کامل شده رمان منو بخاطر سادگیم ببخش | mahdieh78 کاربر انجمن نگاه دانلود

وضعیت
موضوع بسته شده است.

mahdieh78

کاربر نگاه دانلود
کاربر نگاه دانلود
عضویت
2016/07/14
ارسالی ها
150
امتیاز واکنش
1,290
امتیاز
366
محل سکونت
شمال :)
میشا خواست منو بلند کنه که سرم رو به معنی نه تکون دادم. نمی‌دونستم چرا نمی‌خوام خودم رو نجات بدم. مامان با گریه گفت:
-برو میشکا جان اون خودش عاشق شد ولی نمی‌تونه تو رو درک کنه، بلند شو فدات شم. الانه که زیر تخت رو ببینه، بلند شو برو.
با بهت زل زدم به مامان. مامان می‌دونست!؟ انگار سوالم رو از تو چشمم خوند.
-آره میکشا من می‌دونستم، سیما بهم گفت، از اون بعد خیلی سعی کردم بابات رو از ازدواج تو با کارن منصرف کنم اما نشد، بعد یه روز که داشتم اتاقت و مرتب می‌کردم انگشترم که برای دستم گشاد بود از دستم افتاد قل خورد رفت زیر تختت، همون روز عکس آرتام رو دیدم.
با عجز گفتم:
-مامان من.
-هیس هیچی نگو فقط برو.
خواستم بلند بشم که بابا با عجله همراه با تابلو اومد پایین، ترس تموم سرتاپام رو گرفته بود، پاهام سست شده بود.
صدای داد بابا منو بی حس‌کرد:
-می‌کشمت دختره ی کثیف.
اومد طرفم، پوریا خواست جلوش رو بگیره ولی بابا محکم پسش زد و دوباره اومد یقه‌امر و محکم تر از قبل گرفت و با صدای بلند تری داد زد:
-این چیه دختره‌ی لندهور؟ ها؟ این چیه که کشیدی؟ که عاشق شدی؟ با وجود این که می‌دونستی من کارن رو برای توی آشغال در نظر دارم به یکی دیگه دل بستی؟ می‌کشمت میشکا.
شانس آوردم ساحل اتاق بالا خواب بود دلم نمی‌خواست خواهر زاده‌ام این صحنه رو ببینه. منم کاری نمی‌کردم جز گریه کردن. مشتی که خورد تو دهنم باعث شد اشکام شدت بگیرن. مامان خودش رو می‌زد تا بابا دست از سرم برداره، پوریا و میشا هی می‌خواستن بابا رو بکشن عقب ولی بابا دست از سرم بر نمی‌داشت. با مشت و لگد افتاده بود به جون منو هی بهم فحش می‌داد. واقعا داشتم زیر ضربه های محکم بابا جون می‌دادم.
من اینم، میشکا محرابی.دختری که احساساتش برای هیچکس مهم نیست جز آرتام که اونم نیست،دختری که حق مخالفت نداره، دختری که به خاطر عاشق شدن باید اینجوری زیر مشت و لگد های باباش جون بده، دختری که هیچ وقت هیچکس نفهمید غم اصلیش چیه، دختری که زور بالای سرشه. من میشکا محرابی امشب از چشم پدرم افتادم، امشب زیر ضربه های محکم دست پدرم از خانوادم طرد شدم، من امشب همه رو از دست دادم، امشب، پدرم، اشکای منو، دختر ته تغاریش رو که به خاطر یه قطره اشکش جون می‌داد نادیده گرفت، با بی رحمی از من رو برگردوندن. من امشب تنها شدم. تنهای تنها.

*****

چشم‌هام و باز کردم، به دور برم نگاه کردم همه جا سفید بود، به سِرُم دستم نگاه کردم، بیمارستان بودم، با صدای مامان سرم رو برگردوندم:
-الهی من برات بمیرم دخترم، خدا بگم این مرد رو چیکارش نکنه، ببین با دختر نازنینم چیکار کرده. ای خاا.
با صدای آرومی گفتم:
-مامان گریه نکن.
ابروهام جمع شد، لبم بد درد می‌کرد. مامان گریه می‌کرد و به کارن فحش می‌داد که چرا با آبروی دخترش بازی کرده.
واقعا چرا این کار و کرد؟ واسه انتقام؟ یعنی الان آروم شده؟ خیالش راحته؟ هیما رو بدست آورد؟ چرا بدبختم کرد؟ چرا باید تاوان دل هیما رو که مثل گاراژ بود من و آرتام پس بدیم. یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید، در اتاقم باز شد و میشاو پوریا اومدن داخل، هیما وقتی چشم‌های باز من رو دید لبخندی زد و گفت:
-اوه زیبای خفته بالاخره بیدار شد.
زیبای خفته؟ پس شاهزاده‌ام کو؟ چرا چشم باز کردم ندیدمش؟ لبخندی زدم که دوباره اخمام جمع شد.
میشا: شما تا یه هفته نه باید بخندی نه حرف بزنی تا زخمات خوب بشه.
چشم‌هام گرد شد. یه هفته؟ چه خبره.
پوریا: آمادش کنیم دیگه بریم خونه. خانم مرخص شد.
پرستار اومد سِرُم از دستم در آورد و منم با کمک مامان و میشا از جام بلند شدم، تموم تنم کوفته بود، ضربه های پای بابا چند جای تنم رو کبود کرده بود، با هزار بدبختی تونستم لباسام بپوشم.
تو ماشین پوریا نشستیم، تا خونه چشم‌هام رو بسته بودم، خواستم چند دقیقه به خودم، به بدبختیم، به بی پناهیم فکر کنم، به این که تو دو سال انتظار به هیچ نتیجه ای نرسیدم، به اینکه حالا حمایت بابام رو از دست دادم، نگاهاش، دستاش، همه رو از دست دادم، ببین آرتام همه اینا به خاطر توئه، من دارم تاوان دل شکسته‌ی تو رو پس می‌دم، دارم تقاص کاری که باهات کردم رو پس می‌دم، شاید هم آه شهابه، هر چی باشه من اونم خرد کردم، قلبش رو نادیده گرفتم، آره من دارم تاوان زنده بودنم رو پس می‌دم، کلافه شده بودم، تا کی باید به اینا فکر می‌کردم، تا کی مثل غم زده ها باشم.
ای خدا نمی‌تونم، بدون اون نمی‌تونم.

*****

به کمک میشا از ماشین اومدم بیرون، حرکت کردیم سمت خونه، خیلی آروم راه می‌رفتم چون تموم تنم سست و کوفته بود، آروم در و باز کردیم رفتیم داخل میشا داشت منو می‌برد سمت پله ها که صدای بابا به ما اجازه برداشتن قدم بعدی رو نداد.
-مگه نگفتم نمی‌خوام این دختر رو دیگه ببینم.
مامان: امیر تمومش کن.
بابا: این رو از جلو چشمم ببرین.
اشکام داشتن به چشم‌هام هجوم می‌آوردن.
مامان: امیر تو خودت عاشق شدی پس حال دخترت رو بفهم.
بابا: من عاشق شدم ولی آبروی خانواده‌ام رو نبردم. بعدش هم این که دیگه دختر من نیست فقط اینو از این خونه بندازین بیرون، می‌بینمش حالم بد می‌شه.
مامان داد زد:
-امیر بچه نشو ببین باهاش چیکار کردی! به تو هم می‌گن پدر! آخه چطور دلت اومد؟ ناکارش که کردی حالا هم داری از خونه می‌ندازیش بیرون؟ تو دیگه کی هستی؟!
بابا هم داد زد:
-من همچین دختری رو نمی‌خوام، دختری که آبروم رو برد، دختری که مایه ننگ منه. من این عفریته رو از این خونه طرد کردم حالا نمی‌خوام دیگه ببینمش.
میشا عصبی شد.
-باشه من الان می‌برمش تا دیگه مایه ننگتون نباشه.
آروم منو کشید سمت در، من فقط بی صدا اشک می‌ریختم و راه می‌رفتم.
بابا چی گفت؟ من مایه ننگ و بی آبرویی‌شم؟ چرا؟ چون عاشق شدم؟ مگه خودش نمی‌گـه منم دل باختم پس چرا منو درک نمی‌کنه؟ من از این خونه طرد شدم!؟ یعنی دیگه حق ندارم پام رو بذارم تو این خونه؟ من دیگه دختر اون خانواده نبودم. بابام به من گفت عفریته؟ مگه من عفریته‌ام؟ مگه کِی انقدر کثیف شدم؟ بابام گفت وقتی منو می‌بینه حالش بهم می‌خوره، یعنی انقدر حال بهم زن شدم؟!؟!؟ خدایا من نمی‌دونستم عاشق شدن رو زمینت گناهه. نمی‌دونستم جرمه. خدا نمی‌دونستم، من نمی‌دونستم.

****

میشا منو برد تو یکی از اتاقاشون. روی تختش منو نشوند.
میشا: این اتاق از این به بعد مال توئه.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • پیشنهادات
  • mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    نمی‌تونستم صحبت کنم حتی نمی‌تونستم به خاطر لطفی که در حقم کرد یه لبخند بزنم.
    -نمی‌خواد چیزی بگی. الانم یه کاغذ و خودکار میارم اگه حرفی یا کاری داری روش بنویس.
    چشم‌هام رو به معنی باشه بستم، اونم رو چشم‌هام بـ ــوسه زد و رفت.
    آروم از جام بلند شدم و رفتم سمت آینه، یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام، من چرا این شکلی شدم؟ بابا چطور دلت اومد اینکارو کنی؟ فقط به خاطر رفیقت؟ به خاطر آبروت؟ به خاطر چی بابا؟ یعنی اونا انقدر برات مهم بودن که بچه‌ات رو به این روز نشوندی؟
    دست چپم گچ گرفته شده بود،دست راستم زیاد درد نمی‌کرد فقط روی بازوم درد داشتم که به احتمال زیاد کبود هم شده بود. پاهام سالمن ولی رون پاهام کبود شده.
    وضعیت صورتم گفتنی نیستی. چهره م اصلا معلوم نبود، همه جا یا کبود بود یا پاره. عصبی چشم‌هام و بستم. اینم از زندگی من.
    در باز شد و میشا اومد داخل یه لبخند به من زد، یه دفتر و خودکار به من داد، گرفتم زودی دفتر و باز کردم و نوشتم:
    -ساحل کجاست؟
    میشا: خونه‌ی مامان پوریا.
    -می‌شه ساحل رو چند روز خونه نیاری؟
    -چرا عزیزم؟
    -نمی‌خوام منو با این شکل و قیافه ببینه، می‌ترسم اونم از من بدش بیاد.
    با این حرفم میشا ساکت شد و زل زد به من، یهو اشکاش صورتش رو خیس کرد، آروم اومد طرفم و بغلم کرد.
    -میشکا تو رو جون من به حرفای بابا فکر نکن. خودت رو اذیت نکن فدات شم. اونا فقط حرف بود باور کن الان بابا خودش پشیمونه.
    سری تکون دادم و دیگه چیز ننوشتم.
    منو برد سمت تخت و گفت:
    -تو استراحت کن منم امروز می‌رم خونه وسایلاتم میارم. از اون ور می‌رم یه سر به ساحل می‌زنم و میام خونه.
    چشم‌هام رو بستم و باز کردم. میشا خم شد پیشونیم رو بوسید و آروم مانتوم رو از تنم در آورد و خدافظی کرد. منم چشم‌هام رو بستم و تصمیم گرفتم به کسی یا چیزی فکر نکنم و بگیرم بخوابم.

    *****

    میشا اومد تو اتاق، به دستاش نگاه کردم، یه چمدون بزرگ دستش بود با بومی که چهره ی آرتام و روش نقاشی کرده بودم.
    چرا نقاشی‌ام این شکلی شده بود، اوه یادم رفته بود بابا تو درگیری چند شب پیش پاره‌اش کرده ، میشا کنارم نشست و وسایل رو گذاشت زمین.
    میشا: برات یه چند دست لباس و وسایل آوردم، اگه به چیز دیگه ای نیاز داری بهم بگو برم برات بیارم. مامان هم کمی پول داد تا بدم بهت. این تابلو هم خواستم بندازم ولی گفتم بیام ازت اجازه بگیرم.
    با دست سالمم تابلو رو از رو زمین برداشتم و به چهره آتام نگاه کردم که پاره شده بود.
    -نه نگهش می‌دارم.
    میشا مکثی کرد و گفت:
    -باشه.
    -راستی آرتا و آرام زنگ زدن گفتن می‌خوان ببیننت.
    -اگه ناراحت نمی‌شی می‌تونی بهشون بگی بیان اینجا؟
    پیشونیم و محکم بوسید و گفت:
    -چرا نارحت شم. باشه می‌گم بیان.
    می‌خواست از اتاق بره بیرون که گفتم:
    -میشاگچ دستم کی باز می‌شه؟
    -ده روز دیگه.
    سری تکون دادم و تشکر کردم. البته تموم گفت و گوهام رو رویکاغذ می‌نوشتم.
    یک هفته از اون شب لعنتی می‌گذره. حالا می‌تونم صحبت کنم، تنم از کوفتگی در اومده، ولی هنوز یه جاهایش کبوده.
    به پول روی میز نگاه کردم، خدایا می‌بینی چه وضعیتی دارم؟ خدا جون خودت کمکم کن.

    *****
    کجای لحظه هامی تو
    که هر جا رو بگی گشتم
    به جای زندگی کردن
    پی دیوونگی گشتم، پی دیوونگی گشتم
    نگو دل کندن آسونه
    که من اصلا نمیتونم
    اگه حالم رو میپرسی
    جوابش رو نمیدونم، جوابش رو نمیدونم
    کجای زندگیمی تو که من میگردم و نیستی
    یه روزی مطمئن بودم پای حرفات وای میستی
    پای حرفات وای میستی،
    تا هر جا رو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی
    به عشقت زنده موندم کاش هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی
    ***
    من از وقتی گمت کردم شب و روزم زمستونه
    هوای هر کجا صاف باشه هوای خونه بارونه
    هوای خونه بارونه
    من از وقتی گمت کردم تموم رویاهام گم شد
    تو چی میدونی از اونی که قصه ش حرف مردم شد
    که قصه ش حرف مردم شد
    کجای زندگیمی تو که من میگردم و نیستی
    یه روزی مطمئن بودم پای حرفات وایمیستی
    پای حرفات وایمیستی،
    تو هر جارو بگی گشتم که شاید باز پیدا شی
    به عشقت زنده موندم کاش هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی
    هنوزم عاشقم باشی
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    با پشت دستم جلوی ریزش اشکام رو گرفتم، قلم رو دوباره رو بوم کشیدم، با هزار بدبختی با یه دست داشتم چهره مرد زندگیم رو می‌کشیدم، مردی که نبود، مردی که دو سال و خورده ای ازش خبری نداشتم، مردی که الان نمی‌دونم کجاست؟
    داره چیکار می‌کنه؟ با کیه؟ نکنه آرتام ازدواج کرده،؟نکنه دوباره عاشق شده که حتی یه زنگ هم نیمزنه؟ نکنه دیگه دوسم نداره و فراموشم کرده؟ نکنه از چشمش افتادم؟ نکنه؟این نکنه ها داشت دیوونم می‌کرد! اشک چشم‌هام رو تار کرده بود، نمی‌تونستم جلوم رو ببینم، حس کردم در باز شد، سریع اشکام و پاک کردم و برگشتم طرف در، آرتا و آرام بودند. هر دو با بهت زل زده بودن به من، بعد از اون اتفاق، برای اولین بار بود که داشتن منو می‌دیدن.
    آرتا نگاش از رو من سر خورد رو عکس آرتام، هجوم اشک رو تو چشم‌هاش دیدم. ولی نذاشت بریزن. هر دو اومدن طرفم اول آرتا بغلم کرد بعد آرام.

    *****

    آرتا: الان می‌خوای چیکار کنی؟
    -طلاق بگیرم دیگه.
    لبخند رو لب هردوشون نشست. به آرتا نگاه کردم.
    -آرتا خبری از آرتام نداری؟
    آرتا سرش و انداخت پایین:
    -شرمنده میشکا ولی هنوز خبری ازش نیست.
    لبخند تلخی زدم. همه چیو بهشون گفتم،اینکه چرا به این روز افتادم، اینکه کی منو به این روز انداخت، اینکه کارن باهام چیکار کرد، اینکه بابام چه بلایی سرم آورد، گفتم، براشون گفتم چون اونا تنها کسایی بودن که برام مونده بودن، برای کسایی که درکم می‌کردن و همراه من غصه می‌خوردن.

    *****

    پوریا: میشکا خانوم آزاد شدی.
    لبخندی زدم و گفتم:
    -این الان یعنی چی؟
    -اینکه طلاقت رو غیابی گرفتم.
    از خوشحالی جیغ کشیدم:
    -راست می‌گی پوری؟
    اخمی کرد:
    -پوری عمته. آره.
    خندیدم، بلند، از ذوق اینکه اسم کارن دیگه تو شناسنامه‌ام نیست بلند می‌خندیدم.
    -پوری جون مدیونتونم، به خدا خیلی دوستتون دارم.
    لبخندی زدن و پوریا گفت:
    -تو هم مثل ابجی خودمی. مگه می‌شه برات کاری نکنم و پشتت نباشم.
    -میشا بهت حسودیم شد.
    میشا یه شوخی گفت:
    -یعنی چی؟! یعنی می‌خوای شوهرم رو ازم بدزدی؟
    یه چشم غره ای رفتم:
    -ایش بگیر برای خودت یه وقت در نره، ما که بخیل نیستیم. اَه اَه.
    پوریا بلند خندید.
    -پوری ته حلقومت رو دیدم.
    میشا هم داشت می‌خندید، این اولین بار بود که بعد از اون همه درگیری داشتم می‌خندیدم. گچ دستم رو باز کرده بودم، به ساحل نگاه کردم که خواب آلود داشت می‌اومد طرف ما. ای جان خاله نازش رو بخوره.
    با چشای خمـار اومد طرف من، به زور خودش رو نشوند رو پام و سرش و رو سـ*ـینه‌ام گذاشت و گرفت خوابید، یعنی الان دلم می‌خواست بخورمش. محکم بغلش کردم. میشا یه چشم غره رفت زیر لب غرغر کرد:
    -انگار نه انگار من زاییدمش، می‌ره تو بغـ*ـل کی می‌خوابه؟ الحق که هردوشون مثل همن، دوتا خنگ.
    اخمی کردم و پوریا ریز ریز می‌خندید، یه چشم غره عجیب وحشتناکی رفتم که بیچاره زهرترک شد و نیشش رو بست.
    ساحل رو بغـ*ـل کردم و رفتم اتاقم، گذاشتمش رو تخت و خودمم کنارش دراز کشیدم، بعد از آرتام من عاشق این دخملم بودم.
    اونقدر به ساحل نگاه کردم که خوابم برد.

    *****

    چند ماهه از اون روز می‌گذره، به نقاشی ها نگاه می‌کردم، باید از اقای شاکری تشکر کنم، اگه اون نبود معلوم نبود، باید چیکار کنم، با کمک آقای شاکری یه نمایشگاه برقرار کردم، نقاشیاش با منه، نهایت هنرم و به کار می‌برم تا یه نقاشی خوب در بیاد، که به لطف آقای شاکری نقاشیام کمتر از 500 تومن به فروش نمی‌ره.
    به پیرمرد خوش قلب نگاه کردم، با کمک اون تونستم یه خونه با قیمت مناسب اجاره کنم، راستش این نمایشگاه برای آقای شاکریه، چون خالی مونده بود گفت بهم اجاره می‌ده، قیمت اجاره‌اش هم خیلی کمه.
    آقای شاکری با لبخند اومد سمت من و گفت:
    -خوب امروز تابلوهات به فروش می‌ره!
    لبخندی زدم.
    شاکری: امیدوارم همیشه همین طور باشه.
    تشکر کردم.
    -راستی اون تابلو که انتها راهرو بود، خیلی مشتری داره یکی گفت با قیمت پنج میلیون هم میخره.
    اون نقاشی چهره ای از آرتام بود.
    -اون نقاشی بیشتر از اینا ارزش داره.
    -مثلا چقدر.
    لبخندی زدم.
    -اون تابلو و اون چهره اون قدر قیمت داره که هر عددی براش در نظر بگیرم بازم کمه.کلا فروشی نیست فقط برای نمونه ست.
    -باشه دخترم هر چی تو بگی.
    -آقای شاکری من می‌تونم برم خونه؟ خیلی خسته‌ام.
    -آره برو منم تا یه ساعت دیگه نمایشگاه رو می‌بندم.
    تشکری کردم و یه خسته نباشید گفتم و نمایشگاه رو ترک کردم.
    ******
    " آرتام "
    گیتار و بغـ*ـل کردم و به سیم‌هاش دست کشیدم، دوباره دلم گرفته بود، آروم شروع کردم به گیتار زدن
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    وای از حال هم خبر نداریم
    دوریمو این تنهاییو باور نداریم
    وای بغضم با گریه وا نمیشه
    میخوام فراموشت کنم اما نمیشه
    آخه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من وقتی خرابه حالو روزم
    راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین دارم تو آتیشت میسوزم
    لعنت به هر چی رفتنه این بغضه سنگین با منه سنگین تر از خواب زمستون
    حالم بده حالم بده نفس نفس بند اومده دارم میخونم تو خیابون

    محکم به سیمای گیتار ضربه می‌زدم انگار می‌خواستم ازشون انتقام بگیرم، انگار اونا باعث جدایمون شده بودن.

    وای از حال هم خبر نداریم دوریمو این تنهاییو باور نداریم
    وای بغضم با گریه وا نمیشه باید فراموشت کنم اما نمیشه
    آهه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من
    وقتی خرابه حالو روزم
    راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین
    دارم تو آتیشت میسوزم
    لعنت به هر چی رفتنه این بغضه سنگین با منه
    سنگین تر از خواب زمستون
    حالم بده حالم بده نفس نفس بند اومده
    دارم میخونم تو خیابون
    لالالا لای لالای لای
    آهه شبایه سرده من چیزی نپرس از درد من
    لالالا لای لالای لای
    راهی ندارم بعد از این چیزی نمیپرسم ببین

    **
    آخرین ضربه رو به سیم‌های گیتار زدم که دستم سوخت، دستم رو بلند کردم، خون می‌اومد، یکی از سیم‌های گیتار پاره شده بود، عصبی از جام بلند شدم، واسه خودم چایی ریختم و رفتم کنار پنجره، پرده رو زدم کنار، بارون می‌بارید، شیشه بخار گرفته بود، با سر انگشتم آروم پاکشون می‌کردم، بخار به قطره تبدیل شد، آروم از رو شیشه سر خوردن، چشم‌هام و بستم. میشکا، دوستت دارم.
    میشکا کاش این کارو با من نکرده بودی. نمی‌دونم الان خوشحالی یانه؟ می‌خندی یانه؟ ولی می‌دونم حالت مثل من نیست.
    می‌دونم حالت بهتره، ازدواج کردی؟ یا هنوز مجردی؟ میشکا بد کردی ولی بازم دوست دارم، منو سوزوندی، خاکستر شدم ولی هنوزم برای تو دیوونه‌ام، میشکا تو منو خرد کردی، غرورم زیر پاهات له شد ولی هنوز برات می‌میرم، میشکا التماست کردم، اشک ریختم ولی تو نادیده گرفتی، با این وجود دلم نمی‌خواد یه تار از موهات کم بشه. میشکا، موهات، هنوز اون بو رو داره؟ هنوز قشنگ بهشون می‌رسی؟ هنوز خوش بوئه؟
    یه نخ سیگار روشن کردم و کشیدم، میشکا تو از سیگار بدت می‌اومد می‌گفتی برام خوب نیست، یادته اون روز بهم چی گفتی؟ وقتی سیگار به لب گرفتم، تو عصبی شدی و گفتی: اصلا من شوهر سیگاری نمی‌خوام. ولی کو اون شوهر؟ من که شوهرت نیست، صد در صد الان یا دستای کارن تو دستته یا شهاب! آره میشکا؟ منو فروختی؟ فراموشم کردی؟ تو که می‌گفتی هیچ وقت فراموشت نمی‌کنم پس چی شده؟
    سیگار می‌کشم،چون دیگه برات مهم نیست، می‌کشم چون دیگه آرتامی نیست. چون دیگه سلامتیم برات ارزشمند نیست . میشکا نیست، نیست، اینجا یه چیزی نیست، اینجا یه چیزی کمه. تو کمی، عشقت کمه، صدات کمه، موهای فرت کمه، میشکا تو کمی. کنار من کمی. میشکا بگو که بیام، بگو لعنتی.
    یهو سیگار از دستم کشیده شد، برگشتم ببینم کیه ، اردلان بود. با یه اخمی داشت نگام می‌کرد. عصبی زل زدم بهش.
    اردلان: پسره ی دیوونه چقدر بگم نکش؟
    خندیدم، یه خنده ای که از رو درد بود.
    -این حرفت همیشه منو یاد میشکا می‌ندازه.
    -تو داری چیکار می‌کنی آرتام، فکر می‌کنی خودت رو نابود کنی اون بر می‌گرده؟ تو با سیگار کشیدن داری انتقام می‌گیری؟ چرا؟ چون میشکا سیگار دوست نداشت، چون هی به توئه احمق می‌گفت نکش دوست ندارم بکشی. ولی تو می‌کشی. چرا؟ چون فکر می‌کنی داری انتقام می‌گیری، چون فکر می‌کنی حالا که اون نیست پس برای چی نکشم . برگرده نمی‌کشم. تو یه احمقی.
    لیوان چایی رو زدم به دیوار که هزارتا تیکه شد، حمله کردم سمت اردلان و یقه‌اش رو چسبیدم، از بین دندونام غریدم:
    -دهنت رو ببند اردلان تا خودم نبستم. نمی‌خوام در مورد اون لعنتی حرف بزنی.
    -هه از کی تا الان عشقت شد لعنتی. چرا تظاهر می‌کنی دیگه دوستش نداری؟ من که می‌دونم چه مرگته پس اینجا...


    مشتی که زدم تو دهنش باعث شد لال شه، افتاده بود رو زمین، عصبی زل زدم بهش، کنار لبش پاره شده بود، انگار گرمی خون و احساس کرده بود چون با شستش دستی به گوشه لبش کشید، یه چند ثانیه به انگشتش نگاه کرد و بعد سریع از جاش بلند شد و رو به روم وایستاد:
    -امروز برات از یه دکتر ایرانی وقت گرفتم.
    بهش پشت کردم و دستم رو به معنی برو حرکت دادم و گفتم:
    -من دیگه همچین جاهای مزخرفی نمی‌ام.
    -تو غلط می‌کنی.
    چشم‌هام رو بستم تا عصبانیتم رو کنترل کنم. این دومین نفری بود که اینجوری باهام حرف می‌زد، اولی میشکا که آخر درگیرش شدم و حالا این که دلم می‌خواد کله‌اش رو از تنش جدا کنم.
    -اردلان حوصله داد و بیداد ندارم.
    -این دکتره خیلی خوبه آرتام، بهت قول می‌دم جواب بگیریم.
    -نمی‌خوام. همه‌اشون مثل همن.
    -دِ دیوونه مگه ندیدی اون دفعه دکتره چی گفت؟ گفت باید بستری شی! تو داری دیوونه می‌شی. همه چیزت شده میشکا؟ تا کی می‌خوای این جوری باشی؟ دِ لعنتی بذار یکی تکلیفت و روشن کنه.
    هیچی نگفتم، حوصله‌اش رو اصلا نداشتم، ولی تو این دو سال نیم واقعا اردلان مثل برادر پشتم بود، اگه اون نبود بی شک جام تو تیمارستان بود.
    دستش رو گذاشت رو شونه‌ام و گفت:
    -بیا این یک بار و بریم اگه این دفعه هم درست نشد دیگه هیچ جا نمی‌ریم.
    -اردلان من بچه نیستم که بخوای با این حرفا گولم بزنی.
    -نه به خدا قول می‌دم این یکی آخریش باشه.
    کلافه قبول کردم.

    *****

    دکتر: چه خانومی داشتی!
    اردلان: دکتر تکلیفش چیه؟
    دکتر: دکترهای قبلی چی می‌گفتن؟
    اردلان: یا می‌گفتن یه دختر دیگه رو براش تور کنم بندازم تو دامش تا میشکا رو فراموش کنه، که آقا وقتی این حرفا رو می‌شنید قاط می‌زد و داد بیداد می‌کرد، بعضی هاشون هم دارو دادن که اصلا این آقا نمی‌خورد یا به زور می‌خورد که اثری نداشت. خیلیاشون هم هزارتا راه حل می‌دادن که به درای بسته می‌خوردیم. این آخری هم دید چیزی نمی‌شه گفت بستری بشه.
    دکتر خندید و گفت:
    -خیلی خوشحالم همچین عاشقایی هنوز هستن. آرتام جان تو کم از مجنون نداری که! ولی نمی‌خوام سرنوشتت بشه مثل این قصه.
    -می‌گین چیکار کنم.
    -برگرد.
    -چی؟
    -مگه میشکا رو نمی‌خوای؟ برگرد به دستش بیار.
    -ممکنه ازدواج کرده باشه.
    -خب دوباره برگرد اینجا.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    خندید.
    دکتر: شوخی کردم، تو برو. مگه نمی‌گی عاشقشی، می‌خوای خوشحال ببینیش؟ پس اگه دیدی ازدواج کرده هیچ کاری نکن براش آرزو کن خوشبخت بشه، ولی مطمئنم وقتی بری ایران آروم تر می‌شی. می‌دونم که محیط ایران روت تاثیر داره و آرومت می‌کنه، اما من مطمئنم که اون خانم هنوز مجرده.
    -نمی‌تونم آقای دکتر. به فرض که این خانوم مجرده ولی اون اطمینان دیگه نیست، به جاش یه ترس عین خوره می‌افته به جونم.
    -چرا ترس؟!
    -می‌ترسم اگه ازدواج کردیم بازم به خاطر یه مسائل کوچولو ازم بگذره.
    -خانوم شما خوش قلبه، در عین حال به اطرافیانش خیلی اهمیت می‌ده، اون دلش نمی‌خواد اطرافیانش ازش دلخور باشن، به خاطر همین به سختی از خودش و عشقش گذشته،اون نمی‌تونه ناراحتی کسی رو ببینه، دلیل جدایتون همینه.
    -اگه یامین هنوز ازدواج نکرده باشه چی؟ بگه دوباره برو با اون ازدواج کن چی؟
    -رو به روش وایستا، بگو فقط تو. من نمی‌تونم جز تو باشم.
    -از قبل اینا رو گفتم.
    -بهش بگو به خاطر اون برگشتی، اگه بگی یامین دوباره برمی‌گردم، یکم ترس برای خانوم ها خوبه.
    -نمی‌دونم آقای دکتر دیگه خسته شدم.
    -ببینم من یک روان پزشکم پس یه چیز می‌دونم که می‌گم برگرد.
    اردلان: اصلا شاید یامین ازدواج کرده باشه.
    دکتر: شایدم همینطور باشه. در این صورت راه تو بازتره.
    -امیدوارم.
    -همیشه امیدوار باش.
    بعداز اینکه کلی حرف زد از مطبش اومدیم بیرون.

    *****

    -آرتام؟
    -جانم عشقم؟
    -چرا پیشم نیستی؟
    -تو خودت خواستی میشکا،تو گفتی برو.
    -آرتام دوستت دارم. خیلی.
    خواستم بغلش کنم که یهو غیب شد، با تعجب زل زدم به جای خالی میشکا. دستی رو شونه‌ام نشست، برگشتم، وای خدای من آنا بود، چرا اخم داشت؟
    -داره گریه می‌کنه، می‌شنوی؟
    -آنا؟
    -هیس آرتام هیچی نگو. ببین داره گریه می‌کنه، این اشکا به خاطر توئه. می‌شنوی؟
    -این صدای میشکاست؟
    -شک داری؟
    -چرا برای من گریه می‌کنه؟
    -اون دوستت داره حتی بیشتر از قبل.
    -آنا اون منو پس زد.
    اخماش بیشتر شد و گفت:
    -تو یه پسر مغرور و خود خواهی.
    بهم پشت کرد و رفت، هر چی دنبالش می‌رفتم و صداش می‌کردم ازش دور تر می‌شدم و صدام ضعیف‌تر.
    از خواب پریدم. قطره های عرق روی پیشونیم حرکت می‌کردن. این چی بود؟ کابوس؟! داشتم دیوونه می‌شدم. تنها چیزی که تو ذهنم بود این بود که باید برمی‌گردم.

    *****

    اردلان با لبخند اومد سمتم و گفت:
    -تو که بری من تا یه ماه دیگه می‌ام.
    -مدیونتم داداش.
    -می‌دونم، برگشتم باید جبران کنی.
    -نوکرتم.
    -اون که صد البته.
    زدم پس گردنش و گفتم:
    -رو می‌دم دیگه پرو نشو.
    بلند خندید و همو مردونه در آغـ*ـوش گرفتیم.
    -برو داداش الان شماره پروازت رو می‌خونن.
    -بازم ممنون اردلان. شرمندتم داداش، تو این چند سال خیلی بهت بد کردم.
    -چاکریم داداش. برو حلالت کردم.
    لبخندی زدم و باز بغلش کردم و باهم خداحافظی کردیم.

    *****

    چمدونم و برداشتم و رفتم سمت خروجی فرودگاه، با یه تاکسی خودم رو رسوندم خونه، در و باز کردم چون خودم کلید داشتم لازم نبود زنگ بزنم.
    همینطور که داشتم حرکت می‌کردم سمت ساختمون به ساعتم نگاه کردم، 9 صبح بودم، در خونه رو باز کردم که آرتا رو دیدم، در حالی که می‌اومد پایین داد زد:
    -مامان من صبحونه نمی‌خورم می‌رم پیش میشکا، چون می‌خوایم بریم نمایشگاه دیرم شده.
    با اسم میشکا دلم لرزید، آرتا هنوز منو ندیده بود چون داشت دکمه های مانتوش رو می‌بست، کنار در وایستاده بودم و جم نمی‌خوردم.
    بالاخره سرش رو آورد بالا که نگاش تو نگاه من قفل شد، تو جاش میخکوب شد، آروم زیر لب اسم منو زمزمه کرد، بعد بلند جیغ کشید:
    -مامان آرتام.
    دوید طرفم، وقتی به خودم اومدم که آرتا تو بغلم بود و بلند گریه می‌کرد. بلند بلند هم حرف می‌زد:
    -بیشعور، آشغال، عوضی، نامرد، سنگ دل، بی فکر، کجا بودی؟ هان ؟ چطور تونستی با ما این کارو کنی؟ خیلی بی خاصیتی آرتام.
    خندیدم، صورتش رو بلند کردم گفتم:
    -فحشاتون تموم شد.
    -نه یکی موند.
    -ها؟
    -روانی.
    خندیدم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -این یکی رو درست گفتی قبلیاش بیشتر به تو می‌اومدن.
    لبخندی زد و محکم صورتم رو بوسید.
    سرم و بلند کردم که دیدم مامان و بابا و آراد داشتن به من نگاه می‌کردن. مامان گریه می‌کرد، بابا چشم‌هاش برق می‌زد و آراد اخم داشت.
    مامان با گریه اومد طرفم.
    -الهی مادرت دورت بگرده. کجا بودی عزیزم. کجا بودی پسر؟
    محکم بغلش کردم و سرش و بوسیدم.
    -خدانکنه قربونت برم. رفته بودم تا چند وقت تنها باشم.
    -چند وقت آرتام؟ دوسال خورده ای؟ به نظرت زیاد نبود؟
    -حق با شماست مادرم.
    بابا هم اومد طرف منو محکم بغلم کرد، مردونه همو بغـ*ـل کرده بودیم و همو بوسیدیم.
    بابا: چیزی بهت نمی‌گم چون خودت اونقدر بزرگ شدی که نیاز به نصیحت من نداشته باشی.
    لبخندی زدم، چقدر از پدر و مادرم متشکر بودم که چیزی بهم نگفتن.
    آراد با نیشخند گفت:
    -بالاخره با خودت کنار اومدی؟
    با تعجب زل زدم بهش، بعد چند دقیقه گفت:
    -با این حال خوش اومدی.
    روش و برگردوند و رفت سمت بالا.
    -این چرا اینجوری کرد.
    بابا: هر چی باشه تو برادرشی، می‌دونی چقدر دنبالت گشت و پیگیرت بود؟
    مامان: باید بری از دلش در بیاری.
    -چشم.
    آرتا دوباره اومد سمت منو محکم گونه‌ام و بوسید و گفت:
    -من می‌رم بیرون کار دارم، زودی بر می‌گردم.
    -برو قربونت بشم.
    -خدانکنه.
    بعد بلند خدافظی کرد.
    کمی پیش مامان و بابا نشستم که آرتا اومد، گفت پشیمون شده و می‌ره به کارش برسه، منم بعد از یک ساعت رفتم تو اتاقم تا وسایلم و مرتب کنم، البته وسایلی نبود، همه‌اش چیزایی بود که به یاد میشکا کادو می‌خریدم.

    ******

    " میشکا "

    یعنی چی نمیام؟ مثلا قرار بود خانوم بیاد باهم بریم نمایشگاه تا هم نقاشی ها رو ببینه هم به من کمک کنه. چقدر هم خوشحال بود، دیوونه شده؟!
    بیخیال، اول رفتم تو اتاق کارم، دور تا دورش از کوچیک به بزرگ تابلوهای کشیده آرتام به دیوار نصب شده بود. چندتا تابلو که کارشون تموم شده بود رو برداشتم، خودم رفتم نمایشگاه تا به کارام برسم.
    راستی یه چیزی و بگم تا یادم نرفته، آراد ما دل باخته. باورم نمی‌شه این بشر عاشق آرام شده.اون قدر دوستش داره که حتی علیرضایی که یه روز تو سرنوشت آرام قرار داشت و نادیده گرفته. البته خدا رو شکر حسش یک طرفه نیست.

    ******

    " آرتام "

    -آراد تو رو خدا از دستم ناراحت نباش دیگه.
    پوزخندی زد و گفت:
    -تو می‌دونی وقتی رفتی میشکا مجبور شد با کارن ازدواج کنه؟
    بهت زده زل زدم بهش، اون، اون ازدواج کرد؟ با یکی دیگه؟ چطور تونست؟ چطور تونست؟
    -تو، تو چی گفتی؟
    داد زد:
    -اون با کارن ازدواج کرد ولی...


    نذاشتم ادامه بده سریع از اتاقش زدم بیرون، حالم خوب نبود، می‌خواستم بمیرم، سویچ ماشین و برداشتمو رفتم بیرون، پشت رل نشستم و پام رو گذاشتم رو گاز و رفتم، داد زدم:
    -میشکا تو چیکار کردی با من؟ چطور تونستی؟ چطور تونستی اجازه بدی دستای یکی دیگه تو دستت باشه؟ چطور تونستی به یکی غیر من جواب بله بدی؟ چطور منو نادیده گرفتی؟ چطوری عشق بینمون رو فراموشم کردی؟ چطور تونستی خردم کنی؟ تو به یکی دیگه اجازه دادی بغلت کنه؟ ببوستت؟ تو چشات زل بزنه؟ آرومت کنه؟ تکیه گاهت بشه؟ محرمت بشه؟ چطور اجازه دادی یکی غیر من همیچین کارایی باهات کنه؟ لعنتی نابودت می‌کنم!
    با خشونت همینطور که چندبار می‌زدم رو فرمون، داد زدم:
    -لعنتی، لعنتی، لعنتی.
    هر چی بیشتر داد می‌زدم کمتر آروم می‌شدم.

    اون روزو میبینم بگردی دنبالم
    بپرسی از همه هنوز دوسِت دارم
    به این فکر کنم، چی موند ازت برام
    به این فکر کنی، بدونِ تو کجام
    نگاه کنی برات چی مونده از شکست؟
    پُلایی که یه شب پشتِ سرت شکست
    ندونی از خودت کجا فرار کنی
    ندونی با دلت باید چیکار کنی
    به این فکر کنیــــ چجوری برگردیــــ
    بپرسی از خودت کجا گُمم کردی
    شاید یه روزِ سرد، شاید یه نیمه شب
    دلت بخواد بشه، برگردی به عقب

    ***
    نگاه کنی برات، چی مونده از شکست
    پُلایی که یه شب، پشتِ سرت شکست
    ندونی از خودت، کجا فرار کنی
    ندونی با دلت، باید چکار کنی
    به این فکر کنیــــ چجوری برگردیــــ
    بپرسی از خودت کجا گُمم کردی
    شاید یه روزِ سرد، شاید یه نیمه شب
    دلت بخواد بشه، برگردی به عقب
    به این فکر کنیــــ چجوری برگردیــــ
    بپرسی از خودت کجا گُمم کردی
    شاید یه روزِ سرد، شاید یه نیمه شب
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    دلت بخواد بشه، برگردی به عقب
    برگردی به عقب، برگردی به عقب …

    ماشین رو سریع زدم کنار، سرم رو گذاشتم روی فرمون، این آهنگ انگاری وصف حال خودم بود.

    ******

    " میشکا "

    چند روزیه نه خبری از آرام دارم نه آرتا، من این آرتا رو ببینم بی شک می‌کشمش، چند روزه منو قال گذاشته، هه، خانم عاشق شده دیگه وقت نمی‌کنه به ما فکر کنه. به نظر شما عاشق کی شده؟ خو معلومه دیگه، آرمان. منم بودم، عاشق همچین پسری می‌شدم، ایــش من خودم خوشگل‌ترش و دارم! دارم؟
    نه ندارم، دیگه ندارم. من داشتم، کاش داشتم. کاش هنوزم داشتم، آرتام خیلی بی فکری خیلی.
    باز با فکر کردن به آرتام صورتم خیس شد.
    امروز نرفتم سرکار چون تعطیل بود، ما یک روز درمیون نمایشگاه رو بر پا می‌کنیم.
    به ساعتم نگاه کردم 1 بود. حوصله ناهار نداشتم. بی خیال جلوی تلویزیون کوچولوم نشستم. به سرم زد برم دوباره نقاشی بکشم.
    رفتم تو اتاق کارم، چشم‌هام رو بستم و چهره آرتام اومد جلو چشم‌هام، همون چهره رو شروع کردم به کشیدن.
    اوایل کار بودم که گوشیم زنگ خورد، وسایل توی دستم رو گذاشتم رو میز، خداروشکر دستم کثیف نبود، گوشی رو برداشتم، آرتا بود. قلم برداشتم و جواب دادم:
    -چه عجب شما زنگ زدین!
    -میشکا!
    -هوم؟
    -آرتام برگشته.
    قلم از دستم افتاد یه قطره اشک افتاد رو گونه‌ام. شوکه شده بودم.
    -کی؟
    -چند روزیه.
    داد زدم:
    -اون وقت تو الان بهم می‌گی؟
    -گفتم بذارم چند روزی استراحت کنه بعد باهم رو به رو بشین.
    گوشی روقطع کردم، رفتم سمت اتاق خودم لباسم رو عوض کردم و یه لباس بیرون پوشیدم، با عجله بدون اینکه گوشیم رو بردارم از خونه بیرون زدم.

    *****

    زنگ در و فشردم، در باز شد. با دو رفتم سمت خونه، در باز شد و خانم و آقای تهرانی هراسون اومدن سمت من،آرتا و آراد هم متعجب جلوم ایستاده بودن، رفتم سمت آرتا و با گریه گفتم:
    -آرتام کجاست؟
    -رفته بیرون.
    -چرا گذاشتی بره؟ ها؟ اون بره دیگه بر نمی‌گرده.
    آرتا بغلم کرد و گفت:
    -میاد عزیزم میاد.
    سیما خانم: میشکا بیا برو، آرتام باز حالش بد می‌شه اگه تو رو ببینه، بذار حالش بهتر بشه بعد، میشکا جان، تورو به خدا بیا برو.
    خدا گـ ـناه من چیه؟ ها؟ چرا هر کی منو می‌بینه حالش بد می‌شه؟ خدایا باز شکوندنش.باز آدمات شکوندنش، باز قلبم رو شکوندن.
    -من باید ببینمش، اون باید منو ببخشه، من بد کردم بهش. اون باید منو ببخشه.
    سیما: اون بخشید، اون مگه می‌تونه تو رو نبخشه! تو برو.
    -من، من باید ببینمش سیما خانم.
    -برو بعدا بیا میشکا جان، اصلا دیگه نیا، خودم برات حلالیت می‌گیرم. برو میشکا، اون دیگه نمی‌خواد تو رو ببینه.
    لبم رو گزیدم. چشم‌هام رو بستم. ولی راه اشکام رو نبستم. تیکه آخر حرفای سیما خانم تو سرم جلوه نمایی می‌کرد.
    " اون دیگه نمی‌خواد تورو ببینه."
    آراد: مامان چرا از جانب خودت حرف می‌زنی؟
    سیما خانم: تو هیچی نگو، میشکا تو برو.
    روم رو برگردوندم، موندنم هیچ فایده ای نداشت، جز اینکه غرورم بیشتر از این، از جانب این خانواده می‌شکست، آروم زیر لب خداحافظی کردم، رفتم سمت در. من از اولم نباید می‌اومدم، اونا خردم کرده بودن.
    یهو در باز شد، قلبم وایستاد، تو جام میخکوب شدم، نفسم بالا نمی‌اومد، اونم متعجب منو نگاه میکرد، تنها چیزی که تونستم بگم:
    -آرتام؟
    آرتام چند لحظه چیزی نگفت ولی بعد با اخم گفت:
    -تو اینجا چیکار می‌کنی؟
    تعجبم بیشتر شد، شوکه شده بودم:
    -آرتام من...
    نذاشت ادامه بدم، داد زد:
    -کارن عزیزت می‌دونه که اینجایی؟ ها؟ اصلا واسه چی اومدی اینجا؟ ها؟ بهتره بری چون دیگه نمی‌خوام ببینمت.
    حال دلم اصلا گفتنی نبود، فقط دلم می‌خواست اون لحظه مرگم فرا برسه، همین. یه قدم رفتم سمتش، خواستم قدم بعدی و بردارم که زیر پاهام خالی شد، نمی‌دونم افتادم زمین یا نه؟! از حال رفتم و دیگه چیزی نفهمیدم.

    ******

    " آرتام "

    نمی‌دونم چطور تونستم اون حرفا را بهش بزنم، یه صدایی گفت همونطور که اون، اون کارها رو باهات کرد.
    زل زدم به صورتش، چقدر لاغر شده بود، ولی هنوز برای من خوشگل ترین دختر دنیا بود، داشت می‌اومد سمتم که یهو حس کردم داره می‌افته، سریع رفتم سمتش و محکم بغلش کردم، آرامش مثل جریان برق بهم وصل شد، چشم‌هام و یه لحظه از رو آرامش بستم. کارن متنفرم ازت، آرامشم رو ازم گرفتی.
    به خودم اومدم.رو دست بلندش کردم و بردمش سمت اتاق آرتا، داد زدم آراد یه سِرُم بیاره، فشارش افتاده بود، این دختر چقدر ضعیف شده بود.
    سِرُم و یه جا وصل کردم، آمپول های تقویتی رو تو سِرُم مخلوط کردم، سر سوزنِ سرم رو گرفتم، آستین مانتوی میکشا رو زدم بالا، سر سوزن و نزدیک پوست میشکا کردم، دستام می‌لرزید، هر چی سعی کردم سر سوزن رو فرو کنم تو رگش ولی نتونستم، دستام می‌لرزید، عصبی رو کردم سمت آرتا و آراد.
    -من نمی‌تونم آرتا تو بیا بزن.
    آرتا اومد جای من نشست و خواست سوزن رو فرو کنه که سریع گفتم:
    -آروم بزنیا.
    داشت سوزن رو می‌زد که از اتاق رفتم بیرون، نمی‌تونستم ببینم تنش داره سوراخ می‌شه، صدای آراد و شنیدم:
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -این بی‌تابی‌هاتو باور کنیم یا اون رفتار مزخرفی که پایین داشتی!
    عصبی زل زدم بهش.
    -آراد دست از سرم بردار که اصلا حوصله‌ات رو ندارم.
    -هه اگه بدونی میشکا چیکار کرد شرمنده‌اش می‌شی.
    پوزخند زدم:
    -آره از اینکه رفته با کارن ازدواج کرده باید شرمنده‌اش بشم.
    آراد رو به روم ایستاد و گفت:
    -واقعا برات متاسفم، تو تا آخر حرفام رو گوش نکردی و رفتی، حالا هم طلبکاری، تو اصلا می‌دونی میشکا ی بیچاره تو این دوسال خورده‌ای چی کشید؟ نه اصلا می‌دونی؟ حتی وقتی به تو می‌گفت برو. نمی‌دونی آرتام، تو هیچی نمی‌دونی. فقط ادعای دونستن می‌کنی، فقط داری قضاوت می‌کنی. متاسفم برات.
    حرفاش که تموم شد از پیشم رفت، منم عصبی رفتم تو اتاقم. رو تخت دراز کشیدم. من چیو نمی‌دونم؟

    ******

    " میشکا "

    چشم‌هام رو باز کردم، گنگ به اطرافم نگاه کردم، وقتی متوجه شدم اینجا اتاق آرتاست تازه به خودم اومدم. صحنه دیدارم با آرتام مثل یه فیلم جلوم نمایان شد، اشکام رو پاک کردم، باید می‌رفتم. اون دیگه منو نمی‌خواست، میشکا همه حدسات درست بود، آرتام دیگه از تو بدش میاد، دیگه دوستت نداره، دیگه براش مهم نیستی. دیگه مهم نیستی.
    از رو تخت بلند شدم،یکم سرم گیج می‌رفت ولی اهمیتی ندادم، در باز شد و آرتا اومد داخل، لبخندی زد و گفت:
    -بیدار شدی بالاخره!
    -آرتا ممنون بابت کمکتون من باید برم.
    داشتم می‌رفتم سمت در. جلوم رو گرفت و گفت:
    -کجا؟ مگه من می‌ذارم بری؟
    -آرتا ممنون، الان بیشتر به تنهایی نیاز دارم.
    گونه‌اش رو بوسیدم و از اتاق رفتم بیرون. چشمم خورد به در اتاق آرتام، یه قطره اشک چکید رو گونه‌ام، تا صدای گریه هام بلند نشده باید از اونجا می‌رفتم، سریع از پله ها رفتم پایین، کسی تو هال نبود، به خاطر همین تونستم راحت از خونه بزنم بیرون. حالا می‌تونستم راحت گریه کنم.

    ******

    " آرتام "

    به ساعت نگاه کردم، 9 شب بود، دیگه موقع شام بود، لباسم رو عوض کردم رفتم پایین، همه دور میز شام نشسته بودن، چشمم دنبالش می‌گشت ولی نبود، رو یکی از صندلی ها نشستم و به آرتا گفتم:
    -میشکا هنوز خوابیده؟
    آرتا چشم غره ای رفت و با حرص گفت:
    -نه رفت.
    شوکه شدم، رفت! کجا رفت؟ آراد اخم داشت، بابا هم دلخور بود، مامان رو نمی‌دونم! حس می‌کردم تو نگاش پشیمونیه. آرتا از جاش بلند شد و گفت:
    -مامان من سیرم، اشتها ندارم می‌رم بخوابم.
    مامان: اِ اینجوری که نمی‌شه.
    -مامان گیر نده، شب بخیر.
    چرا اینجوری کرد؟ از من دلخور بود؟ مگه چیکار کردم. آراد هم چهار لقمه بیشتر نخورد که بلند شد رفت. صدای بابا رو شنیدم:
    -سیما ازت انتظار نداشتم اینجوری با اون دخترِ بیچاره‌ی تک و تنها صحبت کنی.
    مامان کلافه گفت:
    -دست خودم نبود مصطفی، خودمم پشیمونم، اصلا اون لحظه حس کردم خودم نیستم.
    مگه مامان چجوری با میشکا حرف زد؟ چرا بابا گفت تک و تنها! اون که کارن رو داره.

    ******

    " میشکا "

    با عصبانیت در اتاق رو باز کردم، زل زدم به تموم عکساش، مثل دیوونه ها هجوم بردم سمت تابلو ها، تمومشون رو از دیوار جدا می‌کردم و می‌انداختم پایین ولی نمی‌ذاشتم پاره بشه، صدای گریه‌ام فضای اتاق و پر کرده بود، داد زدم:
    -خیلی نامردی آرتام، این بود عشقی که می‌گفتی؟ می‌گفتی فقط تو رو دوست دارم؟! نامردی کردی آرتام، خیلی بد شکوندیم، می‌دونم بهت بد کردم ولی این جواب من نبود لعنتی.


    خدا آخه چه گناهی کردم جز سادگی؟ ! یعنی به خاطر یه کار اشتباهم باید اینجوری مجازات بشم؟! می‌شنوی؟ من خودم پشیمونم، من خودم کم آوردم، چرا دستم رو نمی‌گیری؟! چرا یه نگاه به من نمی‌کنی؟ منو ببین تو چه مخمصه ای گیر کردم! ببین چقدر داغونم، فقط خودت می‌تونی کمکم کنی، پس تنهام نذار.
    یه گوشه رو زمین نشستم، تازه متوجه سوزش دستم شدم!، چرا داشت ازشون خون می‌اومد؟ نمیدونم با چی بریده بود!
    از اتاق اومدم بیرون رفتم سمت آشپزخونه، با هزار بدبختی تونستم دستم رو پانسمان کنم. بعد از اینکه کارم تموم شد کمی آب خوردم و دوباره رفتم تو اتاق کارم. تموم عکسای آرتام این طرف و اون طرف اتاق پخش و پلا بود. اشکام دوباره هجوم آوردن سمت چشم‌هام، به اشکام اهمیتی ندادم، این اشکا یار قدیمی من بودن، بهشون توجهی نکردم و رفتم سمت عکسا، تموم عکسا رو آروم و با یه بـ ــوسه به دیوار نصب می‌کردم، آرتام تو همه حالات، عکس ها رو نصب می‌کردم و آروم زیر لب زمزمه می‌کردم:
    -ببخشید آرتام، تو نامرد نیستی. نامرد منم. منم که تو رو، عشق تو رو فروختم، فروختم به کسی که قدر نمی‌شناخت، به کسی که بی فکر بود. حق با توئه. نمی‌دونم چرا همیشه حق باتوئه، همیشه حرفای تو درسته. شاید چون تو روشن فکر‌تری. آره تو عاقل تر از منی. من اگه عاقل بودم نمی‌گفتم که برو. آرتام، با تو بودن لیاقت می‌خواد و من این لیاقت رو ندارم. تو دیگه منو نمی‌خوای، اینو امروز، از کارات فهمیدم، منم که لیاقتت رو ندارم، پس حق باتوئه، جدایی بهتره.
    با صدای بلند گریه می‌کردم، واقعا حق ما جدایی بود؟
    یه صدایی گفت: آره.
    و اون صدا شاید خودم بودم.

    *****

    بعد از سه روز بالاخره تصمیم گرفتم برم نمایشگاه، آقای شاکری وقتی فهمید حال مناسبی ندارم بیچاره گفت هروقت حالم خوب شد بیام. ولی مگه حالا حالا ها حالم خوب می‌شه؟ این درد یه درمون داره که نیست، نمی‌خواد که باشه.
    وارد نمایشگاه شدم، آقای شاکری اومده بود، وقتی منو دید سریع اومد سمتم بعداز سلام و علیک گفت:
    -میشکا جان حالت خوبه؟
    لبخندی زدم و گفتم:
    -بهترم.
    -خب خدا رو شکر.
    -آقای شاکری این کارام رو ببینین، اگه خوبه به نمایش بذاریم.
    -تو کارات همیشه خوبه.
    دو تا از کارام رو دادم دستش که گفت فوق العاده ست. داشتم تو نمایشگاه دور می‌زدم که یکی از بازدیدکننده‌ها صدام کرد.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)
    -خانوم من از این نقاشی خیلی خوشم اومده با هر قیمتی که شما بگین می‌خرمش.
    به دختر جوون نگاه کردم. از چهره آرتام خوشش اومده بود.
    -خانوم این نقاشی فروشی نیست.
    -خب شما به نقاش این چهره بگین دوباره این چهره رو برام بکشه.
    خدا با تو بود یا من؟
    -خانوم این تابلو فروشی نیست، نقاش این تابلو منم، منم این کارو نمی‌تونم انجام بدم.
    دختره پنچر شد.
    -آخه چرا؟
    -شرمنده، اجازه ندارم.
    -می‌شه بپرسم این چهره با شما نسبتی داره یا نه؟
    تو که پرسیدی! نمی‌دونستم جوابش چی بود! واقعا با من نسبت داره یا نه؟ تنها چیزی که می‌دونستم این بود که این آدم شاه قلبمه.
    بدون اینکه جوابش رو بدم از کنارش رد شدم.
    تموم سعی‌ام رو کردم تا ساعت 8 شب بتونم سر وپا وایستم، دلم گرفته بود، خیلی.
    اقای شاکری منو رسوند خونه و خودش رفت.
    نمی‌دونستم چرا کلافه و سردرگم بودم، نمی‌دونستم باید چطوری حال خودم رو خوب کنم. خسته بودم.
    رفتم تو اتاقم لباسام رو با یه لباس راحتی عوض کردم. خواستم برم طرف آشپزخونه ولی نمی‌دونم چرا پاهام سمت اتاق کارم کشیده شد.
    رو به روی یکی از تابلو ها وایستادم، زل زدم بهش.

    اون که این روزها رویاهات تو هر نگاهشه
    اون که هر لحظه می ترسید از تو جدا بشه
    اون که لبخندش هم رنگه دنیای سادته
    واسه دیدنش هر لحظه چشمت به ساعته
    اون دنیامه تا آخرین نفس تو زندگیم برام مقدسه
    همین که دیدمش واسه تموم زندگیم بسه
    واسم هنوز همه کسه
    یه خواهش دارم تا آخرین نفس تو زندگی مراقبش بمون
    تو لحظه های خوب و بد بخند و عاشقش بمون
    همیشه قدرش و بدون

    *****
    اون که این روزا از دستم ناراحت هنوز
    می ترسم آخر از فکرش دیوونه شم یه روز
    خوشحالم بازم تو قلبش یه عشق تازه هست
    اون که تا دیدش چشمات و رو من چشماش و بست
    اون دنیامه تا آخرین نفس تو زندگیم برام مقدسه
    همین که دیدمش واسه تموم زندگیم بسه
    واسم هنوز همه کسه
    یه خواهش دارم تا آخرین نفس تو زندگی مراقبش بمون
    تو لحظه های خوب و بد بخند و عاشقش بمون
    همیشه قدرش و بدون

    اه این اهنگ چی بود؟ چه ربطی به حال و روز من نداشت! ولی یه جاهایی از حال خرابم خبر می‌داد.
    آرتام کاش برمی‌گشتیم عقب، اون وقت دیگه بهت نمی‌گفتم برو، نمون، ترکم کن، نمی‌دونم باید چیکار کنم، با رفتار اون روزت یعنی دیگه مال من نیستی؟
    خسته شدم از بس فکر کردم، از اتاق کار زدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم، دراز کشیدم، چشم‌هام و رو هم گذاشتم، قصدداشتم بعد این همه درگیری و تنش های زیاد یکم بخوابم.

    ****

    با صدای زنگ از خواب پریدم، میشا بود.
    با صدایی بی جون جواب دادم:
    -بله؟
    -سلام خواهری. خوبی عزیزم؟
    -آره.
    -میشکا؟
    -بله؟
    -یه چیزایی شنیدم!
    -چی؟
    -آرتام برگشته؟
    سکوت کردم، چیزی نگفتم.
    -آره میشکا؟ برگشته؟
    خیلی سرد گفتم:
    -آره.
    -دیدیش؟
    -آره.
    -صحبت هم کردین؟
    -آره.
    -خب!
    -خب که خب!
    -اه خب چی گفتین به هم؟
    -قراره دیگه هم رو نبینیم، داریم سعی می‌کنیم همو فراموش کنیم. دیگه چیزی بینمون نیست.
    میشا چیزی نگفت، می‌دونم تو شک بود. منم بحث و ادامه ندادم فقط گفتم:
    -من دیگه باید برم بای.
    تلفنم رو قطع کردم. از حرفایی که زدم خنده‌ام گرفت. خنده ای از روی درد. دیگه باید همه چی تغییر می‌کرد، آرتام دیگه دوستم نداشت و منم هر چقدر تلاش می‌کردم دیگه نمی‌تونستم نظر آرتام رو مثل گذشته به خودم جلب کنم. اون بیچاره حق هم داشت، باید هم دیگه دوستم نداشته باشه، اگه هم علاقه ای بود دیگه اعتمادی این وسط نبود. اون دیگه حس خوبی بهم نداره، پس منم نباید مانع خوشبختیش بشم، یه بار در حقش بدی کردم ولی نمی‌خوام دوباره اشتباهم رو تکرار کنم، باید بکشم کنار. شاید به نظر برسه که از عشقم بهش کم شده ولی نه قول می‌دم هیچ وقت فراموشش نکنم و حسم نسبت بهش کم نشه.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:

    mahdieh78

    کاربر نگاه دانلود
    کاربر نگاه دانلود
    عضویت
    2016/07/14
    ارسالی ها
    150
    امتیاز واکنش
    1,290
    امتیاز
    366
    محل سکونت
    شمال :)


    ******

    " آرتام "


    تو این خونه همه چی مبهمه، از کارا وحرفاشون هیچی سر در نمیارم، آراد مثل غریبه ها باهام برخورد می‌کنه، تو نگاه آرتا دلخوری و غمه، بابا که خنثی‌ست، ولی مامان، پشیمونه. از چی! نمی‌دونم.
    یهو فکرم رفت سمت حرفای آراد:
    -واقعا برات متاسفم، تو تا آخر حرفم رو گوش نکردی و رفتی حالا طلبکاری، تو اصلا می‌دونی میشکای بیچاره تو این دوسال خورده‌ای چی کشید؟ نه اصلا می‌دونی؟ حتی وقتی به تو می‌گفت برو. نمی‌دونی آرتام، تو هیچی نمی‌دونی. فقط ادعای دونستن می‌کنی، فقط قضاوت می‌کنی. متاسفم برات.
    من چیو نمی‌دونم؟ میشکا تو این دو سالی که من نبودم چیکارا کرده که همه اینجوری پشتشن؟
    کلافه شده بودم، دیگه مخم داغ کرده بود. از اتاقم زدم بیرون، به خودم که اومدم دیدم جلوی در اتاق آرادم.
    در اتاقش رو زدم. تصمیم گرفته بودم که برم ازش همه چیو بپرسم، برم ببینم میشکا خانوم چیکار کرده، می‌خوام ببینم اون جز ازدواج با کارن دیگه چیکار کرده؟ بجز بخشیدن من به یکی دیگه باز چیکار کرده؟
    -بیا تو.
    رفتم داخل و در پشت سرم بستم.
    با اخم یه نیم نگاهی بهم کرد و سرش رو برد تو کتاب. همینطور که داشت کتاب می‌خوند گفت:
    -کاری داشتی؟
    -می‌خوام همه چیو بدونم.
    نیشخندی زدو گفت:
    -در مورده؟
    عصبی چشم‌هام و بستم.
    -میشکا.
    خندید
    -حس نمی‌کنی زود اومدی؟
    داد زدم:
    -آراد تو دیگه بیشتر از این اذیتم نکن . لعنتی بگو چی شده؟
    با خونسردی از جاش بلند شد و رفت سمت تختش. منم رفتم رو یکی از مبلا نشستم، شروع کرد به گفتم. از اینکه بعد از رفتنم چه اتفاقاتی افتاد، از میشکا گفت، از ازدواج یامین گفت، از ازدواج زوری میشکا با کارن گفت، از فاش شدن عشق پنهونی بین من و میشکا توسط کارن گفت، از انتقام کارن گفت، از کتک خوردن میشکا گفت، از طرد شدنش از خانواده محرابی گفت، از تنها شدنش گفت، گفت و گفت و گفت.


    می‌گفت و من می‌سوختم، می‌گفت و من خاکستر می‌شدم، می‌گفت و نابود می‌شدم، می‌گفت و من تموم می‌شدم، از دردش گفت، از زجرش گفت، از دلش گفت، می‌گفت و من تو دلم خودم رو نفرین می‌کردم، که چرا رفتم؟ که چرا نموندم؟ چرا به زور باهاش ازدواج نکردم؟ که چرا گذاشتم اینجوری بشه؟
    صدام خفه بود، بغضم نمی‌ذاشت واضح حرف بزنم.
    -الان کجا زندگی می‌کنه؟
    - بعد از اون اتفاق رفت پیش میشا، با کمک یه آقایی تونست یه نمایشگاه اجاره کنه و تابلوهاس نقاشیش رو بفروشه، بعد با پولش یه خونه اجاره کنه.
    -خونش کجاست؟
    آدرس و گفت.
    بلند شدم می‌خواستم برم اتاقم که صداش و شنیدم.
    -راستی فرداشب می‌خوایم بریم خاستگاری.
    هنوز تو بهت حرفای قبلی آراد بودم ولی گفتم:
    -کی؟
    -آرام. خوشحال می‌شم بیای.
    -خوشبخت بشی داداشم. باشه میام.

    ****

    یک هفته ست که از اون روز می‌گذره. تو این یک هفته فقط به حرفای آراد فکر می‌کنم. به معنای حقیقی دیوونه شدم،.
    نمی‌دونم مقصر کدوممون بودیم؟نمی‌دونم کدوممون اشتباه کردیم؟ نمی‌دونم، هیچی نمی‌دونم.
    نمی‌دونم باید برم یا نه؟ بمونم یا نه؟ مگه می‌تونم بدون اون بمونم؟ نه نمی‌تونم، میرم، باید برم. باید برم تا همه چی دوباره درست بشه. می‌رم.

    ******

    " میشکا "

    آرام: وای اشی مشیِ من، داریم به هم می‌رسیم.
    اشی مشی! وای یامین چیکار کردی با من؟
    به خودم اومدم، یه لبخند از رو خوشحالی زدم و گفتم:
    -آرام برات خیلی خوشحالم، امیدوارم که خوشبخت بشین.
    -ان شالله.
    -خب عروسی کیه؟
    -فعلا آزمایش دادیم که مثبت بود. احتمالا تا یه ماه دیگه.
    -اخ پس یه عروسی داریم. حالا من چی بپوشم؟
    مرموزانه نگام کرد و گفت:
    -خودم می‌دونم چیکارت کنم.
    -وای طوفانی رحم کن من حوصله کارای تو رو ندارم.
    -خفه، بلند شو بریم.
    تعجب کردم:
    -کجا؟
    -خرید دیگه؟
    -الان بریم خرید لباس من؟
    -خنگ خدا، مثل اینکه قرار بود بریم خرید من لباس خواب و از این چیز میزا واس خودم بگیرما!
    بعد یه چشم غره رفت.
    -اها، خو یادم رفته بود.
    -از بس خنگی.
    زدم پس کله‌اش که پرت شد جلو.
    -هوی خره از وقتی که داری شو می‌کنی پررو شدیا.
    بلند خندید و گفت:
    -خب ذوق دارم دیگه.
    خندیدم و زیر لب گفتم:
    -ترشیده.
    -هوی گنجشکه شنیدم. ترشیده خودتی که هنوز با کسی رل نزدی نه من که تا چند وقت دیگه عروسیمه.
    -باشه ترشیده. حالا بلند شو بریم.
     
    آخرین ویرایش توسط مدیر:
    وضعیت
    موضوع بسته شده است.

    برخی موضوعات مشابه

    بالا