کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
-دروغ نگو نازنینم. دروغ نگو میشکا. به من بگو، با من دردودل کن، همون طور که من دردام رو بهت گفتم، نمی‌خوام رفیق نیمه راه باشم، بگو خودت رو خالی کن، قسم می‌خورم به هیچکس نگم.
فهمیده بود یه رازی هست. ازش فاصله گرفتم و سرم رو انداختم پایین،شروع کردم، گفتم، از همه چیز، از اینکه چجوری عاشق شدم، چجوری آرتام عاشقم شد، چطوری اعتراف کردیم، چرا صیغه کردیم، چی شد که من الان رو به موتم. گفتم، از یامین گفتم، از عشقش، از حالش، از همه چی، همه رو گفتم.
حرفام که تموم شد یه نفس کشیدم، آرام ساکت بود با بهت زل زده بود به من، سرم رو انداختم پایین، یهو کشیده شدم تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن، از این کارش جا خوردم، صداش و شنیدم:
-میشکا، قربونت برم، چرا اینکار رو کردی؟ مگه نمی‌گی آرتام عشقت بود؟ پس چطور تونستی ازش بگذری؟ فقط به خاطر یامین؟ این انصافه؟ بیچاره آرتام، برگرد میشکا، ببین به خاطر اینکه غصه نخوری قبول کرد ازت بگذره، ولی تو چیکار کردی؟ برگرد دختر.
با هق هق گفتم:
-نه آرام، دیگه نمی‌تونم، تموم پل های پشت سرم رو خراب کردم، می‌دونم گند زدم به زندگیم، می‌دونم تو این دنیا خوشبخت نمی‌شم، همه رو می‌دونم، حتی می‌دونم آرتام الان داره زجر می‌کشه ولی نمی‌تونم برگردم، نمی‌تونم شکستن دوباره‌ی یامین رو ببینم. سخته تو درکم کن، دیگه بهم نگو برگرد، چون همه چی دیگه تموم شده.
-آروم باش میشکا، آخه به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن عشقت؟ چطور دلت میاد میشکا؟ اصلا آرتام نه، خودت رو ببین، اصلا تو این چند وقت جلوی ایینه رفتی، دیدی داری نابود می‌شی؟ شدی پوست و استخون، نکن خواهری، نکن فدات شم، با خودت این کار رو نکن.
عصبی چشم‌هام و بستم گفتم:
-آرام اگه می‌خوای یه بار دیگه بگی برگرد و یا نمی‌دونم می‌خوای بگی با خودت اینکارو نکن و از این حرفا، بهتره بری، چون حوصله این حرفا رو ندارم.
-باشه، نمی‌گم. دیگه نمی‌گم.
-در این مورد به یامین هم چیزی نگو.
چیزی نگفت وقتی دید منتظره جوابشم قبول کرد. بعدش شروع کرد به حرف زدن اینکه دو هفته ای میشه که از علیرضا طلاق گرفته.

*****

میشا: بیا دیگه. دو هفته می‌مونیم برمی‌گردیم.
-نه حوصله ندارم.
پوریا: بیا شاید حال و هوات عوض شد، بخصوص که حال میشا هم زیاد خوب نیست و یکی باید حواسش باشه چون ماه های آخره نمی‌تونم به تنهایی از پسش بر بیام.
لبخندی به شکم برآمده میشا زدم، خاله قربونش بره تا دو ماه دیگه می‌خواست پا بذاره تو این دنیای جهنمی.
پوریا و میشا انقدر اصرار کردن که بالاخره قبول کردم، می‌دونستم مامان و بابا انقدر بهشون گفتن که حالم خوب نیست، اینا تصمیم گرفتن منو ببرن شمال.

*****

از بچه ها هیچکس نمی‌دونست دارم می‌رم مسافرت جز آرام. منم همراه میشا و پوریا راهی شمال شدم بدون اینکه بدونم تو اصفهان داره چه اتفاقاتی می‌افته. تو کل مسیر ساکت بودم چیزی نمی‌گفتم، با این کارم بیشتر باعث نگرانی میشا و پوریا می‌شدم ولی دست خودم نبود، تا یه جا تنها می‌شدم می‌زدم زیر گریه، الان هم دلم یه جای تنها می‌خواست ولی جایی نبود، هندزفری و کردم تو گوشم یکی از آهنگارا play کردم.
" علی لهراسبی – تب گریه "
اشکام می‌ریختن، اهمیت ندادم به اینکه ممکنه میشا و پوریا متوجه اشکام بشن، فقط دلم آرتام و می‌خواست، لعنت به من که دارم گند می‌زنم به زندگی همه، خدایا کمکم کن. خدایا خواهش می‌کنم دستم رو بگیر، پوریا از آینه تو ماشین به من نگاهی انداخت، نگاش گنگ بود، دلیل گریه هام رو نمی‌دونست، سریع اشکام پاک کردم و چشم‌هام رو بستم، که تو همون حالت خوابم برد. با صدای میشا چشم‌هام و آروم باز کردم.
میشا: میشکا جان بلند شو رسیدیم.
به دور و برم نگاهی انداختم تو ویلای خودمون بودیم. از ماشین پیاده شدم، به میشا هم کمک کردم پیاده بشه. به پوریا نگاه کردم که داشت چمدونامون رو می‌برد تو ویلا. منو میشا هم رفتیم تو، از پوریا تشکری کردم رفتیم طبقه بالا، خونه دوبلکس بود، میشا رفت تو اتاق خودش و منم رفتم تو اتاق خودم که چمدونم رو دیدم ،بیچاره پوریا خودش چمدونام رو گذاشته بود تو اتاق.
بدون اینکه برم لباسام رو مرتب کنم رفتم رو تختم دارز کشیدم، چشم‌هام رو بستم ولی بیدار بودم، به خودم فکر می‌کردم، به آرتام، به یامین، اینکه الان هر کدوم دارن چیکار می‌کنن. آخر این داستان چی می‌شه؟ چی به روز من می‌اد؟ آرتام خوشبخت می‌شه؟ کلی سوال تو مخم رژه می‌رفت، سوال هایی که جواباش دست من نبود، سوال هایی که دنیام رو عوض می‌کرد.

*****


روی ماسه ها نشستم، میشا و پوریا نیومدن کنار ساحل، منم ترجیح دادم تنهاشون بذارم و خودم تنها بیام کنار دریا، همینکه نشستم رو ماسه و زل زدم به دریا دوباره تموم دردام به یادم اومد، یک هفته ست که اینجایم، یک هفته ست که به جای اینکه حالم خوب بشه بدتر شده، میشا خیلی اصرار می‌کرد از دردم بگم ولی قبول نمی‌کردم، چی می‌گفتم؟
خجالت می‌کشیدم که بهش چیزی بگم.گوشی رو برداشتم و یه اهنگ برای خودم گذاشتم:
واسه خاطر هردوتامونم اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم ام من میمیرم
من تو این مدت دیدم هر چی که باید از اول قصه میدیدم
شب و تا خود صبح آهنگای غمیگن گوش میدم
نمیتونیم باهم باشیم اینو تازه فهمیدم
میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمام و روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم

***

میمیرم بی تو منه دیونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هر دوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هر دوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمی تونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    اشکام دوباره داشتن می‌ریختن، یهو از جام بلند شدم، نمی‌دونستم دارم چیکار می‌کنم، فقط بلند شدم و حرکت کردم سمت دریا، اشکام چشم‌هام رو تار کرده بود، وقتی به خودم اومدم که تا زانو تو آب بودم، آروم آروم می‌رفتم جلوتر یه صدایی همه‌اش می‌گفت:
    -برای چی زنده ای؟
    آره من برای چی زنده ام؟ خدایا دیگه می‌خوام بیام پیشت، می‌دونم این کارم درست نیست، می‌دونم این کارا برای آدمای ضعیفه ولی منم ضعیفم، منم دیگه کشِش ندارم، زنده باشم که چی باشه؟ دست عشقم و تو دست رفیقم ببینم ؟ زنده باشم و خودم ذره ذره آب بشم؟ زنده باشم که بابام منو به زور شوهر بده؟ زنده باشم و آخرش یه شبه دق کنم؟ دیگه نمی‌خوام درد بکشم، می‌خوام خودم بیام پیشت، نمی‌خوام دعوتم کنی، می‌خوام سرزده بیام پیشت، می‌خوام در کنار تو زجر بکشم، در کنار تو دوباره درد و تجربه کنم، نمی‌خوام تو این دنیات باشم و دور و بریام رو اذیت کنم، عشقم و نابود کنم، نمی‌خوام باشم و عشقم، تو حسرت داشتن من بمونه، اینکه باشم و با حسرت به آرتام نگاه کنم و هی گـ ـناه کنم، می‌خوام کنار تو باشم.
    بلند بلند گریه می‌کردم، تا سـ*ـینه تو آب بودم، یهو به خودم اومد، صدای میشا و پوریا رو ‌شنیدم که ازم می‌خواستن برگردم، به اطرافم نگاه کردم، پوریا داشت می‌اومد طرف من. من! من داشتم چیکار می‌کردم؟! سریع برگشتم تا برم پیش میشا که یهو زیر پاهام خالی شد و رفتم زیر آب، هجوم آب به دهنم غافلگیرم کرد و باعث شد بعدش دیگه هیچی نفهمم.

    ******

    " آرتام "

    آرتا: آرتام تو رو خدا این کارو نکن.
    به حرف آرتا اهمیتی ندادم و لباسام رو انداختم تو چمدونم، صدای آراد رو شنیدم:
    -آرتام بچه بازی در نیار، می‌خوای بری اون سر دنیا چیکار کنی؟
    عصبی برگشتم طرفشون کمی صدام بردم بالا گفتم:
    -اینجا باشم که چیکار کنم؟ ها؟ ذره ذره آب شدن میشکا رو ببینم و همراه اون نابود بشم؟ من اگه اینجا باشم انتظار داره برم رفیقش رو بگیرم، نمی‌تونم، صدام و بلند تر کردم و گفتم: لعنتیا می‌فهمین ؟نمی‌تونم.
    آرتا شروع کرد به اشک ریختتن . آراد با اخم زل زد به من و گفت:
    -آره می‌فهمم ولی رفتنت هم درست نیست، تو اگه بری می‌دونی سر مامان چی می‌اد؟ اصلا چرا نمی‌ری با خود یامین صحبت نمی‌کنی؟
    -که بعدش میشکا یه نیم نگاه هم بهم نندازه؟ اگه یامین به من نرسه منم به میشکا نمی‌رسم.
    آرتا: داداش تو رو جون میشکا نرو، بخدا اون ور نابود می‌شی.
    مثل میرغضب همچین اخم کردم که جا خورد.
    چیزی نگفتم هر چی من بیشتر براشون توضیح می‌دادم که اینجا جای من نیست اینا بیشتر اصرار می‌کردن که بمونم و نرم.
    وقتی دیدن آبی از من گرم نمی‌شه عصبی و حرصی از اتاق زدن بیرون، دست از جمع کردن لباسام برداشتم و رفتم سمت پنجره، به آسمون نگاه کردم، خورشید داشت برام دهن کجی می‌کرد، دو هفته ست که میکشا رو ندیدم و نمی‌دونم الان داره چیکار می‌کنه، نمی‌دونم چی شد که یهو دلشوره عجیبی افتاد به جونم، قلبم بدجور می‌زد، دلم بد شور می‌زد، نگران بودم، تنها فکری که برای آروم شدن خودم به فکرم رسید این بود که سیگار بسوزونم، دوباره من بودم و سیگارهام، دوباره من بودم و پاکت خالی سیگار، دوباره من بودم و فیلترهای سیگار، دوباره من بودم و نا آرومی، آروم نشدم با وجود اینکه یه بسته سیگار خالی شده بود ولی آروم نشدم، آروم نشدم، دلم بیشتر از قبل شور می‌زد و نگران بود، وقتی به میشکا فکر می‌کردم؛ عجیب دلشوره‌ام بیشتر می‌شد، نمی‌دونستم باید چیکار کنم، دلم می‌خواست زنگ بزنم بهش و حالش رو بپرسم ولی نگران بودم بازم کوچیکم کنه، عصبی چشم‌هام رو بستم و رفتم سمت تختم، به قرصام نگاه کردم، یه مدتی بود که نمی‌خوردم ولی دوباره درگیرش شدم، اون موقع میشکا بود؛اون آروم دلم بود، دیگه نیازی به قرص نداشتم، ولی حالی چی؟ همه چی بهم ریخته؟ همه چی. یکی از قرصا رو از جلدش آوردم بیرون و خوردمش، به دقیقه نکشید خوابم برد.

    *****

    با ترس از خواب پریدم، این چی بود که دیدم، به مغزم فشار می‌اوردم که ببینم چی دیدم ولی هیچی یادم نمی‌اومد، فقط، فقط تنها چیزی که فهمیدم این بود که میشکا حالش خوب نبود، صدای گریه میشا تو گوشم می‌پیچید، داشت میشکا رو صدا می‌کرد تا بیدار بشه، عرق سردی رو پیشونیم نشست، چشم‌هام تر شده بود، نکنه، نکنه اتفاقی برای میشکا افتاده، از این که یه تار مو از سرش کم بشه دیوونه می‌شدم، تموم تنم می‌لرزید، یه ده دقیقه ای نشستم رو تخت ولی طاقت نیاوردم رفتم سمت اتاق آرتا، نمی‌دونستم ساعت چنده فقط می‌دونستم که الان هوا تاریکه، در اتاق رو باز کردم، آرتا خوابیده بود، رفتم سمتش و آروم صداش کردم، یه تکون خورد ولی بیدار نشد، دوباره سعی کردم که نگران از خواب بیدار شد و به من نگاه کرد.
    -چیزی شده آرتام.
    -آرتا خواب بد دیدم.
    ارتا با چشای گرد شده گفت:
    -چی؟
    -حال میکشا خوب نیست می‌شه یه زنگ بهش بزنی؟
    -چرا خودت نمی‌زنی؟
    کلافه گفتم:
    -می‌ترسم جواب نده.
    گوشیش رو برداشت و به ساعت نگاه کرد و گفت:
    -ساعت دو شبه آرتام.
    -ازت خواهش می‌کنم آرتا برای آخرین بار برام یه کاری انجام بده.
    اخمی کرد و شماره میشکا رو گرفت.
    -خاموشه!
    دلشورم بیشتر شد.
    -به میشا زنگ بزن.
    -چی مگی ارتام الان اونا همه خوابن،
    -ارتا ازت خواهش کردم!
    پوفی کرد و شماره میشا رو گرفت، یه بوق، دوتا، هفت تا، برنمی‌داشت.
    -برنمی‌داره.
    -دوباره تلاش کن .
    دوباره زنگ زد ولی بازم جواب نداد. دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.
    -خب آرتام چرا خودت اذیت می‌کنی الان ساعت دو نصف شبه انتظار داری جواب بدن؟
    -خونه‌شون زنگ بزن.
    -دیوونه شدی؟ عمرا این کارو بکنم.
    با عجز بهش نگاه کردم.
    -خب برادر من فردا صبح زود بیدار می‌شم بهشون زنگ می‌زنم، الان با این کارمون زا به راهشون می‌کنیم که.
    -من تا فردا چطوری دووم بیارم؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -حالا چی خواب دیدی؟
    کلافه و پر استرس با دستام سرم رو پنهون کردم و گفتم:
    -خودمم نمی‌دونم، تنها چیزی که یادم می‌اد اینه که حال میشکا خوب نبود،صدای میشا داره دیوونه‌ام می‌کنه آرتا. هی گریه می‌کرد و با ناله می‌گفت بیدار شو میشکا. بلند شو خواهری؟ حالا من جواب مامان و بابا رو چی بدم؟
    سرم و بالا آوردم زل زدم به چشم‌های آرتا، نگرانی رو از تو چشم‌هاش می‌خوندم. بی حال از جام بلند شدم و گفتم:
    -بگیر بخواب، ببخشید بدخوابت کردم. منم می‌رم تو اتاقم شبت بخیر.
    بدون اینکه منتظرجواب آرتا باشم از اتاق زدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم،دوباره رفتم دم پنجره این بار ماه بهم چشمک می‌زد، چشم‌هام خیس شد از ته دل از خدام سلامتی عشقم رو خواستم، بعد از کلی دردودل با خدا رفتم رو تخت نشستم، هنوز صدای میشا تو گوشم بود خواستم یه نخ سیگار بکشم که نمی‌دونم چرا دستم نمی‌رفت سمتش، سردرگم رو تخت دراز کشیدم، ساعد دستم رو گذاشتم روی پیشونیم و چشم‌هامو بستم، خوابم نمی‌برد، عصبی و پر استرس تا صبح بیدار موندم.

    *****

    اونقدر به میشکا فکر کردم که نفهمیدم کی صبح شد، یهو تو جام نیم خیز شدم به ساعت نگام کردم، 8 نشون می‌دادم.
    می‌دونستم الان چشم‌هام قرمزه، رفتم جلوی آینه درست حدس زده بودم، سریع رفتم سمت اتاق آرتا، رو تختش نشسته بود و تو فکر بود، اصلا متوجه نشده بود من اومدم.
    -چی شد زنگ زدی؟
    یهو هل شد و تند گفت:
    -آره.
    -خب.
    -حالش خوبه.
    -به گوشی خودش زنگ زدی؟
    -نه زنگ زدم به میشا، گفت رفتن شمال برای عوض شدن حال و هواشون، گفتم چرا میشکا گوشیش خاموشه گفت نمی‌دونم، چند روزه حالش زیاد تعریفی نداره خاموش می‌کنه تا راحت باشه. بهش گفتم گوشی و بده باهاش حرف بزنم که گفت خوابه منم دیگه اصرار نکردم که گوشی رو بهش بده .
    یه نفس از سر آسودگی کشیدم ولی یه چیزی هنوز رو دلم سنگینی می‌کرد، زیاد حرفای آرتا رو جدی نگرفتم. تشکری کردم و از اتاق زدم بیرون، ولی نمی‌دونم چرا هنوز دلشوره داشتم و نگران بودم، سعی کردم اهمیتی ندم ولی این احساسِ بد تموم سعی‌اش رو می‌کرد که خودش رو جلوه بده.
    رفتم تو اتاقم و شروع کردم به بستن چمدونم، داشتم وسایل رفتنم و آماده می‌کردم غافل از اینکه بدونم عشقم، زندگیم، هست و نیستم اصلا حالش خوب نیست.

    *****

    با هزار بدبختی مامان و بابا رو راضی کردم برای رفتنم، گفتم می‌خوام چند ماهی تنها باشم و بعد برمی‌گردم ولی دروغ گفتم، از نظر خودم شاید هیچ وقت برنگردم، می‌خواستم خودم رو برای از دست دادن میکشا مجازات کنم، که چرا گذاشتم بره می‌خواستم عذاب بکشم و چه عذابی بهتر از فرسنگها دور بودن از میشکا. بهشون گفتم زنگ می‌زنم ولی مطمئن بودم که هیچ وقت این کارو نمی‌کنم. بساط سفرم رو بسته بودم حالا منتظر روز موعود بودم برای همیشه رفتن، من از اولش هم مسافر بودم ولی خودم نمی‌فهمیدم. حالم اصلا تعریفی نداشت، می‌خواستم آروم بشم ولی اونی که باید آرومم می‌کرد نبود، یهو فکرم رفت سمت آنا. اون می‌تونست، تو این چند ماه چقدر ازش غافل شدم، آماده شدم تا برای آخرین برم خونه خواهرم. خواهری که یه زمانی بیش تر از خودم دوسش داشتم ولی دیگه اون نیست، انگار قراره هر کیر و که دوست دارم یه روزی از دست بدم.
    کلافه حرکت کردم سمت ماشینم.

    ******

    " میشکا "

    احساس سرما می‌کردم، قفسه سـ*ـینه‌ام می‌سوخت، کسی داشت قفسه سـ*ـینه‌ام رو ماساژ می‌داد، یهو سرم اومد بالا کلی آب از دهنم خارج شد، ضعف داشتم، بی حال سرم رو گذاشتم رو زمین، من چِم شده؟ ناله می‌کردم صدای گریه های میشا رو می‌شنیدم.

    چی شده، آروم لای چشم‌هام باز کردم، پوریا رو دیدم که اخم داشت، کنارش میشا نشسته بود و داشت زار می‌زد، آروم ناله کردم و میشا رو صدا کردم.
    میشا: الهی قربونت برم خوبی میشکا؟ خوبی فدات بشم؟
    گریه های منم در اومد به زور با صدای ضعیفی گفتم:
    -چی شده؟
    پوریا بی توجه به سوالم گفت:
    -درد نداری؟
    -نفس که می‌کشم قفسه سـ*ـینه‌ام درد می‌گیره، سرمم داره می‌ترکه. چی شده پوریا من چرا این شکلی شدم؟
    -فعلا بهتره چیزی نپرسی.
    به میشا نگاه کرد و با جدیت گفت:
    -بهتره تو هم انقدر گریه نکنی واس هیچ کدومتون خوبه نیست.
    منظورش به بچه‌اش بود. برگشت طرف منو گفت:
    -می‌تونی بلند بشی؟
    حقیقتش نای حرف زدن هم نداشتم چه برسه بلند شدن، ولی گفتم:
    -فکر کنم آره.
    با کمک میشا و پوریا از جام بلند شدم، تازه متوجه شدم رو ماسه ها دراز کشیده بودم، به دریا نگاه کردم یعنی غرق شده بودم؟ چرا آخه؟
    با هزار بدبختی رسیدیم به ویلا، به تموم تنم شن و ماسه چسبیده بود، لباسامم خیس بود، پوریا هم شکل و قیافه‌اش مثل من شده بود ولی میشا فقط شنی شده بود، با هزار بدبختی تونستم میشا رو راضی کنم برم حموم، پنج دقیقه بیشتر تو اب نموندم چون دیگه داشت راه نفسم بسته میشد، از حموم اومدم بیرون به لباس ها نگاه کردم که میشا برام کنار گذاشته بود، به زور پوشیدمشون چون تموم تنم بی حس شده بود، بعد از اینکه با هزار زحمت لباس پوشیدم رفتم رو تختم دراز کشیدم و به دو ثانیه نرسیده چشم‌هام سنگین شد و به خواب رفتم.

    *****

    از خواب پریدم و زدم زیر گریه، خدایا خلاصم کن، نمی‌خوام ببینمش، نمی‌خوام تو خواب ببینمش، نمی‌خوام تو خواب ببینم داره منو می‌بـ..وسـ..ـه، نمی‌خوام حال بدش رو ببینم، نمی‌خوام گریه و التماس هاش رو ببینم، نمی‌خوام تو خواب ببینمش، نمی‌خوام ناراحت ببینمش، نمی‌خوام اون رو با خودم ببینم، نمی‌خوام، نمی‌خوام.
    اصلا متوجه نشدم دارم بلند بلند گریه می‌کنم، یهو در باز شد و میشا اومد تو پشت سرش پوریا، میشا اومد کنارم نشست محکم بغلش کردم، بدون اینکه ازم چیزی بپرسه همه چیو بهش گفتم، همه چیو. گریه می‌کردم و می‌گفتم، ناله می‌کردم و می‌گفتم، می‌سوختم و می‌گفتم، آب می‌شدم و می‌گفتم، خجالت می‌کشیدم ولی می‌گفتم، می‌گفتم، از دلم، از خستگیم، از درد رو شونه هام، از عشق، از دوست داشتن، از زجرام، از دیوونه گی، از گذشتن، از رد شدن، از آرتام، از خودم، از کارن، از یامین، از هیما، از آرام، از، از همه چی، همه رو می‌گفتم، ولی اون سکوت کرده بود
    ، پوریا به در تکیه داد بود و اخم کرده بود، به زمین زل زده بود، انگاری رفته بود تو فکر. وقتی گفتنی هام گفته شد ،ساکت شدم و آروم بی صدا گریه می‌کردم.
    میشا از بهت اومد بیرون با عجز گفت:
    -میشکا؟!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    سرم و انداخته بودم پایین همراه با گریه گفتم:
    -ببخشید میشا. معذرت می‌خوام به خاطر گذشته‌ام.
    یهو منو کشید تو آغوشش. تعجب کردم، چشمم خورد به پوریا که داشت بهم یه لبخند می‌زد، انتظار همچین برخوردی رو ازشون نداشتم. صدای میشا رو شنیدم:
    -میشکا اگه یه نفر دیگه جای من بود شاید برخورد دیگه ای باهات می‌کرد ولی من درکت می‌کنم چون این حسی که تو داری رو خودم تجربه کردم، شاید منم اگه جای تو بودم و بابا باهام همچین کاری و می‌کرد و هی می‌گفت این نه این، مثل تو با پوریا یواشکی صیغه می‌کردم، و درمورد یامین باید بگم که داری سادگی می‌کنی، اون خودخواهانه داره می‌گـه نمی‌ذارم کسی اون رو ازم بگیره در صورتی که نمی‌دونه آرتام دوستش داره یا نه، قرار نیست همه آدم ها مثل تو به خاطر دوستشون یا هرکس دیگه ای خوشبختی رو از خودشون دریغ کنن، میشکا شاید با این کارت تا آخر عمر از خوشی این دنیا محروم شی، خودت یکم فکر کن، آرتام حاضره برات جون بده مخصوصا که فهمیدم تو این مدت سیما جون خیلی به مامان زنگ زده و تو رو برای آرتام خاستگاری کرده و از همه مهم تر، تو هم بدون اون نمی‌تونی و اشتباه محضه که داری اینجوری هم خودت هم اون بیچاره رو آزار می‌دی.
    با هق هق گفتم:
    -نمی‌تونم میشا، نمی‌شه، نمی‌تونم فکر کنم که آرتام برای منه ولی یامین، خواهرم تو حسرت داشتنش داره آب می‌شه.
    -مگه نمی‌گی همه به خواسته هاشون نمی‌رسن، خب قرار نیست یامین هم به همه خواسته هاش برسه.
    -تو نمی‌تونی درکم کنی، تو هم نمی‌تونی. نمی‌تونم بذارم یامین برای دومین بار بشکنه و من فقط نگاش کنم. نمی‌تونم دوباره غم و حسرت تو چشم‌هاش رو ببینم . نمی‌تونم خواهر من، نمی‌تونم.
    مکثی کردم، یه کوچولو فین فین کردم و دوباره ادامه دادم:
    -اصلا حرف شما درست، اومدم من برگشتم. بابا رو چیکار کنم؟ تو که خودت خوب می‌شناسیش. زمان ازدواج تو کسی رو در نظر نداشت و انقدر حساس بازی در آورد بالاخره با ازدواج شما موافقت کرد ولی واس من چی که کارنی هم وجود داره؟ نمی‌بینی چی می‌گـه؟ می‌گـه بالا بری پایین بیای باید با کارن ازدواج کنی. چرا؟ چون کارن خوبه، سر به زیره. سرش تو لاک خودشه ولی نمی‌دونه من کارن و با هم کلاسیم دیدم. نمی‌دونه کارن اون دختره رو دوست داره نمی‌دونه که اون دختر آرتام رو می‌خواد، نمی‌دونه. خیلی چیزا رو نمی‌دونه و می‌گـه باید بشه. خسته‌ام میشا، خسته از این زندگی.
    -به خاطر همین داشتی خودکشی می‌کردی؟
    جا خوردم.
    -من،من نمی‌خواستم خودکشی کنم. حالم اصلا خوب نبود، نمی‌دونم چی شد یهو از جام بلند شدم و حرکت کردم سمت دریا، به خودم اومدم تا کمر تو آب بودم، وقتی به خودم اومد شما داشتین می‌گفتین که برگردم، از اینکه وسط دریا بودم جا خوردم، دیدم که پوریا داره می‌اد سمتم وقتی خواستم برگردم سمت شما، یهو زیر پاهام خالی شد. به جون خودم نمی‌خواستم خودکشی کنم، باور کن عکس العملم دست خودم نبود.
    -باشه خانومی انقدر گریه نکن قربونت برم. گریه نکن عزیزم یهو نفست می‌گیره.
    به زور جلوی اشکام گرفتم. به پوریا گفت بره غذا سفارش بده برای شب، منم رو تخت دراز کشیدم و اونم تو موهام دست می‌کشید، چشم‌هام داشت بسته می‌شد که با صدای میشا هوشیار شدم.
    -امروز صبح زود آرتا زنگ زد و حال تو رو پرسید.
    -خب.
    -منم گفتم اومدیم شمال تا حال و هوامون عوض بشه. خیلی نگرانت بود. ازم پرسید اتفاقی برای میشکا افتاده منم با من من گفتم نه، حال روحی خوبی نداره.
    به دیوار خیره شدم آروم گفتم:
    -حتما آرتام بهش گفت.
    -شاید.
    -میشا؟
    -جانم؟
    -تو که چیزی به کسی نمی‌گی؟
    موهای سرم بوسید گفت:
    -بهت قول می‌دم هم من هم پوریا چیزی به کسی نگیم.
    -حتی یامین؟
    -حتی یامین.
    یامین و با حرص گفت. بیچاره یامین اون چه گناهی کرده که عاشق آرتام شده. اونم مثل من دل باخت، کف دستش رو بو نکرد که منم اون پسر دوست دارم.
    -البته به آرام گفتم. احتمالا الان آرتا هم فهمیده.
    دوباره موهام و بوسید و گفت:
    -باشه.

    *****

    یک هفته ست که منتظرم پاکت عروسی یامین همراه با اسم آرتام بیاد ولی هنوز چیزی به دستم نرسید، من چقدر هولم واقعا انتظار دارم آرتام به این زودی به خودش بیاد و یامین رو خاستگاری کنه؟
    عصبی و کلافه رو به رو TV نشسته بودم، از وقتی که از مسافرت اومدم حالم بهتره، بهتر که نه. دارم سعی می‌کنم نشون بدم که حالم بهتره ولی درونم متلاشی شده‌ست.
    صدای زنگ آیفون اومد، مامان رفت ببینه کیه. بعد دو دقیقه اومد و رو به من گفت:
    -مادر بلند شو حجابت و درست کن یامین و آقایی اومدن تا تورو ببین.
    جا خوردم. آقایی؟!؟ یعنی آرتام انقدر زود دست به کار شده؟! ولی مامان گفت آقایی پس آرتام نیست، شاید هم باشه ولی مامان نتونسته تشخیص بده.
    -بهشون بگو خوابم.
    -چرا؟
    -حوصله ندارم.
    حرصی گفت:
    -بسه میشکا، تو این مدت چیزی بهت نگفتیم دور بر داشتی. حالا هم برو آماده شو.
    به اجبار بلند شدم رفتم تو اتاقم، یه تونیک بلند پوشیدم و یه شلوار جذب، شالمم سرم انداختم، بدون اینکه به صورتم برسم رفتم سمت درکه یهو در باز شد و یامین اومد داخل. جا خوردم ولی سریع به خودم اومدم و لبخند بی جونی تحویلش دادم که یهو زد زیر گریه، اومد سمت منو محکم بغلم کرد، بعد چند دقیقه شروع کرد به حرف زدن، با گریه گفت:
    -میشکا منو ببخش. میشکا من نامردی کردم. میشکا من نتونستم غم تو چشات رو بخونم، نتونستم رفیق خوبی برات باشم. میشکا به زندگیت گند زدم فقط به خاطر یه حس اشتباه. بگو چیکار کنم؟ بگو تا برات جبران کنم. بگو خانومی. آخه واسه چی با خودت این کارو کردی؟ به خاطر منِ آشغال؟ به خاطر منی که همه‌اش به فکر خودم بودم. میشکا بگو برات چیکار کنم؟ خودم می‌رم دنبالش، خودم برش می‌گردونم. آخه چرا از همون اول به من نگفتی؟ بگو خواهری بگو چه غلطی بکنم؟
    تعجب کردم، یامین و از خودم جدا کردم و با صدای آرومی گفتم:
    -چی می‌گی یامین؟
    دوباره زد زیر گریه.
    -میشکا کاش بهت نمی‌گفتم. کاش اون روز تو رو با خودم نمی‌بردم تا آرتام رو ببینی.
    سکوتی کرد و دوباره ادامه داد:
    -من، من حسم نسبت به آرتام اشتباه بود.
    جیغ کشیدم:
    -چی؟! داری شو خی می‌کنی دیگه؟
    سرش رو انداخت پایین دوباره زد زیر گریه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -نه شوخی نمی‌کنم اون موقعی که تو رو بردم تا آرتام رو بهت نشون بدم هنوز فردین رو دوست داشتم ولی می‌خواستم خودم رو آزار بدم. می‌خواستم به زور به خودم بفهمونم که فردین رو فراموش کردم و عاشق آرتام شدم ولی اینطور نبود، من فقط از زیبایی آرتام خوشم اومده بود و هیچ حسی بهش نداشتم، می‌خواستم به تو هم بفهمونم که دیگه فردین و فراموش کردم و دوباره عاشق شدم ولی ولی اشتباه کردم، با این کارم گند زدم به زندگی همه. من با لجبازیم همه چی رو خراب کردم. من لعنتی نمی‌دونستم تو آرتام رو دوست داری.
    بهت زده زل زدم به یامین که داشت گریه می‌کرد، یهو داد زدم:
    -لعنتی می‌دونی با زندگی من چیکار کردی؟
    اشکاش شدت گرفت.
    -می‌دونم میشکا، می‌دونم. آرام همه چی رو بهم گفت. کاش از همون اول می‌اومدی بهم می‌گفتی تا اینجوری نمی‌شد. تو به خاطر من از عشقت گذشتی ولی، ولی من چیکار کردم! تو این مدت داشتم آزارت می‌دادم. میشکا منو ببخش.
    نمی‌دونم چرا یهو تموم وجودم و نفرت گرفت، با خشم زل زدم به یامین.
    -پس اون مردی که همرات اومد کیه؟
    -فردین.
    جا خوردم.
    -تو با اون اومدی؟
    کیفش رو باز کرد و کمی تو کیفش گشت و پاکتی رو اورد بیرون و داد دستم.
    اصلا نمی‌دونستم باید چیکار کنم بعد از چند دقیقه پاکت رو باز کردم و زل زدم به اسمی که رو کاغذ حک شده بود. تو شوک بودم، مراسم عروسی، یامین و فردین. چند قطره اشک چکید رو کاغذ، اشکای من بود. بی حال نشستم رو تخت، بعد از چند ثانیه مثل دیوونه ها هی زیر لب زمزمه کردم:
    -چیکار کردی یامین؟ چیکار کردی باهام؟ چیکار کردی باهامون؟ نابودم کردی؟ کشتیم. به خاطر تو اشکاش رو در آوردم، به پام افتاد، جلو روش وایستادم، دلش رو شکوندم. خردش کردم. بی رحمانه ولش کردم.
    جلو روم زانو زد با گریه گفت:
    -خودم برش می‌گردونم. قول می‌دم. اصلا می‌خوای برم بهش التماس کنم.
    با گریه سرم به معنی نه تکون دادم.
    -الهی قربونت برم. اصلا بیا بزن زیر گوشم تا آروم بشی. بهم فحش بده. هر کاری می‌کنی بکن فقط سکوت نکن. میشکا؟ خانومی یه چیزی بگو؟ خواهش می‌کنم ازت.
    هیچی نمی‌گفتم، انگاری لبام بهم چسبیده بود، نمی‌دونستم دهن وا کنم. بعد از چند دقیقه به خودم اومدم، تازه داشت مخم بکار می‌افتاد، زل زدم به یامین که هنوز داشت گریه می‌کرد و با عجز به من نگاه می‌کرد.
    از جام بلند شدم و سریع لباسام رو جلوی یامین در آوردم یه مانتو شلوار مشکی پوشیدم و یه شال همرنگ لباسم برداشتم و از اتاق زدم بیرون، یامین هم پشت سرم می‌اومد، از پله ها رفتم پایین که نگام افتاد به پسری چشم ابروی مشکی و هیکلی که کلافه رو مبل نشسته بود، با دیدن من از جاش بلند شد و سلام کرد، یه نگاه به یامین کردم که سریع سرش و انداخت پایین، با صدای بم به یامین گفتم:
    -مامان کو؟
    پسره که فردین بود گفت:
    -یه کاری داشتن گفتن بهتون بگم رفته خونه خاله سانازتون.
    سری تکون دادم. صدای یامین شنیدم:
    -میشکا میخوای کجا بری؟
    نگاش کردم، تو چشم‌هاش ترس بود.
    -باید برم برشگردونم.
    -قربونت برم خودم برات اینکارو می‌کنم. خودم زندگیت رو خراب کردم خودم درستش می‌کنم.
    با تحکم گفتم:
    -لازم نکرده.
    لال شد.
    فردین: یامین بهتره دیگه بریم.
    یامین به من نگاه کرد ناله زد:
    -میشکا!؟
    منتظره ببخشمش؟ یعنی واقعا انتظار داشت ببخشمش؟ خیلی سرد زل زدم به چشم‌هاش که اشکاش در اومد، با گریه اومد طرفم و محکم بغلم کرد:
    -لعنت به من میشکا، من زندگیت رو خراب کردم. میشکا منو ببخش، میشکا بهت بد کردم. نباید اینجوری می‌شد. گند زدم. باز گند زدم. باز اذیتت کردم. باز، باز.
    گریه امونش رو بریده بود، نمی‌تونست حرف بزنه، منم گریه می‌کردم ولی بی صدا. فردین اومد جلو بازوی یامین رو گرفت، به من نگاهی کرد و گفت:
    -واقعا متاسفم میشکا خانوم. زمان خیلی کارا با آدم ها می‌کنه ولی امیدوارم همین زمان به ما فرصت جبران بده. می‌دونم سخته بخشیدن ولی امیدوارم اون روزی برسه که شما مثل قبل با یامین باشین.
    یه نیشخند زدم که متوجه شدم یامین شکست. چون اشکاش بیشتر شدت گرفت، نای وایستادن نداشت.

    *****

    بعد از اینکه فردین یامین رو به زور برد، منم سریع حرکت کردم سمت خونه آقای تهرانی.
    بعد از 20 دقیقه بالاخره رسیدم. بدون هیچ معطلی ای زنگ در و فشردم
    -بله؟
    -آرتا باز کن منم.
    با بهت گفت:
    -میشکا؟
    بعد یهو در باز شد، سریع با عجله رفتم سمت ویلا، با عجله راه می‌رفتم، نزدیک خونه بودم که در باز شدو آراد و آرتا اومدن بیرون.
    آرتا اومد جلو محکم بغلم کرد.
    -دختر چقدر لاغر شدی؟!
    -آرتا، آرتام خونه ست؟
    ساکت شد و چیزی نگفت. ازم فاصله گرفت، دوباره سوالم پرسیدم و اون جواب داد:
    -فقط منو آراد خونه ایم.
    -کجاست؟ مطبشه یا بیمارستان؟
    آراد هیچی نمی‌گفت، دیدم بازم جوابم رو نمی‌ده، در کمال تعجب داشت گریه می‌کرد. هجوم بردم سمتش و محکم بازوهاش رو چسبیدم، داد زدم:
    -آرتا، آرتام کجاست؟
    با گریه گفت:
    -دیگه نیست.
    دستام شل شد. آروم گفتم:
    -یعنی چی؟
    -آرتام رفت.
    -می‌شه درست حرف بزنی؟ کجا رفت؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -آرتام از ایران رفت.
    پاهام سست شد، داشتم می‌افتادم که آرتا جیغ کشید و سریع منو گرفت، آراد هم با عجله اومد سمت منو بازوم رو گرفت.
    با بی حالی گفتم:
    -شماره، شماره‌اش و بده بهم.
    آراد: میشکا آروم باش.
    -آراد شماره‌اش و بده بهم.
    -شماره ای ازش نداریم.
    داد زدم:
    -چطور ممکنه؟
    آرتا: داشت می‌رفت گفت رسید اونجا زنگ می‌زنه، وقتی رسید یه زنگ زد و گفت سالمه ولی گفت که دیگه نمی‌خواد با این طرف تماسی داشته باشه حتی با خانوادش، اون خطی هم که یه بار زنگ زد برای خودش نبود، ما حتی نمی‌دونیم کدوم کشوره.
    با گریه گفتم:
    -برای چی رفت؟
    -برای تو. وقتی دید تو هی می‌گی یامین، اونم طاقت نیاورد و رفت، گفت نمی‌تونم دستایی جز دستای میشکا رو بگیرم، گفت نمی‌تونه جز تو با کس دیگه ای زندگی کنه. رفت تا بیشتر از این زجر نکشه.
    -ولی من اومدم دنبالش. اومدم که برگرده، اومدم تا منو ببخشه.
    آرتا و آراد با تعجب زل زدن به من.
    آراد: چی؟ تو که می‌گفتی فقط یامین.
    -یامین ازدواج کرده.
    هردو ساکت شدن، منم همه چی و براشون تعریف کردم. ولی آروم نشدم، معلوم نیست دنیا کی می‌خواد روی خوشش و به ما نشون بده؟
    بعد از اینکه حرفام تموم شد ازشون خواهش کردم بهم کمک کنن تا آرتام و پیدا کنم، اونا هم قبول کردن.

    *****

    یک هفته ست که دارم می‌گردم تا یه نشونی از آرتام پیدا کنم ولی همه‌اش به در بسته می‌خورم، یه هفته ست که حالم بدتر شده،یک هفته ست که چشم‌هام رنگشون رو با رنگ قرمز عوض کردن،یک هفته ست که آرام، آرتا و آراد دارن کمکم می‌کنن. یک هفته ست که دارم نابود می‌شم. بدبختانه زمان شروع دانشگاه هم نزدیک شده، دلم نمی‌خواست برم ولی باید می‌رفتم، حداقل برای چند ساعت دور بودن از این خونه باید می‌رفتم. تا یه ماه دیگه بچه میشا بدنیا می‌اد و وقت نمی‌کنه بیاد اینجا تا کمی ارومم کنه. خبری از آرمان و کیاراد ندارم. ولی اونا خیلی پیگیر منن. روزا می‌گذره و منم صبرم کم کم داره تموم میشه، مامان یه بوهایی بـرده ولی من انکار می‌کنم. دیگه دارم کم میارم، آرتا و آرام خیلی سعی می‌کنن تا آرومم کنن ولی من فقط کارم شده گریه وناسزا گفتن به خودم و دنیا، یامین خیلی سعی می‌کنه منو ببینه ولی من نمی‌خوام. فردا روز عروسیشه، نمی‌دونم باید برم یا نه؟ دو دلم، نمی‌دونم باید چیکار کنم؟ دلم می‌خواد برم، می‌خوام عروس شدنش و ببینم، مگه خوشبختیش آرزوم نبود؟ پس می‌رم و خوشبختیش رو از نزدیک می‌بینم، می‌دونم بهم بد کرد ولی نمی‌تونم خوبی هاش رو نادیده بگیرم. می‌دونم اذیتم کرد ولی اون که نمی‌دونست اینجوری می‌شه، شاید همه اینا قسمت بوده، شاید سرنوشتم اینجوری نوشته شده، شاید، خیلی شاید ها که مانع رفتنم نمی‌شد. از آرام فهمیدم که آرتا و آراد و آرمان و کیاراد هم هستن، از اینکه بعدِ این همه مدت بچه ها رو دوباره می‌خوام کنار هم ببینم خوشحال شدم ولی این خوشحالی چیزی از دردام کم نمی‌کنه.

    *****

    از ماشین پیاده شدم همراه مامان و بابا رفتم سمت ورودی تالار، بابا از ما جدا شد و رفت سمت مردونه. منو مامان هم رفتیم سمت بالا، بعد از اینکه لباسم رو عوض کردم همراه مامان رفتیم پیش مامانِ یامین، بعداز تبریک رفتم یه گوشه نشستم، هنوز عروس و داماد نیومده بودن.
    -چطور دلت اومد بدون آرتام بیای عروسی؟
    آرتام؟ آرتام کجاست؟آرتام کجایی که هر چی دنبالت می‌گردم کمتر به نتیجه می‌رسم؟ آرتام فقط یک بار، یه بار دیگه زنگ بزن. آرتام منو ببخش، تو راست می‌گفتی، من خیلی ساده‌ام، بیا و درستم کن، بیا سنگ دلم کن. آرتام بیا منو از این منجلاب عشق نجات بده، بیا، بیا تا دستم تو دست تو باشه، بیا تا با هم بخندیم، بیا تا با هم شیطنت کنیم، بیا تا دوباره یواشکی دور از چشم دیگران صیغه کنیم، آرتام یک ماهه که صیغه بین من و تو فسخ شده، کاش نمی‌شد، کاش هنوز زنت بودم، کاش باز با هم بودیم. کاش اینجور تنها نبودم.
    با صدای دست و سوت مهمونا به خودم اومدم، عروس و دوماد اومده بودم، یه لبخند تلخ زدم، چقدر خوشگل شده بود، لبخند می‌زد ولی تو چشم‌هاش یه غمی داشت، غمی که فقط من می‌فهمیدم چیه، به ظاهر شاد بود ولی از درون داشت می‌سوخت و من اینو می‌فهمیدم، چیزی رو که یامین نتونست از درون من بفهمه.
    آرتام بیا ببین، سنگ کسی رو به سـ*ـینه می‌زدم که الان خوشبخته، همه‌اش بعد اون اتفاق فکر می‌کردم الان تو جای فردینی ولی نیستی. خوشحالم که نیستی ولی کاش پیشم بودی.
    با صدای آرام دوباره به خودم اومد، با یه لبخند زل زده بود به منو گفت:
    -عشقم چطوره؟
    -خوبم تو خوبی؟
    آرتا: منم هستما.
    لبخندی تحویلش دادم و گفتم:
    -تو چطوری؟
    -خوبم . می‌گذره.
    آرام: فکر می‌کردم نمی‌ای.
    -نتونستم که نیام.
    آرتا لبخند تلخی به من زد.
    -پسرا هم اومدن؟
    آرام:-آری.
    سری تکون دادم و دیگه چیزی نگفتم.
    آرتا: بچه ها بهتر نیست بریم به عروس و دوماد تبریک بگیم؟
    آرام به من نگاه کرد تا ببینه چی می‌گم. موافقت کردم باهم رفتیم سمت جایگاه عروس. یه لحظه به وضوع دیدم که با دیدن من رنگ از صورت یامین پرید ولی چون آرایش داشت زیاد معلوم نبود.
    رفتم جلو بغلش کردم. زیر گوشش آروم گفتم:
    -خوشحالم که خوشحالی. بهت تبریک می‌گم که بالاخره بهش رسیدی.
    ازش فاصله گرفتم، چشم‌هاش داشت خیس می‌شد ولی داشت سعیش و می‌کرد تا اشک نریزه، چونه‌اش می‌لرزید، لبخند تلخی بهش زدم و کادوم رو دادم دستش. یه زنجیر و دو تا پلاک بود یکی اول اسم خودش و دومی اول اسم فردین که با حرف لاتین حک شده بود. سرش رو انداخت پایین و آروم گفت:
    -ممنونم میشکا.
    رفتم کنار تا بچه ها هم بهش تبریک بگن، یه چند دقیقهی کنارش نشستیم و بعد رفتیم سر جای خودمون، هنوز نفهمیدم چی شد که یامین به فردین بله گفت، اصلا چی شد فردین یهو رفت خاستگاری یامین.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)

    *****


    بالاخره جشن تموم شد قرار بر این شد که بریم خونه، همراه بچه ها لباسام رو پوشیدم و رفتیم بیرون تالار، مامان داشت با مامان یامین حرف می‌زد، سرم پایین بود و داشتم فکر می‌کردم ولی نمی‌دونستم به چی!
    -میشکا؟
    سرم و بلند کردم و به کیاراد نگاه کردم که داشت با تعجب به من نگاه می‌کرد.
    -خودتی دختر؟
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -متاسفانه بله.
    -چقدر لاغر شدی؟
    آرام: منم بهش اینو گفتم معلوم نیست تو خونه چیکار می‌کنه که اینجوری شد.
    آرمان: احوال میشکا خانوم؟ کم پیدا شدین!؟
    -شرمنده، تو این مدت یه اتفاقاتی افتاد نتونستم بهتون سر بزنم.
    آرمان: از این به بعد این کارو کن.
    -چشم.
    آرمان: باریکلا.
    داشتیم باهم گپ می‌زدیم که مامان و بابا اومدن، منم باهاشون خدافظی کردم و رفتم سوار ماشین شدم.

    *****

    زدم زیر گریه، 5 ماه گذشته ولی هنوز خبری از آرتام نیست، تو این 5 ماه روز و شبم شده بود استرس، تو این مدت تموم سعی‌ام رو می‌کردم که مامان رو گول بزنم تا خانواده رفیعی نیان خواستگاری، بابا و مامان هم دیگه از دستم کلافه شدن. دیگه نمی‌کشم، اگه مامان به ستاره بگه بیان خواستگاری چی؟ دیگه نمی‌تونم کاری کنم، به زور باید باهاش ازدواج کنم.
    آرتا شونه هام رو ماساژ می‌داد تا آروم بشم ولی کارش اثری نداشت.
    آرتا: قربونت برم نریز اشکا رو.
    -تو چی می‌فهمی آرتا، پنج ماهه منتظرشم ولی انگار نه انگار آرتامی هم وجود داره، آرتا اگه آرتام رو پیدا نکنیم من احمق باید با اون کارن اشغال ازدواج کنم. می‌فهمی اینو؟
    -باشه، باشه عزیزم، داد نزن الان حالت بد می‌شه.
    بازوهاش رو محکم گرفتم و گفتم:
    -اصلا برای چی من تا حالا نمردم، با این هم درد چرا من هنوز زنده‌ام؟ آرتا تو یه چیزی بگو، تو بگو چرا؟ تو جواب بده لعنتی.
    آرتا اشک می‌ریخت و سعی می‌کرد منو آروم کنه. خواستم بلند بشم برم که منو گرفت و محکم بغلم کرد، داشتم تو بغلش جون می‌دادم. گریه هام داشتن منو می‌کشتن.
    آرتا: آروم باش گلم بازم می‌گردم، بازم پیگیری می‌کنم. پیداش می‌کنم قول می‌دم.
    -اون دیگه نمی‌خواد منو ببینه، اون دیگه دوسم نداره، دیگه منو نمی‌خواد آرتا، من، من آرتام رو برای همیشه از دست دادم. از دست دادمش آرتا، اون دیگه مال من نیست، آرتام دوستم نداره، با این کارم از چشمش افتادم، خراب کردم آرتا، همه این بلاهایی که سرم اومده عامل اصلیش خودمم. خودم گند زدم به همه چی.
    -اِ دختر نفوس بد نزن من میدونم که آرتام هنوز دوست دارم، غصه نخور گلم. یه روز این جدایی به پایان می‌رسه.

    ****

    بابا داد زد:
    -تمومش کن میشکا. همین که گفتم، اونا فرداشب میان برای خاستگاری تو هم جوابت و می‌دی!
    -نه. جوابم نه.
    -تو غلط می‌کنی دختره ی دیوونه. چرا نمی‌خوای بفهمی من صلاحت رو می‌خوام دلم می‌خواد مثل خواهرت خوشبخت بشی. باور کن کارن خوشبختت می‌کنه.
    اشکام رو پاک کردم و گفتم:
    -پس من چی؟ من اینجا نمی‌تونم انتخاب کنم؟ نمی‌تونم نظرم رو بدم؟ بابا شاید کارن منو خوشبخت کنه ولی من نمی‌تونم این کارو کنم.
    -نزدیک یک ساله به این خانواده می‌گیم الان نه، الان میشکا امادگی نداره، هزارتا بهونه آوردیم ولی دیگه تموم شد اونا فرداشب میان، حالا برو تو اتاقت و برای فردا استراحت کن. دیگه هم نمی‌خوام حرفی بشنوم.
    -بابا،
    -گفتم نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    چند ثانیه زل زدم به بابا و بعد ازجام بلند شدم و با گریه رفتم تو اتاقم. خودم رو انداختم روی تخت و زدم زیر گریه.
    باید تن به کاری می‌دادم که ازش متنفرم. باید ازدواج می‌کردم، با آرتام نه، با یکی غیر از آرتام. آرتام کجایی؟ چرا پیدات نیست؟
    چرا رفتی؟ من غلط کردم برگرد، اگه هنوز هم عشقی وجود داره تو رو به عشقمون قسم برگرد.

    *****

    -ایشالله خوشبخت شی دخترم.
    زل زدم به بابا، هیچی نگفتم فقط با غم زل زدم بهش، غمی که چند ماهه تنهام نذاشته، آرتام رفت ولی اون نرفت.
    آرتام ترکم کرد و تنهام گذاشت ولی غمم پشتم رو خالی نکرد و موند.
    بابا هم داشت نگام می‌کرد، بذار ببینه با دخترش چیکار کرده، بذار ببینه چجوری نابودم کرده، بابا سری تکون داد رفت سمت کارن، به سفره ی عقد نگاه کردم، یعنی من الان با کارن محرم شدم!، چقدر بهشون گفتم بریم محضر ولی گوش نکردن و برام جشن گرفتن. همه بودن حتی خانواده تهرانی. بعد از اینکه بهم تبریک گفتن نشستم سرجام. دستای کارن رو روی دستم حس کردم، بی روح نگاش کردم، سرش و آرود کنار گوشم و گفت:
    -خوبی خانومی؟
    بازم سکوت، اصلا انگار قرار نیست جواب این و بابا و مامان خودم رو بدم. سرم رو برگردوندم و نگام افتاد تو نگاه شهاب، اخم داشت، وقتی نگاهم رو روی خودش دید یه نیشخند زد، توهم هم درد منی. توهم به چیزی که می‌خواستی نرسیدی. شاید الان دارم تاوان دل شکسته‌ی تو رو می‌دم. نگام و چرخوندم و به بچه ها نگاه کردم، یه پوزخند زدم همه‌اشون یه غمی تو چشم‌هاشون بود، آرمان و کیاراد هم درد منو فهمیدن و کمکم کردن تا سرنخی از آرتام پیدا کنم، ولی یامین نیومد، می‌دونستم که الان داره عذاب می‌کشه و خودش رو باعث وبانی این وصلت می‌دونه. می‌دونم که داره بیشتراز همه زجر می‌کشه.
    چقدر دلم اتاقم رو می‌خواست، دلم آرتام رو می‌خواست.
    با اسم آرتام بغضم گرفت. آرتام کجایی؟ ببین چی شدم؟ بخدا مجبور شدم، نمی‌خواستم اینجوری بشه. می‌دونم نامردیه ولی به جون خودت هنوز که هنوزه خیلی دوستت دارم . کاش بودی. کاش به زور منو زن خودت می‌کردی، کاش وقتی داشتم می‌گفتم بله تو می‌اومدی و جشن روخراب می‌کردی بعدش بدون اجازه بابام دستم رو می‌گرفتی و منو می‌بردی تو بهشت خودت، آرتام نیستی، تو نیستی ولی من اینجام، کنار کارن، کنار کسی که حاضر بودی سر به تنش نباشه، کنار یکی که ازش نفرت دارم، آرتام به هردومون بد کردم، آرتام من پشیمونم، برگرد، تو هم پشیمون شو برگرد، برگرد و ببین تو چه مخمصه ای گیر کردم .تو برای نگرفتن دست یامین فرار کردی ولی من چی؟ من موندم تن به وصلت دادم. من نامردم ولی به تو چی می‌گن؟ قهرمان؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم، یه عذرخواهی کوچولو کردم و رفتم تو اتاقم، بغضم ترکید. رو تخت خم شده بودم و اشکام می‌افتاد رو ملافه.
    یکی از پشت بغلم کرده بود، برگشتم ببینم کیه، میشا بود، اونم داشت به خاطر من غصه می‌خورد، خودم رو انداختم تو بغلش دوباره گریه رو از سر گرفتم.

    ****

    بعد از اینکه آروم شدم همراه میشا رفتم پایین. جوونا داشتن بزن و بکوب می‌کردن ولی دوستای من یه گوشه نشسته بودن.
    رفتم سمتشون، کنار آرام نشستم، همه زل زده بودن به من. یه لبخند تحویلشون دادم.
    کیاراد: خوبی خواهری؟
    -به ظاهر آره.
    آراد: هه ظاهرت هم این رو نشون نمی‌ده.
    آرام: بیخیال این بحثا. دفعه بعد کی می‌خواد به ما شام بده؟
    آرمان: چه شامی؟
    آرتا: شام عروسی دیگه.
    آرمان یه تای ابروش و فرستاد بالا و زل زد به آرتا. ریز ریز خندیدم و سری تکون دادم.
    -راستی کیاراد تو نمی‌خوای زن بگیری؟
    -اگه دختر خوب پیدا کردی به من معرفی کن.
    همینطور که به آرام و آرتا نگاه می‌کردم گفتم:
    -دختر خوب که زیاده.
    این نگاه من از چشم آرمان و آراد دور نموند. یه اخمی کردن که یه لحظه ترسم برداشت، می‌دونستم این اخم آرمان نه تنها به خاطر آرام بلکه برای آرتا هم بود، می‌دونستم دوسش داره ولی رو نمی‌کنه، آراد هم حتما به خاطر خواهرش بود دیگه.
    آرتام نیستی، اینجا فقط جای تو و یامین کمه. ای خدا کاش هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی‌افتاد.

    *****

    قرار بر این شد یک سال و نیم الی دو سال باهم نامزد باشیم، خیلی اصرار کردم که بالاخره راضی شدن، مامان و بابای من و کارن دلشون می‌خواست تا دو ماه دیگه بریم سر خونه و زندگیمون، ولی من راضی نشدم. می‌خواستم طی دوران نامزدی یه جورایی کارن رو از خودم خسته کنم تا بذاره بره.
    رفتم پایین هیچکس نبود، یه لیوان آب خوردم و دوباره برگشتم تو اتاق، جلو تختم خم شدم و تابلوی آرتام و که زیر تخت جای سازی کرده بودم بیرون آوردم، آروم دستم کشیدم رو چشماش و بعد گونه‌اش، یه قطره اشکم چکید رو لبش
    آروم زمزمه کردم:
    -همه‌اش این سوال رو از عکست می‌پرسم، اینکه چطور دلت اومد بری؟ چرا تا الان یه زنگ نزدی نامرد، نکنه فراموشم کردی؟ آره!؟ فراموشم کردی؟! نه آرتام من هنوز دوستت دارم هنوز به یادتم، اگه خودمم بخوام فراموشت کنم نمی‌تونم این کارو کنم. چون جلوت قسم خوردم که هیچ وقت فراموشت نکنم. آرتام برگرد، بیا اینجا. آرتام من ازدواج کردم. با کسی که هردو ازش متنفر بودیم، آرتام من بدبخت شدم ولی تو برگرد و سعی کن خوشبخت بشی. ما نباید عاشق هم می‌شدیم نه؟ ما راهمون از هم جدا بود و هیچ کدوم نفهمیدیم. ولی با این حال بازم عاشقتم.
    آروم خم شدم و گونه‌اش و بوسیدم، چند ماهه که این عکس برام شد آرتام، چند ماهه شد غم خوار و همه کسم.
    با صدای زنگ یهو پریدم، سریع عکس و زیر تخت جا دادم و رفتم جلوی آینه صورتم درست کردم و رفتم پایین. آیفون برداشتم.
    -کیه؟
    -باز کن میشکا منم.
    درو باز کردم، این اینجا چیکار می‌کنه؟ به لباسم نگاه کردم، خدارو شکر پوشیده بود. در خونه باز شد و کارن اومد تو.
    -مامان و بابا خونه نیستن.
    -خوب که چی؟
    -اگه با اونا کار داری بهتره بری و یه موقع دیگه بیای.
    اخمی کرد و گفت:
    -قرار نیست هروقت میام اینجا دلیل بر این باشه که با پدرو مادرت کار دارم. من اومدم اینجا تا زنم رو ببینم مشکلیه؟
    اخمی کردم.
    -کارن خوشم نمیاد می‌گی زنم. خوبه قبل عقد بهت گفتم چقدر ازت متنفرم.
    پوزخندی زد و گفت:
    -مهم نیست حس تو به من چیه. مهم حس خودمه.
    عصبی رفتم رو یکی از مبل ها نشستم زل زدم به جلوم. خدایا یعنی اون روز می‌رسه که من از شر این بشر راحت شم؟
    اومد رو مبل رو به رویم نشست زل زد به من.
    -اگه حوصله داری بریم بیرون.
    نیشخندی زدم.
    -من با تو تا بهشت هم نمیام چه برسه برم بیرون.
    -به درک.
    بلند شد رفت.

    *****

    آرام: این پسر عمه م علیرضاست. علیرضا اینم دوستم میشکا.
    پس این علیرضاست. یه پسر هیکلی و خوش قیافه.
    علیرضا لبخندی زد و گفت:
    - از آشنایتون خوشبختم خانوم.
    -ممنون جناب. منم خوشوقتم.
    -ممنون. آرام جان آرمان تو اتاقشه؟
    -آره منتظرته.
    یه با اجازه ای گفت و رفت سمت اتاق آرمان.
    -آرتا کجاست؟
    -داره میاد.
    -راستی ساحل چطوره؟
    -خیلی وقته ندیدمش. خیلی دلم براش تنگ شده.
    -خواهرزادته دیگه.
    -امروز بعد از اینجا می‌رم اونجا یه سری بهش می‌زنم.
    -میشکا؟
    نگاش کردم.
    -تو هنوز به آرتام فکر می‌کنی؟
    سکوت کردم و چیزی نگفتم.
    -می‌دونستی با فکر کردن به آرتام داری به کارن خیانـت می‌کنی؟
    -کارن برام مهم نیست. من دارم سعی می‌کنم یه اتفاقی بیوفته تا ازش طلاق بگیرم.
    هر دو سکوت کردیم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -میشکا نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    لبخندی زدم.
    -نه ناراحت نشدم. ولی کاش برگرده ایران.
    -برگرده چیکار می‌کنی؟
    خواستم جوابش رو بدم که در باز شد و آرتا اومد تو. با صدای شادی بهمون سلام کرد و نشست کنارمون. آرتا و آرام با هم گپ می‌زدن و من به این فکر می‌کردم اگه آرتام برگرده من چیکار باید کنم. یه چیزی می‌گفت دوباره برگرد پیشش و به کمک آرتام از کارن طلاق بگیر. ولی می‌دونستم این خیال خامه.

    *****

    با حرص زل زدم به کارن.
    -ازت متنفرم کارن.
    به من نزدیک شد.
    -فکر نکن من از توی اجنبی خوشم میاد.
    داد زدم:
    -پس توی لعنتی چرا اومدی خواستگاریم؟
    -سوال خوبیه. من واقعا واسه چی اومدم خواستگاریت؟ هوم؟! آها فهمیدم.
    سرش و نزدیک گوشم کرد و گفت:
    -واسه انتقام.
    جا خوردم.
    -انتقام؟
    -من هم از تو متنفرم هم از عشقت.
    گنگ نگاش کردم.
    -اوه منظورم آرتام بود.
    -خفه شو کارن.
    -من هیچ وقت دوستت نداشتم، برام جالب بودی ولی هیچ حسی بهت نداشتم. چون من خودم عاشق بودم، عاشق کسی که منو به آرتام فروخت، بارها ازش خواستگاری کردم، بارها رفتم با مامانش حرف زدم ولی اون همه‌اش می‌گفت نشون شده ی پسر رفیقمه. می‌دونستم هیما گذشته‌ی خوبی نداره، می‌دونستم آرتام رو دوست داره ولی اینا دلیلی نمی‌شد که ازش دل بکنم. تا اینکه اون روز دوباره ازش خواستگاری کردم که عصبی شد و گفت نامزد کرده ازش پرسیدم کیه؟ گفت آرتام، آرتام تهرانی. چقدر اون لحظه خندیدم بماند. اون روز هیما بهم گفت که دوستم نداره، از من خوشش نمیاد، بهم گفت تو مغرور نیستی، تو مثل آرتام نیستی. آرتام یه جنتلمنه ولی تو اونی که می‌خوام نیستی بدون اینکه احساس غرور کنی همه‌اش ازم خواستگاری می‌کنی. اون اینا رو می‌گفت و نمی‌فهمید که از شدت علاقه‌ام هی ازش خاستگاری می‌کنم. می‌دونستم آرتام دوستت داره، از اون شب مهمونی که دستت رو گرفت و بردت بیرون، اون شب تو مهمونی وقتی که داشت تو رو می‌بوسید من پشت در بودم، خونه خودشون که یهو هر دو غیبتون زد، اینکه خانواده‌ات رفتن شمال و تو موندی کنار اون. همه اینا رو دیدم، آرتام تو رو می‌خواست، هیما آرتام رو، منم هیما رو. نمی‌دونم آرتام چیکار کرد که هیما دست به خودکشی زد، اون روز که فهمیدم دلم می‌خواست با ماشین آرتام رو زیر بگیرم ولی دست نگه داشتم. وقتی که هیما برای همیشه از ایران رفت آرتام تیر خلاصی رو زد که باعث شد به فکر انتقام بیوفتم، اون با عشق من بازی کرد حالا من چرا با عشقش بازی نکنم. یک سال و نیمه که از نامزدی من و تو می‌گذره حالا بهتره کم کم این نامزدی به پایان برسه، من اومدم هم تو رو نابود کنم هم آرتام رو.
    دوباره نزدیک من شد و گفت:
    -خیلی بده یه دختری که نامزد داره به یه پسر غریبه فکر کنه، بده که عکسش رو بگیره و با لـ*ـذت زل بزنه بهش. خیلی بده دنبالش بگرده تا پیداش کنه. خیلی بده که به نامزدش خیانـت کنه. نه؟ بد نیست؟
    با گریه گفتم:
    -می‌خوای چیکار کنی؟
    -بماند.
    -چرا زمانی که هیما هنوز بود منو خواستگاری می‌کردی؟
    -من ازت خواستگاری نمی‌کردم مامان و بابام این کارو می‌کردن. خب هیما اگه بهم جواب مثبت می‌داد باز هم از تو و آرتام انتقام ممیگرفتم . راهش هم این بود که روز عقد نمی‌اومدم و اون موقع تو بودی و آبرو رفته‌ات.
    -خیلی کثیفی.
    خندیدو گفت:
    -برام مهم نیست که تو نگاه تو چه آدمی‌ام.
    یه نگاه به من انداخت و از اتاق رفت بیرون. بی صدا گریه می‌کردم. واسه تنهایی خودم اشک می‌ریختم، واسه مهم نبودنم
    ، واسه خورد شدنم. واسه دردام. واسه بی رحمی دنیا. واسه شکستگیام. واسه همه چی.
    اینکه کارن می‌خواد باهام چیکار کنه نابودم می‌کرد، دیگه داشتم دیوونه می‌شدم.

    *****

    -حاله؟
    -جانم ساحل جان.
    -ما می‌تونیم بیایم تو اتاقت؟
    رفتم در اتاق رو باز کردم، ساحل تو بغـ*ـل میشا بود، میشا لبخندی تحویلم داد که باعث شد منم لبخند بزنم، ساحل خودش رو کشید طرف من، محکم بغلش کردم و صورت سفیدش رو بوسیدم. خواهر زاده‌ام جیگری بود واسه خودش. برخلاف ما که چهره‌ای شرقی داشتیم، ساحل چهره غربی ها رو داشت. ساحل با زبون شیرینش گفت:
    -حاله جون مامان جون دُفت بیایم دنبالت بیالیمت پایین. الان مِمونا میان.
    -الهی من فدات بشم الان میام.
    میشا: خوبی میشکا؟
    -آره عزیزم.
    -چشات دوباره قرمزه.
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -مهم نیست.
    سری تکون داد.
    -من دارم می‌رم پایین لباسات رو عوض کردی با ساحل بیا پایین.
    -باشه.
    میشا که رفت دست ساحل و گرفتم بردم تو اتاق. لباسام و که عوض کردم یه بـ..وسـ..ـه به سر ساحل زدم و محکم بغلش کردم همراه ساحل رفتم پایین. هنوز مهمون ها نیومده بودن، یه دلشوره و اضطراب عجیبی داشتم.
    رفتم رو یکی از مبل ها نشستم و ساحل رو گذاشتم رو پام.
    -حاله جون؟
    خندیدم و گفتم.
    -جانم خاله؟
    سرش و آورد کنار گوشم گفت.
    -حاله جون من شوهلت و دوش ندالم.
    لبخند زدم و گفتم:
    -چرا خوشگلم؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    شونه هاش و انداخت بالا گفت:
    -یه جولیه.
    به موهاش دست کشیدم و گفتم:
    -فدات بشم الهی. توی بچه هم بهش حس خوبی نداری چه برسه به من.
    -حاله جون تو دوشش دالی؟
    -یه چیز بگم به کسی نمی‌گی؟
    -نه قول می‌دم به تَشی چیزی ندم.
    -منم دوسش ندارم.
    دستاش به معنای پیروزی برد بالا با خوشحالی گفت:
    -آخ جون. حاله جون هم مشه منه.
    به ذوق و خوشحالی ساحل یه لبخند زدم، کاش هیچ وقت بزرگ نشه، کاش همیشه تو دنیای شیرین بچگیش بمونه.
    -جیـ*ـگر طلا، پدرجون کجاست؟
    -داله آب بازی می‌تونه.
    -آها.
    بابا: ریزه میزه آب بازی نه حموم می‌کنه. من سنی ازم گذشته یکی فکر نکنه می‌گـه طرف بچه‌ست.
    خندیدم چیزی نگفتم. ساحل هم با ناز از پاهام پرید پایین و رفت طرف بابا. ساحل نزدیک دوسالش بود. مثل خودم شیطون و بازیگوشه. انقدر شیرینه که زودی همه رو شیفته‌ی خودش می‌کنه.
    با صدای زنگ به خودم اومدم، پوریا بود، با لبخند بهش سلام کردم. اومد رو به روم نشست و گفت:
    -احوال خواهر زن.
    لبخندی زدم.
    -خوبم تو چطوری داماد؟
    -خوبم خدا رو شکر.
    میشا اومد کنارم نشست، ساحل رو هم بغـ*ـل کرده بود، بابا رفته بود تا آماده بشه.
    -میشا؟
    -جانم؟
    -تو نمی‌دونی برای چی مامان امشب مهمونی گرفت؟
    -مامان نگفت؟! کارن زنگ زد گفت امشب با خانوادش شام می‌خوان بیان اینجا.
    تعجب کردم، کارن هیچ وقت از این کارا نمی‌کرد که.
    میشا: احتمالا می‌خوان تاریخ عروسی رو تعیین کنن.
    یهو ته دلم خالی شد. نه. کارن از من متنفره اون می‌خواد از من انتقام بگیره غیر ممکنه بخواد تاریخ عروسی رو انتخاب کنه، یه جای کار می‌لنگید.

    ****

    همه دوباره دور هم نشسته بودن، از وقتی که خانواده رفیعی اومدن دلشوره‌ام بیشتر شده، نگاه های کارن یه جوری بود. نگاهاش لرزه به تنم می‌انداخت. مامان چایی رو پخش کرد و رفت کنار ستاره خانوم نشست.
    صدای بابا باعث شد قلبم یه لحظه قفل کنه.
    -خب محمود جان یک سال و نیم که از دوران نامزدی بچه ها می‌گذره بهتر نیست تاریخ عروسی رو تعیین کنیم.
    آقای رفیعی با خوشرویی گفت:
    -آره بابا چی بهتر از این. خب شما چه تاریخی مد نظرتونه؟
    -خب دوماه دیگه عیده دو روز قبلش از نظر من خوبه چون می‌خوره به پنجشنبه و جمعه.
    -من نظری ندارم موافقم، مونده نظر خانم ها و عروس و داماد.
    مامان و ستاره خانوم هم از این نظر استقبال کردن. یعنی من واقعا باید عروسی کنم؟ من بدون آرتام نمی‌تونم. خدایا خودت یه کاری کن. اینا خودشون می‌برن و می‌دوزن. خدایا من نمی‌خوام عروسی کنم اونم با کارن.
    آقای رفیعی: کارن نظر تو چیه؟
    -من مخالفم.
    یه لبخند محو زدم.
    بابا: چرا پسرم.
    کارن یه نگاه به من انداخت و گفت:
    -من نمی‌تونم با دختر شما ادامه بدم.
    ستاره خانم: وا کارن حالت خوبه؟ چی می‌گی تو؟
    کارن اخمی‌ کرد و صداش رو کمی‌ برد بالا.
    -من نمی‌تونم با دختری ازدواج کنم که با وجود من داره به یه پسر غریبه فکر می‌کنه.
    جا خوردم، نه جا نخوردم شوکه شدم، مثل مجسمه فقط زل زده بودم به کارن، نمی‌دونستم باید چیکار کنم.
    بابا با اخم گفت:
    -چی می‌گی کارن، راجع به دخترمن درست صحبت کن.
    کارن پوزخندی زد و از جاش بلند شد و اومد طرف من وگفت:
    -باور ندارین نه؟ میشکا خودت بگو؟ توی لعنتی عاشق کی شدی؟ کسی که گذاشت و رفت، بدون اینکه تورو قبول کنه؟ بگو دیگه! چرا ساکتی و فقط منو نگاه می‌کنی؟ بگو آرتام رو می‌خوای.
    با این حرف کارن صدای جیغ ستاره خانوم بلند شد و مامان با دستش زد تو صورتش.
    کارن ادامه داد:
    -بگو که چقدر دوستش داری. بگو که چهره‌اش رو کشیدی و هی زل می‌زنی بهش! بگو مگه همین رو نمی‌خواستی ؟ مگه از من متنفر نبودی؟ پس چرا چیزی نمی‌گی؟
    رو کرد به بابا و گفت:
    -من نمی‌تونم دختر شما رو شریک زندگیم بدونم. کسی که جلوی چشم‌های من داره به من خیانـت می‌کنه، کسی که تموم فکرش پیش یکی دیگه‌ست. ببخشید آقای محرابی ولی بهتره این نامزدی رو بهم بزنیم و هر کدوم بریم به زندگی خودمون برسیم. می‌خواستم زودتر از اینا بهتون بگم ولی خب زمانش پیش نیومد. واقعا متاسفم.
    صدای داد پوریا باعث شد کارن ساکت شه.
    -خفه شو کارن نزار منم پته‌هات رو بریزم رو آب.
    کارن پوزخندی زدو به مامان باباش نگاه کرد:
    -بهتره دیگه بریم.
    ستاره خانوم از جاش بلند شد و اومد طرف من، از جام بلند شدم. زل زد به چشم‌های خیسم و گفت:
    -این رسمش نبود میکشا خانوم. این کارت درست نبود.
    خانواده‌ی کارن در عرض سه دقیقه خونه‌ی ما رو ترک کردن. همینکه صدای در رو شنیدم افتادم زمین بلند زدم زیر گریه، میشا با گریه اومد سمت منو شونه هام رو مالش می‌داد. بابا زل زد بود به من، خشمِ توی چشم‌هاش رو می‌دیدم، دستای مشت شده‌اش رو می‌دیدم، عصبانیت و حرصش رو می‌دیدم، یهو هجوم اورد طرفم، یقه لباسم رو گرفت سمت بالا و داد زد:
    -فقط دعا کن نقاشیت رو پیدا نکنم.
    یقه‌ام رو محکم ول کرد و رفت سمت بالا، بلند بلند گریه می‌کردم. مامان با گریه اومد طرفم و گفت:
    -برو میشکا، برو دخترم، از اینجا برو. اگه نقاشی رو پیدا کنه می‌کشتت. میشا اینو از اینجا ببر.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا