اونم صداش رو مردونه کرد و گفت:
-آفرین ضعیفه. مراقب خودت باش خودت رو هم برای بعد آماده کن . من دیگه باید برم.
بلند خندیدم:
-وای یامین خفه نشی، برو عزیزم. بهت خوش بگذره میبوسمت.
-مرسی گلم. تو هم مراقب خودت باش ، ل*ب*ا*ت و میب*و*س*م.
-بی ادب، اوق، بای.
خندیدو خدافظی کرد. همین که قطع کردم گوشیم زنگ خورد، آرتام بود با خوشرویی جواب دادم:
-جانم؟
عصبی بود:
-با کی داشتی این همه حرف میزدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-یامین.
-هوف میشکا تو منو کشتی که. چقدر با این دختر حرف میزنی. بعضی وقتا شک میکنم نکنه اون دوست پسرت باشه.
-خب چیکار کنم مثل خواهرمه. برام عزیزه.
-حالا ماهم به اندازه ایشون براتون عزیزیم?
-شما صد برابر برامون عزیزی آقا.
-ای جان. کجایی فدات شم؟
-خونه.
-تنهایی؟
-آره مامان اینا رفتن مسافرت.
داد زد:
-اون وقت تو، توی خونه تنها موندی؟
-آره، بده؟
-معلومه دخترِ دیوونه، یه دختر تو یه خونه درندشت باید تنها بمونه؟
-اه آرتام تو هم که مثل بابامی! نه از اون بدتری.
-به خدا قسم کاری نکن بیارمت خونه ی خودمون.
-وا آرتام دیوونه شدی؟
-تو با این کارات آدم رو دیوونه میکنی. آخر به خاطر این کارات سکته میکنم.
-تو غلط میکنی.
باورم نمیشد انقدر برای آرتام همچین مسئله ای مهم باشه.
-ببینم میتونی بیای بیرون؟ میخوام ببینمت.
-بابام گفته اجازه ندارم از خونه برم بیرون خصوصا اگه بفهمه با یه پسر رفتم بیرون که دیگه باید تو قبرستون پی من بگردی.
صداش غمگین شد:
-یعنی نمیای؟
داشتم اذیتش میکردم.
-نه.
یه چند ثانیه ای چیزی نگفت و بعدش گفت:
-باشه کاری نداری؟
-چرا.
-چی شده؟
-وقت داری بریم بیرون؟
اول چیزی نگفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
-میشکا خوشت میاد اذیتم کنی؟
خندیدم و گفتم:
-عاشق این کارم.
-باشه.دور ، دور شماست نوبت به ما هم میرسه.
خندیدم و گفتم:
-برم آماده بشم؟
-آره قربونت برم.
-پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم ، خیلی خوشحالم که آرتام رو دارم، هیچ وقت فکر نمیکردم آرتام 32 ساله همچین ذوقایی داشته باشه که انقدر قربون صدقه یه نفر بره. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم شروع کردم به لباس پوشیدن ، همون لباسایی رو پوشیدم که همراه آرتام خریدم ، نهایت تلاشم رو کردم که خودم رو خوشگل کنم. بعد از20 دقیقه گوشیم زنگ خورد. آرتام بود ، رسیده بود. سریع شالم رو مرتب کردم و رفتم کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. به آرتام نگاه کردم که با یه ژست خوشگل تو ماشین، منتظر بود. رفتم سمت ماشین ، سوار شدم و یه سلام بلند کردم که اونم با یه لبخند جوابم رو داد. زل زد به من، چیزی نگفتم فقط نگاش میکردم که صداش و شنیدم:
-به خدا اگه الان زنم بودی نمیذاشتم اینجوری نگام کنی. بابا دختر دلت به حال منم بسوزه دیگه، به جون خودم خیلی گـ ـناه دارم.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-مگه من چیکار کردم.
همینطور که ماشین و روشن میکرد مرموز گفت:
-برای چی انقدر خوشگل کردی؟
یه لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:
-اگه برای تو خوشگل نکنم پس برای کی خوشگل کنم؟ برای پسر همسایه؟
یه اخمی کرد و گفت:
-تو این کارو کن ولی بعدش باید بری اون دنیا.
از غیرتی شدنش ذوق کردم. ماشین رو حرکت داد، نمیدونستم داریم کجا میریم.
-آهای آقاهه منو کجا میبری؟
-پیک نیک.
-جدی؟
-اهوم. کاش الان باهم محرم بودیم بعد من یه جور دیگه بهت عید رو تبریک میگفتم.
یه چشم غره ای رفتم و گفتم:
-خیلی پرویی.
خندید گفت:
-خانمی حرص نخور که من اصلا تعادل ندارم.
پشت چشمی براش نازک کردم و به جلو زل زدم، اونم با یه لبخند رانندگی میکرد. دیگه چیزی نگفتم اونم سکوت کرد تا رسیدیم به یه جای با صفا. سریع از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. چقدر خوشگله اینجا! درختای شکوفه زده با یه لبخند داشتن عید رو بهمون تبریک میگفتن.بوی چمنا حال و هوای آدم رو عوض میکرد، جمعیت زیادی نشسته بودن. رفتم کنار آرتام. یه لبخند خوشگل بهش زدم و گفتم:
-اینجا چقدر خوشگله!
کمی بهم نزدیک شد ولی بهم دست نزد. گفت:
-خوشحالم که خوشت اومده.
با لبخند کفشام رو از پاهام در آوردم و آروم شروع کردم به قدم زدن روی چمنا ، آرتام هم همراهیم میکرد. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که آخر هر دومون خسته شدیم و زیر یه درخت رو چمنا نشستیم. آرتام کنارم دراز کشید و به آسمون زل زد، برگ درختا نمیذاشتن نور خورشید اذیتش کنه.
-اینجا جون میده برای خوابیدن.
-آفرین ضعیفه. مراقب خودت باش خودت رو هم برای بعد آماده کن . من دیگه باید برم.
بلند خندیدم:
-وای یامین خفه نشی، برو عزیزم. بهت خوش بگذره میبوسمت.
-مرسی گلم. تو هم مراقب خودت باش ، ل*ب*ا*ت و میب*و*س*م.
-بی ادب، اوق، بای.
خندیدو خدافظی کرد. همین که قطع کردم گوشیم زنگ خورد، آرتام بود با خوشرویی جواب دادم:
-جانم؟
عصبی بود:
-با کی داشتی این همه حرف میزدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-یامین.
-هوف میشکا تو منو کشتی که. چقدر با این دختر حرف میزنی. بعضی وقتا شک میکنم نکنه اون دوست پسرت باشه.
-خب چیکار کنم مثل خواهرمه. برام عزیزه.
-حالا ماهم به اندازه ایشون براتون عزیزیم?
-شما صد برابر برامون عزیزی آقا.
-ای جان. کجایی فدات شم؟
-خونه.
-تنهایی؟
-آره مامان اینا رفتن مسافرت.
داد زد:
-اون وقت تو، توی خونه تنها موندی؟
-آره، بده؟
-معلومه دخترِ دیوونه، یه دختر تو یه خونه درندشت باید تنها بمونه؟
-اه آرتام تو هم که مثل بابامی! نه از اون بدتری.
-به خدا قسم کاری نکن بیارمت خونه ی خودمون.
-وا آرتام دیوونه شدی؟
-تو با این کارات آدم رو دیوونه میکنی. آخر به خاطر این کارات سکته میکنم.
-تو غلط میکنی.
باورم نمیشد انقدر برای آرتام همچین مسئله ای مهم باشه.
-ببینم میتونی بیای بیرون؟ میخوام ببینمت.
-بابام گفته اجازه ندارم از خونه برم بیرون خصوصا اگه بفهمه با یه پسر رفتم بیرون که دیگه باید تو قبرستون پی من بگردی.
صداش غمگین شد:
-یعنی نمیای؟
داشتم اذیتش میکردم.
-نه.
یه چند ثانیه ای چیزی نگفت و بعدش گفت:
-باشه کاری نداری؟
-چرا.
-چی شده؟
-وقت داری بریم بیرون؟
اول چیزی نگفت ولی بعد از چند ثانیه گفت:
-میشکا خوشت میاد اذیتم کنی؟
خندیدم و گفتم:
-عاشق این کارم.
-باشه.دور ، دور شماست نوبت به ما هم میرسه.
خندیدم و گفتم:
-برم آماده بشم؟
-آره قربونت برم.
-پس فعلا.
گوشی رو قطع کردم ، خیلی خوشحالم که آرتام رو دارم، هیچ وقت فکر نمیکردم آرتام 32 ساله همچین ذوقایی داشته باشه که انقدر قربون صدقه یه نفر بره. سریع از جام بلند شدم رفتم تو اتاقم شروع کردم به لباس پوشیدن ، همون لباسایی رو پوشیدم که همراه آرتام خریدم ، نهایت تلاشم رو کردم که خودم رو خوشگل کنم. بعد از20 دقیقه گوشیم زنگ خورد. آرتام بود ، رسیده بود. سریع شالم رو مرتب کردم و رفتم کفشام رو پوشیدم و از خونه زدم بیرون. به آرتام نگاه کردم که با یه ژست خوشگل تو ماشین، منتظر بود. رفتم سمت ماشین ، سوار شدم و یه سلام بلند کردم که اونم با یه لبخند جوابم رو داد. زل زد به من، چیزی نگفتم فقط نگاش میکردم که صداش و شنیدم:
-به خدا اگه الان زنم بودی نمیذاشتم اینجوری نگام کنی. بابا دختر دلت به حال منم بسوزه دیگه، به جون خودم خیلی گـ ـناه دارم.
یه تای ابروم رو فرستادم بالا و گفتم:
-مگه من چیکار کردم.
همینطور که ماشین و روشن میکرد مرموز گفت:
-برای چی انقدر خوشگل کردی؟
یه لبخند پت و پهنی زدم و گفتم:
-اگه برای تو خوشگل نکنم پس برای کی خوشگل کنم؟ برای پسر همسایه؟
یه اخمی کرد و گفت:
-تو این کارو کن ولی بعدش باید بری اون دنیا.
از غیرتی شدنش ذوق کردم. ماشین رو حرکت داد، نمیدونستم داریم کجا میریم.
-آهای آقاهه منو کجا میبری؟
-پیک نیک.
-جدی؟
-اهوم. کاش الان باهم محرم بودیم بعد من یه جور دیگه بهت عید رو تبریک میگفتم.
یه چشم غره ای رفتم و گفتم:
-خیلی پرویی.
خندید گفت:
-خانمی حرص نخور که من اصلا تعادل ندارم.
پشت چشمی براش نازک کردم و به جلو زل زدم، اونم با یه لبخند رانندگی میکرد. دیگه چیزی نگفتم اونم سکوت کرد تا رسیدیم به یه جای با صفا. سریع از ماشین پیاده شدم و به دور و برم نگاه کردم. چقدر خوشگله اینجا! درختای شکوفه زده با یه لبخند داشتن عید رو بهمون تبریک میگفتن.بوی چمنا حال و هوای آدم رو عوض میکرد، جمعیت زیادی نشسته بودن. رفتم کنار آرتام. یه لبخند خوشگل بهش زدم و گفتم:
-اینجا چقدر خوشگله!
کمی بهم نزدیک شد ولی بهم دست نزد. گفت:
-خوشحالم که خوشت اومده.
با لبخند کفشام رو از پاهام در آوردم و آروم شروع کردم به قدم زدن روی چمنا ، آرتام هم همراهیم میکرد. انقدر راه رفتیم و حرف زدیم که آخر هر دومون خسته شدیم و زیر یه درخت رو چمنا نشستیم. آرتام کنارم دراز کشید و به آسمون زل زد، برگ درختا نمیذاشتن نور خورشید اذیتش کنه.
-اینجا جون میده برای خوابیدن.
آخرین ویرایش توسط مدیر: