کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
-همه‌مون خوبیم. خب تو چه خبر؟ جواب آزمایش رو گرفتی؟
-نه امروز قراره برم بگیرم.
-چه ساعتی.
-چهار
-باشه منم میام.
-نه نمی‌خواد، من خودم می‌رم.
-مطمئنی؟
-اوهوم. نمی‌خوام دیگه مزاحم تو بشم.
-مزاحم دیگه چه صیغه‌ایه دیوونه.
-واقعیتش بیرون کار دارم، ممکنه کمی طول بکشه، به خاطر همین خودم تنها می‌رم.
-باشه عزیزم هرجوری که راحتی. خب دیگه با من کاری نداری؟ می‌خوام برم خونه خودمون یه سر به مامان و بابا بزنم.
-نه عزیزم مراقب خودت باش، به خانواده هم سلام برسون.
-چشم عزیزم. می‌بوسمت، خداحافظ.
-خداحافظ گلم.
بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم تو آشپرخونه تا یه سر و سامونی بهش بدم.

*****

-عزیزم مبارکه، شما دارین مامان می‌شین.
با این حرفش اشک تو چشم‌هام حلقه زد، یعنی واقعا داشتم مامان می‌شدم! الان توی شکمم بچه‌ست! بچه‍ای که باباش آرتامم بود، وای خدایا شکرت، هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که این روز رو هم ببینم.
تشکر کردم و از آزمایشگاه اومدم بیرون، به ساعت موبایلم نگاهی انداختم، ساعت 5 بود، چون اوایل زمستون بود، هوا زود تاریک می‌شد، وای چقدر هم سرد شده، ولی اونقدر خوشحال بودم که سرمای هوا رو نادیده گرفتم. باید می‌رفتم کیک می‌خریدم، به جمع دونفره‌مون داشت یکی اضافه می‌شد، و چقدر این حس شیرینه، شیرینیش رو فقط کسایی می‌فهمن که حال امروز منو تجربه کردن، به نظر من اینکه یکی داره درونت رشد می‌کنه و نفس می‌کشه قشنگ ترین معجزه‌ی خداونده.
-ببخشید خانم این آدرس رو می‌دونید کجاست؟
به اطرافم نگاهی کردم هیچ کس نبود، برگشتم به پشت سرم نگاهی انداختم، یه پسر جوون بود، تو دستش دستمال بود، تا به خودم بیام سریع اومد سمتم و دستمال رو محکم جلوی دهنم قرار داد، نفس کم آوردم به خاطر همین یه نفس عمیق کشیدم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم.

******

" آرتام "

-سرگرد تورو خدا یه کاری بکنید؟ آخه من تا کی باید انقدر استرس داشته باشم که نکنه برای زنم اتفاقی بیوفته؟
-آرتام شما خونسردیتون رو حفظ کنید ما داریم تموم تلاشمون رو می‌کنیم تا پیداش کنیم.
به ساعتم نگاهی انداختم، 10 شب رو نشون می‌داد.
-امیدوارم که یه روزی بتونم از شرش راحت بشم. من باید برم سرگرد زنم خونه تنهاست.
-باشه تو برو، شبت بخیر.
-خداحافظ شما.
همین که از آگاهی زدم بیرون دوباره دلشوره افتاد به جونم، نمی‌دونم چرا امروز اینجوری شدم، هی دلم شور می‌زنه، گواه بد می‌ده، سریع سوار ماشین شدم و حرکت کردم سمت خونه، کمتر از نیم ساعت رسیدم خونه، در رو باز کردم، انتظار داشتم الان میشکا برای بوسیدنم بیاد سمتم ولی، انگاری هیچ کس خونه نبود، چراغ رو روشن کردم، هر چقدر صداش کردم جواب نداد، کل خونه رو گشتم ولی انگاری نبود، سریع موبایلم برداشتم و زنگ زدم به گوشیش:
-مشترک مورد نظر خاموش می‌باشد!
تو جام یخ کردم، این صدا عین بختک افتاد به جونم.
سریع از خونه زدم بیرون و سوار ماشینم شدم، نمی‌دونستم باید کجا برم، به خاطر همین اول زنگ زدم برای مامان میشکا:
-الو سلام پسرم خوبی؟
خیلی آروم و ریلکس جواب دادم البته به ظاهر:
-سلام مامان خدا رو شکر، مامان می‌خواستم ببینم میشکا اونجا اومده؟
صداش نگران شد.
-نه پسرم، چیزی شده؟ اتفاقی افتاده.
-نه مامان نگران نباشید، آخه امروز میشکا زنگ زد گفت می‌خوام برم خونه مامان، من فکر کردم داره می‌اد پیش شما، ولی فکر کنم منظورش مامان خودم بود.
مصلحتی خندیدم
-نه پسرم، اینجا نیومده.
-باشه ممنون. به بابا سلام برسونید، شبتون بخیر.
-شبت بخیر پسرم.
تلفن رو سریع قطع کردم، داشتم دیوونه می‌شدم، سریع شماره بابا رو گرفتم، سعی کردم خیلی آروم بابا رو در جریان اتفاقات بذارم.
-بابا یه زنگ به آرتا بزن ببین میشکا اونجاست یا نه ؟! منم به میشا و آرام زنگ می‌زنم.
-باشه پسرم، آروم باش، ان شالله که اتفاقی براش نیوفتاده.
-امیدوارم.
زنگ زدم به میشا، وقتی بهش گفتم میشکا نه خونه بود نه رفته خونه دو تا مامانا کلی نگران شد، کلی ازش خواهش کردم که به خانواده‌اش چیزی نگه، اگه خدایی نکرده کار خودش باشه اون وقت نمی‌دونم چجوری تو چشای آقای محرابی نگاه کنم، من قسم خوردم که از دخترش مثل چشم‌هام مراقبت کنم.
خواستم به آرام زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد، بابا بود، سریع جواب دادم:
-چی شده بابا؟
-اونجا هم نبود.
دیگه امیدم رو از دست داده بودم.
-بابا کمکم کن، اگه میشکارو هم از دست بدم، وای خدا، نمی‌تونم، بابا نمی‌تونم، بابا کم آوردم.
-آروم باش پسرم، چرا انقدر زود جا زدی، مرد باش و بجنگ.
-سخته، سخته بابا، خیلی سخته.
-ولی من بهت ایمان دارم که می‌تونی.
-باشه، من برم ببینم چه خاکی می‌تونم بریزم رو سرم.
-مراقب خودت باش.
-خدافظ.
همینکه تلفن رو قطع کردم برای آرام زنگ زدم، ماشین هم یه گوشه نگه داشتم و پیاده شدم.
-سلام دادش خوبی؟
-سلام آرام، میشکا اونجاست.
با تعجب گفت:
-نه مگه خونه نیست.
-نه، نه، هر جا که می‌گردم پیداش نمی‌کنم.
صداش می‌لرزید:
-چطور ممکنه؟ من امروز باهاش صحبت کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -تو می‌دونی کجا رفته آرام؟ من دارم دیوونه می‌شم.
    -نمی‌دونم بخدا، فقط می‌دونم که امروز قرار بود بره آزمایشگاه، بهش گفتم منم باهات بیام موافقت نکرد، گفت بیرون کمی کار داره.
    -آزمایشگاه؟ آزماشگاه برای چی؟
    -برای تست بارداری.
    پاهام سست شد و روی جدول کنار خیابون نشستم. تموم حالات میشکا اومد جلوی چشم‌هام، گاهی وقت ها که حالت تهوع می‌گرفت، سردرد و سر گیجه، و حتی آخرین باری که می‌خواستم نزدیکش بشم که گفت از این بوی ادکلنت بدم میاد، اذیتم می‌کنه، بعدش هم دویید سمت سرویس بهداشتی.
    وای خدای من چرا شک نکردم؟ چرا به این فکر نکردم که دارم بابا می‌شم، چرا؟
    یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام.
    -داداش پشت خطی؟ الوو؟
    -ساعت چند باید می‌رفت؟
    -چهار
    -آرام الان ساعت 12 شبه! وای خدا چیکار کنم؟
    صدای گریه‌هاش رو می‌شنیدم.
    -کدوم آزمایشگاه؟
    - آزمایشگاه "..."
    دیوونه شده بودم، واقعا نمی‌دونستم باید چجوری پیداش کنم. خدا میشکام رو دست خودت می‌سپارم، به بچه تو شکمش رحم کن.
    -داداش بذار یه زنگ به کیاراد بزنم.
    داد زدم:
    -دیوونه شدی؟ زن من این وقت شب باید پیش اون مرد غریبه دقیقا چه غلطی بکنه؟
    -ای خدا کاش باهاش می‌رفتم.
    -من باید قطع کنم.
    -باشه داداش هر خبری شد به منم بگو.
    -باشه.
    قطع کردم، سریع شماره سرگرد رو گرفتم بعد از دو تا بوق جواب داد:
    -سلام آرتام، اتفاقی افتاده که این وقت شب زنگ زدی؟
    -نیست، نیست سرگرد، نیستش.
    -کی؟
    -میشکا.
    -مطمئنی؟ به دوست و رفیق، فامیل و آشنا زنگ زدی؟
    -نبود، هیج جا نبود.
    همه چی رو براش تعریف کردم، موضوع آزمایشگاه رو هم بهش گفتم، آدرس آزمایشگاه هم بهش دادم، اونم گفت نیرو می‌فرسته اون اطراف ببینه چیزی دستگیرشون می‌شیه یا نه.

    ***

    تا خود صبح فقط به موبایل میشکا زنگ می‌زدم تا شاید معجزه ای بشه و گوشی رو برداره، ولی همه‌اش صدای زَنَک تو گوشم بود، خاموشه، خاموشه، خاموشه.
    فقط منتظر یه خبر بودم، یه خبر که بگن میشکام پیدا شده، بگن مامان بچه‌ات داره برمی‌گرده پیشت، اصلا بچه چیه؟ من بچه نمی‌خوام، فقط میشکا، فقط تموم ثروتم رو، تموم زندگیم رو بهم برگردونن اونم صحیح و سالم دیگه هیچی نمی‌خوام، نمی‌تونستم، اصلا نمی‌دونستم که باید چیکار کنم، خدایا برش گردون، ما تازه داشتیم طعم خوشبختی می‌چشیدیم، میشکای من، کوچولوی من داشت مامان می‌شد، خانم نازم تازه داشت بزرگ می‌شد، خدایا می‌خوامش، از خودت می‌خوامش، همین یه بار رو بهمون رحم کن، به مادرش رحم کن، خدا به من رحم کن.
    عین دیوونه ها داد زدم:
    -به من رحم کن.

    ******

    " میشکا "

    همینکه چشم‌هام رو باز کردم حس کردم حالم داره بهم می‌خوره، خواستم بلند بشم ولی نتونستم، تازه متوجه موقعیتم شدم، نمی‌تونستم دستام رو حرکت بدم چون از پشت بسته شده بودن، همینطور پاهام، اینجا دیگه کجاست؟به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم، هیچی نبود، هیچی، فقط یه صندلی چوبی رو به روم بود، با یه لامپ که اتاق رو روشن کرده بود، حتی پنجره‌ای هم نداشت که بفهمم الان شبه یا روز!
    تو این فکر بودم که کی منو آورده اینجا! اصلا واسه چی منو آورده؟ اون پسری که منو دزده بود رو که اصلا نمی‌شناختم، اصلا دلیل دزدیده شدنم چیه؟ داشتم کلافه می‌شدم، با فکر آرتام و بچه‌ی تو شکمم اشکام سرازیر شدن، خدایا کمکم کن، به بچه تو شکمم رحم کن، خدایا چرا خوشی به ما نمیاد؟ تازه داشتم احساس خوشبختی می‌کردم، تازه داشتم لـ*ـذت مادر شدن رو حس می‌کردم، چه زود همه چیو خراب کردی؟
    خدا می‌خوام برم، الان آرتامم نگرانم می‌شه، میشکا خدا لعنتت کنه، آخه مگه نگفته بود که تنهایی بیرون نرو چرا حرف گوش نکردی؟
    اینبار ترس بود که بهم غلبه کرده بود، صدای گریه هام بلند شد، دلم می‌خواست فقط برم، می‌ترسیدم، وحشت داشتم، آرتامم رو می‌خواستم، دلم آغوشش رو می‌خواست، آغوشی که برام امن‌ترین جای ممکن بود، دلم براش تنگ شده بود، دیگه نتونستم دووم بیارم، داد زدم:
    -کسی اینجا نیست؟ کی منو آورده اینجا؟ ولم کنید می‌خوام برم.
    بلند تر از قبل زدم زیر گریه، ای خدا.
    با صدای جیغ در سرم رو بلند کردم، همون پسره بود؟! آره همونی بود که به اصطلاح ازم آدرس میخواست، با نفرت نگاش کردم، ولی اون با لبخند نزدیک من شد، خم شد سمتم و آروم گفت:
    -ترسیدی؟
    -بذار برم.
    خیلی جدی گفت:
    -بفرما عزیزم، می‌تونی بری، کسی جلوت رو نگرفته. اصلا بگو کجا می‌خوای بری من خودم می‌رسونمت.
    تموم خشمم رو ریختم تو چشم، وقتی این حالتم رو دید زد زیر خنده:
    -من و مسخره کردی یا خودت رو؟ واقعا بر چه اساسی این حرف رو زدی؟ نکنه واقعا وقتی گفتی می‌خوام برم انتظار داشتی ولت کنم؟ من برای همچین روزی 4 ماه علاف شدم، حالا یه درصد فکر کن بذارم به همین راحتی بری! البته می‌ری‌ها، منتها جنازه‌ات از این در می‌ره بیرون.
    پشتم لرزید، مگه من چیکار کردم که می‌خواد منو بکشه؟ اصلا این کیه؟
    -تو کی هستی؟ از جونم چی می‌خوای؟ مگه چیکار کردم که به خونم تشنه‌ای؟
    یه چند ثانیه ای زل زد به من، کل اجزای صورتم و از نظر گذروند، تو چشم‌هاش نفرت نمی‌دیدم، انگار خنثی بود، رفت رو همون صندلی چوبیه نشست.
    -تو منو نمی‌شناسی ولی خانواده‌ی شوهرت خوب منو می‌شناسن، تو کاری نکردی ولی باید تو هم نابود بشی، توهم باید بمی‌ری، همون طوری که اون مرد، تو باید تاوان کارایی که اونا با من کردن رو بدی.
    چی می‌گفت؟ کی مرد؟ مگه چیکار کردن؟ اصلا ماجرا چیه؟ گنگ نگاش کردم.
    یه لحظه مثل ادمای مظلوم گفت:
    -خیلی دوسش داشتم، خیلی، ولی...
    ولی دوباره جدی شد و گفت:
    -بیخیال، نمی‌خواد چیزی بدونی.
    دوباره اشکام سرازیر شدن:
    -بذار برم، خواهش می‌کنم، به من رحم نمی‌کنی به بچه ی تو شکمم رحم کن.
    جا خورد، اینو به وضوح متوجه شدم، ولی زود به خودش اومد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -مهم نیست.
    جیغ کشیدم:
    -تو کی هستی لعنتی؟ کی هستی که بی دلیل منو اسیر خودت کردی؟ تو یه روانی هستی! بذار برم، شوهرم نگرانمه، اصلا شاید تو منو با یه نفر دیگه اشتباه گرفتی.
    -هه، میشکا محرابی زن شرعی و قانونی آرتام تهرانی.
    یخ کردم، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، ولی اشکام خوب به وظیفشون عمل می‌کردن.
    خیلی جدی و سرد گفت:
    -می‌شه گریه نکنی؟ من از گریه‌ی زنـ*ـا بدم میاد.
    -انتظار نداری که خیلی ریلکس جلوت بشینم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.
    -خب اینم حرفیه، هرچی باشه می‌خوای بمیری.
    داد زدم:
    -برای چی لعنتی؟ دلیل بیار خب.
    اونم به تقلید از من داد زد:
    -چون زن آرتامی، کسی که نذاشت به عشقم برسم، کسی که جلوش رو نگرفت، با اینکه تهدیدش کردم ولی بازم بی اهمیت بود، من آنا رو دیوونه وار دوست داشتم، می‌دونی اولین روزی که دیدمت به کلی جا خوردم، یه لحظه حس کردم آنای من زنده شده ولی نبود، اگه زن آرتام نمی‌شدی باور می‌کردم که آنایی، ولی نبودی، آنام رو کشتم، تورو هم می‌کشم، چون نمی‌خوام کسی مثل اون باشه، هرکی که شبیه اونه، هرکی که باعث می‌شه برگردم به گذشته باید کشته بشه، باید بمیری چون آرتام هم باید درد منو بفهمه، باید بفهمه.
    دیگه گریه نمی‌کردم، بیشتر تعجب کرده بودم:
    -تو، تو...
    -آره من کامیارم، همونی که عشقش رو با دستای خودش کشت.

    ******

    " آرتام "

    بیشتر اصفهان رو گشتم ولی پیدا نشد، می‌دونستم کار خود کامیاره، می‌دونستم سایه‌ی نحسش دوباره افتاده رو زندگی ما، ولی نمی‌دونستم باید کجا پیداش کنم.
    حالا همه فهمیده بودند، فهمیدن که میشکا گم شده، اونم توسط کی، آقای محرابی نگاهم هم نمی‌کرد، البته حقم داشت، هر چی باشه دخترش بود، شاید چند سالی خودش دخترش و از خودش دور کرد ولی خب صد در صد هیچ وقت همچین چیزی رو براش نمی‌خواست.
    در خونه رو باز کردم و رفتم تو، همه تو خونه ی ما جمع شده بودند، همینکه وارد شدم هجوم سوالات به سمتم روانه شد.
    مامان: چی شد پسرم، تونستی چیزی پیدا کنی؟
    کلافه بودم، شرمنده بودم، مامان میشکا هیچی نمی‌گفت جز گریه، فقط زیر لب به خدا التماس می‌کرد.
    هنوز کسی نمی‌دونه میشکا حامله‌ست، یعنی خودم نمی‌خواستم که کسی بدونه چون اینجوری اوضاع وخیم تر می‌شه.
    -نه. ولی سرگرد داره تموم تلاشش رو می‌کنه.
    مامان:
    -یا خدا، عروسم رو دست خودت می‌سپارم.
    با حالی داغون رفتم تو اتاقم، در رو قفل کردم، روی تخت دراز کشیدم، پیراهن میشکا رو که رو تخت گذاشته بودم رو برداشتم، هنوز بوی خوش عطرش رو از اون پیراهن حس می‌کنم، یه نخ سیگار روشن کردم، هه دوباره رفتم سمتشون، هر وقت که میشکا رو ندارم به اینا متوسل می‌شم، می‌کشم، اونقدر می‌کشم تا برگرده.

    ******

    " میشکا "

    خشم تموم وجودم و گرفته بود:
    -تو یه پَست فطرت عوض هستی، تویه روانی، واقعا خیلی پررویی که اومدی دوباره این خانواده رو داغ دار کنی، خودت آنا رو کشتی اون وقت می‌ندازی گردن آرتام؟ واقعا تا حالا موجودی مثل تو ندیدم، چطور دلت میاد این خبط رو دوباره مرتکب بشی؟ بجای اینکه الان شرمنده باشی می‌خوای یکی دیگه رو هم نابود کنی.
    از جاش بلند شد و هجوم آورد سمت من، با صدای دادش به خودم لرزیدم:
    -خفه شو، تو هیچی نمی‌دونی، تو نمی‌دونی که نداشتن عشق چقدر بده، نمی‌دونی، توی لعنتی می‌تونی ببینی عشقت با یکی دیگست؟
    یهو مثل بچه های مظلوم رفت یه گوشه و روی زمین نشست، آروم اشک ریخت، مردونه. زمزمه کرد:
    -تو می‌تونی ببینی زندگیت، کسی که حاضری براش جون بدی تو بغـ*ـل یکی دیگه می‌خوابه و بیدار می‌شه؟ می‌تونی ببینی با یکی دیگه می‌خنده؟ نمی‌تونی، مطمئنم که نمی‌تونی.
    دلم سوخت، نمی‌دونم چرا ! ولی دلم برای حال زارش سوخت.
    -اینا رو که گفتی قبول ولی چجوری تونستی به قول خودت کسی که تموم زندگیت بود رو بکشی، اونم تو روزی که داشت طعم خوشبختی رو حس می‌کرد.
    اشکاش بیشتر شدت گرفت، سرش رو به پشت تکیه داد به دیوار، تو این حال نبود، به یه نقطه خیره شده بود، انگار رفته بود تو فکر گذشته:
    -نمی‌تونستم ببینم، نمی‌تونستم ببینم کسی که همیشه تو رویاهام بود، کسی که آرزو هام رو با اون می‌ساختم داره می‌ره که زندگیش رو با یکی دیگه بسازه، نمی‌تونستم ببینم میشکا، وقتی که با ماشین زدم بهش تازه به خودم اومدم که چه غلطی کردم، همیشه می‌گفتم آنا مال منه، هیچ کس حق نداشت پشت سرش بگه بالا چشم‌هاش ابروه، ولی با اون کارم دیگه نه مال من می‌شد نه بهداد، از بهداد متنفر بودم، رفیقم بود ولی خب، نمی‌دونستم چرا آنا همیشه اونو می‌دید، همیشه کارای بهداد به چشمش می‌اومد، می‌دونی وقتی بهش گفتم که چقدر دوستش دارم چیکار کرد؟
    سوالی نگاش کردم، ولی اون هنوز به همون نقطه خیره شده بود، یه پوزخند زد و گفت:
    -زد زیر گوشم، بعدشم رفت، بدون هیچ حرفی. دلیل کشیده ای که خوردم رو خوب می‌دونستم، چون من باخبر بودم که بهداد و آنا عاشق همن، خود بهداد بهم گفت، آنا هم از این که من موضوعشون رو می‌دونم با خبر بود، آنا و بهداد حتی بهم اعتراف هم کرده بودند ولی باز من می‌خواستم شانس خودم رو امتحان کنم. ولی به بن بست خورده بودم، نمی‌دونستم چیکار کنم، دیوونه‌اش شده بودم، خودش نبود ولی خیالش تنهام نمی‌ذاشت، حتی تو خواب هم ولم نمی‌کرد، دیگه آسایش نداشتم، شده بودم یه دیوونه، تا اینکه یه روزی تصمیم گرفتم آنا را وادار کنم تا برای همیشه با من باشه، ولی هر بار منو به این تهدید می‌کرد که می‌ره به بهداد میگه، بماند که چندبار من و بهداد به خاطر آنا با هم گلاویز شدیم، می‌دونستم بی انصافیه، می‌دونستم ته نامردیه ولی دل لعنتی که این چیزا حالیش نیست.
    برگشت به من نگاه کرد:
    -من آنا رو می‌خواستم، می‌دونستم که خوشبختش می‌کنم ولی اونا خودشون پشت پا زدن به بخت آنا. می‌دونی روز عقدش چقدر زنگ زدم به آرتام و گفتم که آنا رو از ازدواج با بهداد پشیمون کنه! ولی اون فقط می‌گفت آنا انتخاب خودش رو کرده، بهش گفتم که یه بلایی سر آنا میارم ولی باور نکرد که چقدر دیوونه‌ام، الان صد در صد کل اصفهان رو داره می‌گرده تا تو رو پیدا کنه، ولی باید بدونه که دیگه میشکایی وجود نداره همون طور که دیگه آنایی نیست.
    -چطور می‌خواستی دختری رو خوشبخت کنی که تموم فکر و ذکرش پیش یکی دیگه بود؟ شاید از نظر جسمی تامینش می‌کردی ولی هیچ وقت نمی‌تونستی روح و روانش رو ترمیم کنی، بذار بهت بگم که منم یک بار مثل تو گند زدم به زندگیم، منم داشتم آرتام رو می‌کشتم ولی نه با ماشین، بلکه خودم رو وسیله قرار دادم، خودم رو ازش گرفتم، ولی می‌دونی چی شد؟ خدا دلش به حال من و آرتام سوخت، آرتام و دوباره بخشید به من، اینو گفتم که بدونی منم حالت و درک می‌کنم، منم با آرتام رویا می‌ساختم، تو پسر بودی ولی من چی؟ یه دختر احساساتی، پس اوضاع من از تو بدتر بود، ما برای اینکه بهم برسیم سه سال دوری رو تحمل کردیم، تو چی؟ تو چه عاشقی بودی که عشقت رو کشتی؟ آدم عاشق خوشبختی عشقش رو می‌خواد نه اینکه جلوی خوشبختیش رو بگیره! الان به جای اینکه شرم زده باشی اومدی برای انتقام؟ آرتام و وسیله ای کردی برای سرپوش گناهات؟ من نباید این رو بهت بگم ولی نمی‌تونم ساکت بشینم! آدم عجیبی هستی، منم اگه جای آنا بودم هیچ وقت انتخابت نمی‌کردم.
    با این حرفم اومد سمتم، محکم بازوم رو گرفت و از بین دندوناش غرید:
    -اگه همون روز نجات پیدا نمی‌کردی الان اینجا نبودی تا بتونی برام بلبل زبونی بکنی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    با تعجب نگاش کردم، کدوم روز؟ انگار سوالم رو از تو چشم‌هام خوند، ازم فاصله گرفت و یه نخ سیگار روشن کرد.
    -اون روزی که یه ماشین اومد سمتت، اگه آرتام نجاتت نمی‌داد الان اینجا نبودی خانم کوچولو.
    ابرو هام گره خورد، پس اون روز کار این بود.
    -اون روز دیدم یکی داره پلاک ماشینم رو برمی‌داره به خاطر همین ماشین رو دادم رفت، و دوباره آقا آرتام مثل سری قبل به درای بسته خورد.
    -سری قبل؟
    -ولش کن، برای تو دونستن و ندونستنش دیگه هیچ فایده ای نداره چون دیر یا زود تو هم می‌ری ور دل آنا.
    به ساعتش نگاهی انداخت
    -تا فردا کارت رو تموم می‌کنم، قبلش باید با آرتام هم یه گفت و گویی داشته باشم، آخه خیلی دلم می‌خواد ببینم مردی که زنش می‌خواد توی دستای من جون بده باهام چجوری برخورد می‌کنه، خیلی دوست دارم حالش رو از نزدیک ببینم.
    با خشم داد زدم:
    -تو یه دیوونه‌ی افسار پاره کرده ای، دیگه به آرتام چیکار داری؟ هر کاری می‌خوای بکن، اصلا همین الان منو بکش ولی حق نداری اینو بیاری اینجا.
    دوباره اومد سمتم، اینبار به موهام چنگ زد و به عقب کشید، دردم اومد ولی هیچی نگفتم.
    -تو اینجا مشخص نمی‌کنی من چه حقی دارم چه حقی ندارم. کاری نکن قبل از مرگت اونقدر آزارت بدم که خودت هر ثانیه آرزوی مرگ کنی، پس اگه دوست داری بدون زجر بمیری بهتره لال بشی. شیرفهم شد؟
    هیچی نگفتم فقط گریه می‌کردم، بلند تر داد زد:
    -مگه کری؟ نمی‌شنوی؟ جواب منو بده. فهمیدی یانه؟
    -فهمیدم، فهمیدم.
    ولم کرد، صداش آروم تر شد:
    -آفرین دختر خوب، این شد. من برم به کارام برسم، زودی برمی‌گردم، چون با تو و شوهرت خیلی کارا دارم.
    می‌خواست از در بره بیرون که گفت:
    -راستی بذار بهت بگم، من یه مدت تو دیوونه خونه بستری بودم، از دست دیوونه ها هر کاری بر میاد پس بهتره مراقب کارات باشی چون قول نمی‌دم دفعه بعد انقدر آروم باهات برخورد کنم.
    رفت، در رو هم پشت سر خودش قفل کرد، منم آروم و بی صدا گریه می‌کردم، آرتامم رو می‌خواستم.

    ******

    " آرتام "

    نه نمی‌شه، تا کی باید اینجا بشینم و دست روی دست بذارم تا بلکه خبری از میشکا بشه؟ آخرین نخ سیگار رو تو جا سیگاری فرو کردم و از اتاق زدم بیرون:
    آرتا: کجا دادش؟
    -بیرون کار دارم.
    مامان: خب به ما بگو حداقل دلمون برای تو شور نزنه.
    -می‌رم پیش سرگرد.
    دیگه چیزی نگفتن، منم از خونه زدم بیرون، ساعت 8 شب بود، همون طور که گفته بودم قصد داشتم برم پیش سرگرد صادقی.

    **

    -سلام سرگرد چه خبر؟
    -هیچی آرتام، هیچ سرنخی از خودش به جا نذاشته.
    داد زدم:
    -یعنی چی سرگرد؟ پس دارین چیکار می‌کنین؟ علی می‌فهمی اینو! من زنم گم شده؟ تموم زندگیم تو دست یه آدم روانیه! کسی که نمی‌تونم تضمینش کنم زنم رو زنده نگه می‌داره یا نه. منم میشکام رو می‌خوام علی، این بار دیگه تحمل نمی‌کنم، اینبار دووم نمی‌ارم، یعنی نمی‌تونم که دووم بیارم، این بار مثل سری قبل که آنا رو از دست دادم نمی‌تونم ساکت باشم، نبود میشکا مساوی می‌شه با مرگ من.
    علی سعی می‌کرد آرومم کنه. اگه رفیقم نبود، اگه یکی دیگه جای علی بود صد در صد منو الان می‌نداخت بیرون با این کاری که من کردم.
    -آروم باش آرتام، به جون خودت که خیلی برام عزیزی تموم تلاشم رو دارم می‌کنم، میشکا هم عین خواهر خودم، آدم که برای خواهرش کم نمی‌ذاره.
    خواستم حرفی بزنم که گوشیم زنگ خورد، گوشیم رو برداشتم، میشکام بود، خدا میشکام بود. سریع جواب دادم:
    -میشکا؟ خانمم خودتی؟ مشکا جوا...
    -به به آقا آرتام، می‌بینم حسابی نگران خانمتی.
    با تموم وجودم دادم زدم:
    -کامیار می‌کشمت، به روح آنا می‌کشمت، اینبار زنده‌ات نمی‌ذارم، نمی‌ذارم این بار هم جون سالم به در ببری.
    -اوه اوه، آروم، آروم آقا آرتام، وایستا بذار باهم بریم.
    به علی نگاه کردم، بهم می‌گفت موبایل رو بذارم رو اسپیکر، همین کار رو کردم، سعی کردم خودم رو کمی آروم تر کنم:
    -کامیار میشکارو ول کن. باهاش کاری نداشته باشه.
    صدام رو بلندتر کردم:
    -اون حامله‌ست لعنتی.
    -می‌دونم، باشه ولش می‌کنم به شرطی که بیای.
    می‌دونستم فیلمشه، من این بشر رو خب می‌شناختم، ولی سریع و جدی گفتم:
    -کجا؟
    -آدرس رو هم بهت می‌گم به شرط اینکه به پلیس چیزی نگی، چون اگه کوچیک ترین شکی بکنم همون لحظه جلوی چشم‌های خودت میشکارو می‌کشم، برام مهم نیست چه بلایی سرم میاد، کشته شدم هم مهم نیست ولی داغ میشکا رو هم به دلت می‌ذارم.
    -باشه، مطمئن باش کسی چیزی نمی‌فهمه.
    نیم نگاهی به علی کردم، دوستاش رو اورده بود تا بتونن رد کامیار رو پیدا کنن.
    -آدرس رو برات می‌فرستم، ولی آرتام بازم می‌گم پلیس چیزی نفهمه. تنها میای، فهمیدی؟
    -گفتم باشه.
    به علی نگاه کردم، ازم می‌خواست باهاش حرف بزنم.
    -دوساعت دیگه به آدرسی که برات می‌فرستم بیا.
    -باشه، ولی قبلش صدای میشکا رو می‌خوام بشنوم.
    -یکم هاره ولی هنوز سالمه، نگران نباش.
    -می‌خوام مطمئن بشم. از کجا معلوم بلایی سرش نیاوردی.
    خندید:
    -بهتره قطع کنیم چون نمی‌خوام پلیسا ردم رو بزنن،آخه برای پیدا کردن میشکا به پلیس اطلاع دادی، خب 2 ساعت دیگه می‌بینمت آقای تهرانی.
    خواستم حرفی بزنم که گوشی رو قطع شد.
    سریع برگشتم طرف علی:
    -چی شد؟ تونستی پیداش کنی؟
    -آره.
    -خدایا شکرت.
    علی خواست چیزی بگه که صدای گوشیم بلند شد، بازش کردم، آدرس رو برای علی خوندم.
    علی: جایی که گفته با جایی که ما ردش رو زدیم فرق می‌کنه، فاصله هم دارن با هم.
    -خب الان باید چیکار کنیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -تو می‌ری همون جایی که گفته، من و چند تا از نیروها هم باهات میایم.
    عصبی گفتم:
    -مگه نشنیدی چی گفت؟ گفت اگه پلیس باهام باشه میشکا رو می‌کشه.
    -می‌دونم، می‌دونم، ولی نمی‌تونم بذارم تنها بری، بچه ها کاراشون رو خوب انجام می‌دن نگران نباش.
    سکوت کردم. علی ادامه داد:
    -چندتا نیرو هم می‌فرستیم به جایی که ازش زنگ زد.
    دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و کمی فشار داد:
    -داداش نگران نباش زنت رو صحیح و سالم برمی‌گردونیم بهت.
    -اگه این کار رو بکنی تا عمر دارم مدیونتم.
    لبخندی زد و سری تکون داد.

    ****

    به آدرسی که فرستاده بود نگاهی انداختم، درست بود، همینجاست، به اطراف نگاهی انداختم، هیچ کس نبود، خب تو این بیابون کی میاد؟!
    پنج دقیقه ای منتظر بودم ولی هیچکس نیومد، کامیار گفته بود میاد اینجا، ولی خبری ازش نیست،
    اصلا نکنه سرکاری بود؟ نکنه می‌خواست منو دور بزنه!
    تو همین فکرا بودم که یکی زد به شیشه ماشین، برگشتم یه مرد هیکلی بود، اشاره کرد پیاده بشم، در ماشین رو باز کردم و پیاده شدم.
    صدای خشنش رو شنیدم:
    -بچرخ؟
    جدی و محکم گفتم:
    -برای چی؟
    -فضولیش به تو نیومده.
    -می‌گم برای چی؟
    عصبی خودش منو چرخوند و گفت:
    -می‌خوام ببینم چیزی باهات نیست! بعدشم یه کلمه دیگه حرف بزنی بدون اجازه کامیار دخلت رو میارم.
    -خود کامیار کجاست؟
    -مثل اینکه حالیت نمی‌شه، می‌گم فک نزن؟
    -من باید بدونم کامیار کجاست یا نه؟
    عصبی گفت:
    -تو ماشین منتظرته.
    کمی ازم فاصله گرفت:
    -مثل اینکه بچه خوبی هستی، چیزی باهات نبود، حالا راه بیوفت.
    به حرفش گوش کردم و سوار ماشین شدم، تو ماشین سه تا مرد بودند، ولی کامیار نبود، عصبی گفتم:
    -کامیار کجاست؟ مگه نگفتی تو ماشینه؟
    -هوووش لال شو صداتم بلند نکن، چاخان بستم تا زیادی فک نزنی و سرم رو نخوری.
    -مرتیکه آشغال کامیار کجاست؟
    -درست حرف بزن تا نفله‌ات نکردم، اگه خفه شی کامی رو هم می‌بینی.
    بعد برگشت طرف یکی دیگه از مردا و گفت:
    -چی شد؟ خوب اطراف رو گشتی؟
    -آره کسی نبود، امنه امنه.
    -اکی.
    برگشت طرف راننده و گفت:
    -راه بیفت.
    خداروشکر که علی این اطراف نبود وگرنه اگه پیداش می‌کردن دخلش رو می‌اوردن، جلوی چشم‌هام یهو سیاه شد و دستام بسته، نامردا چشم‌هام رو بستن، مهم نبود، مهم این بود که میشکام رو پیدا کنم و صورت نازش رو یه بار دیگه ببینم، تموم فکرم رفت پیش میشکا، نگرانش بودم، اگه یه تار مو ازش کم می‌شد هیچ وقت خودم رو نمی‌بخشیدم.
    نمی‌دونم بعد از چند دقیقه ماشین ایستاد، یکی بازوم رو گرفت و منو از ماشین پیاده کرد، نمی‌دونستم دارن منو کجا می‌برن، صدای دری رو شنیدم، انگار داشتن بازش می‌کردن.
    -برو تو.
    هولم داد، رفتم داخل، حس کردم یکی داره دستام رو باز می‌کنه، همینکه دستام باز شد چشم بندم رو از سرم بیرون آوردم، برگشتم تا ببینم کی بود ولی با در بسته رو به رو شدم، رفتم سمتش، قفل بود، برگشتم تا به اطراف نگاهی بندازم، تعجب کردم، میشکا بود، سریع رفتم سمتش، خواب بود!
    تکونش دادم، چشم‌هاش رو باز کرد، وقتی دید رو به روشم بی صدا شروع کرد به گریه کردن.

    ******

    " میشکا "
    -میشکا، خانمم، خوشگلم! چشای نازتو باز کن.
    با صدای آشنایی چشم‌هام رو باز کردم، اون صدا رو خوب می‌شناختم، ولی، ولی نمی‌تونستم باورش کنم، از دیدن آرتام متعحب شدم، نکنه خوابه، بی صدا اشک می‌ریختم، خدایا خوابه؟
    هنوز تو شوک بودم، ولی وقتی کشیده شدم تو بغلش، وقتی پوست سردم گرمای تنش رو حس کرد تازه به خودم اومدم، آره، واقعیت داشت، آرتامم بود، خودش بود، زندگیم بود. ولی اینجا چیکار می‌کرد؟ تازه یار حرف کامیار افتادم، آرتام رو آورده بود تا از نزدیک مرگ منو ببینه، واقعا قرار بود بمیرم؟ من که تازه داشتم مامان می‌شدم، تازه سه ماه که طمع آغـ*ـوش آرتام رو چشیدم، اونم بدون هیچ ترس و گناهی.
    محکم خودم رو به آرتام فشردم، فکر کنم آخرین باریه که دارم این گرما رو حس می‌کنم،بلند زدم زیر گریه:
    -نمی‌خوام بمیرم آرتام، می‌خوام باتو باشم، کنار تو، پیش تو، نمی‌خوام بمیرم، اون می‌خواد منو بکشه، من می‌خوام مامان بشم، می‌خوام حس شیرین مامان شدن رو بچشم، می‌خوام بچه‌ام رو تو بغلم بگیرم، بزرگش کنم، کنار تو می‌خوام راه رفتن رو یادش بشم، آرتام می‌خوام زندگی کنم.
    منو از خودش جدا کرد، صورتم رو بین دستاش گرفت و نزدیک خودش کرد، عصبی و جدی:
    -کی گفته تو می‌خوای بمیری؟ می‌شکنم دست کسی رو که بخواد به زندگی من دست درازی کنه چه برسه بخواد از بین ببرتش، اگه اون کامیار حروم زاده این چرت و پرت رو تحویلت داده بذار بگم که اون هیچ غلطی نمی‌تونه بکنه.
    ناله کردم:
    -آرتام.
    -آرتام قربونت بشه فرشته ی من، اصلا بذار دستاتو باز کنم، میشکا، جان آرتام نریز این اشکا رو دیگه، بابا قلبم درد می‌گیره وقتی تو این حالت می‌بینمت.
    دستام رو سریع باز کرد، پاهامم همینطور، همین که کارش تموم شد خودم رو انداختم تو بغلش، آرتام هم محکم منو تو بغلش گرفته بود،می‌لرزیدم، مثل معنی اسمم، گنجشک، مثل گنجشک از ترس می‌ترسیدم و می‌لرزیدم، وحشت داشتم، با اینکه آرتام می‌خواست بهم بفهمونه هیچ اتفاقی نمی‌وفته ولی نمی‌تونستم باور کنم، آخه کامیار یه دیوونه بود، اون به عشقش رحم نکرد اون وقت به من رحم می‌کنه؟!
    صدای آرتام و شنیدم:
    -میشکا می‌لرزی! تورو خدا آروم باش عزیزم، میشکا به جون خودم برات هیچ اتفاقی نمی‌افته.
    مثل دیوونه ها فقط می‌گفتم:
    -اون آنا رو کشت، منم می‌کشه، اون عشقش رو کشت، نابودش کرد، منم می‌کشه، می‌کشه، از من بدش میاد، پس منم می‌میرم.
    آرتام عصبی منو از خودش جدا کرد و محکم تکونم داد:
    -دیوونه شدی میشکا؟ آنا اگه مرد به خاطر این بود که هیچ کدوم خبر نداشتیم کامیار چه آدم رذلیه، چون هیچ کدوممون از نقشه‌اش با خبر نبودیم، فهمیدی؟ تو قرار نیست بمیری؟ من نمی‌ذارم برات اتفاقی بیوفته، قول شرف می‌دم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    آروم زمزمه کردم:
    -من بهت ایمان دارم، آرتام تو تنها کسی هستی که بهت اعتماد دارم ولی اون یه دیوونه‌ست، اون کاراش دست خودش نیست، خون جلوی چشم‌هاش رو گرفته، اون اگه منو بکشـ...
    با انگشت سبابه‌اش جلوی دهنم رو گرفت، نذاشت ادامه بدم.
    -ما سالم از این در می‌ریم بیرون. دیگه هم نمی‌خوام در مورد مردنت چیزی بشنوم. فهمیدی؟
    "فهمیدی" رو خیلی با جدیت بیان کرد، منم با تردید سرم رو تکون دادم.
    آرتام خواست حرفی بزنه که در باز شد، کامیار با یکی دو تا از دارو دسته‌اش اومدن داخل، اولین چیزی که توجه منو به خودش جلب کرد اسلحه‌ی توی دستش بود، یخ کردم، تموم وجودم می‌لرزید، آرتام همینکه نگاش به کامیار افتاد بدون توجه به اون غول تشنا و اسلحه‌ی توی دستشون هجوم برد طرفش، یه مشت زد تو صورتش.
    آرتام: آشغالِ حروم زاده.
    خواست دومین ضربه رو هم بهش بزنه ولی جلوش رو گرفتن، حالا آرتام اسیرشون بود، کامیار نزدیکش شد، وحشت تموم وجودم رو احاطه کرده بود، با مشتی که کامیار تو دهن آرتام زد صدای جیغم بلند شد و دویدم سمت آرتام، اشکام به شدت می‌ریختن.
    -ولش کنید آشغالا
    برگشتم طرف کامیار، به پاهاش افتادم، با گریه گفتم:
    -کامیار تورو خدا باهاش کاری نداشته باش، بهشون بگو ولش کنن.
    صدای اعتراض آرتام و شنیدم:
    -میشکا! بیا این طرف.
    بدون توجه به آرتام ادامه دادم:
    -تورو خدا کاری به آرتام نداشته باش.
    خم شد طرفم، فکم رو محکم گرفت، با عصبانیت گفت:
    -هر وقت شوهرت رام شد اون وقته که من باهاش کاری ندارم.
    صدای آرتام رو شنیدم:
    -ولم کنید، ولش کن کامیار، تو با من لج داری، با من دشمنی، زورت به نمی‌رسه، چرا رفتی سراغ زنم؟ مرد باش مردونه با من بجنگ، میشکا رو ول کن، بذار بره.
    کامیار پوزخندی زد و از من فاصله گرفت، رفت سمت آرتام، از اینکه دوباره بلایی سر آرتام بیاد به وحشت افتادم.
    کامیار: من دارم قانونِ بازی رو رعایت می‌کنم منتها دیدم دو نفره حال نمی‌ده پای زنت رو هم وسط کشیدم.
    آرتام پوزخندی زد و گفت:
    -دو نفره؟ به اطرافت نگاهی کردی؟ تا جایی که من می‌دونم تو یه باند اینجا داری که هر کدومشون کوچیکترین سلاحشون تفنگه، اون وقت می‌گی دونفره؟
    کامیار قهقهه زد، یه قهقهه‌ی بلند.
    اسلحه‌اش رو گذاشت رو پیشونی آرتام و گفت:
    -مثل اینکه آقا شیره ترسیده.
    آرتام با حرص گفت:
    -کی می‌خوای دست از این مزخرف بازیا برداری؟ اصلا تو حرف حسابت چیه؟
    کامیار اسلحه رو بیشتر رو پیشونی آرتام فشار داد و گفت:
    -باید بمیری، هم تو هم زنت.
    آرتام: دلیلت؟
    کامیار از بین دندوناش غرید و گفت:
    -خودت می‌دونی لعنتی، خودت می‌دونی دلیل اوضاع و احوال من چیه. می‌دونی دلیل دیوونه شدن من چیه، مقصرش هم تویی، تو نذاشتی بهش برسم.
    آرتام خیلی خونسرد گفت:
    -اون خودش دوستت نداشت.
    -داشت، داشت، اگه باهم ازدواج می‌کردیم اون وقت دیگه به من علاقه مند می‌شد.
    -خودت چی؟ اگه با یه نفر دیگه ازدواج می‌کردی، می‌تونستی عاشق زنت بشی و اون وقت بیخیال آنا بشی؟
    غرید:
    -موضوع من فرق می‌کنه، تو و بهداد می‌دونستین که چقدر شیفته‌ی آنام، خود آنا هم با خبر بود، منتها هیچ کدومتون نخواستید که باور کنید، آرتام بهت گفتم که جلوشون رو بگیر وگرنه یه بلایی سر خواهرت میارم ولی تو جدی نگرفتی، توی لعنتی نفهمیدی که چقدر دیوونه‌ام، یعنی هیچ کدومتون نفهمیدید، آنا مال من بود، حقم بود، ولی حقم رو ازم گرفتی.
    با حرص از بین دندوناش گفت:
    -حالا منم حقت رو ازت می‌گیرم.
    آرتام نیشخندی زد و گفت:
    -قانع نشدم کامیار، این دلیلی نیست که بخوای من و زنم رو بکشی.
    -چون جای من نیستی، چون نمی‌تونی درکم کنی.
    این بار آرتام بود که داد زد:
    -آره نمی‌تونم درکت کنم، نمی‌تونم بفهمت که برای چی خواهرم رو کشتی؟ و حالا برای چی ما رو آوردی اینجا، به جای اینکه شرم زده باشی، وحشی‌تر از قبل به خانواده‌ام حمله کردی، انگار جامون جا به جا شده، به جای اینکه من این اسلحه رو سمتت بگیرم تو طلبکارانه جونم رو تو دستت داری؟ یکم آدم باش، چشم‌هاتو باز کن، آنا تو رو نمی‌خواست، حتی وقتی بهش گفتم که کامیار حاضره برات هرکاری کنه می‌دونی چی گفت؟ فقط گفت من اگه به بهداد هم نرسم حاضر نیستم با مرد خودخواهی مثل کامیار ازدواج کنم که فقط خودش رو می‌بینه.مردی که به هر چی می‌خواد باید برسه، مردی که برای خودش یه قانون ساخته و همیشه و همیشه ورد زبونشه " نداشتن چیزی برای من، برابر می‌شه با نابودی همه چیز"، آنا اون روز اینا رو به من گفت، همون روز فهمیدم که چقدر ازت متنفره، به خاطر همین دیگه اصرار نکردم.
    صداش آروم تر شد:
    -کامیار همون طور که تو دیوانه وار آنا رو دوست داشتی، آنا و بهداد هم دیوونه وار هم رو می‌پرستیدن، ولی تو نذاشتی، تو نذاشتی مزه زندگی کردن رو بچشن، نذاشتی بفهمن خوشبختی یعنی چی، تو نذاشتی، نذاشتی خوشبختیشون رو ببینیم، مانع شده بودی.
    دست‌های کامیار به شدت می‌لرزید ولی اسلحه رو بیشتر به پیشونی آرتام فشرد:
    -ولی من دوستش داشتم.
    آرتام خیلی آروم گفت:
    -ولی فقط دوست داشتن تو کفایت نمی‌کرد که بهش برسی. اگه واقعا دوستش داشتی، اگه واقعا می‌خواستیش باید حس اون رو درک می‌کردی، که اینکار رو نکردی، تو خیلی خودخواهانه فقط می‌گفتی که زنم بشه عاشقم می‌شه، ولی کامیار نفهمیدی که دوست داشتن اجباری نیست،عشق به همین راحتی که تو می‌گی قلب آدم رو احاطه نمی‌کنه، پس از قلب آدم ها انتظار بیش از حد نداشته باش، چون اونا فقط به ساز خودشون می‌رقصن، و تو قبول کن که کوتاهی کردی، قبول کن که اشتباه کردی.
    و این بار به خوبی حس می‌کردم که داره تموم وجودش می‌لرزه.
    -دیگه دیره واسه این حرفا آرتام، چون دیگه آنایی وجود نداره، تو این داستان فقط تو موندی و من، یادت نرفته که تو بازی فقط یکی می‌بره، برد با منه، ولی، ولی من می‌کشم کنار، هیچ وقت فکرش رو نمی‌کردم که یه روزی بخوام این حرفا رو بهت بگم ولی می‌گم، اگه منه کامیار اینجوری شدم مقصرش من نیستم، اگه خواهر نازنینت زیر خروار ها خاکه مقصر من نیستم، نه مقصرش هستم، به هر حال آنا به دست من کشته شد ولی آرتام پدرم، پدرم همیشه می‌خواست که اینجوری باشم، اون قانون هم اون یادم داد، همیشه می‌خواست تک پسرش مغرور و خودخوداه باشه، هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ولی باید بهش بگم که موفق شده، خودخواه بودنم برابر شده با دیوونه شدنم، برابر شده با نابود شدنم، همیشه فکر می‌کرد عامل خوشبختی پوله و منم طرز فکرش رو به ارث بردم، فکر می‌کردم اگه آنا بشه خانم خونه‌ام اونقدر هواش رو دارم و سیرش می‌کنم که بالاخره عاشقم شه، ولی مثل همیشه اشتباه فکر می‌کردم، من واقعا آنا رو دوست داشتم ولی وقتی یاد قانون می‌افتادم عقلم دیگه یاری نمی‌کرد، حتی وقتی به پدرم گفتم که عاشق شدم بدون اینکه بپرسه کیه فقط گفت به دستش بیار حتی اگه مال یکی دیگه‌ست. همیشه می‌خواست بگه که من همه چی دارم، می‌خواست به رخ بکشه که تو زندگیش هیچی کم نداره و حتی به زور هم شده همه چی رو می‌تونه به دست بیاره، می‌خواست با کاراش فریاد بزنه که همه چی مال منه، و شاید به خاطر همین اخلاقش بود که مامانم برای همیشه مارو ترک کرد و رفت، بدون اینکه دلش برای تنها پسر کوچیکش بسوزه، مامانم نخواست من رو از اسارت بابام نجات بده، آرتام من تو جایی بزرگ شدم که همه به فکر خودشون بودن، پس انتظار نداشته باش که من بر خلاف رفتار اونا رفتار کنم، حالا به انتها رسیدیم، بالاخره این بازی هم داره تموم می‌شه و فقط دوتا بازمانده داشته، حالا نبرد، نبرد منو و توئه، نمی‌دونم برنده کیه و بازنده کیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -اسلحه‌ات رو بذار زمین.
    با دادی که زده شد سرم رو چرخوندم، پلیس اومده بود، ولی چه جوریش رو نمی‌دونم، تو دلم خدا رو شکر کردم، صدای کامیار به گوشم رسید، برگشتم طرفش، هنوزم همون حالت رو داشت، اسلحشو به سمت آرتام نشونه گرفته بود. خیلی آروم گفت:
    - پلیس خبر کردی؟ مگه نگفتم اگه پلیس چیزی بدونه می‌کشمش؟
    آرتام: کامیار من
    نذاشت ادامه بده ولی خیلی معصومانه گفت:
    -منو ببخش!
    تعجب کردم از حرفش، آرتام هم همینطور، متعجب بود، کامیار اسلحه رو حرکت داد و برد سمت خودش، اسلحه رو، روی سرش قرار داد، صدای پلیس دوباره بلند شد:
    -می‌گم اسلحه‌ات رو بذار زمین.
    کامیار بی توجه به آرتام گفت:
    -این بار برخلاف همیشه می‌خوام پا بذارم رو قانون مزخرفی که پدرم ایجادش کرد، این بار نمی‌خوام داشته باشم، نمی‌خوام زندگی رو داشته باشم، می‌خوام ببخشمش به تو و زنت، می‌خوام برای یه بارم شده به چشم آنا بیام، با اینکه دیگه نیست، ولی می‌دونم که می‌بینه، می‌خوام حتی برای یه بارم شده یه لبخند بنشونم رو لبش، آرتام نمی‌دونم خواهرت منو می‌پذیره یا نه ولی می‌خوام برم پیشش، برای همیشه، از این دنیا و آدم‌هاش خسته شدم، خسته شدم از تنهایی، از فرار، الان بیشتر از همیشه به مرگ احتیاج دارم.
    آرتام: دیوونه نشو کامیار!
    کامیار نیمچه لبخندی زد و چشم‌هاش رو بست، ماشه رو فشار داد، شوکه شدم، صدای شلیک تفنگ همراه با صدایی که از برخورد کامیار به زمین ایجاد شد تو گوشم پیچید، چهره‌ی کامیار که غرق در خون بود، اشکام روونه‌ی گونه هام شد، به نظر من مظلوم ترین آدم روی زمین همین کامیار بود، اون بازیچه‌ی باباش شده بود، در غیر این صورت شاید پاکترین قلب دنیا متعلق به اون بود، سرم گیج می‌رفت، حال خوشی نداشتم، قلبم برای کامیار درد می‌کرد، کاش اینطور نمی‌شد، کاش عاشق نمی‌شد، کاش بود، کاش نامرد نمی‌شد، کاش نمی‌مرد، دیگه نتونستم چشم‌هام و باز نگه دارم، خیلی آروم بستمشون، خیلی آروم.

    *****

    چشم‌هام رو باز کردم، به اطراف نگاهی انداختم، معلوم بود که بیمارستانم.
    -خوبی خانمم؟
    به طرف آرتام برگشتم، چشم‌هاش پف داشت، معلوم بود که خیلی وقته نخوابیده. چشم‌هام رو به معنای آره آروم بستم.
    خم شد پیشونیم رو بوسید، اخمی کردم. ازم فاصله گرفت.
    -سیگار کشیدی؟
    یه تای ابروش و فرستاد بالا و گفت:
    -از کجا فهمیدی؟
    -لباست بوی سیگار می‌ده.
    دستی به موهاش کشید و گفت:
    -حالم داغون بود، مجبور شدم.
    بیشتر عصبی شدم، چون حالش داغون بود باید سیگار می‌کشید!؟ خیلی دلم می‌خواست اعتراض کنم ولی خب الان وقتش نبود.
    -من برم کارهای ترخیصت رو انجام بدم که همه تو خونه منتظرتن. به زور تونستم جلوشونو بگیرم که اینجا نیان.
    لبخندی تحویلم داد و رفت، نمی‌دونستم چرا حس می‌کردم آرتام شکسته شده، انگار چند سال به سنش اضافه شده. دلم نمی‌خواست به چیزی فکر کنم، نمی‌خواستم کامیار به یادم بیاد، کاش هیچ وقت اون اتفاق نمی‌افتاد، هر لحظه جنازه کامیار، تن بی جونش، مغز متلاشی شده‌اش جلوی چشم‌هام بود، کلافه چشم‌هام رو بستم، کاش فراموشی می‌گرفتم و اون اتفاقات رو برای همیشه یادم می‌رفت.
    بالاخره آرتام برگشت و کمکم کرد تا لباسام رو بپوشم، بعدش هم از بیمارستان زدیم بیرون، حالم از بیمارستان بهم می‌خورد، الان بیشتر از همیشه به آغـ*ـوش آرتام نیاز داشتم، دلم می‌خواست الان که رفتیم خونه یک راست برم تو بغلش بخوابم، دور از همه مشکلات و اتفاقات، ولی می‌دونستم نمی‌شه.

    *****

    همین که وارد خونه شدم همه هجوم آوردن طرفم، مامان محکم منو تو بغلش فشرد و قربون صدقه‌ام ‌رفت.
    مامان رو به خودم فشردم و گفتم:
    -مامان، جون میشکا گریه نکن، بابا من نمردم که الان داری مثل ابر بهار اشک می‌ریزی.
    مامان: زبونت رو گاز بگیر دختر، خدا نکنه.
    لبخندی زدم و ازش جدا شدم، بابا هم اومد طرفم و محکم منو به خودش فشرد.
    -خداروشکر که هنوز دارمت، خداروشکر که هنوز سالمی دخترم.
    همین، دیگه چیزی نگفت، منم فقط لبخند زدم، بعد از بابا ، مادر و پدر آرتام، میشا و آرام و آرتا بودن که مثل دخترای زر زرو تو بغلم گریه کردن، به جای اینکه طوری برخورد کنن تا حالم بهتر بشه برعکس با گریه هاشون بیشتر حالم رو خراب می‌کردن، آرتام هرچی سعی می‌کرد جلوشون رو بگیره موفق نمی‌شد، چون هر بار در جوابش می‌گفتن: این اشکا، اشک شوقه.

    *****

    بابا عصبی گفت:
    -همینکه گفتم میشکا با من میاد.
    آرتام: بابا اون زنمه، الان باید خونه خودش باشه.
    بابا محکم زد زیر گوش آرتام، اشکام سرازیر شد، رفتم جلو.
    -بابا توروخدا، اینکارا چیه؟ بابا من خونه خودم راحتترم.
    بابا با همون اخماش برگشت طرف من و عصبی گفت:
    -باید با من بیای بلکه شوهرت اینجوری بیشتر قدرتو بدونه.
    آرتام: همون دو روز برای تنبیه شدنم کافی بود آقای محرابی، تو اون دو روز کم عذاب نکشیدم که حالا شما می‌خواید بیشتر آزارم بدید. خواهش می‌کنم بذارید زنم تو خونه خودش باشه.
    بابا داد زد:
    -که با وجود بچه ی تو شکمش اذیتش کنی؟
    بابای آرتام اومد جلو و گفت:
    -امیر من آدمی نیستم که تو مشکلات پسرم دخالت کنم، همه‌اش سعی می‌کردم بکشم کنار تا خودش، خودشو بکشه بالا، ولی الان نمی‌تونم ساکت بمونم، چون می‌دونم الان واقعا نمی‌تونه در برابر تو حرفی بزنه، مرد، یکم انصاف داشته باش، خودت که می‌دونی مقصر آرتام نبود، خودت دیدی که تو این چند روز چه بلایی سرش اومد، برو یکم استراحت کن، بهتره زود تصمیم نگیری، نذار دوباره زندگیشون خراب بشه، نگران دخترت هم نباش، قول می‌دم پسرم بیشتر از قبل حواسش بهش باشه، بیا بذار زندگیشون رو کبنن، نذار بیشتر عذاب بکشن.
    بابا جدی گفت:
    -مصطفی حالیته دخترم تو دست یه روانی بود، نزدیک بود بمیره.
    مامان: امیر تمومش کن لطفاا، انگار کارای خودت یادت رفته، دخترت رو ببین، نمی‌خواد بیاد، می‌گـه می‌خوام خونه خودم باشه، مشکلت چیه؟ بابا آرتام از همون اول هم حواسش به میشکا بود، منتها بیچاره نمی‌دونست که قرار این اتفاق بیوفته.
    آرتام رفت جلوی بابا و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -اگه ده بار دیگه هم بزنید زیر گوشم نمی‌ذارم که زنم رو از خونه‌ام ببرید بیرون، میشکا همینجا می‌مونه، ولی قول شرف می‌دم که دیگه نذارم خار تو پاش بره، اگه تا امروز با دوتا چشم‌هام حواسم بهش بود از فردا چهارتا چشم دیگه هم قرض می‌گیرم تا اتفاقی براش نیوفته، اگه واقعا قصدتون اینه که منو با دستای خودتون بُکشید
    از جلوی بابا رفت کنار و ادامه داد:
    -بفرمایید، می‌تونید دخترتون رو ببرید.
    بابا نیم نگاهی به آرتام کرد، سپس نگاهش رو انداخت رو من، یه نگاه عمیق، منم از فرصت استفاده کردم و با چشم‌هام خواهش می‌کردم که اجازه بده که بمونم.
    نمی‌دونم چی دید ولی کلافه اومد سمتم و گفت:
    -من یه بار اشتباه کردم، وقتی از جریان باخبر شدم که کارن چه بلایی سرت آورده با خودم عهد بسته بود که دیگه نذارم اتفاقی بدی برات بیوفته، ولی وقتی فهمیدم که دزدیده شدی کمرم خم شد، باور کن 10 سال پیرتر شدم، به هرکی که می‌شناختم رو انداختم، ولی بی فایده بود، آرتام نتونست خوب ازت مراقبت کنه، به خاطر همین گفتم با من بیای تا یه چند روز هم خوب استراحت کنی هم آرتام اینجوری بیشتر حواسش به تو جمع بشه، منتها انگار اشتباه تصمیم گرفتم، میشکا من امروز می‌رم، تو هم خونه خودت بمون، ولی جون بابا اگه اتفاقی برات افتاد بهم بگو، دلم می‌خواد اگه خدایی نکرده مشکلی داشتی مثل قدیما به خودم بگی، می‌دونم شوهر داری ولی منم هنوز هستم، شاید یه جاهایی برات کم گذاشتم و راه رو اشتباه رفتم ولی قول می‌دم بشم همون بابا امیر چند سال پیش که برای اینکه اشکای دختر ته تغاریش رو نبینه جونش رو می‌داد. می‌دونم دیگه بچه نیستی ولی جون من مراقب خودت باش، باشه بابایی؟
    لبخندی زدم و چشم‌هام رو به معنی باشه بستم و باز کردم، بابا پیشونیم رو بوسید و رو به مامان کرد و گفت:
    -خانم بهتره دیگه بریم.
    مامان اومد سمتم و یکم قربون صدقه‌ام رفت و بعد از کلی سفارش با بابا رفتن. بعد از رفتن بابا خونه کم کم خالی شد و فقط منو و آرتام موندیم، البته با نی نی تو شکمم که امروز همه چی رو لو داده بود، واقعیتش نمی‌خواستم فعلا چیزی به خانواده ها بگم ولی انقدر امروز حالم بهم خورد که دوتا مامانا و دخترا اصرار کردن که حتما بریم دکتر، منم دیگه کلافه و خسته شدم و گفتم همه اینا طبیعیه، از اونجا که میشا همیشه‌ی خدا فضول تشریف داره انقدر ازم سوال پرسید که بالاخره گفتم یه نی نی تو راه دارم، حالا بیان کردن این خبر خوش همانا و عصبانیت بابا هم همانا، بعدشم اون ماجرا پیش اومد.
    آرتام اومد سمتم، شرمنده‌اش بودم، فکر کنم دومین بار بود که از دست بابا کشیده می‌خورد.
    -آرتام بخدا شرمنده‌اتم، واقعا معذرت می‌خوام.
    لبخندی زد و گفت:
    -برای چی؟
    -بابا.
    -بخیال خوشگلم، اگه منو تیکه تیکه هم می‌کرد چیزی نمی‌گفتم، اون کشیده حقم بود تا بیشتر از قبل حواسم به تو جمع باشه.
    چرا این مرد انقدر فرشته‌ست؟
    -خانمی نمی‌خوای استراحت کنی؟
    -چرا اتفاقا خیلی خسته هم هستم، ولی قبلش باید باهم حرف بزنیم.
    -در مورد چی؟
    -کامیار.
    اومد طرفم، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت:
    -باشه خانمم، ولی الان بهتره اول استراحت کنیم بعد.
    -نمی‌شه آرتام، باید صحبت کنیم.
    ازم فاصله گرفت، با یه حرکت منو روی دستاش بلند کرد و رفت سمت اتاق خوابمون.
    -باشه خوشگلم هرچی تو بگی، می‌دونم حرف زدن با تو بی فایده‌ست.
    لبخندی زدم، منو آروم رو تخت گذاشت و خودش هم کنارم دراز کشید، منو به خودش فشرد و گفت:
    -خب شروع کن ببینم چی مغز کوچولوت روو به خودش درگیر کرده؟
    -همه چی رو بهم بگو.
    -خب تو می‌دونی دیگه.
    -نه من فقط تا مرگ آنا و بهداد رو می‌دونم، از بقیه‌اش باخبر نیستم.
    کمی ازم فاصله گرفت و گفت:
    -می‌خوای بدونی که چی بشه؟
    -چیزی نمی‌شه، می‌خوام بدونم بعد از اون اتفاق چرا کامیار آزاد بود؟ تا جایی که من باخبرم، حکم آدم کشتن اعدامه!
    -خب بعد از مرگ آنا و بهداد خیلی اتفاق ها افتاد، تا یه هفته‌ی اول تو شوک بلایی بودیم که به سرمون اومده بود، به خاطر همین کسی نرفت تا پیگیر کارای قانونی بشه، ولی انگار اولین نفری که از خانواه‌مون به خودش اومد من بودم، رفتم سراغ علی، از موضوع باخبرش کردم، اون بنده خدا هم تموم تلاشش رو کرد تا پیداش کنه ولی کامیار آب شده بود رفته بود توی زمین، تا اینکه یه شب موفق شدن و پیداش کردن، کامیار تو یکی از ساختمون ها یه قرار داشت، بحثشون سر قاچاق موادی بود که باید از دبی می‌اوردن ایران، علی بهم گفت بچه ها رو آماده کردیم تا اون شب محاصره‌شون کنن و کامیار رو بگیرن ولی با اون آتیش سوزی همه‌ی نقشه ها بهم خورد، کامیار زرنگ تر از اونی بود که ما فکرش رو می‌کردیم، اون شب بر اثر یه اتفاق عمدی ساختمون آتیش گرفت، زود به آتش نشانی خبر دادن بعد از خاموش کردن آتیش چهار تا جسد از اون ساختمون 3 طبقه بیرون آوردن که همه‌اشون هم متعلق به همون واحدی بود که کامیار توش قرار گذاشته بود، من و کامیار و بهداد و آراد باهم رفیق بودیم، فکر می‌کردم خوب کامیار رو می‌شناسم، ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم اصلا هم اونطوری که فکر می‌کردم نبود، پزشکی قانونی ازم خواست تا برای تشخیص هویت برم سردخونه، اون زمان کامیار یه پسر درشت هیکل بود بر خلاف الان، نمی‌دونم، با اینکه همه جسدها سوخته بودن ولی فکر می‌کردم یکی از جسد ها کامیاره، با فکرِ اینکه اون جسد سوخته‌ی درشت تر و قد بلندتر جسد کامیاره پرونده بسته شد، ما فکر کردیم تو اون ساختمون چهار نفرن غافل از اینکه 5 نفر بودن، پرونده بسته شد و ما دیگه بی‌خیال کامیار شدیم، در حالی که کامیار هنوز زنده بود و قاچاقی با تغییر هویت رفته دبی، اونجا هم دست از کارش برنداشته و درگیر قاچاق شد، این رو وقتی من و علی فهمیدیم که اون روز نزدیک بود یه ماشین بزنه بهت، تو یه نیم نگاه زود تشخیص داد اون راننده کیه، اولش شک کردم ولی هر ثانیه اون نگاه که اتوش نفرت و انتقام بیداد می‌کرد جلوی چشم‌هام بود، دوباره رفتم پیش سرگرد، شماره پلاک رو دادم بهش و گفتم که کامیار زنده‌ست، باورش نمی‌شد ولی وقتی گفتم که خودم دیدمش دوباره پرونده رو باز کرد، در عرض کمتر از یک هفته متوجه شد که همه چیز واقعیت داره، از ماجرای ساختمون تا قاچاق تو دبی رو فهمید، آتیش سوزی اون ساختمون، کار خود کامیار بود، با نقشه قبلی ساختمون رو آتیش می‌زنه، بعدش هم یواشکی با تغییر چهره قبل از اینکه آتیش زیاد بشه از ساختمون می‌زنه بیرون. بعد از دو روز هم از ایران خارج می‌شه و می‌ره دبی، تا بالاخره بعد از چندسال برمی‌گرده ایران، اوضاعش انقدر بابت آنا بد بوده که یه مدت تیمارستان بستری می‌شه ولی از اونجا هم فرار می‌کنه تا بتونه از ما انتقام بگیره، خودت که بهتر می‌دونی، فکر می‌کرد مقصر مرگ آنا منم، دیوونه بود دیگه.
    -ولی گـ ـناه داشت.
    آرتام اخمی کرد و گفت:
    -میشکا حالت خوبه؟ اون قاتل خواهرمه.
    -خودت که حرفاش رو شنیدی! دیدی که از چه قانونی حرف می‌زد! به نظر من اون بازیچه دست باباش شده بود.
    -هر چی هم بگی باز من می‌گم اون آدم بود، انسان داری قوه تفکرو اختیاره، انسان اونقدر باید عاقل باشه که مطیع کسی نباشه.
    -یادت نرفته که اون از بچگی اینطور بزرگ شده بود.
    -آره ولی دلیلی برای سرپوش گناهاش نمی‌شه.
    -ولی شاید اگه مامانش نمی‌رفت هیچ کدوم از این اتفاقا نمی‌افتاد.
    -اهوم. ولی خب اونم خسته شده بود.
    -با اینکه کامیار گناهکاره ولی دلم براش می‌سوزه.
    -نمی‌خواد، تو دلت برای من بسوزه که دارم تو آتیشت خاکستر می‌شم، اصلا بذار ببینم تو چرا به من نگفتی دارم بابا می‌شم؟
    -آرتام؟
    -جان دل؟
    -داری بابا می‌شی.
    یه تای ابروش رو فرستاد بالا:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -حالا بهت گفتم.
    خندید و منو بیشتر به خودش فشرد.
    -وروجک من.
    -کوه یخی من.
    -بابا تو با گرمای وجودت آبش کردی.
    لبخندی زدم، دستش رو گذاشت رو شکمم و گفت:
    -چند ماهشه؟
    -به ماه نرسیده.
    -ولی چقدر زود ویار کردی.
    -اهوم. معلوم نیست چی از آب در میاد این بچه‌ات.
    -اگه پسر باشه اسمش رو می‌ذارم آرتان.
    -اگر هم دختر بود آنا.
    با این حرفم برق چشای آرتام رو دیدم، خم شد و عمیق پیشونیم رو بوسید.
    -هر روز بیشتر از قبل از خدا شاکرم که تو رو به من داده.
    -کاش این خوشبختی بی پایان باشه.
    خم شد زیر گوشم با صدای آروم و خمـار گفت:
    -خودم بی پایانش می‌کنم.
    -منم همراهیت می‌کنم.
    لاله‌ی گوشم رو بوسید و گفت:
    -فرشته زمینی من اجازه هست؟
    خودم رو بهش فشردم، من حالم بدتر از اون بود، گفتم:
    -معلومه که آره.
    لبخندی زد و به سمتم اومد، و دوباره یه شب رویایی و به اوج رسیدن. و چقدر شیرینه این لحظه های ناب.

    *****

    با صدای زنگ گوشی آرتام از خواب پریدم، هوا هنوز تاریک بود، به ساعت نگاه کردم، 4 صبح بود، کی بود که این موقع شب زنگ می‌زد. آرتام رو تکون دادم تا بیدار بشه.
    -جانم!
    -تلفنت داره خودش رو می‌کشه.
    آرتام کورمال کورمال دستش رو دراز کرد و گوشیرو برداشت، با چشم‌های نیمه بازش به صفحه گوشی نگاهی کرد، بالاخره تماس رو برقرار کرد:
    -به به آقا، پارسال دوست امسال غریبه.
    -
    -چاکریم داداش، جانم؟ چی شده که این موقع زنگ زدی؟
    -
    -زکی، 4 صبح.
    -
    -خب بگو خبر خوشو؟
    -
    -به به، بالاخره تونستی یه دختر اروپایی تور کنی دیگه.
    -
    -جدی؟ سلامتی داداشم، بیا که از همین الان منتظرتم.
    -
    -چرا اتفاقا، منم دارم بابا می‌شم.
    -
    -قربونت، حالا ولم کن می‌خوام بخوابم، کاری نداری؟
    -
    -چشم، تو هم سلام گرم مارو به خانمت برسون، شب بخیر.
    تلفن بو قطع کرد، اومد سمت منو، محکم منو کشید تو بغلش و چشم‌هاش بو بست.
    -کی بود؟
    -اردلان.
    -خب؟
    -خب به جمالت، داره میاد ایران.
    -خب؟
    -خب اینکه ازدواج کرده.
    -اِ چه خوب، خب؟
    -زنش ایرانیه.
    -عالیه، خب؟
    -آخر هفته اینجاست.
    -خب؟
    -فهمید دارم بابا می‌شم.
    -خب؟
    -بذار بخوابم.
    -باشه.
    به گردنم بـ ــوسه ای زد و گفت:
    -عاشقتم.
    -منم.
    دیگه چیزی نگفت.
    زل زدم بهش، چقدر آروم خوابیده، انگار که تموم آرامش رو تو خودش جمع کرده، همونطور که بغلش می‌کردم آروم زمزمه کردم:

    -در این شهر همه عاشق می‌شوند، من هم عاشق شده ام، فکر نکنم عاشق شدن من گناهی داشته باشد، اگر هم گـ ـناه باشد،، من توبه نمی‌کنم!

    خدایا شکرت که هستی.

    *******

    پایان

    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    منو به خاطرسادگیم ببخش

    به قلم: سیده مهدیه علوی (mahdieh78)

    12/1/1396
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    آرتام:
    آرتام2.jpg

    میشکا:

    میشکا.3.jpg

    آراد:
    آراد.PNG

    آرتا:
    آرتا.jpg

    میشا:
    میشا.jpg

    پوریا:
    پوریا (3).jpg

    ساحل:
    ساحل (2).jpg

    آرام:
    آرام.jpg

    آرمان:
    آرمان.jpg

    کیاراد:
    کیاراد.2.jpg
     
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا