بابا به طرف من برگشت و ادامه داد:
-میشکا، بابا اتاقت رو به آقا آرتام نشون بده.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم.
کمی مکث کردم وبعد بلند شدم، منتظر موندم آرتام هم بلند بشه، آرتام از جاش بلند شد و اومد سمت من، یه عذرخواهی زیر لب از جمع کردیم و رفتیم سمت راه پله تا بریم تو اتاق.
وارد اتاق شدم و آرتام هم پشت سرم اومد و در اتاق رو بست، خواستم برم سمت تختم که دستم کشیده شد، چون این حرکت آرتام غیر منتظره بود تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغلش. محکم منو به خودش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
-میشکا باورم نمیشه!
سرم رو بلند کردم به چشمهای دریاییش زل زدم:
-چیو باور نمیکنی؟
سرش و فرو برد تو گودی گردنم، عمیق نفس کشید و گفت:
-اینکه دارم به دستت میارم. حس میکنم الان که رو به روم هستی یه میشکای واهی هستی، حس میکنم خوابم و اینا همهاش یه رویاست.
کف دستام رو روی گونهاش گذاشتم با سر انگشتم روی گونهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-منم همین حس رو دارم ولی باید بگم که این بار شانس با ما یار بود و همه اینا تو بیداری داره اتفاق میافته.
ازش فاصله گرفتم و دستاش رو تو دستام گرفتم، ادامه دادم:
-من فکر میکردم بابا امشب با وصلتمون مخالفت میکنه ولی واقعا با موافقتش سورپرایزم کرد.
خندید.
-ولی من مطمئن بودم که همهی نظر ها امشب مثبته.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-شما از کجا اطلاع داشتید؟ نکنه احساسون به شما وحی کرده.
آرتام مرموزانه خندید و گفت:
-حالا حالا.
پشت چشمی نازک کردم و میون ابروهام گره انداختم.
آرتام بهم نزدیک تر شد و خم شد طرفم، زیر گوشم آروم، با صدای خمـار زمزمه کرد:
-همه با عشـ*ـوه و ناز و هزارتا راهکار دیگه شوهرشون رو ت*ح**ر*ی*ک میکنن ولی خانم من با یه پشت چشم نازک کردن و یه اخم منو به اوج دیوونگی میرسونه.
با اتمام حرفش یه ابخند ملایم روی لب هام نشست، آرتام صورتش رو مقابل صورتم قرار داد، به لب هام زل زد، حتی تشنگیاش رو هم میشد از تو چشمهاش خوند، همینطور که محو صورتم بود:
-میشکا، اومدیم حرف بزنیم ولی من، عاجزم از اینکه بخوام از عشقم حرف بزنم، توانش رو ندارم که بگم چقدر دیوونه و شیفتهاتم، یعنی کلمه و جمله هایی مناسبی برای بیان عشقم ندارم، ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم، خانمم هر وقت که از دستم ناراحتی، هر وقت که دلت رو شکستم، هر وقت به عشقم شک کردی، فقط به چشمهام نگاه کن، میگن عاشقا خوب نگاه هم رو میفهمن، اگه یه روزی به دوست داشتنم ایمان نداشتی، به چشمام زل بزن، اونا بر خلاف زبونم خوب بلدن اعتراف کنن، خوب بلدن حرفای دلم رو فاش کنن.
صورتش و نزدیک تر کرد و گفت:
-میشکا میخوامت، نه برای خودم، بلکه خودتو به خاطر خودت میخوام، میشکا دوستم داشته باش، اونقدر که نتونی بدون من زندگی کنی.
منظور جمله آخرش رو خوب فهمیدم، یعنی دوباره سادگی نکن.
میدونستم دوستم داره، شایدم دوست داشتنش بیشتر از قبل شده باشه، ولی، اعتماد نداشت، شاید تو این لحظه سخت ترین کار دنیا جلب کردن اعتماد آرتام باشه، ولی خب مگه میشه خراب کاری ای که تو یه روز انجام دادم و تو یه روز جمع کنم، صد در صد زمان میبره، برای اینکه بهش قوت قلب بدم و یکم از ترس و آشفتگی درونش رو کاهش بدم گفتم:
-آرتام، تو این چند سال اخیر یه چیز رو خوب فهمیدم، یه تجربه خوب از دنیا کسب کردم
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-اینکه باید به هر کس به اندازه لیاقتش بها داد، اینکه سادگی و بچگی فقط برای بچه 7 سالهست، اینو خوب فهمیدم برای راحت زندگی کردن باید چشماتو رو زندگی دیگران ببندی، گذشته ها رو فراموش کنی و هر لحظه از نو زندگی کنی، اینو متوجه شدم که آدم عاشق تو بدترین شرایط زندگیش نباید از عشقش دست بکشه حتی اگه همه ی دنیا بهش پشت کنن. آرتام من میشکای سه سال پیش نیستم که ازت خواهش کنم که بری دست رفیقم رو بگیری، ولی بذار تو رو با میشکا جدید آشنا کنم، این دختری که رو به روت ایستاده، اگه یه روز ازش سیر بشی و بخوای بری که البته جزو محالاته، اون وقته که باید از روی جنازهاش رد بشی، اگه خودت هم بخوای با من نباشی این بار من نمیذارم.
لبخندی زد و با شادی گفت:
-نمیدونی که چقدر شیفتهی این دخترم. میشکا میترسم از روزی که همه تو تیمارستان سراغم و بگیرن.
تعجب کردم:
-وا چرا تیمارستان؟
صورتش نزدیک تر شد:
-آخه تو نمیدونی که داری چجوری دیوونهام میکنی!
لبخند زدم.
-دیوونگیت رو هم دوست دارم.
چشمهاش برق خاصی زد، به لبام زل زد، سرش داشت نزدیک تر میاورد که با خنده ازش فاصله گرفتم، با شیطنت گفتم:
-بقیه کار ها باشه برای بعد عروسی.
خندید و سری تکون داد.
تصمیم گرفتیم که دیگه برگردیم به سالن، از اتاق زدیم بیرون، آرتام بهم نزدیک شد و دستام رو گرفت، از پله ها رفتیم پایین، دیگه داشتیم به خانواده ها نزدیک میشدیم، انتظار داشتم آرتام دستم رو ول کنه ولی انگاری متوجه موقعیتش نبود، دستم رو خواستم از دستش بیرون بکشم که سریع متوجه شد و دستم رو محکم تر گرفت، خواستم چیزی بگم که دیگه دیر شده بود، چون پله ها تموم شده بود و همه نگاه ها رو ما بود، خانواده ها که دستای ما دو تا رو تو دست هم دیدند از رو خوشحالی دست زدند، و همهمه ها شروع شد و بهمون تبریک گفتن، گونه هام قرمز شده بود، هوا خیلی گرم بود، رفتیم رو مبل دو نفره نشستم.
سیما جون از مامان و بابا اجازه خواست که حلقه ای که از قبل خریده بود رو به عنوان نشون تو انگشتم بذاره، بعد از اتمام این کار بحث رفت سمت مهریه و مراسم عروسی.
قرار بر این شد که جشن عقد و عروسی تو یه شب برگزار بشه که اونم موکول شد به دو هفته دیگه،
و در مورد مهریه هم باید بگم که آرتام یه مبلغ بسیار زیادی رو تعیین کرد که با مخالفت من مواجه شد، و با اصرار من قرار شد 14 تا سکه به نیت 14 معصوم و 10 شاخه گل رز رو به عنوان مهریه من حساب کنن، با این نظرم لبخند رو لب همه نشست.
****
آرتام: میشکا آماده ای؟ من نزدیک خونتونما.
-آره عزیزم. دارم میام پایین.
-فقط شناسنامهات یادت نره خانمی.
-چشم آقا، برداشتم.
-باشه، بیا دم درم.
تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت مامان و بابا که داشتن صبحانه میخوردن.
-من دارم میرم.
مامان: باشه دخترم، فقط مراقب خودت باش.
-چشم.
-میشکا، بابا اتاقت رو به آقا آرتام نشون بده.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم.
کمی مکث کردم وبعد بلند شدم، منتظر موندم آرتام هم بلند بشه، آرتام از جاش بلند شد و اومد سمت من، یه عذرخواهی زیر لب از جمع کردیم و رفتیم سمت راه پله تا بریم تو اتاق.
وارد اتاق شدم و آرتام هم پشت سرم اومد و در اتاق رو بست، خواستم برم سمت تختم که دستم کشیده شد، چون این حرکت آرتام غیر منتظره بود تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغلش. محکم منو به خودش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
-میشکا باورم نمیشه!
سرم رو بلند کردم به چشمهای دریاییش زل زدم:
-چیو باور نمیکنی؟
سرش و فرو برد تو گودی گردنم، عمیق نفس کشید و گفت:
-اینکه دارم به دستت میارم. حس میکنم الان که رو به روم هستی یه میشکای واهی هستی، حس میکنم خوابم و اینا همهاش یه رویاست.
کف دستام رو روی گونهاش گذاشتم با سر انگشتم روی گونهاش رو نوازش کردم و گفتم:
-منم همین حس رو دارم ولی باید بگم که این بار شانس با ما یار بود و همه اینا تو بیداری داره اتفاق میافته.
ازش فاصله گرفتم و دستاش رو تو دستام گرفتم، ادامه دادم:
-من فکر میکردم بابا امشب با وصلتمون مخالفت میکنه ولی واقعا با موافقتش سورپرایزم کرد.
خندید.
-ولی من مطمئن بودم که همهی نظر ها امشب مثبته.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-شما از کجا اطلاع داشتید؟ نکنه احساسون به شما وحی کرده.
آرتام مرموزانه خندید و گفت:
-حالا حالا.
پشت چشمی نازک کردم و میون ابروهام گره انداختم.
آرتام بهم نزدیک تر شد و خم شد طرفم، زیر گوشم آروم، با صدای خمـار زمزمه کرد:
-همه با عشـ*ـوه و ناز و هزارتا راهکار دیگه شوهرشون رو ت*ح**ر*ی*ک میکنن ولی خانم من با یه پشت چشم نازک کردن و یه اخم منو به اوج دیوونگی میرسونه.
با اتمام حرفش یه ابخند ملایم روی لب هام نشست، آرتام صورتش رو مقابل صورتم قرار داد، به لب هام زل زد، حتی تشنگیاش رو هم میشد از تو چشمهاش خوند، همینطور که محو صورتم بود:
-میشکا، اومدیم حرف بزنیم ولی من، عاجزم از اینکه بخوام از عشقم حرف بزنم، توانش رو ندارم که بگم چقدر دیوونه و شیفتهاتم، یعنی کلمه و جمله هایی مناسبی برای بیان عشقم ندارم، ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم، خانمم هر وقت که از دستم ناراحتی، هر وقت که دلت رو شکستم، هر وقت به عشقم شک کردی، فقط به چشمهام نگاه کن، میگن عاشقا خوب نگاه هم رو میفهمن، اگه یه روزی به دوست داشتنم ایمان نداشتی، به چشمام زل بزن، اونا بر خلاف زبونم خوب بلدن اعتراف کنن، خوب بلدن حرفای دلم رو فاش کنن.
صورتش و نزدیک تر کرد و گفت:
-میشکا میخوامت، نه برای خودم، بلکه خودتو به خاطر خودت میخوام، میشکا دوستم داشته باش، اونقدر که نتونی بدون من زندگی کنی.
منظور جمله آخرش رو خوب فهمیدم، یعنی دوباره سادگی نکن.
میدونستم دوستم داره، شایدم دوست داشتنش بیشتر از قبل شده باشه، ولی، اعتماد نداشت، شاید تو این لحظه سخت ترین کار دنیا جلب کردن اعتماد آرتام باشه، ولی خب مگه میشه خراب کاری ای که تو یه روز انجام دادم و تو یه روز جمع کنم، صد در صد زمان میبره، برای اینکه بهش قوت قلب بدم و یکم از ترس و آشفتگی درونش رو کاهش بدم گفتم:
-آرتام، تو این چند سال اخیر یه چیز رو خوب فهمیدم، یه تجربه خوب از دنیا کسب کردم
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-اینکه باید به هر کس به اندازه لیاقتش بها داد، اینکه سادگی و بچگی فقط برای بچه 7 سالهست، اینو خوب فهمیدم برای راحت زندگی کردن باید چشماتو رو زندگی دیگران ببندی، گذشته ها رو فراموش کنی و هر لحظه از نو زندگی کنی، اینو متوجه شدم که آدم عاشق تو بدترین شرایط زندگیش نباید از عشقش دست بکشه حتی اگه همه ی دنیا بهش پشت کنن. آرتام من میشکای سه سال پیش نیستم که ازت خواهش کنم که بری دست رفیقم رو بگیری، ولی بذار تو رو با میشکا جدید آشنا کنم، این دختری که رو به روت ایستاده، اگه یه روز ازش سیر بشی و بخوای بری که البته جزو محالاته، اون وقته که باید از روی جنازهاش رد بشی، اگه خودت هم بخوای با من نباشی این بار من نمیذارم.
لبخندی زد و با شادی گفت:
-نمیدونی که چقدر شیفتهی این دخترم. میشکا میترسم از روزی که همه تو تیمارستان سراغم و بگیرن.
تعجب کردم:
-وا چرا تیمارستان؟
صورتش نزدیک تر شد:
-آخه تو نمیدونی که داری چجوری دیوونهام میکنی!
لبخند زدم.
-دیوونگیت رو هم دوست دارم.
چشمهاش برق خاصی زد، به لبام زل زد، سرش داشت نزدیک تر میاورد که با خنده ازش فاصله گرفتم، با شیطنت گفتم:
-بقیه کار ها باشه برای بعد عروسی.
خندید و سری تکون داد.
تصمیم گرفتیم که دیگه برگردیم به سالن، از اتاق زدیم بیرون، آرتام بهم نزدیک شد و دستام رو گرفت، از پله ها رفتیم پایین، دیگه داشتیم به خانواده ها نزدیک میشدیم، انتظار داشتم آرتام دستم رو ول کنه ولی انگاری متوجه موقعیتش نبود، دستم رو خواستم از دستش بیرون بکشم که سریع متوجه شد و دستم رو محکم تر گرفت، خواستم چیزی بگم که دیگه دیر شده بود، چون پله ها تموم شده بود و همه نگاه ها رو ما بود، خانواده ها که دستای ما دو تا رو تو دست هم دیدند از رو خوشحالی دست زدند، و همهمه ها شروع شد و بهمون تبریک گفتن، گونه هام قرمز شده بود، هوا خیلی گرم بود، رفتیم رو مبل دو نفره نشستم.
سیما جون از مامان و بابا اجازه خواست که حلقه ای که از قبل خریده بود رو به عنوان نشون تو انگشتم بذاره، بعد از اتمام این کار بحث رفت سمت مهریه و مراسم عروسی.
قرار بر این شد که جشن عقد و عروسی تو یه شب برگزار بشه که اونم موکول شد به دو هفته دیگه،
و در مورد مهریه هم باید بگم که آرتام یه مبلغ بسیار زیادی رو تعیین کرد که با مخالفت من مواجه شد، و با اصرار من قرار شد 14 تا سکه به نیت 14 معصوم و 10 شاخه گل رز رو به عنوان مهریه من حساب کنن، با این نظرم لبخند رو لب همه نشست.
****
آرتام: میشکا آماده ای؟ من نزدیک خونتونما.
-آره عزیزم. دارم میام پایین.
-فقط شناسنامهات یادت نره خانمی.
-چشم آقا، برداشتم.
-باشه، بیا دم درم.
تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت مامان و بابا که داشتن صبحانه میخوردن.
-من دارم میرم.
مامان: باشه دخترم، فقط مراقب خودت باش.
-چشم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: