میشا خواست منو بلند کنه که سرم رو به معنی نه تکون دادم. نمیدونستم چرا نمیخوام خودم رو نجات بدم. مامان با گریه گفت:
-برو میشکا جان اون خودش عاشق شد ولی نمیتونه تو رو درک کنه، بلند شو فدات شم. الانه که زیر تخت رو ببینه، بلند شو برو.
با بهت زل زدم به مامان. مامان میدونست!؟ انگار سوالم رو از تو چشمم خوند.
-آره میکشا من میدونستم، سیما بهم گفت، از اون بعد خیلی سعی کردم بابات رو از ازدواج تو با کارن منصرف کنم اما نشد، بعد یه روز که داشتم اتاقت و مرتب میکردم انگشترم که برای دستم گشاد بود از دستم افتاد قل خورد رفت زیر تختت، همون روز عکس آرتام رو دیدم.
با عجز گفتم:
-مامان من.
-هیس هیچی نگو فقط برو.
خواستم بلند بشم که بابا با عجله همراه با تابلو اومد پایین، ترس تموم سرتاپام رو گرفته بود، پاهام سست شده بود.
صدای داد بابا منو بی حسکرد:
-میکشمت دختره ی کثیف.
اومد طرفم، پوریا خواست جلوش رو بگیره ولی بابا محکم پسش زد و دوباره اومد یقهامر و محکم تر از قبل گرفت و با صدای بلند تری داد زد:
-این چیه دخترهی لندهور؟ ها؟ این چیه که کشیدی؟ که عاشق شدی؟ با وجود این که میدونستی من کارن رو برای توی آشغال در نظر دارم به یکی دیگه دل بستی؟ میکشمت میشکا.
شانس آوردم ساحل اتاق بالا خواب بود دلم نمیخواست خواهر زادهام این صحنه رو ببینه. منم کاری نمیکردم جز گریه کردن. مشتی که خورد تو دهنم باعث شد اشکام شدت بگیرن. مامان خودش رو میزد تا بابا دست از سرم برداره، پوریا و میشا هی میخواستن بابا رو بکشن عقب ولی بابا دست از سرم بر نمیداشت. با مشت و لگد افتاده بود به جون منو هی بهم فحش میداد. واقعا داشتم زیر ضربه های محکم بابا جون میدادم.
من اینم، میشکا محرابی.دختری که احساساتش برای هیچکس مهم نیست جز آرتام که اونم نیست،دختری که حق مخالفت نداره، دختری که به خاطر عاشق شدن باید اینجوری زیر مشت و لگد های باباش جون بده، دختری که هیچ وقت هیچکس نفهمید غم اصلیش چیه، دختری که زور بالای سرشه. من میشکا محرابی امشب از چشم پدرم افتادم، امشب زیر ضربه های محکم دست پدرم از خانوادم طرد شدم، من امشب همه رو از دست دادم، امشب، پدرم، اشکای منو، دختر ته تغاریش رو که به خاطر یه قطره اشکش جون میداد نادیده گرفت، با بی رحمی از من رو برگردوندن. من امشب تنها شدم. تنهای تنها.
*****
چشمهام و باز کردم، به دور برم نگاه کردم همه جا سفید بود، به سِرُم دستم نگاه کردم، بیمارستان بودم، با صدای مامان سرم رو برگردوندم:
-الهی من برات بمیرم دخترم، خدا بگم این مرد رو چیکارش نکنه، ببین با دختر نازنینم چیکار کرده. ای خاا.
با صدای آرومی گفتم:
-مامان گریه نکن.
ابروهام جمع شد، لبم بد درد میکرد. مامان گریه میکرد و به کارن فحش میداد که چرا با آبروی دخترش بازی کرده.
واقعا چرا این کار و کرد؟ واسه انتقام؟ یعنی الان آروم شده؟ خیالش راحته؟ هیما رو بدست آورد؟ چرا بدبختم کرد؟ چرا باید تاوان دل هیما رو که مثل گاراژ بود من و آرتام پس بدیم. یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید، در اتاقم باز شد و میشاو پوریا اومدن داخل، هیما وقتی چشمهای باز من رو دید لبخندی زد و گفت:
-اوه زیبای خفته بالاخره بیدار شد.
زیبای خفته؟ پس شاهزادهام کو؟ چرا چشم باز کردم ندیدمش؟ لبخندی زدم که دوباره اخمام جمع شد.
میشا: شما تا یه هفته نه باید بخندی نه حرف بزنی تا زخمات خوب بشه.
چشمهام گرد شد. یه هفته؟ چه خبره.
پوریا: آمادش کنیم دیگه بریم خونه. خانم مرخص شد.
پرستار اومد سِرُم از دستم در آورد و منم با کمک مامان و میشا از جام بلند شدم، تموم تنم کوفته بود، ضربه های پای بابا چند جای تنم رو کبود کرده بود، با هزار بدبختی تونستم لباسام بپوشم.
تو ماشین پوریا نشستیم، تا خونه چشمهام رو بسته بودم، خواستم چند دقیقه به خودم، به بدبختیم، به بی پناهیم فکر کنم، به این که تو دو سال انتظار به هیچ نتیجه ای نرسیدم، به اینکه حالا حمایت بابام رو از دست دادم، نگاهاش، دستاش، همه رو از دست دادم، ببین آرتام همه اینا به خاطر توئه، من دارم تاوان دل شکستهی تو رو پس میدم، دارم تقاص کاری که باهات کردم رو پس میدم، شاید هم آه شهابه، هر چی باشه من اونم خرد کردم، قلبش رو نادیده گرفتم، آره من دارم تاوان زنده بودنم رو پس میدم، کلافه شده بودم، تا کی باید به اینا فکر میکردم، تا کی مثل غم زده ها باشم.
ای خدا نمیتونم، بدون اون نمیتونم.
*****
به کمک میشا از ماشین اومدم بیرون، حرکت کردیم سمت خونه، خیلی آروم راه میرفتم چون تموم تنم سست و کوفته بود، آروم در و باز کردیم رفتیم داخل میشا داشت منو میبرد سمت پله ها که صدای بابا به ما اجازه برداشتن قدم بعدی رو نداد.
-مگه نگفتم نمیخوام این دختر رو دیگه ببینم.
مامان: امیر تمومش کن.
بابا: این رو از جلو چشمم ببرین.
اشکام داشتن به چشمهام هجوم میآوردن.
مامان: امیر تو خودت عاشق شدی پس حال دخترت رو بفهم.
بابا: من عاشق شدم ولی آبروی خانوادهام رو نبردم. بعدش هم این که دیگه دختر من نیست فقط اینو از این خونه بندازین بیرون، میبینمش حالم بد میشه.
مامان داد زد:
-امیر بچه نشو ببین باهاش چیکار کردی! به تو هم میگن پدر! آخه چطور دلت اومد؟ ناکارش که کردی حالا هم داری از خونه میندازیش بیرون؟ تو دیگه کی هستی؟!
بابا هم داد زد:
-من همچین دختری رو نمیخوام، دختری که آبروم رو برد، دختری که مایه ننگ منه. من این عفریته رو از این خونه طرد کردم حالا نمیخوام دیگه ببینمش.
میشا عصبی شد.
-باشه من الان میبرمش تا دیگه مایه ننگتون نباشه.
آروم منو کشید سمت در، من فقط بی صدا اشک میریختم و راه میرفتم.
بابا چی گفت؟ من مایه ننگ و بی آبروییشم؟ چرا؟ چون عاشق شدم؟ مگه خودش نمیگـه منم دل باختم پس چرا منو درک نمیکنه؟ من از این خونه طرد شدم!؟ یعنی دیگه حق ندارم پام رو بذارم تو این خونه؟ من دیگه دختر اون خانواده نبودم. بابام به من گفت عفریته؟ مگه من عفریتهام؟ مگه کِی انقدر کثیف شدم؟ بابام گفت وقتی منو میبینه حالش بهم میخوره، یعنی انقدر حال بهم زن شدم؟!؟!؟ خدایا من نمیدونستم عاشق شدن رو زمینت گناهه. نمیدونستم جرمه. خدا نمیدونستم، من نمیدونستم.
****
میشا منو برد تو یکی از اتاقاشون. روی تختش منو نشوند.
میشا: این اتاق از این به بعد مال توئه.
-برو میشکا جان اون خودش عاشق شد ولی نمیتونه تو رو درک کنه، بلند شو فدات شم. الانه که زیر تخت رو ببینه، بلند شو برو.
با بهت زل زدم به مامان. مامان میدونست!؟ انگار سوالم رو از تو چشمم خوند.
-آره میکشا من میدونستم، سیما بهم گفت، از اون بعد خیلی سعی کردم بابات رو از ازدواج تو با کارن منصرف کنم اما نشد، بعد یه روز که داشتم اتاقت و مرتب میکردم انگشترم که برای دستم گشاد بود از دستم افتاد قل خورد رفت زیر تختت، همون روز عکس آرتام رو دیدم.
با عجز گفتم:
-مامان من.
-هیس هیچی نگو فقط برو.
خواستم بلند بشم که بابا با عجله همراه با تابلو اومد پایین، ترس تموم سرتاپام رو گرفته بود، پاهام سست شده بود.
صدای داد بابا منو بی حسکرد:
-میکشمت دختره ی کثیف.
اومد طرفم، پوریا خواست جلوش رو بگیره ولی بابا محکم پسش زد و دوباره اومد یقهامر و محکم تر از قبل گرفت و با صدای بلند تری داد زد:
-این چیه دخترهی لندهور؟ ها؟ این چیه که کشیدی؟ که عاشق شدی؟ با وجود این که میدونستی من کارن رو برای توی آشغال در نظر دارم به یکی دیگه دل بستی؟ میکشمت میشکا.
شانس آوردم ساحل اتاق بالا خواب بود دلم نمیخواست خواهر زادهام این صحنه رو ببینه. منم کاری نمیکردم جز گریه کردن. مشتی که خورد تو دهنم باعث شد اشکام شدت بگیرن. مامان خودش رو میزد تا بابا دست از سرم برداره، پوریا و میشا هی میخواستن بابا رو بکشن عقب ولی بابا دست از سرم بر نمیداشت. با مشت و لگد افتاده بود به جون منو هی بهم فحش میداد. واقعا داشتم زیر ضربه های محکم بابا جون میدادم.
من اینم، میشکا محرابی.دختری که احساساتش برای هیچکس مهم نیست جز آرتام که اونم نیست،دختری که حق مخالفت نداره، دختری که به خاطر عاشق شدن باید اینجوری زیر مشت و لگد های باباش جون بده، دختری که هیچ وقت هیچکس نفهمید غم اصلیش چیه، دختری که زور بالای سرشه. من میشکا محرابی امشب از چشم پدرم افتادم، امشب زیر ضربه های محکم دست پدرم از خانوادم طرد شدم، من امشب همه رو از دست دادم، امشب، پدرم، اشکای منو، دختر ته تغاریش رو که به خاطر یه قطره اشکش جون میداد نادیده گرفت، با بی رحمی از من رو برگردوندن. من امشب تنها شدم. تنهای تنها.
*****
چشمهام و باز کردم، به دور برم نگاه کردم همه جا سفید بود، به سِرُم دستم نگاه کردم، بیمارستان بودم، با صدای مامان سرم رو برگردوندم:
-الهی من برات بمیرم دخترم، خدا بگم این مرد رو چیکارش نکنه، ببین با دختر نازنینم چیکار کرده. ای خاا.
با صدای آرومی گفتم:
-مامان گریه نکن.
ابروهام جمع شد، لبم بد درد میکرد. مامان گریه میکرد و به کارن فحش میداد که چرا با آبروی دخترش بازی کرده.
واقعا چرا این کار و کرد؟ واسه انتقام؟ یعنی الان آروم شده؟ خیالش راحته؟ هیما رو بدست آورد؟ چرا بدبختم کرد؟ چرا باید تاوان دل هیما رو که مثل گاراژ بود من و آرتام پس بدیم. یه قطره اشک از گوشه چشمم چکید، در اتاقم باز شد و میشاو پوریا اومدن داخل، هیما وقتی چشمهای باز من رو دید لبخندی زد و گفت:
-اوه زیبای خفته بالاخره بیدار شد.
زیبای خفته؟ پس شاهزادهام کو؟ چرا چشم باز کردم ندیدمش؟ لبخندی زدم که دوباره اخمام جمع شد.
میشا: شما تا یه هفته نه باید بخندی نه حرف بزنی تا زخمات خوب بشه.
چشمهام گرد شد. یه هفته؟ چه خبره.
پوریا: آمادش کنیم دیگه بریم خونه. خانم مرخص شد.
پرستار اومد سِرُم از دستم در آورد و منم با کمک مامان و میشا از جام بلند شدم، تموم تنم کوفته بود، ضربه های پای بابا چند جای تنم رو کبود کرده بود، با هزار بدبختی تونستم لباسام بپوشم.
تو ماشین پوریا نشستیم، تا خونه چشمهام رو بسته بودم، خواستم چند دقیقه به خودم، به بدبختیم، به بی پناهیم فکر کنم، به این که تو دو سال انتظار به هیچ نتیجه ای نرسیدم، به اینکه حالا حمایت بابام رو از دست دادم، نگاهاش، دستاش، همه رو از دست دادم، ببین آرتام همه اینا به خاطر توئه، من دارم تاوان دل شکستهی تو رو پس میدم، دارم تقاص کاری که باهات کردم رو پس میدم، شاید هم آه شهابه، هر چی باشه من اونم خرد کردم، قلبش رو نادیده گرفتم، آره من دارم تاوان زنده بودنم رو پس میدم، کلافه شده بودم، تا کی باید به اینا فکر میکردم، تا کی مثل غم زده ها باشم.
ای خدا نمیتونم، بدون اون نمیتونم.
*****
به کمک میشا از ماشین اومدم بیرون، حرکت کردیم سمت خونه، خیلی آروم راه میرفتم چون تموم تنم سست و کوفته بود، آروم در و باز کردیم رفتیم داخل میشا داشت منو میبرد سمت پله ها که صدای بابا به ما اجازه برداشتن قدم بعدی رو نداد.
-مگه نگفتم نمیخوام این دختر رو دیگه ببینم.
مامان: امیر تمومش کن.
بابا: این رو از جلو چشمم ببرین.
اشکام داشتن به چشمهام هجوم میآوردن.
مامان: امیر تو خودت عاشق شدی پس حال دخترت رو بفهم.
بابا: من عاشق شدم ولی آبروی خانوادهام رو نبردم. بعدش هم این که دیگه دختر من نیست فقط اینو از این خونه بندازین بیرون، میبینمش حالم بد میشه.
مامان داد زد:
-امیر بچه نشو ببین باهاش چیکار کردی! به تو هم میگن پدر! آخه چطور دلت اومد؟ ناکارش که کردی حالا هم داری از خونه میندازیش بیرون؟ تو دیگه کی هستی؟!
بابا هم داد زد:
-من همچین دختری رو نمیخوام، دختری که آبروم رو برد، دختری که مایه ننگ منه. من این عفریته رو از این خونه طرد کردم حالا نمیخوام دیگه ببینمش.
میشا عصبی شد.
-باشه من الان میبرمش تا دیگه مایه ننگتون نباشه.
آروم منو کشید سمت در، من فقط بی صدا اشک میریختم و راه میرفتم.
بابا چی گفت؟ من مایه ننگ و بی آبروییشم؟ چرا؟ چون عاشق شدم؟ مگه خودش نمیگـه منم دل باختم پس چرا منو درک نمیکنه؟ من از این خونه طرد شدم!؟ یعنی دیگه حق ندارم پام رو بذارم تو این خونه؟ من دیگه دختر اون خانواده نبودم. بابام به من گفت عفریته؟ مگه من عفریتهام؟ مگه کِی انقدر کثیف شدم؟ بابام گفت وقتی منو میبینه حالش بهم میخوره، یعنی انقدر حال بهم زن شدم؟!؟!؟ خدایا من نمیدونستم عاشق شدن رو زمینت گناهه. نمیدونستم جرمه. خدا نمیدونستم، من نمیدونستم.
****
میشا منو برد تو یکی از اتاقاشون. روی تختش منو نشوند.
میشا: این اتاق از این به بعد مال توئه.
آخرین ویرایش توسط مدیر: