کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
-چی؟
-می‌گـه چند روزه از اتاقت بیرون نمیای جز برای آب خوردن و دستشویی رفتن. لب به غذا هم نمی‌زنی. اتفاقی افتاده؟
-نه بابا دیوونه. مامان یه چیزی می‌گـه.
-صورتت چی؟ چشم‌هات چی؟ اصلا خودت رو تو آینه نگاه کردی؟ چشم‌هات پف کرده. ژولیده شدی. میشکا چته؟
-به جون خودم هیچی.
-باشه مجبورت نمی‌کنم که بهم بگی. ولی فقط برای تظاهر هم شده جلوی خانواده‌ات این شکلی نباش. مامانت خیلی نگرانته.
لبخندی زدم و گفتم چشم.
حق با آرام بود. گـ ـناه مامان من چیه که منو این شکلی ببینه، اون روز با آرام کلی حرف زدم تنها چیزی که یکم منو سر حال کرد خبر طلاق آرام بود. انگار علیرضا خودش هم ازکارای آرام خسته شده چون آرام گفت وقتی بهش گفتم طلاق می‌خوام، برخلاف قبل که داد و بیداد می‌کرد این بار فقط سکوت کرد. دلم برای علیرضا می‌سوزه حالا که خودم عاشق شدم می‌تونم درکش کنم که داره چی می‌کشه ولی خب، تقصیر آرام هم نیست که اون رو مثل برادرش می‌بینه نه چیزی دیگه ای.
همیشه تو همچین مسائلی باید یکی قربانی بشه تا همه چی جور بشه. تا بوده همین بوده.

******

" آرتام "

با صدای در عصبی نفسم رو فرستادم بیرون. همین امروز این منشی رو اخراج می‌کنم. مثلا بهش گفتم نیا تو اتاق. بدون اینکه اجازه ورود بدم در اتاق رو باز کرده و اومده داخل. ولی منشی‌ام نبود هیما بود. با اخم زل زدم بهش. یه لبخند زد و اومد سمت میز من. بلند گفت:
-سلام عزیزم.
من: تو اینجا چیکار می‌کنی.
-خوب معلومه دیگه اومدم تو رو ببینم.
-اون وقت واسه چی؟
از اون طرف میز اومد طرف من داشت خم می‌شد سمت من که عصبی داد زدم:
-هیما تن لَشت رو بکش کنار.
شوکه شد، یه چند ثانیه تو همون حالتش مونده بود ولی بعد درست سر جاش وایستاد با ناز گفت:
-وا چته عزیزم چرا داد می‌زنی؟
-گفتم تو اینجا چیکار می‌کنی؟
بدون اینکه بهش اجازه نشستن بدم رفت رو یکی از صندلی ها نشست و گفت:
-اومدم درمورد خودمون حرف بزنم.
عصبی گفتم:
-مثلا چه حرفی؟
-درمورد ازدواجمون.
با اخم زل زدم بهش.
سریع ادامه داد:
-ببین عزیزم همون طور که مامان گفت من خیلی خواستگار دارم، یکیشون هم خیلی پیله کرده. هر چی هم بهش می‌گم نامزد دارم می‌گـه دروغ می‌گی، حتی اسمت رو هم بهش گفتم بلند خندید و گفت چرت نگو. به هر حال می‌خوام بگم انقدر اذیت نکن و وقت کشی نکن. بیا خواستگاری و قال قضیه رو بکن. هم من راحت بشم هم خودت. چون یه وقت به خودت می‌ای می‌بینی پریدما.
از عصبانیت دهنم بسته شده بود. یعنی دختر تا اینقدر وقیح. از شوک اومدم بیرون داد زدم:
-هیما برو گمشو بیرون.
بهش بر خورد اما چیزی نگفت، با عشـ*ـوه از جاش بلند شد و اومد سمت من، رو به روم ایستاد و دستش و آورد بالا با انگشتش گونه‌ام و لمس کرد و گفت:
-چرا داد می‌زنی آرتام. دیوونه، من دوستت دارم، خیلی زیاد.
از رو عصبانیت چشم‌هام و بستم و دست کثیفش و پس زدم.
-هیما بِبُر صداتو.
-اِه آرتام حرف بد نزن دیگه. اصلا هر چی تو بگی، حتی اگه تو بخوای خودم و قبل از ازدواج کامل می‌سپرم دست تو.
دستام و مشت کردم هنوز چشم‌هام بسته بود. دلم نمی‌خواست قیافه نحسش رو ببینم.
-هیما تا یه بلایی سرت نیاوردم گورت و گم کن.
خواستم چشم‌هام باز کنم که چیزی رو، رو لبم حس کردم. سریع چشم‌هام و باز کردم هیما داشت منو می‌بوسید. بی آبرویی و بی حیایی تا چه حد ؟
محکم هلش دادم که نزدیک بود بیوفته.
هیما: چته وحشی.
حمله کردم سمتش محکم بازوش و گرفتم و فشار دادم.
-تو چی فکر کردی؟ ها؟ فکر کردی میام دختری رو می‌گیرم که دست خورده هزار نفره؟صدام رو بلندتر کردم و ادامه دادم: نه واقعا تو فکر کردی میام توی لندهور رو می‌گیرم؟
همین طور که سعی می‌کرد از دستم در بره می‌گفت:
-چته روانی رم کردی؟ من خنگ رو بگو دوستت دارم. ولی تو اصلا ارزشش رو نداری، اصلا ارزش منو نداری.
بازوهاش و محکم فشردم و گفتم:
-معلومه ارزشت و ندارم کسایی مثل خودت ارزشت رو دارن.
بعد ولش کردم چند قدم ازش فاصله گرفتم و بهش پشت کردم. سیگارم در آوردم و روشنش کردم یه پک بهش زدم.
حس کردم هیما داره بهم نزدیک می‌شه. با صدای آرومی گفت:
-ببخشید آرتام نمی‌خواستم این چرت و پرتا رو بهت بگم. ولی باور کن خیلی دوستت دارم. حتی بیشتر از مادرم.
پوزخندی زدم و گفتم:
-خوشم نمی‌اد کسی رو به زور بفرستم بیرون.
هیما از پشت بغلم کرد و گفت:
-آرتام حداقل اجازه بده یه شب رو باهم باشیم . یه شب که یه خاطره خوب برامون بسازه.
تا حالا دختر انقدر کثیف ندیدم. عصبی دستاش و گرفتم و همینطور که محکم از خودم جداش می‌کردم گفتم:
-هیما برو بیرون تا نکشتمت.
وقتی چهره جدی‌ام و دید رفت کیفشر و برداشت و گفت:
-باشه من می‌رم واسه همیشه هم می‌رم. ولی بدون اگه یه بلایی سرم اومد مقصرش تویی.
بعدش سریع از اتاق زد بیرون. عصبی یه مشت به دیوار زدم،دیگه کنترل حرکاتم دست خودم نبود زنگ زدم به میشکا ولی جواب نداد. بالای ده بار زنگ زدم ولی هر بار زنیکه می‌گفت:(مشترک مورد نظر قادر به پاسخ گویی نمی‌باشد. ) غلط می‌کنه که جواب نمی‌ده. عصبی کتم رو برداشتم و از اتاق زدم بیرون. تازه متوجه شدم منشی رفته مثل اینکه هیما فرستادتش بره. تا مسیر خونه هی شماره میشکا رو می‌گرفتم ولی جواب نمی‌داد. فقط خدا می‌دونه اگه ببینمش چه بلایی سرش میارم. بالاخره رسیدم.

*****

یک هفته از اون شب می‌گذره. دیگه دل رو زدم به دریا، کسی جلو دارم نبود. اصلا برم بگم چیکار می‌کنن. خیلی جدی رفتم نشستم رو مبل. مامان و بابا داشتن باهم حرف می‌زدن. آراد و آرتا هم داشتن باهم TV می‌دیدن. مامان اصلا باهام حرف نمی‌زد چون اتفاقاتبین من و هیما رو فهمید. سه روز پیش خانوم دست به خود کشی زده بودن. اوف چقدر مامانش اومد اینجا منو نفرین کرد. هی می‌گفت: ببین چیکار کردی؟ دختر فرشته م و به چی روزی انداختی. انشالله به زمین گرم بخوری؟ اون بیچاره جز دوست داشتنت چیکار کرد که اونکارو باهاش کردی؟. چرا اذیتش کردی ؟ چرا قلب دختر مهربونم رو شکوندی؟ ها لعنتی؟ چرا اون شب کتکش زدی؟ و...
آخه اون شب که بین من و هیما دعوا شده بود خانوم یه بلایی سر خودش میاره، می‌ره پیش ننه ش می‌گـه آرتام منو زد بعدش هم خودکشی.
از فکر اومدم بیرون، الان هم مامان من به همین خاطر باهام قهره. خیلی جدی و خشک گفتم:
-می‌خوام باهاتون حرف بزنم.
آراد سریع TV رو خاموش کرد و زل زد به من، آرتا هم توجه اش به من بود، بابا هم دست از حرف کشید و زل زد به من. مامان یه پشت چشم نازک کرد و روش و از من برگردوند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -بدون مقدمه می‌رم سر اصل مطلب، با من بیاین بریم خواستگاری.
    مامان سریع برگشت به من نگاه کرد لبخندی زد و گفت:
    -الهی مامان فدات بشه، دیدی گفتم پسرم روی منو زمین نمی‌ندازه. آرتام حالا فهمیدی هیما چقدر خوبه؟
    -مامان جان من نگفتم خواستگاری هیما.
    مامان پنچر شد و با اخم زل زد به من. آرتا سریع گفت:
    -پس خواستگاری کی؟
    -میشکا.
    همین که اسم میشکا رو گفتم بابا بلند خندید. آرتا هم داشت بهم لبخند می‌زد، آراد و مامان هم تعجب کردن.
    بابا: ایول پسر سلیقه‌ات عالیه.
    آرتا: وای خدای من پس درست حدس زدم.
    با تعجب زل زدم به آرتا.
    مامان داد زد:
    -دیوونه شدی پسر؟ مگه نمی‌دونی قراره عروسِ ستاره بشه؟
    - هنوز که نشده.
    -ولی قراره بشه.
    آرتا: نمی‌شه.
    مامان با جدیت پرسید:
    -تو از کجا مطمئنی؟
    آرتا: چون خودش گفت.
    مامان: ولی امیر با این ازدواج موافقت کرده. پس صد در صد می‌شه.
    -من نمی‌ذارم.
    مامان: تو غلط می‌کنی.
    -ولی من دوستش دارم.
    مامان: واقعا فکر کردی می‌ذارم بری خواستگاری دختری که رفیقم اون رو عروس خودش می‌دونه.
    -میشکا از کارن متنفره.
    با تعجب گفت:
    -مطمئن حرف می‌زنی!
    چشم‌هام و بستم گفتم.
    -میشکا هم منو دوستت داره.
    بابا دوباره خندید و صدای آرتا به گوشم رسید:
    -دختره موزمار پس چرا به من نگفت؟!
    -چون من ازش خواستم.
    آرتا یه چشم غره بهم رفت.
    مامان: خوبه باز تا کجا پیش رفتین؟
    اعتراض کردم:
    -مامان؟!
    مامان: سوگند و امیر هم می‌دونن؟
    -نه.
    بابا: سیما واسه چی مخالفی؟ تو که می‌گفتی میشکا رو خیلی دوست دارم.
    مامان: هنوز هم می‌گم میشکا رو دوست دارم، خیلی هم دوست داشتم عروسم بشه، ولی قبل از اینکه ستاره ازش خواستگاری کنه.
    -مامان خواهش می‌کنم. با زندگی من بازی نکن. منو میشکا همو دوست داریم. به خاطر دوستیت با ستاره مانع خوشبختی ما نشو.
    -آرتام...
    نذاشتم ادامه بده.
    -من 32 سالمه ، می‌دونم سنم زیاده حتی به میشکا هم گفتم ولی اون براش مهم نبود. بعد از این همه سال عاشق شدم مامان، پس به خاطر اون پسره نذار پسرت نابود بشه.
    مامان سکوت کرد. داشت فکر می‌کرد. از جام بلند شدم. زل زدم به مامان . جدی گفتم:
    -فقط اینو بدونین من اگه به میشکا نرسم دیگه منو نمی‌بینید.
    مامان با حیرت زل زد بهم.
    منم شب بخیری گفتم و رفتم تو اتاقم. اعصابم داغون بود.میشکا، میشکا، میشکا، چرا جواب نمی‌دی لعنتی.

    ******

    " میشکا "

    به ساعت نگاه کردم 9 صبح بود. حوصله پایین رو نداشتم ولی برای حفظ ظاهر مجبور بودم برم کنارشون. رفتم جلوی آینه سعی کردم یه کوچولو به خودم برسم. خانوادم چه گناهی داشتن که به خاطر من غصه بخوردن.
    بعد از اینکه کارم تموم شد آروم رفتم پایین، مامان با دیدنم یه برقی تو چشم‌هاش نشست. با ذوقی که قابل انکار بود گفت:
    -بالاخره از اون اتاق دل کندی؟ بیا، بیا بشین یه چیز بخور شدی پوست و استخون.
    لبخندی بهش زدم و نشستم رو صندلی. آروم زمزمه کردم:
    -بابا کو؟
    لبخند زد.
    مامان: رفته سرکار دیگه.
    سری تکون دادم و مشغول خوردن شدم، یه چند لقمه بیشتر نخوردم که معده‌ام جا زد، تشکر کردم و تو جمع کردن میز صبحانه کمک کردم. بعدش رفتم تو حال رو به روی TV نشستم. تلویزیون و روشن کردم که رو شبکه مستند بود.
    چشمام به تلویزیون بود ولی تموم حواسم یه جا دیگه. تصمیم خودم رو گرفته بودم. می‌خواستم همون کاری کنم که داره آروم آروم منو نابود می‌کنه. با اینکه عاشق آرتامم با اینکه برام حکم قلبم رو داره که اگه نداشته باشه می‌میرم، با اینکه تموم فکر و ذکرم با اونه، با اینکه بعد از خدا اون رو می‌پرستم، با وجود اینکه تموم زندگیمه ولی باید همو فراموش کنیم. باید یکی خوشبخت بشه و اون من نیستم.

    *****

    سه روز گذشته، دیگه آماده بودم برای ملاقات با آرتام. نه، دروغ چرا اصلا دوست نداشتم ببینمش تا اون حرفا رو بهش بزنم ولی باید تن به این نامردی بدم، فقط باید زنگ بزنم و زمانش رو مشخص کنم، گوشیم رو برداشتم تا یه زنگ بزنم ولی صدای مامان مانع شد. داشت صدام می‌کرد:
    -میشکا، مامان بیا کارت دارم دخترم.
    نفسم رو فرستادم بیرون از اتاق زدم بیرون ،رفتم پایین رو به روی مامان روی مبل نشستم.
    -جانم مامان؟
    لبخندی زد و گفت:
    -میشکا تو الان بزرگ شدی پس باید متوجه دور و اطرافت باشی. هرچند بابات انتخابش و برای مرد زندگیت کرده ولی من اینو وظیفه دونستم بهت بگم. به پدرت هم که گفتم اونم گفت بگو، ولی انتخابم عوض نمی‌شه.
    -چی شده مامان؟
    -سیما تو رو برای آرتام خواستگاری کرد.
    خشک شدم، بدتر ازاینم مگه می‌شه. اصلا اون مگه نمی‌گفت الان نمی‌تونه؟ پس چی شد؟ خدا داره چیکار می‌کنه؟
    از جام بلند شدم سریع به مامان گفتم:
    -بهشون بگو قبول نکردم.
    بعدش تند از پله ها رفتم بالا. سریع در اتاق رو باز کردم و از داخل قفلش کردم. خودم رو انداختم رو تخت و شروع کردم به گریه کردن. چرا آرتام؟ چرا یامین؟ چرا خدا؟ چرا هیچی به میل من نیست؟ چرا همه دست به یکی کردن تا منو نابود کنن. خدا داره سخت می‌شه. دنیات داره سخت می‌شه. نمی‌کشم. من ضعیفم اینو خودت هم می‌دونی. من دوستش دارم، اینو هم خودت خوب می‌دونی ولی دست رد به سـ*ـینه‌ام زدی اونو برای یکی دیگه گذاشتی کنار نه؟ من سهمی از آرتام ندارم، از نگاهش ، از لبخندش ، از آغوشش . خدایا راحتم کن هر جور که دوست داری راحتم کن ولی فقط راحتم کن.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    یک بوق، دو بوق.
    برداشت.
    آرتام: میشکا؟
    عصبی بود. خیلی سرد گفتم:
    -باید ببینمت.
    یه خنده بلند کرد یه خنده هیستریک.
    -خوبه بعد از سه هفته زنگ زدی حالا هم طلب کاری. اصلا چرا جواب تلفن منو نمی‌دادی هان؟ د لعنتی جواب بده ؟ چرا جواب رد دادی؟ تو چه مرگته؟
    خیلی جدی گفتم:
    -آقای تهرانی خواهش می‌کنم داد نزنید.
    سکوت کرد. برای خودمم جای تعجب داشت طرز حرف زدنم، چه برسه آرتام.
    -میشکا تو حالت خوبه؟
    -باید بد باشم؟
    صدای نفساش رو می‌شنیدم، آروم چشم‌هام رو بستم تا بعد از سه هفته به آرامش برسم.
    بالاخره دهن باز کرد.
    - باید همو ببینیم.
    -هرجا که شما راحتین.
    حالش داشت بد می‌شد اینو از طرز نفس کشیدنش متوجه شدم، اخه من لعنتی از کی تا حالا آرتام برام شده شما که حالا دارم اینجوری خطابش می‌کنم.
    صداش گرفته بود ولی آروم گفت:
    -خونه من.
    -باشه مشکلی نیست اگه فردا وقت دارین ساعت 5 میام اونجا.
    داد زد :
    -میشکا؟!
    سریع گفتم:
    -صحبت ها باشه برای بعد آقای تهرانی. دیگه باید برم. فعلا.
    سریع گوشی رو قطع کردم کلا خاموشش کردم. زدم زیر گریه، بلند، بلند ، بلندتر. مامان خونه نبود هیچکی خونه نبود جز خودم و افکار و تصمیم های تلخم.
    به دیوار مشت می‌زدم. به عالم و آدم فحش می‌دادم. ضجه می‌زدم، ناله می‌کردم ، آرتام رو می‌خواستم از خدا آرتام رو می‌خواستم ولی خدا هم صدام رو نمی‌شنید. انگاری نوبت من که شده سرش شلوغ شده. خدایا ببخشید می‌دونم این افکار نادرسته ولی بهم حق بده تو بزرگی کن و این کفرگفتنم رو نادیده بگیر.
    انقدر خود زنی کردم که رو تخت افتادم و بی حال شدم. بعدش دیگه نمی‌دونم چی شد.

    *****

    دلهره داشتم. تموم وجودم پر بود از اضطراب. صدای قلبم داشت دیوونه‌ام می‌کرد، ولی سعی کردم توجهی نکنم، با این حال زنگ در رو فشاردم. به دقیقه نکشید که در باز شد. با قدم های سست حرکت کردم سمت کسی که آرامش دهنده قطره قطره های خونم بود. رسیدم به در خونه. از استرس داشتم فنا می‌شدم. یهو در باز شد و قامت استوارش نمایان شد ولی، ولی خمیده بود. لاغر شده بود. یه چیزی تو نگاهش کم بود. عشق؟ نه عشق بود ، اطمینانش به من کم بود. حالم اصلا خوب نبود ولی تموم سعی‌ام رو کردم تو نقشم فرو برم.
    من: سلام آقای تهرانی ببخشید مزاحمتون شدم.
    فقط با بهت زل زده به من. ادامه دادم:
    -نمی‌خواستم وقتتون رو بگیرم ولی مجبور شدم رو در رو باهاتون حرف بزنم.
    عصبانیت رو از تو چشم‌هاش می‌خوندم. ولی هنوز تو شوک حرفام بود. داشتم زجر می‌کشیدم.
    من: مثل اینکه اینجا باید صحبت کنیم.
    فقط زل زده بود به من. بعد از چند ثانیه زمزمه کرد:
    -میشکا؟!
    جان میشکا. میشکا فدات بشه اینجوری صدام نکن وا می‌دم. با عجز نگاهم نکن گریه می‌کنم قربونت برم.
    -آقای تهرانی حالتون خوبه؟
    از جلوی در رفت کنار و آروم چشم‌هاش و بست با صدای آرومی گفت:
    -برو تو.
    تشکری کردم رفتم داخل. رو مبلی نشستم که جای شیطنتامون بود. با یاد اون موقع دلم قنچ رفت.
    اومد کنارم نشست ولی من کمی ازش فاصله گرفتم، از کارم شوکه شد، خودم هم اصلا از این کارم راضی نبودم، دلم می‌خواست پرواز کنم تو بغلش و فقط زل بزنم به چشم‌هاش و از آینده‌امون حرف بزنیم، چقدر دلم می‌خواست گریه کنم، ولی باید صبر داشته باشم. خشک و جدی گفتم:
    -مستقیم می‌رم سر اصل مطلب. ولی خیلی سخته بدون هیچ مقدمه ای این حرفا رو بهتون بزنم ولی به هر حال این حرفا باید گفته بشه. نمی‌دونم می‌تونین درکم کنین یا نه ولی خیلی دلم می‌خواد مثل شهاب ازم بگذرین. همون طور که قبلا بهتون گفتم من سه – چهار سال پیش دچار حسی شدم که اون رو با حس عاشقی اشتباه گرفتم و حالا متاسفانه دوباره این حس رو من نسبت به شما داشتم. باور کنید قصد عاشق کردنتون رو نداشتم ، یعنی نمی‌دونستم که آخرش اینجوری می‌شه ، به خودم که اومدم دیدم جایی تو این دل ندارین ، فقط برام انگار یه رهگذر بودید، باور کنید نمی‌خواستم اذیتتون کنم ولی خب منم دوباره مرتکب اشتباه شدم و این حس رو نشناختم. نمی‌دونم چرا اینجوری می‌شم ، شاید یه مریضیه ولی حس می‌کنم دختری تنوع طلبم. نمی‌دونم می‌تونین منو ببخشین یا نه ولی خیلی دلم می‌خواد زود با خودتون کنار بیاین و با کاری که من باهاتون کردم عذاب نکشین.
    نمی‌دونستم باید بمونم یا نه بعد چند دقیقه که سکوتش و دیدم بهتره برم تا با خودش تنها باشه، از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم و گفتم:
    -از امروز به بعد نمی‌دونم دیگه چجوری نگاهتون کنم ولی تموم سعی‌ام رو می‌کنم که جلو چشمتون آفتابی نشم، تا شما راحت تر باشین.
    کمی مکث کردم و ادامه دادم:
    -من دیگه می‌رم تا بیشتر از این موجب آزار و اذیتتون نشم. خدافظ.
    فقط زل زده بود به من ، بهش پشت کردم و چشمام رو بستم. اشکام دوباره می‌خواستن بریزن ولی الان زود بود ، سریع رفتم سمت در، دیگه داشتم نابود می‌شدم که دستم کشیده شد و محکم خوردم به در ، از رو درد چشم‌هام رو بستم ، صدای نفسای تند آرتام به گوشم می‌رسید ، آروم چشم‌هام و باز کردم ، چشم‌هاش قرمز شده بود ، فاصله صورتش با من خیلی کم بود از بین دندوناش غرید:
    -چه مرگته میشکا؟ هان؟ چی شده لعنتی؟ چی باعث شده که بیای همچین دورغایی تحویل من بدی؟
    صداش بلند تر شد:
    -دِ لعنتی حرف بزن. بگو کی مجبورت کرد این چرت و پرتا رو به من بگی؟!
    همین طور که داد می‌زد بازوهام رو فشار می‌داد. دردم گرفت ولی کاری نکردم. یعنی هنوز باور نکرده؟ جلوی ریزش اشکام و گرفتم و گفتم:
    -دروغ نیست، کسی هم مجبورم نکرده بیام این حرف ها رو بهت بگم، فقط تو این چند روز فهمیدم نه دوستت دارم نه عاشقتم.
    با بهت زل زد به من ولی بعد یهو قهقهه زد. صدای خنده‌اش قطع شد و محکم چونه‌ام رو گرفت و گفت:
    -یه بار دیگه این مزخرفات رو تحویل من بده تا دندونات رو بفرستم ته حلقت.
    ترسیدم، آرتام دیوونه شده بود.
    فکم داشت نابود می‌شد، می‌دونستم اگه حرفم رو تکرار کنم واقعا این کار رو می‌کنه، اشکام ریخت، نه از درد بازوم، نه از درد چونه‌ام ، از درد اینکه آرتامم اصلا حالش خوب نبود، اینکه خودم دارم دق می‌کنم. با هزار بدبختی گفتم:
    -آرتام ولم کن.
    دستش و از رو فکم برداشت آروم گونه‌ام رو نوازش ‌کرد، اشکام رو پاک کرد ، اون دستش که بازوم رو گرفته بود رو کمی شل کرد و آروم زمزمه کرد:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -ولت کنم که چی بشه؟ که بذاری بری؟ با خودت نمی‌گی اگه این حرفا رو به آرتام بزنم اون دق می‌کنه؟ نمی‌گی خودش رو می‌کشه؟ نمی‌گی اون بدون من نمی‌تونه؟ نمی‌گی اون دیوونه‌ی منه؟ اگه بذارم برم اون به جنون می‌رسه؟ نمی‌گی لعنتی؟ نمی‌گی ؟
    پاهام داشت شل می‌شد به پیراهنش چنگ زدم، اشکام صورتم رو شست. سرم روگذاشتم رو سـ*ـینه‌اش، محکم منو گرفت تو بغلش.
    منو به خودش فشار می‌داد، وا دادم ، نتونستم نقشه‌ام رو کامل کنم ، من جلوش کم آوردم ، نتونستم. نتونستم. سرش و آورد پایین گذاشت کنار گوشم، آروم گفت:
    -چی شده میشکای من؟ ها؟ بابات کاری کرده؟ کسی چیزی بهت گفته که تو امروز منو تا مرز سکته بردی؟
    صدای گریه هام رفت بالا، سرم و آورد بالا، اخم کرد یه قطره اشک از چشم‌هاش چکید.
    -نریز اینا رو دیوونه، نکن، با من این کار و نکن، میشکا تو رو جون من نریز، نریز قربونت برم ، نریز فدای چشم‌هات، نریز.
    وقتی دید دارم ادامه می‌دم بلند طوری که حس کردم پنجره ها تکون خوردن فریاد زد:
    -دِ می‌گم نریز لعنتی.
    محکم منو گرفت تو بغلش ، بین بازوهاش داشتم له می‌شدم ولی این خشونت، این آغـ*ـوش رو دوست داشتم.
    بعد از 5 دقیقه دیگه نه من اشکی ریختم نه اون فقط سر پا تو بغـ*ـل هم بودیم.
    آروم سرم رو آوردم بالا، زل زدم به چشم‌هایی که حاضر بودم براشون جون بدم. آرتام هم داشت به من نگاه می‌کرد. یهو برق 200 ولت بهم وصل شد، دوباره پاهام داشتن جونشون رو از دست می‌دادن ولی آرتام محکم منو گرفته بود ،
    همین طور که ل*ب*ام و به بازی می‌گرفت رفت عقب رو مبل نشست منو هم گذاشت رو پاهاش ، همراهش شدم. داشتم آخرین ب*و*س*ه ها رو ازش می‌گرفتم. نمی‌دونم چقدر گذشت که صدای نفس‌هامون داشت بلند می‌شد ، صدای نفسای آرتام منو می‌ترسوند ،سریع ازش فاصله گرفتم چون می‌ترسیدم اتفاقی بینمون بیوفته. آرتام با دلخوری زل زد به من ، سرم و انداختم پایین ، دور لبم خیس بود و من این خیسی و این حس قشنگ رو دوست داشتم. خدایا چی شد که اینجوری شد؟ چیو می‌خوای نشون بدی؟ چه سرنوشتی برای ما ساختی؟ چرا باید جدا بشیم؟ سعی کردم چرا ها روپس بزنم. با صدای آرتام به خودم اومدم.
    -نمی‌خوای بگی بازی امروزت واسه چی بود؟
    با ترس زل زدم بهش ، آب دهنم رو به زور قورت داد، چجوری بهش بگم؟ اصلا بهش بگم قبول می‌کنه؟
    -آرتام، آرتام ما، ما...
    -ما چی؟
    از رو پاهاش بلند شدم و با فاصله کنارش نشستم. سرم و انداختم پایین و با صدا و تن لرزون گفتم:
    -ما، ما باید، باید از هم، از هم جدا بشیم.
    یه قطره اشک رو صورتم رقصید. پی در پی اشکام رو گونه هام خود نمایی می‌کردن. صدایی از آرتام نشنیدم ، حتی ، حتی صدای نفساش به گوشم نمی‌رسید ، سریع با ترس سرم رو بلند کردم و زل زدم به آرتام ، با بهت داشت نگاهم می‌کرد.
    صداش کردم جواب نداد، بالای ده بار صداش کردم ولی جواب نداد ، داشتم هق هق می‌کردم ، دستاش و گرفتم و صداش کردم:
    -آرتام، تو رو خدا جواب بده ، تو رو جون من جواب بده.
    -چرا؟
    ساکت شدم.
    -گفتم چرا؟
    هیچی نگفتم.
    داد زد:
    -دِ دلیل بیار برام.
    با هزار جون کندی گفتم:
    -به خاطر یامین.
    از بین دندوناش گفت:
    -و انتظار داری با همین دو کلمه به همین آسونی ازت بگذرم؟
    می‌دونستم اگه صبور نبود الان من له و لورده بودم .
    سرم رو انداختم پایین ، دلم نمی‌خواست بگم، یعنی سخت بود که بگم، ولی گفتم، با صدایی که می‌لرزید ، با تنی که یخ زده، بود به خاطر اینکه داشت آغـ*ـوش گرمش رو از دست می‌داد گفتم:
    -آرتام یامین دوستت داره.
    یهو سرم رفت بالا ، دوباره محکم چونه‌ام و گرفته بود، داد زد:
    -به خاطر همین؟
    ترسیدم ، آروم گفتم:
    -آره.
    چونه‌ام و فشرد و گفت:
    -فکر کردی می‌ذارم به خاطر اون رفیق دیوونه‌ات ازم جدا بشی.
    گریه ‌کردم و گفتم:
    -آرتام اون عاشقت شده ، اون، اون تو رو می‌خواد به هر قیمتی که شده.
    ازم جدا شد و بلند داد زد:
    -غلط کرده دختره ی...
    ادامه نداد.
    از جاش بلند شد و پشتش و کرد به من ، به موهاش چنگ زد. یهو عصبی برگشت طرفم و گفت:
    -اون بهت گفت عاشق شدم تو هم تصمیم گرفتی منو دو دستی تحویل اون بدی نه؟ چطور حاضر شدی؟ ها؟ دِ جواب بده دیگه! اصلا دختره ی ابله این چیزا مگه الکیه؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    گریه امونم و بریده بود. با هق هق گفتم:
    -نه آرتام اینجوری که تو می‌گی نیست.
    -پس چجوریه؟ به منم بگو تا بدونم.
    -یامین چند سال پیش عاشق شد ، به پسری دل بست به اسم فردین، با هم رفت و آمد فامیلی داشتن، یعنی هنوز هم دارن. یامین می‌گفت فردین هیچ وقت منو نمی‌دید، هیچکس هم جز من موضوع یامین رو نمی‌دونست، تا اینکه یه روز یامین به طور اتفاقی فردین رو با دختر خاله‌اش که مثل خواهرش بود می‌بینه ، وقتی دید چجوری بهم چسبیدن و می‌خندن همون جا شکست، یه شکست بزرگ، جوری که دیگه هیچ وقت دلش نمی‌خواست دخترخاله‌اش رو که یه زمانی حاضر بود جونش رو براش بده ببینه ، هر وقت اسم فردین رو جلوش می‌اوردم یا عصبی می‌شد یا می‌زد زیر گریه. آرتام اون اگه این بار هم شکست بخوره می‌میره همون یک بار براش بس بود تا چند ماه تو اتاقش بود و با هیچ کس حرف نمی‌زد حتی با من. نمی‌خوام بشکنه، می‌دونم اگه بری منم می‌شکنم و نابود می‌شم ولی ، ولی یامین بیشتر از من ضربه می‌خوره.
    انگار آرتام از سنگ شده بود چون عصبی گفت:
    -نه به من ربطی داره نه به تو. می‌خواست هوای دلش رو داشته باشه.
    از جام بلند شدم و رفتم رو به روش وایستادم آروم زمزمه کردم:
    -تو دیگه چرا؟ تو که عاشقی چرا از این حرفا می‌زنی؟ مگه دست خودش بود.
    پرید میون حرفم.
    -برو بهش بگو اونی که دوستش داری الان شوهر منه.
    -کاش می‌شد ولی از بعدش می‌ترسم.
    -از چی از اینکه بره به خانواده‌ات بگه؟
    -نه از اینکه منم بشم مثل دختر خاله‌اش ، اینکه با نفرت زل بزنه به من. اینکه دیگه نگاهم نکنه. اینکه ، اینکه هر بار من و تو رو باهم ببینه و بشکنه. آرتام خودت و بذار جای اون ببین چقدر نابود می‌شی. خواهش می‌کنم آرتام شاید قسمت اینه که من و تو مال هم نباشیم ،شاید تقدیر مون اینجوری ساخته شده.
    یهو منو کشید تو بغلش آروم زیر گوشم زمزمه کرد:
    -نگو میشکا، از جدایی نگو. من بدون تو می‌میرم . از من می‌خوای ازت جدا بشم؟! کدوم تقدیر، تموم این اتفاقات دست خودمونه ، خودمون این مشکلات رو درست می‌کنیم.
    سرم تو سـ*ـینه‌اش پنهون کردم و گفتم:
    -می‌دونم عشقم، می‌دونم ، ولی آرتام تو اگه ، اگه با یامین ازدواج کنی اون خوشبختت می‌کنه.
    اشکام بدون هیچ صدایی پیرهن آرتام رو خیس می‌کردم. دستاش دور کمرم محکم تر شد ، فشار محکم دستاش از رو حرصی بود که داشت.
    -تو رو خدا خفه شو.
    -آرتام ازت خواهش می‌کنم ، تو به بعدش فکر کن من نمی‌خوام شرمنده یامین باشم. نمی‌خوام زجر بکشه.
    منو از خدش جدا کرد، بلند داد زد:
    -آخه واسه چی باید تو زجر بکشی؟ اون باید عذاب وجدان کاری که کرده رو به گردن بگیره ، اصلا تو دوست داری من زجر بکشم؟
    رو زانوهام نشستم با گریه گفتم:
    -بخدا با یامین همه چی فراموشت می‌شه. اون از منم قشنگ تره.
    نشست کنارم محکم با دستاش صورتم و گرفت و گفت:
    -ولی من فقط تو رو می‌خوام. دِ لعنتی چرا به جواب خواستگاریم نه دادی؟ ها؟ به خاطر اون رفیق لعنتیت؟
    هیچی نگفتم فقط گریه می‌کردم.
    -نریز اون لعنتی ها رو ، نریز ، جون آرتامت نریز.
    سریع اشکام رو پاک کردم، تموم سعی‌ام رو کردم که دیگه اشک نریزم. جونش برام مهم بود حتی بیشتر از جون خودم، با این کارم یه لبخند تلخ نشست کنج لبش و خم شد سمت صورتم ، آروم ل* ب* م رو ب*و*س*ی*د . ، چشم‌هام رو بستم. لبامون بی حرکت بود. و چقدر ل*ذ*ت بخش بود.
    بعد از چند دقیقه یهو ازم جدا شد و داد زد:
    -نمی‌ذارم ، نمی‌ذارم هیچکی تو رو از من بگیره ، اصلا مگه الکیه ؟ ها؟ تو زن منی. بین منو تو صیغه خونده شده.
    سکوتی کرد و بعد از چند ثانیه آروم گفت:
    -باورم نمی‌شه میشکا ، باورم نمی‌شه می‌خوای دو دستی عشقت رو، شوهرت رو، به یکی دیگه هدیه بدی.
    با این حرفش دوباره اشکام سر باز کردن. چرا درکم نمی‌کنه؟ چرا هیچکس نمی‌فهمه من چی دارم می‌گم؟ ولی با اینحال از جام بلند شدم، چون پشتش به من بود از پشت بغلش کردم ، سرم و هم چسبوندم بهش آروم گفتم:
    -فقط به بعدش فکر کن اینکه منو تو مال هم بشیم ، بعد یامین من و تو رو با هم ببینه فکر می‌کنی نوع و رنگ نگاهش چه شکلی میشه؟ آرتام، نگاهش پر از نفرته ، من، من این نگاه رو دوست ندارم ، نمی‌خوام باهام دشمن بشه ، نمی‌خوام به همبازی بچگی‌اش با نفرت زل بزنه.
    -پس تو نگران حالشی؟!من چی ؟ نگران حال من نیستی؟
    محکم آرتام به خودم فشردم با گریه گفتم:
    -هستم. به خدا هستم به فکر همه هستم به جز خودم. می‌دونم تو هم زجر می‌کشی ، می‌دونم دیوونه می‌شی ، می‌دونم با این کارم مانعی می‌شم برای رسیدن به آرزوهات، ولی اینو هم می‌دونم که یامین خوب می‌تونه تو رو عاشق خودش بکنه ، شاید عاشقش نشی ولی می‌تونی باهاش زندگی خوبی داشته باشی.
    دستامو از دور کمرش باز کرد ، با اخم بازوم هامو چسبید و داد زد:
    -در مورد آینده‌ام با یامین با من حرف نزن. من فقط تو رو می‌خوام. نمی‌تونم اجازه بدم اسم کسی جز تو بره تو شناسنامم اینو بفهم.
    حق داشت اینا رو بگه ، حرف یه روز دو روز زندگی مشترک نبود ، تا عمر داشتن باید با هم زندگی می‌کردن ، همین مسئله برام شده بود عذاب ، اینکه آرتام با یکی دیگه‌ست حتی اگه یامین باشه دیوونه‌ام می‌کرد ، ولی نمی‌تونستم خواهرم رو تو غم ببینم.
    شاید تو این مسئله داشتم احساسی تصمیم می‌گرفتم ولی من تصمیم خودم رو گرفته بودم ، گرم بودم و اصلا نمی‌فهمیدم دارم چی می‌گم. یهو ازش فاصله گرفتم ، شالمو مرتب کردم ،کیفم رو هم برداشتم رفتم سمت در ، عصبی گفتم:
    -پس دیگه منو نمی‌بینی ، فکر نکن با قبول نکردن این مسئله من می‌شم زن تو ، به هیچ وجه.
    سریع از خونه زدم بیرون دنبالم می‌اومد ولی من می‌دویدم بهش اهمیتی نمی‌دادم ، اشکام شدت گرفتن ، یه صدایی گفت:
    -میشکا حتما خودت رو به یه روانکاو نشون بده ، آخه به تو چه ها؟ زندگی آرتام به تو چه؟ چرا برای آینده‌اش تصمیم می‌گیری ؟ زندگی خودشه ، بذار خودش برای خودش تصمیم بگیره نه تو.
    سریع جلوی یه تاکسی رو گرفتم و گفتم حرکت کنه، آرتام هنوز دنبالم می‌دوید. اشکام بهم مجال نفس کشیدن نمی‌داد. خدایا من چمه؟ چرا انقدر احساسی دارم تصمیم می‌گیرم! پس منطقم کو؟!وقتی به آرتام فکر می‌کردم می‌گفتم فقط مال منه، ولی شکست دوباره یامین منو از این افکار دور می‌کرد. حالم اصلا خوب نبود ، دلم می‌خواست بمیرم تا هم من راحت بشم ، هم آرتام ، هم خود خدا.

    *****

    یک ماهی از اون روز می‌گذره ، روزی که هم منو دیوونه کرد هم آرتام رو ، روزی که تلخ ترین روز تو زندگیم بود. تو این یک ماه سیما جون دو بار دیگه زنگ زد و منو برای آرتام خواستگاری کرد ، و جواب من هم همونی بود که بار اول بهشون دادم، آرتام با این کاراش می‌خواست بهم بفهمونه که از من دست نمی‌کشه ولی ، ولی باید اینکارو بکنه. تو این گیر و واگیر ستاره هم هی زنگ می‌زنه می‌گـه عروسم نمی‌خواد به ما جواب بده؟ان شالله این عروست بمیره تا همه از دستش راحت شن.
    تو این یک ماه نه با آرتا حرف زدم ، نه با یامین ، نه با آرام ، نه با میشا ، هیچکس ، حتی کیاراد و آرمان و آراد هم بهم زنگ می‌زدن، جواب هیچکدوم رو نمی‌دادم.
    خودم می‌دونم دارم کار اشتباهی می‌کنم، خودم می‌دونم دارم هم خودم رو آزار می‌دم هم آرتام رو، ولی وقتی یاد یامین می‌افتم نمی‌تونم به خوشبختی خودم فکر کنم. می‌ترسم با شکستی که این بار بخوره دست به کار احمقانه ای بزنه، نمی‌خواستم من بشکونمش ، من خواهرش بودم نباید از جانب من دلش بشکنه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    ****

    به گوشیم نگاه کردم ، آرتام بود. جواب دادم:
    -سلام.
    با صدای گرفته گفت:
    -بیا اینجا؟
    -برای چی؟
    -حرف دارم.
    -در مورد چی ؟
    -در مورد خودمون.
    -به نتیجه ای رسیدی؟
    سکوت کرد ، فهمیدم داره عصبانیتش رو کنترل می‌کنه تا سرم داد نزنه.
    -آره رسیدم.
    -چی شد.
    با بی میلی گفت:
    -هر چی تو بخوای.
    -دروغ که نمی‌گی؟
    داد زد:
    -میشکا کاری نکن خودم بیام به زور بیارمت.
    -خیل خوب داد نزن اومدم.
    گوشی و قطع کردم ، یعنی واقعا قبول کرده؟ چونه‌ام شروع کرد به لرزیدن ولی الان وقت گریه نبود، سریع آماده شدم رفتم.
    پایین به مامان دروغ گفتم:
    -دارم می‌رم پیش دوستم ، شاید دیر بیام.
    اونم به زور قبول کرد.

    *****

    با ترس رفتم داخل ، رو مبل دراز کشیده بود و داشت سیگار می‌کشید ، صد بار بهش گفتم نکش چرا گوش نمی‌ده؟
    آروم رفتم سمتش و خیلی ملایم و آروم گفتم:
    -نکش.
    بدون اینکه حالتش رو تغییر بده یا نگاهی به من کنه گفت:
    -مگه برات مهمه؟
    کنارش رو زانوهام نشستم ، دستم رو فرو کردم تو موهاش که چشم‌هاش آروم بسته شد ، زیر گوشش آروم گفتم:
    -آره آرتام برام مهمی ، اگه مهم نبودی که به خاطرت انقدر زجر نمی‌کشیدم.
    یه نیشخند زد. دلم گرفت. ولی هنوز با موهاش بازی می‌کردم. صداش و شنیدم:
    -واقعا فکر کردی با این مسئله کنار اومدم؟
    دستم تو موهاش خشک شد.
    -یعنی چی؟
    سریع از جاش بلند شد و زل زد به چشم‌هام. بلند داد زد:
    -یعنی که تو غلط می‌کنی ازم می‌خوای که ازت جدا بشم؟
    آروم گفتم:
    -تو،تو پشت تلفن به من...
    -من پشت تلفن اون حرفا رو زدم تا تو بیای اینجا تا تکلیفم رو با تو روشن کنم.
    یهو بازوهام رو محکم چسبید و با داد گفت:
    -که جواب خواستگاری های من نهِ!
    -آرتام...
    -خفه شو.
    از جاش بلند شد ، منم بلند شدم ، هنوز بازوهام رو گرفته بود ،
    -دِ تو چه مرگته میشکا؟ چرا انقدر ساده ای؟ چرا عشقی که بینمونه رو داری از بین می‌بری؟
    به گریه افتادم.
    -من، من هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم ، من ، من همیشه عاشقتم ولی با هم بودن به صلاحمون نیست.
    -تو صلاحمون رو مشخص می‌کنی؟
    گوشام روگرفتم ، صداش خیلی بلند بود ، با ناله گفتم:
    -آرتام!
    دست‌هام رو با خشونت از رو گوشم برداشت صداش کمی آروم تر شد:
    -مامان من دوباره برای خواستگاری زنگ می‌زنه خوش ندارم بهم جواب نه بدی!
    تموم خواهشم رو ریختم تو چشم‌هام.
    -نکن آرتام، خواهش می‌کنم.
    ولم کرد ازم کمی فاصله کرد و پشتش رو کرد سمت من.
    -دیگه به حرفت گوش نمی‌دم مامان فردا زنگ می‌زنه.
    قاطعانه گفتم:
    -ولی جواب من نهِ.
    با این حرفم همچین برگشت سمتم و اومد طرفم که یه قدم رفتم عقب ، یهو صورتم داغ شد ، باورم نمی‌شد، آرتام زده بود تو صورتم. با خشم زل زده بود به منو سـ*ـینه‌اش هی بالا و پایین می‌شد.
    اشکام می‌ریخت نه به خاطر کشیده ای که خوردم به خاطر آرتام ، داشت حرص می‌خورد ، من چقدر آشغالم! چطور می‌تونم انقدر اذیتش کنم؟!
    یهو دستم کشیده شد و رفتم تو بغلش ، همون قسمتی رو که زده بود رو ب*و**س*ه بارون کرد ، اون این کار و می‌کرد و اشکای من شدت می‌گرفت ، گونه‌ام و هی می‌*ب*و*س*ی*د و می‌گفت:
    -ببخشید میشکای من ، ببخشید خانوم من ، ببخشید فرشته ی من ، ببخشید گلم. ببخشید.
    هیچی نمی‌گفتم ، سکوت کرده بودم ، ولی اون تند تند گونه‌ام رو می‌*ب*و*س*ی*د. نمی‌دونستم چرا گریه هام تمومی نداره خودم خسته شدم از بس دم به ثانیه با یه حرف کوچولو مثل بچه ها گریه هام در می‌اومد.
    بعد از پنج دقیقه آرتام ازم جدا شد با حالی کلافه نشست رو مبل. منم از سکوتی که پیش اومده بود کمال استفاده رو بردم ،رفتم رو به روش نشستم شروع کردم به حرف زدن:
    -آرتام بابا با ازدواج ما راضی نیست ، و اینکه اگه این مسئله هم نبود سرنوشت دست منو تو دست تو نمی‌ذاشت.
    -تو به اونش کاری نداشته باش.
    چشم‌هام رو بستم و بعد از چند ثانیه باز کردم ، کلافه شده بودم ، هر چی من می‌گفتم باز اون حرف خودش رو می‌زد ، ادامه دادم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -نمی‌دونم می‌تونی خودت رو جای من بذاری یا نه ، ولی مطمئنم می‌تونی واسه چند ثانیه خودت و جای یامین تصور کنی ، اینکه دو بار دل ببازی و هر دو بار بشکنی ، هر دو بار بازنده از میدان بیای بیرون ، آرتام جان سرنوشت من و تو جداییه، منتها تو نمی‌خوای قبول کنی ، هر چند قبول کردنش برای من هم مرگ آوره ، شاید الان بگی بعد از تو منم مثل یامین می‌شکنم ولی بعد از این شکست یکی کنارت هست که رو زخمای دلت مرهم بذاره ، باور کن، یامین نه دختر بدیه نه زشت و پلید ، اون هم گناهش مثل من و تو عاشقیه، منتها برای بار دوم ، می‌دونم من تو رو قبل از یامین می‌شناختم و عاشق شدم ولی حرف من اینه که یامین شاید دیرتر تو رو دیده ولی اگه اینبار هم خود بشه حتما خود کشی می‌کنه، آخه ، آخه اون موقعی که فردین رو با دختر خاله‌اش دید همین قصد رو داشت، من نذاشتم این کار رو بکنه ،ولی اینبار کسی پیشش نیست تا جلوش رو بگیره چون اگه تو مال من بشی اوضاع بدتر می‌شه اون موقع چشم نداره حتی منو ببینه. آرتام خواهش می‌کنم درکم کن ، قول می‌دم اگه بعد از دو – سه سال با یامین خوشبخت نشدی خودم باهاش حرف بزنم تا دست از سرت برداره ، ولی می‌دونم یامین خیلی خوبه و می‌تونه تو رو راضی نگه داره ، اونقدر راضی که یادت بره یه زمانی میشکا محرابی هم بوده ، دلم نمی‌خواد فکر کنی که با این کار باعث بدبختیت می‌شم نه، من به یامین ایمان دارم،اون خوشبختت می‌کنه ، شاید ، شاید با خودت داری می‌گی چطور این دختر به خودش اجازه می‌ده در مورد آینده و سرنوشتم تعیین تکلیف کنه نه آرتام داری اشتباه فکر می‌کنی من به خواستگاریت جواب نه دادم چون ، چون اگه منو تو مال هم می‌شدیم یامین این وسط به خاطر من و تو نابود می‌شد ، اگه با من هم ازدواج نکنی باز قرار نیست تا آخرت مجرد بمونی، بالاخره خودت هم خسته می‌شی و تصمیم به ازدواج می‌گیری، من هم پیشنهاد بهت دادم که کی بهتر از یامین ، آرتام ازت خواهش می‌کنم درکم کن ، منو تو هم رو دوست داریم ، یعنی همه عاشقا هم و دوست دارن ولی بازی روزگار یه وقتایی یه کارایی می‌کنه که بعضی عاشقا به خواسته‌ی قلبیشون نرسن و بینشون جدایی بیافته و حالا ما یکی از همین عاشقاییم و باید با این مسئله کنار بیایم.

    وقتی وسط حرفام رسیدم گریه هام شروع شدن ، دیگه بیشتر از این نمی‌خواستم حرف بزنم تا همینجا کافی بود ، اشکام رو پاک کردم ، به آرتام توجه کردم ، بدون هیچ حرف فقط زل زده بود به من ، بعد چند دقیقه گفت:
    -نمی‌دونم چرا بهت اجازه دادم این مزخرفات رو بگی.
    دوباره چند ثانیه سکوت کرد ، در حالی که از جاش بلند می‌شد و می‌رفت سمت در اتاق گفت:
    -میشکا برو ، برو می‌خوام تنها باشم.
    شاید این بهترین زمان بود ، اینکه برم و بهش اجازه بدم کمی فکر کنه و با خودش کنار بیاد ، آرتام رفت تو اتاق و منم شالم رو روی سرم مرتب کردم و قصد رفتن کردم.

    *****

    یک ماه می‌گذره ، یک ماه از اون روز تلخ می‌گذره ، روزی که برای دومین بار صورتم دستای پر خشونت آرتام و حس کرد، روزی که دلیل جدایی مون رو بهش گفتم ، روزی که آرتام من رو بیرون کرد، روزی که خواست در مورد جدایمون فکر کنه، یک ماه که با همه سختی‌هاش داره می‌گذره، یک ماه که که دیگه خودم رو نمی‌شناسم ، یک ماهه که روزهام همه‌اش تکراریه، یک ماهه که نمی‌دونم حال خواهرم چطوره ، بچه‌اش خوبه؟اصلا کی بدنیا میاد ، هیچی نمی‌دونم جز از حال دلم.
    تو یک ماه یه مرده متحرکم ، مرده ای که بلند می‌شه می‌ره ناهار و شام می‌خوره برمی‌گرده تو اتاقش ، همه فهمیدن یه چیزیم شده ، حتی تو این یک ماه بیرون هم نمی‌رم ، بارها شهاب بهم زنگ زد و اومد اینجا، ولی ردش می‌کردم نمی‌خواستم ببینمش ، همه بهم زنگ می‌زدن ولی جواب نمی‌دادم ، هر کی هم می‌خواست بیاد اینجا تا منو ببینه به مامان می‌گفتم همه رو رد کنه ، می‌دونم از دستم ناراحت می‌شن، می‌دونم الان همه از من دلخورن ولی ، ولی هیچی دست خودم نیست، از اون اتفاق به بعد این شکلی شدم ، دارم دیوونه می‌شم ، همه‌اش می‌گم الان که آرتام هست اینجوری شدم اگه بره چی می‌شم؟ خدایا از این به بعد چی ها باید بکشم ، یقیناً دیوونه می‌شم.
    یه لحظه صدای مامان و شنیدم:
    -شهاب کجا می‌ری؟
    تعجب کردم ، شهاب دوباره اومده اینجا ، بیخیال تکیه دادم به پشتی تخت. به یک دقیقه نکشید که در باز شد و شهاب تو چهار چوب در نمایان شد ، عصبی زل زدم بهش ، نمی‌دونم چی شد یهو جو گیر شدم و داد زدم:
    -هووی چه خبرته مگه اینجا طویله ست که بی اجازه سرتو می‌ندازی پایین و میای تو؟
    شهاب اخمی کرد و زل زد به چشم‌هام.
    شهاب: تو چته میشکا؟ ها؟ چه اتفاقی افتاده؟ چی نمی‌ذاره تو، تو مهمونی ها شرکت کنی؟
    جیغ کشیدم:
    -به تو ربطی نداره.
    مامان اومد جلوی شهاب وایستاد و گفت:
    -شهاب جان بیا بریم پایین.
    شهاب: چی چیو بریم پایین عمه خانم؟ من باید تکلیفم رو با این روشن کنم.
    -باشه باشه ولی الان نه بذار برای بعد.
    -بعدی وجود نداره همین الان.
    داد زدم:
    -برو بیرون نمی‌خوام ببینمت.
    -تو غلط می‌کنی. می‌گم بگو چته میشکا؟
    -گفتم به تو هیچ ربطی نداره.
    شونه ای بالا انداخت و گفت:
    -باشه به من ربطی نداره ولی وایسا نشونت می‌دم.
    برگشت طرف مامان که داشت با نگرانی به ما نگاه می‌کرد ، شهاب گفت:
    -عمه من می‌خوام همین الان میشکا رو از شما خواستگاری کنم.
    جا خوردم ، این چی غرید؟
    مامان محکم زد تو صورت خودش و با تعجب زل زد به شهاب.
    مامان: شهاب جان چی می‌گی مادر؟ سامان و مامانت می‌دونن؟
    -آره عمه جان از علاقه من به میشکا می‌دونن ، آخر هفته هم می‌خواستن برای خواستگاری زنگ بزنن ولی منتها وقتی اخلاق این خانم و دیدن گفتن دست نگه داریم.
    عصبی حمله کردم سمت در ، تا آخر بازش کردم و به دیوار زل زدم و گفتم:
    -شهاب برو بیرون.
    -میشکا
    نذاشتم ادامه بده داد زدم:
    -میشکا مُرد.
    حرف تو دهنش موند. مامان به زور شهاب و برد بیرون منم در محکم بستم و قفل کردم ، تکیه دادم به در و سر خوردم افتادم پایین ، اشکام سر باز کردن. سرم داشت می‌ترکید ، با چشای تار رفتم سمت تخت ، دراز کشیدم ، نمی‌دونم چه جوری خوابم برد.

    *****

    با صدای زنگ تلفنم به زور چشم‌هام رو باز کردم ، هنوز سرم درد می‌کرد ، با چشای خمـار به صفحه گوشی نگاه کردم ، آرتام بود ، توجام نیم خیز شدم و با صدای گرفته و بی حال گفتم:
    -سلام.
    نفسی طولانی کشید و با صدای بی جون گفت:
    -سلام خانومم ، سلام جانم ، سلام ناناسم ، سلام قربونت برم. صدات چرا گرفته؟
    چشم‌هام رو بستم و اولین قطره اشک سرازیر شد. نباید این جوری حرف می‌زد ، بعد از این همه مدت لحنش نباید این جوری باشه!
    -خوبم نمی‌دونم چرا اینجوری شده!
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -دروغ نگو فرشته‌ی من ، تو به خاطر من اینجوری شدی ، آره عزیزم؟ آره فدات شم؟
    نالیدم:
    -آرتام؟!
    -جان آرتام؟ آرتام پیش مرگت بشه اینجوری صدام نکن دلم می‌گیره.
    اشکام پی در پی می‌ریختن. سکوت کردم. اون به صدای نفس‌هام گوش می‌داد و منم به صداش. بعد از چند دقیقه گفت:
    -چرا حرف نمی‌زنی خانوم گل؟ ها؟
    -چی بگم؟
    -از عشقمون.
    دیگه گذاشتم صدای گریه هام رو بشنوه.
    -تمومش کن آرتام.
    جدی ولی بی حال گفت:
    -بیا اینجا ، بیا اینجا تا تمومش کنیم.
    شوکه شدم ، تمومش کنیم! همین! صدام می‌لرزید:
    -د،دروغ می‌گی؟
    -نه اینبار دارم حقیقت رو می‌گم ، می‌خوام کاریو کنم که خودت می‌خواستی. می‌رم ، می‌رم و دست خواهرت می‌گیرم.
    اشکام شدت گرفت. داد زد:
    -دِ لعنتی دیگه چرا گریه می‌کنی؟ مگه همین رو نمی‌خواستی؟ ها؟
    سعی کردم دیگه اشک نریزم ، قطره هایی که هیچکس دلیل ریزشش رو نمی‌دونست.
    -بیا خونه من تا برای آخرین بار همو ببینیم.
    یعنی قرار نیست دیگه همو ببینیم؟
    با صدایی که خودمم نمی‌شنیدم گفتم:
    -باشه.
    ولی انگار شنید، گوشی و قطع کرد.
    آماده شدم و رفتم پایین ، مامان با تعجب نگاهم کرد.
    -چه عجب شما از اون اتاق فکسنی دل کندی؟!
    لبخند تلخی زدم و گفتم:
    -مامان من یه جایی کار دارم می‌رم و برمی‌گردم.
    مامان اخمی کرد و گفت:
    -این یعنی چی؟ این دیگه چه وضعشه؟ یا تو اون اتاقی یا اگه هم میای بیرون می‌خوای بری یه جایی که درست حسابی هم توضیح نمی‌دی کجا؟
    چشم‌هام رو بستم و گفتم:
    -مامان جان من این روزا حس و حال خوبی ندارم ، خودم نمی‌دونم چه مرگمه؟ یکی از دوستام می‌خواد برای همیشه از ایران بره الان هم دعوتم کرده خونه‌شون.
    -کدوم دوستت؟
    -نمی‌شناسی.
    -بگو تا بشناسم.
    -سحرناز. نقاشه.
    کلی براش توضیح الکی دادم تا بالاخره از اون زندون زدم بیرون. به خاطر دروغی که گفتم عذاب وجدان گرفته بودم ، با حالی گرفته حرکت کردم سمت خونه آرتام.

    *****

    زل زد بهم ، مردمک چشم‌هاش می‌لغزید، یهو نشست رو کاناپه شروع کرد به گریه کردن، یه گریه مردونه که آدم رو تا پای مرگ می‌برد. سریع رفتم طرفش ، با تموم عشقی که نسبت بهش داشتم بغلش کردم خودم هم همراهیش می‌کردم.
    -خودت رو ازم نگیر میشکا. خواهش می‌کنم. انقدر ظالم نباش. اصلا باهم عقد می‌کنیم و از اصفهان می‌ریم. فقط تو باش ، حاضرم به خاطر تو هر کاری که بخوای بکنم فقط نرو. فقط نگو باید از هم جدا بشیم.
    ازش کمی فاصله گرفتم و گفتم:
    -ما ، ما حرفامون رو زدیم آرتام. اصرار بی فایده ست ، خواهش می‌کنم نرو سر خونه اول.
    زل زد به چشم‌هام و گفت:
    -یعنی هنوز هم می‌گی برم.
    سرم رو انداختم پایین و چیزی نگفتم. عصبی با دستاش دو طرف صورتم رو گرفت و سرم بلند کرد داد زد:
    -دِ لعنتی چجوری بهت بگم دوستت دارم؟ هان؟ چجوری بهت بفهمونم که دیوونه‌اتم ، بدون تو نابود می‌شم؟ چجوری بهت بفهمونم خودت بگو؟
    این دفعه اشکام می‌ریخت رو دستای آرتام.
    -می‌دونم ، از علاقه‌ات می‌دونم ، آرتام به جون خودم می‌دونم. منتها ما باید از هم...
    -باشه باشه ، هر چی تو بگی فقط اون کلمه لعنتی رو به زبون نیار.
    زل زدم بهش ،جوری نگاهم می‌کرد که هر کی نگاهش و می‌دید می‌فهمید که داره برای آخرین بار به من نگاه می‌کنه.
    -یعنی من واقعا باید ازت بگذرم؟
    با انگشت شستم اشکای رو گونه‌اش رو پاک کردم و زمزمه کردم:
    -واقعا هر دو باید از هم بگذریم؟ اینجوری بگو ، وقتی می‌گی من حس می‌کنم گذشتن فقط برای تو سخته. سخته آرتام، گذشتن از هم خیلی سخته، ولی باید گذشت ، باید از هم گذشت.
    سکوت کردم ، اونم چیزی نمی‌گفت نگاهش افتاد رو لبم ، آروم سرش رو آورد پایین ، وقتی صورتش نزدیک صورتم شد آروم چشم‌هام رو بستم ، خیلی آروم ل*ب*م توسط آرتام ب*و*س*ی*د*ه شد، آرامش به جونم تزریق شد، خدایا من باید از این آرامش بگذرم ؟ سخته ، به خودت قسم خیلی سخته. مثل اینکه آدم رو بخوان زنده بگور کنن ، خدا زنده بگورم نکن.
    به بزرگیت قسم من بدون آرتام نمی‌تونم. نمی‌تونم خدا جونم ، سخته ، نمی‌شه ، نمی‌شه که بشه. یه صدایی گفت: باید که بشه.
    آروم ازم جدا شد، یه نگاه به کل صورتم انداخت یهو من و کشید تو ب*غ*ل*ش ، منم محکم ب*غ**ل*ش کردم ، می‌خواستم برای آخرین بار خوب حسش کنم. می‌خواستم برای آخرین بار آرامش رو تجربه کنم. می‌خواستم برای آخرین بار برای چند ساعت خوشبخت باشم ، می‌خواستم ، می‌خواستم ، خیلی چیزا می‌خواستم ولی می‌دونستم این خواستن ها جایز نیست.

    *****

    با صدای گوشی چشم‌هام رو باز کردم ، اروم از تو بغـ*ـل آرتام اومدم بیرون ، یه نگاه بهش انداختم ، خواب بود. گوشی رو برداشتم و صداش رو قطع کردم ، مامان بود ، ساعت چنده؟ سریع رفتم تو آشپزخونه تا آرتام با صدای من بیدار نشه.
    جواب دادم:
    -جانم مامان.
    -کجایی تو؟
    -وا! گفتم که، خونه دوستمم.
    -به ساعت نگاه کردی؟
    -آره.
    -کی میای؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    دو – سه ساعت دیگه خونه‌ام.
    -دیره.
    -مامان خواهش می‌کنم گیر نده. دوستم تنهاست داریم باهم گپ می‌زنیم.
    -بابات رو چیکار کنم؟
    -می‌دونم که می‌تونی راضیش کنی!
    مامان کلافه نفسش و فوت کرد بیرون گفت:
    -باشه من برم به کارام برسم ، هوای خودت رو داشته باش فعلا.
    -خدافظ.
    گوشی رو قطع کردم. از آشپزخونه رفتم بیرون ، کنار آرتام نشستم هنوز خواب بود. اروم دستم رو فرو کردم تو موهاش و شروع کردم بازی کردن. فقط زل زده بودم بهش ، حس می‌کردم بعد از دو ماه اولین خوابی بود که حسابی بهم چسبیده بود.
    خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ، این آخرین باری بود که می‌دیدمش ، شاید ، شاید هم می‌دیدمش ولی دیگه نه اینجوری ، اون رو کنار یامین می‌دیدم ، همراه با اون ، دست به دست اون ، دوباره اشکام می‌خواستن سرازیر بشن ، عصبی از این افکار بیهوده فاصله گرفتم ، آروم دستم رو از تو موهاش حرکت دادم سمت صورتش ، همینطور که داشتم گونه هاش رو نوازش می‌کردم صداش کردم:
    -آرتام؟ آقایی نمی‌خوای بیدار بشی؟
    هنوز چشم‌هاش بسته بود ، لبم رو بردم دم گوشش آروم گفتم:
    -چشم‌هات رو باز کن دیگه ، خواب کافیه من باید تا 2 ساعت دیگه برم خونه.
    قلقلکم گرفت ، یه لبخند نشست رو لبم ، گردنم رو بوسیده بود. دستاش و دور کمرم حلقه کرد و من رو مجبور به دراز کشیدن کرد ، تو بغلش دراز کشیدم ، گرمای لبش رو روی لبم حس می‌کردم ، شروع کردم به بوسیدنم ، همراهش شدم.
    تا نیم ساعت داشتیم همو می‌بوسیدیم ، آرتام تموم صورتم غرق بـ ــوسه کرد ، داشت دیوونم می‌کرد ولی باید خودم رو کنترل می‌کردم ، این آخرین دیدارمون بود و بعد از اون دیگه آرتام مال من نبود، یک کلمه هم حرف نمی‌زد فقط منو می‌بوسید یا بو می‌کشید.

    *****

    بالاخره از هم جدا شدیم ، هر دو نفس نفس می‌زدیم ، سریع لباسم رو پوشیدم و کیفم رو برداشتم ، آرتام هم عصبی سرش رو انداخته بود پایین با دستاش سرش رو گرفته بود.
    با غم بهش نگاه کردم ، باید ازش می‌گذشتم ، گذشتن سخت بود ، ولی باید این کارو می‌کردم ، باید از عشقمون می‌گذشتم ، اونم باید از این حس می‌گذشت ، ما برای هم ساخته نشده بودیم ، با اینکه حرارت عشقمون زیاد بود ، با اینکه این حس ما رو نابود می‌کرد ، ولی باید از این حس ناب و این عشق و این حرارتِ مثل آتیش گذشت ، حرارتی که بینمون بود و هست و مارو به نابودی می‌کشونه ، حرارت عشقمون انقدر زیاد بود که ما رو به آتیش می‌کشوند، حرارتی که نیاز به آرتام نداشت همین که بهش فکر می‌کردم وجودم رو خاکستر می‌کرد ، ولی با این همه عشق و دوست داشتن باید همه این حس ها رو نادیده بگیریم و بدون هم زندگی کنیم ، زندگی بدون نفس کشیدن ، بدون آرامش ، بدون خوشی ، بدون آرتام ، باید از هم بگذریم.
    صدام می‌لرزید.
    -آرتام نمی‌خوای برای آخرین بار منو ببینی؟ نمی‌خوای با نگاهت بدرقم کنی؟
    آرتام سرش رو آورد بالا و زل زد به چشم‌هام، غم داشت، چشم‌هاش پراز ناراحتی و کلافگی بود،پر از خشم،پر از عصبانیت و پر از خواستن. نمی‌تونستم این نگاه رو تحمل کنم ، سرم و انداختم پایین و گفتم:
    -من می‌رم ولی امیدوارم در کنار یامین خوشبخت بشی.
    شاید باید یه چیزای دیگه هم می‌گفتم ولی ، ولی نتونستم ، یعنی خودم می‌خواستم ولی بغض تو گلوم نمی‌ذاشت ، اصلا کلمه ها رو گم کرده بودم ، اگه یه کلمه دیگه حرف می‌زدم از حس بدی که داشتم ممکن بود از حالبرم، پس موندن رو جایز ندونستم و بدون اینکه هیچ فرصتی به آرتام بدم سریع روم ر.برگردوندم و با حالت دو از خونه زدم بیرون ، همینکه اولین قدم رو برداشتم اشکام شروع کردن به بارش.
    نمی‌دونستم باید کجا برم فقط می‌دونستم هر جا که می‌رم نباید خونه برم. به خاطر همین رفتم سمت جایی که اون بار با بچه ها رفتیم، اون شبی که مسابقه دادیم و من اون شب خوردم به آرتام. همینکه رسیدم به محل خاطرات، رو زانوهام نشستم ، گریه می‌کردم ، بلند ، بلنــــد ، بلنــــد ، دیگه داشتم دیوونه می‌شدم ، دیگه نمی‌دونستم باید چیکار کنم ، فقط به خودم لعنت می‌فرستادم ، سرم در حال انفجار بود ولی اهمیتی نمی‌دادم. شانس آوردم کسی اونجا نبود ، به خاطر همین با تموم وجودم ، با تموم جونی که داشتم جیغ کشیدم و خدا رو صدا زدم. تنها کاری که می‌تونستم تو اون لحظه انجام بدم گریه بود ، بعضی وقت ها میون گریه ها به خودم به شانسم ، به تقدیر و دنیا فحش می‌دادم ، خودم رو بسته بودم زیر بار فحش ، هی زیر لب زمزمه می‌کردم:
    -لعنت بهت میشکا ، با زندگیت چیکار کردی؟ واقعا بدون آرتام می‌تونی؟ چجوری می‌تونی دووم بیاری؟ نمی‌میری؟ ببین زندگیت مثل
    Please, ورود or عضویت to view URLs content!
    ها نیست که پسره برگرده، نه! اون رفته ، یعنی خودت با دستای خودت عشقت، دنیات، نفست، بهونه زندگیت رو پیشکش رفیقت کردی ، خودت فرستادیش.
    سکوتی کردم و جواب خودم و دادم:
    -آره لعنت به من ، آره گند زدم به زندگیم ، آره من بدون ارتام نمی‌تونم ، دووم نمی‌ارم ، می‌میرم ، آره اون برنمی‌گرده ، آره اون رفته ، خودم فرستادمش ، خودم با دستای خودم، خودم رو بدبخت کردم ، زندگیم رو خراب کردم ، حق نفس کشیدن و حق لـ*ـذت بردن از این دنیا رو از خودم و آرتام گرفتم.
    نمی‌دونم چند ساعت اونجا نشسته بودم و ضجه می‌زدم فقط می‌دونستم که دارم دیوونه می‌شم ، با هزار بدبختی تونستم خودم رو سر موقع به خونه برسونم.

    ******

    " آرتام "

    با بهت زل زدم به جای خالی میشکا. رفت! چه راحت! اصلا چه ساده رفت! اون ، اون فقط به من گفت: من می‌رم ولی امیدوارم در کنار یامین خوشبخت بشی. همین؟ همه چی تموم شد؟ به همین راحتی؟ الان ازم انتظار داشت برم خواستگاری رفیقش؟ واقعا این توقع رو از من داره؟ مگه من می‌تونم؟ واقعا خودش نمی‌دونه که نمی‌تونم؟
    مثل دیوونه داشتم تو دلم با خودم حرف می‌زدم ، به جنون رسیده یهو از جام بلند شدم و رفتم سمت میز گردی که گوشه خونه بود و کلی عکس و ظرف روش بود ، با یه حرکت پارچه ای که ازش اویزون بود و کشیدم ، صدای شکستن قاب عکس و ظرف ها با صدای نعره من یکی شد ، بلند داد می‌زدم:
    -رفتی دیوونه؟ آخه چطوری؟ چطور تونستی؟ تویی که ادعای عاشقی می‌کردی چطور تونستی از معشوقت بگذری؟ چطور تونستی بگذریلعنتی؟ میکشا برگرد ، برگرد دختر ، تا ده می‌شمارم اگه برنگشتی دیگه آرتامی وجود نداره ، دیگه آرتام عاشقی رو این دنیا نیست ، دیگه ریخت منو نمی‌بینی بلندتر داد زدم: دِ برگرد دختر.
    مثل دیوونه ها شروع کردم بلند بلند به شمارش.
    -1،2،3،4،5،6،7،8،9،
    مکثی کردم و آروم و نا امید گفتم:
    -10.
    نیومد ، اون نیومد ، دوباره به اوج رسیده بودم ، ظرف کریستالی که رو میز عسلی بود و برداشتم پرت کردم به سمت قاب عکس بزرگی که به دیوار چسبیده بود ، عکس میشکا ، بلند بلند نفس می‌کشیدم ، قاب عکس افتاده بود رو زمین شیشه ها هر طرف پرت شده بودن ، بدون توجه به شیشه ها رفتم سمت عکس میشکا ، به سوزش پام توجهی نکردم ، خم شدم و ابلهانه با دستام شیشه ها رو زدم کنار که دستم بریده شد ، بازم بی توجه به زخم، عکس میشکا رو گرفتم ، یه پوزخند زدم به عکسش که داشت با یه لبخند ناز نگاهم می‌کردم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    آروم زمزمه کردم:
    -خودت خواستی دختر ، خودت خواستی نابود بشم ، خودت دیوونه‌ام کردی. خودت میشکا.
    عکس رو رها کردم که افتاد زمین ، از عکسش فاصله گرفتم ، سیگارم رو در آوردم، دوباره زمزمه کردم:
    -خودت خواستی!
    سیگار رو روشن کردم ، اولین پک ازش زدم.
    -می‌کشم میشکا ، تو به من می‌گفتی نکشم ولی می‌کشم ، چون دیگه نیستی، دیگه سلامتیم برای کی مهمه؟ نیستی و می‌کشم.
    یک نخ ،
    دو نخ ،
    سه نخ ،
    ،
    هفت نخ ،
    هشت نخ ،
    حس می‌کردم با سیگار کشیدن حرص میشکا رو در میارم ، حس می‌کردم با این کارم برمی‌گرده ولی دریغ، اون برای همیشه رفته.
    اشکام سرازیر شدن ، اشکهایی که خشک شده بودن ولی حالا داشتن می‌ریختن ، بعد از 6 سال داشتن می‌ریختن ، برای دومین بار داشتن می‌ریختن ، اولین بار برای از دست دادن آنا ، و دومین بار برای از دست دادن عشقم ، بلند گریه می‌کردم ، اگه یکی منو با این حال می‌دید به مرد بودنم شک می‌کرد ، چرا مردا نباید گریه کنن؟ اصلا مگه مردا دل ندارن! مگه از سنگن؟ گریه می‌کردم و به اقبال خودم ناسزا می‌گفتم.
    با حالی زار رفتم رو کاناپه نشستم ، دوباره شروع کردم به سیگار کشیدن ، می‌کشم چون دیگه میشکایی نیست، دیگه نیست که بهم تذکر بده ، نیست که جلوم و بگیره، نیست که نگرانم باشه.

    بهت پیله کردم بمونی ولی


    تو گفتی اصرار بی فایدس
    چقدر گریه کردم نریو نشد
    فقط توی گریه غرورم شکست
    برو زندگی کن به فکرم نباش
    مهم نیست چقدر زندگیم سخت شه
    برو شاید از بین ما این وسط
    اقلن یکیمون خوشبختشه
    داری زندگیمو به آتیش میکشی
    من هر کاری کردم بمونی نشد
    میخواستم که احساسمو درک کنی
    من هر کاری کردم بتونی نشد
    تو کبریت کشیدی به این زندگی
    نشستم کنارت فقط سوختم
    فقط قلب من پایه این عشق بود
    تو دل میبریدی و میدوختم

    ***

    بهت پیله کردم بمونی ولی
    تو گفتی اصرار بی فایدس
    چقدر گریه کردم نری و نشد
    فقط توی گریه غرورم شکست
    برو زندگی کن به فکرم نباش
    مهم نیست چقدر زندگیم سخت شه
    برو شاید از بین ما این وسط
    اقلن یکیمون خوشبختشه
    داری زندگیمو به آتیش میکشی


    من هر کاری کردم بمونی نشد
    میخواستم که احساسمو درک کنی
    من هر کاری کردم بتونی نشد
    تو کبریت کشیدی به این زندگی
    نشستم کنارت فقط سوختم
    فقط قلب من پایه این عشق بود
    تو دل میبریدی و میدوختم

    ******

    " میشکا "

    یک هفته می‌گذره ، تو این یه هفته از اتاقم جم نخوردم، لب به غذا نزدم، ولی بعضی وقتا مامان انقدر غرغر می‌کنه و داد و بیداد راه می‌ندازه که منم برای ساکت کردنش دو تا لقمه غذا می‌خوردم. تو این یه هفته هر روز صدای جر و بحث مامان و بابا رو می‌شنوم ، دیگه از دستم خسته شدن ، همه‌اش میان بهم می‌گن که چه مرگمه؟ چی شده؟ کسی اذیتت کرد؟
    ،شهاب چیزی گفت؟ دِ آخه چی می‌خوای؟ منم همه‌اش در جوابشون می‌گفتم خوبم چیزی نیست. با شنیدن این جوابم خونشون به جوش می‌اومد و بیشتر عصبی می‌شدن ، جواب تلفن هیچ کس رو نمی‌دادم ، حتی میشا ، دیگه حوصله خودمم نداشتم چه برسه به دور و وریام.
    متاسفانه هیچ خبری از آرتام نداشتم. داشتم از نداشتنش نابود می‌شدم. چقدر دلم می‌خواست با یکی دردودل کنم ولی ، ولی این زندگی من گفتنی نیست ، اصلا به کی می‌گفتم؟ با چه رویی می‌گفتم؟
    رو تختم دراز کشیدم و خودم رو بغـ*ـل کردم ، یاد جمله ای افتادم:
    " باید خودمان ، خودمان را در آغـ*ـوش بگیریم و بخوابیم که هیچکس آشفتگیمان را شانه نخواهد زد، این جهان پر از تنهاییست"
    وضعیت حالم اصلا گفتنی نبود ، در اتاق باز شد ، چون پشتم به در بود ندیدم کی اومد ولی می‌دونستم مامانه. عصبی چشم‌هام بستم با حرص گفتم:
    -مامان من حالم خوبه فقط دست از سرم بردارید.
    -میشکا؟
    جا خوردم، این اینجا چیکار می‌کنه؟ سریع تو جام نیم خیز شدم و برگشتم سمت آرام ، آرام با دیدن قیافه من یه جیغ آروم کشید و شروع کرد به گریه کردن.
    اومد سمتم و محکم منو گرفت تو بغلش.
    آرام: میشکا تو چرا این شکلی شدی؟ چرا انقدر لاغر شدی؟ چرا چشم‌هات پف کرده و قرمزه؟ چرا زرد شدی؟ چت شده قربونت برم ، آرام برات بمیره، چی شده خانومی؟
    اشکای منم در اومد .
    -هیچیم نیست آرام.
    منو به خودش فشرد و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا