از نوشتن برداشتم . بلند شدم و به آشپزخانه رفتم . خونه ما یک طبقه بود . سه تا اتاق داشت ، اتاق من بعد از عروسی آلما تنها بود، پسرا هم باهم بودن . از بچگی با تمام خاله عمو هام رفت و آمد داشتیم الان کمتر ولی بازهم پیش هم دیگه میریم.

    اتاقم آبیه ، تشکیل شده از یک تخت و یک میز به رنگ آبی ، یک کمد سفید روی کشویم کنار میز ، یک کمد بزرگ گوشه ای از اتاق یک کتابخانه و یک کمد سفید روبروی در بقیه چیدمان مال خودتون من چایی میخوام به این چیزا فکر نمیکنم. بعد از دم کردن چایی یک چایی با یک تکه کیک برمیدارم و روی میز غذا خوری وسط آشپزخانه میخورم . نیما وارد آشپزخانه میشود و میگوید: کوچولو یک بار ضعف نکنی . طعنه زدنش هم بدرد خودش میخوره.

    _: خواستی تعارف نکن بخور .

    _: نه ممنون.

    _: پس حرف بیخود نزن.

    مامان میاد ،چای برای خود میریزد و میگوید : آوین اتفاقی افتاده؟

    _ اتفاق؟

    _: کم پیش میاد شما دوتا میوفتین به جون هم .

    _: هیچی نشده مامان جون .

    بلند میشم آخرین قطره چاییم رو میخورم و یک آب میزنم بهش و میذارم توی سبد و میروم.

    الان وسط تابستان است و منم کلاسی ندارم. کلاس فوتبال و کلاس زبان. ساعت ۶:۳۰ و منم بیکار و بی آر . تبلت مورد نظر و برمیدارم و به دختر خاله مامانم ، زنگ زدم : سلام شهرزاد خرو چطوری ؟

    جیغش در امد و گفت: خل و چل خر و...اگر به امیرحسین جونم نگفتم.

    _: وای مامانم اینا من ازین مردکو نمیترسم ، ناسلامتی تا قبل اینکه نامزد تو باشه پسر عموم بوده ها! خودم بزرگش کردم .

    _: ا نه بابا!؟

    _: به جون تو!

    _: دروووغ؟!

    _: بشین بابا .

    _: خب حالا تو هم زود بگو چکارم داری؟ باید برم آماده شم امیر میاد دنبالم بریم با رفیقاش بیرون.

    _: خوشبحالت . من حوصلم سر رفته .

    _: خب تو هم بیا.

    _: یک چیزی بگو جوردر بیاد فکر میکنی با خانواده دیکتاری من کسی میذاره من بیام؟مخصوصا با این نیما غیرتی.

    _: اون با من .

    _: یک چیزی بگو منم باور کنم تو چه شکلی؟

    _: نپرس فقط برو که اماده شی ببین میتونم یا نه .

    _: تو گفتی و منم باور کردم فیلا خدافظ .

    منتظر روی تخت نشسته بودم ، تو دلم آشوب بود چراش رو نمیدونم . شاید بد غذا خورده بودم؟ با سلام و صلوات منتظر زنگ شری بودم .
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    با امدن صدای زنگ در نگاهی به آینه کردم خوب بود . شلوار لوله تفنگی و مانتو بالای زانو به رنگ سیاه و شالمم سفید رنگ شلوارم . کفش اسپرتم و پوشیدم و رفتم . در ماشین و باز کردم و نشستم بلند سلام کردم که شهرزاد و امیر حسین با خوشرویی جوابم و دادن . رفتیم خونه ی آمی تیس اینا ، آمی نوه عمو بابامه دوسالی ازم بچه تره،د یک دختر شاد که داداش و نامزد داره. .خیلی مختصر گفتم میریم آشناشیم دیگه!
    باوارد شدن ما بعد از سلامو احوالپرسی که به آمی کردم تمام جمع وکه زیر نظرگذروندم و بعد از سلام کوتاهی به جمع ...تو چشماش خیره شدم وااااای خدا بلا ازین بدتر نبود ؟ نمیشه این دست از سرم برداره؟ ای خدا... از صبح عین برج زهرماره..بفرما تا الان داشت میخندید یهو شروع کرد به سرفه کردن پاشد رفت ! در یک آن فکر کردم روی سر صورتم کثیفه ...همچین شده رو به شهرزاد گفتم: خوبه قیافم؟
    _: ها چرا؟
    _: هیچی.
    سؤالی نپرسید رفتم نشستم روی مبل تک نفره...یک دفعه حسام امد و نشست کنارم گفت: یه دقه بیا تو راهرو.
    امدم مخالفت کنم ولی با این قیافه ی این آدم‌ تا لب سکته میره...داشتم میرفتم تو راهرو که آستینمو کشید گفت: تو با این قیافه جلوی یک مشت پسر؟ خاله ندیدتت؟ نیما؟ بابات؟هان؟
    ایش پررو به آبجیاش گیر نمیده ها ...حالا گیر سه پیچ به من میده... امدم یک جواب دندون شکن بدم که دیدم نکنه مثله بعضی از رمانایی خوندم بد برداشت کنه مصیبتی میشه...
    پس اخمی کردمو با لحن سردی گفتم: شری کادو داد هی گیر میداد چرا نپوشیدی تنها موقعیت الان بود والله خبر نداشتم یک مشت پسر همراه خودش کشونده . در ضمن جنابعالی اول خواهر خودت ببین بعد به من گیر سه پیچ بده تو سره پیازی یا ته چغندر؟
    اینقدر لاغر بودم که خم شدم و از زیر حصار دستاش امدم بیرون..
    بدون معطلی رفتم... نمیدونم عکس العملش چی بود . شانه ای بالا انداختم. به من چه. سینا و سام بعد از نیم ساعت رسیدن ، سام و سینا دوقلو های افسانه ای بودن اخلاقش اصلا شبیه نبود... سامی جدی وخونسرد... سینا کمی شوخ و مظلوم! نمیدونم چی بگم . سینا نامزد آمیتیس بود و این دوتا نوه عمه ی مامانم بودن.
    خب با قوم خویش های دورهم کم و پیش در رفت و آمدیم. هم سن نیمان این دوقلوها...خب بگذریم. با امدن اونا جمع شلوغر تر شد. شام خوردیم هر کدوم از بچها یک قایق بادی اوردن جز من!
    جفت جفت رفتن تو هر قایقی..لب دریا .. خونه ی ما قشم بود و خب هر کدوممون نزدیک دریا زندگی میکردیم جز چندتا از خانواده های فامیل که وسط شهر بودن..
    با سوار شدن بچها دوتا قایق مونده بود یکی مال حسام بود یکی مال سامی ... بسم الله من برم تو کدوم؟ بهتره بشینم نگاهشون کنم مگه بیکارم؟ والله ! نه؟
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    بین این دوتا گیر کرده بودم..حال نداشتم فکر کنم باکی برم فقط گفتم: بچها شما برید من نمیام..همگی منتظر من توی قایق نشسته بودن و قایقاشون و راه ننداخته بودن. با حرف من همشون حرصی شدن... سامی پوزخندی زد و گفت: سه ساعت مارو علاف خودت کردی؟ که چی!؟

    _: تا شما باشید دفعه بعدی بگید آوین قایق بیار . من میرم قهوه درست کنم.

    دستی تو هوا تکون دادم و داشتم میرفتم که صدایی گفت : وایسا کجا راهت و میکشی میری؟ما امدیم خوش بگذرونیم.

    چشمامو بستم و گفتم: خب؟

    _: به جمالت ، بیا بامن جواب ردم نداریم.

    امیر دستاشو محکم زد بهم و گفت: آفرین باریک الله . حل شد داش حسی دمت جیز.

    این امیرم برای خودش شاده ! هی خدا بشینم ور دل این؟ بیخیال بروی مبارک نمیاریم . نیما هم نیست گیر بده. رفتم سوار شدم و باهم به سمت دریا رفتیم قایق و راه انداختیم و رفتیم .... نگاهی به آمی کردم یک نگاه به بطری که تو دستم بود ، گرفتمش تو ریختم سمت آمی اونم برای من...چند دور گذشت...نگاهی به همه کردم و گفتم: خب...کی کمتر خیس شده؟

    به همه نگاهی انداختم ، به حسام رسیدم که با یک نگاه خاصی نگاهم میکرد..لبخند خبیثی زدم..حیف شلوار سفیدش... حیف تیشرت خشکش...آب و ریختم روش چشماش و از زور عصبانیت بست ، از سر و کولش آب میچکید.. وسط دریا بودیم خداراشکر دستم نمیتونست روم بلند کنه با دو قدم فاصله دستش و کرد تو آب و مشت مشت بهم آب میپاشید ، بچها میخندیدن ، دستم و به حالت تسلیم اوردم بالا و گفتم : موش آب کشید سیخی چند؟

    بعد از کمی خنده... سامی لبخندی زد و گفت: دوقرونم (۲تومن) نمی ارزه...

    تعظیمی کردم و گفتم: لطف داری آق سامی.

    بعد از چند دور گشتن با لباسایی خیس به سمت خونه حرکت کردیم ..

    لباسامو عوض کردم روخداراشکر لباس اورده بودم.. به آمی گفتم: متشکرم خیلی زحمت کشیدی من برم زنگ بزنم به نیما بیاد دنبالم.

    شهرزاد جیغ جیغ کنان گفت: نههه زنگ نزنیا . نیما بیاد اینا و ببینه شر به پا میکنه ها...

    _: باش بابا ، با کی برم؟

    _: امیییییر بیا بریم دیر وقته.

    _: باشه ، رو به آمی گفت: میام .

    _: باشه.

    رفتم خونه...شبی خوبی بود ، بعد از رسیدنمم نیما چیزی نگفت..پاک یادم رفت از شهرزاد بپرسم چی تو گوش مامان خونده...
     
    آخرین ویرایش:

    Bi neshoOn

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2015/12/10
    ارسالی ها
    111
    امتیاز واکنش
    1,256
    امتیاز
    336
    محل سکونت
    روی دیوار خونمون
    نمیدونم چرا اون روز اون جواب احمقانه رو به این پسره دادم وسوار قایقش شدم... خیلی پررو شده ...بگذریم... ساعت نزدیک ۵ ونیم بود... ترجیح میدهم آماده شم،دیر کنم حسابم با كرام الكاتبينه.. تیشرت سبز و شلوار مشكي ، مانتوي سبزمو پوشيدم ، شال مشكيمو سرم كردم و کفش های اسپرتم رو پام كردم . نیما دم در تو ماشین منتظرم بود . تا نشستم با لحن شاكي اي گفت : چه عجب!بریم؟
    پشتمو تكيه دادم به در و نگاهي بهش انداختم و قيافمو حق به جانب كردم:
    _خب حالا،اين چه لحنيه اومدم ديگه.
    صاف نشستم و با بستن كمربندم گفتم:
    _راه بيافت ديگه!
    *:کوچولو با بزرگترت درست حرف بزن!
    جوابی ندادم.
    نيما سري تكون داد و ماشین و راه انداخت تا رسيدن به مقصد حرفي زده نشد.
    ماشين رو دم خونه عمو ارسلان نگه داشت.
    با هم پياده شديم زنگو كه زدم آوا دختر عمو جون در و باز کرد ..آوا همسن و همکلاس خودمه ..یه دختر خانوم و خوشگل و دوست داشتنی . بعد از احوال پرسی ، مانتو شالمو در اوردم . وقتي آوا رو تو سالن نديدم سراغشو از عمو گرفتم كه با دستش اشپزخونه رو نشونم داد... وارد آشپزخانه شدم كه ديدم آوا داره چايي ميريزه ...
    پشتش وايسادم و صدامو بلند كردم:
    _: سلام بر دختر عمو جان اينقدر زحمت نكش بابا ما كه مهمون نيستيم عزيزدليم .
    آوا كه با صداي من از جا پريده بود دستش لرزيد چايي ريخت توي سيني با عصبانيت برگشت سمتم و گفت
    _: کم از خودت تعریف کن ، بجا حرف زدن زنگ بزن به اینا بگو کجا موندن؟ تو دریا غرق نشده باشن يه وقت!
    با نيش باز از آوا فاصله گرفتم و درحين خارج شدن بلند گفتم باشه صداي افرين گفتن آوا رو در لحظه اخر شنيدم...
    گوشیمو در اوردم و به سمت مهمونخونشون رفتم و روی مبل خانم وار نشستم و رفتم توي واتس اپ و زدم تو روم : بکس کجاییین ؟ تنبلا بیاین ديگه صداي آوا در اومده منم از گشنگي تلف شدم تا شما نياين آوا كوفتم مهمونمون نميكنه
    سما خواهر سامی وسینا نوشت:
    _اره همون تو خيلي به فكر شكمي با اون هيكل قناصت كه مثل چوب شور ميمونه
    شکلک خنده ای گذاشتمو گفتم: خیلیم هیکلم خوبو رو فرم ماه شما برو يه فكري به حال خودت كن خيار شور
    _: اعتماد به کره ماه داري ديگه
    _: تو نگو ماه بگو کهکشان.
    نگاهي به اطرافم انداختم تا بيينم آوا از شر چايي ريختن خلاص شده كه ديدم آوا سيني چای رو گرفت جلوم لبخند دندون نمايي بهش زدم و چاي رو برداشتم ، بعد از چاي ظرف کیکو گرفت جلوم كه اونم برداشتم .باز خوبه همين الان تو روم غر زدم كه كوفتمون بهمون نميده هاا...يكم از كيك خوردم و با لـ*ـذت فرو دادمش..طعمش عالي بود ماشاالله بچم هنرمنده کیک پز ماهریه...
    آوا بعد از پذيرايي نشست کنارمو اونم سرشو کرد تو موبایلش . بعد چند ثانيه گفت: گفتم بگو کجان نگفتم بشينين با هم كل كل كنين.
    با سرخوشی گفتم : بیخی بابا كيفش به همين كل كلاست..
    آوا سري به تاسف تكون داد كه اهميت ندادم و دوباره موبایل و بدست گرفتم نوشتم : سما بییییا دیگه...
    فوري جواب داد:
    _: دارم میام اگر بذاری سامی زیر پاش علف سبز شد.
    و يه استيكر عصباني گذاشت ديدم اين اعصاب نداره ادامه ندادم و بيخيالش شدم:
    _: باشه ،آمی ، نسیم ، شری شما کجاااااایین؟
    و اينجا يكي از عجايب روزگار رخ داد و نسيم نوشت داره با آمي مياد.
    نسیم ، دختر عمو اردوان و خواهر حسین و هانیه است.
    ماچندتا همسن و سالیم فقط یکی دوتا کوچک تر بزرگ تر داریم که اونم مهم نیست ، تو جمع ما من از همشون بزرگترو آمی کوچکتر بود:aiwan_lightsds_blum:
    تا به جمعمون اضافه شد سینا رفتش خواستگاری و جواب بله گرفت...
    با صداي زنگ ما دست از سر موبایلامون برداشتیم . خوشحال رفتیم دم در و با قیافه نحس ( حالا درست شد) این دوتا غول تشن روبه رو شدم ...نسیم و آمی...رفتم آمی و بغـ*ـل کردم و یکیم زدم تو سرش و گفتم: کجایی یک هفته خبری نمیگیری!؟ نامزد كردی رفتی حاجی حاجی مکه؟ همينطور كه باهم به سمت مهمانخونه ميرفتيم خندید و گفت: بخدا کار دارم وقت سر خاروندن ندارم . دلم پیش شماهاستا ...ولی نمیتونم بجان شماها..کار دارم چجور.
    _: باشه بابا گرفتیم شما بیزی هستید.
    _: الحمدالله شیر فهم شدی.
    رو به نسیم گفتم: هانیه خوبه؟
    _: عااالی .الان با نومزد جونشون گردش بودن مارم وسط راه پیاده کردن.
    _: آفرین.
    بعد از صرف چای و کیک ديگه همه امده بودن...
     
    آخرین ویرایش:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا