-باشه بابا. با من دیگه کاری نداری؟ باید برم مامان جونم صدام میکنه.
-برو بابا فسنجون.
بعد بدون خدافظی قطع کردم.
آرام: کجا رفته؟
-رفتن تهران.
-تهران چه خبره؟
-برای کار باباش، از اون ور هم شاید برن شمال.
-خیلی بیشعوره.
-میدونم.
آرتا: کاش میاومد میدیدمش.
-همچین تحفه ای هم نیست.
آرام خندید و گفت:
-خیلی حسودی میشکا، یامین خیلی خوشگله.
-میدونم.
-بلا و میدونم هی میگـه میدونم.
-خوب میدونم دیگه.
هر دو یه چشم غره ای بهم رفتن. نشستم رو تخت آرام و گفتم:
-حوصلم سر رفت.
آرام: سرشو بردار.
-نمک دون.
رو تختش طاق باز دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. بعد چنددقیقه با احساس سنگینی چیزی چشمهام از حدقه در اومد، آرام و آرتا با خنده خودشون رو انداخته بودن روی من.
منم بابت این کارشون کلی جیغ جیغ کردم و دنبالشون کردم که باعث شد از اتاق بزنن بیرون.
-بیشعورا خودتون رو چی فرض کردین؟ فکر کردین خیلی باربی تشریف دارین؟ اصلا وزن گرفتین؟ بخدا اگه برین رو وزنه، دل و روده وزنه میزنه بیرون.
اونا هی میخندیدن و میدویدن تا من گیرشون نیارم، آرتا برگشت طرف من که با دیدن قیافه من پقی زد زیر خنده ،.جیغ کشیدم:
-آرتا مراقب باش.
آرتا محکم خورد به آرمان، آرمان با تعجب زل زده بود به آرتا و محکم گرفته بودش تا نیوفته، حالا من بودم که داشتم میخندیدم البته آروم، آرتا قرمز شده بود و سریع از بغـ*ـل آرمان اومد بیرون، کیاراد هم با آرمان بود ریز ریز داشت با من میخندید، به آرام نگاه کردم، آرام هم به من نگاه کرد که پقی زدیم زیر خنده.
حالا این آرتا هر دقیقه چشم ابرو میاومد نخندید ولی ما بدتر میکردیم. با خنده بلند شدم بازوی آرتا رو گرفتم بردم داخل اتاق آرام، آرتا هنوز قرمز بود و سرش رو بالا نمیاورد. با خنده گفتم:
-آرام تا تو آرومش کنی من برم یه لیوان آب براش بیارم تا از شوک در بیاد.
آرام با خنده سر تکون داد، منم از اتاقش زدم بیرون که صدای پچ پچ پسرا به گوشم خورد، رفتم کنار اتاق آرمان گوشم رو چسبوندم به در اتاقش.
کیاراد: هوی پسر کجایی؟
آرمان: هیمنجا.
کیاراد خندید.
کیاراد: چت شد تو؟
آرمان: بابا این کی بود؟
-احتمالا رفیق جدید بچه ها.
کیاراد: به چی فکر میکنی؟
-به قیافهاش.
کیاراد خندید و گفت:
-خوشگل بود نه؟
-آره.
-اینجاست که میگن عشق در یک نگاه.
آرمان عصبی گفت:
-چی میگی تو؟
-هیچی چرا میزنی؟
آروم خندیدم. آرمان و آرتا، چقدر بهم میان، تازه یاد آرتا افتادم سریع رفتم براش یه لیوان آب بردم و دادم تا بخوره، بیچاره خیلی بد جلوی ما ضایع شد .
آرتا: بچه ها اون کی بود؟
آرام: داداش من بود.
آرتا لبش رو گزید و با حرص گفت:
-همه تقصیر توئه.
من: به من چه؟
-اگه تو دنبالمون نمیکردی همچین اتفاقی نمیافتاد.
ریز خندیدم و آروم زمزمه کردم:
-یه روزی میرسه که ازم تشکر هم میکنی.
چه آینده بینی هم شدم.
آرتا: چی میگی تو؟
-هیچی بابا.
یه چشم غره ای رفت و بقیه آب رو خورد.
اون روز با سر به سر گذاشتن آرتا خیلی بهمون خوش گذشت. بیچاره دیگه جرات نمیکرد حتی به خاطر دست به آب هم بره بیرون، وما چقدر اذیتش میکردیم، و البته اینو میدونیم که یه روز جبران میکنه.
*****
روزا میگذره و من مشغول درس هامم و البته رفیقام، رفت و آمدم با سیما جون بیشتر شده، با آرتام بگی نگی بهتر برخورد میکنم ولی باز کرمامون رو میریزیم. دیروز استاد ازمون یه نقاشی میخواست، اونم چهره ی آدم، منم دنبال یه آدم خوشگل میگشتم که آراد اومد تو ذهنم، با آرتا هماهنگ کردم که امروز برای نقاشی برم خونهشون و از خوش شانسی امروز آراد هم خونه بود.
من: مامان تو نمیای داخل؟
مامان: نه عزیزم به سیما جان سلام برسون بهش بگو کار داشت رفت.
-باشه.
با مامان خدافظی کردم و از ماشین پریدم بیرون، مامان قرار بود امروز بره پیش خیاطش به خاطر همین نتونست باهام بیاد، زنگ خونه رو زدم که بعد از دو دقیقه باز شد، رفتم داخل حیاط، رسیدم به ساختمون اصلی که دیدم آرتا و آراد دارن جرو بحث میکنن، بلند سلام کردم که هر دو با اخم برگشتن طرف من. وقتی نگاهشون به من افتاد اخماشون کم کم باز شد، لبخند زدم، کاردو پنیری که میگن اینان. آرتا و آراد یه چشم غره بهم رفتن و برگشتن سمت من، با خوش رویی به من سلام کردن و منو بردن تو خونه.
در کمال تعجب کسی خونه نبود.
من: بچه ها بقیه کجان؟
آرتا همینطور که دست منو سمت یکی از مبلا میکشید گفت:
-طبق معمول بابا مطبه، مامان هم وقتی فهمید تو داری میای خیلی خوشحال شد، دلش میخواست بمونه ولی نشد مجبور بود بره بیمارستان، آرتام هم بیمارستانه، صبح یه عمل داشت فکر کنم دیگه باید بیاد.
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم:
-پس فقط شما دو تا بیکار بودین؟
-برو بابا فسنجون.
بعد بدون خدافظی قطع کردم.
آرام: کجا رفته؟
-رفتن تهران.
-تهران چه خبره؟
-برای کار باباش، از اون ور هم شاید برن شمال.
-خیلی بیشعوره.
-میدونم.
آرتا: کاش میاومد میدیدمش.
-همچین تحفه ای هم نیست.
آرام خندید و گفت:
-خیلی حسودی میشکا، یامین خیلی خوشگله.
-میدونم.
-بلا و میدونم هی میگـه میدونم.
-خوب میدونم دیگه.
هر دو یه چشم غره ای بهم رفتن. نشستم رو تخت آرام و گفتم:
-حوصلم سر رفت.
آرام: سرشو بردار.
-نمک دون.
رو تختش طاق باز دراز کشیدم و چشمهام رو بستم. بعد چنددقیقه با احساس سنگینی چیزی چشمهام از حدقه در اومد، آرام و آرتا با خنده خودشون رو انداخته بودن روی من.
منم بابت این کارشون کلی جیغ جیغ کردم و دنبالشون کردم که باعث شد از اتاق بزنن بیرون.
-بیشعورا خودتون رو چی فرض کردین؟ فکر کردین خیلی باربی تشریف دارین؟ اصلا وزن گرفتین؟ بخدا اگه برین رو وزنه، دل و روده وزنه میزنه بیرون.
اونا هی میخندیدن و میدویدن تا من گیرشون نیارم، آرتا برگشت طرف من که با دیدن قیافه من پقی زد زیر خنده ،.جیغ کشیدم:
-آرتا مراقب باش.
آرتا محکم خورد به آرمان، آرمان با تعجب زل زده بود به آرتا و محکم گرفته بودش تا نیوفته، حالا من بودم که داشتم میخندیدم البته آروم، آرتا قرمز شده بود و سریع از بغـ*ـل آرمان اومد بیرون، کیاراد هم با آرمان بود ریز ریز داشت با من میخندید، به آرام نگاه کردم، آرام هم به من نگاه کرد که پقی زدیم زیر خنده.
حالا این آرتا هر دقیقه چشم ابرو میاومد نخندید ولی ما بدتر میکردیم. با خنده بلند شدم بازوی آرتا رو گرفتم بردم داخل اتاق آرام، آرتا هنوز قرمز بود و سرش رو بالا نمیاورد. با خنده گفتم:
-آرام تا تو آرومش کنی من برم یه لیوان آب براش بیارم تا از شوک در بیاد.
آرام با خنده سر تکون داد، منم از اتاقش زدم بیرون که صدای پچ پچ پسرا به گوشم خورد، رفتم کنار اتاق آرمان گوشم رو چسبوندم به در اتاقش.
کیاراد: هوی پسر کجایی؟
آرمان: هیمنجا.
کیاراد خندید.
کیاراد: چت شد تو؟
آرمان: بابا این کی بود؟
-احتمالا رفیق جدید بچه ها.
کیاراد: به چی فکر میکنی؟
-به قیافهاش.
کیاراد خندید و گفت:
-خوشگل بود نه؟
-آره.
-اینجاست که میگن عشق در یک نگاه.
آرمان عصبی گفت:
-چی میگی تو؟
-هیچی چرا میزنی؟
آروم خندیدم. آرمان و آرتا، چقدر بهم میان، تازه یاد آرتا افتادم سریع رفتم براش یه لیوان آب بردم و دادم تا بخوره، بیچاره خیلی بد جلوی ما ضایع شد .
آرتا: بچه ها اون کی بود؟
آرام: داداش من بود.
آرتا لبش رو گزید و با حرص گفت:
-همه تقصیر توئه.
من: به من چه؟
-اگه تو دنبالمون نمیکردی همچین اتفاقی نمیافتاد.
ریز خندیدم و آروم زمزمه کردم:
-یه روزی میرسه که ازم تشکر هم میکنی.
چه آینده بینی هم شدم.
آرتا: چی میگی تو؟
-هیچی بابا.
یه چشم غره ای رفت و بقیه آب رو خورد.
اون روز با سر به سر گذاشتن آرتا خیلی بهمون خوش گذشت. بیچاره دیگه جرات نمیکرد حتی به خاطر دست به آب هم بره بیرون، وما چقدر اذیتش میکردیم، و البته اینو میدونیم که یه روز جبران میکنه.
*****
روزا میگذره و من مشغول درس هامم و البته رفیقام، رفت و آمدم با سیما جون بیشتر شده، با آرتام بگی نگی بهتر برخورد میکنم ولی باز کرمامون رو میریزیم. دیروز استاد ازمون یه نقاشی میخواست، اونم چهره ی آدم، منم دنبال یه آدم خوشگل میگشتم که آراد اومد تو ذهنم، با آرتا هماهنگ کردم که امروز برای نقاشی برم خونهشون و از خوش شانسی امروز آراد هم خونه بود.
من: مامان تو نمیای داخل؟
مامان: نه عزیزم به سیما جان سلام برسون بهش بگو کار داشت رفت.
-باشه.
با مامان خدافظی کردم و از ماشین پریدم بیرون، مامان قرار بود امروز بره پیش خیاطش به خاطر همین نتونست باهام بیاد، زنگ خونه رو زدم که بعد از دو دقیقه باز شد، رفتم داخل حیاط، رسیدم به ساختمون اصلی که دیدم آرتا و آراد دارن جرو بحث میکنن، بلند سلام کردم که هر دو با اخم برگشتن طرف من. وقتی نگاهشون به من افتاد اخماشون کم کم باز شد، لبخند زدم، کاردو پنیری که میگن اینان. آرتا و آراد یه چشم غره بهم رفتن و برگشتن سمت من، با خوش رویی به من سلام کردن و منو بردن تو خونه.
در کمال تعجب کسی خونه نبود.
من: بچه ها بقیه کجان؟
آرتا همینطور که دست منو سمت یکی از مبلا میکشید گفت:
-طبق معمول بابا مطبه، مامان هم وقتی فهمید تو داری میای خیلی خوشحال شد، دلش میخواست بمونه ولی نشد مجبور بود بره بیمارستان، آرتام هم بیمارستانه، صبح یه عمل داشت فکر کنم دیگه باید بیاد.
یه ابروم و انداختم بالا و گفتم:
-پس فقط شما دو تا بیکار بودین؟
آخرین ویرایش توسط مدیر: