-همهمون خوبیم. خب تو چه خبر؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟
-نه امروز قراره برم بگیرم.
-چه ساعتی.
-چهار
-باشه منم میام.
-نه نمیخواد، من خودم میرم.
-مطمئنی؟
-اوهوم. نمیخوام دیگه مزاحم تو بشم.
-مزاحم دیگه چه صیغهایه دیوونه.
-واقعیتش بیرون کار دارم، ممکنه کمی طول بکشه، به خاطر همین خودم تنها میرم.
-باشه عزیزم هرجوری که راحتی. خب دیگه با من کاری نداری؟ میخوام برم خونه خودمون یه سر به مامان و بابا بزنم.
-نه عزیزم مراقب خودت باش، به خانواده هم سلام برسون.
-چشم عزیزم. میبوسمت، خداحافظ.
-خداحافظ گلم.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم تو آشپرخونه تا یه سر و سامونی بهش بدم.
*****
-عزیزم مبارکه، شما دارین مامان میشین.
با این حرفش اشک تو چشمهام حلقه زد، یعنی واقعا داشتم مامان میشدم! الان توی شکمم بچهست! بچهای که باباش آرتامم بود، وای خدایا شکرت، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که این روز رو هم ببینم.
تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون، به ساعت موبایلم نگاهی انداختم، ساعت 5 بود، چون اوایل زمستون بود، هوا زود تاریک میشد، وای چقدر هم سرد شده، ولی اونقدر خوشحال بودم که سرمای هوا رو نادیده گرفتم. باید میرفتم کیک میخریدم، به جمع دونفرهمون داشت یکی اضافه میشد، و چقدر این حس شیرینه، شیرینیش رو فقط کسایی میفهمن که حال امروز منو تجربه کردن، به نظر من اینکه یکی داره درونت رشد میکنه و نفس میکشه قشنگ ترین معجزهی خداونده.
-ببخشید خانم این آدرس رو میدونید کجاست؟
به اطرافم نگاهی کردم هیچ کس نبود، برگشتم به پشت سرم نگاهی انداختم، یه پسر جوون بود، تو دستش دستمال بود، تا به خودم بیام سریع اومد سمتم و دستمال رو محکم جلوی دهنم قرار داد، نفس کم آوردم به خاطر همین یه نفس عمیق کشیدم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
******
" آرتام "
-سرگرد تورو خدا یه کاری بکنید؟ آخه من تا کی باید انقدر استرس داشته باشم که نکنه برای زنم اتفاقی بیوفته؟
-آرتام شما خونسردیتون رو حفظ کنید ما داریم تموم تلاشمون رو میکنیم تا پیداش کنیم.
به ساعتم نگاهی انداختم، 10 شب رو نشون میداد.
-امیدوارم که یه روزی بتونم از شرش راحت بشم. من باید برم سرگرد زنم خونه تنهاست.
-باشه تو برو، شبت بخیر.
-خداحافظ شما.
همین که از آگاهی زدم بیرون دوباره دلشوره افتاد به جونم، نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم، هی دلم شور میزنه، گواه بد میده، سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه، کمتر از نیم ساعت رسیدم خونه، در رو باز کردم، انتظار داشتم الان میشکا برای بوسیدنم بیاد سمتم ولی، انگاری هیچ کس خونه نبود، چراغ رو روشن کردم، هر چقدر صداش کردم جواب نداد، کل خونه رو گشتم ولی انگاری نبود، سریع موبایلم برداشتم و زنگ زدم به گوشیش:
-مشترک مورد نظر خاموش میباشد!
تو جام یخ کردم، این صدا عین بختک افتاد به جونم.
سریع از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم، نمیدونستم باید کجا برم، به خاطر همین اول زنگ زدم برای مامان میشکا:
-الو سلام پسرم خوبی؟
خیلی آروم و ریلکس جواب دادم البته به ظاهر:
-سلام مامان خدا رو شکر، مامان میخواستم ببینم میشکا اونجا اومده؟
صداش نگران شد.
-نه پسرم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده.
-نه مامان نگران نباشید، آخه امروز میشکا زنگ زد گفت میخوام برم خونه مامان، من فکر کردم داره میاد پیش شما، ولی فکر کنم منظورش مامان خودم بود.
مصلحتی خندیدم
-نه پسرم، اینجا نیومده.
-باشه ممنون. به بابا سلام برسونید، شبتون بخیر.
-شبت بخیر پسرم.
تلفن رو سریع قطع کردم، داشتم دیوونه میشدم، سریع شماره بابا رو گرفتم، سعی کردم خیلی آروم بابا رو در جریان اتفاقات بذارم.
-بابا یه زنگ به آرتا بزن ببین میشکا اونجاست یا نه ؟! منم به میشا و آرام زنگ میزنم.
-باشه پسرم، آروم باش، ان شالله که اتفاقی براش نیوفتاده.
-امیدوارم.
زنگ زدم به میشا، وقتی بهش گفتم میشکا نه خونه بود نه رفته خونه دو تا مامانا کلی نگران شد، کلی ازش خواهش کردم که به خانوادهاش چیزی نگه، اگه خدایی نکرده کار خودش باشه اون وقت نمیدونم چجوری تو چشای آقای محرابی نگاه کنم، من قسم خوردم که از دخترش مثل چشمهام مراقبت کنم.
خواستم به آرام زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد، بابا بود، سریع جواب دادم:
-چی شده بابا؟
-اونجا هم نبود.
دیگه امیدم رو از دست داده بودم.
-بابا کمکم کن، اگه میشکارو هم از دست بدم، وای خدا، نمیتونم، بابا نمیتونم، بابا کم آوردم.
-آروم باش پسرم، چرا انقدر زود جا زدی، مرد باش و بجنگ.
-سخته، سخته بابا، خیلی سخته.
-ولی من بهت ایمان دارم که میتونی.
-باشه، من برم ببینم چه خاکی میتونم بریزم رو سرم.
-مراقب خودت باش.
-خدافظ.
همینکه تلفن رو قطع کردم برای آرام زنگ زدم، ماشین هم یه گوشه نگه داشتم و پیاده شدم.
-سلام دادش خوبی؟
-سلام آرام، میشکا اونجاست.
با تعجب گفت:
-نه مگه خونه نیست.
-نه، نه، هر جا که میگردم پیداش نمیکنم.
صداش میلرزید:
-چطور ممکنه؟ من امروز باهاش صحبت کردم.
-نه امروز قراره برم بگیرم.
-چه ساعتی.
-چهار
-باشه منم میام.
-نه نمیخواد، من خودم میرم.
-مطمئنی؟
-اوهوم. نمیخوام دیگه مزاحم تو بشم.
-مزاحم دیگه چه صیغهایه دیوونه.
-واقعیتش بیرون کار دارم، ممکنه کمی طول بکشه، به خاطر همین خودم تنها میرم.
-باشه عزیزم هرجوری که راحتی. خب دیگه با من کاری نداری؟ میخوام برم خونه خودمون یه سر به مامان و بابا بزنم.
-نه عزیزم مراقب خودت باش، به خانواده هم سلام برسون.
-چشم عزیزم. میبوسمت، خداحافظ.
-خداحافظ گلم.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم تو آشپرخونه تا یه سر و سامونی بهش بدم.
*****
-عزیزم مبارکه، شما دارین مامان میشین.
با این حرفش اشک تو چشمهام حلقه زد، یعنی واقعا داشتم مامان میشدم! الان توی شکمم بچهست! بچهای که باباش آرتامم بود، وای خدایا شکرت، هیچ وقت فکرش رو نمیکردم که این روز رو هم ببینم.
تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون، به ساعت موبایلم نگاهی انداختم، ساعت 5 بود، چون اوایل زمستون بود، هوا زود تاریک میشد، وای چقدر هم سرد شده، ولی اونقدر خوشحال بودم که سرمای هوا رو نادیده گرفتم. باید میرفتم کیک میخریدم، به جمع دونفرهمون داشت یکی اضافه میشد، و چقدر این حس شیرینه، شیرینیش رو فقط کسایی میفهمن که حال امروز منو تجربه کردن، به نظر من اینکه یکی داره درونت رشد میکنه و نفس میکشه قشنگ ترین معجزهی خداونده.
-ببخشید خانم این آدرس رو میدونید کجاست؟
به اطرافم نگاهی کردم هیچ کس نبود، برگشتم به پشت سرم نگاهی انداختم، یه پسر جوون بود، تو دستش دستمال بود، تا به خودم بیام سریع اومد سمتم و دستمال رو محکم جلوی دهنم قرار داد، نفس کم آوردم به خاطر همین یه نفس عمیق کشیدم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.
******
" آرتام "
-سرگرد تورو خدا یه کاری بکنید؟ آخه من تا کی باید انقدر استرس داشته باشم که نکنه برای زنم اتفاقی بیوفته؟
-آرتام شما خونسردیتون رو حفظ کنید ما داریم تموم تلاشمون رو میکنیم تا پیداش کنیم.
به ساعتم نگاهی انداختم، 10 شب رو نشون میداد.
-امیدوارم که یه روزی بتونم از شرش راحت بشم. من باید برم سرگرد زنم خونه تنهاست.
-باشه تو برو، شبت بخیر.
-خداحافظ شما.
همین که از آگاهی زدم بیرون دوباره دلشوره افتاد به جونم، نمیدونم چرا امروز اینجوری شدم، هی دلم شور میزنه، گواه بد میده، سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه، کمتر از نیم ساعت رسیدم خونه، در رو باز کردم، انتظار داشتم الان میشکا برای بوسیدنم بیاد سمتم ولی، انگاری هیچ کس خونه نبود، چراغ رو روشن کردم، هر چقدر صداش کردم جواب نداد، کل خونه رو گشتم ولی انگاری نبود، سریع موبایلم برداشتم و زنگ زدم به گوشیش:
-مشترک مورد نظر خاموش میباشد!
تو جام یخ کردم، این صدا عین بختک افتاد به جونم.
سریع از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم، نمیدونستم باید کجا برم، به خاطر همین اول زنگ زدم برای مامان میشکا:
-الو سلام پسرم خوبی؟
خیلی آروم و ریلکس جواب دادم البته به ظاهر:
-سلام مامان خدا رو شکر، مامان میخواستم ببینم میشکا اونجا اومده؟
صداش نگران شد.
-نه پسرم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده.
-نه مامان نگران نباشید، آخه امروز میشکا زنگ زد گفت میخوام برم خونه مامان، من فکر کردم داره میاد پیش شما، ولی فکر کنم منظورش مامان خودم بود.
مصلحتی خندیدم
-نه پسرم، اینجا نیومده.
-باشه ممنون. به بابا سلام برسونید، شبتون بخیر.
-شبت بخیر پسرم.
تلفن رو سریع قطع کردم، داشتم دیوونه میشدم، سریع شماره بابا رو گرفتم، سعی کردم خیلی آروم بابا رو در جریان اتفاقات بذارم.
-بابا یه زنگ به آرتا بزن ببین میشکا اونجاست یا نه ؟! منم به میشا و آرام زنگ میزنم.
-باشه پسرم، آروم باش، ان شالله که اتفاقی براش نیوفتاده.
-امیدوارم.
زنگ زدم به میشا، وقتی بهش گفتم میشکا نه خونه بود نه رفته خونه دو تا مامانا کلی نگران شد، کلی ازش خواهش کردم که به خانوادهاش چیزی نگه، اگه خدایی نکرده کار خودش باشه اون وقت نمیدونم چجوری تو چشای آقای محرابی نگاه کنم، من قسم خوردم که از دخترش مثل چشمهام مراقبت کنم.
خواستم به آرام زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد، بابا بود، سریع جواب دادم:
-چی شده بابا؟
-اونجا هم نبود.
دیگه امیدم رو از دست داده بودم.
-بابا کمکم کن، اگه میشکارو هم از دست بدم، وای خدا، نمیتونم، بابا نمیتونم، بابا کم آوردم.
-آروم باش پسرم، چرا انقدر زود جا زدی، مرد باش و بجنگ.
-سخته، سخته بابا، خیلی سخته.
-ولی من بهت ایمان دارم که میتونی.
-باشه، من برم ببینم چه خاکی میتونم بریزم رو سرم.
-مراقب خودت باش.
-خدافظ.
همینکه تلفن رو قطع کردم برای آرام زنگ زدم، ماشین هم یه گوشه نگه داشتم و پیاده شدم.
-سلام دادش خوبی؟
-سلام آرام، میشکا اونجاست.
با تعجب گفت:
-نه مگه خونه نیست.
-نه، نه، هر جا که میگردم پیداش نمیکنم.
صداش میلرزید:
-چطور ممکنه؟ من امروز باهاش صحبت کردم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: