کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
بابا به طرف من برگشت و ادامه داد:
-میشکا، بابا اتاقت رو به آقا آرتام نشون بده.
آروم زیر لب زمزمه کردم:
-چشم.
کمی مکث کردم وبعد بلند شدم، منتظر موندم آرتام هم بلند بشه، آرتام از جاش بلند شد و اومد سمت من، یه عذرخواهی زیر لب از جمع کردیم و رفتیم سمت راه پله تا بریم تو اتاق.
وارد اتاق شدم و آرتام هم پشت سرم اومد و در اتاق رو بست، خواستم برم سمت تختم که دستم کشیده شد، چون این حرکت آرتام غیر منتظره بود تعادلم رو از دست دادم و افتادم تو بغلش. محکم منو به خودش فشرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
-میشکا باورم نمی‌شه!
سرم رو بلند کردم به چشم‌های دریاییش زل زدم:
-چیو باور نمی‌کنی؟
سرش و فرو برد تو گودی گردنم، عمیق نفس کشید و گفت:
-اینکه دارم به دستت میارم. حس می‌کنم الان که رو به روم هستی یه میشکای واهی هستی، حس می‌کنم خوابم و اینا همه‌اش یه رویاست.
کف دستام رو روی گونه‌اش گذاشتم با سر انگشتم روی گونه‌اش رو نوازش کردم و گفتم:
-منم همین حس رو دارم ولی باید بگم که این بار شانس با ما یار بود و همه اینا تو بیداری داره اتفاق می‌افته.
ازش فاصله گرفتم و دستاش رو تو دستام گرفتم، ادامه دادم:
-من فکر می‌کردم بابا امشب با وصلتمون مخالفت می‌کنه ولی واقعا با موافقتش سورپرایزم کرد.
خندید.
-ولی من مطمئن بودم که همه‌ی نظر ها امشب مثبته.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-شما از کجا اطلاع داشتید؟ نکنه احساسون به شما وحی کرده.
آرتام مرموزانه خندید و گفت:
-حالا حالا.
پشت چشمی نازک کردم و میون ابروهام گره انداختم.
آرتام بهم نزدیک تر شد و خم شد طرفم، زیر گوشم آروم، با صدای خمـار زمزمه کرد:
-همه با عشـ*ـوه و ناز و هزارتا راهکار دیگه شوهرشون رو ت*ح**ر*ی*ک می‌کنن ولی خانم من با یه پشت چشم نازک کردن و یه اخم منو به اوج دیوونگی می‌رسونه.
با اتمام حرفش یه ابخند ملایم روی لب هام نشست، آرتام صورتش رو مقابل صورتم قرار داد، به لب هام زل زد، حتی تشنگی‌اش رو هم می‌شد از تو چشم‌هاش خوند، همینطور که محو صورتم بود:
-میشکا، اومدیم حرف بزنیم ولی من، عاجزم از اینکه بخوام از عشقم حرف بزنم، توانش رو ندارم که بگم چقدر دیوونه و شیفته‌اتم، یعنی کلمه و جمله هایی مناسبی برای بیان عشقم ندارم، ولی بذار یه چیزی رو بهت بگم، خانمم هر وقت که از دستم ناراحتی، هر وقت که دلت رو شکستم، هر وقت به عشقم شک کردی، فقط به چشم‌هام نگاه کن، می‌گن عاشقا خوب نگاه هم رو می‌فهمن، اگه یه روزی به دوست داشتنم ایمان نداشتی، به چشمام زل بزن، اونا بر خلاف زبونم خوب بلدن اعتراف کنن، خوب بلدن حرفای دلم رو فاش کنن.
صورتش و نزدیک تر کرد و گفت:
-میشکا می‌خوامت، نه برای خودم، بلکه خودتو به خاطر خودت می‌خوام، میشکا دوستم داشته باش، اونقدر که نتونی بدون من زندگی کنی.
منظور جمله آخرش رو خوب فهمیدم، یعنی دوباره سادگی نکن.
می‌دونستم دوستم داره، شایدم دوست داشتنش بیشتر از قبل شده باشه، ولی، اعتماد نداشت، شاید تو این لحظه سخت ترین کار دنیا جلب کردن اعتماد آرتام باشه، ولی خب مگه می‌شه خراب کاری ای که تو یه روز انجام دادم و تو یه روز جمع کنم، صد در صد زمان می‌بره، برای اینکه بهش قوت قلب بدم و یکم از ترس و آشفتگی درونش رو کاهش بدم گفتم:
-آرتام، تو این چند سال اخیر یه چیز رو خوب فهمیدم، یه تجربه خوب از دنیا کسب کردم
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
-اینکه باید به هر کس به اندازه لیاقتش بها داد، اینکه سادگی و بچگی فقط برای بچه 7 سال‌هست، اینو خوب فهمیدم برای راحت زندگی کردن باید چشماتو رو زندگی دیگران ببندی، گذشته ها رو فراموش کنی و هر لحظه از نو زندگی کنی، اینو متوجه شدم که آدم عاشق تو بدترین شرایط زندگیش نباید از عشقش دست بکشه حتی اگه همه ی دنیا بهش پشت کنن. آرتام من میشکای سه سال پیش نیستم که ازت خواهش کنم که بری دست رفیقم رو بگیری، ولی بذار تو رو با میشکا جدید آشنا کنم، این دختری که رو به روت ایستاده، اگه یه روز ازش سیر بشی و بخوای بری که البته جزو محالاته، اون وقته که باید از روی جنازه‌اش رد بشی، اگه خودت هم بخوای با من نباشی این بار من نمی‌ذارم.
لبخندی زد و با شادی گفت:
-نمی‌دونی که چقدر شیفته‌ی این دخترم. میشکا می‌ترسم از روزی که همه تو تیمارستان سراغم و بگیرن.
تعجب کردم:
-وا چرا تیمارستان؟
صورتش نزدیک تر شد:
-آخه تو نمی‌دونی که داری چجوری دیوونه‌ام می‌کنی!
لبخند زدم.
-دیوونگیت رو هم دوست دارم.
چشم‌هاش برق خاصی زد، به لبام زل زد، سرش داشت نزدیک تر می‌اورد که با خنده ازش فاصله گرفتم، با شیطنت گفتم:
-بقیه کار ها باشه برای بعد عروسی.
خندید و سری تکون داد.
تصمیم گرفتیم که دیگه برگردیم به سالن، از اتاق زدیم بیرون، آرتام بهم نزدیک شد و دستام رو گرفت، از پله ها رفتیم پایین، دیگه داشتیم به خانواده ها نزدیک می‌شدیم، انتظار داشتم آرتام دستم رو ول کنه ولی انگاری متوجه موقعیتش نبود، دستم رو خواستم از دستش بیرون بکشم که سریع متوجه شد و دستم رو محکم تر گرفت، خواستم چیزی بگم که دیگه دیر شده بود، چون پله ها تموم شده بود و همه نگاه ها رو ما بود، خانواده ها که دستای ما دو تا رو تو دست هم دیدند از رو خوشحالی دست زدند، و همهمه ها شروع شد و بهمون تبریک گفتن، گونه هام قرمز شده بود، هوا خیلی گرم بود، رفتیم رو مبل دو نفره نشستم.


سیما جون از مامان و بابا اجازه خواست که حلقه ای که از قبل خریده بود رو به عنوان نشون تو انگشتم بذاره، بعد از اتمام این کار بحث رفت سمت مهریه و مراسم عروسی.
قرار بر این شد که جشن عقد و عروسی تو یه شب برگزار بشه که اونم موکول شد به دو هفته دیگه،
و در مورد مهریه هم باید بگم که آرتام یه مبلغ بسیار زیادی رو تعیین کرد که با مخالفت من مواجه شد، و با اصرار من قرار شد 14 تا سکه به نیت 14 معصوم و 10 شاخه گل رز رو به عنوان مهریه من حساب کنن، با این نظرم لبخند رو لب همه نشست.

****

آرتام: میشکا آماده ای؟ من نزدیک خونتونما.
-آره عزیزم. دارم میام پایین.
-فقط شناسنامه‌ات یادت نره خانمی.
-چشم آقا، برداشتم.
-باشه، بیا دم درم.
تلفن رو قطع کردم و رفتم سمت مامان و بابا که داشتن صبحانه می‌خوردن.
-من دارم می‌رم.
مامان: باشه دخترم، فقط مراقب خودت باش.
-چشم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    بابا: چیزی کم و کسر که نداری؟ پول داری؟
    -آره بابایی، مامان کارت رو بهم داد.
    بابا: باشه برو به سلامت.
    رفتم بـ ــوسه ای رو لپ هردوشون کاشتم و خداحافظی کردم.
    کفشم رو پوشیدم از خونه زدم بیرون، در و باز کردم که نگام افتاد به آرتام، لبم رو گاز گرفتم، این چرا انقدر خوشگل کرده!؟ با اخم رفتم سمتش، یه شلوار روشن که خط اتوش گردن آدمو از تن جدا می‌کرد و یه پیرهن سفید و یک کت تک سرمه ای پوشیده بود، با یه ژست قشنگ تکهه داد بود به ماشین، فوق العاده شده بود، به سمتش رفتم.
    زیر لب سلام کردم، با لبخند و چشمانی براق زل زد به من گفت:
    -سلام فرشته زمینی، صبح زیبات بخیر.
    یه لحظه حس کردم من یه بچه 5 سالم که تازه از خواب بیدار شدم و آرتام هم بابامه که داره نازم می‌کنه. خنده‌ام گرفته بود، ولی جلوی خودم رو گرفتم.
    یه تای ابروشو فرستاد بالا و از ماشین جدا شد، به من نزدیک شد و با صدای جذابش گفت:
    -چی باعث شده که خانومم اینطور برای من اخم کنه؟!
    سریع گفتم:
    -چی نه و کی!
    خنده‌اش گرفته بود ولی جلوی خودش رو گرفت، اینو به وضوح متوجه شدم.
    -خب کی باعث شده خانم من هم اخمو بشه هم عصبی؟
    -تو.
    اینبار بلند خندید و گفت:
    -برای چی؟ مگه چیکار کردم خانم گل؟
    -برای چی انقدر به خودت رسیدی؟
    متعجب زل زد به من، یه لبخند خوشگل نشست رو لب های خوش رنگش، مچ دستم رو گرفت و منو برد طرف ماشین، در ماشین رو برام باز کرد و گفت:
    -خوشگل خانم بشین تو ماشین حالا هر چقدر دلت می‌خواد غر بزن، اینجا خوب نیست، ممکنه دیرمون بشه.
    با بهت زل زدم به آرتام، منو هدایت کرد تا رو صندلی جا بگیرم، من غرغروام؟
    آرتام در ماشین رو بست، خودشم بعد از چند ثانیه پشت رل نشست. همینکه نشست شروع کردم:
    -من غرغر می‌کنم؟ من زیاد حرف می‌زنم؟ اصلا کاری به کارت دارم؟!تو واسه چی اصلا انقدر خوشگل کردی؟ ها؟ مثلا می‌خوای جلب توجه کنی تا من حرص بخورم؟ اصلا دلت می‌خواد منم برم تیپ بزنم تا تو اینجا حرص بخوری؟ پسره ی...
    آرتام خم شد طرفم، از حرکتش شوکه شدم، با بهت زل زدم بهش، چشم‌هاش بسته بود، راه نفسم داشت بسته می‌شد، ازش فاصله گرفتم، این، این چه کاری بود؟
    اخم کردم!
    -این چه کاری بود که کردی؟ مگه نگفتم تا محرم نشدیم نباید به من نزدیک بشی.
    خندید و گفت:
    -خب گـ ـناه من چیه؟ تنها راه ساکت کردنت همین بود .
    به عادت همیشگی ناخنم رو با حرص فرو کردم کف دستم، انگشت اشاره‌ام رو آوردم بالا و با جدیت گفتم:
    -تا زمانی که نامحرمیم اولین و آخرین بارته که منو م*ی*ب*و*س*ی.
    یه تای ابروشو فرستاد بالا و با شیطنت گفت:
    -باشه خانمم، بعد از اینکه اسمت رفت تو شناسنامه‌ام حسابی جبران می‌کنم، حالا هم انقدر حرص نخور سر صبح برات خوب نیست یه وقت پس می‌افتی.
    چقدر قشنگ بلده حرصم بده، عیبی نداره آقا، فعلا دور دور شماست، نوبت ما هم می‌رسه، خوب بلدم چیکارت کنم، پسره ی پررو.

    ****

    آستین مانتوم رو فرستادم پایین، از آمپول متنفرم.
    آرتام هم که کارش تموم شد اومد سمت من، دستش رو گذاشت پشت کمرم و من رو به بیرون هدایت کرد.
    -بیا بریم یه چیز بخوریم تا از حال نرفتیم.
    -آره اتفاقا خیلی گرسنه‌ام.
    لبخند جذابی زد و گفت:
    -الان برات جیـ*ـگر می‌گیرم تا حال کنی.
    فقط در برابر این همه مهربونی یه لبخند زدم، سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت یه جیگرکی،
    قرار بر این بود که دو ساعت دیگه بریم جواب آزمایش‌ها رو بگیرم، تا جواب آزمایش مشخص بشه قطعا بالای صد بار می‌مردم و زنده می‌شدم.
    آرتام جلوی یه جیگرکی نگه داشت، از ماشین پیاده شد، داشت می‌رفت توی مغازه که صداش کردم:
    -آرتام؟
    برگشت سمت من و اومد سمت ماشین.
    -جانم خوشگلم؟
    -من فقط دل می‌خورم، جیـ*ـگر دوست ندارم.
    -باشه خانومی، تو ماشین می‌شینی یا بیرون میای؟
    -نه تو ماشین راحت ترم.
    -باشه عزیزم.
    برگشت و رفت سمت جیگرکی.
    بعد از ده دقیقه با دو تا ظرف اومد و توی ماشین نشست.
    یه ظرف رو گرفت طرف من و گفت:
    -بیا، اینم اون چیزی که دوست داشتی.
    با لبخند ظرف رو ازش گرفتم و یه تشکر کردم، خیلی گرسنه بود، به خاطر همین معطل نکردم و مشغول خوردن شدم.
    بعد از اینکه دست از خوردن کشیدیم، آرتام حرکت کرد سمت آزمایشگاه، استرس و اضطراب مثل خوره افتاده بود به جونم، به حدی که دلم می‌خواست بشینم یه گوشه و گریه کنم.
    اگه جواب منفی باشه چی؟
    وای میشکا ان شالله لال بشی دختر، زبونت و گاز بگیر، نفوس بد نزن.
    لبم رو گزیدم، بالاخره رسیدیم. آرتام از ماشین پیاده شد تا بره جواب آزمایش رو بگیره.
    منم تو ماشین نشستم از استرس پاهام رو تند تند تکون می‌دادم، یا گاهی ناخنم رو می‌جویدم.
    خدایا توکل می‌کنم به خودت، این بار رو با ما راه بیا.
    بعد از ده دقیقه آرتام رو دیدم که داشت می‌اومد طرف ماشین.
    سرش پایین بود و به برگه توی دستش زل زده بود، وای خدای من چرا اخم داشت؟
    نکنه؟! آره همینطوره! جواب منفی بود! در غیر این صورت که نباید آرتام اخم کنه.
    اشک تو چشم‌هام نشست، دیگه تاب و تحمل این موضوع رو نداشتم.
    آرتام در ماشین رو باز کرد و تو ماشین نشست.
    با اخم برگشت به من نگاه کرد، اخمای روی صورتش باعث شد اولین قطره اشک روی گونه هام جاری بشه و بقیه هم راه خودشون رو باز کنن.
    آرتام اخماش رو باز کرد، خم شد طرفم و کف دستش رو گذاشت روی صورتم، همینطور که با سر انگشتش اشک های روی صورتم رو پاک می‌کرد گفت:
    -می‌شه بگی خانم من برای چی گریه می‌کنه؟
    با صدای لرزون و پر از بغض اسمش رو صدا زدم:
    -آرتام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -جان آرتام. نریز اینا رو فرشته ی من، آرتام نمی‌تونه این مرواریدهای روی صورتت رو ببینه ها؟
    اشکام شدت گرفت، با حرفاش داشت دیوونه‌ام می‌کرد.
    -آرتام من دیگه تحمل ندارم، دیگه خسته شدم از جدایی، اینبار دیگه نمی‌تونم.
    منو کشید تو بغلش، از خدا خواسته تو بغلش جا گرفتم و محکم اون رو به خودم فشردم، انگاری می‌خواستن آرتام رو از من بگیرن.
    -کی گفته می‌خوایم از هم جدا بشیم.
    -آزمایش توی دستت.
    -وا، میشکا! تو مگه جواب آزمایش رو می‌دونی؟
    -نه ولی چون با اخم داشتی به برگه ها نگاه می‌کردی حدس زدم که جواب چیه؟
    -جواب چیه؟
    -منفیه.
    بلند خندید. ولی من بلند زدم زیر گریه!
    -چرا می‌خندی؟ یعنی انقدر خوشحالی که مال هم نمی‌شیم؟ خیلی نامردی آرتام.
    آرتام منو از خودش جدا کرد و با دو دستش صورت منو گرفت و گفت:
    -آخه دیوونه کی گفته که جواب منفیه.
    به ابروهاش اشاره کردم:
    -ابروهات.
    ابروهاش و فرستاد بالا و گفت:
    -از کی تا حالا ابروهای من حرف می‌زنن.
    یه مشت به سینش زدم و گفتم:
    -آرتام اذیت نکن. جواب چیه؟
    لبخند خوشگلی زد و گفت:
    -از این به بعد باید بری کنار مامانت وایستی تا غذا درست کردن یاد بگیری، چون من ازغذای سوخته متنفرم.
    با بهت گفتم:
    -یعنی چی؟
    -یعنی اینکه تو می‌شی خانم خونه من.
    از خوشحالی لبم و گزیدم و با کمی مکث گفتم:
    -پس واسه چی اخم کرده بودی؟
    دوباره خندید و گفت:
    -خانم عاشق من، من توی مطب هم همینطورم، هر وقت که می‌خوام آزمایشی بخونم یا ویزیت بنویسم خود به خود این ابروهام می‌ره تو هم.
    همینطور که محکم بغلش می‌کردم، با ذوق و هیجان گفتم:
    -تو دیوونه‌ای.
    آرتام منو از خودش جدا کرد، از این کارش متعجب شدم. اخمی کرد و گفت:
    -لطفا تا وقتی که با هم نامحرمیم بهم نزدیک نشو.
    از این حرفش دهنم وا موند، وقتی این حالت منو دید زد زیر خنده.
    تازه فهمیدم منو اسکل کرده.

    *****

    بعد از اینکه جواب آزمایش رو به خانواده ها اطلاع دادیم، بعد یه دورهمی دیگه، تصمیم گرفته شد تا دو هفته دیگه عروسی رو تو تالار برگزار کنیم.
    خیلی اصرار کردم که آرتا و آرمان هم روز عروسیشون رو با ما یکی کنن ولی با این جواب که:
    "ما نمی‌خوایم عروسی بگیریم، در واقع قصد داریم به جاش به مدت یک ماه بریم ماه عسل و خوش بگذرونیم"

    ساکت شدم و دیگه اصراری نکردم.
    فردا هم باید برای خرید حلقه و لباس می‌رفتیم، از خوشحالی تو جام آروم نبودم، یکی فهمه فکر می‌کنه این دختره ترشیده‌ست، ولی نمی‌دونن که رسیدن به عشق، اونم بعد از چند سال چه حس و حالیه!

    ******

    " آرتام "

    به پشت افتادم رو تخت، از سرآسودگی دستام رو باز کردم و بردم بالای سرم، چقدر خوبه که بعد از اون همه روزهای پر مشقت که چیزی جز درد و ناراحتی و دوری نداشت به این روزهای فوق العاده برسی.
    اینکه بتونی دست عشقت رو با خیال راحت تو دستت بگیری، آسوده کنارش نفس بکشی.
    فکرم برگشت به گذشته، به اولین دیدارمون تو مطب، اون روزی که میشکا از دست من کشیده خورد، ای خدا، کاش دستم می‌شکست و اون طوری باهاش برخورد نمی‌کردم، یاد اولین بـ ــوسه، چقدر خوب بود اون شب، شبی که از حسمون گفتیم، اون روز تو بیمارستان و بعدش هم تو مطبم و درگیری و دعواهامون، شربتی که میشکا به من تعارف کرد، وای خدای من، این وروجک چطوری منو عاشق خودش کرد، آرتام 32 ساله عاشق یه دختر 20 ساله شیطون و پر انرژی شد.
    خدایا چیزی ندارم بگم جز اینکه شکرت، شکرت که دارای بهم اعتماد می‌کنی و فرشته‌ات رو می‌سپاری دست من، آره، میشکای من فرشته‌ست، میشکایی که با وجود سن کمش کلی سختی کشید، دختری که تنهایی رو حس کرد، دختری بدون هیچ پشتیبانی، دختری که از خانوادش طرد شد، دختری که فقط گریه و غم باهاش بودند، حتی منی که انقدر دیوونه‌اش بودم تنهاش گذاشتم.
    شاید یه درصدی خودش مقصر بود، ولی این همه سختی هم حقش نبود، چشم‌هام رو بستم، وای میشکا، یه چیز، فقط یه چیز هست که نمی‌دونم باهاش چیکار کنم!
    میشکا اعتمادم رو می‌خوام. اعتمادی که نسبت به تو داشتم دیگه نیست، فقط سعی کن اعتمادم رو بهم برگردونی. اره دختر باید برش گردونی.

    ******

    " میشکا "

    آرتام: چطوره؟
    یه لبخند از رو رضایت زدم و گفتم:
    -فوق العادست.
    -مثل خودت.
    سرم رو بلند کردم و به چشم‌های آبیش زل زدم، این بشر دوست داشتنی‌ترین موجود روی کره زمین بود.
    -پسند شد؟
    به فروشنده نگاه کردم.
    آرتام: بله اون ستِ حلقه ها رو با این حلقه‌ی تو دست خانمم و فاکتور بزنید.
    -چشم.
    با اعتراض برگشتم طرف آرتام:
    -آرتام باور کن نمی‌خواد، همون ست حلقه‌امون کافیه.
    -مگه می‌شه خانمم از چیزی خوشش بیاد و من واسه‌اش نگیرم، تو جون بخواه.
    به فروشنده نگاهی کردم، در حالی که کاراش رو می‌کرد یه لبخند هم رو لباش کاشت، آروم زیر گوش آرتام زمزمه کردم:
    -اون وقت پررو می‌شما.
    -فکر می‌کنی الان نیستی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    چشم‌هام گنده شد، ازش فاصله گرفتم، این الان یعنی چی؟
    آرتام خندید و گفت:
    -پررو بودی که تونستی قلبم رو بدزدی!
    میون ابروهام چین انداختم و جدی گفتم:
    -من قلبت رو ندزدیدم، فقط تصاحبش کردم.
    آرتام خواست چیزی بگه که صدای طلافروش اجازه همچین کاری رو بهش نداد.
    -بفرمایید، اینم از فاکتور.
    آرتام تشکری کرد و سپس پول طلاها رو پرداخت کرد.
    سوار ماشین شدیم.
    آرتام ماشین رو حرکت داد و بعد از 5 دقیقه یه گوشه نگه داشت.
    -خب خوشگل خانم، تو که انقدر قشنگ بلدی حرف بزنی و دل منو بلروزنی، بلدی ازم از اون تشکر خوشگل‌ها کنی بابت اون حلقه؟
    -از کدوم تشکر ها؟
    سرش رو نزدیک صورتم کرد و آروم با صدای خمـار گفت:
    -می‌خوای بهت نشون بدم؟
    سرم رو عقب کشیدم و با لکنت گفتم:
    -چیزه، آره، یعنی نه، یعنی، اینجا زشته، بریم خونه‌ی خودمون، بعد اون وقت تشکر می‌کنم.
    آرتام یه لبخند شیطانی زد و گفت:
    -یعنی اگه الان ببرمت خونه‌ی خودمون ازم از اون تشکرای خوشگل می‌کنی؟
    -نه.
    خندید و خودش رو کشید عقب.
    -پس چی؟
    -الان نا محرمیم.
    یه تای ابروش و فرستاد بالا با حرص گفت:
    - یه هفته دیگه که شدی زنم می‌خوام ببینم بهونه دیگه ای هم داری؟
    لبخندی زدم و آروم طوری که اون نشنوه زمزمه کردم:
    -اگه من میشکام، آره.
    -و اگه من آرتامم می‌دونم چه جوری رامت کنم.
    با تعجب برگشتم سمتش، ولی اون اصلا به روی خودش نیاورد و ماشین رو روشن کرد، لبخند محوی زدم، زبل خان به این می‌گنا.

    *****

    -وای آرتام بسه دیگه، بقیه چیزا باشه برای فردا.
    آرتام همینطور که آستین مانتوم رو می‌کشید گفت:
    -بسه دختر انقدر غر نزن، بابا مثل اینکه من ازت 12 سال بزرگ‌ترم ولی خم به ابرو نیاوردم اون وقت تو که تازه اوج جوونیته هی غر می‌زنی و می‌گی خسته شدم.
    -آره خب حق باتوه، اون تو نیستی که هی لباس در بیاری هی یه لباس دیگه پرو کنی، منم جای تو بودم همین حرف رو می‌زدم.
    -باشه خانمم، من غلط کردم. بیا بریم بهت یه کافی بدم.
    -لطف می‌کنی واقعا.
    -می‌دونم.
    -پرو مگه شاخ و دم داره؟!
    آرتام خندید و دیگه چیزی نگفت، چون می‌دونست اگه همینطور ادامه بده منم هم پاش تا فردا ادامه می‌دادم.
    رفتیم تو یکی از کافی شاپ ها نشستیم و سفارشمون رو دادیم، چون داشتیم به پاییز می‌رسیدیم هوا سرد شده بود و صد در صد تو این هوا یه چیز گرم می‌چسبید.
    -میشکا؟
    -جانم؟
    -می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم. یعنی باید خیلی وقت پیش بهت می‌گفتم ولی خب، موقعیتش پیش نیومد.
    با فکر اینکه باز اتفاق ناخوشایندی افتاده با استرس گفتم:
    -چیزی شده آرتام؟
    -نه بابا، چرا ترسیدی؟ چیز مهمی هم نیست.
    -خب پس حرف بزن دیگه.
    -واقعیتش، یادته اون روزی که تو برای بخشیده شدنت رفتی خونه‌اتون؟
    -اهوم.
    سفارشامون رو آوردن، تشکری کردیم. آرتام ادامه داد:
    -یادته بعد یه مدت که دیدم کاری نمی‌کنی و آب از آب هنوز تکون نخورده بهت زنگ زدم گفتم اگه می‌خوای من با بابات صحبت کنم؟
    -آره.
    -ولی تو ازم قول گرفتی که این کارو نکنم!
    -خب!
    -ولی من زدم زیر قولمون.
    -چــــی؟!
    -هیس آروم تر.
    -یعنی چی آرتام؟ یعنی تو رفتی با بابا، وای نه غیر ممکنه!
    -آره من رفتم با بابات صحبت کردم چون دیگه کاسه صبرم لبریز شده بود، یه روز رفتم شرکتش که قرار داشت از قضا قرارش هم با کارن بود، ازش نیم ساعت وقت خواستم تا باهاش صحبت کنم. بماند که چطوری راضی شد که حرفام رو گوش بده. همون روز همه چی رو بهش گفتم، حتی صیغه ای که بینمون جاری شده بود. گفتم چون نمی‌خواستم خدایی نکرده از دهن کس دیگه ای بشنوه. ولی خب گفتن ماجرای صیغه همانا و کشیده ای که تو گوشم خورد همانا. ولی اون کشیده باعث نمی‌شد برای داشتنت ازت دست بکشم، برای به دست آوردن تو، اون کشیده یه چیز کوچیک بود، اگه اون روز بابات منو زیر رگبار کشیده هاش می‌کشت بازم برای به دست آوردنت پا پس نمی‌کشیدم، ولی وقتی دلیل کارم و گفتم، وقتی از کارن و هیما گفتم، وقتی شرایطمون رو گفتم یکم آروم شد، بعد از اینکه حرفام تموم شد بدون اینکه چیزی بگه رفت، ولی ازش خواستم که بهت نگه که من این حرفا رو بهش گفتم، نمی‌خواستم از نظرت یه مرد بدقول به حساب بیام، به خاطر همین ازت مخفی کردم.
    باورم نمی‌شد آرتام این کارو کرده باشه! شاید از نظر خیلیا یه مسئله پیش پا افتاده باشه ولی برای من مهم بود که مرد زندگیم، کسی که می‌خواستم بهش تکیه کنم دروغ نگه و زیر قولاش نزنه، آره برای من سخته، به خاطر همین کارش، باید تنبیه بشه.
    همینطور که عصبی از جام بلند می‌شدم گفتم:
    -آرتام شاید این موضوع کوچیکی باشه ولی برای من خیلی هم مهمه، چون نمی‌تونم باور کنم که شوهرم بهم دروغ می‌گـه و مسائلی رو که بهم ربط داره رو ازم پنهون می‌کنه، و از همه مهم تر زیر قولش می‌زنه. الانم بهتره پا پیچم نشی چون حسابی ازت پُرم.
    بدون اینکه بهش اجازه بدم تا حرفی بزنه از کافی شاپ زدم بیرون.
    همینطورعصبی داشتم به کارای آرتام فکر می‌کردم که یهو به خودم اومدم.
    " میشکای احمق اون بیچاره می‌خواست اون همه سختی و فاصله بینتون و خاتمه بده، اون بیشتر به جای اینکه به خودش اهمیت بده نگران توئه، تازه بهت کمک هم کرده چون در غیر این صورت خودت باید می‌رفتی این حرفا رو به بابات می‌گفتی، چطور می‌تونی لطفی که آرتام در حقت کرده را نادیده بگیری. "
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    سرعتم رو کم کردم.
    " واقعا من دیوونه‌ام، خیلی نامرد و نمک نشناسم، من اون همه اذیتش کردم ولی به روم نیاورد و دوباره به سمتم برگشت اون وقت من به خاطر یه مسئله کوچیک دارم همچین غوغایی به پا می‌کنم"
    صدای آرتام رو شنیدم:
    -میشکا، خانمم یه لحظه وایستا تا برات توضیح بدم.
    سرجام استپ زدم.
    آرتام خواست بیاد سمتم که یه لحظه با ترس سرش به سمت راست چرخید و سریع داد زد:
    -میشکا مراقب باش.
    سرم رو برگردوندم که دیدم یه ماشین با سرعت داره میاد سمتم. اونقدر شوکه شده بودم که نمی‌تونستم کوچیک ترین حرکتی کنم، یعنی اصلا مخم دستور نمی‌داد که باید چیکار کنم، فقط وقتی دیدم که ماشین داره بهم نزدیک می‌شه چشم‌هام رو بستم.
    هر آن انتظار داشتم برم رو هوا ولی کشیده شدم، چی شد؟
    آروم چشم‌هام رو باز کردم، اولین چیزی که جلوی چشم‌هام نمایان شد سـ*ـینه‌ی آرتام بود که تند تند بالا و پایین می‌رفت و منو محکم به خودش فشار می‌داد، سرش تو گودی گردنم بود، تند تند نفس می‌کشید، ازش کمی فاصله گرفتم، به چشم‌هاش زل زدم، انگار داخلشون طوفان بود، چشمای آبیش نگرانی و ترس خیلی قشنگ رو داشت به رخم می‌کشید، با دستاش صورتم رو قاب کرد و گفت:
    -خوبی عزیزم؟ میکشا حرف بزن، یه چیزی بگو خانمم، یه قطره اشک چکید رو گونه‌اش.
    -وای میشکا، وای میشکا، نزدیک بود، نزدیک بود بدبخت بشم، بدبختی تا یک قدمیم اومده بود، ای خدا.
    منو به خودش فشرد و با عجز و ناله گفت:
    -خدایا شکرت . شکرت که ازم نگرفتیش.
    بغض داشتم، نمی‌دونم چرا.
    -آرتام من خوبم.
    منو از خودش جدا کرد و با نگرانی زل زد بهم. با صدای همهمه‌ی مردم به خودمون اومدیم.
    هرکسی از حالم می‌پرسید، یه پسر جوون نزدیکمون شد و یه کاغذ و گرفت سمت آرتام:
    -این شماره پلاک طرفه، وقتی دیدم داره با سرعت میاد سمت خانمتون شماره‌اش رو حفظ کردم، الانم براتون رو برگه نوشتم، فکر کنم راننده از قصد داشت می‌اومد طرف خانمتون و قصد جونش رو کرده بود.
    منم همین فکر رو کرده بودم، چون وقتی راننده دید من وسط جاده ایستادم یهو به ماشینش سرعت داد و اومد سمتم.
    آرتام سری تکون داد و تشکر کرد. برگه رو گرفت و نگاهی بهش انداخت.
    ولی من تو فکر این بودم که چرا راننده‌ی اون ماشین قصد جون منو کرده بود؟ اصلا کی بود؟ برای چی؟ ای خدا باز کی می‌خواد اذیتم کنه؟
    آرتام منو همراهی کرد تا سوار ماشین بشم. بعد اینکه خودش سوار ماشین شد به طرفم برگشت و گفت:
    -میشکا مطمئنی که خوبی؟ می‌خوای بریم دکتر؟ رنگ به رو نداری دختر.
    -نه آرتام خوبم.
    کلافه چنگی به موهاش زد و موهاش رو به عقب هدایت کرد.
    -آرتام؟ تو قیافه طرف رو دیدی؟
    به چشمام زل زد و چیزی نگفت، این سکوت الان یعنی چی؟ یعنی می‌دونه کی بود؟ با ترس گفتم:
    -کارن بود؟
    -نه.
    -پس کی بود؟ می‌شناختیش؟
    -نمی‌دونم.
    کلافه گفتم:
    -یعنی چی نمی‌دونم، خب اگه می‌شناسی بگو. بخدا می‌ترسم.
    چونه‌ام رو گرفت و با صراحت و محکم گفت:
    -میشکا تا وقتی با منی از هیچی نترس. باشه خانمم؟
    کمی مکث کردم، آرتام می‌شناختتش؟
    -باشه.
    -آفرین خوشگلم، حالا به موضوع امروز فکر نکن، من خودم پیگیری می‌کنم.
    -باشه.
    لبخندی زد و درست سر جاش نشست.
    گفتم باشه، ولی تموم فکرم به اتفاق امروز مشغول بود، یعنی اون ماشین کی بود؟ واقعا قصد جون منو کرده بود یا حواسش نبود؟ اگه قصد جونم رو داشت خوب واسه چی می‌خواست به من بزنه، آرتام گفت کارن نبود، شهاب هم که انقدر پست فطرت نیست، ای خــاا، این دیگه کیه؟
    -آرتام؟
    -جانم؟
    -در مورد اتفاق امروز به کسی چیزی نگو.
    نگاهی بهم انداخت، هیچی نگفت.
    -خواهش می‌کنم! نمی‌خوام کسی نگران بشه، شاید اصلا واقعا اتفاقی بود و راننده حواسش نبوده، پس بهتره این موضوع رو کشش ندیم، باشه؟
    با کمی مکث و تردید رضایت داد.
    -باشه.

    ******

    " آرتام "

    داشتم دیوونه می‌شدم، دو روز مونده به عروسی، از روزی که اون اتفاق برای میشکا افتاده تا الان فقط پیگیر اون ماشینم، فردای همون روز پلیس رو در جریان گذاشتم و شماره پلاک رو بهشون دادم، فقط به یه نفر مشکوک بودم که با حرف سرگرد صادقی که دیروز بهم زد به یقین رسیدم ، ولی چطور ممکنه؟ اون که مرده بود، خودم جنازه‌اش و دیدم، البته جنازه سوخته‌اش ، اصلا غیر ممکنه اون باشه، غیر ممکنه.

    *****

    همه چی برای فردا مهیا شده بود، همه چی عالی بود، بخصوص حال خانواده ها، از اینکه بالاخره داشتم بهش می‌رسیدم خیلی خوشحال بودم، نه نه حسم فراتر از این حرفا بود، ولی وقتی حرفای سرگرد صادقی به خاطرم میاد تمام حس های خوشم مثل قطعه های دومینو از بین می‌رفت.
    تا دو روز پیش تموم امیدم این بود که سرگرد صادقی هنوز به حرفاش اطمینان نداره و اون حرفا رو از رو حدسیات به من گفته ، ولی دیروز، همه چی بهم خورد، دیروز سرگرد صادقی زنگ زد و گفت باید برم آگاهی، وقتی حرفاش رو با قاطعیت و مطمئن گفت اون لحظه واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
    صداش تو گوشم بود:

    " -خب آرتام جان باید بگم که همونطور که حدس زده بودیم متهم، اون شب از ساختمون فرار کرده ، و جسد سوخته ای هم که پیدا کردیم اصلا اون نبود.
    -یعنی من اشتباه شناسایی کرده بودم؟
    -بله همینطوره، تو به خاطر شباهتی که از نظر هیکل باهم داشتند اشتباه تشخیص دادی.
    -خب الان باید چیکار کنم؟ اصلا کجاست؟ پیداش کردید؟
    -شما فعلا کاری نکنید، اینکه کجاست رو نمی‌دونم یعنی واقعیتش نتونستیم پیداش کنیم، ولی به یه چیزایی دست پیدا کردیم.
    -چی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -بعد از آتش سوزیِ اون ساختمون که از قضا کار خودش بوده فرار می‌کنه و قاچاقی می‌ره دبی، بماند که اونجا هم دست از خلاف برنداشته، وقتی دیده دبی هم اوضاعش وخیمه و دنبالشن دوباره برگشته به ایران، نمی‌دونم به چه دلیلی پاش کشیده شد به تیمارستان، ولی دو هفته ست که از اونجا هم فرار کرده و اومده سراغ شما.
    کلافه دستی به موهام کشیدم و گفتم:
    -من چیکار کنم جناب سرگرد؟ اون داشت زن منو می‌کشت!
    -فعلا کاری نکنید، فقط مراقب باشید، به نظر من چیزی به خانواده نگید خصوصا به همسرتون، چون نزدیک عروسیتونه، بهتره تو این روزای قشنگ نگرانشون نکنید.
    -باشه منم همین فکر رو داشتم.
    پرونده ای که به اصطلاح بسته شده بود دوباره باز شد. "
    -آرتام مادر بیا ناهار.
    با صدای مامان از تو فکر اومدم بیرون.
    رفتم پایین، همه دور میز بودن، حتی عروس‌های خانواده هم بودن، پشت میز نشستم، با بی میلی چند قاشق از محتویات بشقابم رو خوردم، ولی بعدش اونقدر حرفای جناب سرگرد افکارم رو به خودش مشغول کرد که دیگه حواسم به غذا نبود و فقط باهاشون بازی می‌کردم.
    آرتا: داداش چیزی شده؟ مشکلی پیش اومده؟ چرا غذات رو نمی‌خوری؟
    به خودم اومدم، با صدای گرفته گفتم:
    -نه چیزی نیست، گرسنه نیستم، شما بخورین.
    برگشتم طرف مامان و ازش تشکر کردم.
    رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم. سویچ ماشین رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون.
    -من دارم می‌رم بیرون کار دارم، زود بر می‌گردم.
    بابا: برو به سلامت.
    خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون.

    ***

    -میشکا؟
    -جانم؟
    -بیا بیرون.
    -آرتام حالت خوبه؟ چرا صدات گرفته؟ چیزی شده؟
    -نه فقط دلم برات تنگ شده.
    صداش از نگرانی در اومد و گفت:
    -کجایی؟
    -جلو در خونه‌تون.
    انگار از این کارم خوشش اومده بود. چون با یه ذوقی گفم:
    -جدی می‌گی دیگه؟
    -آره خوشگلم.
    -دیوونه.
    -تازه شناختیم؟
    خندید و گفت:
    -نه خیلی وقته که می‌شناسمت. اومدم.
    تلفن و قطع کردم.
    کمتر از سه دقیقه میشکا خودش رو تو ماشینم جا داد، زل زدم بهش، اگه اینم از دست می‌دادم بی شک نابود می‌شدم، این بار شانس با من بود، خدایا شکرت، شکرت که برام نگهش داشتی.

    ******

    " میشکا "

    به چهری آرتام نگاه کردم، چرا نمی‌تونم از چشم‌هاش چیزی بخونم؟ فقط می‌تونستم بفهمم که کلافه‌ست.
    دوباره صداش نگران شد:
    -چیزی شده آرتام؟
    -نه خانمم، باید چی شده باشه تو این روزای قشنگمون.
    -پس چرا کلافه ای؟
    لبخند جذابی زد و گفت:
    -آره، خیلی کلافه‌ام، حالا که دارم می‌بینم فردا زن شرعیم می‌شی و می‌تونم تصاحبت کنم بیشتر بی قرارت می‌شم، به خاطر همین دلم تنگ شد و اومدم ببینمت، نمی‌دونم چرا ساعت ها انقدر کند می‌گذره!
    لبخند زدم، خیلی دلم می‌خواست الان ببوسمش ولی می‌ترسیدم، می‌ترسیدم بیشتر اذیت بشه.
    -امروز هم تموم می‌شه و فردا هم می‌رسه. چند سال که صبر کردی یه امروز هم روش.
    -سخته ولی باشه. واقعیتش اگه دست من بود همین الان می‌بردمت محضر عقدت می‌کردم.
    فقط در برابر حرفاش لبخند زدم.

    *****

    عکاس: خسته نباشید، به نظر من عکساتون فوق العاده شد.
    به آرتام نگاهی انداختم، خنده‌ام گرفت، از وقتی که منو دیده همینطور میخ صورتم شده، دستم رو به حالت باحالی جلوش تکون دادم و آروم صداش زدم:
    -آرتام؟ کجایی پسر؟!
    نزدیکم شد، یه دستش رو دورکمرم حلقه کرد، بدنم چفت بدنش شده بود، دست راستش رو بالا آورد و آروم روی گونه‌ام کشید، زمزمه کرد:
    -کی امشب تموم می‌شه، دیگه طاقتش رو ندارم میشکا!
    آروم لب و گزیدم و گفتم:
    -زشته آرتام عکاس
    به اطرافم نگاهی انداختم، هیچکس نبود، وا کجا رفتن؟
    آرتام لبخندی زد و گفت:
    -اونا هم از آشفتگی من با خبر شدن و موندن رو جایز ندونستن.
    خواستم چیزی بگم ولی نتونستم، چون لبم هام توسط آرتام به اسارت گرفته شده بودند.
    ازش فاصله گرفتم، می‌خواستم اعتراض کنم که آرتام سرش رو به پیشونیم چسبوند و آروم زمزمه کرد:
    -دیگه بهونه ای نداری میشکا، چون تا چند ساعت پیش تصاحبت کردم، بالا بری، پایین بیای صاحب همه چیزیت منم، پس بهتره دیگه دختر خوبی بشی.

    راست می‌گفت، ما دیگه محرم بودیم، شوهرم شده بود، مالک جسم و روحم، لبخند زدم، چشم‌هاش خمـار شده بود، وقتی لبخندم رو دید دوباره پیش قدم شد، منم مخالفت نکردم، حس شیرین یعنی همین.

    *****

    همه برای تبریک اومده بودند، و آخرین نفر یامین بود و شوهرش، نرمین رو در آغـ*ـوش گرفتم، واقعا با مزه و خوشگل بود، بـ ــوسه ای رو گونه‌اش نشوندم و دوباره سپردمش به باباش.
    فردین: خیلی خوشحالم که زمان فرصت داده تا شما دوباره ما رو ببخشید.
    لبخندی زدم.
    یامین دوباره بغلم کرد و گفت:
    -خیلی خوشحالم میشکا، خیلی، حاضرم قسم بخورم امشب راحت می‌تونم بخوابم، راحت تر از شبی که به فردین رسیدم، خیلی حالم خوبه، وقتی با این لباس سفید دیدمت، وقتی کنارش وارد تالار شدی از خوشحالی فقط تونستم گریه کنم. خیلی خوشحالم، هم برای خودت هم برای خودم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    با لبخند از یامین جدا شدم و گفتم:
    -منم خوشحالم که همه چی دوباره داره برمی‌گرده سرجای خودش.
    یامین یه خدا رو شکری گفت و برگشت طرف آرتام، خیلی مودبانه بهش تبریک گفت ولی آرتام مثل سری قبل باهاش خیلی خشک و با خشونت برخورد کرد، باز دلم از این کارش گرفت.
    اصلا یادم رفته بود ازش بپرسم که چرا سری اول که یامین رو دید تعجب نکرد! اتفاقا طوری برخورد کرد باهاش که انگار از قبل یامین رو دیده .
    دور از این بحثا خوشحالی رو تو چشای بچه ها هم می‌دیدم، همه برای ما خوشحال بودند، خدایی خیلی بچه ها رو اذیت کردم، خیلی موجب آزار و اذیتشون شدم ولی دمشون گرم که همه جوره پشتم بودند.

    *****

    -اخیش.
    سریع رفتم رو کاناپه نشستم و پام رو دراز کردم، انگشتای پام درد می‌کرد. غرغر کنان گفتم:
    -کی می‌گـه عروس باید تو شب عروسیش پاشنه بلند بپوشه؟ ها؟
    آرتام در حالی که کراواتش رو از گردنش در می‌اورد گفت:
    -انقدر غرغر نکن دختر، برات خوب نیست.
    بعدش اومد پایین کاناپه نشست و بهش تکیه داد، چشم‌هام روبستم خیلی ریلکس گفتم:
    -من غرغرو نیستم.
    -هربار همین رو می‌گی ولی هستی.
    -چون جوابش هم همینه. نیستم.
    خندید و گفت:
    -بهت ثابت می‌کنم.
    با صدای خمـار گفتم:
    -اکی.
    چشم‌هام گرم خواب بود، از خستگی دلم نمی‌خواست حتی لباسم رو در بیارم، با سنگینی چیزی رو خودم چشم‌هام رو با ترس باز کردم، به آرتام نگاه انداختم، کنارم دراز کشیده بود و به خاطر اینکه از رو کاناپه نیوفته نصف تنش افتاده بود رو من. نفس های داغش مستقیم می‌خورد به گوش و گردنم.
    -میشکا؟
    -هوم؟
    -بریم تو اتاق؟
    لرزیدم، چی؟ نه؟ یعنی من الان آماده نیستم! می‌ترسم!
    -چیزه، همینجا خوبه.
    آرتام خودش رو بیشتر بهم نزدیک کرد، چشم‌هاش بسته بود، با صدای آروم و پر از نیاز گفت:
    -نه بریم تو اتاق کارت دارم.
    دیگه داشتم سکته می‌کردم، همیشه از این شب می‌ترسیدم.
    با صدای لرزون گفتم:
    -چیکار؟
    -بریم اتاق بهت می‌گم.
    خدایا یه امشب رو بهم فرصت بده، خواهش می‌کنم.
    آرتام وقتی دید چیزی نمی‌گم گفت:
    -من می‌رم تو اتاق بعد تو بیا.
    با صدایی که ترسم رو فاش می‌کرد گفتم:
    -باشه تو برو، من یه آب بخورم می‌ام.
    -باشه، منتظرتم.
    با ترس رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم، تموم سعیم رو می‌کردم که کارم رو آروم انجام بدم تا یکم وقت تلف بشه.
    صدای آرتام بلند شد:
    -میشکا کجا موندی؟ بیا دیگه، چقدر لفتش می‌دی؟ نکنه می‌خوای به زور بیارمت.
    داشتم پس می‌افتادم.
    -نه نه، دارم میام.
    در حالی که تو دلم هی صلوات می‌فرستادم رفتم تو اتاق، با تعجب به وسط اتاق نگاه کردم، به آرتام نگاهی انداختم، لباساشو عوض کرده بود،
    -این چیه؟
    -چمدون دیگه.
    -می‌دونم. داخلش چیه؟
    -خودت بازش کن.
    رفتم سمت چمدون، آرتام چمدون رو برداشت و گذاشت رو تخت، منم با لباس پف پفیم رو تخت نشستم، سمت چمدون خم شدم و آروم درش رو باز کردم، با تعجب به محتویاتش نگاه کردم.
    -آرتام! این لباسا چیه؟ کی اینا رو خریدی؟
    -وقتی اون طرف بودم، تو اینجا با تابلوهای من زندگی می‌کردی، ولی من اون طرف به یاد تو اینا رو می‌خریدم.
    چشم‌هام خیس شد، این همه لباس و وسایل نشانگر این بود اون یه لحظه هم منو فراموش نکرده، محکم بغلش کردم.
    دلم می‌خواست تو وجودش حل شم.، دلم می‌خواست باهاش یکی بشم.
    سرم بلند کردم و به چشم‌هاش زل زدم، این چشم ها تموم هستی من بودند، به لباش نگاه کردن، چقدر خوش فرم تر شده بودند، بی طاقت لباش رو اسیر کردم، آرتام هم از خدا خواسته همراه شد.
    بعد از چند دقیقه جدا شدیم. با صدای خمـار گفت:
    -پشت کن لباست رو در بیارم.
    باز ترس تو وجودم رخنه کرد، گفتم:
    -نمی‌خواد خودم در میارم.
    خندید و گفت:
    -خانمی کاریت ندارم، تا تو نخوای چیزی نمی‌شه گونجیشکَک من.
    -ولی تو که
    انگشتش رو به معنای سکوت رو لبم قرار داد و گفت:
    -نگران نباش.
    -آخه اذیت می‌شی.
    گونه‌ام رو نوازش کرد و گفت:
    -نمی‌شم خوشگلم، الان هم من خسته‌ام هم تو، پس بهترین کار الان استراحته.
    چقدر خوشحال بودم از اینکه مَردم تونسته بود شرایطم رو درک کنه.
    *****

    یک هفته ست که از شب عروسیمون می‌گذره، خدایی آرتام فرشته بود، واقعا مرد بود، خیلی خوب کنترل می‌کرد، وقتی مشکلم رو به میشا در این مورد گفتم کلی بهم خندید و گفت:
    -وای میشکا تو واقعا دیوونه ای، دختر می‌دونی داری الان قشنگ‌ترین حس تو دنیا رو از دست می‌دی؟ چرا انقدر به تاخیر می‌ندازی؟ می‌دونی چقدر این حس شیرینه؟ خل و چل سعی کن با این موضوع کنار بیای، اصلا هم ترس نداره، اتفاقا لـ*ـذت هم داره.
    -جدی می‌گی؟
    دوباره خندید و گفت:
    -آره خنگول، من اگه جای تو بودم وقت رو تلف نمی‌کردم، خودم دست به کار می‌شدم.
    خندیدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -خیلی بیشعوری میشا.
    -خفه شو دختر جون، برو خودت رو آماده کن، آرتام واقعا فولاده که داره هی جلوی خودش رو می‌گیره، واقعا دمش گرم، نمی‌دونم چجوری با خودش کنار میاد که بلایی سرت نیاره.
    با حرص گفتم:
    -بهتره قطع کنم. واقعا دیوونه ای، بی حیا.
    -فدای آبجی با حیام بشم. باشه برو مزاحم وقت گران‌بهات نمی‌شم، برو خودت رو آماده کن، منتظر خبرت هستما.
    -خدافظ.
    دوباره خندید و خدافظی کرد.
    من نمی‌دونم تا کی باید از دست این دختر حرص بخورم.
    حق با میشا بود، باید خودم رو آماده کنم، آرتام مراعات منو می‌کنه پس منم نباید بی منطق باشم و هی اذیتش کنم، هر چی باشه مرده، به قول میشا واقعا آرتام فولاده که تا حالا تونسته دووم بیاره.
    ولی امشب این فاصله رو به پایان می‌رسونم، با وجود اینکه هنوز می‌ترسیدم و استرس داشتم ولی خب تا کی؟ بالاخره که باید بهش اجازه بدم، فقط قبلش باید در مورد یامین باهاش صحبت کنم.

    *****

    بعد از اینکه کارم تو آشپزخونه تموم شد رفتم تو اتاقم و لباسام رو با یه دست تاپ و شلوارک خیلی خوشگل عوض کردم، امشب برنامه ها داشتم، البته اگر با بحثی که من می‌خوام پیش بکشم آخرش به دعوا نکشه! ساعت 9 بود، هر آن منتظر بودم که صدای کلید رو که تو قفل در می‌چرخه رو بشنوم، ولی ساعت 9:30 شده بود و هنوز از آرتام خبری نبود، نگران شده بودم ولی با فکر اینکه حتما امروز سرش شلوغه خودم رو آروم کردم، بالاخره انتظار تموم شد و ساعت 10 شب در خونه باز شد، به آرتام نگاه کردم، از همون اول کلافگی رو تو صورتش می‌شد خوند، به عادت همیشگی برای بوسیدنش پیش قدم شدم.
    -سلام عزیزم، خدا قوت.
    -سلام خانمم، ممنون.
    لبخندی نثار صورت خسته‌اش کردم و گفتم:
    -تا تو بری لباسات رو عوض کنی منم می‌رم برات غذا رو می‌کشم.
    لبخندی زد و گفت:
    -گونجیشک خانمم برام فسنجون درست کرده؟
    -اهوم.
    روی موهام بـ..وسـ..ـه ای زد و گفت:
    -قربون اون انگشتای نازت بشم که انقدر برای من زحمت می‌کشه، من یه دوش کوچیک بگیرم که خستگی از تنم در بره، تو هم زحمت سفره رو بکش.
    -چشم.
    لبخندی زد و همینطور که آروم و سریع گونه‌ام رو می‌بوسید از کنارم رد شد، منم رفتم تو آشپزخونه تا میز رو بچینم، فسنجون یکی از غذاهای مورد علاقه آرتام بود، منم شیطون، گفتم که امشب نقشه ها دارم براش.
    همه چیز رو سفره بود به غیر از آب، همینکه پارچ آب و رو میز گذاشتم آرتام هم اومد.
    -اوه خوشگلم چه کرده!
    لبخندی زدم و گفتم:
    -عجله کن بشین تا سرد نشده.
    -به روی چشم.
    غذا رو تو سکوت خوردیم، نمی‌دونم چرا انقدر آرتام کلافه بود، خیلی دلم می‌خواست بدونم چی شده ولی خب دوست نداشتم تا خودش چیزی نگفته من ازش چیزی بپرسم.
    بعد از اینکه شام تموم شد، چایی دم دادم و سریع ظرف ها رو شستم، با چایی رفتم تو هال و کنار آرتام نشستم، دستش رو باز کرد تا تو بغلش جا بگیرم، منم از خدا خواسته رفتم تو بغلش و بهش تکیه دادم، خم شدم و فنجون چایی و دادم به دستش، به TV زل زده بود، داشت فیلم می‌دید، خب من از کجا شروع کنم؟
    -چه خبر؟
    -خبری نیست ولی می‌خوام باهات صحبت کنم البته اگه خسته نیستی و حوصله‌اش رو داری؟
    -بگو خانمم، من همیشه برای تو هم وقت دارم هم حوصله، حالا در مورد چی می‌خوای حرف بزنی؟
    -یامین.
    برگشتم تا چهره‌اش و ببینم، اخمی کرد و زل زد به چشم‌هام.
    -خب.
    -چرا نمی‌تونی ببخشیش؟
    -با اینکه علاقه ای ندارم تا در این مورد باهات صحبت کنم ولی در جوابت باید بگم که نمی‌تونم اون هم سختی هایی که مسببش اون خانم بود رو فراموش کنم.
    -آرتام؟ تو که انقدر بی رحم نبودی؟ اصلا می‌دونی چی به سر یامین اومده؟
    -تو می‌دونی چی به سر من اومده بود؟ میشکا من یه دیوونه شده بود یه دیوونه.
    -آرتام! عزیزم می‌دونم، همه اینارو می‌دونم ولی یامین هم کم عذاب نکشید، یعنی باید بگم یه جورایی خودش تاوان پس داد، تو دستاش رو دیدی؟ دیدی چه جوری می‌لرزه؟ به همه چی سرد شده، حتی به بچه‌اش.

    -می‌دونم میشکا، همه اینارو می‌دونم، قبل از اینکه تو از اوضاعش با خبر بشی من اینا رو می‌دونستم.
    یه تای ابروم فرستادم بالا و گفتم:
    -از کجا می‌دونستی؟
    -یامین خودش تو شب عروسی آراد بهم گفت.
    -چی؟
    همه چی رو برام تعریف کرد. باورم نمی‌شد آرتام انقدر سنگ دل شده باشه. با وجود اینکه از آشفتگی های یامین با خبر بود اونطور باهاش برخورد می‌کرد!
    -آرتام تو، تو چطوری انقدر بی رحم شدی. اون بیچاره، وای خدا، آرتام، خدا منو تو رو بهم رسونده، پس ما هم یکم باید انصاف داشته باشیم و در برابر لطف خدا حداقل باید کینه ها رو بندازیم دور و کسی که مسبب این دردسرها شده رو ببخشیم.
    -سخته خانمم، بخدا سخته.
    -سخت نیست عزیزم، بخشندگی که سخت نیست، می‌دونم که مرد من می‌بخشه.
    -بهم فرصت بده.
    عصبی گفتم:
    -هر وقت بخشیدی بیا تو اتاق، در غیر این صورت رو کاناپه بخواب.
    با دهن باز زل زد به من.
    -میشکا بخشندگی که زوری نیست!
    همینطور که از جام بلند مشیدم گفتم:
    -با تو باید اینجوری برخورد کرد، همیشه باید بالای سرت زور باشه تا حرکت کنی.
    بدون اینکه اجازه حرف دیگه رو بهش بدم رفتم تو اتاقم.
    در رو پشت سرم بستم، یه لبخند نشست رو لبم، می‌دونم که می‌بخشی، رفتم سمت میز توالت، خب وقتشه که دیگه کم کم آماده بشم، تاپ و شلوارکم رو با یه لباس خواب از جنس حریر سفید و بلند عوض کردم، خیلی خوشگل بود، واقعا به درد امشب می‌خورد، به درد تشنه کردن آرتام، آرایش ملایم ولی چشم گیری کردم، شنلش رو هم پوشیدم، از تو آیینه به خودم نگاهی انداختم، لبم رو گزیدم، دلم برای آرتام می‌سوزه، چجوری می‌خواد دووم بیاره؟چراغ اتاق رو خاموش کردم، رفتم روی تختم نشستم، همینکه چراغ آباژور رو زدم تا روشن بشه در باز شد و آرتام اومد داخل اتاق، لبخند نشست رو لبم، یعنی بخشیده؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    با عشـ*ـوه از جام بلند شدم و رفتم سمتش، رو به روش ایستادم، فاصله کمی بینمون بود، زل زده بود به صورتم، دریغ از اینکه یه لحظه هم نگاهش رو ازم برداره، سوالی نگاش می‌کردم، زمزمه کردم:
    -آرتام!
    فاصله کمی هم که بینمون بود رو از بین برد، طره ای از موهام رو آروم تو دستش گرفت و با صدای خمـار گفت:
    -فرشته ی زمینی من.
    لبخندی زدم و آروم و ملایم گفتم:
    -جواب من این نبود!
    حالش گفتنی نبود، واقعا دلم براش سوخت. پر نیاز گفت:
    -چی بود؟
    -بخشیدی؟
    خودش رو نزدیک تر کرد که یه قدم ازش دور شدم، موهام از تو دستش خارج شدند.
    یه قدم نزدیک تر شد، خمـار بود، تو نگاش عشق و نیاز مردونه بیداد می‌کرد
    -قصد داری دیوونم کنی؟
    یک قدم دور تر شدم و با شیطنت گفتم:
    -به گمونم.
    یه قدم نزدیک تر
    -پس بذار بهت بگم که موفق شدی!
    یک قدم دور تر که خوردم به تخت، مجبور شدم بشینم، فقط زل زدم به چشمای آبیش که بیشتر از همیشه برق می‌زد.
    خم شد طرفم، مجبور شدم رو تخت دراز بکشم.
    -می‌بخشمش به شرطی که تو هم خودت رو ببخشی به من.
    زمزمه کردم:
    -من که خیلی وقته خودم رو سپردم به تو.
    یه تای آبروهاش و فرستاد بالا و گفت:
    -منظورم رو واضح گفتم.
    -و منم فهمیدم.
    -مطمئنی؟
    دستام و دور گردنش حلقه کردم و کمی آرتام و به خودم نزدیک تر کردم:
    -مطمئن تر از همیشه.
    وقتی خیالم از بابت یامین راحت شده بود دیگه دلیلی وجود نداشت که بینمون فاصله باشه، هرچند اگه نمی‌بخشید باز هم باید این فاصله رو از بین می‌بردم.
    لباش رو محاصره کردم، آرتام هم بی تاب تر از قبل با این حرکتم هجوم آورد طرفم، آروم شنلم رو از تنم در آورد، تو سیل بـ..وسـ..ـه هاش غرق شده بودم، و این بار نیاز خفته من هم از خواب بیدار شد و باعث شد خودم رو به کلی بسپارم دست آرتام.
    لبش رو نزدیک گوشم کرد و زمزمه کرد:
    -تشنه‌اتم میشکا، سیرابم کن.
    بعد از اتمام حرفش لاله‌ی گوشم رو ب**وس*ید، سرم رو کج کردم، آخه رو گردن و گوش حساس بودم، این کارش بیشتر تحریکم می‌کرد، آرتام سرش رو برد تو گودی گردنم آروم زمزمه کرد:
    -امشب دیگه مال من می‌شی.
    -آرتام من می‌ترسم.
    خیلی جدی گفت:
    -مگه نگفتم تا وقتی که با منی از هیچی نترس!
    خواستم حرفی بزنم که با لباش ساکتم کرد، یاد حرف میشا افتادم، «شیرین ترین حس دنیا»، چرا تجربش نکنم!
    پس پیش به سوی دنیای جدید.
    ***
    منو بیشتر به خودش فشرد، سرم و بلند کردم زل زدم به چشم‌هاش که زل زده بودند به من.
    -یه سوال بپرسم؟
    -بپرس خانمم؟
    -تو واقعا به خاطر اینکه با من باشی می‌خواستی یامین رو ببخشی؟
    با شیطنت گفت:
    -نه.
    -پس چی؟
    -خب من یامین رو بخشیدم که اومدم تو اتاق، ولی وقتی تو رو با اون لباس دیدم دیگه طاقتم تموم شده بود، واقعا تشنه‌ات شده بودم، برای اینکه سیراب بشم مجبور بودم که اون حرف رو بزنم.
    -واقعا که، من به خاطر اینکه یامین و ببخشی مجبور شدم باهات راه بیام.
    خندید و زد رو نوک دماغم و گفت:
    -کمتر دروغ بگو گونجیشک خانم.
    خندیدم.
    -از کجا می‌دونی من دروغ می‌گم!؟
    -کارای چند دقیقه پیشت کاملا مشخص بود که چقدر بی نیازی.
    سرخ شدم، نامرد حالا به روم نمی‌اورد نمی‌شد؟!
    -سرد نیست؟
    بلند خندید و گفت:
    -نه اتفاقا خیلی هم گرمه. می‌خوای لباساتو بیارم تا بپوشی؟
    دلم نمی‌خواست، می‌خواستم پوست تنم قشنگ گرمای تنش رو حس کنه.
    -نه نمی‌خواد، حوصله لباس پوشیدن ندارم.
    -پس منم مجبورم اینکارو کنم.
    پاهام رو تو پاهاش قفل کرد و منو محکم تر بغـ*ـل کرد. بدنم این بار چفت بدنش بود. گرمم شده بود، و این گرما چقدر شیرین بود، دوباره یاد حرف میشا افتادم، واقعا قشنگ ترین حس دنیا همین امشب بود و قطعا شب های بعد.
    دوباره لب هام رو اسیر کرد، بعد یک دقیقه ازش فاصله گرفتم، اخم کرد:
    -میشکا چته؟ چرا هر بار که می‌بوسمت زود فاصله می‌گیری ؟
    بدون اینکه حواسم باشه گفتم:
    -از وقتی که تو دریا غرق شدم اینجوری می‌شم، نمی‌تونم زیاد نفسم رو تو سینم حبس کنم.
    آرتام متعجب گفت:
    -چی گفتی؟
    -گفتم وقتی تو دریا غرق شدم...
    ادامه حرفم و نگفتم، تازه فهمیدم چه غلطی کردم.
    محکم صدام زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -میشکا!
    آروم لب زدم:
    -بله؟
    -توضیح بده ببینم، موضوع غرق شدنت چیه؟
    -ای بابا، اون روزی که برای آخرین بار هم رو دیدیم، همون روز که گفتی قراره بری خاستگاری یامین، دیگه حالم گفتنی نبود، میشا وقتی دید حالم زیاد خوش نیست گفت که بریم شمال، منم به اجبار رفتم، اون روز رفته بودم ساحل، حالم زیاد خوش نبود رفتم تو آب، اصلا حواسم به هیچی نبود، وقتی به خودم اومدم که صدای میشا و پوریا رو می‌شنیدم که می‌گفتن برگردم پیششون، با ساحل زیاد فاصله داشتم، خواستم برگردم ساحل که زیر پام خالی شد و در آخر پوریا هم اومد نجاتم داد.
    عصبی گفت:
    -اینا رو الان به من می‌گی؟
    -حالا چه فرقی می‌کنه، البته هیچ کس خبر نداره.
    -پس اون خواب و بی قراری هام به دلیل نبود؟
    -ها؟
    -فکر کنم همون روزی که برات اتفاق افتاد خواب بد دیدم، به آرتا گفتم زنگ بزنه بهت، آخه دلم شور تو رو می‌زد.
    لبخندی زدم و آروم گونه‌اش رو بوسیدم:
    -می‌دونستم اون تلفن از جانب تو بوده، وقتی میشا گفت آرتا زنگ زده فهمیدم که تو ازش خواستی.
    -تو باز بگو که یامین رو ببخش!
    -وا چه ربطی به یامین داره؟
    -عامل همه‌ی این اتفاقات این رفیق شفیقت بود، یادت که نرفته.
    -گذشته‌ها گذشته، دیگه نباید تو گذشته‌مون زندگی کنیم، به آینده بنگر.
    آرتام پشت چشمی نازک کرد و گفت:
    -تو آدم نمی‌شی؟
    -خودت می‌گی فرشته، فرشته که آدم نمی‌شه.
    -بخواب وروجک.
    -اگه شما آقا بذارید چشم.
    لبخندی زد و منو به خودش فشرد و چشماش رو بست، منم از خستگی زودی چشم‌هام بسته شد.

    *****

    در حموم رو باز کردم، تموم صورتم خیس شده بود، درد داشتم، نمی‌دونم چرا الان این درد رو حس می‌کنم، دیشب که عالی بود و همچین دردی رو نداشتم.
    درد لعنتیم گند زد به همه چی، تو حموم هق هق می‌کردم، ولی نمی‌ذاشتم صدام بلند بشه که به گوش آرتام برسه، حموم تو اتاق خودمون بود، نمی‌خواستم نگران بشه.
    وان رو پر از آب گرم کردم، داشتم می‌مردم، میشا الهی درد زایمان بگیری، این بود که می‌گفتی کلی لـ*ـذت داره؟
    خب واقعیتش دیشب واقعا خوب بود، ولی حال صبحم داره همه چی رو خراب می‌کنه، پام رو بلند کردم تا برم تو وان بشینم ولی درد امونم رو برید، صدای گریه هام بلند تر شد.
    -میشکا! خانمم! حالت خوبه؟ خوشگلم داری گریه می‌کنی؟
    با صدای لرزون گفتم:
    -خوبم.
    با هزار بدبختی تو وان دراز کشیدم.
    -میشکا من دارم میام تو.
    واسم مهم نبود، آخه دردم داشت دیوونه‌ام می‌کرد، آرتام سریع درو باز کرد و اومد کنارم، با نگرانی گفت:
    -میشکا حالت خوبه؟ رنگت چرا پریده؟ چی شده عزیزم؟
    تیکه تیکه گفتم:
    -درد دارم.
    -ای خدا، لعنت به من، لعنت به من، همه‌اش تقصیر من بوده، می‌خوای بریم دکتر؟
    با گریه گفتم:
    -نه این دردا طبیعیه.
    -ای خدا پس من چیکار کنم؟ میکشا نمی‌تونم اینجوری ببینمت. اها وایسا تا برم برات قرص بیارم.
    آرتام سریع از حموم رفت بیرون و کمتر از دو دقیقه برگشت، با یه قرص و با یه لیوان آب، قرص رو گذاشت تو دهنم و سریع آب رو داد تا بخورم، لیوان رو گذاشت زمین و خودش هم اومد تو وان، هنوز هق هق می‌کردم، منو گرفت تو بغلش و آروم رو کمرم رو دست می‌کشید و نجواهای عاشقانه ای زیر گوشم زمزمه می‌کرد، با این کارش کمی از دردم تسکین پیدا کرد ولی کامل خوب نشده بود، ولی خب دیگه گریه نمی‌کردم، مرد دوست داشتیِ من با شلوارکش اومده بود تو آب تا منو آروم کنه، انقدر قشنگ و آروم این کار رو می‌کرد که چشم‌هام بسته شد.

    ****

    سه ماه از اون روز می‌گذره، اخیرا آرتام وقتی می‌اد خونه خیلی کلافه و خسته‌ست، یه بار هم دووم نیاوردم و ازش پرسیدم که چه اتفاقی افتاده ولی فقط در جوابم گفته:
    -چند وقتیه مطب خیلی شلوغ شده و نمی‌رسم هم بیمارا رو ویزیت کنم هم برم اتاق عمل.
    ولی من باور نکردم، آخه آرتام همیشه سرش شلوغ بوده ولی هر وقت که منو می‌دید خستگیاش رو نادیده می‌گرفت و خیلی خوب و سرحال باهام برخورد می‌کرد، به هر حال من می‌دونم یه چیزی شده که اصلا مربوط به کارش نیست، نمی‌دونم باز داره چی رو از من پنهون می‌کنه.
    جدا از این حرفا جدیدا اتفاقات مشکوکی برام می‌اوفته، یه علائمی رو تو خودم می‌بینم، حالت تهوع دارم و گاهی وقت ها سردرد و سرگیجه، به یه چیزایی مشکوک شدم، به خاطر همین رفتم دیروز آزمایش دادم، فردا باید برم تحویل بگیرم. به آرتام چیزی نگفتم، هر بار هم که یکی از علائم جلوی آرتام برام بروز می‌ده براش بهونه میارم.
    نمی‌دونم چرا آرتام جدیدا هی تکرار می‌کنه که تنهایی جایی نرم، فقط تو خونه بمون، هر جا هم که می‌خوام برم به خودش بگم تا بیاد منو ببره، دلیل این کاراش رو نمی‌دونم، نمی‌فهمم چرا این کارا رو می‌کنه! نمی‌دونم چش شده! تا این حدم شکاک نیست که بگم این حالتش عود کرده.
    انقدر سر این موضوع حساس شده که وقتی می‌خواستم آزمایش بدم با آرام رفتم، ولی می‌خوام فردا رو خودم برم آزمایشگاه، تنها، می‌خوام اگه خبر خوشایندی در راهه اول خودم بفهمم بعد خودم به آرتام بگم.

    ****

    همینطور که کتش رو می‌پوشید گفت:
    -خانمی من امشب یکم دیر تر میام.
    -چرا؟
    -مطب کلی کار دارم، تموم سعیم رو می‌کنم زود برگردم، تو مراقب خودت باش، درها رو هم قفل کن.
    -باشه، تو هم مراقب خودت باش.
    خیلی نرم و آروم بـ ــوسه به لبام زد و گفت:
    -خدافظ خوشگلم.
    -خداحافظ.
    آرتام که رفت منم سریع دوییدم سمت سرویس بهداشتی، انقدر عوق زدم که بی‌حال از دست شویی اومدم بیرون، ای خدا دارم می‌میرم، شانس آوردم که آرتام رفته بود وگرنه این بار صد در صد شک می‌کرد.
    رفتم تو آشپزخونه تا میز صبحانه رو جمع کنم، به آزمایش فکر کردم، اگه جواب مثبت باشه چی؟ چه جوری سورپرایزش کنم؟ اینکه دیر میاد! اصلا عیبی نداره، هر وقت که می‌خواد بیاد، من کار خودم رو انجام می‌دم.
    صدای زنگ گوشیم بلند شد رفتم سمتش:
    -جانم؟
    -خوبی خانم خونه؟
    -خوبم عزیزم. تو خوبی؟ آراد چطوره؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا