کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
اونم صداش رو مردونه کرد و گفت:
-آفرین ضعیفه. مراقب خودت باش خودت رو هم برای بعد آماده کن . من دیگه باید برم.
بلند خندیدم:
-وای یامین خفه نشی، برو عزیزم. بهت خوش بگذره می‌بوسمت.
-مرسی گلم. تو هم مراقب خودت باش ، ل*ب*ا*ت و می‌ب*و*س*م.
-بی ادب، اوق، بای.
خندیدو خدافظی کرد. همین که قطع کردم گوشیم زنگ خورد، آرتام بود با خوشرویی جواب دادم:
-جانم؟
عصبی بود:
-با کی داشتی این همه حرف می‌زدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-یامین.
-هوف میشکا تو منو کشتی که. چقدر با این دختر حرف می‌زنی. بعضی وقتا شک می‌کنم نکنه اون دوست پسرت باشه.
-خب چیکار کنم مثل خواهرمه. برام عزیزه.
-حالا ماهم به اندازه ایشون براتون عزیزیم?
-شما صد برابر برامون عزیزی آقا.
-ای جان. کجایی فدات شم؟
-خونه.
-تنهایی؟
-آره مامان اینا رفتن مسافرت.
داد زد:
-اون وقت تو، توی خونه تنها موندی؟
-آره، بده؟
-معلومه دخترِ دیوونه، یه دختر تو یه خونه درندشت باید تنها بمونه؟
-اه آرتام تو هم که مثل بابامی! نه از اون بدتری.
-به خدا قسم کاری نکن بیارمت خونه ی خودمون.
-وا آرتام دیوونه شدی؟
-تو با این کارات آدم رو دیوونه می‌کنی. آخر به خاطر این کارات سکته می‌کنم.
-تو غلط می‌کنی.
باورم نمی‌شد انقدر برای آرتام همچین مسئله ای مهم باشه.
-ببینم می‌تونی بیای بیرون؟ می‌خوام ببینمت.
-بابام گفته اجازه ندارم از خونه برم بیرون خصوصا اگه بفهمه با یه پسر رفتم بیرون که دیگه باید تو قبرستون پی من بگردی.
صداش غمگین شد:
-یعنی نمی‌ای؟
داشتم اذیتش می‌کردم.
-نه.
یه چند ثانیه ای چیزی نگفت و بعدش گفت:
-باشه کاری نداری؟
-چرا.
-چی شده؟
-وقت داری بریم بیرون؟
اول چیزی نگفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
-میشکا خوشت می‌اد اذیتم ‌کنی؟
خندیدم و گفتم:
-عاشق این کارم.
-باشه.دور ، دور شماست نوبت به ما هم می‌رسه.
خندیدم و گفتم:
-برم آماده بشم؟
-آره قربونت برم.
-پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم ، خیلی خوشحالم که آرتام رو دارم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم آرتام 32 ساله همچین ذوقایی داشته باشه که انقدر قربون صدقه یه نفر بره. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم شروع کردم به لباس پوشیدن ، همون لباسایی رو پوشیدم که همراه آرتام خریدم ، نهایت تلاشم رو کردم که خودم رو خوشگل کنم. بعد از20 دقیقه گوشیم زنگ خورد. آرتام بود ، رسیده بود. سریع شالم رو مرتب کردم و رفتم کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. به آرتام نگاه کردم که با یه ژست خوشگل تو ماشین، منتظر بود. رفتم سمت ماشین ، سوار شدم و یه سلام بلند کردم که اونم با یه لبخند جوابم رو داد. زل زد به من، چیزی نگفتم فقط نگاش می‌کردم که صداش و شنیدم:
-به خدا اگه الان زنم بودی نمی‌ذاشتم اینجوری نگام کنی. بابا دختر دلت به حال منم بسوزه دیگه، به جون خودم خیلی گـ ـناه دارم.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-مگه من چیکار کردم.
همینطور که ماشین و روشن می‌کرد مرموز گفت:
-برای چی انقدر خوشگل کردی؟
یه لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:
-اگه برای تو خوشگل نکنم پس برای کی خوشگل کنم؟ برای پسر همسایه؟
یه اخمی کرد و گفت:
-تو این کارو کن ولی بعدش باید بری اون دنیا.
از غیرتی شدنش ذوق کردم. ماشین رو حرکت داد، نمی‌دونستم داریم کجا می‌ریم.
-آهای آقاهه منو کجا می‌بری؟
-پیک نیک.
-جدی؟
-اهوم. کاش الان باهم محرم بودیم بعد من یه جور دیگه بهت عید رو تبریک می‌گفتم.
یه چشم غره ای رفتم و گفتم:
-خیلی پرویی.
خندید گفت:
-خانمی حرص نخور که من اصلا تعادل ندارم.
پشت چشمی براش نازک کردم و به جلو زل زدم، اونم با یه لبخند رانندگی می‌کرد. دیگه چیزی نگفتم اونم سکوت کرد تا رسیدیم به یه جای با صفا. سریع از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. چقدر خوشگله اینجا! درختای شکوفه زده با یه لبخند داشتن عید رو بهمون تبریک می‌گفتن.بوی چمنا حال و هوای آدم رو عوض می‌کرد، جمعیت زیادی نشسته بودن. رفتم کنار آرتام. یه لبخند خوشگل بهش زدم و گفتم:
-اینجا چقدر خوشگله!
کمی بهم نزدیک شد ولی بهم دست نزد. گفت:
-خوشحالم که خوشت اومده.
با لبخند کفشام رو از پاهام در آوردم و آروم شروع کردم به قدم زدن روی چمنا ، آرتام هم همراهیم می‌کرد. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که آخر هر دومون خسته شدیم و زیر یه درخت رو چمنا نشستیم. آرتام کنارم دراز کشید و به آسمون زل زد، برگ درختا نمی‌ذاشتن نور خورشید اذیتش کنه.
-اینجا جون می‌ده برای خوابیدن.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -اوهوم.
    خواستم کنارش بخوابم که صداش نذاشت.
    -دراز نکشیا.
    -چرا؟
    یه اخمی کرد و گفت:
    -همین که گفتم.
    منظورش و فهمیدم، بابا غیرتت از مجاور تو حلقم. بعد از نیم ساعت بلند شدیم رفتیم سمت یه رود خونه ، آرتام آستین مانتومو کشید تا بریم اونجا یه عکس بندازیم منم قبول کردم.

    *****

    تو خونه بیکارم. به درو دیوار نگاه کردم. دیروز با آرتام خیلی بهم خوش گذشت ولی امروز نتونست بیاد که بریم بیرون.
    اون آرام هم معلوم نیست کجاست که گوشیش رو جواب نمی‌ده، tv رو روشن کردم و شروع کردم به بالا و پایین کردن شبکه‌ها که بالاخره یه فیلم خارجی پیدا کردم ، مشغول دیدنش شدم ، واقعا خوشگل بود ، داشت به جاهای حساسش می‌رسید که گوشیم زنگ خورد، عصبی چشم از تلویزیون برداشتم و زل زدم به گوشیم ، اول فکر کردم آرتامه ولی شهاب بود.
    دلم نمی‌خواست جوابش و بدم ولی از اینکه شاید کنار مامان و بابا باشه و بعدش دردسر نشه خیلی سرد جواب دادم:
    -سلام.
    ولی شهاب خیلی گرم گفت:
    -سلام اشی مشی خانوم. سال نوت مبارک. خوبی عزیزم؟
    باز با همون لحنم گفتم:
    -آره خوبم. سال نو تو هم مبارک.
    متوجه سردی کلامم شد. صداش آروم تر شد و گفت:
    -میشکا تو چرا نیومدی؟ من به امید تو اومدم. اگه می‌دونستم نمی‌ای منم نمی‌اومدم.
    -حوصله سفرو نداشتم.
    -چرا عزیزم؟
    عصبی گفتم:
    -شهاب به من نگو عزیزم. چون خوشم نمی‌اد.
    انگار ناراحت شد چون مثل لشکر شکست خورده گفت:
    -باشه.
    -خب دیگه کاری نداری؟
    -میشکا؟
    -بله؟
    -تو به خاطر من نیومدی؟
    خیلی رک گفتم:
    -آره دلم نمی‌خواست باهات رو به رو بشم.
    -چرا؟ به خاطر اون حرفام؟
    -آره.
    -اگه بگم غلط کردم...
    نذاشتم ادامه بده گفتم:
    -شهاب تو با اون حرفت قلبم رو شکوندی. از هر کسی انتظار داشتم همچین چیزایی بهم بگن ولی از تو نه. تو برای دومین بار قلبم رو شکوندی و تیر خلاصی رو زدی. دیگه هم برام هیچ حکمی نداری، نه داداش نه پسر دایی.
    عصبی داد زد:
    -دِ لعنتی من تو عصبانیت یه چیزی گفتم الانم توش موندم ، چیکار کنم منو ببخشی؟
    -بیخیال.
    -میشکا کاری نکن پاشم بیام اصفهان.
    عصبی گفتم:
    -شهاب تمومش کن دیگه حوصله‌ات رو ندارم ، دیگه مثل قبل دوستت ندارم اینو بفهم. حال هم قطع کن و بیشتر از این روزمون و خراب نکن.
    -حرف آخرته؟
    -حرف اول و آخرمه.
    -باشه.
    بعد گوشی و قطع کردم ، عصبی شدم ،سرم رو انداختم پایین و دستام و تکیه دادم به پاهام و بعدش تو موهام فرو کردم. ببین با روزم چیکار کرد؟ عصبی داشتم به شانس خودم فحش می‌دادم که گوشیم دوباره زنگ خورد ، اول از ترس اینکه نکنه باز شهاب باشه جواب ندادم ولی بعد پشیمون شدم و به گوشیم نگاه کردم. آرتام بود، جواب دادم:
    -جانم.
    عصبی بود ، اینو از صدای نفساش فهمیدم ، بعد چند ثانیه گفت:
    -چرا هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌دی؟ چرا گوشیت اشغال بود؟ ها؟ با کی داشتی حرف می‌زدی؟
    ای خدا! شهاب بهت چی بگم؟ خواستم بگم داشتم با بابا حرف می‌زدم ولی نتونستم دروغ بگم. آروم گفتم:
    -با پسر دایی‌ام.
    حس می‌کردم الانه که بیاد منو بزنه. داد زد:
    -یعنی انقدر با پسردایی‌ات حرف داشتی که متوجه ساعت نبودی؟
    -آرتام بخدا اینطوری که تو فکر می‌کنی نیست، زنگ زد برای اینکه بدونه چرا با مامان و بابا نرفتم شمال. منم برای اینکه مامان بابا بهم شک نکنن مجبور شدم به تلفنش جواب بدم.
    با عصبانیت یه نفسی کشید و بعد نفسش و فرستاد بیرون. فقط گفت:
    -فردا منتظرم باش ساعت 4 می‌ام دنبالت.
    بعدم گوشی رو قطع کرد. کفری شدم. موبایلم رو انداختم رو میز عسلی و سرم و به پشتی مبل تکیه دادم، چشم‌هام و بستم، لعنت به تو شهاب، لعنت.

    *****

    آروم سلام کردم که اونم زیر لب جوابم و داد. اخماش تو هم بود، نمی‌دونم چرا جرات حرف زدن ندارم. نمی‌دونستم داریم کجا می‌رم. یه 20 دقیقه ای گذشت ، ولی ما هنوز تو راه بودیم، اعصابم خورد شده بود ، به آرتام نگاه کردم که اخم کرده بود. گفتم:
    -آرتام چی شده؟ چرا هی اخم می‌کنی؟ من کاری کردم؟
    هیچی نگفت فقط به جاده زل زده بود. دوباره گفتم:
    -تو رو خدا اینجوری نکن، به جون خودم شهاب می‌خواست بدونه من چرا نرفتم.
    بازم لب باز نکرد، عصبی شدم. بدون اینکه فکر کنم گفتم:
    -اصلا می‌دونی چرا زنگ زد؟ چون از دستم ناراحت شده بود که باهاشون نرفتم چون اون به خاطر من رفته شمال. چون براش عزیز بودم ، عشقش بودم.
    با این حرفم محکم ترمز کرد، اگه کمربند نبسته بودم با سر می‌رفتم تو شیشه. با ترس زل زدم به آرتام که چشم‌هاش قرمز شده بود ، به چیز خوردن افتادم. از میون دندوناش غرید:
    -چی گفتی؟
    تازه به خودم اومدم، وای خدا من چه غلطی؟! حالا چیکار کنم؟ چی بهش بگم؟ بلند تر از قبل داد زد:
    -گفتم چی گفتی؟
    به لکنت افتادم:
    -آرتام، من شـ...
    یقه مانتوموگرفت و کشید که باعث شد، دکمه‌ی بالاییش کنده بشه. صدای دادش تو گوشم پیچید:
    - اون لعنتی دوستت داره؟
    اشکام بی صدا میریختن. با همون حال گفتم:
    -آره ولی اون برای من مثل داداش بود.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -بود؟
    صداش رو بلند تر کرد: الان چیه؟
    -فقط یه پسر دایی.
    صداش و کمی آورد پایین و گفت:
    -چرا؟
    -چون بهم تهمت زد.
    عصبی ولم کرد و زل زد به چشم‌هام ، خیلی جدی ازم خواست همه چیو براش تعریف کنم ، منم با ترس موضوع 2 سال پیش و تا الان و براش تعریف کردم. با ترس زل زدم بهش ، دستاش مشت شده بود ، زل زده بود به من. داشتم زهره‌ترک میشدم، نگاش ترسناک بود. عصبی گفت:
    -حیف که الان جاش نیست وگرنه هم به تو هم به اون پسره ی احمق نشون میدادم که عشق چیه؟
    یه قطره اشک از چشم‌هام رو گونه‌ام چکید. بهش اهمیتی نداد و انگشت اشارش و آورد بالا با حرص گفت:
    -میشکا به ولای علی اگه بفهمم باهاش حرف میزنی و به هم زنگ میزنین یا هر غلط دیگه ای میکنین اون وقت من میدونم با تو. فهمیدی؟
    هیچی نگفتم فقط گریه میکردم که باعث شد داد بکشه:
    -فهمیدی؟
    سرمو به معنی باشه تکون دادم که دوباره صداش بلند شد:
    -صدات رو نشنیدم.
    با گریه گفتم:
    -باشه فهمیدم.
    اونم یه چند ثانیه ای زل زد به منو بعد درست سر جاش نشست و ماشین و روشن کرد. منم درست نشستم ، به جاده زل زدم و بی صدا گریه می‌کردم. داشتیم می‌رفتیم سمت خونه ما ،، بعد نیم ساعت رسیدیم. یه خدافظی آروم کردم و رفتم تو خونه ، همین که پام به اتاقم رسید تموم دق و دلیم و رو سر در و دیوار اتاقم در آوردم ، انقدر اتاقم رو بهم ریختم که خودم خسته شدم ، نشستم رو تختم ، با دستام صورتم رو پنهون کردم. بعد از 5 دقیقه از جام بلند شدم و رفتم بوم و پایه رو آوردم ، شروع کردم به کشیدن ، فقط می‌کشیدم ، .نمی‌دونستم دارم چی می‌کشم ، تموم حواسم پی آرتام بود ، کشیدم ، کشیدم، کشیدم ،با صدای غرغر شکمم به خودم اومد ، به ساعتم نگاه کردم 12 شب بود ، تعجب کردم ،یعنی من این همه ساعت داشتم نقاشی می‌کشیدم؟ به نقاشیم نگاه کردم ، چهره آرتام بود! خیلی خوشگل شده بود ، دوباره یه قطره اشک چکید رو صورتم. فقط 5 دقیقه زل زده بودم به نقاشی، آروم چشم از آرتام برداشتم و از اتاق زدم بیرون ، رفتم تو آشپزخونه ، در یخچال و باز کردم ، الویه رو آوردم بیرون رفتم رو صندلی نشستم و شروع کردم به خوردن ، بعد از اینکه سیر شدم آشپزخونه رو جمع و جور کردم و باز رفتم تو اتاقم. ، به دور تا دور اتاقم نگاه کردم ، افتضاح شده بود ، با یه غمی به اتاقم نگاه کردم ، انگار زلزله اومده بود ، بی حوصله لباسام و عوض کردم و رفتم رو تختم و زیر پتو خزیدم، تو فکر امروز بودم که خوابم برد.

    *****

    سه روزه که از اون روز می‌گذره ، تا چهار روز دیگه مامان اینا می‌ان ، تو این سه روز آرتام نه زنگ زده نه بهم pm داده، منم بهش زنگ نزدم ، شاید دلش نمی‌خواست باهام حرف بزنه. روی مبل دراز کشیدم و گوشیم رو گرفتم جلوم ، دلم می‌خواست بهش زنگ بزنم ، ولی اگه باهام بد برخورد کنه چی؟ نه بهتره نزنم ، ولی دلم برای صداش تنگ شده ، می‌زنم. نه نه نمی‌زنم، ممکنه همین غرور باقی مونده‌ام هم بشکونه. تو همین فکرا بودم که زنگ بزنم یا نه که گوشیم زنگ خورد ، یه متر پریدم، آرتام بود ، یه 5 ثانیه ای مکث کردم بعد جواب دادم:
    -سلام.
    با مهربونی گفت:
    -سلام خانومی خوبی؟
    مگه برات مهمه؟
    -آره.
    یکم مکث کردو بعد گفت:
    -میشکا؟
    نگفتم جانم گفتم:
    -بله.
    -قهری؟
    باید قهر باشم ، ولی نبودم. مگه کارای شهاب تقصیر منه. من قبلا دوستش داشتم ولی الان قلبم پیش کس دیگه ای گیره.
    -نه.
    -پس چرا اینجوری حرف می‌زنی؟
    -من مثل همیشه حرف می‌زنم.
    -مطمئنی؟
    -آره.
    دوباره سکوت کرد ، صدای نفساش و از پشت تلفن می‌شنیدم. چه آرامش خوبی.
    -خانومی؟
    دلم ضعف رفت.ولی کمی خشک گفتم:
    -بله.
    -آماده شو می‌ام دنبالت. باید ببینمت.
    به ساعت دیواری نگاه کردم ، ساعت 10 شب می‌خواد منو ببینه؟!
    کمی صدام رو بلند کردم و گفتم:
    -الان؟
    -آره.
    -ولی من نمی‌تونم.
    -کارم واجبه. باور کن. حتما باید ببینمت.
    دو دل بودم ، دلم می‌گفت برم ولی عقلم یه چیزی دیگه می‌گفت. خیلی دل تنگش بودم ، صداش و شنیدم:
    -میشکا تو رو خدا بیا. هم کارت دارم هم دلم برات تنگ شده ، تو این چند روزکه ندیدمت داشتم می‌مردم، خواهش می‌کنم بیا.
    دلم رو زدم به دریا و گفتم:
    -باشه ، آماده می‌شم.
    -الهی قربونت بشم. الان حرکت می‌کنم. معطلم نکنیا چون دلم دیگه طاقت نداره.
    چقدر خوب بلده رامم کنه. قطع کردم، رفتم تو اتاقم ، شروع کردم به خوشگل کردن. از تو آینه به خودم نگاه کردم.
    رژ لبم رو برداشتم و رو لبم کشیدم ، بعدشم برقِ لب رو روش کشیدم، فوق العاده شده بودم، با صدای گوشیم از خودم دل کندم. جواب دادم:
    -بله.
    -بیا دم درم.
    -اومدم.
    -زود بیا که دیگه طاقت ندارم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه بابا.
    از خونه اومدم بیرون ، به آرتام نگاه کردم که از ماشین پیاده شده بود و دست به سـ*ـینه به ماشین تکیه داده بود ، وای خدا یه وقت بدبخت نشم؟ به دورو برم نگاه کردم خدا رو شکر کسی نبود ، سریع رفتم سوار ماشین شدم تا هرچی زود تر بریم چون اگه یکی از همسایه ها منو می‌دید بدبخت می‌شدم. اونم سریع سوار شد. خواست برگرده نگام کنه که سریع گفتم:
    -آرتام تو رو خدا هر چی زودتر حرکت کن تا بدبخت نشدم.
    متوجه منظورم شد ، ماشین و روشن کردو با سرعت سرسام آوری از کوچه زد بیرون، یه ده دقیقه ای فقط می‌روند ، با ترمز ماشین به دورو برم نگاه کردم، همه جا تاریک بود ، باز تاریکی! هیچ کس نبود، خو معلومه دیگه کسی جای سوت و کور نمی‌اد، به آرتام نگاه کردم که به من زل زده بود، بابا تموم شدم. با نگاهش داشت ذوبم می‌کرد، صداش رو شنیدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -میشکا؟
    -جانم؟
    یه آن کشیده شدم تو بغلش ، سرش رو شونه‌ام بود و هی منو به خودش فشار می‌داد ، دستش و از زیر شالم برد تو موهام ، آروم موهام رو نوازش ‌کرد.
    -میشکا ببخشید ، می‌دونم دوست نداری تا چیزی معلوم نشده با هم باشیم ولی باور کن دیگه نمی‌تونم. .خسته شدم.
    سکوت کرد و بعد چند ثانیه گفت:
    -میشکا بعضی وقتا حس می‌کنم حسم نسبت به تو عشق نیست.
    قلبم ریخت. یعنی چی؟ با عصبانیت خواستم از بغلش بیام بیرون که محکم تر از قبل منو نگه داشت.
    -نکن میشکا. نرو. بذار بعد از سه روز آروم بشم.
    -ولم کن آرتام. تو بهم دروغ گفتی ، تو بهم گفتی عاشقتم ولی الان می‌گی حسم نسبت به تو عشق نیست؟
    نذاشت ادامه بدم:
    -الانم می‌گم. نمی‌دونم حسم چیه! تازه دارم می‌فهمم آدمایی که عاشق می‌شن دیوونه هم می‌شن، منم دارم همینجوری می‌شم. تو باهام چیکار کردی؟ چرا انقدر بهم نزدیک شدی؟ چرا اذیتم ‌کردی؟ چرا با این کارات دیوونه‌ام کردی؟
    ازش فاصله گرفتم ، این چرا امشب اینجوری شده؟ نگاش کردم ، چشم‌هام از حدقه زد بیرون ؟ آرتام داره گریه می‌کنه؟! صدام می‌لرزید گفتم:
    -آرتام چیزی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟
    فقط زل زد به من، تموم عقایدم و گذاشتم کنار، دست‌هام رو بردم جلو کف دستام رو گذاشتم روی گونه‌اش ، با انگشت شستم اشکاش و پاک کردم که دست چپم و گرفت و برد سمت لباش مثل دیوونه ها کف دستم و بوسید ، اشکم داشت در می‌اومد.
    این چش شده بود؟ صدام می‌لرزید، گفتم:
    -آرتام، عزیزم نمی‌خوای چیزی بگی؟
    -میشکا ما باید یه کاری کنیم.
    ترسم گرفت:
    -چیکار؟
    -باید یواشکی صیغه شیم.
    جیغ کشیدم:
    -چی؟
    همین مونده که از این غلطا بکنم.
    دستم رو گرفت تو دستش و با خواهش و التماس گفت:
    -میشکا درکم کن ، مامان باز گیر داده که باید برم خاستگاری هیما ، می‌دونم اگه این کارو کنم هیما با سر قبول می‌کنه ، از اون ور شنیدم که بابات با ازدواج تو و کارن موافقه ، میشکا من چند روزه که دارم با این افکار نابود می‌شم ، نمی‌تونم تو رو بدم به کسی، تو مال منی فقط مال من، خودت و از من نگیر خواهش می‌کنم، اگه باهم محرم بشیم توی کارم مصمم،تر می‌شم که تو رو مال خودم بکنم. تو رو خدا فکر نکن من به خاطر ن*ی*ا*زم این پیشنهاد رو بهت دادم نه به روح آنا، من فقط قصدم از این کار اینه که تو رو مال خودم کنم، وقتی بدونم که باهم محرمیم یه جون دیگه می‌گیرم. بهتر می‌تونم کارم رو انجام بدم ، اصلا قسم می‌خورم بهت دست نزنم فقط بذار مطمئن بشم که بهم محرمی. فقط تو مال من شو. بذار خیالم بابت تو راحت باشه.
    ساکت شد منتظر زل زده بود به من، می‌ترسیدم، این انتخابم سرنوشت ساز بود، اگه بابام می‌فهمید منو می‌کشت و اگه این کارو نکنم ممکنه خیلی چیزا برخلاف میل ما انجام بشه، حرفای بابا یادم اومد، اینکه باید حتما با کارن ازدواج کنم ،این پسر چی داره که بابام انقد برای قبولش اصرار میکنه؟ شاید اگه قبول کنم منم مثل آرتام تو کارم مصمم‌تر بشم و نذارم بابام به خواست‌هاش برسه. کی می‌فهمه که منو آرتام با هم محرمیم وقتی به کسی نگیم؟ نمی‌دونم! سخته، می‌ترسم، این ترس اجازه نمی‌ده خوب فکر کنم، چشمام رو بستم ، اگه منو آرتام بهم نرسیم، اگه یه روزی دست یه نفر دیگه رو تو دست آرتام ببینم، اگه اون مال یکی دیگه بشه؟ من باید چیکار کنم؟ وای خدا نه! من می‌میرم ، بدون اون نمی‌تونم ، الان با این وجود اینکه می‌دونم که آرتام منو دوست داره و مال منه، دلم براش پر می‌کشه ، داره خودزنی می‌کنه چه برسه بفهمم مال یکی دیگه بشه، بدون شک اون موقع دق می‌کنم. زل زدم به آرتام ، چشم‌هاش نگران بود، از این مطمئن بودم که باهام کاری نداره، تا وقتی خودم نخوام بهم دست درازی نمی‌کنه، ولی مشکلم یه چیز دیگست ، ترس ، ترس از آینده ، سرنوشت ، تقدیر، بابام، مامانش، هیما، کارن، ترس از همه، یه کسی هی بهم می‌گفت قبول کنم ولی ترسم می‌گفت دردسره.
    -آرتام من می‌ترسم.
    دستم و فشردو گفت:
    -ازچی عزیزم.
    -ازهمه، از این که اون چیزی که ما می‌خوایم نشه.
    منو گرفت تو بغلش و گفت:
    -نمی‌ذارم. بهت قول می‌دم که تو مال منی.
    دستام و دور گردنش حلقه کردم و خودم و بهش فشردم ، دوستش داشتم بیشتر از جونم ، مثل مجنون، آروم موهام نوازش کردو گفت:
    -نمی‌خوای جواب این دل منو بدی؟
    سرم رو سـ*ـینه‌اش ، قلبش خیلی بد می‌زد ، یه لبخند نشست کنج لبم، یه بـ ــوسه کوتاه به قلبش زدم و گفتم:
    -باشه.
    سریع منو از خودش جدا کردو زل زد به چشم‌هام.
    -میشکا، جون آرتام قبول کردی؟
    اعتراض کردم.
    -آرتام!
    با یه لبخند سرش و آورد جلو لبش و گذاشت رو پیشونیم ، یه بـ ــوسه طولانی به پیشونیم زدو بعد گفت:
    -نمی‌ذارم آب تو دلت تکون بخوره.
    یه لبخند تلخ زدم.
    -می‌خوام قبل اومدن پدر و مادرت مال من بشی.
    برام دیگه مهم نبود، داشتم خودم رو می‌سپردم به سرنوشت ، هر چی اون بگه، چه امروز صیغه بشیم چه ده روز دیگه، دیگه مهم نبود. چشم‌هام و به معنی باشه بستم ،که چشم‌هام رو بوسید. صداش و شنیدم:
    -پس، فردا صبح می‌ام دنبالت.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -باشه.
    دستم و گرفت و آورد بالا و پشت دستم رو بوسید. گفت:
    -قربونت برم نگران هیچی نباش ، نمی‌ذارم کسی بفهمه، اجازه نمی‌دم کسی اذیتت کنه بهت قول می‌دم.
    دستش و فشردم و گفتم:
    -من بهت اطمینان دارم.
    لبخند خوشگلی زد و با عشق زل زد به من ، منم بی جنبه داشتم ذوب می‌شدم.

    *****

    گردن بند رو به جای حقله انداخت دور گردنم. دیگه محرم شده بودیم. دیگه شده بودیم برای هم. منتها بدون اینکه کسی بفهمه.
    آرتام: میشکا نبینم این گردنبند دور گردنت نباشه‌ها.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -چشم. هر چی شما بگین.
    پیشونیم و بوسید و گفت:
    -حالا بریم برای ناهار.
    -اوهوم. خیلی گرسنمه.
    باهم رفتیم سوار ماشینش شدیم. حرکت کرد سمت یه رستوران. خوشحال بودم. حس خوبی داشتم. خدایا من الان خوشبختم ولی می‌شه تا آخرش همین جوری باشه. می‌شه همه چیو درست کنی. می‌شه منو آرتام تا آخر مال هم باشیم؟ خدا جونم شکرت.
    بعد از اینکه یه ناهار دبش خوردیم دوباره رفتیم سمت ماشین. زل زدم به آرتام که داشت با یه ژست قشنگ رانندگی می‌کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    آرتام: دختر می‌خوای به کشتنمون بدی؟
    من: نوچ.
    -پس اینجوری زل نزن به من.
    -نوچ.
    شیطون گفت:
    -نمی‌خوای خونه‌ی منو ببینی؟
    با حرص گفتم:
    -آرتام.
    خندید و گفت:
    - تو باید خونه خودتر و ببینی یا نه.
    -نخیر نمی‌خوام ببینم.
    -ولی من می‌خوام نشونت بدم.
    -من می‌خوام برم خونه.
    -خو داریم می‌ریم دیگه.
    -خونه خودمون.
    -خب دیگه.
    -ولی این مسیر خونه ما نیست که.
    با تعجب یه نیم نگاهی به من کرد و گفت:
    -مگه تو خونه‌مون و دیدی؟
    جیغ کشیدم:
    -آرتام اگه منو ببری تو اون خونه می‌کشمت.
    جدی شد.
    -تو به من شک داری؟
    لال شدم. ابروهاش به هم گره خورده عصبی گفت:
    -میشکا جوابم رو بده.
    -نه ولی خب وقتی اینجوری حرف می‌زنی می‌ترسم.
    یه پوزخندی زدو گفت:
    -انگار یادت رفت قبل صیغه بهت چی گفتم! گفتم تا عروسی نکردیم بهت کاری ندارم. بهت گفتم تا خودت نخوای جلو نمی‌ام. (داد زد) گفتم یا نه؟
    سریع سرم و تکون دادم و گفتم:
    -آره. داد نزن.
    دیگه چیزی نگفت فقط با عصبانیت رانندگی می‌کرد.
    -آرتام از دستم ناراحتی؟
    خیلی سرد گفت:
    -بهتره چیزی نگی.
    ناراحت شدم ولی خب باید تو همچین مسئله های یه نفر کوتاه بیاد. چیزی نگفتم. بهش حق می‌دادم. دیگه چیزی نگفتم، به بیرون زل زدم. ماشین بعد از 10 دقیقه وایستاد. به جلوم زل زدم. یه در بزرگ به رنگ سفید، خونه‌اش اینجا بود؟ آرتام درو با ریموت باز کرد، وقتی که کامل باز شد آرتام ماشین و برد داخل. اینجا جنگله؟ چقدر خوشگله. ماشین رو نگه داشت، خیلی سرد گفت:
    -پیاده شو.
    دلم گرفت. پیاده شدم ، مثل جوجه پشت سرش حرکت کردم، به استخر پر آب نگاه کردم که جلوی امارت جا خوش کرده بود. چه خونه ای داره! انگار قصره. با هم رفتیم داخل ، اون مستقیم رفت سمت آشپزخونه، منم پشت سرش رفتم. همینطور که پشت به من داشت برای خودش تو لیوان آب می‌ریخت خیلی خشک و جدی گفت:
    -برو خونه رو ببین، کارت که تموم شد می‌ریم.
    هنوز پشتش به من بود. رفتم جلو. از پشت بغلش کردم و سرم و رو شونه‌اش تکیه دادم. صدای قلبش و می‌شنیدم. تند می‌زد.
    با خواهش گفتم:
    -آرتام تو رو خدا اینجوری باهام حرف نزن، دلم می‌گیره.
    با همون لحن گفت:
    -برو به کارت برس چون ممکنه یه وقت بی اراده شم.
    داشت نیش می‌زد. اشکم داشت در می‌ا‌ومد. ناله زدم:
    -بگم غلط کردم کوتاه می‌ای؟
    -پس چرا ویستادی؟ برو دیگه. هوا داره تاریک می‌شه ها.
    تیر خلاصی رو زد. یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام.
    -آرتام خواهش می‌کنم اینطوری نگو. بابا من غلط کردم. اشتباه کردم. تو رو خدا عذابم نده.
    برگشت طرفم. به چشم‌هام زل زد. نگاهش مهربون شد ، با انگشتش اشکام رو پاک کرد و گفت:
    -دختر تو چطور دلت می‌اد این چشما رو اذیت کنی؟
    هیچی نگفتم. خم شد گونه‌ام و بوسید و گفت:
    -برو بشین تا برات شربت بیارم.
    هیچ حرکتی نکردم. با لبخند گفت:
    -بابا ببخشید می‌خواستم اذیتت کنم.
    بعد هلم داد و گفت:
    -برو دیگه. یه دفعه خطرناک می‌شم.
    یه لبخند زدم و رفتم تو حال، نشستم رو مبل. آرتام هم زود اومد کنارم نشست ، یه دستش و دور بازوم حلقه کرد و منو به خودش فشرد و گفت:
    -خوشت اومد؟
    -از چی؟
    -از خونه‌ات.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -من بیشتر از صاحب خونه خوشم اومد.
    با لبخند زل زد به منو گفت:
    -اوه خدای من . دختر من قلبم ضعیفه ها صد بار.
    یه چشم غره رفتم و گفتم:
    -دیگه نمی‌گم.
    -کتک می‌خوای نگو.
    یه تای ابروم و انداختم بالا و گفتم:
    -تو منو بزن ببین چیکارت می‌کنم.
    -وای خدا ترسیدم.
    -بایدم بترسی.
    چیزی نگفت ، یه چند ثانیه ای سکوت کردو بعد گفت:
    -میشکا؟
    -جانم؟
    زل زد به منو گفت:
    - یه روز از اینکه چرا با یه نفر ازدواج کردی که خیلی از تو بزرگ تره پشیمون نمی‌شی؟
    اخم کردم و گفتم:
    -برای چی باید پشیمون بشم؟
    -خب من سنم از تو خیلی بیشتره و دیگه نمی‌تونم مثل تو شوق و ذوق داشته باشم. یا ممکنه حوصله سر و صدا ها رو نداشته باشم. وقتی تو دوست داری بری بیرون شاید من نخوام و دلم بخواد تو خونه بمونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -برام مهم نیست.
    -تو واقعا می‌تونی از چیزایی که خیلی شیرینه بگذری؟
    -شیرینی اصلیش کنارمه.
    -میشکا احساسی تصمیم نگیر.
    اخمام بیشتر شد و گفتم:
    -چیه نکنه پشیمون شدی؟
    لبخندی زدو گفت:
    -باید خیلی ابله باشم که تو رو نخوام.
    -پس این حرفا چیه؟!
    -برای خوشبختی توئه.
    خیلی جدی گفتم:
    -من زمانی خوشبختم که کنار تو باشم.
    دست راستم رو گذاشتم رو گونه‌اش و گفتم:
    -آرتام خوشبختی من تویی. من نمی‌تونم به خاطر مسائل کوچیک از عشقم بگذرم.
    -مطمئنی؟
    چشم‌هام و به معنی آره بستم، داغ شدم ، آروم چشم‌هام و باز کردم ، داشت منو آروم آروم می‌بوسید . چشم‌هام رو نبستم دلم می‌خواست این خوشبختی، این زیبایی ، این احساس خوب رو با چشای باز ببینم. دستام و آروم دور گردنش حلقه کردم و باهاش همراه شدم. لباش و آروم ازم جدا کرد و زل زد به چشم‌هام. خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین. خنده دار بود ، تا دیروز که باهم نامحرم بودیم وقتی منو می‌بوسید احساس شرم نمی‌کردم حالا که شده شوهرم ازش خجالت می‌کشم. لبم رو گزیدم . چونه‌ام و گرفت و سرم رو آورد بالا. یه لبخند خوشگل زد و گفت:
    -نبینم خجالت بکشی.
    لبم و بیشتر گزیدم. وای خدا. خندید و دوباره خم شد طرفم. صورتش نزدیک صورتم بود.
    -میشکا دوستت دارم.
    به چشم‌هاش نگاه کردم. آروم زمزمه کرد:
    -اجازه هست.
    خندم گرفت کارش رو می‌کنه بعد اجازه می‌گیره! چشم‌هام و به معنی آره بستم و بعد باز کردم. اونم محکم دوباره منو بوسید ،داشتم همراهیش می‌کردم که منو خوابوند رو مبل، یا خدا بدبخت شدم. شوخی کردم بابا.
    وای خدا دارم نفس کم می‌ارم. آرتام با اجازه‌ات دارم خفه می‌شم. منتظر بودم دست از سرم برداره ولی انگاری بیش از حد داره بهش خوش می‌گذره. دستم و از دور گردنش آزاد کردم و گذاشتم رو قفسه سینش. کمی هلش دادم ، اونم انگار تازه به خودش اومده باشه آروم لباش برداشت و زل زد به من. نفسم و تو صورتش خالی کردم و با خجالت گفتم:
    -بابا خفه شدم.
    لبخندی زدو گفت:
    -ببخشید حواسم نبود.
    یه پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
    -می‌شه بری کنار دارم زیر هیکلت جون می‌دم.
    خندید و گفت:
    -واه همه دوست دارن یه شوهر خوشگل و خوش هیکل داشته باشن اون وقت تو داری اعتراض می‌کنی؟
    با حالت با مزه ای گفتم:
    -واه واه آرتام این هندونه ها برات سنگین نیست.
    بلند خندید و بلند شد ، تو جاش نشست. منم بلند کرد و رو پاهاش نشوند گفت:
    -عاشقتم میشکا.
    یه چشم غره ای رفتم و گفتم:
    -نه بیا نباش.
    -شیطنت ممنوع ها.
    -واه من کجا شیطونی کردم؟
    یه تای ابروش و فرستاد بالا گفت:
    -نکردی؟
    -نوچ.
    سریع دوباره منو بوسید و گفت:
    -معلومه.

    *****

    میشا: جات خالی خیلی خوش گذشت.
    -خوبه.
    پوریا: دایی و خاله خیلی از دستت ناراحت شدن به خصوص شهاب.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بیخیال از دلشون در می‌ارم. حالا سوغات من کو؟
    میشا یه چشم غره ای رفت و گفت:
    -به پررو می‌گی زکی.
    خندیدم و گفتم:
    -الهی فدات شم چشم‌هاتر و چپ نکن رو بچه‌ات تاثیر می‌ذاره.
    دوباره اون دمپایش رو در آورد و خواست نصیب من کنه که فرار کردم. اصلا اون سوغاتیا ارزش نداشتن که به خاطرشون کتک بخورم.

    *****

    یک ماه از اون روز می‌گذره، تو این یک ماه منو آرتام خیلی بیشتر از قبل بهم نزدیک شدیم، تو این یک ماه معنی کامل خوشبختی رو دارم حس می‌کنم. یه لبخند نشست کنج لبم. به نقاشیم نگاه کردم. چهره ی یه مرد، یه مرد مغرور ولی در عین حال مهربون. مردی که شده بود مرد زندگی من. دوستش داشتم، طوری که از ته دل می‌گم بیشتر از جونم. حاضرم خودم غصه بخورم، درد بکشم ولی اون چیزیش نشه. نقاشی رو برداشتم و تو جای همیشگیش قایم کردم. گوشیم رو برداشتم به ساعت نگاه کردم، دلم می‌خواست بهش زنگ بزنم ولی الان تو مطب بود، دو روزی می‌شه که صداش رو نشنیدم ، دو روزی می‌شه قیافه مهربونش رو ندیدم، گوشی رو گذاشتم سر جاش. می‌دونستم الان سرش شلوغه نمی‌تونه جوابم رو بده. ولی دوباره دستم رفت سمت گوشی دلم می‌خواستتش ، بهش نیاز داشت ولی دوباره دست کشیدم. ، نفسم و با صدا دادم بیرون. با خودم درگیرما.
    کلافه رو تخت نشستم که صدای در اتاقم و شنیدم. کی بود؟
    -بله؟
    -می‌تونم بیام تو؟
    با ذوق خودم رفتم در و باز کردم و یامین رو بغـ*ـل کردم ، محکم بغلش کردم ، دلم براش یه ذره شده بود. منو به خودش فشرد و گفت:
    -آبجی من چطوره؟
    دستش رو کشیدم بردمش تو اتاق، نشوندمش رو تخت و گفتم:
    -خوبم. تو چطوری؟ بابا نامرد تو چقدر مسافرتات طولانیه؟! از عید رفتی تا الان چیکار می‌کردی؟ دانشگاه رو چیکار کردی؟ سوغاتی منو آوردی؟ اصلا کی اومدی؟ راستی خوش گذشت؟
    یامین با خنده زل زده بود به من، به این دیوونه بازی هام عادت داشت.
    یامین: باز تو که یک ریز سوال می‌کنی؟
    -چندتا؟
    بلند زد زیر خنده.
    -بابا تو ادم بشو نیستی.
    -می‌دونم خب حالا تعریف کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -خب، من خوبم. درمورد مسافرت بگم که دیدیم خیلی خوش می‌گذره بیشتر موندیم، دانشگاه هم، وقتی پارتی داشته باشی غصه هیچی رو نباید بخوری. سوغاتی هم یادم رفت برات بگیرم ، یه هفته ای می‌شه اومدیم اصفهان ، ولی شرمنده انقدر سرم شلوغ بود یادم رفت بیام ببینمت یا بهت زنگ بزنم. سوال آخریت رو هم جواب دادم دیگه. آره خیلی خوش گذشت.
    عصبی یه مشت زدم بهش و گفتم:
    -تو غلط کردی برام سوغاتی نگرفتی به خاطر همین دوباه باید برگردی برام بگیری.
    خندیدو رفت کیفش و آورد همین طور که دنبال چیزی میگشت گفت:
    -و از اون جایی که من می‌دونستم تو چقدر دیوونه ای برات خریدم.
    بعد یه نایلکس آورد بیرون و داد بهم با ذوق ازش گرفتم محتویات داخلش و ریختم بیرون با تعجب زل زدم بهش اینا چین؟ با تعجب زل زدم بهش.
    -اینا چین؟
    با یه لبخند گشاد گفت:
    - لباس خواب و لباس زیرن دیگه.
    مثل منگولا مردمک چشم و تو حدقه چرخوندم و گفتم:
    -خب من اینا رو تو خونه می‌تونم می‌پوشم؟ مخصوصا لباس خوابا را؟!
    بلند خندید و گفت:
    -خب هر وقت شوهر کردی براش بپوش.
    یه چشم غره رفتم و تو دلم گفتم:
    -این همینطوری هم منو درسته قورت می‌ده چه برسه اینا رو براش بپوشم.
    مثل جن زده ها یه دفعه از جاش بلند شدو اومد دستم و گرفت و گفت:
    -میشکا اینا رو بیخیال یه اتفاقی افتاده.
    دوباره حس فضولیم گل کرد با هیجان گفتم:
    -چی شده؟
    خیلی صریح و واضح گفت:
    -عاشق شدم.
    شوکه شدم، با چشایی که داشت از حدقه می‌زد بیرون گفتم:
    -راست می‌گی؟
    -آره.
    خوشحال شدم ، یه لبخند گنده زدم ، محکم بغلش کردم ، خوشحال بودم که دوباره دل باخته. ولی امیدوارم این دفعه مثل قبل نشه. ازش جدا شدم ، با یه ذوق گفتم:
    -وای یامین خیلی خوشحالم پسره کی هست؟ چیکاره‌ست؟ کجا دیدیش؟ اونم چیزی بهت گفته؟
    خندیدو گفت:
    -یه آقای دکتر خوشگل و خوشتیپِ فوق العاده پول دار. خودم می‌برمت نشونش می‌دم، مامان مادر جون رو بـرده بود دکتر قلب منم باهاش رفتم که دیدمش. نه اون چیزی نگفت. ولی حس می‌کنم اون از فردین خیلی بهتره.
    ذوق کردم ، چه نقطه مشترکی آرتام منم دکتر بود ، یعنی می‌شه هر دومون به عشقمون برسیم؟ چقدر دلم می‌خواست منم از آرتام، از عشقم , از زندگیم حرف بزنم ، ولی طبق معمول خود به خود مهر سکوت به لبم خورد، با ذوق از جام بلند شدم و یه آهنگ شاد زدم و رفتم دست یامین و گرفتم بلندش کردم، اونم زود مانتوش رو در آورد شروع کردیم به رقصیدن.

    ******

    " آرتام "

    اعصابم بهم ریخته‌ست ، تو این چند روز اصلا وقت نمی‌کردم یه زنگ بهش بزنم ، موبایلم رو از رو میز برداشتم خواستم زنگ بزنم که صدای در اومد ، بفرماییدی گفتم که منشی اومد داخل اتاق با عشـ*ـوه گفت:
    -ببخشید آقای دکتر مریضاتون زیادن خواستم اگه خسته شدین کنسل کنم.
    خودم از خدام بود ولی اونا چه گناهی داشتن که درد بکشن؟ با اخم به منشی یه نیم نگاهی کردم و گفتم:
    -لازم نکرده بفرستشون داخل.
    -ولی آرتام انگاری خیلی خسته ای.
    همچین سرم و آوردم بالا که صدای گردنم در اومد ، با صدای آرومی که بیرون نره ولی عصبی گفتم:
    -چی بلغور کردی؟
    به لکنت افتاد گفت:
    - بخشید حواسم نبود.
    -برو بیرون تا نکشتمت.
    همچین با جدیت گفتم که قبض روح شد. سریع از اتاق رفت بیرون ، قبل از اینکه پرو تر بشه باید اخراجش می‌کردم ، تا آخر وقت هم نیومد تو اتاق. دختره ی ولگرد.
    با حرص از مطب زدم بیرون ، ساعت 9 بود ، چقدر دلم می‌خواست زنگ بزنم برای میشکا تا یکم آروم بشم ولی می‌ترسیدم یواشکی حرف زدنش باعث شک خانواده‌اش بشه. با حالی زار رفتم تو خونه ، دلم میشکا رو می‌خواست ، خدایا با دلم چیکار کردی؟ یه صدایی گفت باید این سوال رو از میشکا بپرسم. گوشیم رو برداشتم رفتم سمت عکسا دونه دونه عکسا رو با دقت نگاه کردم ، دل تنگش شده بودم. دیوونه‌ام کرده بود، چه ساده دلم رو برد. دوباره همون صدا گفت:
    ساده ساده هم نبودا. شاید. خدایا شکرت. شکرت که میشکا رو دادی بهم ، تنها چیزی که ازت می‌خوام اینه که تا آخر اون رو برای من نگه داری.
    اون شب هم با فکر کردن به میشکا خوابم برد.

    ******

    " میشکا "

    سنگینی نگاه شهاب رو روی خودم حس می‌کردم. عصبی نفسم رو دادم بیرون و از جام بلند شدم ، میشا و پوریا خوب درکم می‌کردن. رفتم آشپزخونه به زن دایی گفتم:
    -کاری از دست من بر می‌اد؟
    زن دایی: نه عزیزم.
    مامان: پس میاین؟
    زن دایی: نمی‌دونم ببینم سامان چی می‌گـه.
    مامان: می‌دونم که قبول می‌کنه، یادمه با آقا مصطفی خیلی جور بود.
    زن دایی: باشه بهش می‌گم.
    من: مامان چی شده؟
    مامان: فرداشب خونه آقای تهرانی دعوتیم آقا مصطفی گفت حتما دایی سامان هم بیاریم چون قبلا خیلی با هم خوب بودن.
    ذوق مرگ شدم بعد از چهار روز می‌خواستم آرتام رو ببینم. سعی کردم این خوشحالی رو نشون ندم گفتم:
    -فقط ما و دایی اینا؟
    -نه ستاره اینا هم هستن.
    ضد حالش خیلی بد بود، عصبی گفتم:
    -اَه باز اونا.
    از جام بلند شدم و از آشپزخونه رفتم بیرون. کنار میشا نشستم اونم دستم و گرفت و گفت:
    -خواهرم چشه؟
    -هیچی فرداشب خونه آقای تهرانی دعوتیم این ستاره اینا هم دارن میان.
    پوریا ریز ریز می‌خندید ، دلیل خنده‌اش رو می‌دونستم ، از حرص خوردن من خوشش می‌اومد،آدم یکی از این دومادا داشته باشه نیازی به دشمن نداره.
    میشا: الهی قربونت برم ، نگران نباش نمی‌ذارم اونا به خواسته‌شون برسن.
    یه لبخند زدم. انگار احتیاج داشتم یک نفر از عضو خانواده‌مون این حرف رو بهم بزنه.
    پوریا آروم گفت:
    -میشکا برو تو آشپزخونه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    منم آروم گفتم:
    -چرا؟
    -شهاب داره زیاده روی می‌کنه.
    بدون اینکه به شهاب نگاه کنم گفتم:
    -مگه چیکار می‌کنه؟
    -داره درسته قورتت می‌ده.
    -بذار انقدر نگاه کنه که خسته بشه. دیگه برام مهم نیست، دیگه برام یه غریبه شده.
    میشا: ولش کن پوریا . میشکا تا کی باید از این نگاه ها فرار کنه بذار انقدر نگاه کنه و حسرت بخوره.
    حالا چرا حسرت؟ من نه یکی دیگه. والله.

    ******

    " آرتام "

    با نفرت زل زدم به کارن که داشت با بابا حرف می‌زد. چقدر دلم می‌خواست بزنمش، اه پس چرا نمی‌ان؟ دیگه طاقت ندارم، کاش امشب هیچ کس نبود جز منو میشکا. با صدای زنگ به خودم اومدم. خدمتکار رفت در و باز کرد مامان و بابا هم رفتن برای استقبال ، صدای خوش و بش‌ می‌اومد، اومدن توی مهمون خونه ، با آقای محرابی خیلی مودبانه سلام علیک کردم پشت سرش با آقایی که فکر کنم سامان خان بود ، پوریا خیلی سر خوش اومد باهام دست داد ، پشت سرش یه پسر جون ، خود به خود اخمام رفت تو هم صدای بابا رو شنیدم:
    -آرتام شناختی؟
    -نه به جا نمی‌ارم.
    -این پسر آقا سامان شهاب جانه.
    شهاب، خاطر خواه میشکا. عصبی شدم دستش و محکم فشردم که دردش گرفت ، خیلی خشک باهاش سلام علیک کردم ، با خانم هام سلام و علیک کردم که رسیدم به اونی که اصل کاری بود ، خیلی خوش اخلاق و رسمی بهش سلام کردم که اونم خیلی مهربون جوابم رو داد. دلم می‌خواست فقط نگاش کنم ولی موقعیت خوبی نداشتیم. همه بعد از خوش و بش نشستن و گرم صحبت شدن، به میشکا نگاه کردم که داشت با آرتا حرف می‌زد ، میشا هم بینشون بود ، نگام رفت سمت کارن که داشت با آراد گپ می‌زد ، به شهاب نگاه کردم ، به یه جا خیره شده بود ، نگاش و دنبال کردم که رسیدم به میشکا ، دستام مشت شد ، شیطونه می‌گـه برم اون چشم‌هاش رو در بیارم پسره ی نکبت. داشتم حرص می‌خوردم. نه انگاری حالیش نیست کجاست. گوشیم و برداشتم و به میشکا پیام دادم:
    -میشکا قسم میخورم تا دو دقیقه دیگه از سرجات بلند نشدی می‌رم دَک و پُز این پسره ی چلمنگ و می‌ارم پایین.
    پیام و فرستادم بعد چند ثانیه گوشیش و گرفت تو دستش و یه نیم نگاهی به من کرد و با گوشیش ور رفت. یک دقیقه نشده بود که یه پیام اومد . میشکا بود بازش کردم:
    -منظورت کیه؟
    عصبی فرستادم:
    -پسردایی گرام
    انگار بهش بر خورده بود چون اخماش تو هم جمع شد و زیر گوش آرتا یه چیز گفت و بعد باهم بلند شدن و رفتن یه جایی.
    خیالم راحت شد ولی کاش منم می‌تونستم برم پیشش.

    ****

    شام رو خوردیم با پیشنهاد آراد رفتیم طبقه بالا ، اصلا حوصله دور همی اونا رو نداشتم ولی فقط به خاطر میشکا رفتم.
    دلم نمی‌خواست کسی نگاش کنه مخصوصا اون شهاب قوزمیت. به آراد نگاه کردم که داشت دلقک بازی در می‌اورد ، میشکا هم همراهیش می‌کرد ولی وقتی چشم غره های من رو دید ساکت شد، صدای میشکا رو شنیدم:
    -بچه ها یه پیشنهاد بدم؟
    آراد: شما دستور بدین.
    میشکا یه لبخند زدو گفت:
    -بریم تو حیاط دور بزنیم؟ من عاشق حیاط اینجام.
    آرتا: نظر خوبیه من موافقم.
    آراد: منم همینطور.
    کارن و شهاب هم موافقت کردن منم موافقت کردم ، شاید تونستم میشکا رو تنها گیر بیارم.

    ******

    " میشکا "

    از نگاه های شهاب خسته شده بودم ، دلم نمی‌خواست آرتام حساس شه ، به خاطر همین پیشنهاد دادم بریم تو حیاط تا شاید از نگاه های این پسره خلاص شم.
    هوای بیرون رو که با بوی شکوفه های رو درخت قاطی شده بود رو وارد ریه هام کردم. چقدر دلم می‌خواست تنهایی اینجا دور بزنم. به خاطر همین یه دفعه زد به سرم و به آرتا گفتم:
    -آرتا جون من می‌تونم اینجا تنهایی قدم بزنم؟
    با تعجب گفت:
    -چرا؟
    شونه هام و انداختم بالا و گفتم:
    -خب همیشه دلم می‌خواست تو همچین جاهایی تنها باشم. وای نمی‌دونی چه حالی می‌ده.
    لبخندی زدو با شیطنت گفت:
    -برو فقط به پا یه دفعه گم نشی.
    خندیدم و گفتم:
    -مراقبم.
    از بچه ها جدا شدم و شروع کردم به قدم زدن ، یه 10 دقیقه ای بود که داشتم از این همه زیبایی لـ*ـذت می‌بردم که چشمم خورد به گوشه ساختمون که با دیوار اصلی یه راهروی باریک ساخته بود، رفتم سمتش ، راه داشت! باز حس کنجکاویم فعال شد ، همه جا تاریک بود، ترسیده بودم ولی با این حال به این حسم اهمیتی ندادم و به راهم ادامه دادم ، کمی طولانی بود ولی تموم شد. به همه جا دقت کردم ، اینجا یه جورایی می‌شه گفت حیاط پشتی بود ، با لـ*ـذت به همه جا نگاه کردم ، همه جا درختای سربه فلک کشیده جا خوش کرده بودن، چیز زیادی نداشت جز یه حوض آبی بیضی شکل ولی خوشگل. تازه متوجه موقعیتم شدم، همه جا تاریک بود، کم کم حس ترس اومد سراغم. یه قدم رفتم عقب، دوباره یه نگاه به اطراف کردم، دوباره خواستم یه قدم به عقب بردارم که دست گرمی دور کمرم گره خورد خواستم جیغ بزنم که دستی جلو دهنم رو گرفت. صداش تو گوشم پیچید:
    -هیسس آروم باش منم.
    دستم رو گذاشتم رو دستش تا دستش و برداره، همین که دستش رو برداشت نفسم رو محکم دادم بیرون، خواستم برگردم که دستاش محکم تر دور م حلقه شد ، شالم افتاد، سرش و برد سمت زیر گوشم ، نفسای داغش حالم و داشت خراب می‌کرد ، یه بـ ــوسه آروم به گردنم زد که باعث شد سرم و به عقب متمایل کنم و تکیه بدم به شونش. صداش و شنیدم:
    -دلم برات تنگ شده بود.
    بیشتر از من؟ منو محکم تر به خودش فشورد گفت:
    -دوستت دارم.
    بیشتر از من؟
    -میشکا به خدای بالا سرمون قسم از دوریت داشتم دیوونه می‌شدم.
    بیشتر از من؟ وقتی سکوتم و دید منو به طرف خودش چرخوند، زل زد به چشم‌هام، منم زل زدم به دریای زندگیم. فقط از دنیا آرتام رو می‌خواستم همین و بس. یکدفعه منو کشید تو بغلش و دستاشو محکم دورم حلقه زد و دوباره با لباش داغم کرد ، به آرومی منو می‌بوسید ، ولی دلش می‌خواست به تندی ببوسه اینو از دستاش فهمیدم که هی دور شونه های من فشار می‌داد. منم داشتم همراهیش می‌کردم. دل تنگش بودم، خیلی. با اکراه منو از خودش جدا کرد. یه نگاهی به لبم کردو بعد زل زد به چشم‌هام ، دستش و آورد بالا موهام که اومده بود جلوی چشم‌هام زد کنار. آروم گفت:
    -چقدر دلم می‌خواد برم همه جا جار بزنم بگم تو مال منی تا اون نگاه های ه*ی*ز دست از سرت بردارن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -بچه ها شک نکنن!؟
    اخمی کردو گفت:
    -تو نمی‌خواد نگران اونا باشی حواسم بود.
    از آغوشش اومدم بیرون و گفتم:
    -بهتره برگردیم.
    -ولی من تازه اومدم.
    -آرتام اینجا جاش نیست.
    یه قدم به سمتم برداشت که منم یه قدم ازش دور شدم.
    -پس کجا جاشه؟ تو جاده؟
    -نه ولی زشته. ممکنه بچه ها ناراحت بشن.
    دوباره یه قدم بهم نزدیک شد و من ازش دور.
    -این پسره چرا اومد اینجا؟
    یه قدم دیگه.
    -خب بابات دعوتشون کرد.
    یه قدم دیگه.
    -نگاهاش رو دوست ندارم.
    یه قدم دیگه که خوردم به دیوار.
    -نگاهاش برام مهم نیست.
    نزدیکم شد دستاش رو حصارم کرد و گفت:
    -ولی برای من مهمه.
    -می‌گی چیکار کنم؟
    -جایی که اونه تو نباش.
    با اخم گفتم:
    -تا کی؟ اصلا من نمی‌خوام. بابا اون هیزه تقصیر من چیه؟
    تنش مماس تنم شد و با حرص گفت:
    -یادت نرفته که من شوهرتم. خوشم نمی‌اد هیچ پسری به زنم چشم داشته باشه.
    -آرتام اون...
    نذاشت ادامه بدم.
    -هیسس هیچی نگو، همین که من گفتم.
    عصبی شدم، من خودم به شهاب اهمیت نمی‌دادم،وجودش دیگه برام مهم نبود، ولی نمیتونستم به خاطر اون تو جمع ها نباشم. اخمی کردم و گفتم:
    -برو کنار می‌خوام برم.
    سرشو نزدیک سرم کرد و گفت:
    -کجا؟
    با حرص گفتم:
    -پیش بچه ها.
    -مگه نگفتم جایی که شهاب هست نباید بری؟
    -شهاب برای من هیچ اهمیتی نداره، بعدشم من مشکلی با شهاب ندارم بذار اونقدر نگاه کنه که خسته شه. حالا برو کنار.
    عصبی چونه‌ام رو گرفت و سرم رو آورد بالا همچین از بین دندوناش غرید که حس کردم الانه دندوناش بشکنه.
    -میشکا با اعصاب من بازی نکن. نذار برم حسابش و جلوی جمع برسم. یک دفعه اومدی دیدی دیگه چشمی نداره. پس به حرفم گوش بده. در غیر این صورت کاری می‌کنم که به غلط کردن بیوفتی.
    تا حالا آرتام رو اینجوری ندیده بودم،بدجور ترسیده بودم. حق با اون بود، اون یه مرد بود و غیرتی، رو این چیزا حساس بود ، به خصوص رو من. سکوت کردم ، چیزی نگفتم. آرتام ازم فاصله گرفت و داشت می‌رفت سمت همون راه رو. سرم و انداختم پایین. دلم گرفت. چرا امشب اینجوری کرد؟ چرا به خاطر شهاب سرم داد زد؟!؟ ارزشش رو داشت؟ خدایا این چش شد؟

    ******

    " آرتام "

    از کاری که کردم عین سگ پشیمون بودم ، به خاطر اینکه بیشتر خرابکاری نکنم ازش فاصله گرفتم و حرکت کردم سمت ساختمون. ، خدایا چرا سرش داد زدم؟ اه آرتام بهتره بمیری با این اخلاق سگیت. دلم گرفت ، می‌دونستم الان از دستمم ناراحته. یه لحظه برگشتم سمتش،با دیدنش تو اون حالت دلم ریخت، سرش و انداخته بود پایین ، شده بود یه دختر مظلوم و آروم ، دیگه طاقت نیاوردم ، خب منم مردم و تحملم حدی داره ، با تموم سرعتم رفتم سمتش خدای شکرت که این فرشته‌ات رو سپردی دست من ، هنوز تو شک بود ، کشیدمش تو بغلم، و بهش نزدیک شدم، باید از دلش در می‌اوردم ، حالا هر جوری که شد. با بی میلی ازش جدا شدم، نفس نفس می‌زدم. حال و هوام یه جور دیگه بود. زل زدم به چشم‌هاش و گفتم:
    -دختر دیوونه‌ام نکنی خیلی حرفه.
    چیزی نگفت.
    -از دستم ناراحتی؟
    بازم سکوت.
    -ببخشید. نمی‌خواستم اینجوری بشه. میشکا بخدا برای خودت می‌گم. درکم کن من یه مردم غیرتم اجازه نمی‌ده یه پسر با نگاه کردن به ناموسم ل*ذ*ت ببره. مخصوصا اگه اون دختر تموم دنیام باشه.
    سرش رو گذاشت رو سـ*ـینه‌ام ، یه لبخند کنج لبم نشست.

    ******

    " میشکا "

    سرم و گذاشتم رو سینها‌ش. خر نشدم. آروم شدم ، حس خوبی داشتم. یه حس ناب ، اون قصدش از این حرفا گول زدن من نبود ، قصدش توجیه کردن کار خودش بود ، نمی‌خواست گولم بزنه می‌خواست بهم بفهمونه منظورش از این کارش چی بود. بعد از چند دقیقه از بغلش اومدم بیرون و زل زدم بهش. اونم زل زده بود به من. کلافه نفسش رو داد بیرون و خم شد دم گوشم آروم گفت:
    -بهتره بریم چون دیگه ظرفیتم پره.
    لبخندی زدم. اول من رفتم پیش بچه ها بعد از چند دقیقه آرتام اومد.
    سعی می‌کردم زیاد تو دید شهاب نباشم چون اینجوری هم من هم آرتام راحت تر بودیم.

    *****

    من: می‌خوای کجا رو نشونم بدی؟
    یامین: مطبش.
    با تعجب گفتم:
    -حالا چرا مطب؟
    -پس کجا؟
    -چه می‌دونم. اصلا بریم تو مطبش چی بگیم؟
    -نمی‌ریم تو مطبش ، بیرون مطب منتظر می‌مونیم تا بیاد بیرون.
    نفسم رو کلافه فرستادم بیرون و گفتم:
    -باشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    نمی‌دونم چرا امروز اینقدر کلافه‌ام. به خیابون نگاه کردم ، اصلا حواسم به جاده نبود ، فقط یکم مسیری که داشتیم می‌رفتیم برام آشنا بود ولی حوصله فکر کردن نداشتم ببینم کی و کجا از این مسیر رفتم. فکرم پیش آرتام بود. با صدای یامین به خودم اومدم.
    -رسیدیم.
    به اطرافم نگاهی انداختم. اینجا چقدر آشناست ، یه لحظه مخم eror داد ، دلشوره مثل بختک افتاده بود به جونم ، اینجا مطب آرتام بود، نکنه ...! ادامه ندادم ، یه صدایی گفت: ((دیوونه مگه اینجا فقط آرتام کار می‌کنه. کلی دکتر اینجاست.)) ولی یامین گفت متخصص قلب ، نه خدا خواهش می‌کنم، بگو دروغه.
    یامین: مطبش داخل اون ساختمون.
    ساکت بودم، جرات نداشتم اسمش رو بپرسم. خدایا حواست بهم هست ، نزار افکارم درست در بیاد خدا جون وگرنه نابود می‌شم. از استرس اشکم داشت در می‌اومد. یه ده دقیقه ای منتظر بودیم، یامین مشتاق بود هر چی زود تر پسره بیاد بیرون ولی من حالم اصلا خوب نبود ، دلم می‌خواست بمیرم ولی اون چیزی رو که حدس می‌زنم درست در نیاد. با صدای یامین قلبم وایستاد:
    -میشکا اومد.
    نگام و با تردید و همراه با ترس بردم سمت ورودی ساختمون. لبم و محکم گزیدم. حالم بد شد ، اشکام می‌خواستن بریزن ولی نمی‌تونستم اجازه بدم. یامین حواسش به آرتام بود و من فقط داشتم جون می‌دادم. خیره شده بودم به آرتام. هیچی نگفتم. صدای یامین و شنیدم:
    -تو رو خدا نگاش کن میشکا. همیشه این اخماش همراهشه شاید همین اخماشه که داره دیوونم می‌کنه. فوق العادست نه؟
    تو شوک بودم تموم تنم می‌لرزید آروم سرم و به معنی آره تکون دادم. دیگه طاقت نداشتم.
    فقط با لرزش صدا گفتم:
    -یامین بهتره دیگه بریم.
    یامین برگشت طرف منو گفت:
    -چرا؟
    -اصلا یادم رفته بود باید یکی از کارام و آماده کنم برای فردا.
    یامین به اجبار گفت:
    -باشه.
    ماشین و روشن کردو حرکت کرد.
    -خوشگل بود نه؟ وای میشکا نمی‌دونی چقدر برام عزیز شده حتی بیشتر از فردین. با هیچ کس هم نیست. پسر مغروریه همون چیزی که من دوست دارم. مغرور، جذاب، پولدار واز همه مهم تر خوشگل و خواستنی.
    با صدای ضعیفی گفتم:
    -مطمئنی کسی رو دوست نداره؟
    یه ایشی گفت و ادامه داد:
    -اره. اگرم داشته باشه نمی‌ذارم بهش برسه. اون فقط مال منه. وای میشکا نمی‌دونی چقدر دوستش دارم. مثل دخترای 18 ساله حاضرم جونم و هم براش بدم.
    صورتم و کردم سمت پنجره، چشم‌هام رو بستم و لبم رو گزیدم. تنها چیزی که تونستم به خدای بالا سرم بگم این بود: این سهم من از این زندگی نیست. دیگه طاقتم تموم شده بود. دلم می‌خواست داد بزنم. بغض گلوم داشت خفم می‌کرد. چرا یامین؟
    چرا با من این کارو کردی؟ دِ لعنتی چرا تو؟نفسم به سختی بالا می‌اومد.
    به ساعتم نگاه کردم. 9:30 شب بود.
    من: یامین نگه دار.
    -وا چرا؟
    -باید برم رنگ و بوم و چندتا قلم بخرم.
    -خو بگو می‌برمت.
    -نه می‌خوام پیاده برم.
    -اصلا مگه الان بازه؟
    -اره این مغازه بازه.
    -خوب من می‌برمت دیگه.
    کلافه نفسم و فرستادم بیرون و گفتم:
    -نمی‌خواد ممکنه طول بکشه تو برو من اینجوری راحت ترم.
    بالاخره قبول کرد و ماشین رو نگه داشت. یه خدافظی سر سری باهاش کردم و از ماشین پیاده شدم ، یامین گازش رو گرفت و رفت و منو با دنیای آوار شده‌ام تنها گذاشت. تو پیاده رو ها قدم می‌زدم ، حواسم به هیچ جا نبود جز بلایی که سرم نازل شده بود، یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام،خدا من آرتام رو دوست دارم. چرا با من اینکارو می‌کنی؟چرا انقدر زجرم می‌دی؟ که چی بشه؟ دلت خنک می‌شه؟ مگه من چه کار بدی کردم؟ بغض تو گلوم داشت بزرگ‌تر می‌شد.
    دیگه داشتم با صدای بلند هق هق می‌کردم. هر کی از کنارم رد می‌شد یه جور دیگه نگام می‌کرد.
    خدا فقط بگو چرا یامین؟ چرا یکی دیگه نه؟ مگه فقط ازت آرتام رو نمی‌خواستم؟ یعنی این خواسته‌ام برات خیلی زیاد بود؟ خدایا دارم خفه می‌شم. یه کاری بکن. زانوهام می‌لرزید. دلم می‌خواست زنگ بزنم به آرتام ولی نمی‌تونستم. چجوری می‌تونستم زنگ بزنم به کسی که دوستم، خواهرم داره اونو تو رویاهای خودش می‌بینه. داشتم می‌افتادم ، سریع رفتم تو پارکی که نزدیکم بود ، رو یکی از نمیکت ها نشستم ، تو فکر بودم ، سرم درد می‌کرد. ولی دیگه گریه نمی‌کردم.
    زل زده بودم به جلو. مثل میّت شده بودم. با صدای گوشیم به خودم اومدم. با دیدن اسمش چشم‌هام بسته شد. یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام. دستام می‌لرزید، می‌خواستم جواب بدم ولی نمی‌تونستم. اصلا بهش چی بگم؟
    یک بار، دو بار، سه بار، هفت بار، پشت سر هم زنگ می‌زد. بهش نیاز داشتم. به آغـ*ـوش گرمش ، به صداش، به نفساش. بلاتکلیف بودم. می‌ترسیدم. با دستای لروزن بهش اس زدم:
    -آرتام، پیش بابا نشستم نمیتونم جواب بدم.
    اونم دیگه زنگ نزد. ولی یه پیام هم نداد. بلند شدم یه تاکسی گرفتم رفتم سمت خونه.

    ****

    همینکه رسیدم خونه دوباره گیر دادنای مامان و بابا شروع شد. بعد از اینکه مثل مجرم ها به سوالاتشون جواب دادم رفتم رو تختم دراز کشیدم. قطره قطره اشکام از گوشه ی چشمم می‌ریخت رو بالشت. چقدر دلم برای خودم می‌سوخت. یه لبخند تلخ زدم. اشکام بند نمی‌اومد. قلبم از رو درد بد می‌زد. دلم می‌خواست داد بزنم. تو خودم جمع شدم و قلبم و چنگ زدم، درد می‌کرد . بغض گلوم داشت خفه‌ام می‌کرد. داشتم دیوونه می‌شدم. خدایا منو ببین خواهش می‌کنم.

    *****

    پنج - شیش روزبود که جواب آرتام رو نمی‌دادم. یامین هم هر وقت می‌خواست بیاد پیشم بهونه می‌اوردم که نیستم، الان کار دارم، باشه برای بعد. ولی امروز به آرام گفتم بیاد پیشم. مامان کمی نگرانمه. اخه تو این چند روز لب به غذا نزدم. حالم اصلا خوب نیست. خدا نکنه که تنها بشم، سریع می‌زنم زیر گریه. ضعیف شدم با یه داد کوچیک اشکم در میاد. دیگه اون میشکا قبلی نیستم. با صدای در اتاق از فکر اومدم بیرون. آروم گفتم بفرمایید. آرام آروم در و باز کرد و اومد تو. با تعجب سر جاش ایستاد و زل زد به من. رو تخت نشسته بودم و زانو هام و بغـ*ـل کرده بودم.
    آرام: میشکا حالت خوبه؟
    از رو تخت بلند شدم و رفتم جلو بوسیدمش و بی حال گفتم:
    -آره عزیزم. چرا وایستادی؟ بیا بشین.
    آرام اومد رو تختم نشست منم کنارش. زل زده بود به من. سرم و انداختم پایین. چونه‌ام رو گرفت و سرم و بلند کرد به چشم‌هام نگاه کرد و گفت:
    -مطمئنی حالت خوبه؟
    چشم‌هام و به معنی آره بستم.
    آرام: پس چرا انقدر لاغر شدی؟
    -نه بابا، خیال می‌کنی.
    -مامانت یه چیزایی می‌گـه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا