واقعیتش آرام و آراد خیلی وقته که همو میخوان، طی برخورد هایی که باهم داشتن مهرشون به دل هم دیگه افتاد و الانم خانواده تهرانی امدن خواستگاری آرام، خدا رو شکر که بدون زجر و سختی دارن به هم میرسن، از این بابت خیلی خوشحالم.
*****
همینطور که داشتیم تو بازار قدم میزدیم گفتم:
-راستی از کیاراد چه خبر؟
-هیچی فقط بگم به خونت تشنهست.
-وا چرا؟
-هیچی همینجوری.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
-آرام حرف بزن بینم واسه چی عصبیه ازم؟
-میدونی چند وقته تو رو ندیده؟ اجازه ندادی حتی آدرس خونت و بهش بگیم. گفته فقط من غریبه بودم که میترسید آدرس خونهاش و بده؟ اینا به کنار یه زنگ هم نمیزنه، حتی نمیذاره ببینمش!
ساکت شدم ولی آرام ادامه داد:
-البته حق هم داره، هر چی باشه رفیقت بود، مث برادرت بود.
کارمون تموم شده بود، رفتیم تو ماشینش نشستیم.
-اول اینکه خودت میدونی واسه چی آدرسم رو به پسرا نمیدم، به خدا نه حوصله حرفای همسایه ها رو دارم نه صاحب خونه رو، بعدشم باید بهش میگفتی میشکا فقط خواهرش رو میبینه با خودم و آرتا رو. باید بهش میگفتی میشکا یک ساله مامانش رو ندیده، آرمان و ندیده، آراد و ندیده، باباش رو ندیده، ساحل رو دو هفته درمیون میبینه، تو که جای خود داری.
-گفتم ولی عصبانیتش بیشتر شد.
-بهشون بگو تا یک ماه دیگه میبینینش.
******
" آرتام "
یه هفته مونده به عروسی آراد، تو این چند وقت تصمیمم رو گرفتهام، دیگه خیالم راحته، حالم بهتره، کاری که میخواستم بکنم رو به آراد گفتم، خیلی خوشحال شد، چون دیگه نمیتونستم ببینم برادرم منو به عنوان یه آدم بی عرضه ببینه.
خانوادم وقتی دیدن مثل گذشته میخندم و حرف میزنم خیالشون بابت من راحت شده جز آرتا، فکر میکنه الان میشکا رو فراموش کردم ولی، بیخیال.
*****
به خودم حسابی رسیدم، چون امشب میدیدمش، میخواستم دوباره از نظرش زیبا و جذاب بیام. امشب عروسی تنها برادرمه، نمیدونم چرا هیجان دارم البته همراه با استرس. یعنی امشب چه برخوردی میکنه با وجود اون کاری که من باهاش کردم.
با صدای مامان به خودم اومدم، از آیینه دل کندم و رفتم پایین.
مامان: وای هزار ماشالله، چشم نخوری تو امشب پسرم.
لبخندی زدم و پیشونی مادرم رو که مثل فرشته ها شده بود رو بوسیدم.
-باید به بابا بگم امشب دوتا چشم دیگه قرض بگیره مراقب فرشته خانومش باشه.
مامان سرخ شد و لبخند دلنشینی زد.
-بسه پسرم زبون نریز، ما داریم میریم باغ تو هم برو دنبال آرتا، منتظرته بعدش زود بیاین.
-چشم مادرم.
مامان و بابا رفتن، منم سوییچ رو برداشتم و حرکت کردم، زنگ زدم به آرتا آدرس رو ازش پرسیدم. وقتی از آرایشگاه اومد بیرون جا خوردم، خیلی خوشگل شده بود، عین فرشته ها بود.
******
" میشکا "
به آرام نگاه کردم، عروسی به زیبایی آرام تا حالا ندیده بودم، چقدر خوشحال بودم که خواهریم داشت عروس میشد، قیافهاش مثل خودش آروم بود، ولی استرس از تو چشمهاش بیداد میکرد، یکی از خانوما داد زد:
-عروس خانوم اقا دوماد اومد.
آرام هول کرده بود، خندیدم.
-ای جانم، خانومی هول نکن حالا مونده تا شب.
حرصی نگام کرد و گفت:
-کوفت، میشکا فقط یه امشب رو سر به سر من نذار، اعصاب ندارم دک و پزت رو میارم پایین.
قهقهه سر دادم.
-یا ابوالفضل خدا به داد آراد برسه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-خفه.
آرام داشت میرفت سمت در و منم ریز ریز و آروم میخندیدم.
آرام: رو اب بخندی ان شالله، مثل دختر خوب اینجا بشین تا بیان دنبالت.
جدی شدم.
-کی میاد.
-تو فضولیت نباشه منتظر بمون.
شونه ای انداختم بالا و گفتم:
-برو گمشو.
بی توجه به حرفم رفت.
من رفتم جلو آیینه، بالاخره بعد از مدتها صورتم تازه شده بود، دست آرایشگر درد نکنه خیلی خوب شده بودم، چشمم افتاد به گردنبندم، با وجود این همه اتفاقات و این همه سال، تنها یادگار آرتام رو که موقع صیغهمون بهم هدیه داده بود رو از خودم جدا نکرده بودم، آخه خودش گفت از گردنم درش نیارم. با فکر اینکه همه امشب هستن یهو حالم بد شد. همه یعنی آرتام، یعنی خانوادهام، یعنی خانواده آقای رفیعی، یعنی یامین، همه بودن، با هم بودن ولی من چی؟ تنها؟!
از فکر چند ساعت بعد بیرون اومدم، به لباسم نگاه کردم، یه پیراهن بلند مجلسی مشکی خیلی شیک که به سلیقه آرام خریده بودمش رو پوشیده بودم. من که خیلی وقته برای این چیزا حوصله به خرج نمیدم.
با صدای خانوم آرایشگر به خودم اومدم که میگفت:
-خانوم محرابی آقایی منتظرتونن.
سریع مانتوم رو پوشیدم و شالم و سر کردم. هزینه آرایشگاه رو قبلا پرداخت کرده بودم، تشکری از همهاشون کردم و از آرایشگاه زدم بیرون، میخواستم ببینم کی اومده دنبال من!
به در ماشین طرف راننده تکیه داده بود و زل زده بود به من، چقدر دلم براش تنگ شده بود، آروم اومد سمت من و اسمم رو آروم زمزمه کرد.
جذاب تر شده بود، یه لبخند تحویلش دادم که یهو کشیده شدم تو بغلش، سریع از بغلش اومدم بیرون و انگشتم به حالت تهدید اوردم بالا با حالت بامزه ای گفتم:
*****
همینطور که داشتیم تو بازار قدم میزدیم گفتم:
-راستی از کیاراد چه خبر؟
-هیچی فقط بگم به خونت تشنهست.
-وا چرا؟
-هیچی همینجوری.
پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم:
-آرام حرف بزن بینم واسه چی عصبیه ازم؟
-میدونی چند وقته تو رو ندیده؟ اجازه ندادی حتی آدرس خونت و بهش بگیم. گفته فقط من غریبه بودم که میترسید آدرس خونهاش و بده؟ اینا به کنار یه زنگ هم نمیزنه، حتی نمیذاره ببینمش!
ساکت شدم ولی آرام ادامه داد:
-البته حق هم داره، هر چی باشه رفیقت بود، مث برادرت بود.
کارمون تموم شده بود، رفتیم تو ماشینش نشستیم.
-اول اینکه خودت میدونی واسه چی آدرسم رو به پسرا نمیدم، به خدا نه حوصله حرفای همسایه ها رو دارم نه صاحب خونه رو، بعدشم باید بهش میگفتی میشکا فقط خواهرش رو میبینه با خودم و آرتا رو. باید بهش میگفتی میشکا یک ساله مامانش رو ندیده، آرمان و ندیده، آراد و ندیده، باباش رو ندیده، ساحل رو دو هفته درمیون میبینه، تو که جای خود داری.
-گفتم ولی عصبانیتش بیشتر شد.
-بهشون بگو تا یک ماه دیگه میبینینش.
******
" آرتام "
یه هفته مونده به عروسی آراد، تو این چند وقت تصمیمم رو گرفتهام، دیگه خیالم راحته، حالم بهتره، کاری که میخواستم بکنم رو به آراد گفتم، خیلی خوشحال شد، چون دیگه نمیتونستم ببینم برادرم منو به عنوان یه آدم بی عرضه ببینه.
خانوادم وقتی دیدن مثل گذشته میخندم و حرف میزنم خیالشون بابت من راحت شده جز آرتا، فکر میکنه الان میشکا رو فراموش کردم ولی، بیخیال.
*****
به خودم حسابی رسیدم، چون امشب میدیدمش، میخواستم دوباره از نظرش زیبا و جذاب بیام. امشب عروسی تنها برادرمه، نمیدونم چرا هیجان دارم البته همراه با استرس. یعنی امشب چه برخوردی میکنه با وجود اون کاری که من باهاش کردم.
با صدای مامان به خودم اومدم، از آیینه دل کندم و رفتم پایین.
مامان: وای هزار ماشالله، چشم نخوری تو امشب پسرم.
لبخندی زدم و پیشونی مادرم رو که مثل فرشته ها شده بود رو بوسیدم.
-باید به بابا بگم امشب دوتا چشم دیگه قرض بگیره مراقب فرشته خانومش باشه.
مامان سرخ شد و لبخند دلنشینی زد.
-بسه پسرم زبون نریز، ما داریم میریم باغ تو هم برو دنبال آرتا، منتظرته بعدش زود بیاین.
-چشم مادرم.
مامان و بابا رفتن، منم سوییچ رو برداشتم و حرکت کردم، زنگ زدم به آرتا آدرس رو ازش پرسیدم. وقتی از آرایشگاه اومد بیرون جا خوردم، خیلی خوشگل شده بود، عین فرشته ها بود.
******
" میشکا "
به آرام نگاه کردم، عروسی به زیبایی آرام تا حالا ندیده بودم، چقدر خوشحال بودم که خواهریم داشت عروس میشد، قیافهاش مثل خودش آروم بود، ولی استرس از تو چشمهاش بیداد میکرد، یکی از خانوما داد زد:
-عروس خانوم اقا دوماد اومد.
آرام هول کرده بود، خندیدم.
-ای جانم، خانومی هول نکن حالا مونده تا شب.
حرصی نگام کرد و گفت:
-کوفت، میشکا فقط یه امشب رو سر به سر من نذار، اعصاب ندارم دک و پزت رو میارم پایین.
قهقهه سر دادم.
-یا ابوالفضل خدا به داد آراد برسه.
پشت چشمی نازک کرد و گفت:
-خفه.
آرام داشت میرفت سمت در و منم ریز ریز و آروم میخندیدم.
آرام: رو اب بخندی ان شالله، مثل دختر خوب اینجا بشین تا بیان دنبالت.
جدی شدم.
-کی میاد.
-تو فضولیت نباشه منتظر بمون.
شونه ای انداختم بالا و گفتم:
-برو گمشو.
بی توجه به حرفم رفت.
من رفتم جلو آیینه، بالاخره بعد از مدتها صورتم تازه شده بود، دست آرایشگر درد نکنه خیلی خوب شده بودم، چشمم افتاد به گردنبندم، با وجود این همه اتفاقات و این همه سال، تنها یادگار آرتام رو که موقع صیغهمون بهم هدیه داده بود رو از خودم جدا نکرده بودم، آخه خودش گفت از گردنم درش نیارم. با فکر اینکه همه امشب هستن یهو حالم بد شد. همه یعنی آرتام، یعنی خانوادهام، یعنی خانواده آقای رفیعی، یعنی یامین، همه بودن، با هم بودن ولی من چی؟ تنها؟!
از فکر چند ساعت بعد بیرون اومدم، به لباسم نگاه کردم، یه پیراهن بلند مجلسی مشکی خیلی شیک که به سلیقه آرام خریده بودمش رو پوشیده بودم. من که خیلی وقته برای این چیزا حوصله به خرج نمیدم.
با صدای خانوم آرایشگر به خودم اومدم که میگفت:
-خانوم محرابی آقایی منتظرتونن.
سریع مانتوم رو پوشیدم و شالم و سر کردم. هزینه آرایشگاه رو قبلا پرداخت کرده بودم، تشکری از همهاشون کردم و از آرایشگاه زدم بیرون، میخواستم ببینم کی اومده دنبال من!
به در ماشین طرف راننده تکیه داده بود و زل زده بود به من، چقدر دلم براش تنگ شده بود، آروم اومد سمت من و اسمم رو آروم زمزمه کرد.
جذاب تر شده بود، یه لبخند تحویلش دادم که یهو کشیده شدم تو بغلش، سریع از بغلش اومدم بیرون و انگشتم به حالت تهدید اوردم بالا با حالت بامزه ای گفتم:
آخرین ویرایش توسط مدیر: