کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
واقعیتش آرام و آراد خیلی وقته که همو می‌خوان، طی برخورد هایی که باهم داشتن مهرشون به دل هم دیگه افتاد و الانم خانواده تهرانی امدن خواستگاری آرام، خدا رو شکر که بدون زجر و سختی دارن به هم می‌رسن، از این بابت خیلی خوشحالم.

*****

همینطور که داشتیم تو بازار قدم می‌زدیم گفتم:
-راستی از کیاراد چه خبر؟
-هیچی فقط بگم به خونت تشنه‌ست.
-وا چرا؟
-هیچی همینجوری.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
-آرام حرف بزن بینم واسه چی عصبیه ازم؟
-می‌دونی چند وقته تو رو ندیده؟ اجازه ندادی حتی آدرس خونت و بهش بگیم. گفته فقط من غریبه بودم که می‌ترسید آدرس خونه‌اش و بده؟ اینا به کنار یه زنگ هم نمی‌زنه، حتی نمی‌ذاره ببینمش!
ساکت شدم ولی آرام ادامه داد:
-البته حق هم داره، هر چی باشه رفیقت بود، مث برادرت بود.
کارمون تموم شده بود، رفتیم تو ماشینش نشستیم.
-اول اینکه خودت می‌دونی واسه چی آدرسم رو به پسرا نمی‌دم، به خدا نه حوصله حرفای همسایه ها رو دارم نه صاحب خونه رو، بعدشم باید بهش می‌گفتی میشکا فقط خواهرش رو می‌بینه با خودم و آرتا رو. باید بهش می‌گفتی میشکا یک ساله مامانش رو ندیده، آرمان و ندیده، آراد و ندیده، باباش رو ندیده، ساحل رو دو هفته درمیون می‌بینه، تو که جای خود داری.
-گفتم ولی عصبانیتش بیشتر شد.
-بهشون بگو تا یک ماه دیگه می‌بینینش.

******

" آرتام "

یه هفته مونده به عروسی آراد، تو این چند وقت تصمیمم رو گرفته‌ام، دیگه خیالم راحته، حالم بهتره، کاری که می‌خواستم بکنم رو به آراد گفتم، خیلی خوشحال شد، چون دیگه نمی‌تونستم ببینم برادرم منو به عنوان یه آدم بی عرضه ببینه.
خانوادم وقتی دیدن مثل گذشته می‌خندم و حرف می‌زنم خیالشون بابت من راحت شده جز آرتا، فکر می‌کنه الان میشکا رو فراموش کردم ولی، بیخیال.

*****

به خودم حسابی رسیدم، چون امشب می‌دیدمش، می‌خواستم دوباره از نظرش زیبا و جذاب بیام. امشب عروسی تنها برادرمه، نمی‌دونم چرا هیجان دارم البته همراه با استرس. یعنی امشب چه برخوردی می‌کنه با وجود اون کاری که من باهاش کردم.
با صدای مامان به خودم اومدم، از آیینه دل کندم و رفتم پایین.
مامان: وای هزار ماشالله، چشم نخوری تو امشب پسرم.
لبخندی زدم و پیشونی مادرم رو که مثل فرشته ها شده بود رو بوسیدم.
-باید به بابا بگم امشب دوتا چشم دیگه قرض بگیره مراقب فرشته خانومش باشه.
مامان سرخ شد و لبخند دلنشینی زد.
-بسه پسرم زبون نریز، ما داریم می‌ریم باغ تو هم برو دنبال آرتا، منتظرته بعدش زود بیاین.
-چشم مادرم.
مامان و بابا رفتن، منم سوییچ رو برداشتم و حرکت کردم، زنگ زدم به آرتا آدرس رو ازش پرسیدم. وقتی از آرایشگاه اومد بیرون جا خوردم، خیلی خوشگل شده بود، عین فرشته ها بود.

******

" میشکا "

به آرام نگاه کردم، عروسی به زیبایی آرام تا حالا ندیده بودم، چقدر خوشحال بودم که خواهریم داشت عروس می‌شد، قیافه‌اش مثل خودش آروم بود، ولی استرس از تو چشم‌هاش بیداد می‌کرد، یکی از خانوما داد زد:
-عروس خانوم اقا دوماد اومد.
آرام هول کرده بود، خندیدم.
-ای جانم، خانومی هول نکن حالا مونده تا شب.
حرصی نگام کرد و گفت:
-کوفت، میشکا فقط یه امشب رو سر به سر من نذار، اعصاب ندارم دک و پزت رو میارم پایین.
قهقهه سر دادم.
-یا ابوالفضل خدا به داد آراد برسه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-خفه.
آرام داشت می‌رفت سمت در و منم ریز ریز و آروم می‌خندیدم.
آرام: رو اب بخندی ان شالله، مثل دختر خوب اینجا بشین تا بیان دنبالت.
جدی شدم.
-کی میاد.
-تو فضولیت نباشه منتظر بمون.
شونه ای انداختم بالا و گفتم:
-برو گمشو.
بی توجه به حرفم رفت.
من رفتم جلو آیینه، بالاخره بعد از مدتها صورتم تازه شده بود، دست آرایشگر درد نکنه خیلی خوب شده بودم، چشمم افتاد به گردنبندم، با وجود این همه اتفاقات و این همه سال، تنها یادگار آرتام رو که موقع صیغه‌مون بهم هدیه داده بود رو از خودم جدا نکرده بودم، آخه خودش گفت از گردنم درش نیارم. با فکر اینکه همه امشب هستن یهو حالم بد شد. همه یعنی آرتام، یعنی خانواده‌ام، یعنی خانواده آقای رفیعی، یعنی یامین، همه بودن، با هم بودن ولی من چی؟ تنها؟!
از فکر چند ساعت بعد بیرون اومدم، به لباسم نگاه کردم، یه پیراهن بلند مجلسی مشکی خیلی شیک که به سلیقه آرام خریده بودمش رو پوشیده بودم. من که خیلی وقته برای این چیزا حوصله به خرج نمی‌دم.
با صدای خانوم آرایشگر به خودم اومدم که می‌گفت:
-خانوم محرابی آقایی منتظرتونن.
سریع مانتوم رو پوشیدم و شالم و سر کردم. هزینه آرایشگاه رو قبلا پرداخت کرده بودم، تشکری از همه‌اشون کردم و از آرایشگاه زدم بیرون، می‌خواستم ببینم کی اومده دنبال من!
به در ماشین طرف راننده تکیه داده بود و زل زده بود به من، چقدر دلم براش تنگ شده بود، آروم اومد سمت من و اسمم رو آروم زمزمه کرد.
جذاب تر شده بود، یه لبخند تحویلش دادم که یهو کشیده شدم تو بغلش، سریع از بغلش اومدم بیرون و انگشتم به حالت تهدید اوردم بالا با حالت بامزه ای گفتم:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -هوی انگاری یادت رفته چه قولی به من دادیا!
    کیاراد: چه قولی بهت دادم خانم زیبا.
    چشم غره با حالی بهش رفتم و گفتم:
    -اینکه حد خودتون رو بدونین.
    -خو دلم برات تنگ شده بود.
    -آرام همچین می‌گفت کیاراد به خونت تشنه‌ست که فکر می‌کردم امشب اگه منو ببینی آدم حسابم نمی‌کنی.
    -اون که بله دلم از دستت خیلی پره، ولی مگه آدم می‌تونه خواهرش رو تحویل نگیره؟
    -آبجی قربونت بره، بریم دیگه پاهام درد گرفت با این کفش 60 سانتی.
    خندید و در برام باز کرد و گفت:
    -بفرمایید مادمازل.

    ****

    بالاخره به ورودی باغ رسیدیم، دلشوره امونم رو بریده بود، رو به رو شدن خیلی سخت بود اونم بعد از چند سال.
    همراه کیاراد پیاده شدم و به سمت مهمونا حرکت کردیم.
    خوشحالم که کیاراد چیزی ازم نمی‌پرسید چون واقعا حالم اصلا دست خودم نبود.
    به خانم و آقای تهرانی نگاه کردم، به همراه کیاراد رفتیم سمتشون و تبریک گفتیم، بعدش هم رفتیم طرف خانواده آرام بعد از تبریک خواستم یه جایی بشینم که چشمم خورد به آرمان، از اینکه منو دیده بود شکه شده بود.
    رفتم سمتش، با خوشحالی گفتم:
    -سلام بر آقا آرمان، خوب هستید شما؟ سلامتید؟ مرسی منم خوبم. نه ممنون نمی‌شینم.
    آرمان: وای دختر تو...
    ادامه حرفش و نزد.
    -وا آرمان حالت خوبه؟ نگرانت شدم.
    بالاخره از شوک در اومد.
    -وای خوشحالم که بالاخره دیدمت دختر. خیلی بی معرفتی میشکا، نمی‌گی ما دلمون برات تنگ می‌شه.
    کیاراد: از بس عقل نداره.
    زدم توی بازوش و گفتم:
    -ساکت، پررو.
    با آرمان شروع کردم به حرف زدن که حس کردم یکی پایین پیراهنم رو می‌کشه. برگشتم طرفش نگاش کردم، از خوشحالی جیغ کشیدم:
    -ای جانم این دخترو ببین.
    محکم بغلش کردم و بوسیدمش.
    ساحل با اون چشم‌های روشنش زل زد به من و با صدای نازش گفت:
    -خاله جون دلم برات تنگ شده بود.
    -خاله قربون اون چشم‌هات بره، منم دلم برات تنگ شده بود عشق خاله. مامانی و بابایی کجان؟
    با اون انگشتای سفید و کوچیکش به یه سمت اشاره کرد و با لحن بامزه ای گفت:
    -اوناش اونجان.
    به میشا نگاه کردم که برای تبریک رفتن، بعد از اینکه کارشون تموم شد اومدن سمت ما، محکم همو بغـ*ـل کردیم، میشا هی زیر گوشم غر می‌زد و فحش می‌داد که چرا نمی‌رفتم دیدنشون. منم چیزی نمی‌گفتم تا اون خودش و خالی کنه. بعد از اینکه از بغـ*ـل میشا اومدم بیرون رفتم به پوریا دست دادم اونم طبق معمول منو کشوند طرف خودش و رو پیشونیم یه بـ ــوسه ای پر از محبت زد. یه لبخند زیبا زدم.
    همگی دور یه میز نشستیم و گرم حرف زدن شدیم، یه صدایی زیر گوشم گفت:
    -عشق من چطوره؟
    با لبخند برگشتم طرفش، محکم بغلش کردم، چقدر قشنگ شده بود این بشر.
    -وای آرتا تو چرا اینقدر قشنگ شدی؟
    یه چشم غره ای رفت.
    -من قشنگ بودم، منتها تو چشم بصیرت نداشتی.
    خندیدم. جیغ کشید:
    -کثافت تو خودت رو توی آیینه دیدی؟ اخه دیوونه تو دلت برای پسرای مجرد امشب نسوخت؟ شیطونه می‌گـه برم آرایشش رو پاک کنم تا خیالم راحت بشه.
    بازم خندیدم. برگشتم طرف بچه ها به آرمان نگاه کردم که خیره شده بود به آرتا. ای جانم چه می‌کنه این عشقِ بی رحم با آدم، فقط باید حسرت خورد.
    آرتا شروع کرده بود به سلام کردن. بعدشم کنارم نشست.
    به ظاهر می‌خندیدم، با بچه ها حرف می‌زدم ولی دلم می‌خواست بدونم کجاست؟ خیلی دلم می‌خواست با چشم‌هام دنبالش بگردم ولی یه چیزی نمی‌ذاشت، دلم می‌خواست ببینم چه تیپی زده ولی نمی‌شد چون به خودم قول داده بودم.
    میشا: اون بچه، دختره یامینه که تو بغلشه؟
    حس کردم یه لحظه رنگ از صورتم پرید، برگشتم نگاهش کردم، داشت دنبال یکی می‌گشت بالاخره پیداش کرد، اون یکی من بودم، از دور برق چشم‌هاش و متوجه شدم، نمی‌دونستم باید چیکار می‌کردم ولی یهو بازوش کشیده شد و یامین رو برد طرف صاحب مجلس، فردین بود که یامین رو برد طرف پدر و مادر آرام.
    آروم زمزمه کردم:
    -چقدر دخترش قشنگ بود.
    میشا کمرم رو نوازش کرد و گفت:
    -غصه نخور خواهری، بیخیال باش.
    برگشتم با غم نگاش کردم.
    -مامان کو میشا؟
    -الاناست که بیان.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه.
    برگشتم طرف بچه ها و گفتم:
    -شماها نمی‌خواین برقصین؟
    کیاراد با ذوق گفت:
    -کیه که بدش بیاد، منتها اگه همراه داشته باشیم. میشکا افتخار می‌دی؟
    خواستم قبول کنم که آرتا دستم رو کشید و گفت:
    -نخیرم رفیقم می‌خواد با من برقصه.
    دیگه امون نداد که حرف بزنم منو برد طرف پیست رقـــص.
    -وا آرتا چرا همچین می‌کنی؟
    جدی گفت:
    -خوشت میاد داداشم رو اذیت کنی؟
    با تعجب زل زدم بهش، هیچی نمی‌تونستم بگم چون معنی حرفش رو نمی‌دونستم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    بعد از اینکه کمی رقصیدم خسته شدم، رفتم طرف میز خودمون، راستش خسته نشده بودم فقط درگیر حرفی بودم که آرتا زده بود. چشم چرخوندم تا پیداش کنم که خانواده آقای رفیعی و دیدم، واقعا که چقدر اینا پروئن. چشم از اون پسرعوضی شون برداشتم و دوباره چشم چرخوندم که مامانم رو دیدم، کنار بابا ساکت نشسته بود، اشک تو چشم‌هام جمع شد ولی نذاشتم که بریزن، میشکا ببین مامان چقدر پیر شده ببین بابات چقدر شکسته شده.
    میشا: ببین چقدر پیر شدن، دیگه هیچی خوشحالشون نمی‌کنه، مامان فقط اسم تو رو صدا می‌کنه، بابا از دوریت یه بار سکته کرد ولی به زبون نمی‌اره که چقدر دل تنگته ولی ما که می‌دونیم.
    چشم‌هام رو از روی درد بستم.
    -میشا مامان رو ببر یه جای خلوت می‌خوام ببینمش.
    -باشه تموم سعی‌ام رو می‌کنم.
    می‌دونستم بابا حاضر نیست منو ببینه، می‌دونستم اگه بفهمه مامان منو دیده کلی سرش غر می‌زنه به خاطر همین خواستم یواشکی ببینمش.
    بعد از یه ربع میشا اومد گفت برم گوشه ای از باغ، اونجا ادم پر نمی‌زد. سریع جوری که کسی نفهمه رفتم همون قسمتی که میشا بهم گفته بود.
    به مامان نگاه کردم که سردرگم به اطرافش نگاه می‌کرد، آروم اسمش رو صدا زدم. مبهوت برگشت طرفم. چشم‌هاش پر از اشک شد.
    -میشکای من!
    اشکام بالاخره ریختن.
    -مامان.
    -جانِ مامان.
    خودم رو پرت کردم تو بغلش و زار زدم. مامان هم گریه می‌کرد هم گله ، گریه می‌کرد و از نگرانیاش می‌گفت، گریه می‌کرد و از دلتنگیاش می‌گفت، گریه می‌کرد و از تنهاییاش می‌گفت، گریه می‌کرد و از بابا می‌گفت، گریه می‌کرد و حال منو می‌پرسید، گریه می‌کرد و از خواب و خوراکم می‌پرسید، گریه می‌کرد و من با حوصله همراه با اشک همه سوالاش رو جواب می‌دادم.
    میشا اومد طرفمون گفت:
    -مامان، بابا دنبالتون می‌گرده.
    مامان: باشه الان میام.
    برگشت طرف منو ادامه داد:
    -میشکا، مادر مطمئن باشم حالت خوبه، جات امنه؟
    خندیدم و گفتم:
    -آره مادرم. هم حالم خوبه هم جام امنه. گفتم که دارم چیکار می‌کنم، غصه نخور عشقم همه چی خوبه.
    -ایشالله اون کارن خیر نبینه که همچین بلایی سرمون آورد، بخدا ستاره که اومد طرفمون آدم حسابش نکردم. حق با تو بود میشکا اینا اصلا خوب نبودن.
    -فدات بشم مادرم غصه نخور همه چی درست می‌شه حالا هم برو پیش بابا که شک می‌کنه.
    بعد از اینکه همو دوباره بغـ*ـل کردیم مامان رفت، منم از میشا تشکر کردم، دوباره برگشتم طرف
    میزمون که هیچ کی نبود جز کیاراد.
    -اِ کجایی دختر؟ دنبالت می‌گشتم.
    -رفته بودم دست به آب.
    خندید و گفت:
    -حالا بهم افتخار می‌دی بانوی زیبا.
    -صد البته آقای جذاب.
    لبخند زیبایی زد و اومد طرفم، دستم رو گرفت و رفتیم طرف پیست رقـ*ـص. داشتیم می‌رقصیدیم که گفتن دو فرشته ی امشب اومدن.
    به آرام نگاه کردم، واقعا به علیرضا حق می‌دادم که عاشقش باشه. راستی علیرضا امشب نیومده؟ چه سوالی خب معلومه که نمی‌اد.
    همه برای پیشواز رفتن جلو، یکی یکی عروس و دوماد رو می‌بوسیدن و تبریک می‌گفتن. که یهو چشمم افتاد بهش، چقدر جذاب شده بود، میشکا اون یه زمانی مال تو بود ولی حالا ...


    آرتامم ببین چقدر پشیمونم! ببین یامین ازدواج کرده و الان یه بچه داره، ببین من دیگه تنهام، ببین حتی کارن انتقامش رو گرفت. کلافه از این فکرا اومدم بیرون که چشمم دوباره افتاد به یامین، با یه غم خاصی نگام می‌کرد. نگاهم رو ازش گرفتم تازه متوجه شدم که برای تبریک نرفتم، رفتم جلو محکم آرام رو بغـ*ـل کردم و گفتم:
    -خوش بخت بشی عزیزدلم.
    -مرسی میشکای من.
    رفتم سمت آراد و بهش دست دادم و گفتم:
    -تبریک می‌گم پهلوون، خوشحالم که بهش رسیدی.
    با یه غمی نگام کرد و گفت:
    -ممنونم میشکا.
    غم نگاش رو می‌دونستم برای چیه. لبخند تلخی زدم و رفتم عقب، که یهو چشمم افتاد به بابا که داشت نگاهم می‌کرد، سرم رو انداختم پایین و رفتم یه گوشه.

    ******

    " آرتام "

    از بدو ورودم تو باغ به میشکا نگاه می‌کردم، چقدر قشنگ کرده بود این دختر. ساعت ها می‌گذشت و من به اون خیره شده بودم، به رقصش خیره شده بودم، این دختر دستاش رو خیلی قشنگ حرکت می‌داد، چقدر بدنش نرم بود، انعطاف تنش منو دیوونه می‌کرد، یعنی بقیه هم دارن اینجوری و مثل من نگاهش می‌کنن؟ اعصابم ریخت بهَم. دلم می‌خواست برم جلو دستاش رو بگیرم بگم بره یه گوشه بشینه تا مجلس امشب به این خاطر خراب نشه.
    انگار متوجه حال خرابم شده بود چون رفت سر جاش نشست و به اطرافش نگاه می‌کرد، یعنی داشت دنبال من می‌گشت؟
    ولی یهو نگاش ثابت موند، نگاهش رو دنبال کردم که رسیدم به خانواده‌اش، حس کردم دنیا آوار شد رو سرم.
    کلافه دستی به صورتم کشیدم. چیکار کردی باهاش کارن، چیکار کردی؟ بعد از چند دقیقه بلند شد رفت، منم بلند شدم رفتم ببینم کجا می‌ره، از صحنه ای که دیدم جا خوردم، یواشکی یه گوشه ای ایستاده بودم و حرف های بین مادر و دختر رو می‌شنیدم.
    بعد اینکه حرفاشون تموم شد برگشتم سر جای خودم، دوباره خیره شدم به میشکا که ایندفعه داشت با یه نفر که انگار می‌شناختتش حرف می‌زد، اون کی بود؟ اون کی بود که من ندیده بودمش؟ یه لحظه حس کردم خون به مغزم نمی‌رسه! میشکا داشت با اون پسره می‌رقصید؟
    دستام رو مشت کردم، داشتم دیوونه می‌شدم. می‌خواستم بلند بشم که از هم جداشون کنم که آرتا اومد سمتم.
    -آرتام اون پسره هم دانشگاهی میشکاست، اون اصلا هیچ خطری نداره براش، پسره به میشکا می‌گـه آبجی، تو رو خدا غیرتی نشو.
    -هرکی که هست باشه، اصلا اون حق نداره بهش دست بزنه چه برسه برقصه باهاش.
    -آرتام تو رو خدا آروم باش.
    خواستم حرفی بزنم که یه صدایی گفت عروس و داماد اومدن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    عصبی همراه با آرتا رفتیم سمتشون، بعد از اینکه برادرم رو در آغـ*ـوش کشیدم و بهش تبریک گفتم رفتم سمت آرام، با گرمی بهش دست دادم و براشون آرزوی خوشبختی کردم، رفتم یه گوشه وایستادم.
    یه صدایی از پشت سرم اومد که خطاب به من بود، البته فکر کنم.
    -بخشید آقای تهرانی!
    برگشتم سمت صدا، به دختره نگاه کردم، قیافه‌اش آشنا بود!
    -کاری داشتید با من؟
    -می‌تونم یه نیم ساعت وقتتون رو بگیرم؟
    اخمی کردم و گفتم:
    -خانوم محترم امشب عروسی بردارمه ازم می‌خواین که...
    نذاشت ادامه حرفام رو بزنم.
    -بله آقای تهرانی، من خودم از شرایطتون باخبرم. ولی حرفام مهمه، قصد مزاحمت هم ندارم . ولی اگه اجازه بدین می‌خوام درباره میشکا باهاتون حرف بزنم.
    میشکا!؟ این دختر اون رو می‌شناخت؟ کنجکاو شدم و گفتم:
    -باشه. بفرمایید بشینین.
    -می‌شه یه جای خلوت باهاتون حرف بزنم؟
    جا خوردم ولی چون در مورد میشکا بود قبول کردم.
    رفتیم یه گوشه، منتظر بودم حرف بزنه ولی انگار نه انگار. عصبی گفتم:
    -خانوم شما منو مسخره کردید؟ اگه می‌خواین همینجوری سکوت کنید من برم، چون کارای مهم تر از گوش دادن به سکوتتون دارم.
    -من یامینم. فکر کنم میشکا درموردم بهتون گفت.
    شوکه شدم،عصبی زل زدم بهش.
    -حتما میشکا از گذشته‌ام بهتون گفته. من چند سال پیش عاشق پسری به اسم فردین شدم ولی اون رو با یه نفر دیگه دیدم، از حالم نمی‌گم چون خیلی بد بود ولی اونی که منو از اون حال مزخرف نجات داد میشکا بود، گذشت و گذشت تا اون روز اومدم مطبتون، اسمتونو قبلا از زبون آرتا شنیده بودم ولی فکرشو نمی‌کردم که این دکتری که دارم از اسم و شخصیتش استفاده می‌کردم داداش آرتا باشه، جدا از این حرفا اون روز حسابی به چشمم اومدید، قیافه جذابی داشتید، واقعا زیبا بودید، قلبم لرزید همه‌اش بهتون فکر می‌کردم، ولی باز یاد فردین تنهام نمی‌ذاشت، یه روز بچگی کردم و رفتم به میکشا گفتم که عاشقتون شدم، ولی خودم می‌دونستم دارم دروغ می‌گم، نمی‌دونستم چرا اینکار رو کردم، دلم می‌خواست به میشکا بفهمونم که من دیگه فردین رو دوست ندارم، دیگه برام مهم نیست، من می‌تونم دوباره عاشق بشم ولی این طور نبود من فقط داشتم خودم و میشکا رو گول می‌زدم. گذشت و گذشت، به طور اتفاقی نمی‌دونم چی شد که فردین اومد خواستگاریم، بهم گفت که اون چیزی که از من دیدی مقصرش من نبودم اون دختر خاله‌ات بود که پیله شده بود، بالاخره تونست دلم رو به دست بیاره، داشتیم کارای عروسیمون رو می‌کردیم که یه روز آرام عصبی اومد همه چیو بهم گفت، واقعا نمی‌دونستم باید چیکار کنم، شرمنده بهترین رفیقم شده بودم، بگذریم که چه به روزم گذشت، تنها کاری که اون روزا می‌تونستم بکنم این بود که برم ازش عذرخواهی کنم و پاکت عروسیم رو بهش بدم، بعد از شب عروسیم دیگه هیچ خبری از میشکا نداشتم، خیلی سعی کردم شما رو پیدا کنم و برتون گردونم ولی بی فایده بود، خیلی سعی کردم میشکا منو ببخشه ولی بازم بی فایده بود، تا اینکه یهو اونم غیبش زد تا امشب که دوباره دیدمش، هر بار که نگام می‌کنه سریع نگاهش رو ازم برمی‌داره، کاراش نابودم می‌کنه ولی خب حقمه، دارم تاوان دروغ هایی که بهش گفتم رو می‌دم. آقای تهرانی من اومدم تا بهتون بگم شما هر کاری بخواین می‌کنم تا میشکا رو بهتون برگردونم، من بد کردم، خیلی، برای همین هرکاری بگین می‌‌کنم، من تو این چند سال فقط دارم کابوس می‌‌بینم، همه‌اش میشکای گریون رو تو خوابم می‌بینم، حتی شوهرم دیگه حساس شده بود، فکر می‌کرد با بچه دار شدن حالم خوب می‌شه ولی این طور نبود. آقای تهرانی خواهش می‌کنم بگین که چیکار می‌تونم بکنم براتون.
    با نفرت زل زدم بهش. غریدم:
    -تو گند زدی به زندگی من، گند زدی یامین خانوم، میشکام رو ازم گرفتی حالا اومدی می‌گی اومدم کمکتون کنم. تو با اون حس مزخرف و اون افکار بچه‌گانه‌ات زندگی منو نابود کردی، نمی‌بخشمت، نمی‌بخشمت.
    ازش فاصله گرفتم و رفتم سمت مجلس که صدایی گفت:
    -چطوری آقای تهرانی؟
    این صدا رو خوب می‌شناختم، عصبی برگشتم طرفش، این ابله اینجا چه غلطی میکنه؟
    کارن خندید و گفت:
    -اوه اوه اخماش رو، میشکا خانوم خوبن؟ زندگیت چطوره پسر؟
    مچ دستش رو محکم گرفتم و کشیدم یک طرف، کار‌هام دست خودم نبود فقط می‌خواستم خودم رو آروم کنم.
    بالاخره یه جای خلوت گیر آرودم، پرتش کردم، رفتم سمتش و محکم یقه‌اش رو گرفتم.
    -چیکارش کردی؟
    خندید و گفت:
    -نابودش کردم.
    -نابودت می‌کنم.
    اولین مشت رو زدم پای چشمش.
    -آواره‌اش کردی آشغال.
    می‌زدمش و حرف می‌زدم.
    -شب و روزش شده اشک.
    -خانوادش رو ازش گرفتی.
    -شکوندیش.
    -ولی من درستش می‌کنم، کاری می‌کنم بخنده، اونقدر بلند بخنده که به گوشات برسه، اونقدر بلند بخنده که گوش‌های تو مرتیکه‌ی حرومزاده کر بشه.
    -خوشبختش می‌کنم. کاری می‌کنم این روزا یادش بره.
    -کاری می‌کنم اسم توی نره غولِ عقده ای یادش بره.
    اونقدر زدمش که یکم سبک شدم. یه نگاهی بهش کردم، افتاده بود رو زمین مثل یه مار زخمی به خودش می‌پیچید، این حالش منو آروم می‌کرد، سر و وضعم رو درست کردم برگشتم بین مهمونا.
    داشتم به جمعیت نگاه می‌کردم که گوشیم زنگ خورد، شماره رو نمی‌شناختم، بی حوصله جواب دادم:
    -بله؟
    صدای آشنایی گفت:
    -چطوری پسر؟
    -ممنون. شما؟
    -اِی بی معرفت، چه زود فراموش شدم.
    به مخم فشار آوردم، ممکنه خودش باشه؟ یعنی اومده؟ وای این خط از ایران بود.
    -اردلان! خودتی پسر؟
    -نه معلومه فراموشِ فراموش هم نشدم.
    با خوشحالی گفتم:
    -کجایی تو؟
    -همین الان رسیدم ایران، الان هتلم.
    -پسر امشب عروسی برادرمه، آماده شو میام دنبالت تا بیارمت اینجا.
    -اِ مبارکه، ان شالله برای خودت.
    -بسه زیاد حرف نزن، آدرس بده تا بیام.
    -باشه.
    بعد از اینکه آدرس رو ازش گرفتم رفتم دنبالش، کمتر از سه ربع رسیدیم به مجلس.
    -نمی‌خوای خانومت رو نشونم بدی؟
    خانومم؟ خانومم کو؟
    -اونا اون فرشته ای که اونجا ایستاده و لباس مشکی داره، اونه.
    -همونی که داره با یه آقا حرف می‌زنه؟
    -آره، آرمان برادره آرامه.
    -اها. واقعا خوش سلیقه ای.

    ******

    " میشکا "

    دیگه آخرای مجلس بود، بعد از اینکه کادوم رو به عروس و داماد دادم قصد رفتن کردم، چشمم افتاد به آرتام که با یه نفر بگو بخند می‌کرد، اونم به طور اتفاقی نگاش افتاد به من، لبخند از رو لباش پر زد، به خودم اومدم و کیفم رو برداشتم صدای کیاراد رو شنیدم:
    -میشکا من می‌رسونمت.
    -نه مرسی، مزاحمت نمی‌شم.
    جدی گفت:
    -مزاحم نیستی.
    -ممنون.
    کیاراد دستش رو گذاشت رو کمرم و منو به خودش نزدیک کرد، با هم رفتیم سمت ماشینش، در و برام باز کرد، می‌خواستم بشینم که...

    ******

    " آرتام "

    به میشکا نگاه کردم که دیدم با همون پسره داشت می‌رفت سمت یه ماشین، نه این پسره انگار تنش می‌خاره، زیادی امشب به پر و پای میشکا می‌پیچه.
    سریع رفتم سمتشون، عصبی گفتم:
    -مادمازل کجا تشریف می‌برن؟
    جا خورد اسمم رو آروم صدا کرد.
    همون پسره که فکر کنم اسمش کیاراد بود گفت:
    -فکر نکنم به شما ربطی داشته باشه.
    -تو خفه شو مرتیکه.
    میشکا عصبی گفت:
    -آرتام درست صحبت کن.
    یه تای ابروم و فرستادم بالا و گفتم:
    -اوه نــه! ازش دفاع هم می‌کنی.
    کیاراد: پس آرتام تویی.
    بی توجه رفتم سمت میشکا و مچش رو گرفتم و کشیدمش سمت خودم.
    میشکا: چیکار می‌کنی؟
    -خودم می‌رسونمت.
    -نمی‌خواد، من با کیاراد می‌رم.
    -میشکا سگم نکن، فهمیدی؟
    ترسید.
    کیاراد: شما چکاره‌اشی که بهش امر و نهی می‌کنی؟
    چشم‌هام رو بستم و رفتم سمت ماشین خودم، همینطور که میشکا رو مجبور میکردم تو ماشین بشینه، به اردلان زنگ زدم و گفتم که با خانوادم بره خونه‌ی ما تا بعدش بیام.
    همینکه نشستم صداش رو شنیدم:
    -این چه کاریه می‌کنی؟ چرا نذاشتی برم؟ با تو‌ام؟ مگه کری؟
    هیچی نگفتم، اونم عصبی گفت:
    -مگه با تو نیستم؟ نمی‌شنوی؟
    با سرعت می‌روندم، رفتیم یه جای خلوت، ماشین رو نگه داشتم، برگشتم طرفش و گفتم:
    -چی می‌گی؟
    حرصی نگام کرد.
    -واسه چی منو آوردی اینجا؟ می‌خوام برم خونه‌ی خودم، حوصله هیچ کسی رو ندارم، بعدش هم تو حق نداری تو زندگی من دخالت کنی و برام تعیین کنی که با کی برم و بیام. فهمیدی؟
    -تموم شد؟
    تعجب کرد:
    -چی؟
    -حرفات.
    -نه.
    -بگو؟
    -ولم کن، می‌خوام برم خونه.
    -می‌ری.
    سکوت کرد، منم خیره شدم بهش. چقدر زیبا شده بود، اخمی کردم و گفتم:
    -دیگه انقدر به خودت نمی‌رسی! فهمیدی؟
    پوزخندی زد و صورتش رو برگردوند. چونه‌اش رو محکم گرفتم برگردوندم طرف خودم، اخم داشت.
    -فهمیدی؟
    -می‌شه بگی نسبتت با من چیه که باید به حرفات گوش بدم؟
    منتظر همچین برخوردایی بودم، چون میدونستم اون حرفایی که من جلوی خانواده‌ام بهش زدم حسابی دلخورش کرده.
    -به زودی می‌فهمی.
    کلافه نفسش رو فرستاد بیرون و گفت:
    -منو ببر یه جای درست حسابی تا بتونم یه تاکسی بگیرم.
    -خودم می‌رسونمت.
    داد زد:
    -نمی‌خوام، می‌فهمی‌؟ نمی‌خوام. می‌خوام تنها باشم، راحت باشم. خسته شدم آرتام، از تو، از خدا، از همه خسته شدم. گند زدم به زندگیم، خودم خرابش کردم، سادگی کردم. از همون اول هم لیاقتت بیشتر از این بود که با من باشی، زندگیم رو خراب کردم زندگیت و خراب کردم، نابودش کردم، گند زدم به همه آرزوهات ولی الان دارم تاوانش رو پس می‌دم، فقط خواهشا تو دیگه ازم انتقام نگیر، بیشتر از این منو نکُش، من دیگه هیچی ندارم آرتام، هیچی. خیالت راحت من دارم نابود می‌شم، نابود شدم، حالا برو، راحت برو زندگیت و بکن، قول می‌دم هیچ وقت خوشبخت نشم تا بتونم تو رو آروم کنم.
    پوزخند زدم. ماشین رو روشن کردم و رفتم سمت خونه‌اش، با تموم سرعت می‌روندم، واقعا اون در مورد من چه فکری می‌کرد؟ بالاخره رسیدم. تعجب کرد از اینکه آدرس خونه‌اش رو می‌دونم، ولی چیزی نگفت. با تردید از ماشین پیاده شد و تشکر کرد. داشت می‌رفت سمت خونه‌اش که برگشت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -فقط بذار حرف آخرم رو بزنم.
    سرم به معنی گوش می‌دم تکون دادم.
    -تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که ، منو به خاطر سادگیم ببخشی.
    برگشتم طرفش. یه لحظه نگاهم افتاد به گردنش، گردنبندی که من به عنوان نشون بهش داده بودم دور گردنش بود، معنی حرفش یعنی چی؟ یعنی برای همیشه برم؟ یا ببخشمش و برگردیم به قبل و دوباره از نو شروع کنیم؟!
    به خودم اومد، رفته بود، کلافه شده بودم، یه نیم ساعتی همونجا موندم و بعدش حرکت کردم سمت خونه. فکر اینکه میشکا هنوز اون گردنبند رو دور گردنش می‌ندازه خوشحالم می‌کرد، این یعنی اینکه هنوز مال خودمه.

    *****

    به اردلان نگاه کردم، با تعجب داشت نگاهم می‌کرد.
    -جدی می‌گی آرتام؟
    -اهوم.
    -بابا تو دیوونه ای.
    خندیدم.
    -راستی امشب دارن میان خاستگاری آرتا.
    خندید.
    -وا من نمی‌دونستم پا قدمم انقدر خوبه وگرنه زودتر می‌اومدم. حالا کی هست اون پسر خوشبخت؟
    -برادر آرام.
    -اوه پس می‌خواین دوباره با همین خانواده وصلت کنین. پسر، کوچیک‌تر از تو رفتن فقط تو موندی ها.
    -صبر داشته باش.
    دوباره خندید.
    -فکر کن اگه بفهمه چیکار می‌کنه؟! فکر کنم از اون خونه می‌ره.
    -مگه دست خودشه. دیگه نمی‌ذارم.

    *****

    بعد از یک ماه از عروسی آراد، خانواده آقای فضلی برای آرمان دارن میان خواستگاری. مامان و بابا از اونجایی که طی این مدت شناخت کافی پیدا کرده بودن جوابشون معلوم بود.
    حرفا زده شد، آرتا و مامان و بابا جوابشون رو گفتن، مادر آرمان یه حلقه به دست آرتا کرد، کارا که تموم شد همگی دور از بحث ازدواج، دور هم نشستیم، پدر و مادرا داشتن با هم حرف می‌زدن، ما هم داشتیم گپ می‌زدیم، آرتا و آرام داشتن باهم سر خواهر شوهر بازی شوخی می‌کردن، ما هم کمی حواسمون بهشون بود، آرمان و آراد هم گهگداری پارازیت می‌نداختن و اذیتشون می‌کردن.
    متوجه آرتا بودم که گوشیش زنگ خورد، نگاش غمگین شد، همگی برگشته بودن طرفش، یه لبخند تلخ زد وگفت:
    -میشکاست باید جواب بدم. ببخشید.
    بعد از جمع فاصله گرفت.
    ساعت 12 شب بود یعنی الان تو اون خونه تنهاست؟ تنهایی براش خطری نداره؟ چه جوری زندگیش رو می‌گذرونه؟
    کلافه شدم، باید هر چی زودتر برم.

    ******

    " میشکا "

    تلفن رو قطع کردم، پس اقا آرمان ما هم داره مزدوج می‌شه، خداروشکر که اونم به عشقش رسید. بلند شدم رفتم تو اتاق کارم، رفتم سمت تابلویی که کشیده بودم، به بوم دست زدم. انگاری نقاشی خشک شده بود، فردا باید می‌بردمش نمایشگاه، رفتم سمت یکی دیگه از تابلوهام که با پارچه ای سفید پوشیده شده بود، گوشه پارچه رو گرفتم و کشیدم، چهره مردی نمایان شد، مردی با غرور، مردی با تکبر، مرذی که با اخم داشت به من نگاه می‌کرد، با چشم‌های روشنش که هر آدمی رو شیفته‌ی خودش می‌کرد، این مرد دنیای من بود و هست.
    کمی به گونه اون مرد دست زدم، اون رو دیگه باید اینجوری قبول کنم، تو یه قاب، روی بوم، روی بومی که خودم کشیده بودمش، اون دیگه وجود نداره، یعنی دیگه برای من وجود نداره، نه وجود داره، گوشه ای از قلبم وجود داره، منتها دیگه پیشم نیست، دستاش نیست، آغوشش نیست، نزدیک 3 ساله که نیست، دیگه نیست، مردی که به کلی منو فراموش کرده، اون دیگه نیست.
    حق منم از زندگی همین بود، نداشتن خیلی چیزا. کلافه پارچه رو روی بوم انداختم از اتاق رفتم بیرون، به هال کوچیکم نگاه کردم، دیواراش داشت تنهاییم رو به رخم می‌کشید، داشتن نعره می‌کشیدن که چقدر تو این دنیا تنهام، من تنهام! نه تنها نیستم من خواهرم رو دارم، ساحل رو دارم، پوریا هست، رفیقامم هنوز باهام هستن، فقط تو این خونه کسی نیست، جای یکی خالیه، خالیه! مگه از قبل تو این خونه بود که حالا جاش خالی باشه؟ اون فقط تو دلم بود که حالا هنوزم هست. کلافه از صدای بلند دیوار ها رفتم توی آشپزخونه و کمی آب خوردم، انگار دیوار های آشپزخونه هم تنهاییم و بهم یاداوری می‌کردن. عصبی لیوان و گذاشتم تو سینک و رفتم تو اتاقم. بی حوصله رو تخت یه نفره‌ام دراز کشیدم، دیگه گوشم نسپردم به دیوار ها ببینم چی می‌گن، من تنها نیستم اینجا خدا پیشم هست، شاید قهر کرده یا فعلا حواسش پیش من نیست ولی هست، کنارم هست، همیشه هست.
    چشم‌هام و بستم و خوابیدم.

    *****

    یک هفته گذشت، یک هفته با تنش های زیادش رفت، تو این یک هفته شب هاش یه حالی می‌شدم، انگار تو این یک هفته همه دیوار های خونه باهام حرف می‌زدن، امشب هم از همون شب هاست، کلافه از دست این فکر و خیالام رفتم تو اتاقم و لباس پوشیدم.
    از خونه زدم بیرون، هوای مرداد ماه گرم بود ولی امشب خیلی خنک بود، کمی توی خیابون قدم زدم تا رسیدم به یه پارک، چقدر شلوغ بود، رفتم رو یکی از نیمکت ها نشستم، کمی به بچه ها نگاه کردم، نگاهم افتاد به یه زوج جوون که بچه‌اشون رو آورده بودن پارک، به زنه نگاه کردم که شکمش برامدگی داشت، انگاری دوباره حامله بود! لبخندی زدم، اگه منم سادگی نمی‌کردم شاید مثل اینا الان یه بچه داشتم، یهو غم عالم افتاد به جونم. دلم گرفت، از جام بلند شدم و حرکت کردم سمت خونه، نمی‌خواستم مردم رو ببینم و خودم رو باهاشون مقایسه کنم.
    رسیدم به خونه کلید رو انداختم تو در و رفتم تو خونه، لباسام و با یه تاپ و شلوارک یاسی عوض کردم و رفتم رو تختم دراز کشیدم یه نیم ساعتی این ور و اون ور کردم ولی دریغ از خوابی که باید می‌اومد سراغم، نیومد، ولی بی خوابی به جاش تنهام نذاشت، کلافه بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون، رفتم توی آشپزخونه، در یخچال و باز کردم، ظرف گیلاس داشت خودنمایی می‌کرد، برش داشتم و رفتم تو هال نشستم، خودم رو مشغول خوردن گیلاس کردم، بعد از چند دقیقه از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق کارم، به دور تا دور اتاق نگاهی انداختم، چهره آرتام که هر کدوم تو یه حالتی بود بهم چشمک می‌زدن، چه جوری با این عکس ها می‌تونستم بی‌خیالش بشم، اول روپوش کارم رو پوشیدم و یه بوم برداشتم دوباره شروع کردم به کشیدن، کشیدن یه فرد، یه مرد، یه پسر، یه عشق، یه دنیا، یک نفر که با تموم وجود می‌پرستیدمش، شده بود بتم و منِ بت پرست دیوانه وار خدای خودم رو ستایش می‌کردم. ساعتی گذشت و من مشغول کار خودم بودم، اونقدر محو کار بودم که نمی‌دونستم ساعت چنده، قلمم رو به رنگ مشکی آغشته کردم می‌خواستم روی ببوم فرود بیارم که صدایی منو از جا پروند، اول فکر کردم خیاله و مشغول کارم شدم ولی بعد از چند دقیقه دوباره صدا اومد، صدای چی بود نمی‌دونستم، یه لحظه برگشتم تو هال کسی نبود، به ظرف گیلاسم نگاه کردم که گیلاس ها باز هم چشمک می‌زدن، بیخال برگشتم تو اتاق، حتما گربه یا یه چیز دیگه بوده ، دوباره برگشتم تو اتاقم شروع کردم به کشیدن، دوباره گرم کارم شده بودم که دوباره صدا اومد، یه صدای آروم، صدا، صدا، صدای در بود! آروم سرم و از اتاق بردم بیرون آخه شاید توهم می‌زنم، به در خونه نگاه کردم، نه توهم نبود، یکی داشت سعی می‌کرد در رو باز کنه، وحشت زده برگشتم تو اتاق و در رو آروم بستم، سرتا پام می‌لرزید، اشکام از سر وحشت صورتم رو خیس می‌کردن، گوشیم، گوشیم کو!؟، توی اتاق کارم نبود، تو اتاق خوابم جا گذاشته بود، من یه چوب داشتم، چوبم کو!؟ به چوب کنار دیوار نگاه کردم، یه چوب 70 سانتی که زیاد هم کلفت و قطور نبود،روپوشم رو سریع در آوردم و انداختم یه گوشه، اشکام و پاک کردم، فکر کنم طرف اومد داخل، یه 5 دقیقه تو اتاق بودم تا یکم خودم رو پیدا کنم، بالاخره به خودم مسلط شدم و آروم لای در و باز کردم، کسی تو هال نبود، چراغ های آشپزخونه روشن بود، خب اونا رو خودم روشن گذاشته بودم. ولی در اتاق خوابم، چرا بسته‌ست؟ من یادمه که اون در باز بود، ای کاش کلید بیرون اتاق بود اون وقت می‌تونستم گیرش بندازم و به پلیس زنگ بزنم، ولی می‌ترسیدم برم جلو، اگه می‌رفتم! اگه یه بلایی سرم می‌آورد؟! اگه بی عفتم می‌کرد!؟ اگه من رو می‌کشت؟! اگه؟ اوف چقدر اگه اگه شد! از در اتاق چشم برداشتم، حالا چرا در اتاق رو بسته؟ نمی‌دونم چی شد یهو چشمم افتاد به ظرف گیلاس، معلوم بود گشنه گدا بود، آخه ظرف گیلاسم خالی بود، گدا گشنه ها می‌رن دزدی دیگه!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    برگشتم تو اتاق و در اتاق رو بستم، خدایا خودت کمکم کن، آروم در رو باز کردم، داشتم می‌رفتم سمت اتاقم، چوب رو هم دو دستی چسبیده بودم، یهو در اتاق باز شد و یه مرد اومد بیرون، خواستم چوب رو بکوبم به سرش که دستم تو هوا موند، با تعجب زل زدم بهش، این، این اینجا چیکار می‌کرد، یهو با صدای قهقهه‌اش به خودم اومدم.
    اخم کردم، نمی‌دونم چی شد که کنترلم از دست دادم و سرش داد زدم:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟ ها؟ با چه حقی اومدی اینجا؟ تو خونه‌ی من؟! اونم بی سر صدا؟ دیوونه ای یا عقل نداری؟
    خنده‌اش قطع شد ولی لبخند جذابشر و داشت، گفت:
    -آروم تر داد نزن، خب اومدم دزدی.
    جا خوردم. دوباره داد زدم:
    -من اینجا چیزی ندارم که تو بیای دزدی. می‌دونی الان می‌تونم ازت شکایت کنم؟
    دوباره خندید و گفت:
    -اولا خانوم خانوما داد نزن، ثانیا مطمئنی چیزی نیست که من به خاطرش دست به دزدی نزنم؟ ثالثا می‌دونم که این کارو نمی‌کنی.
    دوباره داد زدم:
    -اولا داد می‌زنم خوبشم می‌زنم، ثانیا مثلا چی تو خونه من هست که براش زحمت کشیدی اومدی دزدی؟ ثالثا از کجا می‌دونی من شکایت نمی‌کنم؟!
    باز خندید و گفت:
    -اولا میشکا تو که جیغ جیغو نبودی، ثانیا اون چیز با ارزشی که من براش اومدم دزدی جلوم ایستاده، ثالثا چون اون چیز با ارزش عاشقمه، ادم که از عشقش شکایت نمی‌کنه!
    از حرفاش جا خوردم، هول کرده بودم، آرتام و از این حرفا ؟ اونم بعداز مدتها؟ یهو یه چیز یادم اومد. عصبی برگشتم سمتش و گفتم:
    -تو گیلاسای منو خوردی؟
    -نگو که الان می‌خوای برای یه گیلاس جیغ جیغ کنی.
    اعتراض کردم:
    -آرتام؟!
    دوباره خندید و مثل خودم جواب داد:
    -جانم.
    یهو حرفم یادم رفت، بعد از چند دقیقه مخم restart شد و به خودم اومدم. با جدیت گفتم:
    -از خونه من برو بیرون.
    باز خندید و گفت:
    -از خونه تو؟ این خونه منه میشکای عزیز.
    زل زدم بهش، یعنی خنگ خودتی. یهو زدم زیر خنده و بعد از چند ثانیه خنده‌ام رو قطع کردم و جدی بهش گفتم:
    -شوخیت مزخرف بود آرتام از خونه من برو بیرون.
    -متاسفانه این شوخی نبود عزیزم. من این خونه رو از صاحبش خریدم.
    -هه هه چه جالب.
    داد زدم:
    -آرتام بالای سر من شاخ می‌بینی؟ یا شایدم گوشام درازه. اگه قرار باشه این خونه به فروش بره صاحب خونه با مستاجرش هماهنگ می‌کنه یا بهش می‌گـه یا بلندش می‌کنه.
    -من بهش گفتم که چیزی بهت نگه، گفتم از این به بعد تو خونه رو از من اجاره می‌کنی.
    اعصابم ریخته بود بهم، یه دستم رو زدم به کمرم و یه دست دیگه‌ام رو همینطورکه حرف می‌زدم بردم بالا:
    -اها نمی‌دونستم اینجا شهر هرته.
    -خونه‌اش رو بیشتر از اون چیزی که قیمت گذاشته بود خریدم، حالا فهمیدی؟
    -چطور ممکنه. من می‌تونم از این کارش شکایت کنم.
    -وا میشکا فیلم پلیسی زیاد می‌بینی؟ یا نکنه دلت می‌خواد واقعا یکی رو بندازی تو زندان.
    یه چشم غره رفتم و گفتم:
    -مسخره نکن.
    -راست می‌گم دیگه. خودش به خاطر همین کار شما می‌ترسید ولی من بهش قول دادم که خانومم از اینکار اصلا بلد نیست.
    -اها منظورت با خانومت بود، خانومت شاید بلد نباشه ولی من بلدم.
    مچ دستم رو گرفت با یه حرکتش افتادم تو بغلش، برای نجات خودم دستام رو آوردم جلو و گذاشتم رو سـ*ـینه‌اش، آروم زیر گوشم گفت:
    -خانومم تویی میشکا.
    مثل مسخ شده ها فقط نگاش می‌کردم. اونم فقط نگاهم می‌کرد، مثل من تو این دنیا نبود، مثل من گم شده بود، مثل من مسخ شده بود، دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و خودش رو بیشتر بهم چسبوند، سرش و کمی آورد پایین،اون بهم نزدیک تر می‌شد و پاهای من سست. وقتی به خودم اومدم که به اندازه یه بند انگشت لباش باهام فاصله داشت. با تموم قدرتم از بغلش اومدم بیرون.
    به مِن مِن افتادم.
    -آرتام،آرتام بهتره، ما، بهتره ما،
    عصبی سری تکون دادم و گفتم:
    -از اینجا برو آرتام، باشه قبول این خونه مال توئه. منم این خونه رو ازت اجاره کردم، ولی حق نداشتی بیای اینجا، یه زمانی بهم بده تا دنبال یه خونه بگردم بعدش از این خونه می‌رم. یادتم نره که ما دیگه به درد هم نمی‌خوریم که حالا برمی‌گردی بهم می‌گی خانومم.
    بعدش سریع رفتم تو اتاق کارم در رو هم بستم، به در تکیه دادم و کم کم سر خوردم، فکر کنم یه چند دقیقه‌ای همونجوری تو همون حالت رو زمین نشسته بودم، بعدش بلند شدم، رفتم سمت تابلوم، به عکسش خیره شده بودم که یه آن در باز شد و قامت آرتام نمایان شد، خواست چیزی بگه حرف تو دهنش موند. به دور تا دور اتاق خیره شد، به تابلوهایی که چهره‌اش رو به رخ هر ببیننده ای می‌کشید، موندم چیکار کنم. به تابلویی نگاه کرد که امشب شروعش کرده بودم، از شوک که در اومد چشم‌هاش برق زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    اومد داخل اتاق و در و بست، آروم زمزمه کرد:
    -که به درد هم نمی‌خوریم.
    -آرتام
    -هیس. هیچی نگو میشکا. بیا بریم حرف بزنیم.
    فقط نگاش کردم.
    -میشکا بیا خودمون رو نجات بدیم، بیا، بیا با هم مشکلمون رو حل کنیم، بیا خانومم.
    تکونی خوردم، رفتم سمتش، باهم رفتیم تو هال و رو یکی از مبلا نشستیم. کمی سکوت کرد و بعد شروع کرد به حرف زدن.
    -من امشب اومدم تا خودم رو خلاص کنم، حرفام رو بزنم، راحت بشم، می‌خوام خوشبختی 3 سال پیش رو که از دست دادیم حالا دوتایی بدست بیاریم، از این به بعد با هم آرامش داشته باشیم، می‌خوام یه قولایی بدم و یه قولایی ازت بگیرم، اومدم تا یه حرفایی بزنم و یه حرفایی بشنوم، دلایل کارهایی که کردم رو بهت بگم و دلایل کارهایی که کردی رو بگی، می‌خوام این فاصله رو، این تنهایی رو، این غم ها رو، این نگرانی ها رو، این گریه ها رو امشب از بین ببرم. دیگه نمی‌خوام یه مرده متحرک باشم، نمی‌خوام بابت عشقی که بهت دارم رفیقم منو هر هفته و هر ماه پیش یه روان شناس و یه روان پزشک ببره، نمی‌خوام بابت عشقت یه دلیل بیارم. می‌خوام دیگه آروم بشم، تو رو نمی‌دونم ولی همین قدر می‌دونم که می‌خوام خوشبخت باشم، می‌خوام دیگه شاد باشم، دیگه نمی‌خوام برم دکتر، دیگه نمی‌خوام فرار کنم، می‌خوام باشم، می‌خوام واسه خوشبختیم تلاش کنم، نمی‌دونم می‌خوای یانه ولی من می‌خوام باشم، می‌خوام باهات باشم، با تو میشکا، می‌خوام پدر بشم، سه سال از عمرم تلف شد، دیگه بسه، الان باید بچه‌امون بهم می‌گفت بابا نه اینکه از این شهر و کشور برم و تو حسرت عشقم بمونم، میشکا تو اشتباه کردی، هنوزم نمی‌تونم باور کنم تو منو به یکی دیگه بخشیدی، می‌دونم نازک دلی، می‌دونم دوستت بود، می‌دونم عین خواهرت بود ولی به هر حال حق من و تو نبود، حداقل حق من نبود، من دوستت داشتم و دارم، این رو هم می‌دونم که تو هم همین حس منو داری، می‌خوام همه چی رو فراموش کنم، می‌خوام همه چیز رو فراموش کنی، نمی‌خوام دیگه سادگی کنی، نمی‌خوام الان هم انقدر خودت و سرزنش کنی که چرا این کار و کردی، تو اشتباه کردی منم کردم، منم نباید همه چیو می‌ذاشتم می‌رفتم، منم باید می‌موندم، نباید زود جا می‌زدم، من حداقل برای به دست آوردنت باید تلاش می‌کردم، ولی تموم شد، گذشته ها گذشته، همه چی تموم شده، حالا هم هر دو به اشتباهمون پی بردیم، بهتره دیگه همه چی رو فراموش و از نو شروع کنیم، آرتام تهرانی با میشکا محرابی، مردی مغرور و دختری شیطون، از اول، با یه عشق عمیق، دختری که فقط عشقش رو برای خودش می‌خواد و مردی که نمی‌ذاره کسی به عشقش چپ نگاه کنه، میشکا به روح آنا دیگه خسته شدم، دیگه نمی‌کشم، حتی دستمم به کار نمی‌ره، تو این چند سال حوصله خودم ر هم نداشتم، قلبم، عقلم، نفسم، دستام، موهام، همه چیم تو رو می‌طلبید، بیا و بمون، بیا و بساز، بیا و اشتباهاتت رو فراموش کن، منم قصد ندارم به خاطر کاری که کردی سرزنشت کنم، نمی‌خوام تنبیهت کنم، نمی‌خوام که انتقام بگیرم، فقط یه چیز، فقط یه چیز ازت می‌خوام اعتمادم رو جلب کن، نذار دوباره فکر کنم منو به خاطر یه دختر دیگه، به خاطر حست، به خاطر قلب کوچولوت، به خاطر یه اتفاق و حادثه‌ی دیگه به یکی دیگه می‌بخشی، می‌خوام دیگه به خاطر من بجنگی و منم همین کارو می‌کنم، حتی جلوی خانواده‌ات کوتاه نمیام، بابات اگه از در بیرونم کرد از دیوار میام، میام و نگهت می‌دارم چون می‌خوامت، چون دلم داره دیوونه‌ام می‌کنه، بیا دیگه گذشته رو فراموش کنیم، به حرف دیگران هم کاری نداشته باش. بیا از این به بعد بخندیم، خوشبخت باشیم، شاد باشم ولی با هم، نه جدا از هم. باشه خانومم؟
    خیره شده تو چشماش،که از همه چی گفت جز کارن، جز ازدواج قبلیم، گفت و شنیدم، گفت و تو دلم حرفاش رو قبول کردم، گفت و دیوونه‌ام کرد، از همه چی گفت، حالم رو درک می‌کرد، ولی از حسم خبر نداشت، نمی‌دونست شرمنده‌ام، نمی‌دونه خجالت زده‌ام، نمی‌دونم اون قسمت شناسنامه‌ام و صفحه مشخصات همسر رو باید چیکار کنم، نمی‌دونم.
    با صدای لرزون صداش زدم:
    -آرتام!
    -جانم خانومم!
    -من، خب من، من...
    -تو چی؟
    -من، من قبلا با، با کارن...
    نذاشت ادامه بدم.
    -می‌دونم میشکا.
    -پس چرا می‌خوای باز با من باشی؟
    -چرا باید ازت دست بکشم؟ چون اسم یکی دیگه تو شناسنامه‌ات بوده من باید دورت رو خط بکشم؟ من که می‌دونستم تو دوستش نداری، می‌دونستم که به زور خانواده‌ات باهاش ازدواج کردی ولی میشکا اینو مطمئن باش که اگه 10 تا بچه هم که داشتی باز هم دوستت داشتم و بازم ازت خواستگاری می‌کردم، آخه دیوونه، عشق که این چیزا سرش نمی‌شه، وقتی می‌گـه اینو می‌خوام یعنی هزارتا مشکل و عیب هم داشته باشه یعنی باز هم می‌خواد. واقعیتش مقصر ازدواجت من هم بودم خودت که بهتر می‌دونی که کارن برای انتقام از من این کار و کرد. به خاطر اون هیمای خیابونی.
    -تو حاضر بودی با وجود ده تا بچه باهام ازدواج کنی که اون کارو تو خونه‌اتون باهام کردی؟
    خندید و گفت:
    -خو اون موقع فکر می‌کردم تو هنوز زن کارنی، نمی‌دونستم که جدا شدید.
    سرم و انداختم پایین. آرم زمزمه کردم:
    -باشه، این حرفایی که زدی قبول، بابام چی ؟ اون منو از خانواده‌ام طرد کرده.
    -اونش با من. اونقدر می‌رم و میام، اونقدر بهش التماس می‌کنم که بالاخره هم منو ببخشه هم تورو. البته ما کاری نکردیم که سزاوار ببخشش باشه ما فقط عاشق شدیم.
    با ترس گفتم:
    -آرتام
    -جان آرتام، جانم خانومم، آخه میشکا برای چی همه چیو سخت می‌گیری؟ از چی می‌ترسی؟ چی داره اذیتت می‌کنه، می‌دونم، منم می‌دونم یه چیزی سرجاش نیست ولی نمی‌خوام به خاطر همین یه چیز تو رو از دست بدم، منو ببین خانوم گل، به من نگاه کن، ببین حق من از تو این بود؟ حق من جدایی از تو بود؟ اخه دختر چرا بهم اعتماد نمی‌کنی؟ فقط کافیه همه چی رو بسپاری به من، قول می‌دم دیگه یه لحظه هم خنده از رو لبات نره. باشه خوشگلم ؟ باشه گنجیشک خانوم؟
    نمی‌دونم چی شد که با این حرف آخرش ریز خندیدم.
    -من فدای خنده های تو بشم، آها همینه، از این به بعد می‌خوام اینجوری ببینمت.
    دلم می‌خواست بپرم تو بغلش و دوباره آرامش سه سال پیش رو بگیرم ولی نمی‌تونستم، آخه نامحرم بودیم.
    -آرتام می‌خوای چیکار کنی؟
    -می‌خوام دیگه زندگی کنم.
    -آرتام تو رو خدا اذیت نکن. من می‌دونم خانواده‌ی تو هم با ازدواج ما دوتا مخالفن چه برسه به پدر من.
    -اولا اینکه کی گفته خانواده مم مخالفن؟ دو اینکه بهتره خانوم خانوما برگرده خونه‌ی خودشون تا من بیام برای خواستگاری، خواستگاریی که عروس نداشته باشه خواستگاری نمی‌شه که.
    -آرتام دیوونه شدی؟ من دارم می‌گم بابا منو از تو خونه بیرون کرده.
    -این یک سال واسه‌اش کافی بود، تو عروسی آراد معلوم بود که دلش تو رو می‌خواست، ولی خوب پدر بود و دلش از دخترش گرفته بود، دیگه بر می‌گردی خونه، بهش التماس می‌کنی هر چی باشه پدره، باید بگی که دیگه نمی‌تونی، تمام واقعیت ها رو می‌گی، از حالت می‌گی، از تنهاییت می‌گی، از عشقت می‌گی، همه چی رو می‌گی. می‌دونم که پدرت می‌بخشه.
    -اون سر سخت تر از این حرفاست.
    -هر چقدر هم سر سخت باشه باز پدره و حس پدریش نمی‌ذاره که دخترش عذاب بکشه، زود کوتاه میاد.
    با نا امیدی گفتم:
    -خداکنه.
    سرم رو انداخته بودم پایین و با دستم بازی می‌کردم .که یهو عین برق گرفته ها سرجام سیخ شدم، به خودم یه نگاه انداختم جیغ زدم و با یه حرکت از جام پریدم دوییدم سمت اتاقم، رفتم داخل در و محکم بستم و قفلش کردم، الهی خدا بگم چیکارت نکنه آرتام، ببین چجوری رفتم جلوش، آرتام اومد پشت در و تقه‌ای به در زد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -میشکا حالت خوبه؟ چت شد یهو؟
    زار زدم:
    -آرتام از اینجا برو.
    تعجب رو از صداش فهمیدم:
    -چرا آخه؟
    -برو که بی حیثیتم کردی.
    حرفی ازش نشنیدم که یهو زد زیر خنده. تو جام پریدم.
    -دختره‌ی دیوونه، از اولش هم مال خودم بودی، دیگه زنمی چته باز؟
    با حرص گفتم:
    -انگاری سه سال دور بودن از ایران روت تاثیر گذاشته، عقایدت شده عین همون وریا.
    -نخیر خانوم خانوما، اگه هنوز به غیرتم شک داری می‌تونم بهت نشون بدم، انگار شب عروسی آراد یادت رفته، الانم چون خودم بودم بهت چیزی نگفتم ولی خدا اون روز و نیاره که یکی دیگه چشم چرونی کنه.
    جیغ کشیدم:
    -پس تو هم چشم چرونی کردی؟
    باز خندید.
    -میشکا حرص نخور پس می‌افتی دختر، خو مال خودم بود دیگه.
    زدم زیر گریه
    -خیلی بیشعوری آرتام.
    یهو جدی شد و گفت:
    -میشکا داری گریه می‌کنی؟ بابا دختر شوخی کردم می‌خواستم اذیتت کنم، ای بابا، دختر مگه صورت خوشگلت به من اجازه می‌ده جاهای دیگه رو نگاه کنم؟
    اشکام رو پاک کردم و کمی هم فین فین کردم.
    -بی‌شعور.
    آروم خندید.
    -فدای اون فین فین کردنت بشم.
    -اَه آرتام برو حالم رو بهم زدی.
    خندید و گفت:
    -کجا برم؟ من تنهات نمی‌ذارم.
    -دیوونه شدی؟ انگار یادت رفته من یک ساله که دارم تنها زندگی می‌کنم؟
    دوباره جدی شد:
    -نخیر یادم نرفته، اگه تو این چند سال می‌دونستم غلط می‌کردم ازت دور بشم و تنهات بذارم.
    زار زدم:
    -آرتام برو من ازت خجالت می‌کشم.
    باز زد زیر خنده و گفت:
    -تو، تو همون اتاق بمون منم تو هال می‌خوابم.
    -آخه...
    -آخه نداره دختر جون.
    -پس وایسا بهت پتو و بالشت بدم.
    -باشه.
    سریع رفتم یه پتو و بالشت برداشتم، آروم در اتاق رو باز کردم فقط یه کمی از دستم رو بردم بیرون، بهش گفتم:
    -بیا.
    ریز خندید و تشکر کرد.
    -راستی میشکا.
    آروم و با خجالت گفتم:
    -جانم.
    جوری سرخ و سفید شدم که انگار اولین بار بود که اینجوری جوابش رو می‌دادم.
    -جونت سلامت خانومم. کی می‌ری خونه؟
    دوباره دلم شور زد.
    آروم گفتم:
    -نمی‌دونم.
    -تو همین چند روز سعی کن بری.
    -زوده آرتام.
    -نخیر، خیلی هم دیره.
    -باشه ببینم چیکار می‌تونم بکنم.
    -باریکلا عسل خانوم. من برم بخوابم توهم بخواب، چیزی هم خواستی صدام کرد.
    -باشه. شبت بخیر.
    -شب تو هم بخیر خانومم، خوب بخوابی.
    رفتم رو تختم دراز کشیدم، با فکر اینکه الان آرتام پشت همین دره کلی ذوق زده شده بودم و بالاخره یه شب با آرامش والبته کمی استرس خوابیدم.

    *****

    با نور خورشید که بی‌رحمانه از پنجره سعی داشت روشناییش رو به رخم بکشه بیدار شدم، یه خمیازه کشیدم و از جام بلند شدم داشتم می‌رفتم سمت در اتاق که یهو یادم افتاد آرتام هم تو خونه‌ست، یه نگاه به خودم انداختم، سریع لباسام رو عوض کردم و یه شال هم انداختم رو سرم، آروم در رو باز کردم و رفتم بیرون، به دور و بر خونه یه نگاه انداختم، آرتام نبود! ولی رخت خوابش رو جمع کرده بود گذاشته بود یه گوشه، به در اتاق کارم نگاه کردم که باز بود رفتم تو اتاق که دیدم آرتام چایی به دست پشت به من داشت به تابلو هام نگاه می‌کرد.
    به قد و هیکلش نگاه کردم، این بشر چقدر دوست داشتنی بود. یه لبخند شیرین زدم. آروم گفتم:
    -سلام صبح بخیر، صبحونه خوردی؟
    برگشت طرف من و با لبخند مهربون گفت:
    -سلام خانومم، صبحت بخیر. نه طلا خانوم فعلا همین چایی رو دارم می‌خورم، ولی صبحونه رو آماده کردم تا شما بیدار بشید باهم بخوریم.
    لبخند زدم و گفتم:
    -پس بیا بریم صبحونه رو بخوریم.
    همینطور که می‌اومد طرف من گفت:
    -خودت همه اینا رو کشیدی؟
    -اهوم.
    از اتاق رفتیم بیرون.
    -تو چه مدت؟
    -از وقتی که اومدم تو این خونه. وقتی که تو نبودی من داشتم با تابلوهات زندگی می‌کردم، از تنهایی می‌ترسیدم به خاطر همین کل اتاقم رو عکس تو گذاشتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    اومد جلوم، مچ هر دو دستم رو گرفت:
    -دیگه تنهات نمی‌ذارم میشکا، خودت رو هم بکشی دیگه نمی‌رم، دیگه همه چی تموم شده، دوباره همه چی رو به دست میاریم. دیگه من و تو مال همیم، اینو به همه بگو.
    یه لبخند تلخ زدم و سرم رو انداختم پایین. آروم زمزمه کردم:
    -همینطوره.
    لبخندی زد و گفت:
    -خب دیگه بریم که می‌خوام بعد از چند سال با آرامش یه صبحونه بخورم.
    خندیدم و سریع رفتم تو آشپزخونه، همه چی رو آماده کرده بود، رفتم دوتا لیوان چایی ریختم، بعدش رفتم کنار آرتام.
    واقعا بعداز چند سال بهترین صبحونه ای بود که داشتم می‌خوردم.

    ****

    به خودم تو آینه نگاهی انداختم، از استرس تموم تنم می‌لرزید، خدایا خواهشا یه امروز منو ببین، کمک می‌خوام، خدا واقعا دیگه به کمکت احتیاج دارم.
    از آینه دل کندم و رفتم سمت در خونه، خودم رو آراسته کرده بودم تا برم خونه، خونه ای که یک ساله ازش طرد شدم. اتاقی که نمی‌دونم الان چه بلایی سرش اومده. از رو کلافه گی نفسم رو فوت کردم بیرون و حرکت کردم سمت خونه.

    ****

    به در بزرگ رو به روم خیره شدم، رو به روی درمون ایستاده بودم واحساس میکردم از شدت استرس دارم پس می‌افتم.
    دوباره به ساعتم نگاه می‌کنم، 3بعد از ظهر بود، مطمئنم بابا الان خونه‌ست. یه نفس عمیق کشیدم، خدایا به امید تو، زنگ در رو فشردم، با کمی تاخیر صدایی گفت:
    -کیه؟
    -معصومه خانوم درو باز کن.
    معصومه خانوم چند ثانیه هیچ حرفی نزد.
    -معصومه خانوم حالتون خوبه؟ نمی‌خواین در رو باز کنید؟
    -چرا، چرا خانوم بفرمایید.
    در با صدای تیکی باز شد، با تردید اولین قدم رو برداشتم، می‌ترسیدم، نمی‌دونستم قراره چی بشه؟ ولی یه لحظه صدای آرتام تو گوشم پیچید:
    "این یک سال واسه‌اش کافی بود، تو عروسی آراد معلوم بود که دلش تو رو می‌خواست، ولی خوب پدر بود و دلش از دخترش گرفته بود، دیگه بر می‌گردی خونه، بهش التماس می‌کنی، هر چی باشه پدره، باید بگی که دیگه نمی‌تونی، تمام واقعیت ها رو می‌گی، از حالت می‌گی، از تنهاییت می‌گی، از عشقت می‌گی، همه چی رو می‌گی. می‌دونم که پدرت می‌بخشه.
    -اون سر سخت تر از این حرفاست.
    -هر چقدر هم سر سخت باشه باز پدره و حس پدریش نمی‌ذاره که دخترش عذاب بکشه، زود کوتاه میاد."
    حس کردم دوباره جون گرفتم مطمئن تر به سمت خونه قدم برداشتم.
    همین که به در خونه رسیدم، در با شدت باز شد و مامان اومد بیرون، رو به روم ایستاد و زل زد به من، آروم اسمم رو زمزمه کرد و بعد هجوم آورد سمت من، محکم بغلم کرد، چقدر دلم براش تنگ شده بود، محکم مامان رو به خودم فشردم. عمیق نفس ‌کشیدم، بوی تنش رو فرو کردم تو ریه‌هام، مامان گریه می‌کرد و هی قربون صدقه‌ام می‌رفت، ولی من نه چیزی می‌گفتم نه اشک می‌ریختم، الان زود بود، الان برای اشک ریختن خیلی زود بود.
    مامان یه دل سیر منو بوسید، بعد از اینکه یکم سبک شد منو برد تو خونه، بابا داشت tv می‌دید، چون پشتش به ما بود نمی‌تونست مارو ببینه. یعنی نفهمیده بود که من اومدم؟
    به مامان نگاه کردم. آروم پرسیدم:
    -به بابا نگفتید من اومدم؟
    مامان با استرس گفت:
    -نه.
    آروم ولی طوری که بابا بشنوه گفتم:
    -سلام.
    بابا هیچ تکونی نخورد ولی بعد از چند دقیقه با عصبانیت گفت:
    -کی گفته این دختره بیاد اینجا؟
    دختره! چه جالب. با گستاخی گفتم:
    -بابا این دختره اسم داره، میشکا محرابی دختر ته تغاری امیر انگاری یادتون رفته.
    عصبی از جاش بلند شد و داد زد:
    -آره یادم رفته، من اون دختره رو خیلی وقته که فراموش کردم.
    داد زدم:
    -ولی من اومدم تا دوباره به یادتون بیارم که همچین دختری دارید. دختری که اونو یک ساله از خونه و خانوادش جدا کردید . چرا؟ برای اینکه به گفته باباش آبروشون رو بـرده، ولی اون دختر این کارو نکرده بود، اون فقط عاشق شده بود، مثل مامان و باباش، اون قبل از ازدواجش عاشق شده بود، باباش اصرار می‌کرد که اون با یه نفر دیگه ازدواج کنه ولی اون قبول نمی‌کرد، باباش صداش رو نمی‌شنید، نمی‌شنید که دخترش می‌گـه من اون پسرو دوست ندارم اون پسر به درد من نمی‌خوره، نفهمید، باباش نفهمید اون پسر برای انتقام اومده، نفهمید. پسره می‌گفت تو با اینکه با من ازدواج کردی ولی داری به یه نفر دیگه فکر می‌کنی، تو داری خــ ـیانـت می‌کنی ولی اون پسر کارای خودش و ندید، یعنی هیچ کس کارای اون پسر رو ندید، نمی‌دونم می‌دونید یا نه ولی اون پسر هم داشت خیانـت می‌کرد اونم داشت به یه دختر دیگه فکر می‌کرد.
    بابا عصبی پرید وسط حرفام گفت:
    -این حرفا؟ الان ؟ برو همون جایی که ازش اومدی.
    -من از همینجا اومدم. کِی باید می‌گفتم؟ کِی حرف می‌زدم؟ مگه شما اون موقع اجازه دادیدکه من اصلا حرف بزنم. آره بابا جون، کارن برای انتقام اومده بود، خودش بهم گفت که یه نفر رو دوست داشته ولی اون عاشق آرتام شده بود به خاطر همین کارن رو آدم حساب نمی‌کرد، کارن هم که فهمید من و آرتام هم رو دوست داریم اومد برای انتقام، چرا؟ چون آرتام رو مقصر خودکشی هیما می‌دونست، چون فکر می‌کرد آرتام باعث شده که هیما برای همیشه از اینجا بره.


    هه اینا به کنار اصلا شما می‌دونستین اون شبی که منو مجبور کردید برم مهمونی کارن اونجا چه اتفاقی افتاد؟ اون شب مهمونی قاطی بود، کمترین خلاف اون مهمونینوشیدنی الکلی بود، اون شب یه آشغال بهم حمله کرد کارن اون صحنه رو دید ولی هیچ کاری نکرد جز خوشحالی، تنها شانسی که آوردم بودن آرتام اونجا بود، اون نجاتم داد.
    بابا افتاد رو صندلی. فکرش رو نمی‌کرد که کارن همچین آدمی باشه . ادامه دادم:
    - بابا می‌دونی کارن بهم چی گفت. بهم می‌گفت اگه الان هیما رو هم داشتم بازم می‌خواستم ازت انتقام بگیرم. می‌دونی چه جوری؟ می‌خواست روزی که قرار بود عقد کنیم نیاد تا هم آبروی من بره هم آبروی شما. آره بابا شما سنگ همچین آدمایی رو به سـ*ـینه می‌زدید شما به خاطر اون آشغال دخترتون رو از خونه انداختین بیرون و هزارتا اسم گذاشتین روش. ولی بابا بذارید یه چیزی رو بهتون بگم، من امروز اومدم اینجا تا برای همیشه اینجا بمونم، هیچ جای دیگه ای هم نمی‌رم، باهام قهر کنید کاری می‌کنم که آشتی کنید، منو بزنین، بازم هیچی نمی‌گم و همینجا می‌مونم، تنها کاری که می‌تونید بکنید تا از شرّم راحت بشید کشتن منه. چند سال پیش می‌خواستم این حرفا رو بهتون بگم ولی شما گوش نکردید چون فکر می‌کردید اونا فرشته‌ان، ولی بابا اینو نمی‌دونستید که هیچ آدمی فرشته نیست، هیچ آدمی.
    بابا فقط زل زده بود به من، با هزار بدبختی از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی رفت سمت پله ها داشت می‌رفت تو اتاقش.
    به مامان نگاه کردم که داشت اشکاش رو پاک می‌کرد با شرمندگی به من نگاه می‌کرد. رفتم محکم بغلش کردم و آروم زیر گوشش زمزمه کردم:
    -خیلی دوستتون دارم.
    منو به خودش فشرد و دوباره زد زیر گریه. بعد از چند دقیقه از هم جداش شدیم.
    -مامان برو پیش بابا، ممکنه حالش خوب نباشه.
    مامان سری تکون داد و رفت بالا. منم یه نگاهی به خونه کردم و سریع رفتم سمت اتاقم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    در اتاق رو باز کردم، رفتم داخل، اتاق خیلی تر و تمیز بود، معلوم بود مامان هر روز اتاق رو تمیز می‌کنه. رفتم رو تختم نشستم چقدر دلم براش تنگ شده بود، خودم رو همون جور که نشسته بودم پرت کردم رو تخت، رفتم تو فکر، وای خدا چه روزایی رو گذرونم تو اتاقم، بالشتم رو بغـ*ـل کردم، چقدر صبور بود این شیء که صبورانه گریه هام رو می‌پذیرفت، بدون هیچ حرف و منتی. داشتم به گذشته فکر می‌کردم که گوشیم تو جیب مانتوم لرزید. گوشیم رو برداشتم و به صفحش نگاه کردم، آرام بود، تو جام نشستم و جواب دادم:
    -سلام.
    -سلام دیوونه کجایی؟
    -ممنون مرسی خوبم. تو خوبی؟ آقات خوبه؟
    -من حالت رو نپرسیدم که تو از حالت می‌گی، می‌گم کدوم گوری هستی؟
    -پس از کجا بگم؟ از پذیراییمون؟
    -اوف باز که تو شروع کردی میشکا. جون آرام بگو کجایی؟
    صداش نگران بود.
    -خونه.
    -کجا؟
    -خونه دیگه.
    -پس چرا هر چی زنگ خونه‌ات رو می‌زنم جواب نمی‌دی؟
    -ها؟، اها. من اون خونه نیستم این خونه‌ام.
    -چی می‌گی میشکا؟ حالت خوبه؟
    -وای چقدر خنگی آرام، وقتی می‌گم خونه خودم نیستم اون وقت کجا می‌تونم باشم؟
    -هووم نمایشگاه؟
    -نمایشگاه خونه‌ست؟
    -وای میشکا گیج شدم بگو کجایی دیگه.
    -آرام انگاری از وقتی که ازدواج کردی خنگ تر شدی.
    -خوب چیکار کنم؟ خصوصیاتت رو من هم تاثیر گذاشته.
    -نه انگاری با ازدواجت زبونتم درازتر شده، این حرفا رو آراد بهت یاد می‌ده؟
    جیغی که آرام زد باعث شد گوشی رو از خودم دور کنم.
    -کجایی گم وگور شده ؟ ها؟
    -جیغ جیغو هم که شدی!
    آرام یه نفس عمیق کشید تا یکم عصبانیتش رو کنترل کنه.
    -اصلا منِ خنگ و بگو اومدم دم خونه‌ات تا بریم بیرون دور بزنیم. اصلا لیاقت نداری.
    خندیدم و گفتم:
    -احمق جان من اومدم خونه‌ی بابام.
    آرام ساکت شده بود و چیزی نمی‌گفت.
    -الو آرام؟ الووو ؟ لال شدی؟ مردی؟ الو آرام هنوز پشت خطی؟ ای بابا حرف بزن دیگه.
    -گفتی کجایی؟
    یه نفس عمیق کشیدم . خیالم راحت شد فکر کردم مرد.
    -خونه‌ی بابام.
    -تو، تو اونجا چیکار می‌کنی؟
    -وا مگه نباید می‌اومدم خونه‌ی خودمون.
    -بابات بهت اجازه داد.
    -نه خودم رفتم.
    -چی بهش گفتی؟
    موضوع امروز رو خلاصه براش تعریف کردم.
    -فکر کنم پشیمون شده.
    -کی؟
    -بابات دیگه. آخه اون چیزایی که تو از کارن بهش گفتی، هرکس دیگه ای بود از برخوردش پشیمون می‌شد چه برسه به یه پدر.
    -خداکنه.
    -خب حالا چی شد رفتی اونجا؟
    -دیگه فضولی موقوف.
    -خیلی بی‌شعوری میشکا.
    -گفتی چند بار می‌گی؟
    -چیو؟
    -اینکه خیلی بی‌شعورم.
    عصبی گفت:
    -تو آدم نمی‌شی. من برم خدافظ
    دیگه منتظر جواب من نموند سریع قطع کرد، روانی.
    دوباره رو تختم دراز کشیدم، چشم‌هام رو بستم که خوابم برد، اخی بمیرم چشم‌هام خسته بودن سریع از فرصت استفاده کردن و نذاشتن به زندگیم برسم، با عرض پوزش.

    ****

    با نوازش دستی بیدار شدم، چشم‌هام رو وا کردم که مامان رو دیدم با نگرانی داره نگاهم می‌کنه، تو جام نشستم و سلام کردم.
    -سلام به روی ماهت دخترم.
    خمیازه ای کشیدم و گفتم:
    -چیزی شده مامان؟
    -نه فقط اومدم صدات کنم بیای یه چیزی بخوری، آخه خیلی لاغر شدی.
    لبخندی زدم و دستش رو گرفتم آوردم بالا و روی دستش رو بوسیدم.
    -من یه مامان کدبانو دارم که تو یه هفته 20 کیلو به وزنم اضافه می‌کنه، می‌گی نه، بیا و ببین.
    مامان اشکش داشت در می‌اومد که سریع به خودش اومد و خندید یه فینی کرد و گفت:
    -بلندشو دختر، نیومده باز شروع کردی، بلندشو بیا یه چیزی بخور انقدر هم هندونه زیر بغـ*ـل من نذار.
    خندیدم و گفتم:
    -چشم مادرم.
    مامان که از اتاق رفت منم بلند شدم رفتم دست و صورتم رو شستم، لباسام رو عوض کردم و از اتاق زدم بیرون، داشتم می‌رفتم سمت پله ها که نگاهم افتاد به در اتاق بابا، آروم رفتم سمتش، به ساعتم نگاه کردم، فکر کنم امروز بابا خونه مونده ، آروم تقه ای به در زدم و بازش کردم، بابا پشت به من رو صندلی نشسته بود و داشت کتاب می‌خوند. آروم گفتم:
    -بابایی بیا پایین یه چیزی بخوریم. دلم می‌خواد امروز مثل گذشته ها دور هم جمع بشیم.
    منتظر بودم تا جواب بده. بالاخره حرف زد:
    -من گرسنه نیست برو بیرون.
    -باشه من می‌رم. ولی پایین منتظرتونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا