-میشکا برام آب میریزی؟
-آره.
پارچ آب و گرفتم و همچین خم کردم طرف لیوان شهاب که نصف آب ریخته شد تو غذای شهاب و کمیش هم رو دستش و بقیش هم ریخته شد رو میز، که همونا هم سُر خورد و ریخت رو شلوار شهاب.
-وای خدا ببین چی شد؟
شهاب: اذیت نمیکردی نمیشد؟
-وا همچین حرف میزنی که انگار از قصد اینکارو کردم.
برگشت طرف منو زل زد تو چشمام و گفت:
-یعنی نبود؟
همه داشتن میخندیدن،
-معلومه که نبود.
-باشه باور کردم.
-کار خوبی کردی.
به ادامه غذام رسیدم، آخی بیچاره دیگه نمیخواست غذا بخوره اشتهاش کور شد، عیبی نداره فدای یه تار موی کف دستم، والا.
زیر چشمی به شهاب نگاه کردم که ماستشو برداشت و کمی با قاشقش باهاش بازی کرد و بعد یه قاشق خورد و سرفه شدید.
هراسون گفتم:
-وا شهاب چی شدی؟
برزخی زل زد به من و گفت:
-یه لیوان آب بده.
منم یه باشهای گفتم و با کمترین سرعت یه لیوان آب دادم بهش، همه داشتن میخندیدن، هی خدا، میدونین چی شد بی پسر دایی شدیم، خدا بیامرزتش من که حلالش کردم.
شهاب: من حال تو یکی رو میگیرم.
من: تو رو خدا این کارو نکن، حالا نمیشه آشپزخونه یا پذیراییمون رو بگیری؟
-اونا رو هم به وقتش میگیریم، الان حالت مهمه.
-نچایی یه وقت.
-نه لباس گرم پوشیدم.
-آها.
شهاب بلند شد رفت منم بعد پنج دقیقه بلند شدم رفتم رو مبل رو به روی ستاره نشستم (خخخخ منظورم شهابه.)
من: ستاره جون؟
همچین برگشت نگاهم کرد که ترسیدم و گفتم:
-اوخ ببخشید.
دوباره به تلویزیون خیره شد.
من: سهیل جون؟
شهاب همین طور که داشت تی وی نگاه میکرد گفت:
-اگه تنت میخاره بدون تعارف بهم بگو.
-اِ چرا زهره جون.
دوباره با اخم برگشت نگاهم کرد منم با من و من گفتم:
-مریخ؟ عطارد؟ زمین؟ ستاره ناهید؟ آها شهاب.
کارد میزدی خونش تمام خونهمونو کثیف میکرد، به بچه ها نگاه کردم که داشتن میاومدن ، به سلامتی شامشون تموم شد، بلند شدم تا هم از نگاه این جناب راحت بشم هم به مامان کمکی کرده باشم.
بعد از اینکه کارم تموم شد بچه ها منو بردن تو اتاقم ، شانس آوردم نقاشی ای که قرار بود روز عروسی بدم به اون دوتا کفتر عاشق رو جاساز کرده بودم وگرنه این شیوای فضول رسوام میکرد.
با جیغ سولماز به خودم اومدم و با اخم بهش نگاه کردم.
سولماز: وای خدا! میشکا اینو کی کشیدی؟
من: وقت گل نی.
سولماز: اِ مسخره نباش دیگه.
من: چند وقت پیش کشیدم.
سولماز سرش رو آورد پایین و نگاهش رو مظلوم کردو خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
-اصلا خواهش نکن چون من همچین فداکاری رو نمیکنم.
سولماز با تعجب گفت:
-تو از کجا میدونی من میخوام چی بگم؟
-از اون چشای وزغیت.
با اخم گفت:
-چشم من کجاش وزغیه؟
-بری تو آینه نگاه کنی میفهمی.
خوشم میاومد اذیتش کنم.
-ایش، اصلا خودتی اشی مشی.
با بدجنسی گفتم:
-تو تابلو رو میخوای دیگه؟
سولماز: آره بهم میدی؟
یه لبخند زدمو گفتم:
-نه.
-خیل خب خسیس خانوم میخرمش.
چشام برق زد. برگشتم طرف سولماز و گفتم:
-باشه حرفی نی.
سولماز یه چشم غره ای رفت و گفت:
-الحق که خسیسی .
-شما به من لطف دارین چشماتون خسیس میبینه وگرنه شما خیلی گدا تشریف دارین.
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه افتاد دنبال من ، منم با خنده یه دور، دور اتاق چرخیدم و بعدش رفتم سمت در تا در برم، اون شیوا هم داشت کرکر میکرد، دروباز کردم خواستم برم بیرون که بوم خوردم به یه جسم سفت ، دیوار بود؟!
نزدیک بود از عقب بخورم زمین که یکی من رو گرفت ، چشمام رو که از ترس بسته بودم به آرومی باز کردم ، با تعجب زل زدم به شهاب که صورتش زیاد باهام فاصله نداشت، یا خدا این اینجا چیکار میکنه؟!؟! سریع به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم وگرنه اگه دست شهاب بود تا فردا جلوی بچه ها بهم زل میزد ، صدای خنده ریزه میزه بچه ها به گوشم رسید.
من: تو اینجا چیکار میکنی ناهید جون؟
شهاب: اومدم صداتون کنم تا بریم پایین، حوصلم سر رفت.
-وا مگه سروش نیست؟
-بابا خسته شدم از بس با این پسره حرف زدم.
-باشه بریم.
سولماز:کجا؟
خواست دوباره حمله کنه سمتم که رفتم پشت شهاب، که از کارم جا خورد.
-آره.
پارچ آب و گرفتم و همچین خم کردم طرف لیوان شهاب که نصف آب ریخته شد تو غذای شهاب و کمیش هم رو دستش و بقیش هم ریخته شد رو میز، که همونا هم سُر خورد و ریخت رو شلوار شهاب.
-وای خدا ببین چی شد؟
شهاب: اذیت نمیکردی نمیشد؟
-وا همچین حرف میزنی که انگار از قصد اینکارو کردم.
برگشت طرف منو زل زد تو چشمام و گفت:
-یعنی نبود؟
همه داشتن میخندیدن،
-معلومه که نبود.
-باشه باور کردم.
-کار خوبی کردی.
به ادامه غذام رسیدم، آخی بیچاره دیگه نمیخواست غذا بخوره اشتهاش کور شد، عیبی نداره فدای یه تار موی کف دستم، والا.
زیر چشمی به شهاب نگاه کردم که ماستشو برداشت و کمی با قاشقش باهاش بازی کرد و بعد یه قاشق خورد و سرفه شدید.
هراسون گفتم:
-وا شهاب چی شدی؟
برزخی زل زد به من و گفت:
-یه لیوان آب بده.
منم یه باشهای گفتم و با کمترین سرعت یه لیوان آب دادم بهش، همه داشتن میخندیدن، هی خدا، میدونین چی شد بی پسر دایی شدیم، خدا بیامرزتش من که حلالش کردم.
شهاب: من حال تو یکی رو میگیرم.
من: تو رو خدا این کارو نکن، حالا نمیشه آشپزخونه یا پذیراییمون رو بگیری؟
-اونا رو هم به وقتش میگیریم، الان حالت مهمه.
-نچایی یه وقت.
-نه لباس گرم پوشیدم.
-آها.
شهاب بلند شد رفت منم بعد پنج دقیقه بلند شدم رفتم رو مبل رو به روی ستاره نشستم (خخخخ منظورم شهابه.)
من: ستاره جون؟
همچین برگشت نگاهم کرد که ترسیدم و گفتم:
-اوخ ببخشید.
دوباره به تلویزیون خیره شد.
من: سهیل جون؟
شهاب همین طور که داشت تی وی نگاه میکرد گفت:
-اگه تنت میخاره بدون تعارف بهم بگو.
-اِ چرا زهره جون.
دوباره با اخم برگشت نگاهم کرد منم با من و من گفتم:
-مریخ؟ عطارد؟ زمین؟ ستاره ناهید؟ آها شهاب.
کارد میزدی خونش تمام خونهمونو کثیف میکرد، به بچه ها نگاه کردم که داشتن میاومدن ، به سلامتی شامشون تموم شد، بلند شدم تا هم از نگاه این جناب راحت بشم هم به مامان کمکی کرده باشم.
بعد از اینکه کارم تموم شد بچه ها منو بردن تو اتاقم ، شانس آوردم نقاشی ای که قرار بود روز عروسی بدم به اون دوتا کفتر عاشق رو جاساز کرده بودم وگرنه این شیوای فضول رسوام میکرد.
با جیغ سولماز به خودم اومدم و با اخم بهش نگاه کردم.
سولماز: وای خدا! میشکا اینو کی کشیدی؟
من: وقت گل نی.
سولماز: اِ مسخره نباش دیگه.
من: چند وقت پیش کشیدم.
سولماز سرش رو آورد پایین و نگاهش رو مظلوم کردو خواست چیزی بگه که سریع گفتم:
-اصلا خواهش نکن چون من همچین فداکاری رو نمیکنم.
سولماز با تعجب گفت:
-تو از کجا میدونی من میخوام چی بگم؟
-از اون چشای وزغیت.
با اخم گفت:
-چشم من کجاش وزغیه؟
-بری تو آینه نگاه کنی میفهمی.
خوشم میاومد اذیتش کنم.
-ایش، اصلا خودتی اشی مشی.
با بدجنسی گفتم:
-تو تابلو رو میخوای دیگه؟
سولماز: آره بهم میدی؟
یه لبخند زدمو گفتم:
-نه.
-خیل خب خسیس خانوم میخرمش.
چشام برق زد. برگشتم طرف سولماز و گفتم:
-باشه حرفی نی.
سولماز یه چشم غره ای رفت و گفت:
-الحق که خسیسی .
-شما به من لطف دارین چشماتون خسیس میبینه وگرنه شما خیلی گدا تشریف دارین.
دیگه نتونست خودشو کنترل کنه افتاد دنبال من ، منم با خنده یه دور، دور اتاق چرخیدم و بعدش رفتم سمت در تا در برم، اون شیوا هم داشت کرکر میکرد، دروباز کردم خواستم برم بیرون که بوم خوردم به یه جسم سفت ، دیوار بود؟!
نزدیک بود از عقب بخورم زمین که یکی من رو گرفت ، چشمام رو که از ترس بسته بودم به آرومی باز کردم ، با تعجب زل زدم به شهاب که صورتش زیاد باهام فاصله نداشت، یا خدا این اینجا چیکار میکنه؟!؟! سریع به خودم اومدم و ازش فاصله گرفتم وگرنه اگه دست شهاب بود تا فردا جلوی بچه ها بهم زل میزد ، صدای خنده ریزه میزه بچه ها به گوشم رسید.
من: تو اینجا چیکار میکنی ناهید جون؟
شهاب: اومدم صداتون کنم تا بریم پایین، حوصلم سر رفت.
-وا مگه سروش نیست؟
-بابا خسته شدم از بس با این پسره حرف زدم.
-باشه بریم.
سولماز:کجا؟
خواست دوباره حمله کنه سمتم که رفتم پشت شهاب، که از کارم جا خورد.
آخرین ویرایش توسط مدیر: