-چی؟
-میگـه چند روزه از اتاقت بیرون نمیای جز برای آب خوردن و دستشویی رفتن. لب به غذا هم نمیزنی. اتفاقی افتاده؟
-نه بابا دیوونه. مامان یه چیزی میگـه.
-صورتت چی؟ چشمهات چی؟ اصلا خودت رو تو آینه نگاه کردی؟ چشمهات پف کرده. ژولیده شدی. میشکا چته؟
-به جون خودم هیچی.
-باشه مجبورت نمیکنم که بهم بگی. ولی فقط برای تظاهر هم شده جلوی خانوادهات این شکلی نباش. مامانت خیلی نگرانته.
لبخندی زدم و گفتم چشم.
حق با آرام بود. گـ ـناه مامان من چیه که منو این شکلی ببینه، اون روز با آرام کلی حرف زدم تنها چیزی که یکم منو سر حال کرد خبر طلاق آرام بود. انگار علیرضا خودش هم ازکارای آرام خسته شده چون آرام گفت وقتی بهش گفتم طلاق میخوام، برخلاف قبل که داد و بیداد میکرد این بار فقط سکوت کرد. دلم برای علیرضا میسوزه حالا که خودم عاشق شدم میتونم درکش کنم که داره چی میکشه ولی خب، تقصیر آرام هم نیست که اون رو مثل برادرش میبینه نه چیزی دیگه ای.
همیشه تو همچین مسائلی باید یکی قربانی بشه تا همه چی جور بشه. تا بوده همین بوده.
******
" آرتام "
با صدای در عصبی نفسم رو فرستادم بیرون. همین امروز این منشی رو اخراج میکنم. مثلا بهش گفتم نیا تو اتاق. بدون اینکه اجازه ورود بدم در اتاق رو باز کرده و اومده داخل. ولی منشیام نبود هیما بود. با اخم زل زدم بهش. یه لبخند زد و اومد سمت میز من. بلند گفت:
-سلام عزیزم.
من: تو اینجا چیکار میکنی.
-خوب معلومه دیگه اومدم تو رو ببینم.
-اون وقت واسه چی؟
از اون طرف میز اومد طرف من داشت خم میشد سمت من که عصبی داد زدم:
-هیما تن لَشت رو بکش کنار.
شوکه شد، یه چند ثانیه تو همون حالتش مونده بود ولی بعد درست سر جاش وایستاد با ناز گفت:
-وا چته عزیزم چرا داد میزنی؟
-گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
بدون اینکه بهش اجازه نشستن بدم رفت رو یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-اومدم درمورد خودمون حرف بزنم.
عصبی گفتم:
-مثلا چه حرفی؟
-درمورد ازدواجمون.
با اخم زل زدم بهش.
سریع ادامه داد:
-ببین عزیزم همون طور که مامان گفت من خیلی خواستگار دارم، یکیشون هم خیلی پیله کرده. هر چی هم بهش میگم نامزد دارم میگـه دروغ میگی، حتی اسمت رو هم بهش گفتم بلند خندید و گفت چرت نگو. به هر حال میخوام بگم انقدر اذیت نکن و وقت کشی نکن. بیا خواستگاری و قال قضیه رو بکن. هم من راحت بشم هم خودت. چون یه وقت به خودت میای میبینی پریدما.
از عصبانیت دهنم بسته شده بود. یعنی دختر تا اینقدر وقیح. از شوک اومدم بیرون داد زدم:
-هیما برو گمشو بیرون.
بهش بر خورد اما چیزی نگفت، با عشـ*ـوه از جاش بلند شد و اومد سمت من، رو به روم ایستاد و دستش و آورد بالا با انگشتش گونهام و لمس کرد و گفت:
-چرا داد میزنی آرتام. دیوونه، من دوستت دارم، خیلی زیاد.
از رو عصبانیت چشمهام و بستم و دست کثیفش و پس زدم.
-هیما بِبُر صداتو.
-اِه آرتام حرف بد نزن دیگه. اصلا هر چی تو بگی، حتی اگه تو بخوای خودم و قبل از ازدواج کامل میسپرم دست تو.
دستام و مشت کردم هنوز چشمهام بسته بود. دلم نمیخواست قیافه نحسش رو ببینم.
-هیما تا یه بلایی سرت نیاوردم گورت و گم کن.
خواستم چشمهام باز کنم که چیزی رو، رو لبم حس کردم. سریع چشمهام و باز کردم هیما داشت منو میبوسید. بی آبرویی و بی حیایی تا چه حد ؟
محکم هلش دادم که نزدیک بود بیوفته.
هیما: چته وحشی.
حمله کردم سمتش محکم بازوش و گرفتم و فشار دادم.
-تو چی فکر کردی؟ ها؟ فکر کردی میام دختری رو میگیرم که دست خورده هزار نفره؟صدام رو بلندتر کردم و ادامه دادم: نه واقعا تو فکر کردی میام توی لندهور رو میگیرم؟
همین طور که سعی میکرد از دستم در بره میگفت:
-چته روانی رم کردی؟ من خنگ رو بگو دوستت دارم. ولی تو اصلا ارزشش رو نداری، اصلا ارزش منو نداری.
بازوهاش و محکم فشردم و گفتم:
-معلومه ارزشت و ندارم کسایی مثل خودت ارزشت رو دارن.
بعد ولش کردم چند قدم ازش فاصله گرفتم و بهش پشت کردم. سیگارم در آوردم و روشنش کردم یه پک بهش زدم.
حس کردم هیما داره بهم نزدیک میشه. با صدای آرومی گفت:
-ببخشید آرتام نمیخواستم این چرت و پرتا رو بهت بگم. ولی باور کن خیلی دوستت دارم. حتی بیشتر از مادرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-خوشم نمیاد کسی رو به زور بفرستم بیرون.
هیما از پشت بغلم کرد و گفت:
-آرتام حداقل اجازه بده یه شب رو باهم باشیم . یه شب که یه خاطره خوب برامون بسازه.
تا حالا دختر انقدر کثیف ندیدم. عصبی دستاش و گرفتم و همینطور که محکم از خودم جداش میکردم گفتم:
-هیما برو بیرون تا نکشتمت.
وقتی چهره جدیام و دید رفت کیفشر و برداشت و گفت:
-باشه من میرم واسه همیشه هم میرم. ولی بدون اگه یه بلایی سرم اومد مقصرش تویی.
بعدش سریع از اتاق زد بیرون. عصبی یه مشت به دیوار زدم،دیگه کنترل حرکاتم دست خودم نبود زنگ زدم به میشکا ولی جواب نداد. بالای ده بار زنگ زدم ولی هر بار زنیکه میگفت:(مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمیباشد. ) غلط میکنه که جواب نمیده. عصبی کتم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. تازه متوجه شدم منشی رفته مثل اینکه هیما فرستادتش بره. تا مسیر خونه هی شماره میشکا رو میگرفتم ولی جواب نمیداد. فقط خدا میدونه اگه ببینمش چه بلایی سرش میارم. بالاخره رسیدم.
*****
یک هفته از اون شب میگذره. دیگه دل رو زدم به دریا، کسی جلو دارم نبود. اصلا برم بگم چیکار میکنن. خیلی جدی رفتم نشستم رو مبل. مامان و بابا داشتن باهم حرف میزدن. آراد و آرتا هم داشتن باهم TV میدیدن. مامان اصلا باهام حرف نمیزد چون اتفاقاتبین من و هیما رو فهمید. سه روز پیش خانوم دست به خود کشی زده بودن. اوف چقدر مامانش اومد اینجا منو نفرین کرد. هی میگفت: ببین چیکار کردی؟ دختر فرشته م و به چی روزی انداختی. انشالله به زمین گرم بخوری؟ اون بیچاره جز دوست داشتنت چیکار کرد که اونکارو باهاش کردی؟. چرا اذیتش کردی ؟ چرا قلب دختر مهربونم رو شکوندی؟ ها لعنتی؟ چرا اون شب کتکش زدی؟ و...
آخه اون شب که بین من و هیما دعوا شده بود خانوم یه بلایی سر خودش میاره، میره پیش ننه ش میگـه آرتام منو زد بعدش هم خودکشی.
از فکر اومدم بیرون، الان هم مامان من به همین خاطر باهام قهره. خیلی جدی و خشک گفتم:
-میخوام باهاتون حرف بزنم.
آراد سریع TV رو خاموش کرد و زل زد به من، آرتا هم توجه اش به من بود، بابا هم دست از حرف کشید و زل زد به من. مامان یه پشت چشم نازک کرد و روش و از من برگردوند.
-میگـه چند روزه از اتاقت بیرون نمیای جز برای آب خوردن و دستشویی رفتن. لب به غذا هم نمیزنی. اتفاقی افتاده؟
-نه بابا دیوونه. مامان یه چیزی میگـه.
-صورتت چی؟ چشمهات چی؟ اصلا خودت رو تو آینه نگاه کردی؟ چشمهات پف کرده. ژولیده شدی. میشکا چته؟
-به جون خودم هیچی.
-باشه مجبورت نمیکنم که بهم بگی. ولی فقط برای تظاهر هم شده جلوی خانوادهات این شکلی نباش. مامانت خیلی نگرانته.
لبخندی زدم و گفتم چشم.
حق با آرام بود. گـ ـناه مامان من چیه که منو این شکلی ببینه، اون روز با آرام کلی حرف زدم تنها چیزی که یکم منو سر حال کرد خبر طلاق آرام بود. انگار علیرضا خودش هم ازکارای آرام خسته شده چون آرام گفت وقتی بهش گفتم طلاق میخوام، برخلاف قبل که داد و بیداد میکرد این بار فقط سکوت کرد. دلم برای علیرضا میسوزه حالا که خودم عاشق شدم میتونم درکش کنم که داره چی میکشه ولی خب، تقصیر آرام هم نیست که اون رو مثل برادرش میبینه نه چیزی دیگه ای.
همیشه تو همچین مسائلی باید یکی قربانی بشه تا همه چی جور بشه. تا بوده همین بوده.
******
" آرتام "
با صدای در عصبی نفسم رو فرستادم بیرون. همین امروز این منشی رو اخراج میکنم. مثلا بهش گفتم نیا تو اتاق. بدون اینکه اجازه ورود بدم در اتاق رو باز کرده و اومده داخل. ولی منشیام نبود هیما بود. با اخم زل زدم بهش. یه لبخند زد و اومد سمت میز من. بلند گفت:
-سلام عزیزم.
من: تو اینجا چیکار میکنی.
-خوب معلومه دیگه اومدم تو رو ببینم.
-اون وقت واسه چی؟
از اون طرف میز اومد طرف من داشت خم میشد سمت من که عصبی داد زدم:
-هیما تن لَشت رو بکش کنار.
شوکه شد، یه چند ثانیه تو همون حالتش مونده بود ولی بعد درست سر جاش وایستاد با ناز گفت:
-وا چته عزیزم چرا داد میزنی؟
-گفتم تو اینجا چیکار میکنی؟
بدون اینکه بهش اجازه نشستن بدم رفت رو یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-اومدم درمورد خودمون حرف بزنم.
عصبی گفتم:
-مثلا چه حرفی؟
-درمورد ازدواجمون.
با اخم زل زدم بهش.
سریع ادامه داد:
-ببین عزیزم همون طور که مامان گفت من خیلی خواستگار دارم، یکیشون هم خیلی پیله کرده. هر چی هم بهش میگم نامزد دارم میگـه دروغ میگی، حتی اسمت رو هم بهش گفتم بلند خندید و گفت چرت نگو. به هر حال میخوام بگم انقدر اذیت نکن و وقت کشی نکن. بیا خواستگاری و قال قضیه رو بکن. هم من راحت بشم هم خودت. چون یه وقت به خودت میای میبینی پریدما.
از عصبانیت دهنم بسته شده بود. یعنی دختر تا اینقدر وقیح. از شوک اومدم بیرون داد زدم:
-هیما برو گمشو بیرون.
بهش بر خورد اما چیزی نگفت، با عشـ*ـوه از جاش بلند شد و اومد سمت من، رو به روم ایستاد و دستش و آورد بالا با انگشتش گونهام و لمس کرد و گفت:
-چرا داد میزنی آرتام. دیوونه، من دوستت دارم، خیلی زیاد.
از رو عصبانیت چشمهام و بستم و دست کثیفش و پس زدم.
-هیما بِبُر صداتو.
-اِه آرتام حرف بد نزن دیگه. اصلا هر چی تو بگی، حتی اگه تو بخوای خودم و قبل از ازدواج کامل میسپرم دست تو.
دستام و مشت کردم هنوز چشمهام بسته بود. دلم نمیخواست قیافه نحسش رو ببینم.
-هیما تا یه بلایی سرت نیاوردم گورت و گم کن.
خواستم چشمهام باز کنم که چیزی رو، رو لبم حس کردم. سریع چشمهام و باز کردم هیما داشت منو میبوسید. بی آبرویی و بی حیایی تا چه حد ؟
محکم هلش دادم که نزدیک بود بیوفته.
هیما: چته وحشی.
حمله کردم سمتش محکم بازوش و گرفتم و فشار دادم.
-تو چی فکر کردی؟ ها؟ فکر کردی میام دختری رو میگیرم که دست خورده هزار نفره؟صدام رو بلندتر کردم و ادامه دادم: نه واقعا تو فکر کردی میام توی لندهور رو میگیرم؟
همین طور که سعی میکرد از دستم در بره میگفت:
-چته روانی رم کردی؟ من خنگ رو بگو دوستت دارم. ولی تو اصلا ارزشش رو نداری، اصلا ارزش منو نداری.
بازوهاش و محکم فشردم و گفتم:
-معلومه ارزشت و ندارم کسایی مثل خودت ارزشت رو دارن.
بعد ولش کردم چند قدم ازش فاصله گرفتم و بهش پشت کردم. سیگارم در آوردم و روشنش کردم یه پک بهش زدم.
حس کردم هیما داره بهم نزدیک میشه. با صدای آرومی گفت:
-ببخشید آرتام نمیخواستم این چرت و پرتا رو بهت بگم. ولی باور کن خیلی دوستت دارم. حتی بیشتر از مادرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-خوشم نمیاد کسی رو به زور بفرستم بیرون.
هیما از پشت بغلم کرد و گفت:
-آرتام حداقل اجازه بده یه شب رو باهم باشیم . یه شب که یه خاطره خوب برامون بسازه.
تا حالا دختر انقدر کثیف ندیدم. عصبی دستاش و گرفتم و همینطور که محکم از خودم جداش میکردم گفتم:
-هیما برو بیرون تا نکشتمت.
وقتی چهره جدیام و دید رفت کیفشر و برداشت و گفت:
-باشه من میرم واسه همیشه هم میرم. ولی بدون اگه یه بلایی سرم اومد مقصرش تویی.
بعدش سریع از اتاق زد بیرون. عصبی یه مشت به دیوار زدم،دیگه کنترل حرکاتم دست خودم نبود زنگ زدم به میشکا ولی جواب نداد. بالای ده بار زنگ زدم ولی هر بار زنیکه میگفت:(مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمیباشد. ) غلط میکنه که جواب نمیده. عصبی کتم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. تازه متوجه شدم منشی رفته مثل اینکه هیما فرستادتش بره. تا مسیر خونه هی شماره میشکا رو میگرفتم ولی جواب نمیداد. فقط خدا میدونه اگه ببینمش چه بلایی سرش میارم. بالاخره رسیدم.
*****
یک هفته از اون شب میگذره. دیگه دل رو زدم به دریا، کسی جلو دارم نبود. اصلا برم بگم چیکار میکنن. خیلی جدی رفتم نشستم رو مبل. مامان و بابا داشتن باهم حرف میزدن. آراد و آرتا هم داشتن باهم TV میدیدن. مامان اصلا باهام حرف نمیزد چون اتفاقاتبین من و هیما رو فهمید. سه روز پیش خانوم دست به خود کشی زده بودن. اوف چقدر مامانش اومد اینجا منو نفرین کرد. هی میگفت: ببین چیکار کردی؟ دختر فرشته م و به چی روزی انداختی. انشالله به زمین گرم بخوری؟ اون بیچاره جز دوست داشتنت چیکار کرد که اونکارو باهاش کردی؟. چرا اذیتش کردی ؟ چرا قلب دختر مهربونم رو شکوندی؟ ها لعنتی؟ چرا اون شب کتکش زدی؟ و...
آخه اون شب که بین من و هیما دعوا شده بود خانوم یه بلایی سر خودش میاره، میره پیش ننه ش میگـه آرتام منو زد بعدش هم خودکشی.
از فکر اومدم بیرون، الان هم مامان من به همین خاطر باهام قهره. خیلی جدی و خشک گفتم:
-میخوام باهاتون حرف بزنم.
آراد سریع TV رو خاموش کرد و زل زد به من، آرتا هم توجه اش به من بود، بابا هم دست از حرف کشید و زل زد به من. مامان یه پشت چشم نازک کرد و روش و از من برگردوند.
آخرین ویرایش توسط مدیر: