کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
-میشکا برام آب می‌ریزی؟
-آره.
پارچ آب و گرفتم و همچین خم کردم طرف لیوان شهاب که نصف آب ریخته شد تو غذای شهاب و کمیش هم رو دستش و بقیش هم ریخته شد رو میز، که همونا هم سُر خورد و ریخت رو شلوار شهاب.
-وای خدا ببین چی شد؟
شهاب: اذیت نمی‌کردی نمی‌شد؟
-وا همچین حرف می‌زنی که انگار از قصد اینکارو کردم.
برگشت طرف منو زل زد تو چشمام و گفت:
-یعنی نبود؟
همه داشتن می‌خندیدن،
-معلومه که نبود.
-باشه باور کردم.
-کار خوبی کردی.
به ادامه غذام رسیدم، آخی بیچاره دیگه نمی‌خواست غذا بخوره اشتهاش کور شد، عیبی نداره فدای یه تار موی کف دستم، والا.
زیر چشمی به شهاب نگاه کردم که ماستشو برداشت و کمی با قاشقش باهاش بازی کرد و بعد یه قاشق خورد و سرفه شدید.
هراسون گفتم:
-وا شهاب چی شدی؟
برزخی زل زد به من و گفت:
-یه لیوان آب بده.
منم یه باشه‌ای گفتم و با کمترین سرعت یه لیوان آب دادم بهش، همه داشتن می‌خندیدن، هی خدا، می‌دونین چی شد بی پسر دایی شدیم، خدا بیامرزتش من که حلالش کردم.
شهاب: من حال تو یکی رو می‌گیرم.
من: تو رو خدا این کارو نکن، حالا نمی‌شه آشپزخونه یا پذیراییمون رو بگیری؟
-اونا رو هم به وقتش می‌گیریم، الان حالت مهمه.
-نچایی یه وقت.
-نه لباس گرم پوشیدم.
-آها.
شهاب بلند شد رفت منم بعد پنج دقیقه بلند شدم رفتم رو مبل رو به روی ستاره نشستم (خخخخ منظورم شهابه.)
من: ستاره جون؟
همچین برگشت نگاهم کرد که ترسیدم و گفتم:
-اوخ ببخشید.
دوباره به تلویزیون خیره شد.
من: سهیل جون؟
شهاب همین طور که داشت تی وی نگاه می‌کرد گفت:
-اگه تنت می‌خاره بدون تعارف بهم بگو.
-اِ چرا زهره جون.
دوباره با اخم برگشت نگاهم کرد منم با من و من گفتم:
-مریخ؟ عطارد؟ زمین؟ ستاره ناهید؟ آها شهاب.
کارد می‌زدی خونش تمام خونه‌مونو کثیف می‌کرد، به بچه ها نگاه کردم که داشتن می‌اومدن ، به سلامتی شامشون تموم شد، بلند شدم تا هم از نگاه این جناب راحت بشم هم به مامان کمکی کرده باشم.
بعد از اینکه کارم تموم شد بچه ها منو بردن تو اتاقم ، شانس آوردم نقاشی ای که قرار بود روز عروسی بدم به اون دوتا کفتر عاشق رو جاساز کرده بودم وگرنه این شیوای فضول رسوام می‌کرد.
با جیغ سولماز به خودم اومدم و با اخم بهش نگاه کردم.
سولماز: وای خدا! میشکا اینو کی کشیدی؟
من: وقت گل نی.
سولماز: اِ مسخره نباش دیگه.
من: چند وقت پیش کشیدم.
سولماز سرش رو آورد پایین و نگاهش رو مظلوم کردو خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
-اصلا خواهش نکن چون من همچین فداکاری رو نمی‌کنم.
سولماز با تعجب گفت:
-تو از کجا می‌دونی من می‌خوام چی بگم؟
-از اون چشای وزغیت.
با اخم گفت:
-چشم من کجاش وزغیه؟
-بری تو آینه نگاه کنی می‌فهمی.
خوشم می‌اومد اذیتش کنم.
-ایش، اصلا خودتی اشی مشی.
با بدجنسی گفتم:
-تو تابلو رو می‌خوای دیگه؟
سولماز: آره بهم می‌دی؟
یه لبخند زدمو گفتم:
-نه.
-خیل خب خسیس خانوم می‌خرمش.
چشام برق زد. برگشتم طرف سولماز و گفتم:
-باشه حرفی نی.
سولماز یه چشم غره ای رفت و گفت:
-الحق که خسیسی .
-شما به من لطف دارین چشماتون خسیس می‌بینه وگرنه شما خیلی گدا تشریف دارین.
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه افتاد دنبال من ، منم با خنده یه دور، دور اتاق چرخیدم و بعدش رفتم سمت در تا در برم، اون شیوا هم داشت کرکر می‌کرد، دروباز کردم خواستم برم بیرون که بوم خوردم به یه جسم سفت ، دیوار بود؟!
نزدیک بود از عقب بخورم زمین که یکی من رو گرفت ، چشمام رو که از ترس بسته بودم به آرومی باز کردم ، با تعجب زل زدم به شهاب که صورتش زیاد باهام فاصله نداشت، یا خدا این اینجا چیکار می‌کنه؟!؟! سریع به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم وگرنه اگه دست شهاب بود تا فردا جلوی بچه ها بهم زل می‌زد ، صدای خنده ریزه میزه بچه ها به گوشم رسید.
من: تو اینجا چیکار می‌کنی ناهید جون؟
شهاب: اومدم صداتون کنم تا بریم پایین، حوصلم سر رفت.
-وا مگه سروش نیست؟
-بابا خسته شدم از بس با این پسره حرف زدم.
-باشه بریم.
سولماز:کجا؟
خواست دوباره حمله کنه سمتم که رفتم پشت شهاب، که از کارم جا خورد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    من: شهاب این دیوونه رو بگیر.
    شهاب: باز چی شده؟
    سولماز: دختره روانی بهم می‌گـه گدا.
    من: تو هم بهم گفتی خسیس.
    شیوا: من که دارم می‌رم پایین شما هم هر وقت دعواتون تموم شد بیاین پایین.
    سریع دویدم طرف پله ها از نرده سر خوردم، می‌دونستم سولماز اینجا دیگه بچه نمی‌شه و اذیتم نمی‌کنه.
    کلا شب خوبی بود البته به لطف بهرام جون (شهاب)
    ****
    یامین: این چیه؟
    جوری زل زدم بهش که یعنی به اون کله ت که همش گچه شک کردم گچ هم باشه.
    من: جا مدادی.
    یامین: خاک تو سرت این کجاش جا مدادیه؟
    من: پس چیه؟
    چشم غره ای رفت و یه نگاه دیگه به پاکت عروسی کرد.
    آرام: حالا عروسی کیه؟
    من: اگه یامین جون لطف کنن پاکت رو باز کنن شما هم به جواب سوالتون می‌رسید.
    یامین یه پشت چشمی نازک کردو پاکت رو باز کرد.
    یامین با خوشحالی گفت:
    -وای خدا بالاخره دارین عروسی می‌گیرین؟
    -آره.
    آرام: نمی‌خواین به من بگین چی شده؟
    یامین: عروسی میشا خواهر میشکاست.
    آرام: اِ چشمت روشن، تبریک می‌گم عزیزم.
    من: خواهش می‌کنم ایشالله برای شما.
    یامین: خفه شو از این دعا ها نکن.
    من: آخ نه که تو بدت می‌اد.
    هیچی نگفت و به پاکت زل زد، منم اون یکی پاکت و در آوردم و دادم به آرام و گفتم:
    -بیا طوفانی جون، آرام پاکت عروسی رو برداشت و گفت:
    -مرسی عزیزم.
    -راستی آرام می‌تونی علیرضا رو هم با خودت بیاری اگه دوست نداشتی داداشت و بیار یا هر دوشون رو بیار.
    لبخندی زدو گفت:
    -ممنون.
    -خواهش می‌شه.
    یامین: من چی پس؟
    -مامان تو و خانواده‌ات رو دعوت کرده، ولی اگه دوست داری همراه بیاری فردین رو بیار.
    یه چشم غره رفت و گفت:
    -برو گمشو باز کیو می‌گـه! اصلا نمی‌خواد.
    -در هر صورت می‌تونین همراه بیارین ولی مجلس جداست.
    یامین: ایول رقـ*ـص.
    خندیدم منم ذوق رقـ*ـص داشتم.
    یامین: می‌گم میشی خودتو آماده کن باشه؟
    من: اکی
    آرام: موضوع چیه؟
    یامین بلند شدو رفت سمت کامپیوترش و همین طور که داشت باهاش ور می‌رفت گفت:
    -الان بهت می‌گم، میشکا لباست و در بیار.
    آرام جیغ کشید:
    -چی ؟
    خندیدو گفتم:
    -آخ جون.
    بیچاره آرام گیج شده بود.
    دکمه مانتوهام و باز کردم و شالم و انداختم رو تخت، آرام با تعجب زل زد به کارای من.
    من: یامین برشون دارم؟
    یامین: آره، خودتو آماده کن که دارم می‌ام.
    آرام دیگه پلک نمی‌زد ، دهنش وا مونده بود. خنده م گرفته بود، رفتم جایی که یاسیم لباساش رو عوض می‌کرد و کسی هم دید نداشت ، لباسام و در آوردم و لباس عربی یامین و پوشیدم، یکمی بیش از حد لباسش باز بود که پوست گندمیم رو به زیبایی نشون می‌داد.
    موهام رو دورم ریختم ، یامین هم آهنگ رو گذاشت ، صد در صد جلوی آرام عـریـ*ـان شد و لباساش رو عوض کرد از بس این دختر پرو بود، پرو براش کمه انقدر بی حیاست که به سنگ پای قزوین می‌گـه زکی برو کنار من اومدم، والا.
    خخخ اگه الان بدونه من توی دلم چیا بارش کردم گردنم رو می‌زنه.
    وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون بعدش مثل دیوونه ها من و یامین شروع کردیم به رقصیدن، با عشق داشتم می‌رقصیدم ، صدای کمربند پولکی ای که به کمرم بسته بودم باعث می‌شد مثل دیوونه ها برقصم ، آرام هم داشت با لبخند نگاهمون می‌کرد، رقـ*ـص من و یامین شبیه هم بود( مثلا با هم کار کردیما) انقدر رقصیدیم که دیگه عرق ازمون شُرشُر می‌ریخت، روی زمین ولو شدم.
    آرام: فوق العاده بود.
    من: می‌دونم.
    -پرروی از خود راضی.
    خندیدم.
    -خوش به حالتون می‌تونین برقصین.
    یامین: مگه تو نمی‌رقصی؟
    آرام: بابام خوشش نمی‌اد ولی خیلی رقـ*ـص دوست دارم.
    من: خخخ مگه بابای من دوست داره؟ من یواشکی با یامین رفتم کلاس.
    آرام: واقعا؟
    -واقعا. می‌خوای بهت یاد بدم؟
    -نه، دیگه حوصله همچین کاری رو ندارم.
    من: همچین حرف می‌زنی که اگه یکی نفهمه فکر می‌کنه تو الان 50 سالته.
    -دست کمی از زنای 50 ساله ندارم.
    دلم براش سوخت، بلند شدم خواستم بغلش کنم که جیغ کشید:
    -به من دست زدیا نزدیا، عرقی کردی بو می‌گیرم.
    -زهر مار دختره ی بی احساس.
    -برو کنار بو گندو.
    اداشو در آوردم و رفتم سمت حموم، اونوقت به یامین می‌گم پررو خودم ازش بدترم.
    حمومم که تموم شد یه حوله از یامین گرفتم ، البته حوله ش مال خودم بود چون من زیاد خونه‌شون همچین دیوونگی‌هایی می‌کنم یه حوله آوردم وگذاشتم اینجا .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    ****
    من: میشا بلند شو آقای مجنون اومد.
    میشا لبخندی زدو از جاش بلند شد ،شنلش و به کمک آرایشگر پوشیدو بعد ش هم رفت به دیدن یار ، خواهشا ازم نخواین که این قسمت رو براتون توضیح بدم چون بد اعصاب خورد کنیه، انگار یه قرن همدیگه رو ندیده بودن همچین زل زده بودن به مردمک چشم همدیگه که رنگ چشماشون هم رنگ هم شد ، والا. بالاخره بعد 20دقیقه این دوتا خر عاشق، خاک بر سرم حیوونا روهم از دست این دوتا قاطی کردم. تصحیحش می‌کنم این دوتا کفتر عاشق راهی شدن سمت آتلیه، آخ که چقدر دلم برای این عکاسه می‌سوزه، فکر کنم امروز دو تا سکته بزنه از دست این دوتا، یه سوال حالا من چجوری برم تالار؟! چرا هیچکس به فکر من نیست؟ خواستم برم تو آرایشگاه تا به یه آژانس زنگ بزنم که صدای بوق ماشینی به من همچین اجازه ای نداد، به ماشینه نگاه کردم، احیانا این ماشین شهاب نیست؟
    بله خودشه، سه امتیاز مثبت رفتم مرحله بعد، رفتم سمت ماشینو درشو باز کردمو سوار شدم.
    من: سلام.
    صدایی نشنیدم، وا چرا جواب نمی‌ده؟!! با تعجب برگشتم طرفش که دیدم زل زده به من، وای بلا به دور این چرا اینجوری نگاهم می‌کنه؟ بخدا من شوهر دارم، خدایا منو ببخش یه چیزی گفتم.
    -چیه بابا؟ می‌دونم خوشگل شدم.. بخدا تموم شدم.
    شهاب: هر روز به این فکر می‌کنم که چرا تو رو درست پیش خودم نگه نداشتم؟ چرا گذاشتم از دستم بری؟
    -شهاب نذار فکر کنم که تو اون مدت کم که باهم بودیم منو واسه زیباییم می‌خواستی!
    -کاش اینجوری بود ولی میشـ...
    پریدم وسط حرفش
    -اینطوری نبودو من رو بخاطر اون دخترا فروختی؟
    -میشکا من معذرت...
    دوباره پریدم وسط حرفش:
    -معذرت خواهی تو دیگه هیچ دردی رو دوا نمی‌کنه، هرچند الان دیگه برام مهم نیست، حالا بهتره بیخیال این موضوع شیم و بریم چون مامان منتظرمه.
    شهاب با چهره ناراحتی ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد سمت تالار، که وسط راه یاد تابلو افتادم ، از شهاب خواستم اول منو ببره خونه بعد بریم تالار، اونم بدون هیچ حرفی قبول کرد، وقتی کنار شهابم همه‌ش فکر می‌کنم کاش به شهاب دل نمی‌بستم، کاش بهم دروغ نمی‌گفت ، کاش منم اون شب اعتراف نمی‌کردم ولی حیف که همه‌شون ای کاشی بیش نیستن.
    بعد از این که تابلو رو برداشتم حرکت کردیم سمت تالار، شهاب هی اصرار می‌کرد که بذارم تابلو رو ببینه ولی من نذاشتم، تابلو رو قاب کرده بودم، خیلی خوشگل شده بود. مگه می‌شه میشکا کاری انجام بده و بد بشه؟
    یه لبخند تو دلم زدم و گفتم بابا اعتماد به سقف.
    ****
    بالاخره رسیدیم، شهاب ماشین رو پارک کرد و با هم پیاده شدیم، حرکت کردیم سمت ورودی تالار،وقتی رسیدیم از شهاب تشکر کردم:
    -مرسی داداشی.
    شهاب لبخند تلخی زد و گفت:
    -قابلی نداشت.
    -خب من دیگه باید برم بعدا می‌بینمت فعلا.
    -باشه ولی بدون خیلی نامردی که تابلو نقاشیت رو بهم نشون ندادی.
    -همه می‌گن.
    همینطور که می‌رفتم داخل سالن گفتم:
    -بای.
    ****
    یه نگاه دیگه به خودم انداختم و رفتم بیرون، به مامان نگاه کردم که داشت با یکی از مهمونا سلام علیک می‌کرد، گپش که تمومش شد رفتم سمتش و گفتم:
    -سلام مامانی، آوردی؟
    مامان: سلام دخترم آره گذاشتم کنار صندلی عروس و دوماد.
    محکم گونه‌ی مامان رو بوسیدم و گفتم:
    -مرسی مامان عاشقتم.
    بعد رفتم همون جایی که مامان سه پایه بزرگ رو گذاشته بود، خیلی خوشگل بود، قرار شده بود نقاشیم رو بزارم روش، رفتم سمت یامین و آرام که کنار هم نشسته بودن، با ذوق سلام کردم که اونا هم جوابم رو با لبخند کش داری مث پنیر پیتزا جواب دادن، یکم نشستیم و گپ زدیم، که دیگه حوصله م سر رفت، این عروس دوماد هم معلوم نیست کجا گیر کردن، وای خدای من نکنه هر دو از راه بدر شدن با هم فرار کردن تا برن کارای خاک بر سری انجام بدن؟! لبم رو گاز گرفتم آروم گفتم استغفرالله.
    من: بچه ها پاشین یکم خودمون رو گرم کنیم، مثلا عروسیه ها.
    یامین: موافقم.
    -موافق نبودی جای تعجب داشت.
    به آرام زل زدیم که سری تکون داد و گفت:
    -می‌تونم مخالفت کنم؟
    سریع گفتیم:
    -نه.
    آرام هم لبخندی زد و گفت:
    -بریم.
    رفتیم سمت پیست رقـ*ـص ، من اول رفتم سمت دی‌جِی تا یه آهنگ با حال بزنه که اونم چی گذاشت!!! کاری کرد که تموم جوونا بلند بشن بیان بپرن وسط. من و یامین که داشتیم می‌ترکوندیدم آرام هم کم کم یخش وا شد. مث ما دیوونه بازی در می‌اورد، خدایش رقصش فوق العاده بود، وسطای رقـ*ـص سولماز و شیوا هم به ما پیوستن ، دیگه کاملا داشتیم خودکشی می‌کردیم که خبر دادن عروس و دوماد همراه با بچه‌شون اومدن.
    خدایش خواهرم یه تیکه جواهر شده. رفتم جلوش عربی قر دادم که باعث شد هر دو بخندن، گونه‌شو محکم بوسیدم و بهش تبریک گفتم که اونم با یه لبخند ناز تشکر کرد همراه با یه دعای نفرت انگیز.
    همینکه نشستن رفتم تابلو رو با کلی قر آوردم گذاشتم رو سه پایه که باعث شد جیغ میشا بلند بشه، همه هم برام کف زدن، منم از کفشون کف کردم.
    میشا محکم منو مث بچه ها بغـ*ـل کرد و کلی قربون صدقه م رفت.
    رو به پوریا گفتم:
    -یه وقت تشکر نکنیا، تو حرف بزنی هوا کم می‌اریم.
    آروم زد پشتم و گفت:
    -ما نوکر آبجیمونم هستیم.
    -می‌دونم الان خوشحالی اینو گفتی وگرنه این حرف رو نمی‌زدی.
    خندید و گفت:
    -نه خوب منو شناختیا!
    یه چشم غره رفتم و گفتم:
    -من حال تو رو نگیرم خواهر زنت نیستم.
    ****
    رفتم کنار گوش دی جی یه کوچولو پچ پچ کردم که اونم با لبخند قبول کرد ( به اطلاع برسونم دی‌جِی مون خانومه)
    دی‌جِی: حالا از همه خواهش می‌کنم بشینن تا دوتا کفتر عاشق ما امشب تنها برقصن.
    همه مث بچه های خوب قبول کردن، پوریا دست میشا رو گرفت و اومدن وسط ، دی جی هم همون آهنگی رو که گفتم گذاشت، همین که آهنگ پخش شد همه جیغ کشیدن، می‌دونستم که پوریا این آهنگ رو دوس داره، آخه خودم چند بار دیده بودم داره این آهنگ رو گوش می‌ده، البته میشا هم خیلی دوست داره به خصوص زمانی که پوریا براش می‌ذاره .
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    "امشب شب، شادی و خوشحالیه
    حال منو ببین چقدر عالیه
    عشقم داره می‌اد به خونه ی من
    خوبه که امشب همه اینجا جمن
    دنیای من همین عروس خانومه
    عشق منه امیدو آرزومه
    ناز نگاهشو کسی نداره
    قشنگ ترین هدیه ی روزگاره
    هدیه ی روزگاره
    عروس خانوم ماه تموم، عاشقونه می‌خوامت
    قلب منه جون منه ببین شده به نامت
    ****
    خوب بلده قلبمو جادو کنه
    با خنده هاش هوا رو خوش بو کنه
    خوب بلده برقصه عاشقونه
    زیر و بم عاشقی رو می‌دونه
    دنیای من همین عروس خانومه
    عشق منه امیدو آرزومه
    ناز نگاهشو کسی نداره
    قشنگ ترین هدیه ی روزگاره
    هدیه ی روزگاره
    عروس خانوم ماه تموم عاشقونه می‌خوامت
    قلب منه جون منه ببین شده به نامت""
    رقصشون که تموم شد همه جیغ و سوت کشیدن، بعد از شام من و یامین قرار گذاشتیم عربی برقصیم البته باید پوریا رو شوت می‌کردیم مردونه.
    کلی شام خوردم تا انرژی بگیرم والبته خودم رو سنگین نکردم که نتونم برقصم، وقتی شام رو خوردیم و منم پوریا رو فرستادم مردونه، من و یامین رفتیم لباس عربی پوشیدیم و بعدش به دی جی گفتم آهنگ نانسی رو پخش کنه، با یامین رفتم وسط و شروع کردیم رقصیدن ، هر دو داشتیم با خنده می‌رقصیدیم، خیلی خوب بود.
    رقصمون که تموم شد با جیغ مهمونا من رو جو گرفت دلم می‌خواست دوباره برقصم ولی نفسم بالا نمی‌اومد، رفتم کنار مامان و گفتم:
    -کِیف کردی؟
    -راستش و بگو آب زیرکاه، کجا این رقصا رو یاد گرفتی؟
    چون از قبل جواب این سوال مامان و آماده کرده بودم گفتم:
    -وقتی می‌رفتم خونه یامین با هم کار می‌کردیم.
    -باشه منم باور کردم.
    -اِ مامان!
    -خیل خب زود لباست و عوض کن که می‌خوایم بریم حیاط پشتی تالار، مردا هم هستن.
    -اِ چرا؟
    -چرا داره؟ می‌خوایم دیگه مختلطش کنیم.
    با حرص گفتم باشه.
    با یامین و آرام رفتیم یه لباس بهتر پوشیدیم، شالمون رو سرمون کردیم و رفتیم حیاط پشتی.
    من: اینجا چقدر خوشگله.
    آرام: آره رویاییه.
    یامین: ببینم آرام تو با کی اومدی؟
    آرام: با آرمان.
    یامین: من الان فکر می‌کردم شوهرت رو می‌اری.
    آرام: با آرمان راحت ترم.
    من: خوب حالا چیکار کنیم؟
    یامین: بریم برقصیم.
    همچین برگشتیم نگاهش کردیم که بیچاره دو قدم رفت عقب.
    من: مگه از جونم سیر شدم؟
    یه چشم غره ای رفت و گفت:
    -تا ده دقیقه دیگه معلوم می‌شه که تو اینجا می‌ایستی یا نه؟
    هیچی نگفتم و به وسط حیاط نگاه کردم که پسرا و دخترا داشتن با هم می‌رقصیدن ، میشا و پوریا هم وسط بودن، به بابا نگاه کردم که داشت می‌اومد سمت من، یه لبخند خوشگل زدم، بابا رسید به ما.
    من: سلام بابایی.
    بابا: سلام دخترم خوش می‌گذره؟
    -خیلی
    به بچه ها نگاه کردم، یامین و آرام به بابا سلام کردن، بابا هم با لبخند جوابشون رو داد.
    من: بابا معرفی می‌کنم، آرام فضلی رفیق خوشگل من.
    بابا لبخندی زد و گفت:
    -خوشبختم دخترم.
    آرام هم با لبخند گفت:
    - همچنین.
    بابا به من نگاهی کرد و گفت:
    -حالا دختر بابا به باباش افتخار می‌ده؟
    تعجب کرده بودم ، بابا ازم می‌خواست جلوی پسرا برقصم؟! از همه جالب تر خودش هم می‌خواست همراهیم کنه!
    با تردید گفتم:
    -بابا؟
    -وا چیه؟ می‌خوام باهام برقصی.
    به دستش نگاه کردم که به سمتم دراز شده بود، با لبخند دستم رو گذاشتم تو دستش و با هم رفتیم وسط، اولش یکم معذب شده بودم ولی از اونجایی که من خیلی پرو تشریف دارم بعد از مدتی خیلی راحت می‌رقصیدم ، وسطای رقـ*ـص دست بابا رو کشیدم و رفتم سمت میشا و پوریا که داشتن با خنده می‌رقصیدن، برگشتن و به ما نگاه کردن ، میشا تعجب کرده بود ولی به رقصش ادامه داد، چهارتایی داشتیم می‌رقصیدیم که به سرم زد برم مامان و هم بیارم که همین کارو کردم ، حالا پنج نفری داشتیم می‌رقصیدیم ، وای خدا چه قری هم می‌دادم، بابا تعجب کرده بود من انقدر خوب می‌رقصم، صدای دست و جیغ مهمونا بهم انرژی می‌داد، دیدم شهاب و شیوا سولماز و سروش هم به ما پیوستن دیگه جیغ جیغ هم می‌کردم ، وای خدا امشب چه شبه خوبیه! اونقدر گرم شده بودم که رفتم دست آرام و یامین هم گرفتم آوردم وسط، اینکه چقدر مسخره م کردن بماند.
    ****
    یامین: خسته نباشین.
    من: سلامت باشین.
    به آرام نگاه کردم با یه لبخند خوشگل همراه با یه آقای خوش هیکل داشت می‌اومد سمت من و یامین.
    آرام: بچه ها معرفی می‌کنم، آقا آرمان اَخوی بنده.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    دستش رو به سمت ما دراز کرد و ادامه داد:
    -این میشکاست همونی که تعریفش کردم و اینم یامین.
    آرمان با لبخند خوشگل دستش رو به سمت من دراز کردو گفت:
    -خوشوقتم.
    -همچنین.
    با تعجب به من نگاه کرد، چون بهش دست نداده بودم لبخندی زد و دستش رو به سمت یامین دراز کرد.
    آرمان پسر زیبایی بود، برعکس آرام که چشم‌های طوسی خوشگلی داشت چشم‌هاش سبز روشن بود، پوست سفیدی داشت ، مو مشکی، ابرو و بینی خوش فرم ، لبی متناسب و هیکلی مردونه و قد بلند بود، در کل پسر خوشگلی بود.(اصلا خوب که چی مبارک صاحبش )
    ولی خدایش جای برادری هم خوش اخلاق بود هم خوش مشرب، نشون می‌داد پسر بدی هم نیست و برعکس پسرای دیگه هیز تشریف نداره، خیلی مهربون بود و البته مث خودم زود گرم می‌گرفت و شوخی می‌کرد، واقعا پسر خوبی بود ،به اطلاعتون برسونم من تمام این اطلاعات رو سر 10 دقیقه یافتم. چه کنیم که سرعت عملمون بالاست، دیگه پایان عروسی بود ، فقط باید عروس و دوماد رو مثل بچه های 7 ساله که می‌خوان برن مدرسه تا دم خونه همراهی کنیم، والا، چاره داشته باشن می‌رن لباساشون رو هم واسه شون عوض میکنن، تا صبح پشت در می‌شینن بعدش هم براشون صبحونه آماده می‌کنن، به من که داره خوش می‌گذره ولی نمی‌دونم چرا انقدر غر غر می‌کنم؟!

    ****

    آرام و آرمان رو به میشا و پوریا معرفی کردم، اوناهم خیلی گرم باهم برخورد کردن، بعد از تبریک و خداحافظی، آرام رفت طرف مامان و بابا به اونا هم یه چیزایی گفت و بعدش دوباره برگشت پیش خودم:
    آرام: میشکا جان دوباره تبریک می‌گم، امیدوارم خوش بخت شن.
    من: مرسی طوفانی جان ایشالله عروسی تو و آقا آرمان جبران کنم.
    آرام: باید خیلی خل و چل باشم که تو یکی رو دعوت کنم.
    یه چشم غره رفتم و گفتم:
    -از خداتم باشه که.
    -از خدام نیست که.
    آرمان خندید و گفت:
    -منم بهتون تبریک می‌گم، براشون آرزوی خوشبختی می‌کنم.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -ممنون.
    باهم خدافظی کردیم و بعدش رفتن، بعد از 5 دقیقه شهاب اومد کنار من و گفت:
    -رفیقات بودن؟
    من: اوهوم.
    -اون پسره نامزد دختره بود؟
    برگشتم نگاهش کردم و گفتم:
    -نه داداشش بود.
    -می‌شناختیش؟
    -کیو؟
    -پسره رو؟
    اخمی کردم و گفتم:
    -نه، امشب آرام، آرمان رو بهم معرفی کرد.
    -پس اسمش آرمانه.
    عصبی گفتم:
    -شهاب تو حالت خوبه؟
    شهاب به عمق چشم‌هام زل زد و گفت:
    -من حالم خوبه ولی امیدوارم تو حالت یه جور دیگه نباشه.
    شدت اخمام رو بیشتر کردم و گفتم:
    -متاسفم برات.
    بعدش هم رفتم پیش میشا و پوریا که از تو چشاشون می‌شد خوند که دلشون می‌خواد هر چه زودتر این مهمونی تموم بشه و برن خونه خودشون. خاک بر سرشون یعنی انقدر عجله دارن؟
    بعد از کلی چرت و پرت پروندن به میشا و پوریا و الکی گریه کردن، با هم خدافظی کردیم و با ماشین بابا راهی خونه شدیم، تو کل راه هم از بابا و مامان تشکر کردم بابت اینکه با من رقصیدن، چون واقعا این کارشون برای من عجیب بود.

    ****

    یه ماهه که از عروسی میشا و پوریا می‌گذره، همش فکر می‌کردم بعد از رفتن میشا کلی تو خونه بهم خوش می‌گذره ولی این طور نبود، همش تو اتاقمم، دل می‌خواست کرم بریزم ولی نمی‌دونستم چطوری یا با کی؟!! کاش میشا بود یا الان می‌رفتم پیشش، ولی خانوم هنوز ماه عسله، من نمی‌دونم این شیرینیِ ماه عسل دلش رو نزده؟!؟!؟ چه می‌دونم والا میشاست دیگه، خنگ عالمه. حوصله‌ام به کل سر رفته، به یامین زنگ زدم ولی اون بهم گفت سرش و بردارم، مرده شورش و نبرن، خانم با خانواده‌اش و فامیلاش رفته کوه صفا سیتی، همیشه از جمعه ها متنفرم امروزهم یکی از روزای جمعه‌ست.
    آرام هم که درگیر کارو بارشه، همه‌ش براش دعا می‌کنم به اون چیزی که می‌خواد برسه، ولی تا اینجا که دعا‌هام تاثیری نداشته.


    من دلم بیرون می‌خواد ، مامان گرامی‌مون هم که وقتی بهش می‌گم می‌گـه الان نه و سرم شلوغه، بابام هم تو کتابخونه‌شه. دیگه اعصابم خورد شده، دلم می‌خواد برم نقاشی کنم ولی حوصله‌ی این کار هم ندارم، به نظر شما دوستان گرامی من الان برم قبر خودم رو بکنم بهتر نیست؟ اگه موافقین لایک کنین.
    به ساعتم نگاه می‌کنم 3 بعد از ظهره ، دیگه خسته شدم ، می‌خواستم برم پایین که صدای مامان رو از همون پایین شنیدم که داشت جیغ جیغ می‌کرد:
    -میشکا ساعت 7 اماده باش می‌خواییم بریم خونه یکی از رفقای بابا.
    از خوشحالی جیغ کشیدم و رفتم سمت پله ها از نرده سر خوردم و رفتم گونه مامان رو بوسیدم و گفتم:
    -وای مامان مرسی دیگه داشتم دیوونه می‌شدم تو این خونه، دلم لک زده بود برای یه مهمونی، الانا بود که می‌خواستم خودکشی کنم که انگاری خدا خیلی دوستم داشت، حالا خونه کدوم رفیق بابا می‌ریم؟
    مامان با اخم به من نگاه می‌کنه و می‌گـه:
    -خونه آقای رفیعی.
    با این حرف مامان مثل لاستیک ماشین پنچر شدم، تموم خوشیام نابود شد با اخم گفتم:
    -من نمی‌ام.
    مامان: زشته میشکا باید بیای.
    -من نه حوصله زنش رو دارم و نه اون پسرش رو، با حرص ادامه دادم وای خدا من چقدر از این بشر متنفرم.
    مامان اخمی می‌کنه و می‌گـه:
    -ناراحت می‌شن، بعدش هم بابات با این کارایی که می‌کنی ازت ناامید می‌شه.
    با حرص گفتم:
    -مامان.
    -همین که گفتم ساعت 7 باید آماده باشی، دیگه هم نمی‌خوام چیزی بشنوم.
    بعدش رفت تو آشپزخونه ، با حرص یه لگد به دیوار زدم که باعث شد خم بشم و انگشتای پام رو بگیرم . انگشتام خورد شد ، بیشتر عصبی شدم، با درد انگشتام رفتم تو اتاقم و کمی محکم در رو بستم، متنفرم ازت کارن. (پسر آقای رفیعی)

    ****

    خدمتکار: بفرمایید.
    چایی رو پس زدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -مرسی میل ندارم.
    خدمتکار هم رفت، به ساعت گوشیم نگاه کردم ، 9 بود، چرا ساعت نمی‌گذره؟ از وقتی که اومدیم اینجا همه‌اش اخم کردم، مامان هم هی برام پشت چشم نازک می‌کنه که اون اخمارو باز کن ولی انگار داره به دیوار می‌گـه، آقای رفیعی داشت با بابا حرف می‌زد مامان هم با ستاره خانم زن آقا رفیعی حرف می‌زد اون پسر بی ارزششون هم داشت به حرفای بابا اینا گوش می‌کرد. خودمم نمی‌دونم چرا از کارن متنفرم! شاید بخاطر اینه که زیادی خودش رو می‌گیره، من پسرای مغرورو دوست دارم ولی این یه جور دیگه‌ست، به هر حال متنفرم ازش چون دوست دارم ازش متنفر باشم.
    از اول مهمونی یه گوشه نشستم یا اخم کردم یا با گوشیم ور رفتم، مامانم هی حرص می‌خورد که گوشی و بزارکنار ولی کو گوش شنوا.
    ستاره: میشکا جان عزیزم؟ چیزی شده؟
    اوق، حالم بهم خورد از این همه تحویل گرفتن، به مامان نگاه کردم که با جدیت داشت نگاهم می‌کرد، به زور یه نیمچه لبخندی زدم و گفتم:
    -نه ستاره خانوم چطور؟
    -آخه اخم کردی.
    حالا تو اون حس فضولیت و فروکش می‌کردی می‌مردی؟
    -آخه کمی سرم درد می‌کنه.
    -می‌خوای برات قرص بیارم؟
    اوف، چه گیری هم می‌ده!
    -نه به همچین چیزایی عادت ندارم.
    -پس برو تا موقع شام، تو اتاق کارن استراحت کن.
    چی؟ نه عمرا.
    -مرسی ستاره جون خودش خوب می‌شه.
    -تعارف می‌کنی؟
    ای خدا دیگه اشکمو داره در می‌اره این چرا پیله کرد به من؟!
    باز به زور یه لبخند زدم و گفتم:
    -تعارف چیه بابا، تعارف اصلا تو خون من نیست.
    مامان: راست می‌گـه ستاره جون، میشکا اهل تعارف نیست، سرش هم خود به خود خوب می‌شه شما خودتون رو ناراحت نکنین.
    آره ستاره جون غصه نخور برای بچه‌ات خوب نیست، ممکنه فشارت بیوفته، ایش.
    بالاخره به لطف آقای رفیعی موقع شام فرا رسید، دیگه معده کوچیه داشت قلب و روده و معده بزرگه رو می‌خورد، همین که بوی غذا به مشامم خورد اشتهام بیشتر شد که با دیدن کارن اونم کنار من سر میز شام اشتهام به کل کور شد، من تو کار خدا موندم، که چرا همش دلش می‌خواد حال منو بگیره؟
    کمی غذا برای خودم کشیدم و بعد آروم آروم شروع کردم به خوردن. وسطای شام صدای آروم کارن به گوشم رسید:
    -سرتون خوبه؟
    با غیظ گفتم:
    -سلام دارن.
    یه نیشخندی زد و گفت:
    -همیشه اینطور راحت دروغ می‌گی؟
    تعجب کردم این واسه خودش چی می‌گـه؟!
    -منظورتون رو نمی‌فهمم.
    -تو مطمئنی سرت درد می‌کنه؟
    -شما چی فکر می‌کنین؟
    -من فکر می‌کنم تموم حرفاتون دروغ بود.
    -برام مهم نیست چی فکر می‌کنین.
    -پس چرا پرسیدین؟
    با حرص برگشتم طرفش و گفتم:
    -برای اینکه ببینم اون چیزی که بالای سرت داری چقدر کار می‌کنه که متوجه شدم هیچی،از این به بعد هم بهتره به عفت کلام داشته باشین و بدون فکر به دیگران تهمت نزنین و صفتی که بیشتر به خودتون می‌اد رو به دیگران نچسبونین .
    بعد هم با یه تشکر از ستاره و آقای رفیعی از سر میز بلند شدم ، پسره ی عوضی خودت دروغ گویی ، اصلا حقت بود که اونجوری جوابت رو بدم پرو پرو به من می‌گـه دروغگو (حالا نه اینکه واقعا دروغ نگفتم!) خنده‌ام گرفته بود، حالااین از کجا فهمید، خیلی تیزه‌ها.


    تا آخر مهمونی کارن همه‌اش یا با غیظ نگاهم می‌کرد یا حرص می‌خورد، منم از این همه حرص خوردنِ کارن تو دلم عروسی بود.

    ****

    آرام: اَه میشکا می‌شه تلفنت رو جواب بدی؟
    من: خوب نمی‌شناسم چرا جواب بدم.
    یامین: خب جواب بده شاید یکی از فامیلاتون باشه.
    من: من شماره‌ی تمام فامیلام رو دارم.
    آرام: خب شاید یکیشون خطش رو عوض کرده.
    -غیر ممکنه.
    یامین: چرا؟
    خواستم جواب بدم که گوشیم لرزید، یه pm از اون فرد ناشناس اومد:
    " -چرا جواب نمی‌دی میشکا؟ "
    تعجب کردم این دیگه کیه؟ یعنی می‌شناسمش؟ منو با اسم کوچیک صدا کرد اونم بدون هیچ پیشوند و پسوندی.
    من: بچه ها این یارو منو می‌شناسه.
    یامین: مشخصه می‌شناسه که هی زنگ می‌زنه.
    من: یعنی کیه؟
    آرام: وا ما از کجا بدونیم؟
    یامین: از کی داره بهت زنگ می‌زنه؟
    - یه هفته ای می‌شه ولی چون من نمی‌شناسمش جواب ندادم.
    یامین: خاک تو سرت جواب بده شاید از بانک باشه، از کجا معلوم یه ماشین نبردی.
    با حالتی که داشتم گیجی یامینر و می‌پرستیدم نگاهش کردم و گفتم:
    -یامین جان این شماره موبایله اونوقت کارکنای بانک با موبایلشون به من زنگ می‌زنن؟!
    آرام پقی زد زیر خنده.
    یامین: مرگ نیشت رو ببند.
    دوباره یه pm دیگه اومد، بازش کردم:
    " -چرا جواب نمی‌دی گنجشک خانوم؟ "
    تعجب کردم این دومین نفریه که بهم می‌گـه گنجشک خانوم، اولی کیاراد دومی هم این! چی؟ نکنه؟ نکنه؟ نه. بابا اون شماره من رو از کجا داره؟
    آرام: میشکا؟ دختر کجایی؟
    -طرف پیام فرستاد.
    یامین: خب چی گفت؟
    پیام رو براشون خوندم.
    یامین: خب این کجاش تعجب داشت؟
    -این دومین نفریه که بهم می‌گـه گنجشک.
    آرام: منظورت اینه که این کیاراده.
    من: خودمم نمی‌دونم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    یامین: خب ازش بپرس کیه؟
    حق با یامین بود اگه فامیل باشه حتما خودش رو معرفی می‌کنه دیگه.
    فرستادم:
    " -شما؟ "
    جواب داد:
    " -یه آشنا. "
    فرستادم:
    " -خب این آشنا اسم نداره؟ "
    تمام پیام هایی که برام می‌ا‌ومد و می‌فرستادم رو برای آرام و یامین می‌خوندم.
    فرستاد:
    " -داره منتها نمی‌خواد بگه. "
    فرستادم:
    " -شما منو از کجا می‌شناسین؟ "
    " -از جایی که هر کسی لیاقتش رو نداره. "
    یه لحظه مخم eror داد، یاد حرف خودم افتادم که به کیاراد گفتم:
    (-جناب بهتره مراقب حرف زدنت باشی ، اسمم خیلی هم قشنگه ، واقعا متاسفم که آدمایی مث شما وارد همچین مکانی شدن، شما که لیاقت اینجا رو ندارین بهتره انصراف بدین.)
    درست حدس زده بودم با حرص فرستادم:
    " -بهتره دیگه به این خط نه پیام بدین نه زنگ بزنین چون از آدم‌هایی که اصلا نمی‌شناسمشون خوشم نمی‌اد، خدافظ. "
    من: خودشه، کیاراده.
    یامین: تو از کجا می‌دونی این که خودش و هنوز معرفی نکرد.
    خواستم جواب یامین رو بدم که گوشیم لرزید، پیام رو باز کردم:
    " -خیل خب بابا چرا قهر می‌کنی؟ کیارادم، کیاراد کرامتی، می‌دونم منو شناختی، چون مطمئنم هیچوقت اسمم رو یادت نمی‌ره. "
    چقدر هم خودش رو تحویل می‌گیره.
    " -هه، آره من استثنائا اسمای آدمایی که ازشون متنفرم رو فراموش نمی‌کنم. "
    " -زیادی خودت و تحویل نگیر چون منم اصلا ازت خوشم نمی‌اد ولی عیبی نداره کاری می‌کنم به پام بیوفتی. "
    یهو زدم زیر خنده، دقیقا منم می‌خواستم همین کار رو باهاش کنم، تو فکر این بودم که حالش رو بگیرم، و الان همون طرف برمی‌گرده بهم می‌گـه می‌خوام کاری کنم که به پام بیوفتی،واقعا خنده داره. ولی آقا کیاراد کور خوندی به من می‌گن میشکا.
    برام یه سوال پیش اومد، اینکه چجوری خط منو گیر آورد، براش فرستادم:
    " -هه آرزو بر جوانان عیب نیست، راستی نگفتی شماره‌ام و از کی گرفتی؟. "
    " -آره راست می‌گی، بماند، یادت نرفته که می‌تونم خیلی کارا کنم؟ "
    " -نه یادم نرفته، می‌دونم چه آشغالی هستی. "
    " -بهتره باهام کنار بیای تا باهات کنار بیام. "
    "- همین مونده من با آدمی مثل تو کنار بیام. عجیبه واقعا. "
    " -خود دانی. "
    حوصله‌ش و نداشتم فرستادم:
    " -جناب من اونقدر وقت ندارم که بخاطر آدم های بی ارزش هدرش بدم پس بهتره دیگه مزاحمم نشی. خدافظ. "
    " -هه راست می‌گی حق باتوئه، زمان مهمه. خدافظ گنجشک خانوم. "
    با حرص گوشیم رو انداختم رو تخت، پسره ی روانی.
    یامین: می‌خوای چیکار کنی؟
    یه لبخند شیطانی زدم و گفتم:
    -پاچه بگیره پاچه می‌گیرم، بچرخه می‌چرخم، دیوونه بشه دیوونه می‌شم، حال بگیره حال می‌گیرم، وحشی بشه وحشی می‌شم، چـ...
    یامین: اَه بسه دیگه فهمیدیم می‌خوای مث اون بشی.
    آرام: ولی این کارو نکنی بهتره ، چون من اصلا به کیاراد اعتمادی ندارم، یکدفعه دیدی دیوونه شد بلایی سرت آورد.
    من: خب بلا بیاره، منم سرش بلا می‌ارم.
    آرام: میشکا حالت خوبه؟ حتی حاضری بی عفت و بی آبرو بشی؟
    از چیزی که آرام گفت پشتم لرزید.
    من: یعنی انقدر کثیفه.
    آرام ابرهاش و به معنی البته بالا انداخت.
    من: تو از کجا انقدر ازش مطمئنی؟
    آرام: چون رفیق آرمانه.
    من: چی؟!مگه آرمان چند سالشه؟
    آرام: 28، البته کیاراد 26 سالشه.
    من: پس اینجا چیکار می‌کنه؟
    آرام: تا جایی که من می‌دونم آقا وقتی 19 سالش می‌شه می‌ره اونور برای خوش گذرونی به گفته خودش آزادی و عشق و حال، وقتی که از اونجا و آدماش سیر می‌شه بعد از چهار سال بر می‌گرده، البته آرمان و کیاراد از بچگی باهم دوستن، حالا هم که داری می‌بینی داره ادامه تحصیل می‌ده.
    من: از همچین آدمایی بدم می‌اد.
    آرام: هیچ وقت این حرف و نزن شاید یه روز دیدی عاشقش شدی.
    عصبی زل زدم به آرام و گفتم:
    -اون چرا باتو بده؟
    -چون منو نمی‌شناسه.
    یامین: مگه می‌شه؟
    آرام: آره چون هیچ وقت خودم رو به کیاراد نشون ندادم حتی وقتی می‌اومد خونه ما. چون همیشه ازش می‌ترسیدم.
    یامین: چرا؟
    آرام: نمی‌دونم، هیچ وقت حس خوبی بهش نداشتم، ولی خیلی با آرمان جوره.
    یامین: ولی من می‌دونم که میشکا از پس همچین آدمی بر می‌اد.
    آرام: ولی میشکا حواست رو جمع کن، نذار به خاطر افکار بچه گانه نابود بشی.
    من: من هیچ چیم نمی‌شه ولی اون یه چیزیش می‌شه ، من مراقب خودم هستم ، اونم نمی‌تونه بیش از اندازه به من نزدیک بشه.
    آرام: مطمئن حرف می‌زنی!
    -چون مطمئنم. چون تنها نیستم.
    یامین: اونوقت کی همراته؟
    -تو و آرام و البته آرمان.
    یامین: چی؟ دیوونه شدی؟
    -متاسفم ولی به کمکتون نیاز دارم.
    آرام: باشه ما پشتتیم ولی حالا اینجا چه ربطی به آرمان داره.
    من: مگه نمی‌گی کیاراد رفیق فابریک آرمانه؟
    آرام: خب آره.
    من: خب به جمالت، آقا آرمان می‌ره یه هشداری به کیا جون می‌ده که این دختر فرق می‌کنه و کاری باهاش نداشته باش و از این حرفا و تو آرام جون دیگه وقتشه خودت رو به کیاراد نشون بدی و بگی که کی هستی.
    آرام با تردید گفت:
    -میشی تو احتمالا قرصات رو یادت رفت صبح بخوری؟
    خندیدم و گفتم:
    -خیالت راحت من دیگه قرص مصرف نمی‌کنم.
    یامین: آخ جون یه حال گیری اساسی، ایول اشی مشی.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    ****

    وارد دانشکده شدم، داشتم می‌رفتم سمت کلاسم که دیدم آرام داره می‌اد سمت من،با لبخند بهش سلام کردم که اون با ابروهاش جلو رو نشونم داد که کیاراد و اون رفیقای علافش داشتن می‌اومدن سمت ما، لبخند زدم ، میشکا اماده باش که شروع شد.. 1.. 2.. 3..
    کیاراد: به به ببین کی اینجاست، خوبی میشکا؟
    یه اخمی کردم و گفتم:
    -محرابی، خانوم محرابی هستم.
    کیاراد خندید و گفت:
    -تو برای من میشکایی همین.
    -شما همیشه انقدر گرد و غبار به راه می‌ندازین؟
    به رفیقاش اشاره کردم.
    کیاراد: شما با این مسئله مشکلی دارین؟
    من: نه یعنی من کلا با هیچ کسی مشکل ندارم ولی برام سوال شده بود.
    کیاراد: آها، آره ما همیشه باهمیم.
    همینطور که از کنارشون رد می‌شدیم گفتم:
    -امیدوارم هیچ وقت زنجیر زنجیری‌ها پاره نشه.
    اولش متوجه منظورم نشد ولی بعدش عصبی شد، با زبون بی زبونی داشتم می‌گفتم همه‌تون یه پا دیوونه و روانی زنجیری هستین.
    داشتم می‌رفتیم سمت کلاسمون که صداش رو شنیدم:
    -می‌دونی از چیت خوشم می‌اد؟
    وایستادم ولی برنگشتم تا حرفش و بزنه.
    کیاراد: از همین گستاخیت، بدون اینکه کمی فکر کنی که ممکنه بعدش چیا سرت بیاد حرف می‌زنی، این اخلاقت رو دوس دارم.
    شونه هام و انداختم بالا و به راهم ادامه دادم.

    ***

    به ساعتم نگاه کردم.
    من: بریم آرام جان؟
    آرام: آره عزیزم بریم.
    داشتیم از کلاس خارج می‌شدیم که کیاراد رو دیدیم که با لبخندی پر از شیطنت گفت:
    -می‌خواین تا یه جایی برسونمتون؟
    با جدیت گفتم:
    -خیلی باید دیوونه باشم که با یه زنجیری هم قدم بشم چه برسه سوار ماشینش بشم.
    خندیدو گفت:
    -مراقب باش یه موقع همین زنجیری بالا ملایی سرت نیاره.
    -نمی‌خواد نگران من باشی من از پس خودم بر می‌ام.
    -همین منو نگران می‌کنه که نتونی در مقابل من از پس خودت بر بیای.
    یه نیشخند زدم و از کنارش رد شدم و آروم گفتم:
    -یه لحظه حس کردم یه غول رو به روم وایستاده.
    داشتیم به راهمون ادامه می‌دادیم که دوباره صدای کیاراد و شنیدم:
    -آرام خانوم رفیقتون که به ما افتخار نمی‌ده حداقل شما با ما راه بیاین.
    آرام با عصبانیت برگشت طرف کیاراد و گفت:
    -امیدوارم یه روزی از این حرفت پشیمون نشی.
    کیاراد بلند خندیدو گفت:
    -نه بابا، دو شمشیر باز، خوشمان آمد.
    بدون اینکه به چرت و پرتاش توجه کنم دست آرام رو گرفتم و کشیدم که هر چی زودتر از شر این مرتیکه خلاص شیم.
    داشتیم می‌رفتیم سمت خروجی دانشگاه که چشمم به هیما افتاد که داشت با یکی از پسرا می‌خندید، من در این عجبم که این دختر خسته نشد اینقدر هر روز با یه نفره؟! چه می‌دونم والا آدمی زاده دیگه.
    از دانشکده اومدیم بیرون که چشمم افتاد به کیاراد که داشت خیلی صمیمی با یکی از پسرا حرف می‌زد، چهره پسره رو ندیدم ولی هیکلش برام آشنا بود، به آرام نگاه کردم که دستم رو داشت می‌کشید سمت کیاراد، تا اینکه تو چهار قدمی کیاراد ایستادیم، به آرمان نگاه کردم که نگاهش به ما افتاد خواست چیزی بگه که آرام انگشت سبابه‌اش و گذاشت رو لبش به معنی هیچی نگو، آرمان تعجب کرده بود، چشم دوخت به کیاراد .
    کیاراد: نگفتی اینجا چیکار می‌کنی؟
    آرمان: اومدم دنبال خواهرم.
    کیاراد با تعجب گفت:
    -مگه خواهرت اینجا درس می‌خونه؟
    آرمان: آره.
    آرام: سلام آرمان جان.
    کیاراد با تعجب بر می‌گرده سمت ما، چیزی که داشت می‌دید رو باور نمی‌کرد.
    کیاراد: آرمان نگو که این خواهرته!
    با پوزخند داشتم نگاهش می‌کردم.
    آرمان: تو خواهرم رو می‌شناسی.
    آرام: متاسفانه بله، دیگه باید بریم.
    کیاراد: پس چرا من تاحالا ندیدمش؟
    من: چون ازتو خوشش نمی‌اومد، به خاطر همین خودش و نشون نمی‌داد.
    خنده‌ام گرفته بود قیافه‌ی کیاراد و آرمان واقعا خنده دار شده بود.
    آرام دستم رو کشیدو من رو برد سمت ماشین آرمان، نشستیم و ریز ریز شروع کردیم به خندیدن، بعد از 5 دقیقه آرمان اومد.
    من: سلام.
    آرمان لبخندی زد و گفت:
    -سلام میشکا خانوم.
    من: آرام گفتی؟
    -نه الان می‌گم.
    بعدش شروع کرد همه چیز و برای آرمان تعریف کردن.
    آرمان: شما این کار رو نمی‌کنین میشکا خانوم.
    من: چرا؟ چون خطرناکه؟ چون براش مهم نیست کی رو بی آبرو می‌کنه؟ یعنی واقعا شما انتظار دارین من در برابر همچین آدمایی کوتاه بیام تا هر غلطی دلشون می‌خواد بکنن؟ نه من دختری نیستم که به همچین آدمای رذلی رو بدم، شاید از نظر شما گستاخ و بی فکر باشم ولی برام مهم نیست من نمی‌تونم بشینم ببینم امثال کیاراد هر غلطی دلشون خواست ب‌کنن، بعدش بگن می‌خواست خودش باهام نیاد. همش دارم فکر می‌کنم چی شد که دختر و پسرای ما همچین آدمایی شدن آدمایی که نقاب حیوونی رو صورتشون می‌ذارن، از جامعه خودمون متنفرم چون کسی نیست کیاراد و امثالش رو جمع کنه تا بلکه دخترایی مث من با خیال راحت تر تو خیابونا قدم بزنن، تا مامان باباشون نگرانشون نباشن. واقعا از این همه بی فکری در تعجبم.
    آرمان: حق با شماست، باهاش حرف می‌زنم.
    من: واقعا ممنونم.

    ****

    به چشاش زل زدم که داشت با عصبانیت به منو آرام نگاه می‌کرد ، فکر کنم الان داره یه جاش می‌سوزه ، خود به خود یه پوزخند کنج لبم نشست، معلومه که آرمان باهاش حرف زده که این اینجوری داره نگاهمون می‌کنه ، آخی پسرم، تیرت به سنگ خورد؟ عیبی نداره از این به بعد یاد می‌گیری کمی آدم تر باشی.
    کیاراد: به خدا حیف که آرمان رفیقمه وگرنه می‌دونستم باهات چیکار کنم.
    یه نیشخند زدم و گفتم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -اگه آقا آرمان هم نبود هیچ غلطی نمی‌تونستی بکنی.
    -خیلی مطمئنی.
    -چیز عجیبی نیست من همیشه به حرفام مطمئنم.
    -میشکا رو مخم راه نرو.
    -من که رو مخ تو نیستم نگاه کن رو در روتم.
    می‌دونستم قصد جونم رو کرده ولی کیه که بده، یه لحظه حمله کرد طرفم که آروم جیغ کشیدم و چند قدم رفتم عقب که انگار تازه به خودش اومدو خودش رو کنترل کرد، رفت عقب و با عصبانیت زل زد به چشمام، خنده‌ام گرفته بود ولی از ترس خودم حرصم هم گرفته بود ، بعد لز چند ثانیه بدون خدافظی رفت، از بس بی فرهنگه.
    آرام: این چرا انقدر وحشی شده بود؟
    من: همیشه هست.
    آرام خندید و گفت:
    -زشته.
    -بریم؟
    -بریم چون که ناهار مهمون توام.
    -می‌دونستی خیلی پررویی؟
    با هیجان گفت:
    -راست می‌گی؟ آخه همه بهم می‌گفتن کم روئم ولی حالا خوشحالم که روم پره.
    چشام و نازک کردم و به چشاش زل زدم.
    آرام: ها چیه؟ چرا اینجوری نگاهم می‌کنی؟
    من: می‌خوام بدونم اون بالا طبقه‌ت هم مثل روت پره یا خالیه!
    آرام می‌خواست با کیفش بزنه تو ملاجم که جا خالی دادم، دستش رو کشیدم و بردم بیرون دانشگاه.
    آرام: نازی، سوژه رو داری؟
    من: نه کوشش؟
    -اوناشش.
    به جلوش اشاره کرد.
    -باز با یه پسر دیگه، می‌گم این، این همه پسر خوشگل رو از کجا گیر می‌اره؟
    دهنم وا مونده بود، حس می‌کردم دارم اشتباه می‌بینم، هیما! اونم با! نه غیر ممکنه، اون پسر مغرور با همچین دختریه؟!
    با نیشگونی که آرام ازم گرفت دهنم و بستم و بهش زل زدم.
    -تو سه ساعته مثل این منگولا داری به چی نگاه می‌کنی؟
    -به اونا.
    بعد اشاره کردم به جایی که هیما و کارن وایستاده بودن، وا پس کجان؟
    -خاک تو گورت اینا که رفتن، ولی پسره خوشگل بودا.
    -ایش کجاش خوشگل بود؟ پسره ی مغرور، زشت ایکبیری، اصلا فکرش رو نمی‌کردم اینقدر بد سلیقه باشه.
    آرام با تعجب گفت:
    -تو اونا رو می‌شناسی؟
    -کیو؟!
    -بابام رو! اون پسره رو می‌گم.
    -آها کارن و می‌گی؟
    -اسمش کارنه؟
    -آره دیگه.
    -اونو از کجا می‌شناسی؟
    -بیا اول بریم بهت یه ناهار بدم بعدش می‌گم.

    ****

    وارد رستوران شدیم . خواستم یه جا رو انتخاب کنم که چشمم خورد به هیما و کارن که داشتن می‌خندیدن، دست آرام رو گرفتم و رفتیم پشت یکی از میزایی که نزدیک اون دوتا بود نشستیم، رفتم رو به روی کارن نشستم تا منو ببینه ، نمی‌دونستم چرا دوست داشتم منو ببینه ، شاید می‌خواستم بهش بگم آهای آقا کارن مچتون رو گرفتم. راستی بچه خوبه ای که می‌گفتن شمایین؟! کارن سرش پایین بود و داشت به غذاش نگاه می‌کرد و می‌خندید که یه دفعه سرش رو بالا آورد و نگاهش تو نگاه من قفل شد، دیگه نمی‌خندید، آخه پسر خوب و سر به زیرمون دستش رو شده بود، نمی‌دونم چرا خود به خود یه نیشخند زدم ، تو بهت بود ، نگاهم رو ازش گرفتم و دوختم به آرام، آرام هم نهایت استفاده رو برد و شروع کرد به سوال پرسیدن منم با حرص جواب می‌دادم. تا آخر ناهار یه چشمم به غذا و آرام بود یه چشمم هم به کارن ،می‌دونستم دلش می‌خواست هر چی زود تر بره ولی نمی‌تونست چون سه می‌شد، تا آخر ناهار زیاد نمی‌خندید سعی می‌کرد خودش رو همونطور مغرور نشون بده ، ایش انگاری غرور و کاراش برام مهمه که همچین می‌کنه ، اصلا بره گمشه ، والا.
    بلند شدم تا برم میزمون رو حساب کنم، برای این کار باید از کنار اون دو تا مرغ عشق می‌گذشتم،به آرام گفتم بشینه تا برگردم، داشتم از کنار میزشون می‌گذشتم که یه پوزخند صدا دار زدم، مطمئن بودم اگه الان کارن و با کارد قیمه قیمه کنم هم خونش در نمی‌اد ، رفتم حساب کردم خواستم برگردم، به میزشون رسیدم بدون اینکه بهشون نگاه کنم یه لبخند پر از شیطنت رو لبم کاشتم که فکر می‌کنم باعث ترس کارن شده باشه ، با ذوق رفتم سمت آرام و بعدش با هم از اونجا زدیم بیرون، داشت خیلی خوش می‌گذشت بهم.

    ****

    یک ماهه که از اون اتفاق می‌گذره ، توی دانشگاه جدیدا خیلی داره بهم خوش می‌گذره چون لج بازی بین من و کیاراد شروع شده ، یه شوخی‌هایی می‌کنیم که مو به تن آرام سیخ می‌شه، همیشه هم مثل این مادر بزرگا زیر گوشم وز وز می‌کنه: نکن، خطرناکه، آخر یه کاری دست خودت میدی ها، الان من می‌رم از کیاراد خواهش می‌کنم که دست از این لجبازی بکشه، میشکا تمومش کن دیگه.
    بیچاره، اون حرص می‌خوره من می‌خندم، فکر کنم چندتا از تارهای گیسش سفید شد.
    هیچ وقت اون روزا فرموش نمی‌کنم که کیاراد جلوی همه پاش و دراز کرد تا من بیوفتم، اگه آرام منو نمی‌گرفت فکر کنم با ملاج می‌رفتم تو زمین یه هفته بعدش هم هفتمم بود، ولی منم بد جبران کردم، سر کلاس آقای سلطانی که یکی از استادای بد اخلاق مون بوئ و البته خیلی هم به نظم دانشجو اهمیت می‌داد حال آقا کیاراد رو گرفتم، می‌پرسین چه جوری؟
    اینجوری، یکی از صندلی ها رو برداشتم یکی از پایه هاش رو با هزار بدبختی با اره بریدم، بهم نخندین می‌دونم یکم دیوونه‌ا‌م ولی خوب باید آروم می‌شدم یا نه، همون صندلی رو گذاشتم ته کلاس چون می‌دونستم جای همیشگیش اونجاست ، چشمتون روز بد نبینه، نمی‌دونین چی شد، اصلا خیلی بده یه نفرکه همه براش سر و دست می‌شکونن بین بیست و خورده‌ای نفر ضایع بشه ، کیاراد طبق معمول اومد ته کلاس و رو صندلی نشست، بوم، وای گل پسرمون پر پر شد، بهش نگاه کردم که رو زمین پهن شده بود،به بچه نگاه کردم هیچ کس نمی‌خندید یعنی نصفشون تو شوک بودن نصفشون هم از ترس خنده‌شون رو گرفته بودن که البته بگم پسرا بودن ، بیچاره فکر نکنم دیگه هیچ دختری بهش نزدیک بشه، دوباره به کیارد نگاه کردم که هنوز تو شوک بود، یک دفعه بلند زدم زیر خنده که باعث شد کیاراد از بهت بیاد بیرون ، با عصبانیت زل زد به من ، هرچی از عصبانیتش بگم کم گفتم، حالا من اینجا از خنده جون داشتم جون می‌دادم از یه طرف کیاراد برزخی نگاهم می‌کرد از اون طرف هم آرام هی نیشگونم می‌گیره که نیشت رو ببند.
    وای خدا نمی‌دونین چقدر بم خوش گذشت، خخخ.
    با آرام وارد کلاس شدیم ، استاد هنوز نیومده بود، چشمم خورد به کیاراد که داشت نگاهم می‌کرد، لبخند زدم و با آرام ته کلاس نشستم، اونم فقط برای کرم ریزی زیاد، همینکه نشستم گوشیم زنگ خورد، بهش نگاه کردم یامین بود.
    با لبخند جواب دادم:
    -جانم.
    -وای اشی مشی نمی‌دونی چی شد؟
    -وا چی شد؟
    -مامانش زنگ زد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -مامان کی؟
    -آی کیو مامان فردین دیگه.
    با خوشحالی گفتم:
    -می‌خوان بیان خواستگاری؟
    سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم سر بلند کردم دیدم کیاراد داره با اخم نگاهم می‌کنه، همینطور که بهش زل زده بودم با یامین هم حرف می‌زدم.
    -خفه شو دیوونه من دیگه فردین رو فراموش کردم.
    -آها پس می‌شه بگی برای چی خانوم خوشحالن؟
    -من کجا خوشحالم؟ می‌خوام بگم مامانش زنگ زد منو یعنی مارو جمعه دعوت کرد که باهاشون بریم کوه.
    -خوب به سلامتی.
    -به سلامتی چیه دیوونه من نمی‌دونم باید چیکار کنم؟ برم یا نه؟
    -بنظر من برو شاید دلت وا شد، شاید هم اون سرش به سنگ بخوره بیاد بگیرتت.
    -هه دیوونه ای؟ اون حتی به من نگاه نمی‌کنه، حاضرم قسم بخورم اگه بهش بگی یامین رو می‌شناسی می‌گـه یامین کیه؟ دیگه نمی‌خوام بهش فکر کنم اون برای من مرده، دیگه هم زنده نمی‌شه، خودت دیدی که اون روز دستش تو دست کی بود؟ همون روز نسبت بهش سرد شدم، خیلی سخته عشقت و با دختر خاله‌ات ببینی، دیگه نمی‌کشم میشکا، اصلا جمعه هم نمی‌رم، برم که چی رو ببینم؟ که آقا داره با یه دختر حرف می‌زنه یا از کجا معلوم برای خودش همراه نیاره.
    صدام و آوردم پایین و گفتم:
    -آروم باش یامین، عزیزم چرا گریه می‌کنی؟
    گریه هاش بیشتر می‌شد.
    -گریه نکنم باید چیکار کنم؟
    بلند شدم تا از کلاس برم بیرون، باید آرومش می‌کردم، در رو باز کردم از کلاس رفتم بیرون حالا راحت تر می‌تونستم صحبت کنم.
    -ببین یامین چی می‌گم، گریه نکن چون یه نظر توپ دارم.
    -چی؟
    -تو جمعه نرو کوه به جاش منو تو آرام می‌ریم بیرون شب گردی، یه شام هم مهمون آرام می‌شیم، بالاخره باید تیغش بزنیم یا نه؟
    خندید و گفت:
    -به خدا دیوونه ای.
    -ما نوکرتیم رفیق. خب یامین من دیگه برم چون این استادمون دیگه نزدیکه بیاد.
    -باشه گنجشک خانوم خدافظ.
    گوشی و قطع کردم خواستم در باز کنم که در زودتر باز شد و آرام اومد بیرون.
    من: چی شده؟
    آرام: میشکا بهتره برگردی.
    -چرا؟
    -پشت مانتوت.
    -چی؟
    -پشت مانتوت.
    -پشت مانتوم چی؟ اصلا تو چی می‌گی؟
    -پشت مانتوت کلی آدامس جویده چسبیده.
    بلند گفتم:
    -چی!؟
    -کار کیاراده.
    عصبی شدم ، مثل دیوونه ها رفتم داخل کلاس ، یک راست رفتم سمت کیاراد که داشت با پوزخند نگاهم می‌کرد، بچه ها هم ریز ریز می‌خندیدن، خیز برداشتم طرفش، دستم و محکم زدم رو تک صندلی و زمزمه کردم:
    -منتظر جبرانش بمون جناب کرامتی، می‌دونم باهات چیکار کنم.
    بعد سریع از کلاس زدم بیرون، به آرام گفتم برگرده سر کلاسش ولی گفت:
    -نه منم باهات می‌ام، تو که نمی‌تونی با این شکل بری خونه، شانس آوردی من ماشین آوردم، بیا بریم.
    سوار ماشینش شدم.
    من: می‌دونم باهاش چیکار کنم، پسره ی روانی.
    آرام: من که گفتم بیخیالش شو.
    -هه وایستا ببین باهات چیکار می‌کنم.
    -میشکــــــا؟!
    -آرام یه کاری بگم برام می‌کنی؟
    با عصبانیت زل زد به من ، چشام و مظلوم کردم تا راضی بشه ، و از اونجا که به کارام اعتماد داشتم جواب داد.
    من: می‌شه به آرمان بگی برام در بیاره که این آشغال کی با یکی از دوست دختراش قرار داره؟
    آرام: چی؟
    -تورو خدا، من باید حالش رو بگیرم، می‌گی مگه نه؟
    -میشکا!
    -آرام، خواهش.
    -باشه، حالا می‌خوای چیکار کنی؟
    -تو برام در بیار اون رو، بعدش خودت می‌بینی.
    -یادم باشه برات یه نذری کنم شاید شفا بگیری.
    -کار خوبی می‌کنی.

    ****

    آرام: پنج شنبه، ساعت 1 ، تو رستوران (......)با یکی از دخترای میلیاردر، از قضا این دختره براش مهمه.
    من: چرا؟
    - به خاطر پول و قیافه‌اش، قیافه که نه اندام خوشگلی داره، خودت که می‌فهمی‌ چی می‌گم؟
    لبخند مرموزی زدم و گفتم:
    -آره گرفتم.
    به صندلی کامپیوترم تکیه دادم و یه دور زدم و گفتم:
    -آقا کیاراد منتظر باش که ما اومدیم.

    ***

    به ساعتم نگاه کردم، 1:20 بود.
    من: آرام تو یواشکی برو، فقط مراقب باش نبینتت.
    آرام: باشه من رفتم.
    آرام که رفت بعد از ده دقیقه قصد رفتن کردم، شکل و شمایلم رو درست کردم، با حالت عصبی و زار وارد رستوران شدم، یه نیم نگاهی به آرام کردم همینکه چشمش به من خورد سرش و انداخت پایین و آروم زد زیر خنده،
    عصبی کیفم و کوبیدم به میز و با صدای کمی بلند گفتم:
    -خوب باز چی می‌بینم؟ این بود کارت؟، تو که به من گفتی با یکی از شرکتا قرار داری، این بود شرکتت؟ چشمم روشن، کیاراد من چیکار کردم که این کار رو با من کردی؟ کو اون زمزمه های عاشقونه؟ کی بود که تا دیروز می‌گفت یه تار موی تو رو با هیچ دختری عوض نمی‌کنم؟ خیلی آشغالی کیاراد، من چیم از این دختر کم بود؟ من که از این خوشگل ترم، این کجاش قشنگه با اون صورت عملیش؟ صدام رو کمی بلند تر کردم و گفتم پسره ی آشغال اینا به کنار، یکم به اون بچمون فکر کن، اون طفل معصوم چه گناهی کرده که همچین پدری باید داشته باشه؟ واقعا برات متاسفم؟ من الان برم بهش چی بگم؟ بگم رفتم بابا جونت و با یه خانوم غریبه در حال ناهار خوردن دیدم؟ خیلی کثیفی کیاراد، اصلا می‌دونی چیه الان می‌رم به داداشام می‌گم بیان تو و این دختره ی ایکبیری رو زیر خاک کنن.
    یه چند قطره اشک هم برای حفظ ظاهر هدر دادم ، نمی‌دونین چقدر زور زدم تا اشکم در بیاد، انگار راهشون بسته شده بود.
    صدای دختره رو شنیدم، تو دلم به سلیقه کیاراد اوق زدم، اَه اَه حالم بد شد با این صداش.
    دختره: کیاراد این راست می‌گـه؟ تو زن داری؟ عوضی تو حتی بچه هم داری؟
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا