کیاراد هیچ چی نگفت فقط با بهت داشت به من نگاه میکرد.
دختره داد زد:
-با توام کیاراد.
کیاراد: چی؟
من: زهرمارو چی؟ چرا داری فریبش میدی؟ چرا بهش نمیگی دوساله که با هم ازدواج کردیم و یه پسر یک ساله داریم؟ بهش بگو دیگه.
کیاراد: میشکا خفه شو.
دختره وقتی اسم منو از دهن کیاراد شنید شروع کرد به گریه کردن همزمان لیوان آب رو برداشت و گفت:
-ازت متنفرم کیاراد.
من: بایدم باشی چون این جناب تو رو بخاطر هیکل و ظرافت زنونهات میخواست.
دختره با نفرت به من زل زد و بعد به کیاراد گفت:
-دیگه نمیخوام ببینمت، پس سعی کن جلوی چشمام آفتابی نشی.
بعدم هم لیوان آب رو پاشید تو صورتش، با عصبانیت یه تنه هم به من زد و رفت، همینکه دختره گورش رو گم کرد، منم لیوان آب خودش رو برداشتم، خم شدم سمت کیاراد و گفتم:
-گفتم که جبران میکنم.
بعد منم آب رو پاشیدم تو صورتش و گفتم:
-حالا بهتره خودت خفه شی.
آروم خندیدم، بهش پشت کردم و رفتم سمت در، وسط راه برگشتم طرفش و با خنده گفتم:
-راستی منتظر داداشام باش، اون دختره که رفت ولی مطمئنم تو رو تو کفن میکنن.
بعد از رستوران زدم بیرون، همینکه اومدم بیرون زدم زیر خنده، آی خدا دلم درد گرفت، بعد از چند دقیقه یه صدا همراهیم کرد، آرام بود ، حالا داشتیم باهم میخندیدم ، هرکی هم از کنار ما رد میشد سرش و از رو تاسف تکون میداد.
صدای خنده ی یه نفر دیگه هم اومد، برگشتیم دیدیم آرمانه.
آرمان: نیشتون رو ببندید، دختر مگه تو خیابون میخنده؟
یه دفعه بلند زدم زیر خنده، یه مشت به بازوی آرمان زدم و گفتم:
-وای آرمان دستت درد نکنه، من نمیدونم اگه شما دوتا رو نداشتم باید چیکار میکردم؟
آرمان: بیاین برین تو ماشین به بقیه خنده هاتون برسین.
باهم سوار ماشین شدیم، حالا هر سه داشتیم بلند میخندیدیم.
آرمان: واقعا گل کاشتی دختر، یکم باید تنبیه میشد.
من: تو کجا بودی؟
-همینکه تو رفتی منم پشت سرت اومدم و کنار آرام نشستم، دختر تو دیگه کی هستی؟ اصلا چطور جرات کردی؟
آرام: میشکا کله خراب تر از این حرفاست.
من: آرام جان تو اصلا از من تعریف نکن، باشه دخترم.
خندیدو گفت:
-تمام سعیام رو میکنم.
گوشیم لرزید، کیاراد بود جواب دادم:
-جانم شوهرم؟
صدای دادش گوشم رو کر کرد.
-دختره ی ابله، یه شوهری بهت نشون بدم که توی عمرت تا حالا ندیده باشی، کدوم گوری هستی؟
-نه انگاری باورت شده شوهرمی، بابا پسرم همش یه تست بازیگری بود، آخه میدونی چیه رفتم تست بازیگری دادم ردم کردن، منم اومدم با خودم کار کنم کـ...
-خفه شو.
-اینو که تو باید شی.
-میشکا کجایی؟
-با رفیقای گلمم.
-از جانب من به اون آرمان نامرد بگو تو کارمون نامردی نبود.
-باشه حتما این پند رو بهش میرسونم امر دیگه ای نداری؟
همچین داد زد که قبض روح شدم.
-به اون آرمان لعنتی بگو نگه داره.
برگشتم پشت و نگاه کردم آشغال دنبالمون اومده بود. آرمان ماشین و نگه داشت ، هر سه تا از ماشین پیاده شدیم، کیاراد با عصبانیت از ماشین پیاده شد و اومد یقهی آرمان رو گرفت:
-این بود مرام و معرفتت؟ اینکه منو بازجویی کنی بعد بری بذاری کف دست یه نیم بچه؟ واسه چی؟ نکنه خاطرش رو میخوای که این کارو کردی؟
یه لحظه بغضم گرفت، من آرمان رو به چشم برادری میدیدم این چطور به خودش جرات میداد که اینجوری در موردمون حرف بزنه.
آرمان هم عصبی یقهاش رو گرفت و گفت:
-دهنتو ببند کیاراد اون جای خواهرمه، من این کارو کردم چون یکم تنبیه برات نیاز بود.
کیاراد: حالا طوری شد که شما باید برام تصمیم بگیرین که چی برام خوبه چی بد؟
من: جنبهات همین قدر بود؟ مگه نگفتی بچرخ تا بچرخیم؟ باز چیه؟ همین طور که تو آبروم رو بردی منم جبران کردم پس الکی جوگیر نشو.
کیاراد: دهنتو ببند دختره ی زبون نفهم.
بهش نزدیک شدم و دستم و به صورت تهدید بلند کردم سمتش و گفتم:
-من بهت اجازه نمیدم هر جور که دلت میخواد با من صحبت کنی، من واسه خودم ارزش قائلم چیزی که نمیدونی اصلا چیه.
خواستم دستم و بیارم پایین که سریع مچم رو گرفت و منو همراه خودش کشوند، هرچی تلاش میکردم ولم کنه اثری نداشت، زور این اورانگوتان کجا زور من کجا؟!؟ ولی عصبی بودم، تا حالا هیچ پسری بیش از حد به من نزدیک نشده بود جز فامیلامون.
- کیاراد دستم رو ول کن، ولم کن لعنتی؟
منو پرت کرد تو ماشین و بعد درو قفل کرد ، رفت سمت آرمان یه چیزایی بهش گفت و بهش دست داد و برگشت تو ماشین نشست ، باز در رو قفل کرد، ماشین و روشن کردو حرکت سمت ناکجا آباد، هرچی سوال میپرسیدم جواب نمیداد.
من: کجا داری میری؟ نگه دار کیاراد من باید برم خونه ، کیاراد تموم کن این بچه بازی رو ، هوی با توام ، کیاراد جنبه داشته باش.
عصبی شدم داد زدم:
-میگم نگه دار، بی صاحاب گیر آوردی مگه؟
ماشین و همچین کشید گوشه خیابون که فاتحهام و خوندم، چسبیده بودم به صندلی، بهش نگاه کردم که صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
-ببین گنجشک خانوم، تو الان تو دست منی، میتونم هر بلایی سرت بیارم پس بجای اینکه این چرت و پرتا رو بگی بهتره ازم خواهش کنی نه اینکه عصبیم کنی، میدونی که من خیلی بی رحم و کثیفم، آها راستی گفتی بچه داریم نه؟ خوب حالا بخاطر اینکه دروغ نگفته باشیم بهتره یه فکری برای این بچه کنیم، نظرت چیه؟
ترسیده بودم، از این همه پستی ترسیده بودم، یه قطره اشک از چشام چکید، تعجب کرد، یه قطره دیگه، با گریه کردن میخواستم از خودم دفاع کنم، هیچ کاری از دستم بر نمیاومد،کیاراد رفت عقب و گفت:
-میشکا چرا گریه میکنی؟
اشکام به شدت میریختن، طلسم دو ساله بالاخره شکسته شد، کیاراد دستم رو گرفت و گفت:
-میشکا خواهش میکنم گریه نکن.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون ، نمیتونستم به خودم اجازه بدم هر پسری دستش بهم بخوره.
کیاراد: ببخشید ، من فقط میخواستم اذیتت کنم ، باور کن اونقدر کثیف نشدم که به دختری مثل تو دست درازی کنم.
دستم و گذاشتم رو صورتم و بلند زدم زیر گریه.
کیاراد: لعنتی تو بگو من چیکار کنم؟ ها؟ میشکا خانومی؟ اصلا بیا این بازی و تمومش کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم، میشکا، تو رو جون من گریه نکن، ببین قول دادم دیگه اذیتت نکنم.
دختره داد زد:
-با توام کیاراد.
کیاراد: چی؟
من: زهرمارو چی؟ چرا داری فریبش میدی؟ چرا بهش نمیگی دوساله که با هم ازدواج کردیم و یه پسر یک ساله داریم؟ بهش بگو دیگه.
کیاراد: میشکا خفه شو.
دختره وقتی اسم منو از دهن کیاراد شنید شروع کرد به گریه کردن همزمان لیوان آب رو برداشت و گفت:
-ازت متنفرم کیاراد.
من: بایدم باشی چون این جناب تو رو بخاطر هیکل و ظرافت زنونهات میخواست.
دختره با نفرت به من زل زد و بعد به کیاراد گفت:
-دیگه نمیخوام ببینمت، پس سعی کن جلوی چشمام آفتابی نشی.
بعدم هم لیوان آب رو پاشید تو صورتش، با عصبانیت یه تنه هم به من زد و رفت، همینکه دختره گورش رو گم کرد، منم لیوان آب خودش رو برداشتم، خم شدم سمت کیاراد و گفتم:
-گفتم که جبران میکنم.
بعد منم آب رو پاشیدم تو صورتش و گفتم:
-حالا بهتره خودت خفه شی.
آروم خندیدم، بهش پشت کردم و رفتم سمت در، وسط راه برگشتم طرفش و با خنده گفتم:
-راستی منتظر داداشام باش، اون دختره که رفت ولی مطمئنم تو رو تو کفن میکنن.
بعد از رستوران زدم بیرون، همینکه اومدم بیرون زدم زیر خنده، آی خدا دلم درد گرفت، بعد از چند دقیقه یه صدا همراهیم کرد، آرام بود ، حالا داشتیم باهم میخندیدم ، هرکی هم از کنار ما رد میشد سرش و از رو تاسف تکون میداد.
صدای خنده ی یه نفر دیگه هم اومد، برگشتیم دیدیم آرمانه.
آرمان: نیشتون رو ببندید، دختر مگه تو خیابون میخنده؟
یه دفعه بلند زدم زیر خنده، یه مشت به بازوی آرمان زدم و گفتم:
-وای آرمان دستت درد نکنه، من نمیدونم اگه شما دوتا رو نداشتم باید چیکار میکردم؟
آرمان: بیاین برین تو ماشین به بقیه خنده هاتون برسین.
باهم سوار ماشین شدیم، حالا هر سه داشتیم بلند میخندیدیم.
آرمان: واقعا گل کاشتی دختر، یکم باید تنبیه میشد.
من: تو کجا بودی؟
-همینکه تو رفتی منم پشت سرت اومدم و کنار آرام نشستم، دختر تو دیگه کی هستی؟ اصلا چطور جرات کردی؟
آرام: میشکا کله خراب تر از این حرفاست.
من: آرام جان تو اصلا از من تعریف نکن، باشه دخترم.
خندیدو گفت:
-تمام سعیام رو میکنم.
گوشیم لرزید، کیاراد بود جواب دادم:
-جانم شوهرم؟
صدای دادش گوشم رو کر کرد.
-دختره ی ابله، یه شوهری بهت نشون بدم که توی عمرت تا حالا ندیده باشی، کدوم گوری هستی؟
-نه انگاری باورت شده شوهرمی، بابا پسرم همش یه تست بازیگری بود، آخه میدونی چیه رفتم تست بازیگری دادم ردم کردن، منم اومدم با خودم کار کنم کـ...
-خفه شو.
-اینو که تو باید شی.
-میشکا کجایی؟
-با رفیقای گلمم.
-از جانب من به اون آرمان نامرد بگو تو کارمون نامردی نبود.
-باشه حتما این پند رو بهش میرسونم امر دیگه ای نداری؟
همچین داد زد که قبض روح شدم.
-به اون آرمان لعنتی بگو نگه داره.
برگشتم پشت و نگاه کردم آشغال دنبالمون اومده بود. آرمان ماشین و نگه داشت ، هر سه تا از ماشین پیاده شدیم، کیاراد با عصبانیت از ماشین پیاده شد و اومد یقهی آرمان رو گرفت:
-این بود مرام و معرفتت؟ اینکه منو بازجویی کنی بعد بری بذاری کف دست یه نیم بچه؟ واسه چی؟ نکنه خاطرش رو میخوای که این کارو کردی؟
یه لحظه بغضم گرفت، من آرمان رو به چشم برادری میدیدم این چطور به خودش جرات میداد که اینجوری در موردمون حرف بزنه.
آرمان هم عصبی یقهاش رو گرفت و گفت:
-دهنتو ببند کیاراد اون جای خواهرمه، من این کارو کردم چون یکم تنبیه برات نیاز بود.
کیاراد: حالا طوری شد که شما باید برام تصمیم بگیرین که چی برام خوبه چی بد؟
من: جنبهات همین قدر بود؟ مگه نگفتی بچرخ تا بچرخیم؟ باز چیه؟ همین طور که تو آبروم رو بردی منم جبران کردم پس الکی جوگیر نشو.
کیاراد: دهنتو ببند دختره ی زبون نفهم.
بهش نزدیک شدم و دستم و به صورت تهدید بلند کردم سمتش و گفتم:
-من بهت اجازه نمیدم هر جور که دلت میخواد با من صحبت کنی، من واسه خودم ارزش قائلم چیزی که نمیدونی اصلا چیه.
خواستم دستم و بیارم پایین که سریع مچم رو گرفت و منو همراه خودش کشوند، هرچی تلاش میکردم ولم کنه اثری نداشت، زور این اورانگوتان کجا زور من کجا؟!؟ ولی عصبی بودم، تا حالا هیچ پسری بیش از حد به من نزدیک نشده بود جز فامیلامون.
- کیاراد دستم رو ول کن، ولم کن لعنتی؟
منو پرت کرد تو ماشین و بعد درو قفل کرد ، رفت سمت آرمان یه چیزایی بهش گفت و بهش دست داد و برگشت تو ماشین نشست ، باز در رو قفل کرد، ماشین و روشن کردو حرکت سمت ناکجا آباد، هرچی سوال میپرسیدم جواب نمیداد.
من: کجا داری میری؟ نگه دار کیاراد من باید برم خونه ، کیاراد تموم کن این بچه بازی رو ، هوی با توام ، کیاراد جنبه داشته باش.
عصبی شدم داد زدم:
-میگم نگه دار، بی صاحاب گیر آوردی مگه؟
ماشین و همچین کشید گوشه خیابون که فاتحهام و خوندم، چسبیده بودم به صندلی، بهش نگاه کردم که صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
-ببین گنجشک خانوم، تو الان تو دست منی، میتونم هر بلایی سرت بیارم پس بجای اینکه این چرت و پرتا رو بگی بهتره ازم خواهش کنی نه اینکه عصبیم کنی، میدونی که من خیلی بی رحم و کثیفم، آها راستی گفتی بچه داریم نه؟ خوب حالا بخاطر اینکه دروغ نگفته باشیم بهتره یه فکری برای این بچه کنیم، نظرت چیه؟
ترسیده بودم، از این همه پستی ترسیده بودم، یه قطره اشک از چشام چکید، تعجب کرد، یه قطره دیگه، با گریه کردن میخواستم از خودم دفاع کنم، هیچ کاری از دستم بر نمیاومد،کیاراد رفت عقب و گفت:
-میشکا چرا گریه میکنی؟
اشکام به شدت میریختن، طلسم دو ساله بالاخره شکسته شد، کیاراد دستم رو گرفت و گفت:
-میشکا خواهش میکنم گریه نکن.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون ، نمیتونستم به خودم اجازه بدم هر پسری دستش بهم بخوره.
کیاراد: ببخشید ، من فقط میخواستم اذیتت کنم ، باور کن اونقدر کثیف نشدم که به دختری مثل تو دست درازی کنم.
دستم و گذاشتم رو صورتم و بلند زدم زیر گریه.
کیاراد: لعنتی تو بگو من چیکار کنم؟ ها؟ میشکا خانومی؟ اصلا بیا این بازی و تمومش کنیم، قول میدم دیگه اذیتت نکنم، میشکا، تو رو جون من گریه نکن، ببین قول دادم دیگه اذیتت نکنم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: