کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
-باشه بابا. با من دیگه کاری نداری؟ باید برم مامان جونم صدام می‌‌کنه.
-برو بابا فسنجون.
بعد بدون خدافظی قطع کردم.
آرام: کجا رفته؟
-رفتن تهران.
-تهران چه خبره؟
-برای کار باباش، از اون ور هم شاید برن شمال.
-خیلی بیشعوره.
-می‌دونم.
آرتا: کاش می‌اومد می‌دیدمش.
-همچین تحفه ای هم نیست.
آرام خندید و گفت:
-خیلی حسودی میشکا، یامین خیلی خوشگله.
-می‌دونم.
-بلا و می‌دونم هی می‌گـه می‌دونم.
-خوب می‌دونم دیگه.
هر دو یه چشم غره ای بهم رفتن. نشستم رو تخت آرام و گفتم:
-حوصلم سر رفت.
آرام: سرشو بردار.
-نمک دون.
رو تختش طاق باز دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. بعد چنددقیقه با احساس سنگینی چیزی چشم‌هام از حدقه در اومد، آرام و آرتا با خنده خودشون رو انداخته بودن روی من.
منم بابت این کارشون کلی جیغ جیغ کردم و دنبالشون کردم که باعث شد از اتاق بزنن بیرون.
-بیشعورا خودتون رو چی فرض کردین؟ فکر کردین خیلی باربی تشریف دارین؟ اصلا وزن گرفتین؟ بخدا اگه برین رو وزنه، دل و روده وزنه می‌زنه بیرون.
اونا هی می‌خندیدن و می‌دویدن تا من گیرشون نیارم، آرتا برگشت طرف من که با دیدن قیافه من پقی زد زیر خنده ،.جیغ کشیدم:
-آرتا مراقب باش.
آرتا محکم خورد به آرمان، آرمان با تعجب زل زده بود به آرتا و محکم گرفته بودش تا نیوفته، حالا من بودم که داشتم می‌خندیدم البته آروم، آرتا قرمز شده بود و سریع از بغـ*ـل آرمان اومد بیرون، کیاراد هم با آرمان بود ریز ریز داشت با من می‌خندید، به آرام نگاه کردم، آرام هم به من نگاه کرد که پقی زدیم زیر خنده.
حالا این آرتا هر دقیقه چشم ابرو می‌اومد نخندید ولی ما بدتر می‌کردیم. با خنده بلند شدم بازوی آرتا رو گرفتم بردم داخل اتاق آرام، آرتا هنوز قرمز بود و سرش رو بالا نمی‌اورد. با خنده گفتم:
-آرام تا تو آرومش کنی من برم یه لیوان آب براش بیارم تا از شوک در بیاد.
آرام با خنده سر تکون داد، منم از اتاقش زدم بیرون که صدای پچ پچ پسرا به گوشم خورد، رفتم کنار اتاق آرمان گوشم رو چسبوندم به در اتاقش.
کیاراد: هوی پسر کجایی؟
آرمان: هیمنجا.
کیاراد خندید.
کیاراد: چت شد تو؟
آرمان: بابا این کی بود؟
-احتمالا رفیق جدید بچه ها.
کیاراد: به چی فکر می‌کنی؟
-به قیافه‌اش.
کیاراد خندید و گفت:
-خوشگل بود نه؟
-آره.
-اینجاست که می‌گن عشق در یک نگاه.
آرمان عصبی گفت:
-چی می‌گی تو؟
-هیچی چرا می‌زنی؟
آروم خندیدم. آرمان و آرتا، چقدر بهم می‌ان، تازه یاد آرتا افتادم سریع رفتم براش یه لیوان آب بردم و دادم تا بخوره، بیچاره خیلی بد جلوی ما ضایع شد .
آرتا: بچه ها اون کی بود؟
آرام: داداش من بود.
آرتا لبش رو گزید و با حرص گفت:
-همه تقصیر توئه.
من: به من چه؟
-اگه تو دنبالمون نمی‌کردی همچین اتفاقی نمی‌افتاد.
ریز خندیدم و آروم زمزمه کردم:
-یه روزی می‌رسه که ازم تشکر هم می‌کنی.
چه آینده بینی هم شدم.
آرتا: چی می‌گی تو؟
-هیچی بابا.
یه چشم غره ای رفت و بقیه آب رو خورد.
اون روز با سر به سر گذاشتن آرتا خیلی بهمون خوش گذشت. بیچاره دیگه جرات نمی‌کرد حتی به خاطر دست به آب هم بره بیرون، وما چقدر اذیتش می‌کردیم، و البته اینو می‌دونیم که یه روز جبران می‌کنه.

*****

روزا می‌گذره و من مشغول درس‌ هامم و البته رفیقام، رفت و آمدم با سیما جون بیشتر شده، با آرتام بگی نگی بهتر برخورد می‌کنم ولی باز کرمامون رو می‌ریزیم. دیروز استاد ازمون یه نقاشی می‌خواست، اونم چهره ی آدم، منم دنبال یه آدم خوشگل می‌گشتم که آراد اومد تو ذهنم، با آرتا هماهنگ کردم که امروز برای نقاشی برم خونه‌شون و از خوش شانسی امروز آراد هم خونه بود.
من: مامان تو نمی‌ای داخل؟
مامان: نه عزیزم به سیما جان سلام برسون بهش بگو کار داشت رفت.
-باشه.
با مامان خدافظی کردم و از ماشین پریدم بیرون، مامان قرار بود امروز بره پیش خیاطش به خاطر همین نتونست باهام بیاد، زنگ خونه رو زدم که بعد از دو دقیقه باز شد، رفتم داخل حیاط، رسیدم به ساختمون اصلی که دیدم آرتا و آراد دارن جرو بحث می‌کنن، بلند سلام کردم که هر دو با اخم برگشتن طرف من. وقتی نگاهشون به من افتاد اخماشون کم کم باز شد، لبخند زدم، کاردو پنیری که می‌گن اینان. آرتا و آراد یه چشم غره بهم رفتن و برگشتن سمت من، با خوش رویی به من سلام کردن و منو بردن تو خونه.
در کمال تعجب کسی خونه نبود.
من: بچه ها بقیه کجان؟
آرتا همینطور که دست منو سمت یکی از مبلا می‌کشید گفت:
-طبق معمول بابا مطبه، مامان هم وقتی فهمید تو داری می‌ای خیلی خوشحال شد، دلش می‌خواست بمونه ولی نشد مجبور بود بره بیمارستان، آرتام هم بیمارستانه، صبح یه عمل داشت فکر کنم دیگه باید بیاد.
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم:
-پس فقط شما دو تا بیکار بودین؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    آراد: منظورت چیه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -منظوری نداشتم.
    آرتا: کاملا معلوم بود.
    خندیدم.
    -خب حالا بریم سر اصل مطلب.
    آراد: اومدی خواستگاری؟ تو که داداش نداری، وای خدای من، نکنه برای خودت اومدی؟ حالا راستش رو بگو از من خوشت اومد یا آرتام. می‌دونم انتخابت منم چون می‌دونم تو آرتام همیشه موش و گربه‌این با اون نمی‌تونی بسازی.
    بلند خندیدم گفتم:
    -آره دقیقا. هم خوشگل تری هم خوش اخلاق تر ، به خاطر همین شیفته قیافه‌ات شدم اومدم عکست رو بکشم بچسبونم به دیوار اتاقم تا هر وقت دلم برات تنگ شد به عکست نگاه کنم.
    آراد خندید و خواست حمله کنه سمت من تا بغلم کنه جیغ کشیدم و از جام بلند شدم.
    -وای آراد نمی‌دونستم تو در برابر همچین حرفایی تعادل نداری وگرنه هیچ وقت اعتراف نمی‌کردم.
    دوباره حمله کرد سمت من که منم در رفتم.
    آراد: کجا؟ وایستا ببینم تو بالا بری پایین بیای مال خودمی.
    همینطور که می‌دوئیدم سرم رو چرخوندم طرف آراد و گفتم:
    -من دیگه پشیمون شدم، اصلا نمی‌خوام زن تو بشم.
    سرم و برگردوندم، خواستم برم سمت حیاط که دیدم آرتام با اخم زل زده بود به ما، منم نتونستم ترمز کنم رفتم تو بغلش، وای خدا این چه شانسیه که ما داریم؟
    دست آرتام برای اینکه من نیوفتم دور کمرم حلقه شد، گر گرفتم. با حرص منو به خودش فشردو گفت:
    -خوشت می‌اد همه‌اش می‌ای تو بغلم؟
    عصبی زل زدم بهش، خواستم از بغلش بیام بیرون که دستاش نذاشت.
    آراد: هوی داداش، زن من چرا تو بغلته؟
    آرتام با اخم زل زد به آراد. همینطور که دستاش رو از دور کمرم شل می‌کرد گفت:
    -اینجا چه خبره؟
    از بغلش اومدم بیرون. آراد با لبخند گفت:
    -میشکا اومده بود خواستگاری اونم از من.
    آرتام با حرص گفت:
    -آراد یکم جدی باش.
    آراد شونه هاش و انداخت بالا و گفت:
    -چیه بابا؟ دوست ندارم مثل تو باشم. همیشه خشک و جدی و مغروری، به خاطر این اخلاقت میشکا بین من و تو، منو انتخاب کرد.
    آرتا با خنده اومد دست منو کشید و گفت:
    -اینا رو وللش بیا بریم که کلی کار داریم.
    حس می‌کردم آرتا داره به من می‌خنده .
    -تو به چی می‌خندی؟
    دوباره خندید و گفت:
    -هیچکی.
    -من نگفتم به کی گفتم به چی.
    قهقهه زدو گفت:
    -اتفاقات خونه آرام و یادت می‌اد؟ اینکه چقدر بعد اون اتفاق اذیتم کردین؟
    سرم و به معنی آره تکون دادم. دوباره خندید:
    آرتا: حالا بلا سر خودت اومد.
    -هه هه خندیدم. مسخره. برو به آراد بگو بیاد، می‌ترسم وقت کم بیارم.
    آرتا رفت، قرار گذاشتیم بریم تو حیاطشون، واقعا هم حیاطشون خیلی خوشگل بود. آراد رو یکی از صندلی ها نشست و منم دفتر دستکم رو آماده کردم، خواستم شروع کنم که گوشیم زنگ خود، آرام بود جواب دادم:
    -جانم آرام؟
    -سلام خوبی؟
    -قربونت. چه خبر؟
    -اعصابم خورد شد دیگه، یه کیس مناسب برای تابلوم هنوز پیدا نکردم.
    با شیطنت گفتم:
    -علیرضا که هست، اونو بکش.
    -خفه شو میشکا. تو کسی رو پیدا کردی؟
    -آره داداش آرتا.
    -نامرد حداقل به من یه تعارف می‌کردی.
    -راستش یه داداش دیگه ش هست منتها خیلی خشک و بد عنقه.
    -بیخیال از خیرش گذشتم، می‌رم یکی رو پیدا می‌کنم.
    -چرا آرمان رو نمی‌کشی؟
    -می‌گـه نه.
    -اصرار کن.
    -نمی‌دونم. برم ببینم چیکار می‌تونم بکنم.
    -باشه. پس خدافظ.
    -خدافظ.
    گوشی و قطع کردم و زل زدم به آراد که داشت مرموز نگاهم می‌کرد.
    -هوی ضعیفه. آرمان و علیرضا کین؟
    خندیدم و گفتم:
    -دوست پسرای قبلیم.
    با حالت با حالی داد زد:
    -چی؟ همین فردا می‌ریم تا طلاقت بدم.
    -فردا که جمعه ست.
    -مشکلی نیست.یه رفیق دارم کارام رو می‌کنه.
    -وای آراد بیخیال بذار بکشمت.
    -معتاد نشی یه وقت.
    -نه نمی‌شم.
    آرتا اومد کنارم وایستاد تا کارم و ببینه، منم شروع کردم، مشغول کارم بودم که گفتم:
    -آرتام کجاست؟
    -خسته بود رفت بخوابه.
    یه لبخند شیطانی نشست کنج لبم.

    ******

    " آرتام "

    رو تختم دراز کشیدم ،. ذهنم کشیده شد سمت میشکا و آراد، هه انگاری واقعا از هم خوششون اومده. یاد برخورد مون افتادم، وقتی میشکا اومد تو بغلم، دلم یه چیزی می‌خواست، حالم اصلا خوب نبود، دلم چی می‌خواست؟میشکا. چرا میشکا؟ چرا انقدر بهش فکر می‌کنم؟ دیگه اون حس تنفر رو نسبت بهش ندارم. از جام بلند شدم، رفتم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار، بهشون نگاه کردم که کنار استخر بودن، داشت آراد و نقاشی می‌کرد، چرا آراد؟ یه چیزی داد زد: پس کی؟ تو؟
    نمی‌دونم، خدایا نمی‌دونم داره چه بلایی سرم می‌اد، دارم تغییر می‌کنم. اسم این تغییر رو نمی‌دونم، اسمش چیه خدا؟ زل زدم به میشکا که تموم حواسش به نقاشی خودش و آراد بود . یه دفعه نگاهم کشیده شد سمت آرتا که داشت به من نگاه می‌کرد.
    یکم مکث کردم و بعد عصبی پرده رو کشیدم، رفتم رو تختم دراز کشیدم، خسته بودم ولی خوابم نمی‌برد، دوباره از جام بلند شدم، قرصم رو خوردم و روی تختم دراز کشیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    یه نخ سیگار برداشتم و شروع کردم به کشیدن ، چشم‌هام دیگه داشت گرم می‌شد، سیگارم و تو جا سیگار خاموش کردم و گرفتم خوابیدم.

    ******

    " میشکا "

    بالاخره کارم تموم شد، کش و قوسی به کمرم دادم و به کارم نگاه کردم، واقعا قشنگ شده بود. به آراد نگاه کردم که دیگه اعصابش خورد شده بود.
    من: اینجوری نگاه نکن، بلند شو بیا تموم شد.
    آرتا: فوق العاده شده، مجبوری یه روز بیای منو هم بکشی.
    آراد اومدو به نقاشیم نگاه کرد ،
    -استادتون این نقاشی و باز بهتون می‌ده؟
    -نمی‌دونم.
    -اگه داد بدش به من.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -چشم.
    به ساعتش نگاه کرد.
    -من دیگه باید برم.
    -قرار داری؟
    -نه ضعیفه نگران نباش.
    -نگران نیستم، گفتم اگه قرار با یه دختر داری ما هم بیایم سلیقه‌ات رو ببینیم.
    آروم پشتم زد و گفت:
    -نه بابا. باید برم مطب قراره یکی از بچه ها بیاد پیشم.
    ابروم رو انداختم بالا شیطون گفتم:
    -آها فهمیدم.
    خندیدو گفت:
    -بسه بچه، من دیگه برم آماده شم فعلا.
    سری تکون دادم ، آراد هم رفت.
    وسایلم و جمع کردم.
    آرتا: بیا بریم داخل یه چیزی بخوریم.
    -نه ممنون، من دیگه باید برم.
    -چی چیو باید برم، بریم یکم با هم حرف بزنیم.
    شونه ای انداختم بالا، رفتیم بالا.
    آرتا به یکی از خدمتکاراشون گفت وسایل پذیرایی رو آماده کنه. بعدش منو برد سمت پله ها، از پله ها رفتیم بالا بردم تو اتاق خودش.
    باهم نشستیم و یکم حرف زدیم، که به بهونه دستشویی داشتن از اتاق رفتم بیرون، یواشکی در تک تک اتاقا رو باز می‌کردم که اتاق آرتام رو پیدا کردم. خوابیده بود، آروم در اتاق رو بستم، یک دفعه مثل دیوونه ها محکم با دستام به در ‌زدم، وقتی مطمئن شدم سر و صدام اون رو از خواب بیدار کرده سریع دویدم تو اتاق آرتا. آرتا با تعجب زل زد به من.
    آرتا: تو چیکار کردی؟
    با خنده شونه انداختم بالا گفتم:
    -من نبودم، یادت نره.
    رفتم رو تختش نشستم و ریز ریز خندیدم، که یه آن در اتاق با شدت باز شد، آرتام با خشم زل زد به من، منم اخم کردم.
    آرتام غرید:
    -دِ مگه مرض داری؟ تو نتونستی جلوشو بگیری؟ دختره دیوونه.
    من: خودتی.
    خواست حمله کنه سمت من آرتا جلوش وایستادو گفت:
    -آرتام آروم باش.
    خنده‌ام گرفته بود، لبم رو گزیدم.
    -آرتا برو کنار ببینم می‌خواد چیکار کنه.
    کارد می‌زدی خونش بیرون نمی‌اومد. دوباره می‌خواست بیاد سمت من که آرتا جلوش رو گرفت، یعنی انقدر سگه که آرتا می‌ترسه بیاد سمت من؟!
    آرتام: ببین دختر جون آخرین بارت باشه پا رو دمم می‌ذاری، دفعه بعد آرتایی نیست که جلوی منو بگیره پس بهتره از این به بعد دور من نپلکی.
    بعدش هم از اتاق رفت بیرون. منم بلند زدم زیر خنده که با نگاه آرتا ساکت شدم، بیچاره بد حرصی شده بود از دستم، با عصبانیت زل زده بود به من.

    *****

    رو تخت دراز کشیدم ،. چشم‌هام و بستم که قیافه آرتام اومد جلوم ، شروع کردم اون رو با شهاب مقایسه کردن ، ولی انگاری آرتام سرتر بود، عصبی چشم‌هام و باز کردم، من چم شده؟! چرا جدیدا اینجوری شدم؟ به هر کی می‌رسم اونو اول با آرتام مقایسه می‌کنم ، یک ماهه از اون اتفاق می‌گذره ، هر وقت می‌بینمش سرخ می‌کنم ، کمتر اذیتش می‌کنم ، وقتی چپ نگاهم می‌کنه دلگیر می‌شم ، نمی‌دونم چه مرگمه ، همه‌اش خودم رو براش قشنگ می‌کنم ، وقتی اسمش و می‌شنوم دلم یه جوری می‌شه، وقتی می‌فهمم می‌خوایم بریم جایی که اونم هست مشتاق می‌شم هر چی زود تر بریم اونجا، خدایا من چمه ، دوباره چشم‌هام رو بستم، قیافه آرتام جلو چشم‌هام بود ،ایندفعه قیافه‌اش قشنگ می‌اد تو ذهنم ،اون لبای صورتی و کمی نازک ،اون چشم‌های آبی، پوست سفیدش، ابرو های خوشگلش، موهای همیشه مرتبش، تموم سعیم و می‌کردم بهش فکر نکنم ،. ولی نمی‌شد، هر چی می‌خوام به خودم اعتراف کنم دل باختم ولی نمی‌تونم، من یه روز قسم خوردم دیگه به هیچ پسری دل نبندم و حالا پا رو قسمم گذاشتم، خدایا نمی‌شه بگی چیکار کنم؟ درگیری با خودت خیلی بده، من دیگه دارم دیوونه می‌شم. نمی‌دونم چی شد؟ موفق شدم یا نه؟ ولی بالاخره خوابم برد.

    *****

    من: تو رو خدا آرتا، می‌شه نریم مطب.
    آرتا: نه عزیزم. پرونده رو حتما باید بهش بدم.
    دیگه خسته شدم از خواهش کردن، دلم نمی‌خواست برم مطبش، نمی‌خواستم باهاش رو به رو بشم، خودمم نمی‌دونم چرا مشتاق نیستم، نه هستم ولی نمی‌خوام دوباره ببینمش. نمی‌خواستم آتو دستش بدم.
    به اجبار سوار ماشین آرتا شدم و همراش رفتم سمت مطب آرتام. کل مسیرو ساکت نشسته بودم. بالاخره رسیدیم. با اصرار آرتا پیاده شدم و باهاش رفتم تو مطب. داشتیم می‌رفتیم سمت اتاق آرتام که خانومی اومد جلو شروع کرد سلام واحوال پرسی از آرتا، آرتا پرونده رو جلوم گرفت و گفت:
    -میشکا جان تو می‌تونی پرونده رو برای آرتام ببری؟ من با زیبا جان کار دارم.
    عصبی زل زدم به آرتا که اون یه لبخند دندون نما نشونم داد، این شانس من بره گمشه. پرونده رو گرفتم و رفتم سمت مطب آرتام. زنگ و زدم و در باز شد. به منشی سلام کردم:
    -سلام آقای تهرانی هستن؟
    -بله امرتون.
    -یه پرونده ای رو جا گذاشته بودن براشون آوردم.
    دختره لبخندی زدو گفت:
    -بذارین هماهنگ کنم.
    یه سری تکون دادم و منتظر شدم، تلفن گوشی برداشت و گفت:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -آقای دکتر پرونده ای که می‌خواستین آوردن.
    -بله. چشم.
    گوشی رو گذاشت سر جاش و گفت:
    -بفرمایید داخل اتاق.
    -ممنون.
    یه تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم ، سرش پایین بود، خواستم سلام کنم که گفت:
    -چرا انقدر دیر کردی بده من پرونده رو.
    رفتم جلو پرونده رو گذاشتم رو میزو گفتم:
    -آرتا یه جایی کار داشت به خاطر همین دیر کرد.
    سریع سرش رو آورد بالا و به چشم‌هام زل زد.
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    اخم کردم.
    -با آرتا بودم اومدم اینجا. خواست پرونده رو برات بیاره که یه خانومی جلوش و گرفت. حالا من براتون آوردم. خب دیگه من برم خدافظ.
    -من با خودش کار دارم.
    عصبی گفتم:
    -خب من چیکار کنم بهش زنگ بزنین بگین بیاد بالا. انگار من بهش اصرار کردم که این پرونده رو براتون بیارم.
    یه نیشخند زدو گفت:
    -از کجا معلوم این کارو نکردی.
    قاطی کردم، رفتم پرونده رو گرفتم و محکم پرتاب کردم سمت دیوار، تموم برگه های داخلش ریخت بیرون. داد زدم:
    -خیلی خودت رو دسته بالا می‌گیری. نه آقا جون شما هیچ تحفه ای نیستی. تو واقعا فکر کردی کی هستی؟ اصلا ارزشش و نداری باهات جر و بحث کنم، خدافظ.
    سریع از اتاق اومدم بیرون، منشی با تعجب زل زده بود به من، خواستم از مطب بیام بیرون که آرتا با لبخندی پت و پهن داشت می‌اومد سمت من.
    بدون اینکه بهش اهمیتی بدم از کنارش رد شدم، کلا از اون ساختمون اومدم بیرون کنار ماشین آرتا وایستادم تا خودش بیاد، بعد چنددقیقه اونم با تعجب اومد سمت من، بهش نگاه نکردم. وقتی در ماشین رو باز کرد رفتم سوار شدم. آرتا هم سوار شد، ماشین و روشن کردو حرکت کرد، بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
    -منو ببر خونه.
    -چرا؟ مگه نمی‌خواستیم بریم بازار؟
    -نه دیگه پشیمون شدم.
    -نمی‌خوای بگی چی شده؟
    عصبی شروع کردم به تعریف کردن موضوع امروز. آرتا هم کلی بهمون خندید. بیشعور.
    آخر هم با اصرارای آرتا رفتم بازار.

    *****

    همه نشسته بودیم تو حال، همه که می‌گم یعنی منو مامان و بابا. داشتیم فیلم می‌دیدم که مامان گفت:
    -راستی امیر؟!
    بابا: جانم.
    -امروز ستاره زنگ زد میشکا رو برای کارن خاستگاری کرد.
    از جام پریدم، ستاره چه غلطی کرد؟! بابا یه تای ابروش و فرستاد بالا گفت:
    -خب؟
    -خب نداره گفت اگه اجازه می‌دی قدم پیش بذارن.
    -از نظر من کارن پسر خوبیه. هم کاریه هم عاقله.
    عاقل؟ آره جون عمه‌اش .
    -پس بگم بیان؟
    -آره.
    مامان سری تکون داد. من عصبی گفتم:
    -نظر من اینجا مهم نیست؟
    مامان اخمی کردو گفت:
    -نظر خانوم گل چیه؟
    -نه. من از کارن بدم می‌اد مامان، تو خودت بهتر از همه می‌دونی که چقدر ازشون متنفرم.
    -ولی کارن پسر خوبیه تو الان نمی‌فهمی.
    -بابا شما یه چیزی بگین. من با اون نمی‌تونم.
    بابا همچین با تحکم گفت:
    -به نظر ما پسر خوبیه. من نظری ندارم جز اینکه بیان تا حرفاشون رو بزنن. تو هم بهتره مقاومت نکنی چون حرفمون یکیه.
    با این حرف بابا لال شدم. یعنی بغضم نذاشت چیزی بگم. فقط بلند شدم و رفتم تو اتاقم تا خودم و خالی کنم.

    *****

    -مامان من، من نمی‌خوام برم.
    مامان: زشته میشکا، هم خود پسره دعوتت کرد هم مامانش چند بار زنگ زد.
    -خب بهشون می‌گفتی میشکا حالش خوب نیست، یا رفته خونه دوستش مهمونی.
    -نمی‌شد، ناراحت می‌شدن.
    -آرتا می‌اد؟
    -گفت بهشون گفتم ولی همه‌اشون گفتن کار داریم.
    اشکم داشت در میا‌ومد. من می‌دونم دردشون چیه.
    -خو شما هم می‌گفتین منم کار دارم.
    -میشکا دیگه داری شورش و در می‌اری.
    -مامانِ من مهمونیش مختلطه.
    -باشه، تو که از پس خودت بر می‌ای، بعدشم به خود کارن گفتم هوات رو داشته باشه.
    باورم نمی‌شد مامان من داره از این حرفا می‌زنه. یعنی فقط به خاطر اون مرتیکه؟
    -بابا می‌دونه؟
    -آره. بابات می‌دونه رضایت هم داد.
    -باورم نمی‌شه.ولی من نمی‌رم.
    -ساعت 8 آماده باش خودم می‌رسونمت، ولی برگشتنی به کارن بگو بیارتت.
    با عصبانیت نفس کشیدم، از رو مبل بلند شدم و رفتم تو اتاق خودم، ساعت 7:30 بود ،رفتم حموم، یه حموم نیم ساعته گرفتم. تموم سعیم رو می‌کردم کند کار کنم، تموم کارام و لفت می‌دادم، دیگه اعصاب مامان خورد شده بود ، مامان خودش برام یه لباس انتخاب کرد، در کمال تعجب اون لباس زیاد بسته نبود، چقدر دلم می‌خواست یه چیزی دیگه بپوشم ولی حوصله غرغرای مامان رو نداشتم.
    که می‌خواین من با کارن ازدواج کنم؟ کور خوندین. همه‌تون. من بمیرمم با اون مرتیکه ازدواج نمی‌کنم، حالا که دلم اسیر شده بهم می‌گن باید با کارن ازدواج کنی.
    با عصبانیت یه آرایش کمرنگ کردم، رژلبم رو برداشتم و با حرص کشیدم رو لبم، وای خدا لبم خیلی قرمز شد، دستمالم کو؟ داشتم دنبال دستمال می‌گشتم که صدای مامان اومد :
    -میشکا بیا دیگه، بخدا داری عصبیم می‌کنی، ساعت 9شد.
    بیخیال دستمال شدم و کیفم رو برداشتم و رفتم پایین، مامان یه نگاهی بهم کرد و از رو رضایت سرش و تکون داد.

    ***

    -مراقب خودت باش، به کسی باج ندیا. نگران نباش کارن کنارت هست.
    صد سال سیاه دلم بخواد اون کنارم باشه.
    -مامان جان من که بچه نیستم. حواسم هست.
    -نوشیدنی نخوریا.
    -همچین می‌گیی نوشیدنی نخور که انگار همه‌اش می‌خورم.
    -در کل گفتم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -چشم چشم چشم.
    -حالا برو که دیر کردی.
    سری تکون دادم و خدافظی کردم، از ماشین اومدم پایین، رفتم سمت در، در حیاط باز بود، رفتم داخلش، این مهمونی نبود، پارتی بود. واقعا باورم نمی‌شه مامان و بابام اجازه دادن من بیام همچین جایی، به تصور خودشون، یه مهمونی ساده‌ست که پسر دخترا می‌شینن با هم حرف می‌زنن و می‌خندن، یا فوقش دو سه تا پیک م*ش*ر*و*ب می‌خورن. ولی نمی‌دونن اینجا همه تو بغـ*ـل هم ولو شدن.
    در خونه رو باز کردم. از بوی بد سیگار و م*ش*ر*و*ب حالم داشت بهم می‌خورد، رفتم داخل، هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای نحسش رو شنیدم:
    -به به میشکا خانوم. فکرش و می‌کردم نمی‌ای.
    -خیلی دلم می‌خواست نیام ولی با اصرارای تو و خانواده‌ات و مامان خودم مجبور شدم تو مهمونی مزخرفت حضور داشته باشم.
    خندیدو گفت:
    -به هر حال خوش اومدی. حالا برو لباست رو عوض کن بیا پیش خودم ، فکر کنم مامانت خیلی بهت تذکر داده که پیش من باشی.
    -نخیرم، من بچه نیستم که مامانم بگه چیکار کنم چیکار نکنم، حاضرم پیش یه غریبه باشم پیش تو نباشم.
    بلند خندیدو گفت:
    -ببینم جلوی بابات هم می‌تونی این حرفا رو به من بزنی؟
    -هه معلومه. منظور؟
    شونه ای انداخت بالا و گفت هیچی. بعد خم شد سمت منو گفت:
    -برو آماده شو.
    پشتم لرزید، مـسـ*ـت بود؟ دهنش که بوی الـ*کـل می‌داد، دلم می‌خواست گریه کنم. سریع ازش دور شدم ، رفتم سمت پله ها، در یکی از اتاقا رو باز کردم، خداروشکر کسی نبود. سریع رفتم داخل درو قفل کردم، مانتوم رو در آوردم ، شالم و از رو موهام برداشتم و انداختم رو شونه های لختم.
    با ترس در اتاق و باز کردم و از اتاق رفتم بیرون، خواستم از پله ها برم بیرون که یه نره غول رو به روم وایستاد.
    خواستم از کنارش رد بشم که جلوم رو گرفت، با اون چشای هیزش زل زد به منو بعد با یه لبخند شیطونی گفت:
    -دختر تو چقدر جذابی.
    -برو گمشو اونور. می‌خوام برم.
    -بری؟ کجا؟ ما که تازه همو دیدیم، اصلا بیا با هم بریم.
    بغض کردم، تنم می‌لرزید .
    -برو گمشو اونور آشغال وگرنه جیغ می‌کشم.
    بازوم رو گرفت، تموم تنم مور مور شد.
    -جیغ بکش، کسی به نجاتت نمی‌اد.
    بازوم و کشید نمی‌دونم داشت منو کجا می‌برد، داد زدم:
    -ولم کن روانی، دستت رو بکش آشغال. کثافت برو یکی دیگه رو بگیر به من چیکار داری؟
    یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام ، به دستش زل زدم، یه آن دستش و آوردم بالا یه گاز محکم گرفتم، که نعره کشید و ولم کرد، منم دویدم، خواستم برم یه جایی که بازوم کشیده شد و منو برد سمت یه اتاق و بعدش منو کشید تو بغلش، با تعجب زل زدم به کسی که منو از شر اون یابو نجات داد، در کمال تعجب آرتام و دیدم.
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    با عصبانیت گفت:
    -دقیقا من باید اینو از تو بپرسم.
    حس می‌کردم باید براش توضیح بدم ، نمی‌خواستم درموردم فکرای بدی کنه.
    -با اجبار خانواده‌ی خودم و کارن اومدم اینجا. مامان فکر می‌کرد یه مهمونی سادست ولی حالا، همه‌اش تقصیر این کارن آشغاله. از اولم دلم راضی نبود بیام اینجا. نمی‌خوای بگی تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    با همون اخمش گفت:
    -یکی از بچه ها منو کشوند اینجا.
    -واقعا ممنونم ازت آرتام. اگه تو نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم می‌ومد.
    منو به خودش فشرد و گفت:
    -پس اون کارن بی غیرت کجاست.
    پسر با من این کارو نکن.
    -اون خودش با ده نفر دیگه‌ست، می‌خواست از من مراقبت کنه؟
    -یه لحظه ساکت باش.
    هیچی نگفتم، صدایی بیرون از اتاق گفت:
    -بگردین ببینین دختره کجاست، مطمئنم همین جاست ، زود باشین. من می‌خوامش.
    با ترس به آرتام زل زدم.
    -ببین بهت چی می‌گم، ما مجبوریم یه کار کنیم.
    -چی،چیکار؟
    -ببین من اونو می‌شناسم اگه ببینه تو با منی بیخیالت می‌شه.
    -چی؟
    -هیس، آرومتر. انتخاب با خودته یا با من یا با اون، نگران نباش کاری باهات ندارم. فقط فیلم بازی می‌کنیم.
    نمی‌دونستم باید چیکار کنم، به شانس بد خودم فحش دادم، خدایا کمکم کن.
    آرتام: زود باش داره می‌اد.
    از اینکه با اون مرتیکه باشم تموم تنم مور مور شدم. زل زدم به آرتام، نمی‌دنستم چرا بهش اعتماد داشتم ،
    -قول بده اتفاقی نیوفته.
    -قول می‌دم.
    لبخند زدم که کشیده شدم، منو انداخت رو تخت، آروم زمزمه کرد:
    -باید همراهیم کنی.
    با ترس سرم و تکون دادم که حس کردم در اتاق باز شد، آرتام هم سریع منو ب*و*س*ی*د، تموم تنم داغ شد، اون گرم بود نه نه انگار آتیش بود، دستام و دور ش حلقه کردم و منم باهاش همراهی کردم، لعنتیا برین بیرون دیگه. هر چند خودم داشتم ل*ذ*ت می‌بردم، آره من آرتام و دوس داشتم. نمی‌دونم چی شد که اینجوری شد ولی به هر حال دل باختم، دلم و به کسی باختم که یه روز فقط نسبت بهش نفرت داشتم.

    ******

    " آرتام "

    با حرص کارامو می‌کردم ، محکم فشردمش به خودم، انگار داشتم تموم تلافی بلاهایی که سرم آورده بود رو در می‌اوردم، ولی یه حس خوبی بهش داشتم، ، از ته دلم از خدا می‌خواستم اونا نرن ، نمی‌دونم چرا؟ حس کردم تموم کارام از روی نیازه ولی انگار نبود، یه چیزی تو گوشم داد زد: تو داری از اعتمادش سوء استفاده می‌کنی، ولی اینطور نبود، دوباره گفت: اینطور هست، تو به یه دختر پاک نزدیک شدی، داری می‌بوسیش.
    عصبی شدم، محکم تر بوسیدمش، اصلا به بعدش فکر نکردم، حس می‌کردم اون مرده هنوز هست، با خشونت شالش و از رو شونه هاش برداشتم ، فقط میشکا رو می‌بوسیدم، انگار به میشکا نیاز داشتم، محکم می‌بوسیدمش،، صداش داشت حریص‌ترم می‌کرد، حالا خودمم دلم می‌خواست اون مرتیکه بره، می‌ترسیدم بلایی سر میشکا بیارم، دیگه نمی‌خواستم مارو ببینه و لـ*ـذت ببره، اه لعنتی چرا به این فکر نکردم؟ اون با دیدن ما داره لـ*ـذت می‌بره، یه آن از جام بلند شدم و چرخیدم طرف همون پسره که با یه لبخند داشت نگاهمون می‌کرد، حمله کردم طرفش و محکم زدمش.
    همینطور که با اون آشغال درگیر بودم به میشکا گفتم که آماده شه ، انگار از سر خوش شانسی لباسش تو همون اتاق بود ، اصلا اجازه نمی‌دادم منو بزنه، صدای میشکا رو شنیدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -آرتام تمومش کن، بیا بریم.
    خواستم ازش فاصله بگیرم که آشغال یه مشت زد تو صورتم. منم محکم زد به جایی که نباید می‌زدم، طرف یه نعره کشید و به خودش پیچید ، سریع دست میشکا رو گرفتم و از خونه زدیم بیرون، سریع بردمش سمت ماشین خودم، سوار شد، ماشین رو روشن کردم و گازش رو گرفتم رفتم سمت جایی که می‌دونستم الان هیچ کس اونجا نیست.
    بعد از20دقیقه رسیدیم، ماشین رو نگه داشتم، نفسم رو عصبی دادم بیرون ، سرم رو تکیه دادم به پشتی صندلی. میشکا با مِن مِن گفت:
    -آرتام از گوشه لبت داره خون می‌اد.
    از تو آینه به لبم نگاه کردم. اصلا متوجه ش نشده بودم ، بی‌خیال با شستم خون روی لبم رو پاک کردم و گفتم:
    -عیبی نداره.
    دوباره سرم رو به صندلی ماشین تکیه دادم و چشم‌هام رو بستم. حس خوبی داشتم، این که میشکا کنارم بود واقعا حالم رو خوب می‌کرد.
    حس می‌کردم میشکا داره یه کاری میکنه. حوصله نداشتم چشم‌هام رو باز کنم.
    با احساس چیزی رو لبم چشم‌هام رو باز کردم، به میشکا نگاه کردم که با دستمال داشت لبم رو پاک می‌کرد.
    میشکا: بهتره بری درمانگاه، ممکنه لبت نیاز به بخیه داشته باشه.
    -یه چیز سطحیه.
    دیگه چیزی نگفت ولی آروم داشت به کار خودش ادامه می‌داد، به لبش زل زدم، خنده‌ام گرفته بود، دیگه رژی رو لبش نبود، میشکا به چشم‌هام زل زد ولی من هنوز نگاهم رو لبش بود، انگار دوباره می‌خواستمش، من چرا امشب اینجوری شدم؟ این دختر چی داره که منو می‌کشونه سمت خودش؟ میشکا از رو خجالت گوشه لبش رو گزید، دستم رو بردم جلو چونه‌اش رو گرفتم، لبش رو از حصار دندوناش نجات دادم ، نمی‌دونم چی شد سرم رو کمی بردم نزدیک تر که اونم با تعجب خودش رو کشید عقب و گفت:
    -فکر نکنم اینجا دیگه کسی باشه که ما براش فیلم بازی کنیم.
    امشب کاملا پررو شدم،
    -فکر کنم به عنوان فرشته نجات یه حقی دارم.
    با عصبانیت گفت:
    -هر چی بخواین پرداخت می‌کنم ولی اونقدر بی ارزش نشدم که...
    به چشم‌هاش زل زدم ، این دختره چی فکر کرده؟
    -من منظورم چیز دیگه ای بود، ازت نخواستم که خودت رو کاملا به دست من بسپری. فکر نکنم ارزشت بیشتر از این حرفا باشه.
    اشک تو چشم‌هاش جمع شد، اه لعنتی دوباره گند زدم، یه چند ثانیه ای به من زل زد و بعدش برگشت در ماشین رو باز کرد خواست بره که سریع بازوش رو کشیدم، خم شدم در ماشین رو بستم، صورتش خیس شده بود، صورتم با صورتش زیاد فاصله نداشت.
    آروم گفتم:
    -متاسفم نمی‌خواستم ناراحتت کنم.
    -حالا که کردی، ولم کن می‌خوام برم.
    -کجا؟ تو همینجا می‌مونی.
    -ولم کن آرتام دیگه نمی‌خوام ببینمت ، دیگه بسمه، هرچقدر بهم توهین کردی و من هیچی نگفتم ، دیگه نمی‌تونم. بابت امشب هم ممنون که نجاتم دادی ولی برای خودم متاسفم که برای پاکی خودم مجبور شدم به تو اعتماد کنم و برای چند دقیقه برای کسی فیلم بازی کنم تا بعدش بدبختم نکنه.
    خواست از دستم در بره که کشیدمش تو بغلم. هی دست و پا می‌زد که خودش رو از دست من نجات بده ولی من نمی‌ذاشتم ، یه آرامشی تموم وجودم رو فرا گرفته بود ، فکر می‌کنم دوستش دارم، دلم نمی‌خواست گریه کنه، شالش رو از سرش برداشتم و دستم رو فرو کردم تو موهاش، زمزمه کردم:
    -میشکا خواهش می‌کنم اینجا بمون ،بذار آروم بشم.
    -ولم کن لعنتی، بمونم تا بیشتر بهم انگ بی عفتی بزنی؟
    -بگم غلط کردم آروم می‌گیری؟
    با تعجب زل زد به من، خنده‌ام گرفته بود، پیشونیش رو بوسیدم و گفتم:
    -چیه چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
    هیچی نگفت فقط زل زده بود به من، سرش رو گذاشتم رو سـ*ـینه‌ام، دلم می‌خواست از حالم بگم، حال خرابم، که جدیدا چی می‌کشم، که هی می‌خوام این حس رو سرکوب کنم ولی نمی‌شه، می‌خوام نابودش کنم ولی نمی‌شه، تا می‌ام موفق شم یکی می‌اد جلوم رو می‌گیره.
    -می‌شنوی میشکا؟ این صدای قلبمه. هر وقت که تو رو می‌بینه این شکلی می‌شه. نمی‌دونم باید چیکار کنم، خودم دکتر قلبم ولی نمی‌تونم قلب خودم رو درمون کنم، تازگیا داروشو پیدا کردم، تازه فهمیدم فقط یه چیز می‌تونه آرومش کنه، میشکا اون دارو تویی، نمی‌دونم چی داری که قلبم برای تو میزنه، نمی‌دونی باهام چیکار کردی، هنوز که هنوزه نمی‌تونم کلمه عاشق رو به خودم بچسبونم چون اصلا تو کار من عاشق شدن نبود، ولی قلبم جا زد، اسیر شد، هنوز به حس خودم اعتقادی ندارم، اینکه عاشقت شده باشم رو باور ندارم، فقط می‌دونم در کنار تو آرامش می‌گیرم. در کنار تو خوشحالم ولی بُروز نمی‌دم، دلم می‌خواد همه‌اش پیشم باشی، با من باشی، مال خودم باشی، نمی‌دونم اسم این حس رو چی می‌ذارن، فقط می‌دونم خیلی می‌خوامت، شاید از من بدت بیاد ولی قلبم دیوونه‌ام کرده از بس تو رو بهم یادآوری می‌کنه. خیلی سعی کردم جلوی این حس رو بگیرم ولی تو با اومدن و رفتنت نذاشتی، و الان اگه هم برای بخوای بری قلبم دیگه نمی‌ذاره. می‌خوام مال من باشی، می‌دونم سنم زیاده، دیگه واسه این کارا کمی دیر شده ولی دل سن و زمان نمی‌شناسه، می‌دونم تو هم دلت می‌خواد با کسی ازدواج کنی که هم سن و سال خودت باشه ولی خوب من اسیر شدم، و فقط تویی که می‌تونی نجاتم بدی. میشکا نجاتم می‌دی؟ بخدا دیگه خسته شدم، از اینکه تو رو از دست بدم می‌ترسم ، باور کن خوشبختت می‌کنم.
    دیگه ساکت شدم ، میشکا چیزی نمی‌گفت، آروم صداش کردم ولی جوابی نداد، سرش رو از رو سـ*ـینه‌ام برداشتم ، زل زدم بهش.
    -نمی‌خوای جواب منو بدی؟
    آروم گفت:
    -باورت ندارم.
    نمی‌دونم چرا قاطی کردم، داد زدم:
    -حرف آخرته؟
    چیزی نگفت فقط با تعجب زل زد به من. عصبی از ماشین پیاده شدم و کمی از ماشین دور شدم. سیگارم رو در آوردم و شروع کردم به کشیدن، هر 2 دقیقه هم عصبی دستی به موهام می‌کشیدم.

    ******

    " میشکا "

    نمی‌دونستم باید چیکار کنم. حرفاش کمی برام سنگین بود، نمی‌تونستم هضمش کنم، هیچ وقت فکر نمی‌کردم آرتام هم یه روزی دوسم داشته باشه، خوشحال بودم، خیلی، ولی نمی‌دونم چرا اون حرف رو زدم، بیخیال می‌ذاره پای ناز کردن.
    بی ادب یکم نیومد خواهش کنه و کمی ناز بکشه. تو دیگه چه عاشقی هستی؟ یعنی من باید با همچین آدم بی احساسی ازدواج کنم؟ فکر کنم همین حرفا رو هم که زد یک ماه با خودش کلنجار رفته بود، زل زدم بهش ، عصبی شدم، اون داشت چیکار می‌کرد؟ حرصی از ماشین اومدم بیرون و رفتم سمت آرتام ، پشتش به من بود.
    -فکرشو نمی‌کردم دکترای قلب هم سیگار بکشن، تو خودت دکتری به همه توصیه می‌کنی سیگار نکشن اون وقت خودت در عرض 5 دقیقه یه بسته رو باید تموم کنی؟ دیوونه برات خطرناکه.
    یه پوزخند صدا دار زدو گفت:
    -برات مهمه.
    -آره.
    -معلومه، اگه واقعا برات مهم بود نمی‌گفتی باورت ندارم.
    -خوب حالا من یه چیزی گفتم.
    داد زدم:
    -اصلا من شوهر سیگاری نمی‌خوام.
    برگشت طرفم
    -تو چی گفتی؟
    همینطور که داشتم بر می‌گشتم سمت ماشین گفتم:
    -هیچی.
    بازوم کشیده شد. زل زد تو چشم‌هام.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -میشکا تو رو جون من، اذیتم نکن، بابا تو هم از احساساتت بگو.
    -من احساسی ندارم.
    -اینو که می‌دون ، تو از همون اولم بی احساس بودی.
    خندیدم، زدم به بازوش و گفتم:
    -خیلی بدی آرتام.
    -نمی‌خوای اعتراف کنی دیگه؟
    -نه.
    -نه و نکمه. بخدا یه بلایی سرت می‌ارما.
    -وای خدا ترسیدم.
    سرش رو آورد نزدیک و به لبام زل زد، سریع از دستش در رفتم و ازش دور شدم داد زدم:
    -تو به من دست بزن به جون خودم می‌کشمت.
    همینطور که نزدیک می‌شد گفت:
    -وای خدا ترسیدم ، آخه فسقل خانوم تو مراقب خودت باش تو کشتار کشتار کردن دیگران، بلایی سر خودت نیاد.
    همینطور که عقب می‌کشیدم ، با حرص جیغ کشیدم:
    -آرتام ، توفقط به من نزدیک شو! دیگه نه من نه تو.
    خندید و یه دفعه دوید دنبالم. منم یه جیغ کشیدم و فرار کردم، حالا من بدو اون بدو ، نزدیک 20دقیقه ای فقط داشت منو دنبال می‌کرد، به خودم اومدم، از ماشین دور شده بودم، همه جا تاریک بود، هیچ نوری نبود ، حتی جلوی خودمم به زور می‌دیدم. به دور و برم نگاه کردم همه جا تاریک بود، هی دور خودم می‌چرخیدم، هیچی رو نمی‌تونستم ببینم ، اشکم در اومد، داد زدم:
    -آرتام، آرتام کجایی؟
    جوابی نمی‌اومد
    -آرتام تو رو خدا بیا جلو، من از تاریکی می‌ترسم.
    هر چی بیشتر آرتام رو صدا می‌کردم کمتر به نتیجه می‌رسیدم ، دیگه داشتم زهره ترک می‌شدم، با صدا بلند گریه ‌کردم.
    نکنه آرتام منو آورده بود تا تلافی تموم بلایی هایی که سرش آورده بودم رو در بیاره ؟! وای خدا جون من چقدر بدبختم، فکرمی‌کردم دوسم داره ولی نداشت، دروغ بود ،، فقط می‌خواست انتقام بگیره. دیگه داشتم هق هق می‌کردم. یه آن کشیده شدم تو بغـ*ـل کسی، از بوی عطرش فهمیدم خودشه، از پشت تو بغلش بودم ، سرش کنار گوشم بود، زمزمه کرد:
    -نبینم عشقم گریه کنه.
    همین جمله باعث شد برگردم خودم رو تو آغوشش گم کنم. اونم محکم بغلم کرد و سرشو برد سمت موهام ، با هق هق گفتم:
    -چرا اینکارو کردی؟ چرا؟ آرتام من از تاریکی می‌ترسم.
    منو به خودش فشردو گفت:
    -ببخشید عزیزم، باور کن نمی‌دونستم از تاریکی می‌ترسی، فقط خواستم ازت اعتراف بگیرم. میشکا؟ خوشگلم ببخشید.
    آروم شده بودم، خودم رو بهش فشردم و گفتم:
    -این چه طرز اعتراف گرفتنه؟ داشتم زهره ترک می‌شدم.
    -ما اینیم دیگه، راه و روشمون این شکلیه.
    -اصلا براتون مهم نیست طرف از ترس بمیره مگه نه؟
    -اگه طرفمون صاحب دل باشه ماهم باهاش می‌میریم.
    با تعجب بهش نگاه کردم.
    -چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
    -اصلا بهت نمی‌اد از این حرفا بلد باشی.
    سرشو نزدیک صورتم کرد و گفت:
    -چیه مگه ما دل نداریم؟
    -من همچین منظوری نداشتم.
    -پس منظورت چی بود؟
    -نه آرتا راست می‌گـه، برخلاف چهره و حرفات یه قلب مهربون پشت همه اینا پنهون شده.
    -که تو پیداش کردی و چه بخوای چه نخوای باید به خوبی از این قلب مراقبت کنی.
    -البته که این کارو می‌کنم.
    یه لبخند جذاب زد، صورتش رو نزدیک صورتم آورد، نکشیدم عقب، وای اگه بابا الان اینجا بود کله‌ی منو می‌کند ، خدایا قول می‌دم این آخری باشه، دیگه نمی‌ذارم همچین کاری کنه. قول دادما قول. منم کمی صورتم رو جلو کشیدم، وقتی رضایت منو دید دوباره آروم منو بوسید، یه دستش دور کمرم حلقه شد و منو به خودش نزدیک کرد ، یه دست دیگه‌اش رو تو موهام فرو برد، آروم موهای سرم رو نوازش می‌کرد، خدایا به خاطر همه چی ممنونم. بعد چنددقیقه از هم جدا شدیم. زل زد به من .
    من: می‌تونم ازت یه سوال بپرسم؟
    -تو صد تا بپرس.
    -نگو که تو هم منو آنا تصور می‌کنی.
    -من اگه تو رو خواهرم تصور می‌کردم که عاشقت نمی‌شدم.
    -مطمئنی آرتام؟ می‌ترسم حسات رو اشتباه ...
    دستش رو گذاشت رو لبم و با اخم گفت:
    -مطمئن باش تو رو از اول خودت تصور می‌کردم، آره تو شبیه خواهرمی ولی تو برام میشکایی ، یادته اوایل چقدر باهات بد بودم؟ به خاطر همین بود که تو شبیه آنا بودی.
    -یه چیز دیگه هم هست که باید بهت بگم.
    -چی؟
    -می‌دونی مامان و بابا برای چی منو امشب به این مهمونی فرستادن؟
    سرشو به معنی نه تکون داد.
    -به خاطر اینکه منو کارن بیشتر بهم نزدیک بشیم، مامان و بابای کارن چند وقت پیش برای خواستگاری از من زنگ زدن ولی نذاشتم بیان، مامان هم الکی به بهونه اینکه میشکا الان آماده نیست اونا رو رد کرد ولی الان دارن کاری می‌کنن که رابـ ـطه منو کارن بیشتر بشه و بقیه شو هم خودت می‌دونی.
    عصبی بازوم رو تو دستش گرفت و فشرد.
    -تو این موضوع رو باید الان بهم بگی؟
    خندیدم و گفتم:
    -پس باید کی می‌گفتم؟ تو که امشب اعتراف کردی، بعد اگه چند وقت پیش می‌گفتم تو می‌اومدی می‌گفتی به من چه .
    -من غلط بکنم.
    دستم رو بردم بالا با انگشتام موهاش رو نوازش کردم.
    -غصه نخور خودم از پسش بر می‌ام.
    -بخدا اگه بفهمم بهت نزدیک شده می‌کشمش.
    خندیدم و گفتم:
    -آخ جون اینطوری از شرش راحت می‌شم.
    لبخندی زدو گفت:
    -تو گرسنهات نیست؟ من که دارم می‌میرم.
    -هوی همینجوری از جون خودت مایه نذار، من و تو دیگه بهم تعلق داریم پس الکی جونت رو تعارف کسی نکن.
    به چشم‌هام زل زدو گفت:
    -تو که انقدر خوب بلدی قلب منو بلرزونی و از این حرفا بزنی اون کلمه اصلی رو هم بگو دیگه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    خودم رو زدم به خنگی و گفتم:
    -کدوم کلمه؟
    -میشکا تو رو خدا.
    -متوجه نمی‌شم.
    -خواهش می‌کنم عزیزم، بهم بگو.
    دلم سوخت دیگه داشتم بد اذیتش می‌کردم فقط قبلش باید از عشقش مطمئن بشم.
    -قبلش بهم بگو که این عشقت واقعیه، بهم بگو که بعد از من هیچ کس نمی‌اد تو قلبت. بهم بگو اینا تلافی نیست، بگو که از ته دل دوستم داری. اینکه تا اخر عمر با منی.
    -تو عشقم رو باور نداری.
    -می‌ترسم همه‌اش برای اذیت کردن من باشه.
    دستاش رو آورد بالا دو طرف صورتم رو گرفت و گفت:
    -میشکا این عشقم واقعیه. تو اولین و آخرین کسی هستی که عشقت تو قلبم جا داره. انقدر دوستت دارم که دیگه به تلافی کردن فکر نمی‌کنم، هر چند من تلافی کردم و اینکه من از ته دل دوست دارم. قسم می‌خورم تا آخر عمر منو تو فقط کنار هم باشیم، قسم می‌خورم هیچ کس دلم رو نلرزونه جز تو، قسم می‌خوردم در قلبم رو روی هیچ کس باز نکنم بازم به جز تو. ببین من قسم خوردم پس اگه یه روز رو قسمم پا گذاشتم، هر بلایی که تو دوست داری از خدا بخواه سرم بیاره.
    هنوز دستاش دو طرف صورتم بود ، دیگه وقتش بود.
    -آرتام یه چند وقتیه دلم مثل دل توئه، همه‌اش بهونه می‌گیره، همه‌اش تو رو صدا می‌زنه، تموم سعیم رو می‌کردم به ندای قلبم گوش ندم ولی نمی‌شد،دلم تو رو دیوونه وار می‌خواد، آره آرتام منم دوست دارم، شاید اسم این دوست داشتن عشق باشه. نمی‌دونم حالا هر چی هست فقط بدون تو رو واسه همیشه می‌خوام.
    چشم‌هاش رو بست و بدون اینکه نظر منو بپرسه دوباره منو ب*و*س*ید، نمی‌تونستم کاری کنم . فقط تونستم به خاطر حس خوبی که بهم دست داد چشم‌هام رو ببندم.
    دیگه داشتم حس می‌کردم دارم گـ ـناه می‌کنم. خیلی سعی کردم این حسم رو خفه کنم ولی کاملا نتونستم.
    بالاخره رفتیم تو ماشین، ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت جایی که من نمی‌دونستم کجاست. تازه یاد یکی از حرفاش افتادم.
    -آرتام؟
    -جانم.
    قلبم ریخت.
    -تو گفتی کارام رو تلافی کردی. ولی نمی‌دونم چجوری.
    -همین امشب تو اون مهمونی.
    -مهمونی؟
    -آره وقتی داشتم می‌بوسیدمت. وقتی محکم بوسیدمت، اون موقعی که صدات دیگه در اومد.
    -خیلی نامردی، وقتی الان بهش فکر می‌کنم حس می‌کنم تموم جاهایی که بوسیدی درد می‌کنه.
    -من قربون خانومم بشم، خودم جبران می‌کنم.
    -نه ترو خدا، نمی‌خواد. تو دیگه خیلی خطرناک شدی.
    -آره از وقتی که دل باختم اینجوری شدم. راستی من یه دروغ بهت گفتم.
    -چه دروغی؟
    -من امشب با رفیقم نیومدم تو مهمونی.
    -پس چی؟
    -وقتی فهمیدم کارن مهمونی گرفته که از قضا تو هم حضور داری منم اومدم تا اجازه ندم آقا کارن ازت سوءاستفاده کنه.
    -راست می‌گی؟
    -دل دیوونه هم بلده دروغ بگه؟
    خندیدم. دیگه چیزی نگفتم ، آرتام ضبط ماشین رو روشن کرد، بعدش دستم رو گرفت و گذاشت رو دنده. اولین آهنگش با سامان جلیلی شروع شد:

    ""تو باشی با من همه چی خوبه
    قلبم از عشقت داره می‌کوبه
    صدای بارون تو گوشم می‌گـه
    باید عاشق شد وقتشه دیگه
    توی این پیاده رو
    شونه به شونه ی توام
    می‌دونی دوست دارم
    آره دیوونه ی توام
    لمس دستاتو می‌خوام
    به دلم می‌ده آرامش
    توی وجود تو هست
    همون حسی که می‌خوامش
    حرفای منو می‌شنوی و می‌گی اره
    دل من طاقت دوری تو نداره
    اونی که زندگیشو به پای تو داده
    لحظه لحظه یاد نگاه تو افتاده

    ***

    خوشبختی یعنی زندگی با تو
    بگو کی عاشق تره من یا تو
    توی لبخندت معجزه داری
    با تو دنیا رو دارم انگاری
    توی این پیاده رو
    شونه به شونه ی توام
    می‌دونی دوست دارم
    آره دیوونه ی توام
    لمس دستاتو می‌خوام
    به دلم می‌ده آرامش
    توی وجود تو هست
    همون حسی که می‌خوامش
    حرفای منو می‌شنوی و می‌گی اره
    دل من طاقت دوری تو نداره
    اونی که زندگیشو به پای تو داده
    لحظه لحظه یاد نگاه تو افتاده""

    *****

    یامین: زهر مار تو چرا اینقدر خوشحالی؟
    من: وا انتظار داری اینجا برات گریه کنم؟
    آرام: یامین ول کن این همیشه شاده.
    آرتا: شما چقدر حسودین خب شاد باشه دیگه، باید از خداتون باشه.
    کیاراد: آخه شما هنوز این آب زیرکاه رو نشناختین. معلوم نیست باز چیکار کرده.
    آراد: راستشو بگو میشکا بگو چیکار کردی؟
    یه لبخند بهش زدم و چیزی نگفتم.
    آرمان: بچه ها بی‌خیال این تا خودش نخواد چیزی نمی‌گـه.
    بچه ها مشغول حرف زدن شدن، منم گوشیم رو از جیبم در آوردم و به آرتام پیام دادم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -کاش تو هم اینجا بودی. همه هستن بجز تو.
    بعد از یه دقیقه پیام داد:
    -شرمنده عزیزم، باید می‌موندم بیمارستان.
    -زیاد خودت رو خسته نکن.
    -چشم هر چی خانومم بگه.
    -برو به کارت برس دیگه مزاحم کارت نمی‌شم.
    -ولی چه بخوادی چه نخوادی همیشه مزاحمی.
    -چی؟
    -تو با یادت تو قلبم همیشه تو کارم مزاحمت ایجاد می‌کنی.
    -خب چه کنیم کار ما همینه :)
    -نخند کوچولو قلبم ظرفیت نداره.
    -چشم. من دیگه برم، تا همین الانم بچه ها بهم شک کردن.
    -برو وروجک. مراقب خودت باش.
    -چشم تو هم همینطور. موفق باشی.
    سرم رو از تو گوشی برداشتم که چشمم به چشمای شیطون آرتا قفل شد. یه لبخند بهش زدم. منو آرتام قرار گذاشتیم کسی درمورد رابـ ـطه ما ندونه چون اینجوری برای هردوتامون خیلی بهتره. راستی در مورد یامین بگم، اون بالاخره بعد از کلی ولگردی برگشت، طبق معمول خیلی زود با بچه ها رفیق شد. آرتا سعی می‌کنه زیاد با آرمان رو به رو نشه ولی آرمان برعکس اون، همیشه دلش می‌خواد ببینتش، اینو از نگاهش فهمیدم ، خدا می‌دونه چقدر سعی کردم بچه ها رو باهم جمع کنم ، اول همه‌شون یکم بهونه آوردن ولی حالا دارن همو می‌خورن. والا.
    آرتا یه جیغ آروم کشیدو گفت:
    -میشکا موضوع کارن راسته.؟
    اخم کردم و گفتم:
    -چه موضوعی؟
    -اینکه ازت خواستگاری کرد، من تازه یادم اومد، مامان دیشب بهم گفت. باورم نمی‌شد، اونم کارن، اصلا ازش خوشم نمی‌اد، باور نمی‌کنی وقتی مامان این موضوع رو گفت آرتام هم عصبی شد، آراد که می‌خواست بره گردن اون پسره رو بشکونه، آخه همه‌مون یه چیزی ازش دیدیم.
    با تعجب گفتم:
    -چی؟
    -بعدا بهت می‌گم.
    یامین: خیلی نامردی میشکا یعنی تو نباید به من بگی!
    -برام چیز مهمی نبود، اصلا موضوع کارن رو یادم نبود.
    یامین: جواب چیه؟
    آراد: قراره جوابش چی باشه؟ میشکا مال منه.
    تموم بچه ها جیغ کشیدن، خندیدم و یه مشت به آراد زدم که کنارم نشسته بود.
    -آراد دیگه قرار نیست از این شوخیا جلوی بچه ها بکنی.
    کیاراد: می‌خواین تو خلوت این کارو کنین؟ یادت نرفته که من روت تعصب دارم.
    با حرص گفتم:
    -کیاراد!
    خندیدو دیگه چیزی نگفت.
    آرام: یامین راست می‌گـه جوابت چیه؟
    -هه باید خیلی احمق باشم که باهاش ازدواج کنم. حاضرم زن بقال سرکوچه‌مون بشم ولی با این زیر یه سقف زندگی نکنم.
    فکر کنم همه بچه ها فهمیدن چقدر از این مرتکیه متنفرم.
    آراد: حالا چرا بقال! زن خودم شو.
    جیغ کشیدم:
    -آراد.
    آراد خندیدو گفت:
    -بهتره من برم یه چیزی بخرم.
    سریع بلند شدو رفت. خندیدم، بابا جذبه.
    -خب به نظر من بهتره بلند بشیم راه بریم، خسته شدم از بس نشستم. حیف آب و هوای اسفند ماه نیست!
    همه موافقت کردن، بلند شدیم و شروع کردیم به راه رفتن، خیلی حال داد بخصوص با بستنی خوشمزه‌ای که آراد برامون خرید.

    *****

    من: بابا؛ تو رو خدا بی‌خیال من بشین من کارن رو دوست ندارم.
    بابا: چرا دخترم؟ کارن که پسر خوبیه.
    -من با اون نمی‌تونم زندگی کنم.
    -یه دلیل منطقی برام بیار.
    -مهم تر از اینکه من دوسش ندارم؟!
    -عشق خود به خود به وجود می‌اد.
    -ولی برای من نمی‌اد، من اگه از کسی بدم بیاد تا آخرش حسم نسبت بهش همینه.
    -ولی من قبول کردم.
    -چی؟
    -من گفتم به میشکا می‌گم فکراش رو بکنه ، خودمم رضایتم رو اعلام کردم.
    چشمام پر از اشک شد، یه یک دقیقه ای زل زدم به بابا بعد سریع بدون هیچ حرفی رفتم تو خونه، زدم زیر گریه. ازت متنفرم کارن.

    *****

    سه شبه که از اون اتفاق می‌گذره ، تو این سه روز با هیچ کس حرف نزدم، حتی از اتاقمم برای غذا بیرون نرفتم. حالم اصلا خوب نیست، جواب پیام و زنگای آرتام رو هم نمی‌دم، وقتی چشمم به اسمش می‌افته باعث می‌شه بیشتر عذاب بکشم. بابا دیشب باهام دعوا کرد . بهت فرصت داد تا هر چی زودتر خودم رو درست کنم و از این حال بیام بیرون. سخته ولی باید به حرفش گوش بدم ،دوباره درمورد کارن باهاش حرف زدم ولی اون مرغش یه پا داره، همه‌اش می‌گـه تا حالا به خاطر احساساتت نمی‌ذاشتم کسی پاش وبذاره تو این خونه ولی این دیگه فرق داره. منم جز لال شدن کاری ندارم.

    *****

    دو هفته دیگه عیده ، هنوز خرید نکردم، ولی مامان جون و خواهرم انجام دادن، میشا داره کم کم سنگین می‌شه.
    پوریا خیلی هواش رو داره. یامین نامرد همون روزی که من نمی‌تونستم با آرام و آرتا رفت خرید.
    گوشیم لرزید، برش داشتم یه لبخند زدم. آرتام بود. پیامش رو باز کردم:
    -سلام. خوبی عزیزم؟
    -آره تو خوبی؟
    -میشکا میتونی یه روز قرار بذاریم بریم برای خرید لباس.
    -البته. فردا چطوره؟
    -عالیه.
    -پس فردا می‌بینمت.
    -اکی عزیزم. فردا کلی باهات کار دارم.
    -باشه. تو هم برو بخواب.
    -چشم هر چی شما دستور بفرمایید.
    -شب بخیر.
    -شب تو هم بخیر.

    *****

    من: به نظر تو این خوشگله؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    به مانتویی که بهش اشاره می‌کردم یه نگاهی کرد و گفت:
    -نه خیلی کوتاهه.
    -آرتام اذیت نکن.
    یه اخمی کرد و گفت:
    -اگه دوستش داری چرا نظر منو می‌پرسی؟ خودت می‌رفتی می‌گرفتی.
    یه تای ابروم رو می‌فرستم بالا و بهش زل می‌زنم.
    -ها؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
    شونه ای انداختم بالا وگفتم:
    -بهتر نیست به چند تا مغازه‌ی دیگه نگاه کنیم.
    یه لبخند کوچولو زد و حرکت می‌کرد. منم باهاش رفتم . سعی می‌کردم بهش نزدیک نشم هر چی باشه نامحرمیم. اون شبی هم که هم رو ب*و*س*یدیم آخرش عذاب وجدان گرفتم. آرتام هم وقتی فهمید خیلی حساسم زیاد بهم نزدیک نمی‌شه.
    آرتام: به نظر من اون خوبه.
    به مانتو نگاه کردم، یه مانتوی مشکی و ساده ، از چیزای ساده خوشم می‌اومد، یه کمر بند طلایی زنجیری هم دور کمرش داشت. سری تکون دادم و رفتیم داخل فروشگاه. از فروشنده خواستم اون مانتو رو بهم بده، مانتو رو گرفتم و رفتم پروش کردم، بهم می‌اومد، درو باز کردم به آرتام نشون دادم، آرتام با یه لبخند تائید کرد. درو بستم و سریع مانتو رو در آوردم ،رفتیم برای حساب کردن.
    از فروشگاه اومدیم بیرون، بقیه خرید رو با خنده و مسخره بازی من انجام دادیم، برای من بهترین روز بود، آرتام واقعا تغییر کرده بود، دیگه جلوی من اون پسر مغرور و تخس نبود. وقتی کنارشم حس می‌کنم خوش بخت ترین دختر دنیام. تموم حسای خوب، تو دلم بوجود اومده بود، بدون اینکه بدونم در آینده نزدیک چه بلاهایی سرم می‌اد.

    *****

    من: کیا می‌ان؟
    بابا: دایی سهراب، سامان، سولماز با میشا اینا.
    اسم دایی سامان که اومد بیخیال سفر شدم.
    -می‌شه من نیام؟
    مامان: چرا؟
    -نمی‌دونم اصلا حس سفرو ندارم.
    بابا: ما می‌خوایم برای سال جدید بریم اونوقت تو نمی‌خوای بیای؟
    با التماس زل زدم به بابا گفتم:
    -خواهش می‌کنم. همین یه بار. دلم می‌خواد یه مدت خودم تنهایی زندگی کنم تا هم طعم مستقل بودن رو بچشم هم درمورد آینده‌ام فکر کنم. بابا جونم قول می‌دم مراقب خودم باشم.
    مامان: وا میشکا؟ شهاب هم می‌خواد بیادا.
    -من به شهاب چیکار دارم دلم می‌خواد سال جدید اصفهان باشم.
    بابا: بهت قول نمی‌دم که موافقت کنم ولی فکرام رو می‌کنم.
    با خوشحالی گونه بابا رو بوسیدم، همینکه که می‌خواد فکر کنه جای شکرش باقیه. به تلویزیون نگاه کردم و آب میوه مو خوردم.

    *****

    همه دور سفره هفت سین نشسته بودیم. بابا عینک زده بود و داشت قرآن می‌خوند ، میشا هم چشم‌هاش رو بسته بود و داشت زیر لب آرزو می‌کرد. پوریا هم کنارش نشسته بودو داشت به ماهی ها نگاه می‌کرد، مامان هم داشت دعا می‌خوند. باز سال تحویله و دلشوره‌ی من شروع شد، الان انقدر آرزو دارم که نمی‌دونم از کدوم شروع کنم.
    فقط 5 ثانیه مونده، فقط تونستم از ته دلم بگم: خدایا راضی‌ام به رضای تو.
    با صدای ترکیدن توپ از توی تلویزیون و گوینده که داشت سال نو رو تبریک می‌گفت به خودم اومدم. شروع کردم با همه رو بوسی کردن، بابا از لای قران به همه تراول 100 داد.
    میشا: بابا پس نی نی من چی؟
    بابا لبخندی زدو یه تراول دیگه به میشا داد. میشا یه تشکر کردو بعد رو کرد به ما گفت:
    -شما نمی‌خواین عیدی بچه منو بدین؟
    با ذوق رفتم کنار میشا شکمش رو بوسیدم، گفتم:
    -بذار وروجک خاله به دنیا بیاد هر روز بهش عیدی می‌دم.
    -پس خوش به حال بچه‌ام.
    گونه‌اش رو بوسیدم و گفتم:
    -بله دیگه. خاله‌ی خوب به من می‌گن.
    مامان اینا تصمیم گرفتن به خاطر من سال تحویل رو اصفهان بمونن و بعدش برن شمال.

    *****

    مامان: میشکا دیگه سفارش نکنما؟
    من: باشه مامان جونم.
    بابا: میشکا خودت اخلاق منو می‌شناسی دیگه؟
    -بله بابا جونم. زیاد بیرون نمی‌رم. اگه هم رفتم قبل 10 بر می‌گردم، کسی رو تو خونه راه نمی‌دم به جز دوستای خودم و، تنها پسرایی که می‌تونم کمی باهاشون حرف بزنم آرمان، آراد و کیاراد و آرتامه.
    کارن و از قصد نگفتم. بابا یه اخمی کردو گفت:
    -آره شب هم جایی نمی‌مونی.
    -چشم.
    دوباره با همه رو بوسی کردم. مامان هم جدا از بابا کلی سفارش کرد. بالاخره رفتن. رفتم نشستم تو خونه، روی کاناپه دراز کشیدم. گوشیم رو برداشتم و به یامین زنگ زدم. یامین با خوشحالی جواب داد:
    -جانم عجیقم.
    -خوبی خوشگله؟
    -مرسی فدات شم.
    سال نو همون موقع ای که سال تحویل شده بود رو به هم تبریک گفتیم یعنی من به همه گفتم.
    -کجایی؟
    -داریم می‌ریم کیش.
    پنچر شدم.
    -باز داری می‌ری مسافرت؟ خسته نشدی؟
    -نه قربونت برم. می‌خوای تو هم بیا.
    -چی چیو بیام من مامان بابام رو پیچوندم باهاشون نرفتم شمال تا اصفهان بمونم اون وقت با تو بیام کیش.
    با تعجب گفت:
    -واقعا نرفتی؟
    -نه بابا.
    -شرمنده عزیزم. دیگه نمی‌تونم بمونم آخه بلیط گرفتیم.
    -عیبی نداره گلم. امیدوارم بهت خوش بگذره. راستی سوغاتی من یادت نره.
    -چشم عشقم.
    -فدای خواهر. خوب دیگه برو به کارات برس.
    -قربونت. راستی میشکا تو این مدت شیطونی نکنی و وگرنه می‌کشمت.
    -برو دیوونه.
    -راست می‌گم دیگه تو فقط برای منی.
    -اوه اوه از کی تا حالا من شدم برای تو؟
    -از دو دقیقه پیش.
    خنده‌ام گرفت، صدام نازک کردم و مثل دخترای لوس براش عشـ*ـوه اومدم:
    -آها باشه عشقم شیطونی نمی‌کنم، قول می‌دم هر وقت تو اومدی با تو شیطونی کنم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا