کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
کیاراد هیچ چی نگفت فقط با بهت داشت به من نگاه می‌کرد.
دختره داد زد:
-با توام کیاراد.
کیاراد: چی؟
من: زهرمارو چی؟ چرا داری فریبش می‌دی؟ چرا بهش نمی‌گی دوساله که با هم ازدواج کردیم و یه پسر یک ساله داریم؟ بهش بگو دیگه.
کیاراد: میشکا خفه شو.
دختره وقتی اسم منو از دهن کیاراد شنید شروع کرد به گریه کردن همزمان لیوان آب رو برداشت و گفت:
-ازت متنفرم کیاراد.
من: بایدم باشی چون این جناب تو رو بخاطر هیکل و ظرافت زنونه‌ات می‌خواست.
دختره با نفرت به من زل زد و بعد به کیاراد گفت:
-دیگه نمی‌خوام ببینمت، پس سعی کن جلوی چشمام آفتابی نشی.
بعدم هم لیوان آب رو پاشید تو صورتش، با عصبانیت یه تنه هم به من زد و رفت، همینکه دختره گورش رو گم کرد، منم لیوان آب خودش رو برداشتم، خم شدم سمت کیاراد و گفتم:
-گفتم که جبران می‌کنم.
بعد منم آب رو پاشیدم تو صورتش و گفتم:
-حالا بهتره خودت خفه شی.
آروم خندیدم، بهش پشت کردم و رفتم سمت در، وسط راه برگشتم طرفش و با خنده گفتم:
-راستی منتظر داداشام باش، اون دختره که رفت ولی مطمئنم تو رو تو کفن می‌کنن.
بعد از رستوران زدم بیرون، همینکه اومدم بیرون زدم زیر خنده، آی خدا دلم درد گرفت، بعد از چند دقیقه یه صدا همراهیم کرد، آرام بود ، حالا داشتیم باهم می‌خندیدم ، هرکی هم از کنار ما رد می‌شد سرش و از رو تاسف تکون می‌داد.
صدای خنده ی یه نفر دیگه هم اومد، برگشتیم دیدیم آرمانه.
آرمان: نیشتون رو ببندید، دختر مگه تو خیابون می‌خنده؟
یه دفعه بلند زدم زیر خنده، یه مشت به بازوی آرمان زدم و گفتم:
-وای آرمان دستت درد نکنه، من نمی‌دونم اگه شما دوتا رو نداشتم باید چیکار می‌کردم؟
آرمان: بیاین برین تو ماشین به بقیه خنده هاتون برسین.
باهم سوار ماشین شدیم، حالا هر سه داشتیم بلند می‌خندیدیم.
آرمان: واقعا گل کاشتی دختر، یکم باید تنبیه می‌شد.
من: تو کجا بودی؟
-همینکه تو رفتی منم پشت سرت اومدم و کنار آرام نشستم، دختر تو دیگه کی هستی؟ اصلا چطور جرات کردی؟
آرام: میشکا کله خراب تر از این حرفاست.
من: آرام جان تو اصلا از من تعریف نکن، باشه دخترم.
خندیدو گفت:
-تمام سعی‌ام رو می‌کنم.
گوشیم لرزید، کیاراد بود جواب دادم:
-جانم شوهرم؟
صدای دادش گوشم رو کر کرد.
-دختره ی ابله، یه شوهری بهت نشون بدم که توی عمرت تا حالا ندیده باشی، کدوم گوری هستی؟
-نه انگاری باورت شده شوهرمی، بابا پسرم همش یه تست بازیگری بود، آخه می‌دونی چیه رفتم تست بازیگری دادم ردم کردن، منم اومدم با خودم کار کنم کـ...
-خفه شو.
-اینو که تو باید شی.
-میشکا کجایی؟
-با رفیقای گلمم.
-از جانب من به اون آرمان نامرد بگو تو کارمون نامردی نبود.
-باشه حتما این پند رو بهش می‌رسونم امر دیگه ای نداری؟
همچین داد زد که قبض روح شدم.
-به اون آرمان لعنتی بگو نگه داره.
برگشتم پشت و نگاه کردم آشغال دنبالمون اومده بود. آرمان ماشین و نگه داشت ، هر سه تا از ماشین پیاده شدیم، کیاراد با عصبانیت از ماشین پیاده شد و اومد یقه‌ی آرمان رو گرفت:
-این بود مرام و معرفتت؟ اینکه منو بازجویی کنی بعد بری بذاری کف دست یه نیم بچه؟ واسه چی؟ نکنه خاطرش رو می‌خوای که این کارو کردی؟
یه لحظه بغضم گرفت، من آرمان رو به چشم برادری می‌دیدم این چطور به خودش جرات می‌داد که اینجوری در موردمون حرف بزنه.
آرمان هم عصبی یقه‌اش رو گرفت و گفت:
-دهنتو ببند کیاراد اون جای خواهرمه، من این کارو کردم چون یکم تنبیه برات نیاز بود.
کیاراد: حالا طوری شد که شما باید برام تصمیم بگیرین که چی برام خوبه چی بد؟
من: جنبه‌ات همین قدر بود؟ مگه نگفتی بچرخ تا بچرخیم؟ باز چیه؟ همین طور که تو آبروم رو بردی منم جبران کردم پس الکی جوگیر نشو.
کیاراد: دهنتو ببند دختره ی زبون نفهم.
بهش نزدیک شدم و دستم و به صورت تهدید بلند کردم سمتش و گفتم:
-من بهت اجازه نمی‌دم هر جور که دلت می‌خواد با من صحبت کنی، من واسه خودم ارزش قائلم چیزی که نمی‌دونی اصلا چیه.
خواستم دستم و بیارم پایین که سریع مچم رو گرفت و منو همراه خودش کشوند، هرچی تلاش می‌کردم ولم کنه اثری نداشت، زور این اورانگوتان کجا زور من کجا؟!؟ ولی عصبی بودم، تا حالا هیچ پسری بیش از حد به من نزدیک نشده بود جز فامیلامون.
- کیاراد دستم رو ول کن، ولم کن لعنتی؟
منو پرت کرد تو ماشین و بعد درو قفل کرد ، رفت سمت آرمان یه چیزایی بهش گفت و بهش دست داد و برگشت تو ماشین نشست ، باز در رو قفل کرد، ماشین و روشن کردو حرکت سمت ناکجا آباد، هرچی سوال می‌پرسیدم جواب نمی‌داد.
من: کجا داری می‌ری؟ نگه دار کیاراد من باید برم خونه ، کیاراد تموم کن این بچه بازی رو ، هوی با توام ، کیاراد جنبه داشته باش.
عصبی شدم داد زدم:
-می‌گم نگه دار، بی صاحاب گیر آوردی مگه؟
ماشین و همچین کشید گوشه خیابون که فاتحه‌ام و خوندم، چسبیده بودم به صندلی، بهش نگاه کردم که صورتش رو به صورتم نزدیک کرد و گفت:
-ببین گنجشک خانوم، تو الان تو دست منی، می‌تونم هر بلایی سرت بیارم پس بجای اینکه این چرت و پرتا رو بگی بهتره ازم خواهش کنی نه اینکه عصبیم کنی، می‌دونی که من خیلی بی رحم و کثیفم، آها راستی گفتی بچه داریم نه؟ خوب حالا بخاطر اینکه دروغ نگفته باشیم بهتره یه فکری برای این بچه کنیم، نظرت چیه؟
ترسیده بودم، از این همه پستی ترسیده بودم، یه قطره اشک از چشام چکید، تعجب کرد، یه قطره دیگه، با گریه کردن میخواستم از خودم دفاع کنم، هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد،کیاراد رفت عقب و گفت:
-میشکا چرا گریه می‌کنی؟
اشکام به شدت می‌ریختن، طلسم دو ساله بالاخره شکسته شد، کیاراد دستم رو گرفت و گفت:
-میشکا خواهش می‌کنم گریه نکن.
دستم رو از دستش کشیدم بیرون ، نمی‌تونستم به خودم اجازه بدم هر پسری دستش بهم بخوره.
کیاراد: ببخشید ، من فقط می‌خواستم اذیتت کنم ، باور کن اونقدر کثیف نشدم که به دختری مثل تو دست درازی کنم.
دستم و گذاشتم رو صورتم و بلند زدم زیر گریه.
کیاراد: لعنتی تو بگو من چیکار کنم؟ ها؟ میشکا خانومی؟ اصلا بیا این بازی و تمومش کنیم، قول می‌دم دیگه اذیتت نکنم، میشکا، تو رو جون من گریه نکن، ببین قول دادم دیگه اذیتت نکنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    ولی من هنوز گریه می‌کردم ، دست‌هاش رو آورد جلو، دست‍هام رو گرفت و منو کشید تو بغلش ، می‌خواستم از بغلش بیام بیرون که نذاشت، شدت گریه هام بیشتر شد، حس می‌کردم دارم به بابام خــ ـیانـت می‌کنم، حس می‌کردم قلبم داره روش و از من می‌گیره، عقلمم هیچ فرمانی نمی‌داد جز اینکه " میشکای بیچاره ببین یه پسر غریبه تو رو کشید تو بغلش " حالم داشت بد می‌شد ، هرچی زور می‌زدم از بغلش بیام بیرون نمی‌شد ، صداش تو گوشم پیچید:
    -بیا از این به بعد من تو با هم بشیم یه خواهر و برادر همون طور که آرمان رو مثل داداشتت دوست داری ، بیا با منم همین جور باش.
    دیگه اشک نمی‌ریختم، شوکه شدم، اصلا فکرش رو نمی‌کردم کیاراد روزی بهم همچین پیشنهادی بده!
    کیاراد: چیه؟ نکنه باورت نمی‌شه؟ انتظار داشتی ازت خواستگاری کنم؟ باور کن اگه لیاقتت رو داشتم درنگ نمی‌کردم ، ولی می‌خوام مثل یه داداش پشتت باشم . من خودم خواهری نداشتم ولی ازت می‌خوام تو جاش باشی.
    از بغلش اومدم بیرون، به چشاش زل زدم، انگاری می‌خواستم اثر دروغ و مخ کاری رو از چشم‌هاش ببینم، ولی انگاری داشت راست می‌گفت.
    آروم گفتم:
    -شرط داره.
    لبخندی زد و گفت:
    -هر چی باشه.
    -دست از این کثیف کاری بکش.
    -چی؟
    -دیگه با هیچ دختری نباش ، دیگه باهاشون بازی نکن ، دنبال هوست نرو.
    بهم زل زدو گفت:
    -باشه.
    -قول بده.
    -قول می‌دم.
    -نه قسم بخور.
    -قسم می‌خورم دیگه دنبال هیچ دختری نرم، هیچ دختری رو تو بغلم نگیرم، با هیچ دختری بازی نکنم جر زنم و...
    لبخندی زدم و گفتم:
    -هم قسم خوردی و هم قول دادیا.
    -هم قسم خوردم هم قول دادم.
    دستم رو جلو بردم و گفتم:
    -داداش جدید سلام.
    خندیدو دستش رو آورد جلو و گذاشت تو دستم و گفت:
    -ببخشید بغلت کردم، می‌دونم به همچین چیزایی اهمیت می‌دی ولی خب قصدم آروم کردنت بود.
    -اگه قول بدی دیگه تکرار نشه می‌بخشمت.
    ماشین و روشن کردو گفت:
    -ای بابا ما امروز فقط باید قول بدیم دیگه.
    -همینه.
    -باشه خانوم خانوما قول می‌دم.

    ****

    آرام: واقعا که پررویین، خودتون خودتون رو مهمون می‌کنین! واقعا من تو کار خدا موندم.
    من: بسه بابا بجای غرغر کردن یه جا بریم شکممون رو سیر کنیم.
    یه چشم غره بهم رفت و گفت:
    -من جای باحالی در نظر ندارم هرجا شما بگین.
    -باشه.
    برگشتم سمت یامین و گفتم:
    -یامینی جون؟
    یامین: بازچی می‌خوای؟
    -می‌زاری امشب من رانندگی کنم.
    با جدیت گفت:
    -بهم بگو برو زیر آب خفه شو می‌رم، ولی من ماشین دست تو یکی ندم.
    -یامین!
    -همینکه گفتم.
    چونه‌ام رو لرزوندم مثلا میخوام گریه ‌کنم.
    یامین: ایش، ببینم عزیزم چند سالته.
    هیچی نگفتم.
    یامین: خوب می‌ترسم دیگه، درکم کن.
    کارم شده بود قیافه‌ام رو مظلوم کنم و چونه‌ام رو بلرزونم و چشم‌هامو مثل گربه‌ی شِرِک کنم.
    یامین: باشه ولی اگه بابات فهمید خودت باید جواب بدی.
    با خوشحالی پریدم بغلش کردم و هی لپاش رو ماچ کردم.
    من: وای یا بمبی مرسی.
    -اَه اَه کوفت مثل این کولیا افتادی روی من، خیسم کردی برو گمشو اونور.
    -واقعا که لیاقت نداری، از این شهر تا اون شهر از پیر و جوون دم خونه‌مون صف بستن تا من یه نگاه بهشون کنم، پس برو نماز شکر بخون که ماچت کردم.
    یامین: خفه شو میشکا.
    سوییج رو از دستش قاپیدم و گفتم:
    -اول هِن هِن بعد استخر.
    آرام: استخر؟
    من: آره دیگه مگه نمی‌گین خفه شم؟!
    آرام: وای میشکا بخدا من از دست تو می‌رم تیمارستان.
    من: من که از همون اول بهت گفتم تمام سعی‌ام رو می‌کنم تا بفرستمت تیمارستان.
    آرام: یامین تو چه جوری این همه سال باهاش رفیقی؟
    یامین با مسخرگی گفت:
    -دست رو دلم نذار که خونه، نمی‌دونی از دستش چی می‌کشم.
    کیفم رو پرت کردم سمتش که خورد به کله پوکش، بعدش بلند شدم کیفم و از رو زمین برداشتم و رفتم بیرون ، بعدش سوار ماشین شدم با یه بسم الله ماشین و روشن کردم.

    *****

    اینکه چقدر بهمون خوش گذشت بماند، واقعا شب فوق العاده ای بود، البته با کولی بازی های من باعث شد دل درد بگیریم.
    سه هفته ای می‌گذره، باورتون نمی‌شه از وقتی که منو کیاراد بهه هم قول دادیم ، توی دانشگاه هیچ کس اجازه نداره چپ نگاهم کنه، بچه های دانشگاه که اصلا باورشون نمی‌شه منو کیاراد انقدر باهم خوب شده باشیم، برخوردای آرام هم با کیاراد خیلی خوب شده، بعضی وقتا بعضیا می‌ان بهم می‌گن: شما با هم رابـ ـطه ای دارین؟ نکنه عاشق هم شدین؟ کیاراد ازت خواستگاری کرده؟ منم در جوابشون فقط می‌خندیدم و می‌گفتم : نه بابا کیاراد مثل داداشمه.
    اونا هم شونه بالا می‌‌ندازن و می‌رن ولی می‌دونم باورشون نمی‌شه.


    ****


    من: آرام این چادره قشنگ نیست؟!
    آرام: چرا خیلی قشنگه.
    بدون هیچ صبری رفتم تو مغازه از فروشنده خواستم چادر رو برام بیاره وقتی سرم کردم خیلی بهم می‌اومد، آرام می‌گفت مثل فرشته ها شدم، ولی من می‌دونم از فرشته ها هم قشنگ ترم ( اعتماد به نفسم ستودنیه ) برای خریدنش دودل بودم، از عکس العمل بابا می‌‌ترسیدم، نمی‌‌دونستم اگه منو با این چادر ببینه چیکار می‌کنه؟ دلم رو زدم به دریاچه‌ی خزر و خریدمش،بابتش هم کلی پول پیاده شدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)


    ***


    از تو آینه به خودم نگاه کردم، خوشگل شده بودم ولی دلم شور می‌زد، یعنی بابا چیکار می‌‌کنه، حالا هر کاری ، در نهایت می‌اد و سرم داد می‌‌زنه دیگه.
    دررو باز کردم و از پله ها رفتم پایین ، بلند گفتم:
    -مامان بهم می‌اد؟
    مامان و بابا برگشتن طرفم ، مامان شوکه شده بود ، بابا هم عصبی ، سریع از جاش بلند شد و گفت:
    -این چیه سرت کردی؟
    من: خوب معلومه دیگه، چادر.
    -تو غلط کردی همچین چیزی سرت کردی ، سریع از سرت بردار تا خودم نیومدم یه بلایی سرش نیاوردم.
    بهم بر خورد ، مظلومانه گفتم:
    -آخه چرا بابا؟!
    انگار اثری نداشت چون بابا داد زد:
    -همین که گفتم زود باش.
    عصبی گفتم:
    -اصلا شما چتونه؟ چرا از چادر بدتون می‌اد؟ شما که خیلی رو من حساسین، اینم خوب می‌‌تونه ازم محافظت کنه، اصلا چرا می‌‌گین من و میشا یا حتی مامان چادر نندازیم؟ چرا یکم به خواسته های ما احترام نمی‌ذارین ؟ نمی‌‌دونم این چادر چه اشکالی داره که باعث شده شما سر بچه‌تون داد بزنین، همه مردم دوس دارن بچه هاشون حجابشون رو حفظ کنن و همچین چیزی سرشون باشه اونوقت شما اینجوری می‌‌کنین؟ دلیل این کارا چیه؟!؟
    صدای داد بابا تو خونه پیچید:
    -اگه دلیل این کارام رو می‌خوای بدونی بیا بشین تا بهت بگم.
    با تردید رفتم پیششون، چادر رو از سرم در آوردم و نشستم رو به روی بابا، چشم دوختم به لبای بابا تا شروع کنه .
    ولی بابا انگاری داشت به یه چیزی فکر می‌‌کرد چیزی که من نمی‌‌دونستم ، ولی مامان می‌‌دونست ، اینو از چشای ناراحتش فهمیدم.
    بابا: 20 سالم بود ، تو دوره ی جوونی ، کمی‌ حساس بودم ، شایدم زیاد ، از نظر الناز من یه پسر شکاک و بددل بودم، طوری که به خواهرش هم اعتماد نداره ، ولی هیچ وقت نفهمید که بخاطر خودش این کارا رو می‌‌کردم ، خیلی دوستش داشتم ، حاضر بودم دنیا رو بدم ولی اون هیچ کمبودی نداشته باشه ، نمی‌‌دونم کی بزرگ شد، هر چی بزرگ‌تر می‌‌شد خوشگل و قشنگ تر می‌‌شد ، وقتی امشب این چادر رو سرت دیدم یه لحظه حس کردم الناز جلومه ، دختری که دلش می‌‌خواست فقط حرف حرف خودش باشه ولی این اخلاقش به هیچ وجع تو کَتِ من نمی‌‌رفت ، بعضی وقتا متوجه می‌‌شدم پسرای زیادی مزاحمش می‌‌شن ، چند باری با همون پسرا در افتادم تا دیگه مزاحم ناموس من نشن ، وقتی الناز این موضوع رو فهمید ، باهام دعوا کرد که چرا تو کاراش دخالت کردم ، همش می‌‌گفت: من خودم بزرگ شدم می‌‌تونم از پس خودم بر بیام نگرانم نباش، خودم می‌‌تونم جواب همچین پسرایی رو بدم، ولی من سرش داد زدم: دیگه حق نداری تنها بری مدرسه و برگردی، گفت با رفیقش می‌‌ره ولی بازم تو کتم نرفت و گفتم اونم مث تو دختره و هزار تا مزاحم داره از این به بعد خودم می‌‌برمت و می‌‌ارمت ، اون شب باهام لج کرد سرم داد زد بهم گفت شکاکم ، باید برم پیش یه دکتر ، اون فقط 3 سال ازم کوچیک بود نمی‌‌دونستم چی شد اون شب زدم زیر گوشش، من باید ازش مراقبت می‌‌کردم، بابامون فوت شده بود ، مامان هم که فقط تو خونه بود، هیچ وقت تو کارامون دخالت نمی‌‌کرد، می‌‌گفت خودتون خواهر و برادرین مشکلتون رو حل کنین، وقتی که اون شب اشکاش رو دیدم از خودم بیزار شدم ، برام عزیز بود ، ازش عذر خواهی کردم ، بهش گفتم دوست ندارم برای خواهرم دردسر درست بشه ، می‌‌خوام راحت باشی بدون هیچ مزاحمی‌، تو بغلم زارزار گریه کرد و کلی هم از حرفی که بهم زده بود عذرخواهی کرد، روزا می‌‌گذشت، بیرون رفتناش بیشتر می‌‌شد و مزاحماشم بیشتر، نمی‌‌دونم چی شد رفتم براش چادر خریدم ، می‌‌دونستم از چادر خوشش نمی‌‌اد ولی برای اینکه شاید کسی مزاحمش نشه اینو براش خریدم ،وقتی شب بهش دادم کلی قشقرق به راه انداخت که من بمیرم هم اینو سرم نمی‌‌کنم از چادر متنفرم همیشه دست و پا گیره ، اصلا من اینو بلد نیستم سر کنم، لبخندی بهش زدم و گفتم چند بار بزاری بهش عادت می‌‌کنی، ولی انگار نه انگار که داشتم به اون می‌‌گفتم، با هزار بدبختی قبول کرد.

    بابا چشاشو بست و یه قطره اشک از چشاش چکید، ادامه داد:
    -اون روز مغازه یکی از رفقام کاری داشتم، کارم که تموم شد داشتم می‌‌رفتم که دیدم الناز با رفیقش دارن تو بازار می‌‌خندن ، عصبی شدم رفتم جلو بهش گفتم بهتره بریم هوا داره تاریک می‌‌شه اونم با اخم قبول کرد ، صداش تو گوشم پیچید: داشتی تعقیبم می‌‌کردی؟ آره؟ تو که گفتی اگه چادر بزارم همه چی حله پس چی شد ، حالا که اینطوره من دیگه چادر سر نمی‌‌کنم فکر کردی با این کارت مزاحمام و کم می‌‌کنی نخیر هر روز هم بیشتر می‌‌شن ، بابا من چجوری بگم از چادر متنفرم؟ دست و پا گیره ، خوشم نمی‌‌اد دوس ندارم ، می‌‌خوام آزاد باشم می‌‌فهمی‌؟ ولی این پارچه لعنتی دست و پام رو می‌‌بنده، عصبی شده بودم نمی‌‌دونم چی شد همون جا سرش داد زدم الناز خفه شو تا خفه‌ات نکردم ، فهمیدم بغض کرده ، اونم عصبی سرم داد زد: اصلا می‌‌دونی چیه من دیگه چادر سر نمی‌‌کنم دیگه هم تو اون خونه ای که تو هستی نمی‌‌ام ، از نظر من تو واقعا به یه دکتر نیاز داری ، من از آدمای حساسی مث تو متنفرم ، متنفر ، بعدش گرد کرد رفت طرف جاده می‌‌خواست از خیابون رد بشه، نفهمیدم چی شد فقط دویدم طرف الناز و بلند داد زدم الناز مراقب باش ماشین ، ولی دیر شده بود ، الناز هول شده بود، می‌‌خواست سریع‌تر بره تا براش اتفاقی نیافته ولی چادر زیر پاش گیر کردو سرش خورد به جدول، وقتی به خودم اومدم که صدای دکتر تو گوشم پیچید: متاسفم، خواهرتون دیگه بر نمی‌‌گرده، هیچ امیدی هم نیست، ضربه ای که به سرشون وارد شده باعث ضربه مغزی شده ضریب هوشیشونم خیلی پایینه بازم متاسفم. از خودم بدم می‌‌اومد ، رفته بود تو کما چیزی که ازش می‌ترسیدم ، اشکای مامانم و نمی‌‌تونستم تحمل کنم ، برام سخت بود ، همش حس می‌‌کردم قاتل الناز منم ، هر روز و هر ساعت به خودم می‌‌گفتم: قاتل، ببین آدم کشتی، تو خواهرت رو کشتی ، تو خواهرت رو کشتی ، تو خواهرت رو کشتی، یه روزی که رفتم برای دیدن الناز دکترش اومد و گفت: هیچ راهی نداره ، ولی می‌‌تونین راه های زیادی رو برای خیلی ها باز کنین اول منظورش و نفهمیدم ولی وقتی متوجه قصد و نیتش شدم کلی سرش داد زدم و یقه‌اش رو چسبیدم ، اون ازم می‌‌خواست بدن خواهرم رو ببرم زیر تیغ ، ازم می‌‌خواست اهدای عضو کنم ، وقتی مامان فهمید فرداش با گریه اومد گفت برم موافقت کنم، بهش گفتم نه، ولی اون گفت خود الناز این طور می‌‌خواد ، می‌‌گفت اومده تو خوابش، ازم خواست تا ببخشمش ، ولی اون من بودم که باید ازش طلب بخشش می‌‌کردم ، نمی‌‌دونم چی شد که بالاخره برگه ی اهدای عضو رو امضا کردم، بعد از چهلم الناز رفتم دنبال کسی که قلب خواهرم و تصاحب کرده بود ، یه دختر آروم و سر به زیر ، اون برعکس الناز که دختری شر و شیطون بود خیلی آروم بود ، یه آرامش خاصی داشت ، اولش حس می‌‌کردم بخاطر یادگاریه که از خواهرم داره ولی بعد فهمیدم نه اشتباه می‌‌کنم، اون دختر خیلی آروم بود خیلی، داشت منو به خودش می‌‌کشوند.
    پریدم وسط حرف بابا گفتم:
    -اون دختر کیه؟ می‌‌دونی الان کجاست و داره چیکار می‌‌کنه؟
    بابا به مامان زل زد ، شوکه شدم، اشکام و پاک کردم اون مامان من بود؟
    بابا: بعد یک سال رفتم خواستگاریش اول قبول نمی‌‌کرد می‌‌گفت تو به خاطر قلب خواهرت می‌‌خوای منو بگیری ، اولش خودم هم این حس رو داشتم ولی بعد متوجه شدم نه این یه عشقه، باهاش ازدواج کردم ، هر هفته می‌‌رفتم سر خاک خواهرم، ازش می‌‌خواستم بیاد تو خوابم چون کلی باهاش حرف دارم . تا اینکه یه شب الناز به خواسته‌ام احترام گذاشت ، تو خواب گریه کردم ازش ‌‌خواستم منو ببخشه ، ببخشه که بخاطر بی توجه ایم خواهر خوشگلم رو سپردم به خاک ، اونم گریه ‌‌کرد ولی ‌‌خندید بغلم کرد و گفت: تقدیر من این بود منو ببخش بخاطر حرفایی که بهت زدم بخاطر اینکه دلت رو شکوندم ، منو ببخش امیر.
    مامان: بسه امیر،دیگه تمومش کن.
    بابا لبخند تلخی زد و گفت:
    -امیدوارم حالا فهمیده باشی برای چی نمی‌‌ذارم چادر سر کنی، اون پارچه های مشکی خواهرم رو ازم گرفتن، من بخاطر حماقتم بخاطر بی فکریم خواهر جوونم رو فرستادم زیر خروار ها خاک نمی‌‌خوام شما ها رو از دست بدم ، هیچ خاطره خوشی از اون چیزی که تو دستته ندارم ، من برای اون پارچه ارزش قائلم ولی نمی‌‌تونم بذارم عزیز ترین کسانم توسط این پارچه از خودشون مراقبت کنن ، همش به این فکر می‌‌کنم کاش هیچ وقت به الناز زور نمی‌‌گفتم ، ولی اینو یاد گرفتم چیزی رو که دیگران دوست ندارن بهشون تحمیل نکنم. من امروز خوشحالم که دخترم از این پارچه مشکی خوشش می‌‌اد ولی میشکا حالم رو درک کن می‌‌ترسم دخترم ، می‌‌ترسم یه اتفاقی بیوفته و دوباره یه الناز دیگه جلوم ظاهر بشه ، اگه مراقب می‌‌خوای پس من اینجا چی‌ام دخترم؟ من خودم چهار چشمی‌ هوات رو دارم.
    بلند شدم، رفتم بابا رو در آغـ*ـوش گرفتم و زمزمه کردم:
    -بابا متاسفم.

    ****

    باورم نمی‌‌شد منم یه عمه داشتم که حالا نیست ، چقدر دلم براش می‌‌سوزه ، الناز ، چه اسم خوشگلی خودم و تو آینه دیدم، بابا می‌‌گفت تو شبیه عمه‌اتی، به چادر نگاه کردم، برش داشتم گذاشتم تو یه جعبه تزئینی خوشگل، هنوز هم دوستش داشتم ولی به خاطر احترام به خواسته ی بابام حاضر بودم قید دنیا رو هم بزنم اون چادر که چیزی نبود.

    ****

    من: آرام اون فندق رو بده من.
    آرام: سربسته‌ست.
    من: پس خدا برای چی دندون داده؟
    فندق و اون پسته ها رو ازش گرفتم، همه‌شون بسته بود، نمی‌‌دونم چرا اینا رو بیشتر از اونایی که سرشون بازه دوست دارم ، باشه بابا می‌‌دونم دیوونه‌ام.


    یامین: اگه دندونت چیزیش بشه تو می‌‌ری دندون پزشکی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    من: بگو بمیر می‌‌میرم ولی دندون پزشکی نمی‌رم ، اَه اَه چقدر بدم می‌‌اد از دندون پزشکی کلا از دکتر شدن متنفرم، ایش.
    یامین: کسی نگفت دکتر شو که گفتم می‌‌ری؟
    بهش اهمیت ندادم و فندق رو گذاشتم بین دندونام و خواستم بشکنمش که آرام گفت:
    -نکن میشکا خطرناکه، آخر یه بلایی سرشون می‌‌اری.
    بدون اینکه به آرام توجه کنم دندونام و بهم فشار دادم، آی مامان، فندق از دهنم افتاد منم دندونم رو گرفتم ، اشکم داشت در می‌‌اومد، با نفرت زل زدم به فندق که حتی یه ترک هم بر نداشته بود، فندق نبود که سنگ بود.
    یامین داشت بلند بلند می‌‌خندید، بهش اهمیت ندادم فقط می‌‌خواستم درد دندونم کم بشه، آرام می‌‌خندید و هی می‌‌گفت:
    -میشکا خوبی؟ من که گفتم خطرناکه، حالا باید بریم دندون پزشکی.
    همچین برگشتم نگاهش کردم که یه لحظه جا خورد. با حرص گفتم:
    -من بمیرم هم دندون پزشکی نمی‌‌رم.
    دوباره دندونم درد گرفت، قسم می‌‌خورم اونقدر درد داشتم که اشکم داشت در می‌‌اومد، دردش باعث شده بود سر درد بگیرم، وقتی رفتم خونه یه مسکن خوردم و بعدش هم خوابیدم ، بگذریم که چقدر مامان جونم سرم غرغر زد .
    بابا هم که اومد، نرفتم پایین چون حوصله سر به سر گذاشتن بابام و رو نداشتم، می‌‌دونست من از دندون پزشکی متنفرم به زور منو می‌برد، مامانم همیشه می‌‌گفت چی می‌‌شه آخر شوهرت یه دکتر بشه؟ منم اخم می‌‌کردم و می‌‌گفتم:
    -حاضرم زن بقال سر کوچه بشم ولی زن یه دکتر نشم.
    نمی‌‌دونم چرا از پزشکی خوشم نمی‌‌اد، شایدم بخاطر اون آمپولای گنده ست که فرو می‌کنن تو تن ما، شایدم، شایدم، حالا بدم می‌‌اد دیگه هر کس یه علاقه ای داره .

    ****

    کیاراد: میشکا چته تو؟ زیاد حرف نمی‌‌زنی؟
    آرام: هیچی بابا خانوم خانوما یه تنبیه درست حسابی شده، بخاطر همین ساکته.
    کیاراد: یعنی چی؟
    یه چشم غره به آرام رفتم که دندونم دوباره درد گرفت با دست محکم دندونم رو گرفتم.
    آرام یه سری از رو تاسف تکون دادو گفت:
    -همین امروز می‌‌ریم دندون پزشکی.
    من: ولم کن آرام حوصله جرو بحث ندارم.
    کیاراد: خانوما نمی‌‌خواین بگین چی شده؟
    آرام: هیچی بابا میشکا خانوم مثل بچه های 7 ساله با دندوناش می‌‌خواست فندق بشکونه که این شد حال و روزش.
    کیاراد: دیوونه بلند شو برو دکتر.
    من: آقا کیاراد می‌‌شه شما لطف کنین نظر ندین؟.
    کیاراد: نخیر نمی‌‌شه بلند شو با آرام برو تا خودم نبردمت.
    می‌‌دونستم کیاراد کاری رو که بخواد بکنه می‌‌کنه، با ناله گفتم:
    -کیاراد.
    کیاراد: همین که گفتم.
    سرم و انداختم پایین و دوباره دندونم و گرفتم ..
    آرام: حتما باید بالا سرت زور باشه حالا بلند شو بریم.
    به زور منو سوار ماشین کردن و رفتیم سمت یه دندون پزشکی، انگار روز کم می‌اومد، همین امروز می‌‌خواستن منو ببرن خوب می‌‌ذاشتین فردا دیگه، بماند چقدر حرص خوردم که چرا آرام ماشین نیاورده و حالا ما باید با تاکسی بریم، البته بهتر بگم بهونه گیر شدم، اخلاق گند منه دیگه. باید یه جوری مخ این دکتره رو بزنم تا باهام کاری نداشته باشه وگرنه تا دندونام رو درست کنه من ده تا سکته رو پشتِ سرِ هم می‌‌زنم.
    آرام: پیاده شو رسیدیم.
    وقتی به خودم اومدم که خودم رو جلوی در یه مطب دیدم، کنار دیوار رو نگاه کردم : دکتر مصطفی تهرانی، متخصص دندانپزشکی ترمیمی و زیبایی " عمل باز هم انجام می‌‌ده؟ ( اصلا چه ربطی داشت که من الان اینو گفتم؟ فکر کنم درد دندونم رو مخم هم تاثیر گذاشته) آرام در رو باز کرد، باهم وارد شدیم، به مریضا نگاه کردم که فقط 2-3 نفر بودن،با آرام رفتیم سمت منشی،منشی با لبخند گفت:
    -سلام بفرمایید.
    آرام: سلام ببخشید می‌‌خواستیم دکتر رو ببینیم.
    منشی: وقت قبلی داشتین؟
    من: دیدی آرام وقت قبلی باید می‌‌گرفتیم حالا بیا بریم.
    خواستم برگردم برم که آرام سریع گفت:
    -نه متاسفانه رفیقم خیلی درد داره به خاطر همین نتونستیم نوبت بگیریم.
    منشی سری تکون دادو گفت:
    -اگه می‌‌تونین صبر کنین تا کار اینا تموم بشه در غیر این صورت باید برای روزهای بعد نوبت بگیرین.
    آرام: نه ممنون منتظر می‌‌مونیم.
    با حرص زل زدم به آرام.
    آرام: میشکا بیا بریم بشینیم.
    من: تو برو من می‌‌ام.
    آرام ابرویی بالا انداخت و رفت رو یه صندلی ها نشست، خم شدم رو میز منشی و گفتم:
    -این آقای دکتر کارش چه جوریه؟
    منشی لبخندی زدو گفت:
    -می‌‌ترسی؟
    سریع ایستادم و گفتم:
    -نخیر.
    نتونستم دروغ بگم، دوباره خم شدم و گفتم:
    -خب راستش آره.
    خندید و گفت:
    -نترس کارشون خوبه، آقای تهرانی یکی از بهترین دکترای تو ایرانه.
    -تو رو خدا شما منشی‌ها از دکتراتون تعریف نکنین، چون همش دروغه.
    فکر کردم ناراحت می‌‌شه ولی خندید و گفت:
    -چشم.
    -نه بابا معلومه با جنبه‌ای.
    دستم و دراز کردم و گفتم:
    -من میشکام.
    لبخندی زد دستم و فشردو گفت:
    -منم نادیا هستم.
    -خوشبختم.
    -همچنین عزیزم.
    دندونم دوباره درد گرفت ، رفتم کنار آرام نشستم.
    آرام: چی می‌‌گفتین بهم؟
    -
    -باتواما.
    -
    -میشکا مردی؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -
    -هوی ، چیه نکنه لال شدی!
    -وای آرام چقدر حرف می‌‌زنی دندونم درد می‌‌کنه.
    -خو ازت سوال کردم.
    دلم براش سوخت، بیچاره لطف کرد من رو آورده دکتر زشت بود اینجوری جوابش رو بدم، براش توضیح دادم چی به نادیا می‌‌گفتم.
    بالاخره نوبت ما رسید، با ترس و لرز رفتم تو اتاق دکتر، آرام آروم سلام کرد ولی من بلند، طوری که دکتر باخنده سرش و بالا آورد و سلام کرد، بعدش زل زد به من، یه تعجبی تو چشم‌هاش بود، وا این چرا اینجوری داره نگاهم می‌‌کنه؟
    از اون جایی که من خیلی پررو تشریف دارم سرم رو انداختم پایین و گفتم:
    -ببخشید آقا دکتر شما فکر نمی‌‌کنین برای دید زدن دیگه دیر شده باشه، من سن بچه‌تون رو دارم، اصلا اینا به کنار بابام منو به یه پسر 30 ساله به زور می‌‌ده چه برسه به شما که ... ، متاسفم من سعی می‌‌کنم همه چیز رو فراموش کنم ولی اگه شما هم قول بدید منو فراموش کنین خودم براتون یه زن خوب می‌‌گیرم.
    زیر چشمی‌ به آرام نگاه کردم که قرمز شده بود، اونقدر تو شوک بود که نمی‌‌دونست باید چیکار کنه، ولی دکتر یه دفعه زد زیر خنده، خودم هم خنده‌ام گرفته بود،خوب چیکار کنم باید چیزش کنم تا بلا ملایی سر دندونای خوشگلم نیاره.
    دکتر: وای دختر تو دیگه کی هستی؟ با این حرفت تموم خستگیام از تنم در رفت.
    آخ جون دیگه بلایی سر دندونای نازم نمی‌‌اره. ( همچین می‌‌گم دندونای نازم که انگار از طلا ساخته شدن)


    من: آقای دکتر یه قولی به من می‌‌دین؟
    باز خندیدو گفت:
    -چه قولی.
    -اول اینکه با بابام صحبت نکنی چون می‌‌دونم بد عصبی می‌‌شه طوری که ممکنه کار به شکایت و شکایت کشی بکشه، دوم اینکه اگه بدون هیچ دردی دندونم رو درست کنین منم قول می‌‌دم یه زن براتون انتخاب کنم تو نگاه اول شیفته‌شون بشین، چطوره؟
    دکتر دوباره خندید، آرام با حرص گفت:
    -میشکا تمومش کن زشته، آقای دکتر این دختره‌ی موزمارداره کاری می‌‌کنه که شما با اون دندونای زشتش کاری نداشته باشین ، بی احترامی‌ نباشه این خانوم کلا از دکتر رفتن متنفره چون با این هیکلش از آمپول می‌‌ترسه ، منم بابت شیرین زبونیش معذرت می‌‌خوام.
    دکتر دوباره خندید و گفت:
    -وای دخترا واقعا ممنون ، خیلی سر حال اومدم، بابت موضوع ازدواج هم بگم دختر جون من خودم سه تا بچه دارم با یه زن که همه فن حریفه، من الان باید برای پسرام آستین بالا بزنم نه برای خودم که سنی ازم گذشته.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -آقای دکتر شوخی بود ، آخه می‌‌دونین چیه؟ از منشیتون فهمیدم خیلی خسته‌این به خاطر همین خواستم خستگیتون رو در کنم.
    -باشه بابا متوجه شدم، حالا بیا رو تخت دراز بکش ببینم چه بلایی سر دندونات آوردی.
    با ترس آب دهنم رو با صدا قورت دادم و مثل مجرما گفتم:
    -هیچی بخدا فقط باهاش فندق شکوندم، این کار غیر مجازه؟ ولی بخدا اون فندقِ یه ترک هم بر نداشت!


    آرام با عصبانیتی که داشت به زور کنترلش می‌‌کرد گفت:
    -میشکا ،لطفا تمومش کن.
    ترسیدم، رفتم رو تخت دراز کشیدم، چند ثانیه بعدش دکتر اومد بالای سرم و ازم خواست دهنم رو باز کنم، منم حرفش رو گوش دادم و دهنم رو باز کردم.
    دکتر: تموم دندونات سالمه بجز این آخریه که دندون عقلته.
    وا من فکر کردم دندون ملاجمه!
    دکتر: اوه اوه ببین باهاش چیکار کردی، نصف شده که@ یه طرفش هم لق شده ، شانس آوردی تو خواب نرفته تو حلقت ، کلا این دندونت رو باید بکشمش.
    چشم‌هام رو تا حد ممکن از حدقه در آوردم ، دکتر هم فهمید می‌‌خوام حرف بزنم دست از کار کشید و رفت عقب.
    من: وای دکتر جون حاضرم بهتون جواب مثبت بدم ولی دندونم رو نکشم.
    خندیدو گفت:
    -بسه شیطون ، من این چیزا حالیم نمی‌‌شه وقتی می‌‌گم باید بکشیش یعنی باید بکشیش، در غیر این صورت باید همیشه دردایی داریکه تا مغز استخونت تیر می‌کشه. خصوصا که دندونت شکسته و به لثه ت آسیب می‌‌رسونه.
    -خواهش می‌‌کنم!
    -دخترم چاره ای نیست ، این دندونت اوضاش خیلی افتضاحه ، هم ریشه‌اش ضعیف شده هم داخلش خالیه.
    آرام: میشکا چرا لج می‌‌کنی؟ قبول کن دیگه ، وگرنه باید این دردای لعنتی را با قرص فقط برای چند ساعت از بین ببری.
    با هزار بدبختی قبول کردم.
    دکتر: افرین دختر خوب ، حالا بگو کسی تو خانوادت مشکل قلبی که نداره.
    -نه کسی نداره.
    دکتر خواست حرف بزنه که سریع گفتم:
    -چرا چرا ، یعنی مامانم پیوند قلب داشته.
    دکتر: خب با این حساب من الان نمی‌‌تونم بکشمش ، هم اینکه خسته‌ام هم شما باید نوار قلب بگیری.
    من: نوار قلب چرا؟
    -برای اینکه متوجه بشیم خدایی نکرده قلبت مشکلی نداشته باشه، چون عواقب بدی به همراه داره.
    -باشه.
    -حتما برای مرحله بعد از منشی یه وقت بگیرین تا معطل نشین.
    -حتما این کار رو می‌‌کنم آقای تهرانی.
    خندید و گفت:
    -اسمت چی بود؟
    -میشکا هستم ، میشکا محرابی ، و ایشونم رفیق شفیقم آرام فضلی.
    دستش و به سمت ما دراز کرد و گفت:
    -خوشبختم دخترا ، من مصطفی هستم.
    دستش رو فشردیم ، ولی خدایش جای پدری مردی خوش تیپ، خوش پوش و جذاب بود. و چون سن داشت بهش دست دادم.
    با دکتر خدافظی کردیم و از اتاقش اومدیم بیرون از نادیا یه وقت خواستم بعدش هم از اون خدافظی کردیم و از مطب زدیم بیرون، هوا تاریک شده بود، ساعت از 7 گذشته بود.
    من: اَه ببین حالا باید منتظر ماشین باشیم.
    آرام: انقدر غرغر نکن میشکا که به اندازه کافی امروز آبروی ما رو بردی!
    من: من؟ کجا بردم؟
    -خفه شو.
    -خو چیکار کنم می‌‌خواستم مخش رو بزنم بلایی سرم نیاره.
    -اینم شد شوخی؟ اگه ناراحت می‌‌شد چی؟ واقعا که بچه ای.
    -اصلا تو امروز چه مرگته؟ ها؟ از دست اون شوهرت ناراحتی داری سر من خالی می‌‌کنی؟
    همچین برگشت نگاهم کرد که از حرفم پشیمون شدم.
    من: ببخشید دیگه نمی‌‌گم شوهرت، اصلا چی شد؟
    -هیچی به هیچ وجه طلاقم نمی‌‌ده.
    -غلط کرده پسره ی ورپریده، اصلا خودم می‌‌رم طلاقت رو می‌‌گیرم.
    -کاش می‌‌شد.
    -هیچ وقت به عشق بعد ازدواج اعتقادی ندشتم چون همش دروغه.
    -ولی گهگداری همچین چیزی اتفاق می‌‌اوفته.
    -پس چرا برای تو نیوفتاد؟
    -چون اون جای برادرمه، نمی‌‌تونم به یه چشم دیگه نگاهش کنم ، از بچگی علیرضا برام حکم یه برادر رو داشت ، به نظر تو حالا می‌‌شه برام حکم شوهرم رو داشته باشه؟
    -به هیچ وجه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    من: اَه لعنتی چرا یه ماشین هم نمی‌‌ایسته؟ دارم یخ می‌زنم، هوی.
    آرام: نمی‌‌دونم حس می‌‌کنم تموم دربستی ها منقرض شدن.
    یه پنج دقیقه‌ ای گذشت ولی هیچ خبری حتی از یه تاکسی نشد، تو این پنج دقیقه هی غر می‌‌زدم و رو مخ آرام لی لی بازی می‌‌کردم، دستام رو گذاشتم جلوی دهنم و ها کردم تا گرم بشه ولی هیچ فایده ای نداشت، یه هیوندای خوشگل به رنگ طوسی جلومون ترمز کرد، یه اخم کردم و روم و برگردوندم.
    صدا: ببینم خانوم خوشگله مطمئنی اگه بیام خواستگاری بابات ازم شکایت می‌‌کنه؟
    سرم و چرخوندم سمت راننده، آقای تهرانی بود ، خندم گرفته بود ولی نخندیدم جدی برگشتم سمت آرام و گفتم:
    -دیدی آرام خانوم دیدی گفتم از من خوشش اومده تو گفتی نه زشته اون جای پدرته ، دیدی؟ تو رو خدا نگاه ببین جامعه ما چجوری شد! ای خدا! آقا برو ، برو مزاحم نشو من جای دخترتم.
    بلند زد زیر خنده و گفت:
    -بیاین سوار شین تا قندیل نبستین، زود باشین.
    آرام: نه آقای دکتر مزاحمتون نمی‌‌شیم.
    -نه بابا این چه حرفیه شما مراحمین ، با کاری که امروز میشکا خانوم کرد حس کردم مدیونتون شدم.
    سریع رفتم سوار ماشینش شدم و گفتم:
    -شما لطف دارین، آخیش داشتم منجمد می‌شدم.
    آرام با چشم غره هایی که به من می‌‌رفت سوار شد و هی از تهرانی معذرت خواهی کرد.
    تهرانی: آرام تو اصلا شبیه میشکا نیستی.
    آرام: چطور؟
    تهرانی: تو آرومی‌ ولی میشکا شر و شیطون.
    من: از نظر من تنوع واجبه.
    تهرانی: اوه بله.
    تهرانی می‌‌خواست مارو تا دم خونه برسونه، هرچی می‌‌گفتیم نه مزاحم نمی‌‌شیم ولی اون قبول نمی‌‌کرد، البته بیشتر آرام اصرار می‌‌کرد که نمی‌‌خواد.
    از اون جایی که خونه آرام نزدیک تر بود تهرانی اول اون رو رسوند بعدش هم من رو.
    از ماشین پیاده شدم، خم شدم و به آقای تهرانی نگاه کردم و گفتم:
    -آقای تهرانی واقعا ممنونم، زحمت کشیدین ، بابت امروز هم اگه شوخی های نابجایی کردم یا باعث ناراحتتون شدم ببخشید.
    -اَه نشد دیگه، خرابش کردی، بابا دختر خوب عذر خواهی چی بود دیگه.
    -خوب ادب حکم می‌‌کرد یه معذرت خواهی الکی کنم.
    خندید و گفت:
    -برو تو دختر نوک دماغت قرمز شده.
    -بازم ممنون ، ببخشید تعارف نمی‌‌کنم بیاین بالا.
    -برو بابا اگه هم می‌‌گفتی نمی‌‌اومدم، خب خدافظ.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بازم از آشناییتون خوشبختم ، مراقب خودتون باشید، خدافظ.
    لبخندی زد و یه همچنین گفت و منتظر موند اول من برم داخل خونه تا بعد خودش بره ، وارد خونه شدم تموم بدنم رو گرما فرا گرفت انقدر خسته بودم که بدون اینکه چیزی بخورم رفتم لباسام و عوض کردم و گرفتم خوابیدم. (جاتون خالی)

    ******

    " آرتام "

    رو یکی از صندلی ها نشستم و به بابا سلام کردم که با لبخند همیشه گرمش جوابم رو داد.
    برای خودم کمی‌ غذا کشیدم و مشغول شدم ، حوصله هیچ چی رو نداشتم فقط می‌‌خواستم بخوابم ، امروز یا تو مطب بودم یا بیمارستان دیگه نای هیچ کاری رو ندارم.
    بابا: سیما (مامان) نمی‌‌دونی امروز کیو دیدم.
    مامان: کیو؟
    بابا یه لبخند زد و همونطور که غذاش رو قورت می‌‌داد گفت:
    -یه دختر شر و شیطون ، اول که دیدمش چوب خشک شدم باورم نمی‌‌شد حس می‌‌کردم آنا دوباره زنده شده.
    قاشق از دست مامان افتاد همه‌مون چشم دوختیم به دهن بابا ، بابا لبخند تلخی زدو گفت:
    -وقتی دیدمش زل زدم بهش خیلی شبیه آنا بود، باور نمی‌‌کنی سیما مثل آنا شر و شیطون بود. منتها اسمش میشکابود ، میشکا محرابی.
    مامان شروع کرد به گریه کردن.
    مامان: مصطفی بازم بگو.
    آرتا (خواهر کوچیکم): آروم باش مامانی.
    بابا: وقتی اومد داخل وقتی نگاهم رو روی خودش دید گفت آقای دکتر زشته اینجوری زل می‌‌زنین از شما گذشته!
    بابا تموم ماجرا رو برامون تعریف کرد.نمی‌‌دونم چرا با اینکه اون دختره رو ندیده بودم ولی یه نفرتی نبست بهش تو دلم جوونه زد، شاید به این خاطرکه باعث شده بود دوباره تموم اتفاقات چند سال پیش برامون زنده بشه ، برای اینکه باعث شده بود حال مامانم خراب بشه، برای اینکه آراد بره تو فکر و آرتا گریه کنه،برای اینکه گوشه لب بابا یه لبخند تلخ بشینه.
    آرتا بلند شد قرصای مامان رو داد،منم عصبی بلند شدم رفتم تو اتاقم، سرم داشت می‌‌ترکید، عصبی بودم، می‌‌دونستم چشام الان قرمز شده،آنا ، کجایی دختر؟ دلم برات تنگ شده.
    هرکاری می‌‌کردم تا خوابم ببره ولی نمی‌‌شد، هر لحظه اتفاقای 6 سال پیش جلو چشم‌هام بود ، آنای من جلوی چشم‌های همه‌مون پرپر شد ، آنایی که حاضر بودم جونم رو هم بخاطرش بدم، خواهر مهربونم برای هم‌شه رفت، روز نامزدیش رفت، عشقش رو تنها گذاشت ،که اونم دووم نیاورد و رفت تا حداقل اون دنیا دستش تو دست آنا باشه، همه‌مون نابود شدیم، آنا فقط 20 سالش بود ، فقط 20 سال ، عاشق بود ، پاک بود ، قشنگ بود ، ولی ای کاش نبود، بهش گیر می‌‌داد، مزاحمش می‌‌شد، می‌‌گفت دوستش داره ولی آنا فقط یه نفر رو می‌‌خواست اونم بهداد بود، ولی اون آشغال باز می‌‌گفت کاری می‌‌کنه فراموشش کنه، ولی نمی‌‌دونست آنا دلباخته تر از این حرفاست، بهش می‌‌گفت یا باهاش ازدواج می‌‌کنه یا داغ بهداد رو رو دلش می‌‌ذاره ولی آنا زیر بار نرفت، ولی آنا کامیارو دست کم گرفته بود، یعنی همه‌مون دست کم گرفته بودیمش، خواهر کوچولوم بعد از 2 سال می‌‌خواست به عشقش برسه ولی اون پست نذاشت، نذاشت خوشبخت بشه، خواهرم رو گرفت، همه‌مون رو دیوونه کرد ، روز نامزدیش بود ، عقد کردن ، آنای من با بهداد، عشقش عقد کرد ، تا لحظه خطبه عقد هم کامیار دست بردار نبود، هی تهدید می‌‌کرد، بهم زنگ می‌‌زد می‌‌گفت یا این مجلس رو خراب می‌‌کنی یا خودم این کارو می‌‌کنم ، بهش اهمیت ندادم ولی کاش این کارو می‌‌کردم! از محضر برگشتیم خونه، یه مجلس بزرگ داشتیم ، همه‌مون منتظر بودیم که عروس و دوماد بیان ، بالاخره اومدن ، آنا شاد بود ، خوشبختی و از تو چشاش می‌‌خوندم ، من 26 سالم بود ، آراد 24 سالش ، آنا هم 20 سال و آرتا 18 سالش ، همه‌مون برای آنا خوشحال بودیم.
    نمی‌‌دونم چی شد وسط خاطرات بدمون خوابم برد ..

    ******

    " میشکا "
    آرام: خوب بریم؟
    من: آره دیگه اینم از اون نوار قلبی که می‌‌خواست.
    آرام: میشکا لطفا امروز اون اداها رو در نیاری زشته به خدا، آقای تهرانی جای باباته درست نیست باهاش همچین شوخی‌هایی بکنی.
    -وای مادربزرگ چقدر غرغر می‌‌کنی؟ بابا حالیمه، تموش کن دیگه.
    آرام زد تو سرم و گفت:
    -خنگ خدا واسه خودت می‌‌گم.
    -اِ خوب شد گفتی من فکر کردم واسه نَن جونم می‌‌گی.
    -پیاده شو رسیدیم ..
    -خداروشکر امروز ماشین آوردی وگرنه می‌‌کشتمت.
    -خیلی پرویی.
    -همه می‌‌گن.
    رفتیم تو مطب ، رفتیم سمت نادیا گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -سلام نادی جون، خوبی؟ نوبت ما کیه؟ اصلا آقا دکتر هست؟ وای چقدر شلوغه! باز باید منتظر بمونیم؟ کاش می‌‌گفتی یکم دیرتر بیایم ، هوف.
    آرام با اخم زل زد به من، نادیا هم با تعجب گفت:
    -دختر بذار از راه برسی یه نفسی تازه کنی بعد شروع کن ، بله آقا دکتر هستن این مریضش که اومد بیرون یکی دیگه می‌‌ره بعدش نوبت شماست.
    لبخندی زدم و گفتم :
    -مرسی نادی جون.
    بعد دست آرام رو گرفتم بردم سمت دوتا از صندلی ها روش نشستیم.
    -طوفانی جون؟
    -هوم.
    -دوستت دارم.
    لبخند زد ، ادامه دادم:
    -با من ازدواج می‌‌کنی؟
    خنده‌اش گرفت ولی خودش رو نگه داشت.
    -خودت که می‌‌دونی نامزد دارم.
    -اگه بدونم دوستم داری خودم طلاقت رو می‌‌گیرم.
    -خب منم دوستت دارم ولی نمی‌‌شه.
    -اونش دیگه با من.
    -می‌‌خوای چیکار کنی؟
    -خودمم نمی‌‌دونم ولی یه کاری می‌‌کنم ، شاید برم با علیرضا صحبت کنم ، نمی‌‌خوام دیگه تو رو اینجوری ببینم.
    -تو خیلی خوبی .
    -نوکریم.
    بالاخره اون بیماری که تو اتاق آقای دکتر بود اومد بیرون اون یکی رفت. ، بعد از نیم ساعت نوبت ما شد.
    رفتیم داخل ، یه سلام به آقای دکتر کردم ، اونم وقتی ما رو دید یه لبخند خوشگل تحویلمون داد و گفت:
    -به به ببین کی اینجاست ، بفرمایید خانوما.
    رفتیم نشستیم.
    تهرانی: خوب چیکار می‌‌کنین؟
    من: هیچ کار، بی‌کار و بی‌عار.
    تهرانی: راستی یادم رفت بپرسم شما چی می‌‌خونین ؟
    آرام: هردومون هنر می‌‌خونیم.
    تهرانی: نقاشی.
    -بله.
    تهرانی: من یه دختر دارم که عاشق نقاشیه ولی خوب برای اینکه جلوی من و برادراش کم نیاره داره زنان و زایمان می‌‌خونه. یکی از پسرام که بزرگ تره متخصص قلبه ، اون یکی هم اعصاب و روان.
    من: پس شما خانوادگی دکترین، نگفتین زنتون چیکاره‌ست؟
    لبخندی زدو گفت:
    -پرستاره.
    مثل مامان من.
    -هنوز کار می‌‌کنه؟
    -آره.
    -با اینکه دخترتون رو هنوز ندیدم ولی خوشم می‌‌اد ازش.
    خندید و گفت:
    -چون نقاشی دوس داره؟
    -زدین تو حال.
    تهارانی: منظورت خال بود دیگه؟
    -اِ آره ببخشید یه لحظه نقطه‌ش افتاد.
    خندید و گفت:
    تهرانی: پس واجب شد یه روز همدیگه رو ملاقات کنین.
    تهرانی: خب ببینم کارایی که گفتم انجام دادی.
    -آره.

    ****

    دهنم و باز کردم از تو آینه به دندون آخریم نگاه کردم که دیگه نداشتمش، قرار شد دو روز دیگه برم پیش آقای تهرانی تا مطمئن بشه دندونای دیگه‌ام مشکلی ندارن، تو دلم همش می‌‌خوندم: میشکا بی دندون افتاد تو قندون ، قندون سوراخ شد میشکا الاغ شد.
    این چند روز همه‌اش این رو می‌‌خونم، بس که آرام و یامین این رو بلند برام ‌‌خوندن ، آها یادم رفت پوریا و میشا هم کلی مسخره‌ام می‌‌کنن، همچین مسخره‌ام می‌‌کنن که حس می‌‌کنم یه چیز مهمی‌ رو از دست دادم، ای خدا اون روز می‌‌رسه که اینا هم الاغ شن؟
    گوشیم زنگ خورد بدون اینکه به صفحش نگاه کنم جواب دادم:
    -ها؟
    کیاراد بود ، خندیدو گفت:
    -میشکا خانوم ما چطوره؟
    -اِ کیارادی تویی خوبم مرسی.
    -دندونت چطوره؟
    -خوبه سلام داره ،چی شد یادی از من کردی؟
    -دلم برای آبجیم تنگ شد بخاطر همین بهت زنگ زدم.
    -باز به معرفت تو ، اون یامین و آرام که می‌‌ان همه‌ش مسخره‌ام می‌‌کنن ، هر چی به آرمان می‌‌گم یکم رو این آرام دیوونه کار کنه، می‌‌گـه می‌‌کنم ولی نمی‌‌شه.
    خندیدو گفت:
    -این دوتا شازده الان کنارم نشستن دارن به حرفای تو گوش می‌‌دن.
    -چی؟!
    آرام: من فقط دستم بهت برسه اون وقت خونت پای خودته، الاغ.
    -هیکلته.
    آرمان: بچه ها اینجا ادب حکم می‌‌کنه.
    -وای باز شروع شد ، اصلا به من چه به خواهرت بگو که همه‌اش مسخره‌ام می‌‌کنه ، آرام عقده ای.
    آرام بلند زد زیر خنده و گفت:
    -الهی قربونت برم که الان از حرص داری با ناخونات گوشت دستت رو می‌‌کنی.
    خندم گرفته بود ، چه خوب کارام دستش بود. ازم می‌‌خواستن باهاشون برم بیرون ولی با این دندونی که من داشتم قبول نکردم، کمی‌ با هم گپ زدیم و بعدش خدافظی کردیم. روی تخت دراز کشیدم، به آقای تهرانی فکر کردم، تو این مدتی که می‌‌رفتم تو مطبش متوجه نگاه های خیره‌اش شدم، حتی آرام هم فهمید، خیلی باهامون خوب بود، طوری که شماره‌ی هم رو داریم، مهربون و خوش اخلاق بود، یه مرد جذاب و خوش پوش،بیخیال تهرانی شدم و چشم‌هام رو بستم که یاد یامین افتادم،نمی‌‌دونم چرا دلم براش سوخت، دختری که یه بار عاشق شد ولی شکست خورد،عاشق پسری که یه روز اون رو با دختر خاله خودش می‌‌بینه، اون پسر کاری کرد که یامین دیگه به دختر خاله‌اش نگاه نکنه، دختر خاله ای که مثل خواهرش دوستش داشت ولی الان براش از غریبه هم غریبه تره،
    کاش فردین یه کوچولو یامین رو می‌‌دید، یامینی که از اون دختره خوشگل تر بود، امیدوارم یه روز پشیمون بشه.
    هرچند فردین از عشق یامین خبر نداره ولی به هر حال یامین رفیقمه نمی‌‌تونم دعایی جز این داشته باشم، تو این فکرها بودم که چشمام بسته شد و خوابم برد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)

    *****

    من: اَه یامین چرا نمی‌‌ای؟
    با صدای غمگینی گفت:
    -امشب می‌‌خوایم بریم خونه فردین اینا.
    با تعجب گفتم:
    -می‌‌خوای بری؟
    -مجبورم ، مامان می‌‌گـه اون دفعه که نیومدی کلی ناراحت شدن ، این دفعه نیای که دیگه هیچی، حتما باید برم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -عیبی نداره موفق باشی ، فقط می‌‌خواستم آقای تهرانی رو بهت نشون بدم.
    -مگه آرام نیست؟
    -چرا هست.
    -پس چیه؟
    -هیچی بابا تو کلا شوتی، می‌‌گم می‌‌خواستم آقای تهرانی رو بهت نشون بدم بعد می‌‌ای می‌گی پس چیه؟!
    خندید و گفت:
    -باشه بابا مزاحم نشو بای.
    -چندتا چندتا؟
    بلند خندید و گفت:
    -مرض.
    برای اینکه حالش و بگیرم سریع گفتم:
    -برو بابا مزاحم نشو کار دارم بای.
    بعد گوشی رو قطع کردم ، معلومه الان داره از دستم حرص می‌‌خوره.

    ****

    آرام: نادیا جان پس کی نوبت ما می‌‌شه؟ همه دارن می‌‌رن تو ومی‌‌ان ولی هنوز نوبت ما نشده.
    نادیا: این دوتا برن نوبت شماست.
    یعنی ما آخرین نفریم؟!
    من: هوف بابا خسته شدم.
    نادیا: صبر داشته باش.
    -باز چقدر؟ سه ساعته اینجا نشستیم.
    نادیا: متاسفم ولی خوب خودتون زود اومدین.
    -بلا.
    حالا منتظر بودیم این بیماره هر چی زود تر بیاد بیرون ما بریم تو، در باز شد یه دختر و پسر اومدن داخل، نادیا که اونا رو دید با خوش رویی از جاش بلند شد و سلام علیک کرد.
    پسر: تو اتاق کسی هست؟
    کثافت چه صدایی داره؟ از پشت هم خوش هیکله، آشغال لباس جذب پوشیده تا به دخترا بگه من عضله دارم، چون پشتش به من بود نتونستم قیافه‌اش رو ببینم.
    نادیا: آره. جناب دکتر بیمار دارن.
    دختر: نادیا جون تو خودت چطوری؟
    نادیا: مرسی عزیزم تو خوبی؟
    دختره: ممنون گلم.
    دختره هم صداش نازک و خوشگل بود،اونم خوش اندام بود، اندام ظریف و دخترونه ای داشت،نگاهم و از اونا برداشتم و دوختم به اتاق دکتر که بیمارش اومد بیرون ، منو آرام بلند شدیم خواستیم بریم تو اتاق که دیدم پسره و دختره دارن می‌‌رن اون تو ، همچین عصبی شدم که نفهمیدم دارم چی می‌‌گم، یعنی چی سه ساعته اینجا نشستیم حالا اینا باپارتی بازی دارن می‌‌رن اون تو.

    -هوی کجا داری می‌‌ری مگه کوری نمی‌‌بینی ما اینجا نشستیم ، نادیا بهشون نگفتی نوبت ماست نه اینا؟ بهتره مثل ما سه ساعت منتظر بمونین وقتی نوبتتون شد تشریفتون رو ببرین داخل.
    پسره همچین عصبی شده بود که چشاش قرمز شده بود ولی انگار تعجب هم کرده بود، ولی دختره انگار شرمنده بود، هم شرمنده هم متعجب، منم دست کمی‌ از پسره نداشتم، از بی‌عدالتی متنفربودم همینطور از بی نظمی‌ ، آرام سعی می‌‌کرد آرومم کنه، پسره عصبی گفت:
    -بهتره مراقب حرف زدنت باشی و بفهمی‌ داری چی می‌‌گی ، چون این بی عفتی کلامت باعث می‌‌شه کسی کنترلش و ازدست بده یه جور دیگه باهات برخورد کنه.
    عصبی بودم عصبی تر شدم:
    -من اینجا منتظر نموندم تا به همچین مزخرفاتی گوش بدم ، حالا هم بهتره بری بشینی وقتی من نوبتم رو رفتم بعد تو بری تو اون اتاق. ، البته فکر نکنم جای تو اینجا باشه بهتره به یه اعصاب و روان مراجعه کنی.
    خواست حمله کنه سمت من که دختره بازوش رو گرفت گفت:
    -آرتام چیکار می‌‌کنی؟!
    نادیا با من من گفت:
    -میشکا جان این خانوم و آقا بچه‌های دکتر تهرانی‌ان.
    تعجب کردم، پسره فکر کرد از برخوردی که باهاش کردم پشیمون شدم و یه پوزخند زد ولی در کمال تعجب یه پوزخند اومد کنج لبم و گفتم:
    -اصلا به آقای تهرانی نمی‌‌خوره همچین پسری داشته باشه که نه عدالت حالیشه و نه نظم و احترام.
    پسره دست دختره رو پس زد و خواست حمله کنه سمت من که وسط راه با حرف آقای تهرانی ترمز کرد.
    -اینجا چه خبره؟
    دختره: سلام بابا.
    تهرانی: سلام دخترم.
    من و آرام هم سلام کردیم. اونم با خوش رویی جوابمون و داد.
    تهرانی: نمی‌‌خواین بگین چی شده؟
    نادیا: ببخشید آقای دکتر ، آقای تهرانی باهاتون کار داشت می‌‌خواست یه لحظه شما رو ببینه بعد...
    تهرانی: نمی‌‌خواد ادامه بدی، می‌شکا جان بیا تو اتاقم ببینم دندونت چطوره.
    یه نیش خند به پسره زدم و رفتم سمت آقای تهرانی، وقتی داشتم از کنارش رد می‌‌شدم دستای مشت شده‌اش رو دیدم، با عصبانیت داشت نفس می‌‌کشید، یه لحظه اونو با اژدها مقایسه کردم، وای خودش بود.
    وارد اتاق آقای تهرانی شدیم.
    من: آقای تهرانی منو بخاطر این سر و صدایی که به پا کردم ببخشین نمی‌‌خواستم این طوری بشه ، خوب راستش من از بی‌عدالتی متنفرم.
    تهرانی: عیبی نداره دخترم ، حق با تو بود ، آرتام باید متوجه این موضوع می‌‌شد.
    -به هر حال معذرت می‌‌خوام ، ولی اصلا بهتون نمی‌‌اد همچین پسری داشته باشید.
    خندیدو گفت:
    -چطور؟
    -معلومه خیلی مغروره ، ولی شما اصلا اینطور نیستین ، خیلی هم خوش اخلاقین.
    بلند خندیدو گفت:
    -خوب دخترم اون جوونه و من دیگه پیر شدم.
    -وا دکتر من اولین بار یه چیزی گفتم شما چرا باور کردید به شما می‌اد سی و خورده ای باشین.
    -آرام جان بیا این هندونه ها رو از دستم بگیر خیلی سنگینن.
    آرام خندیدو چیزی نگفت.

    ****

    تهرانی: خوب دندونت دیگه مشکلی نداره ، از این به بعد مراقب باش، مثل بچه ها چیزای سر بسته رو با دندونت نشکون.
    من: چشم.
    -چشمت بی بلا، آهان یه چیز دیگه.
    -بفرمایید .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -امروز از این در رفتی اگه دلت اومد و دلتنگ شدی یه سری هم به ما بزن.
    -وا این حرفا چیه من اصلا می‌ام خونتون.
    با ضربه ای که آرام بهم زد جیغم رفت بالا. اقای تهرانی خندید و گفت:
    -من از خدامه، زنم هم مشتاقه تو رو ببینه چون می‌‌خواد ببینه کیه که می‌‌خواد برای شوهرش دنبال زن بگرده.
    -اصلا من پشیمون شدم این از زنتون اونم پسرتون، من فکر نکنم زنده برگردم، چشم قول می‌‌دم روزی سه بار بهتون سر بزنم صبح ، ظهر، شب، چطوره؟
    خندیدو گفت:
    -عالیه.
    لبخندی زدم و جدی شدم، گفتم:
    -واقعا ازتون ممنون، امیدوارم جبران کنم.
    سرشو آورد جلو دم گوشم گفت:
    -اگه می‌‌خوای جبران کنی یه زن برام بگیر.
    آب دهنم و با صدا قورت دادم و گفتم:
    -که بعدش زنتون بیاد منو بکشه؟
    -خوب یه کار دیگه ای می‌‌کنیم.
    -چیکار؟
    -عکس خودت و برام نقاشی کن بده به من.
    چشام از حدقه زد بیرون، چرا؟
    -می‌‌خوام عکست رو داشته باشم چون خانومم ازم خواسته، با اینکه تو رو ندیده ولی از شخصیتت خوشش اومده. بعدشم قیافه مشرقیت خیلی قشنگه، فکر کنم تابلوی عکست خیلی جذاب بشه.
    -آها از اون لحاظ، باشه.
    خندیدو گفت:
    -شما دیگه مرخصین.
    خدافظی کردیم و از اتاق زدیم بیرون ، نگاهم به پسره افتاد که داشت با عصبانیت به من نگاه می‌‌کرد، همینطور که به من زل زده بود به دختره گفت:
    -آرتا بریم.
    دختره که فهمیدم اسمش آرتاست گفت:
    -تو برو من می‌ام.
    پسره از جاش بلند شد و اومد سمت ما که کنار در بودیم، به ما که رسید، ایستاد و یه نگاه پر از خشم به من کردو بعد رفت تو اتاق.
    رفتم سمت نادیا و بهش دست دادم و گفتم:
    -نادیا جون ما دیگه داریم می‌‌ریم خدافظ.
    نادیا: کارت دیگه تموم شد؟
    -خداروشکر بله ، ولی به آقا دکتر قول دادم بیام بهتون یه سری بزنم.
    -کار خوبی می‌‌کنی.
    آرام هم مشغول خدافظی بود که صدایی گفت:
    -میشکا خانوم؟
    برگشتم سمت دخترِ که پشت من بود ، نمی‌‌دونم چرا بهش لبخند زدم شاید بخاطر اینکه این مثل داداشش نبود یا شاید هم اونم مثل ما نقاشی دوست داشت ، وقتی لبخند منو دید اونم به من لبخندی زدو گفت:
    -من بابت امروز از طرف داداشم معذرت می‌‌خوام ، اونم یکم خسته بود کار واجبی هم با بابا داشت بخاطر همین اون برخورد زشت رو کرد.
    لبخندم پررنگ تر شدو گفتم:
    -عیبی نداره ، خودم کمی‌ دنبال دردسر می‌‌گشتم که خدارو شکر جور شد وگرنه یا باید آرام رو حرص می‌‌دادم یا می‌‌رفتم خونه خواهرم جیغ اون رو بلند می‌‌کردم.
    خندید و گفت:
    -به هر حال من باز معذرت می‌‌خوام.
    -بیخی بابا اونی که باید معذرت بخواد داداشت بود نه تو.
    دستش و دراز کردو گفت:
    -من آرتا هستم بچه آخری بابام
    لبخندی زدم دستش و فشردم و گفتم:
    -منم میشکام بچه آخری بابام.
    خندیدو گفت:
    -اون خانوم رفیقته.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -هم خواهرمه هم رفیقم.
    آرتا با آرام دست داد و با هم آشنا شدن.
    من: خوب آرتا جان ما دیگه باید بریم خوشحال شدیم باهات آشنا شدیم.
    آرتا: همچنین ، فقط یه چیزی میشکا!؟
    -جانم؟
    -می‌‌شه شماره‌تون و داشته باشم؟
    با شونه‌ام زدم به شونه آرام و خوشحال گفتم:
    -آخ جون آرام یه رفیق دیگه.
    آرام خندیدو گفت:
    -تو کلا عادت داری با همه زود جور بشی.
    -بله دیگه، ما اینیم.
    شماره‌ام رو دادم به آرتا ، آرام هم شماره‌اش و داد و بعد با هم خدافظی کردیم و رفتیم سمت خونه‌ی خودمون.

    ******

    " آرتام "

    آرتا: وای مامان نمی‌‌دونی چیکارا کرد ، همچین جواب آرتام رو داد که نگو ، تا حالا یادم نمی‌‌اد کسی اینطوری آرتام رو ضایع کرده باشه.
    من: تمومش کن آرتا اون یه دخترِ بی‌خاصیت بود که جز بی ادبی کار دیگه ای بلد نبود.
    آراد: معلومه که داره یه جات می‌‌سوزه.
    همچین برگشتم نگاهش کردم که لال شد .
    آرتا: راست می‌‌گـه دیگه ، خودم شاهد بودم چجوری کم آوردی (روشو کرد سمت مامان و ادامه داد) وقتی دید نمی‌‌تونه از پسش بر بیاد می‌‌خواست بره از زور بازوش استفاده کنه.
    مامان زد تو صورتش و گفت:
    -آره آرتام؟ تو می‌‌خواستی بزنیش؟
    من: مامان؟!
    آرتا: حق با بابا بود اون خیلی شبیه آنا بود، شر و شیطون و زیبا.
    مامان لبخندی زدو گفت:
    -پس واجب شد ببینمش.
    تعجب کردم که مامان گریه نکرد.
    مامان: آرتام پسرم دیگه با این دختره اینطوری برخورد نکن ، اون دختره و پر از شر و شیطنته ، مثل خواهرت تو خیلی بزرگ تر از اونی پس تو مراقب حرکات و حرفات باش.
    سرم درد می‌‌کرد ، بلند شدم گونه مامان و بوسیدم و گفتم:
    -چشم مامان جان تمام سعیم رو می‌‌کنم ، شبتون بخیر.
    -شب بخیر.
    از پله ها رفتم بالا بعدش رفتم تو اتاقم رو تخت دراز کشیدم، قیافه دختره جلو چشام بود ، اون بلبل زبونیش ، یه پوزخند زدم ، اون هیچ هم شبیه آنای من نیست ، آنای من خیلی سر تر از اونه .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    دوباره برگشتم به 6 سال پیش، آنا به کمک بهداد از ماشین پیاده شد، سریع بدون اینکه به بهداد اجازه بده و دستش رو بگیره اومد طرف ما می‌‌خواست بیاد مامان رو بغـ*ـل کنه که یه آن خواهرم رفت تو هوا بعد پرت شد زمین ،همه‌مون تو بهت بودیم، باورم نمی‌‌شد، آنا برای اینکه می‌‌خواست بیاد طرف ما باید از اون طرف کوچه می‌‌اومد این طرف ، ولی ، ولی ...

    اون می‌‌خواست مامانم رو بغـ*ـل کنه ولی تو حسرتش موند، همه‌مون تو حسرتش موندیم ، چشمم خورد به بهداد زانوش خم شد نشست رو زمین ، خیلی دردناک بود که نوعروست رو غرق خون ببینی ، خیلی بد بود که خواهرت رو که داشت خوشبختی رو با تموم سلولای بدنش حس می‌‌کرد غرق درخون ببینی، راننده فرار کرده بود ، خود آشغالش بود ، پست فطرت کارش رو کرده بود ، چطور دلش اومد؟ اون که دم از عاشقی می‌‌زد ، اون که می‌‌گفت فقط آنا، چجوری تونست اونو بکشه؟ چطور ‌‌تونست؟ مامانم از حال رفت. بابام شکست، منم خرد شدم، آرتا مثل مسخ شده ها داشت می‌‌رفت سمت آنا ، آراد فقط نگاه می‌‌کرد ، هنوز باورش نمی‌‌شد ، بهداد نشسته بود و به آنا نگاه می‌‌کرد ، هنوز هیچ کس باور نمی‌‌کرد، با صدای گریه بلند آرتا همه‌مون به خودمون اومدیم ، رفتم سمت آنا محکم بغلش کردم و سرم و به سمت آسمون بالا بردم و با گریه داد زدم: آنا.
    آنا رفته بود ، بهداد هم رفت همون موقع رفت ، چند روز واینستاد تا آروم بگیریم اون روز بلند شد سوار ماشینش شد و با تموم سرعت حرکت کرد به ناکجا آباد، مردم سعی کردن جلوش و بگیرن ولی نتونستن، همون روز زنگ زدن که اونم تصادف کرده، اونم رفت، تو یه روز دوتا عزیز از دست دادیم، تو یه روز بدبختی رو به چشم دیدم ، تو یه روز خرد شدم ، شکستم، داغون شدم، اون روز که تن بی جون خواهرم و داشتن خاک می‌‌کردن حس می‌‌کردم دارم خفه می‌‌شم.
    سه سال اول فقط کارم شده بود لباس مشکی پوشیدن، کارم شده بود بهونه آنا رو گرفتن، بی قراری می‌‌کردم، قرص می‌‌خوردم، منو آراد و آرتا برای آروم کردن خودمون، خودمون رو تو درس غرق کردیم، مامان دوسال اول فقط تو خونه می‌‌نشست و به عکس آنا زل می‌‌زد و بی قراری می‌‌کرد،بابا هم خودش رو تو تنهاییاش خالی می‌‌کرد، تا الان همه‌مون یه جورایی با این مسئله کنار اومده بودیم که پای این دختره باز شد و همه چیو خراب کرد، دوباره مامانم برگشته به گذشته، آرتا همه‌اش فکر می‌‌کنه اون آناست، بابا حس می‌‌کنه اون دخترشه ، آراد هم هم‌اش از اون دفاع می‌‌کنه. نباید این جوری می‌‌شد ولی شد، دوباره داره همه چی بهم می‌‌خوره همه چی. سرم داشت می‌‌ترکید ، بلند شدم یه قرص انداختم بالا یه بـ..وسـ..ـه به عکس آنا زدم و گرفتم خوابیدم.

    ******

    " میشکا "

    به خودم نگاه کردم، همه چی خوب بود منم خوشگل بودم، امشب قراره دایی‌هام و خاله‌م بیان خونه‌مون و بدبختی اینجاست که خانواده آقا رفیعی هم هستن.
    دو هفته ست که از اون روز می‌‌گذره، با آرتا صمیمی‌ شدم، گهگداری باهم همراه آرام قرار می‌‌ذاریم می‌‌ریم بیرون، دختر باحالیه، وقتی فهمید نقاشی بلدیم کلی ذوق کرد، به نقاشیم نگاه کردم که نصفه کاره مونده بود ، باید تمومش کنم ، چون آقای تهرانی منتظر نقاشیمه ، از پایین سرو صدا می‌‌اومد. شالم رو درست و رژم رو تمدید کردم، رفتم پایین میشا رو که دیدم ذوق زده رفتم بغلش کردم، خیلی نامرده از اون موقعی که ازدواج کرده فقط یه بار اومده پیشمون که اونم مادر زن سلام بود ، محکم گونه‌اش رو بوسیدم اونم محکم بغلم کردو گونه‌ام رو بوسید.
    میشا: آبجی خلم چطوره؟
    من: اینا رو ولش، خوبه ، دم گوشش آروم گفتم: قرار نیست من خاله شم؟
    چشمه‌اشو برام چپ کرد و گفت:
    -خفه شو میشکا.
    -باشه بابا، فهمیدم دوست نداری.
    زیر لب آروم گفتم:
    -از کجا الان حامله نباشی.
    دستم سوراخ شد،گوشامم کر.
    میشا برام چشم غره رفت ، بیشعور دستش سنگین شده، به پوریا نگاه کردم که داشت بلند می‌‌خندید. یعنی شنید؟! جلل خالق.
    بعد از یه ربع خاله و دایی ها هم اومدن ، پشت سرشون هم آقای رفیعی و خانواداش چشم ما رو روشن کردن.
    کارن رو اصلا آدم حساب نمی‌کردم، ولی گهگداری مجبور می‌‌شدم باهاش حرف بزنم یا چیزی رو بهش تعارف کنم که هر بار با اخمای شهاب رو به رو می‌‌شدم ، جدیدا معلوم نیست چه مرگشه ، از شب عروسی میشا تا الان کلی تغییر کرده.
    بعد از اینکه چایی تعارف کردم خواستم رو یکی از مبلا بشینم که دیدم هیچ جا جا نیست جز کنار کارن ، بخشکه شانس، به زور رفتم کنارش نشستم سرمو بلند کردم که نگاه عصبی شهاب رو دیدم، به دستاش زل زدم که مشت شده بود، باورم نمی‌‌شد، چیزی شده که نباید می‌‌شد، دلم گرفت، دلشوره داشتم، شهاب خیلی دیره خیلی ، دیگه نمی‌‌شه، دیر اومدی، در قلبم دیگه بسته شده، قفلش هم گمشده، کاش همون دو سال پیش اینجوری می‌‌شدی، کاش از موقعیتت استفاده می‌‌کردی نه الان که همه چی عوض شده.

    با این حال از جام بلند شدم رفتم تو آشپزخونه دلم براش سوخت نمی‌‌خواستم اذیت شه ،یه لیوان آب خوردم .
    شهاب: خوشم نمی‌‌اد کنار این پسره بشینی.
    آب پرید تو گلوم، به سرفه افتادم، دوباره آب خوردم شاید خوب بشم.
    من: تو کی اومدی؟
    -مهم نیست. فهمیدی چی گفتم؟
    اخم کردم، دیگه بیش از حدش داشت جلو می‌‌رفت، رفتم رو به روش و گفتم:
    -شهاب تو چته؟ ها؟ چرا اینجوری شدی؟ چرا بعضی وقتا گیر سه پیچ می‌‌دی؟ دیگه نمی‌‌تونم درکت کنم، عوض شدی. این کارا چیه؟ این گیر دادنا رو چطوری واسه خودم معنی کنم؟ چرا اذیتم می‌‌کنی؟
    عصبی گفت:
    -من اذیت می‌‌کنم یا تو؟ چرا دم به دقیقه به این پسره یه چیز تعارف می‌‌کنی؟ ها؟ چرا رفتی کنارش نشستی؟ چرا بهش توجه می‌‌کنی؟
    -شهاب انگاری حالت خوب نیست من کجا دم به دقیقه یه چیز بهش تعارف می‌‌کنم؟ چرا مزخرف می‌‌گی؟
    بازوم رو گرفت و گفت:
    -میشکا من دیگه اون شهاب نیستم ، عوض شدم ، می‌‌فهمی‌؟
    -آره می‌‌دونم. منم عوض شدم، منم دیگه اون میشکای دو سال پیش نیستم.
    عصبی دستی تو موهاش کشیدو گفت:
    -باید باهم حرف بزنیم ، می‌‌خوام یه چیزایی بهت بگم.
    -نه شهاب ، خرابش نکن ، از این بدترش نکن. دیگه همه چی تموم شده.
    -بهم یه فرصت بده ، خواهش می‌‌کنم ، بزار جبران کنم.
    -شهاب دو ساله همه چی تموم شده پس دیگه شروع نکن.
    -می‌شکا من...
    اشکم داشت در می‌‌ومد، سریع گفتم:
    -هیـــس هیچی نگو، بهتره دیگه بریم.
    خودم هم سریع از آشپزخونه زدم بیرون و مستقیم رفتم تو اتاقم. رو تختم نشستم،دستام می‌‌لرزید، قلبم .. قلبم بد می‌‌زد ، می‌‌خواست گریه کنه، قلبم می‌‌گفت بهش کمک کن، یه فرصت دیگه بهش بدم ولی عقلم می‌‌گفت تو دیگه اونجوری دوسش نداری ، ترحم نکن ، ساده نباش. با دستام سرم رو گرفتم، خودم هم دیگه دوست نداشتم دو سال پیش دوباره تکرار بشه ، شهاب برام عزیز بود ولی نمی‌‌تونستم باهاش کنار بیام.
    دیگه وقت شام بود، رفتم جلوی آینه یه نفس عمی‌ق کشیدم و رفتم پایین ، شهاب نبود، چشمم خورد به پوریا که داشت نگاهم می‌‌کرد ، یه لبخند بی جونی زدم و رفتم تو آشپزخونه به مامان کمک کنم تا میز شام و بچینیم.

    ***

    مهمونا داشتن می‌‌رفتن ، من زودتر سردرد رو بهونه کردم و رفتم تو اتاقم.
    رو تختم دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. نمی‌‌دونستم دارم به چی فکر می‌‌کنم ، که صدای در اومد ، حتما مامان بود که می‌‌خواست بگه برم پایین تا با مهمونا خدافظی کنم ، بدون اینکه برم درو باز کنم گفتم:
    -مامان بهشون بگو می‌شکا خوابیده بود ، حوصله پایین رو ندارم.
    در اتاق باز شد، عصبی برگشتم به در اتاق نگاه کردم که دیدم شهاب اومد داخل، سریع نشستم سر جام و به زور یه لبخند کوچولو زدم.

    ولی اون اخم داشت، صداش تو گوشم پیچید:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا