-دروغ نگو نازنینم. دروغ نگو میشکا. به من بگو، با من دردودل کن، همون طور که من دردام رو بهت گفتم، نمیخوام رفیق نیمه راه باشم، بگو خودت رو خالی کن، قسم میخورم به هیچکس نگم.
فهمیده بود یه رازی هست. ازش فاصله گرفتم و سرم رو انداختم پایین،شروع کردم، گفتم، از همه چیز، از اینکه چجوری عاشق شدم، چجوری آرتام عاشقم شد، چطوری اعتراف کردیم، چرا صیغه کردیم، چی شد که من الان رو به موتم. گفتم، از یامین گفتم، از عشقش، از حالش، از همه چی، همه رو گفتم.
حرفام که تموم شد یه نفس کشیدم، آرام ساکت بود با بهت زل زده بود به من، سرم رو انداختم پایین، یهو کشیده شدم تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن، از این کارش جا خوردم، صداش و شنیدم:
-میشکا، قربونت برم، چرا اینکار رو کردی؟ مگه نمیگی آرتام عشقت بود؟ پس چطور تونستی ازش بگذری؟ فقط به خاطر یامین؟ این انصافه؟ بیچاره آرتام، برگرد میشکا، ببین به خاطر اینکه غصه نخوری قبول کرد ازت بگذره، ولی تو چیکار کردی؟ برگرد دختر.
با هق هق گفتم:
-نه آرام، دیگه نمیتونم، تموم پل های پشت سرم رو خراب کردم، میدونم گند زدم به زندگیم، میدونم تو این دنیا خوشبخت نمیشم، همه رو میدونم، حتی میدونم آرتام الان داره زجر میکشه ولی نمیتونم برگردم، نمیتونم شکستن دوبارهی یامین رو ببینم. سخته تو درکم کن، دیگه بهم نگو برگرد، چون همه چی دیگه تموم شده.
-آروم باش میشکا، آخه به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن عشقت؟ چطور دلت میاد میشکا؟ اصلا آرتام نه، خودت رو ببین، اصلا تو این چند وقت جلوی ایینه رفتی، دیدی داری نابود میشی؟ شدی پوست و استخون، نکن خواهری، نکن فدات شم، با خودت این کار رو نکن.
عصبی چشمهام و بستم گفتم:
-آرام اگه میخوای یه بار دیگه بگی برگرد و یا نمیدونم میخوای بگی با خودت اینکارو نکن و از این حرفا، بهتره بری، چون حوصله این حرفا رو ندارم.
-باشه، نمیگم. دیگه نمیگم.
-در این مورد به یامین هم چیزی نگو.
چیزی نگفت وقتی دید منتظره جوابشم قبول کرد. بعدش شروع کرد به حرف زدن اینکه دو هفته ای میشه که از علیرضا طلاق گرفته.
*****
میشا: بیا دیگه. دو هفته میمونیم برمیگردیم.
-نه حوصله ندارم.
پوریا: بیا شاید حال و هوات عوض شد، بخصوص که حال میشا هم زیاد خوب نیست و یکی باید حواسش باشه چون ماه های آخره نمیتونم به تنهایی از پسش بر بیام.
لبخندی به شکم برآمده میشا زدم، خاله قربونش بره تا دو ماه دیگه میخواست پا بذاره تو این دنیای جهنمی.
پوریا و میشا انقدر اصرار کردن که بالاخره قبول کردم، میدونستم مامان و بابا انقدر بهشون گفتن که حالم خوب نیست، اینا تصمیم گرفتن منو ببرن شمال.
*****
از بچه ها هیچکس نمیدونست دارم میرم مسافرت جز آرام. منم همراه میشا و پوریا راهی شمال شدم بدون اینکه بدونم تو اصفهان داره چه اتفاقاتی میافته. تو کل مسیر ساکت بودم چیزی نمیگفتم، با این کارم بیشتر باعث نگرانی میشا و پوریا میشدم ولی دست خودم نبود، تا یه جا تنها میشدم میزدم زیر گریه، الان هم دلم یه جای تنها میخواست ولی جایی نبود، هندزفری و کردم تو گوشم یکی از آهنگارا play کردم.
" علی لهراسبی – تب گریه "
اشکام میریختن، اهمیت ندادم به اینکه ممکنه میشا و پوریا متوجه اشکام بشن، فقط دلم آرتام و میخواست، لعنت به من که دارم گند میزنم به زندگی همه، خدایا کمکم کن. خدایا خواهش میکنم دستم رو بگیر، پوریا از آینه تو ماشین به من نگاهی انداخت، نگاش گنگ بود، دلیل گریه هام رو نمیدونست، سریع اشکام پاک کردم و چشمهام رو بستم، که تو همون حالت خوابم برد. با صدای میشا چشمهام و آروم باز کردم.
میشا: میشکا جان بلند شو رسیدیم.
به دور و برم نگاهی انداختم تو ویلای خودمون بودیم. از ماشین پیاده شدم، به میشا هم کمک کردم پیاده بشه. به پوریا نگاه کردم که داشت چمدونامون رو میبرد تو ویلا. منو میشا هم رفتیم تو، از پوریا تشکری کردم رفتیم طبقه بالا، خونه دوبلکس بود، میشا رفت تو اتاق خودش و منم رفتم تو اتاق خودم که چمدونم رو دیدم ،بیچاره پوریا خودش چمدونام رو گذاشته بود تو اتاق.
بدون اینکه برم لباسام رو مرتب کنم رفتم رو تختم دارز کشیدم، چشمهام رو بستم ولی بیدار بودم، به خودم فکر میکردم، به آرتام، به یامین، اینکه الان هر کدوم دارن چیکار میکنن. آخر این داستان چی میشه؟ چی به روز من میاد؟ آرتام خوشبخت میشه؟ کلی سوال تو مخم رژه میرفت، سوال هایی که جواباش دست من نبود، سوال هایی که دنیام رو عوض میکرد.
*****
روی ماسه ها نشستم، میشا و پوریا نیومدن کنار ساحل، منم ترجیح دادم تنهاشون بذارم و خودم تنها بیام کنار دریا، همینکه نشستم رو ماسه و زل زدم به دریا دوباره تموم دردام به یادم اومد، یک هفته ست که اینجایم، یک هفته ست که به جای اینکه حالم خوب بشه بدتر شده، میشا خیلی اصرار میکرد از دردم بگم ولی قبول نمیکردم، چی میگفتم؟
خجالت میکشیدم که بهش چیزی بگم.گوشی رو برداشتم و یه اهنگ برای خودم گذاشتم:
واسه خاطر هردوتامونم اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم ام من میمیرم
من تو این مدت دیدم هر چی که باید از اول قصه میدیدم
شب و تا خود صبح آهنگای غمیگن گوش میدم
نمیتونیم باهم باشیم اینو تازه فهمیدم
میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمام و روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم
***
میمیرم بی تو منه دیونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هر دوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هر دوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمی تونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم
فهمیده بود یه رازی هست. ازش فاصله گرفتم و سرم رو انداختم پایین،شروع کردم، گفتم، از همه چیز، از اینکه چجوری عاشق شدم، چجوری آرتام عاشقم شد، چطوری اعتراف کردیم، چرا صیغه کردیم، چی شد که من الان رو به موتم. گفتم، از یامین گفتم، از عشقش، از حالش، از همه چی، همه رو گفتم.
حرفام که تموم شد یه نفس کشیدم، آرام ساکت بود با بهت زل زده بود به من، سرم رو انداختم پایین، یهو کشیده شدم تو بغلش و شروع کرد به گریه کردن، از این کارش جا خوردم، صداش و شنیدم:
-میشکا، قربونت برم، چرا اینکار رو کردی؟ مگه نمیگی آرتام عشقت بود؟ پس چطور تونستی ازش بگذری؟ فقط به خاطر یامین؟ این انصافه؟ بیچاره آرتام، برگرد میشکا، ببین به خاطر اینکه غصه نخوری قبول کرد ازت بگذره، ولی تو چیکار کردی؟ برگرد دختر.
با هق هق گفتم:
-نه آرام، دیگه نمیتونم، تموم پل های پشت سرم رو خراب کردم، میدونم گند زدم به زندگیم، میدونم تو این دنیا خوشبخت نمیشم، همه رو میدونم، حتی میدونم آرتام الان داره زجر میکشه ولی نمیتونم برگردم، نمیتونم شکستن دوبارهی یامین رو ببینم. سخته تو درکم کن، دیگه بهم نگو برگرد، چون همه چی دیگه تموم شده.
-آروم باش میشکا، آخه به چه قیمتی؟ به قیمت از دست دادن عشقت؟ چطور دلت میاد میشکا؟ اصلا آرتام نه، خودت رو ببین، اصلا تو این چند وقت جلوی ایینه رفتی، دیدی داری نابود میشی؟ شدی پوست و استخون، نکن خواهری، نکن فدات شم، با خودت این کار رو نکن.
عصبی چشمهام و بستم گفتم:
-آرام اگه میخوای یه بار دیگه بگی برگرد و یا نمیدونم میخوای بگی با خودت اینکارو نکن و از این حرفا، بهتره بری، چون حوصله این حرفا رو ندارم.
-باشه، نمیگم. دیگه نمیگم.
-در این مورد به یامین هم چیزی نگو.
چیزی نگفت وقتی دید منتظره جوابشم قبول کرد. بعدش شروع کرد به حرف زدن اینکه دو هفته ای میشه که از علیرضا طلاق گرفته.
*****
میشا: بیا دیگه. دو هفته میمونیم برمیگردیم.
-نه حوصله ندارم.
پوریا: بیا شاید حال و هوات عوض شد، بخصوص که حال میشا هم زیاد خوب نیست و یکی باید حواسش باشه چون ماه های آخره نمیتونم به تنهایی از پسش بر بیام.
لبخندی به شکم برآمده میشا زدم، خاله قربونش بره تا دو ماه دیگه میخواست پا بذاره تو این دنیای جهنمی.
پوریا و میشا انقدر اصرار کردن که بالاخره قبول کردم، میدونستم مامان و بابا انقدر بهشون گفتن که حالم خوب نیست، اینا تصمیم گرفتن منو ببرن شمال.
*****
از بچه ها هیچکس نمیدونست دارم میرم مسافرت جز آرام. منم همراه میشا و پوریا راهی شمال شدم بدون اینکه بدونم تو اصفهان داره چه اتفاقاتی میافته. تو کل مسیر ساکت بودم چیزی نمیگفتم، با این کارم بیشتر باعث نگرانی میشا و پوریا میشدم ولی دست خودم نبود، تا یه جا تنها میشدم میزدم زیر گریه، الان هم دلم یه جای تنها میخواست ولی جایی نبود، هندزفری و کردم تو گوشم یکی از آهنگارا play کردم.
" علی لهراسبی – تب گریه "
اشکام میریختن، اهمیت ندادم به اینکه ممکنه میشا و پوریا متوجه اشکام بشن، فقط دلم آرتام و میخواست، لعنت به من که دارم گند میزنم به زندگی همه، خدایا کمکم کن. خدایا خواهش میکنم دستم رو بگیر، پوریا از آینه تو ماشین به من نگاهی انداخت، نگاش گنگ بود، دلیل گریه هام رو نمیدونست، سریع اشکام پاک کردم و چشمهام رو بستم، که تو همون حالت خوابم برد. با صدای میشا چشمهام و آروم باز کردم.
میشا: میشکا جان بلند شو رسیدیم.
به دور و برم نگاهی انداختم تو ویلای خودمون بودیم. از ماشین پیاده شدم، به میشا هم کمک کردم پیاده بشه. به پوریا نگاه کردم که داشت چمدونامون رو میبرد تو ویلا. منو میشا هم رفتیم تو، از پوریا تشکری کردم رفتیم طبقه بالا، خونه دوبلکس بود، میشا رفت تو اتاق خودش و منم رفتم تو اتاق خودم که چمدونم رو دیدم ،بیچاره پوریا خودش چمدونام رو گذاشته بود تو اتاق.
بدون اینکه برم لباسام رو مرتب کنم رفتم رو تختم دارز کشیدم، چشمهام رو بستم ولی بیدار بودم، به خودم فکر میکردم، به آرتام، به یامین، اینکه الان هر کدوم دارن چیکار میکنن. آخر این داستان چی میشه؟ چی به روز من میاد؟ آرتام خوشبخت میشه؟ کلی سوال تو مخم رژه میرفت، سوال هایی که جواباش دست من نبود، سوال هایی که دنیام رو عوض میکرد.
*****
روی ماسه ها نشستم، میشا و پوریا نیومدن کنار ساحل، منم ترجیح دادم تنهاشون بذارم و خودم تنها بیام کنار دریا، همینکه نشستم رو ماسه و زل زدم به دریا دوباره تموم دردام به یادم اومد، یک هفته ست که اینجایم، یک هفته ست که به جای اینکه حالم خوب بشه بدتر شده، میشا خیلی اصرار میکرد از دردم بگم ولی قبول نمیکردم، چی میگفتم؟
خجالت میکشیدم که بهش چیزی بگم.گوشی رو برداشتم و یه اهنگ برای خودم گذاشتم:
واسه خاطر هردوتامونم اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم ام من میمیرم
من تو این مدت دیدم هر چی که باید از اول قصه میدیدم
شب و تا خود صبح آهنگای غمیگن گوش میدم
نمیتونیم باهم باشیم اینو تازه فهمیدم
میمیرم بی تو منه دیوونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هردوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هردوتامونه اگه چشمام و روی تو بستم
تو نمیتونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم
***
میمیرم بی تو منه دیونه ی زندونی
میدونم که تو حتی بدون منم میتونی
جدایی عشقم راه اول و آخرمونه
واسه خاطر هر دوتامونه میدونی
واسه خاطر هر دوتامونه اگه پای تو وای نمی ایستم
کسی جز تو تو زندگیم نیست جز تو عاشق هیشکی نیستم من میرم
واسه خاطر هر دوتامونم اگه چشمامو روی تو بستم
تو نمی تونی که بمونی با منی که خسته خستم من میمیرم
آخرین ویرایش توسط مدیر: